- بسم الله الرحمن الرحیم. لطفا خودتون رو معرفی کنید و بگید اخیرا چه روشهای جدیدی برای آزار روحی خودتون کشف کردید؟
+ به نام خدا. مهتاب هستم. «هر شب تنهایی» میبینم و با دیدن هر حرف یا صحنهٔ سادهای که به مشهد مربوط میشه یا حتی مربوط نمیشه، اشک میریزم. رانندهٔ تاکسی با لهجهٔ مشهدی حرف میزنه، اشک میریزم. حرم رو از دور نشون میدن، اشک میریزم. شخصیت اصلی فیلم میره تو بازار اطراف حرم، اشک میریزم. شخصیتهای فیلم میشینن رو یکی از فرشهای توی صحن، اشک میریزم. میرن تو یه رستوران شام بخورن، اشک میریزم. شب، تو خیابون منتهی به حرم راه میرن، اشک میریزم. صحنا شلوغه، بچهها میدوئن، اشک میریزم. خانومه میره بخش گمشدگان، اشک میریزم. اون دختربچه گم میشه، اشک میریزم. آخرای فیلم، شبه، خانومه رو به نور حرکت میکنه، دور و برش پر آدمه و پسزمینه یکی داره اذن دخول میخونه، کلی اشک میریزم. بعدم تصمیم میگیرم دوباره «هر شب تنهایی» ببینم...
آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۲)
(در این برنامه، مراسم تشییع پیکر غواصان شهید در جبهههاى دفاع مقدس، همزمان بـا نیمروز عاشورا از سیما پخش شد.) لحظاتى را در فضاى معطر شهادت و راهـروان سیدالشـّهدا (علیهالسلام) در عصر خودمان قرار گرفتیم و خوب است جلسه را با یاد آن عزیزان هم معطر کنیم.
من هم باید یادى بکنم از این غواصان گمنام و برادرانى که مراسم تشـییع آنـان را هـماکنون دیدیم و خطاب به کسانى که در این سالها سعى مىکنند این بچهها را از تاریخ بیرون کنند و حرمت آنها و آرمانهایشان را هتک بکنند و ارزشهاى آنهـا را بفراموشـانند تـا ایشان را از ذهنیّت و خاطرهٔ نسل جدید بیرون کنند و چهرهاى مشوش از ایـن بچـههـا کـه پاکترین و باشرفترین نسل در تاریخ ایران بودند، بسازند و به افکار عمومى جوانـان ارائـه بدهند، برادرانه عرض کنم که این رفتار، خدمت به ایران و آیندهٔ ایران نیسـت؛ همچنـین بـه کسانی که آماج این اهداف تبلیغاتى هستند و ممکن است دچار سوءتفاهم نسـبت بـه ایـن بچهها شده باشند.
خاطرهاى از همین بچههاى غواص عملیات والفجر هشـت بـراى اداى امانـت الهـى و پاسداشت آن بزرگان عرض مىکنم که مقتلخوانى آنان باشد. امـروز، روز عاشوراسـت و بهتر است ذکر مصیبتى هم براى انصار امام حسین (علیهالسلام) در قرن پانزده هجرى شده باشد. این خاطره را به نسل جدید که آن روزهاى بهیادماندنی جهاد و شهادت را از نزدیک ندیدند، تقدیم مىکنم .
در والفجر هشت، همین بچههاى غوّاص که بین آنها از دانشجو و طلبه تا عملهٔ سرگذر و از همهٔ طبقات، شریفترین آنها حضور داشتند و جامعهشناسى جنگ نشان خواهد داد که چگونه این تیپهاى متنوع اجتماعى، صرفا بهخاطر عقیدهٔ مشترک، چنین عاشـقانه و گـرم، گرد هم جمع آمدند، حدود چهل-پنجاه روز در زمستان، سختترین آموزشهای عملیـاتى و غواصى را در اطراف ساحل بهمنشیر و کارون و در اردوگاه نخلستانهاى شـمال آبـادان دیدند و من به یاد مىآورم که این بچهها شبهای زمستان گـاهى شـش-هفـت سـاعت در آب سرد مشغول غواصى، لجننوردى و باتلاقنوردى بودند و سپس گاهى سـاعتها بـا پای برهنه در نخلستان مىدویدند و در تمام این مدت، لبهایشان مترنم به ذکـر خـدا بـود.
بعضى از این بچهها تا چهل درجه تب داشتند؛ ولى در آن شبهاى سرد زمسـتان، قبـل از عملیات فاو ساعتها در آب آموزش مىدیدند و وقتى که از آموزش برمىگشتند، مىرفتنـد و در آن قبرها که کنده بودند، مشغول نوافل مىشدند و ختم قرآن مىکردند. شـب عملیـات هم بچهها کنار اروند به سجده رفتند؛ سجدههاى بسیار طولانی و گرم.
مسـئول گـروه کـه در عملیات مهران شهید شد، خطاب به بچهها گفت: «امشب ما به نام خدا و با عصای موسى از نیل عبور مىکنیم و خداى این طرف اروند، همان خداى آن طرف اروند است. توکل خود را به خدا حفظ کنید. هدف اصلى، عبور از اروند نیست، هدف ما اداى تکلیف است.»
به یاد مىآورم که یکى از برادران که ایشان هم شهید شد، به او گفت که: «جایى کـه مـا آموزش دیدیم، عرض آب و شدت آب، هیچیک اینقدر نبود؛ به علاوه بـا کوسـههـاى اروند چه کنیم؟ اگر کوسه بچهها را در آب زد، چه کنیم؟» برادر مسئول ستون بـه او جـوابى عقیدتی و بسیار تعیینکننده، و نه پاسخ نظامى، داد که: «ما وارد اروند مىشویم؛ چون تکلیف ما ورود به اروند و نه خروج و عبور از اروند است. ما وارد اروند مىشویم؛ اما خارج شدن از آن در دست ما نیست؛ در دست خداست. من امشب وارد آب مىشوم؛ فقط براى این که به امام خبر بدهند که بچهها به خط زدند. براى من همین کافى است. مأموریت من دیگـر تمـام شده است و نتیجه با خداست.»
وقتى بچهها به آن طرف اروند رسیدند، غواصهاى تـیم نفـوذ میبایست بـه روش پارتیزانی به عمق نخلها در پشت خط دشمن نفوذ مىکردند و آنجا مستقر مىشـدند کـه بعضی همان شب رفتند و برنگشتند و من احتمال مىدهم ایـن بچـههـاى غواصـى کـه در تفحصها مىآورند، از همان بچهها باشند که آن شب با توکل به خدا و بـهتنهـایى بـه دل نخلها زدند و رفتند و دیگر کسى آنها را در آن تاریکى شب ندید. در آن تاریکىها، بسیار اخلاصها ورزیده شد و فداکارىهاى بزرگ تاریخى به انجام رسید که هیچکس باخبر نشـد و نخواهد شد.
من خواهش مىکنم از بعضى کسانى که براى اهداف کوتاهمدت سیاسی، این بچهها و فرهنگ بسیجى را مورد تعرض قرار مىدهند و به این بچهها اتهام میزننـد، قـدرى تامل بکنند که آیا این روش، به ایران، به آبادى و توسعه و فرهنـگ ایـن کشـور خـدمت میکند یا صدمات بسیار بزرگى است که جبرانپذیر نخواهد بود؟ وظیفهٔ خود دانسـتم کـه عرض ادبى به این برادران در این ظهر عاشورا بکنم؛ این بچههاى عاشورایى، حق بزرگى بـر ذمهٔ همهٔ ما دارند.
پایان جلسهٔ دوم
ادامه: عقل سرخ (۱۴)
آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۱)
در ادامه فرمود امر به معروف و نهی از منکر، دعوت به اسلام و دین است؛ منتها دعوت زبانى تنها نه که اى مردم، بیایید مسلمان بشوید، اسلام خـوب اسـت و بـه بعضـى شبهاتتان پاسخ بدهیم و تمام! نه، ادامهٔ خطبه بسیار مهم است. فرمود دعوت به اسلام اسـت؛ اما «مع رد المظالم». رد مظالم یعنى جبران همهٔ بىعدالتىهایى که مىشـود و شـده اسـت؛ نـه صرفا گفتن اینکه «عدالت، خوب است و ظلم، بد است» و همین! خب این را که همـه میدانند و اساسا جزء مستقلات عقلیه است. این مقدار حتى احتیاجى به شرع هم نـدارد؛ زیرا صرف اینکه ظلم، بد است و عدل، خوب است، براى همه روشن است؛ اما کـافى نیسـت.
شعارهاى کلى مثل ظلم، بد است و عدل، خوب است چه دردى را دوا میکند؟! شما تکلیف دیگری دارید که ردّ مظالم است؛ یعنى در برابر ظلمها و ستمهایى که شده، ایستادن و آنها را عقب زدن و جبران بىعدالتىها، وظیفهٔ عملى شماست.
ادامهٔ این سخنرانى باز هم جالبتر است تا بعضىها توجیه نکنند و نگویند که پـس مـا ظلم را نقد مىکنیم و مىگوییم که ظلمها باید جبران شود و حرف مىزنـیم؛ امـا بـا کسی درگیر نمىشویم. سیدالشهداء (علیهالسلام) فرمود که ظلم بدون ظالم نمىشود؛ پس «مخالفة الظالم» هـم لازم است؛ یعنى باید درگیر شوید و با ستمگران، چشمدرچشم بایستید و بگویید: «نه!»
باید انتقاد و اعتراض بکنید و یقهشان را بگیرید. سپس فرمـود: «قِسمة الفىء و الغنائم»، تکلیف الهى است. یعنى تقسیم عادلانهٔ بیتالمال و اموال عمومى و توزیـع عادلانهٔ ثـروت اجتماعی هم جزء موارد اصلى در امر به معروف و نهى از منکر است. توزیع عادلانهٔ ثـروت، حکم خداست که سیدالشّهدا (علیهالسلام) به علماى اسلام یـادآورى مـىکننـد. همچنـین بـه «اخذ الصدقات» اشاره مىکنند: گرفتن مالیات از ثروتمندان و هزینه کردن آن به نفع فقرا ادامهٔ همان تکلیف است. فرمود:
«شما گروهی که به آدمهای خوب، مشهورید و علمای دین خوانده میشوید، شما به خاطر خداست که در نزد مردم، هیبت دارید و هم بزرگان و هم ضعفا از شما حساب میبرند و همه به نام دین به شما احترام میگذارند و شما را بر خودشان ترجیح میدهند، در حالی که هیچ فضیلتی بر آنها ندارید و هیچ خدمتی به این مردم نکردهاید و مردم، مجانی برای شما احترام قائلند و شفاعت شما را میپذیرند، شما به نام دین است که اعتبار و نفوذ کلمه دارید، در خیابانها مثل شاهان راه میروید و با هیبت و کبکبه، رفتوآمد میکنید. به راستی چگونه به این اعتبار و احترام اجتماعی رسیدهاید؟ فقط به این علت که مردم از شما توقع دارند که به حق خدا قیام کنید؛ اما شما در اغلب موارد از انجام و احقاق حق الهی کوتاهی کردهاید و حق رهبران الهی را کوچک شمردهاید.»
همینهاست که در فلسفهٔ قیام عاشورا لحاظ شده است: «فاما حق الضعفا فضعیتم»؛ یعنـى شما حق مستضعفان و طبقات محروم جامعه را تضییع کردید. شما نسبت بـه حـق ضـعفا و محرومین کوتاه آمدید. این حقوق را ندیده گرفتید و سـکوت کردید. «اما حقکم بزعکم فطلبتم»؛ اما هرچیز که فکر مىکردید حق خودتان است، مطالبه کردید. شما هرجا حـق ضعفا و مستضعفین بود، کوتاه آمدید و گفتید که انشاءاللّه خدا در آخرت جبران مىکند؛ اما هرجا منافع خودتان بود، آن را بهشدت مطالبه کردید و محکم ایستادید؛ چرا؟
فرمود:
«شما نه مالی در راه خدا بذل کردید، نه جانتان را در راه ارزشها و عدالت به خطر انداختید و نه حاضر شدید با قوم و خویشها و دوستانتان به خاطر خدا و به خاطر اجرای عدالت و اسلام درگیر بشوید. با همهٔ این کوتاهیها، از خدا بهشت را هم میخواهید. پس از همهٔ این عافیتطلبیها و دنیاپرستیها و سکوتها، بهشت هم میخواهید و منتظرید که در بهشت، همسایهٔ پیامبران باشید و این توقعات را از خدا هم دارید. من میترسم که خداوند در همین روزها از شما انتقام بگیرد؛ در حالی که شما منتظر بهشت و جوار انبیا در بهشت هستید. خدا از شما انتقام خواهد گرفت. مقام شما از کرامت خداست؛ دستاورد خودتان نیست. شما مردان الهی و مجاهدان و عدالتخواهان را اکرام و احترام نمیکنید و تکلیفشناسان را قدر نمینهید؛ حال آنکه به نام خدا در میان مردم محترمید. میبینید که پیمانهای خدا در این جامعه نقض میشود و آرام نشستهاید و فریاد نمیزنید؛ اما همین که به یکی از میثاقهای پدرانتان بیحرمتی میشود، داد میزنید. میثاق خدا و پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) زیر پا گذاشته شده و شما آرامید، سکوت و توجیه میکنید: «لبعض ذمم آباءکم تفزعون و ذمة رسول الله محقورة»؛ میثاق پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) در این جامعه تحقیر شده است.»
این پیمان خدا و میثاق پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) چیست؟ آقا مىفرماید:
«پیمان پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) در این جامعه تحقیر شده و بلافاصله مفاد این پیمان را توضیح میدهند که: «الاعمی و البکم و الزمن فی المدائن مهملة»؛ لالها، زمینگیران، کورها و فقرا و بیچارهها در سرزمینها و شهرهای اسلامی بر روی زمین رها شدهاند و بیپناهند. «و لا یرحمون»؛ و کسی به اینها رحم نمیکند. شما به این وظیفهٔ الهی و دینیتان عمل نمیکنید و وقتی کسی مثل من هم میخواهد عمل کند، کمکش نمیکنید. میثاق خدا زیر پا گذاشته شده و داد نمیزنید. میثاق خدا این است که بیچارهها و زمینگیرها نباید در شهرها گرسنه بمانند و کسی به دادشان نرسد. این میثاق خداست و شما خیانت کردهاید. «بالادهان و المصانعة عند الظلمة تعملون»»
«ادهان» یعنى روغنمالى و ماستمالى. شما مدام به دنبال ماستمالی و مسـامحه یعنـى سازش با حاکمیت هستید تا خودتان امنیت داشته باشید؛ ولى امنیت و حقوق مـردم برایتـان مهم نیست. فقط امنیت و منافع خودتان براى شما مهم است. منافع خود و پیمـان پـدرانتان را مهم مىدانید؛ نه پیمان خدا و رسول خدا و فقرا و محرومین را.
سپس فرمود:
«همهٔ اینها محرمات الهی بود که میبایست ترک میکردید و نکردید. شما میبایست این ستمگران و فاسدان را نهی از منکر میکردید و نکردید و مصیبتتان از همه بالاتر است؛ چون عالم به دین، و اصحاب پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) بودید و چشم مردم به شما بود و مردم، شما را نمایندهٔ اسلام میدانستند.»
سیدالشّهدا (علیهالسلام) مىسوخت و مىگفت؛ اما آنان متأسفانه بعد از همـین سـخنرانى هـم تکـان نخوردند و حسین (علیهالسلام) باز هم تنها ماند. این پاسخ سؤال جنابعالى است کـه اصـحاب پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم)، بزرگان و علما و آن همه آدمهاى سرشناس چه مىکردنـد در دورانی که مىدیدند معاویه حتى یزید را براى تصدى حکومت اسلامی مطرح مىکند. هنـوز معاویه زنده بود که سیدالشّهدا (علیهالسلام) این سخنرانى را ایراد کردند؛ یعنى حدود یک سال قبـل از قضیهٔ کربلا...
ادامه: عقل سرخ (۱۳)
آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۰)
سوالى که اینک به ذهن مىرسد، این است که وقتى معاویه بهتدریج حفظ ظاهر را کنـار گذاشت و هنگام مطرح شدن خلافت یزید، اصحاب پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) کجا بودنـد؟ بزرگان و مشاهیر جهان اسلام چه مىکردند؟ آیـا وظیفهاى را بـر دوش خـود احسـاس نمیکردند؟
به راستى اصحاب پیامبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) و بزرگـان اسلام کجـا بودنـد و چـه میکردند و چرا سکوت کردند؟ امام حسین (علیهالسلام) در پاسخ به معاویه، در همان نامهاى که عرض کردم، دقیقا نشان مىدهند که چه وضعى بـوده اسـت. سیدالشهدا (علیهالسلام) بـه معاویه مینویسند:
«هر دسیسهای که میتوانی، علیه من بچین. توطئه کن. «کِدنی إنی لاَرجوا أن لایضر و أن لایکون علی احد اضر منه علی نفسک.»؛ هرکاری از دستت برمیآید، انجام بده؛ اما این دسیسهها که تو میچینی، کمانه میکند و به خود تو باز خواهد گشت. چرا من با تو درگیر میشوم؟! «اضَعَتْ رعیته»؛ چون تو مردم را ضایع کردهای و حقوق مردم و حرمت مردم را پایمال کردهای. «فأبشر یا معاویه بالقصاص»؛ آمادهٔ قصاص در دنیا و آخرت باش. تو باید قصاص بشوی. از تو انتقام گرفته خواهد شد. «لیس الله بناس لأخذک بالظنه»؛ خدا فراموشکار نیست. خدا این بازداشتهایی که تو براساس گمان و ظن و احتمال میکنی و این دستگیریهای وسیعی که انجام میدهی، از یاد نخواهد برد. «و قتلک اولیائه بالتهمة»؛ خداوند این جنایت را که اولیای خدا را بهصرف اتهام به قتل میرسانی، اعدام میکنی و ترور میکنی فراموش نخواهد کرد. «و نَفیک اولیائه من دونهم الی دارالغربة»؛ خداوند این قلعوقمع اولیای خدا را بهصرف اینکه انتقادی از تو میکنند، اعتراض میکنند، نخواهد بخشید. مگر این اولیای خدا چه میکنند؟ قرآن را تفسیر میکنند، کلام علی (علیهالسلام) را میگویند؛ اما تو آنان را تبعید میکنی و دور از خانههایشان دربهدر میکنی؛ اما خداوند فراموشکار نیست. این پرونده، باز خواهد ماند و تو مکافات پس خواهی داد.»
خب، واقعا اصحاب پیغمبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) چه مىکردند و در دورانى که معاویه، یزید را براى خلافت معرفى مىکـرد، کجـا بودنـد؟ مـن اشـاره مـىکـنم بـه سـخنرانى مهـم سیدالشّهدا (علیهالسلام) در منى که در مراسم حج در اواخر دوران معاویه ایراد کردند؛ زمانى که تـازه پچپچ خلافت یزید شده و هنوز کاملا علنى نشده بود. مختصـرى از ایـن سـخنرانى را ترجمـه میکنم. سیدالشّهدا (علیهالسلام) در حج به یارانشان مىفرمایند که بروید و همهٔ کسانى را که مـىشناسـید، از بزرگان، مفسران قرآن، علما، اصحاب پیامبر، آدمهاى نخبه، روشنفکران و هرکسى که جامعـه به آنها توجه دارد و الان در مراسم حج و در مکه است، همه را فرابخوانید. من سخنان مهمی بـا آنان دارم. گروهى نزدیک به نهصد نفر از بزرگانى را که به مراسم حـج آمـده بودنـد، جمـع کردند. بیش از دویست تن از اصحاب درجهیک پیغمبر (صلىالله علیـه و آلـه و سـلم) در آن جمـع بودند و عدهاى نیز از تابعین، همان نسل دوم و سوم که پیغمبر (صلىالله علیه و آله و سلم) را ندیـده بودند، همه در منى جمع شدند. من فرمودههای سیدالشّهدا (علیهالسلام) را سریع ترجمه مىکـنم و چیزى بر آن نمىافزایم. این، مستندترین پاسخ براى سؤال جنابعالى است. امام خطاب به بزرگان جهان اسلام مىفرمایند:
«این طاغوت، آنچه دیدید و میبینید، انجام داد؛ اما من سوالی از شما دارم؛ اگر درست میگویم تصدیقم کنید و اگر خطا میگویم علیه من موضع بگیرید و در هیچ صورت، بیتفاوت نباشید. یا له یا علیه، حرفی بزنید و موضع بگیرید. به سخنانم گوش بسپارید، استدلالم را بشنوید و اگر ما را سزاوار این حق _یعنی حق حاکمیت و خلافت_ میدانید، بیطرف نمانید و مردم شهرهایتان را بعد از مراسم حج بهسوی ما بسیج کنید. من میترسم که این زخم، کهنه بشود و میترسم آن ارزشها و حقایقی که بهخاطرش آنهمه در جنگ بدر و خندق و حنین و خیبر و در صفین و جمل و نهروان شهید شدند و آن خونها که ریخت و هزاران کودک یتیم شدند، کهنه و مندرس و از صحنه خارج بشود و آن معروفها و ارزشها از یادها بروند و منکرات و ضدارزشها غلبه کنند.»
ایشان سپس آیاتى از قرآن و احادیثى از پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) در منزلت خـود و اهلبیت (علیهمالسلام) بر مردم خواندند و جالب است که خودشان را به تفصیل معرفى کردنـد؛ در حالى که نسب ایشان معلوم بود؛ اما براى یادآورى به اصحاب پیامبر (صلالله علیه و آله و سلم) و واداشتن آنها به موضعگیرى چنین کردند. گفتند که پنجاه-شصت سال پیش را به یـاد آورید که پیامبر دربارهٔ من چه مىگفت؟ مىگفت: «حسین منى و انا من حسین» و در مرتبهٔ بعد، به نسل جوان یعنى تابعین که صدها تن از آنان نیز در جلسه بودند، تفهیم کرد که دعوى بر سر چیست. از مردم مىپرسید که من کیستم؟ جدّ من کیست؟ مادرم، پدرم، بـرادرم کـه بودند؟ مگر همه نمىدانند که اینها چه کسانى هستند؟ چرا امام اینها را مىپرسد؟ براى این که جایگاه خود را روشن کند که من در چه جغرافیایى ایستادهام و با شما سخن مىگویم. بعد به قضیهٔ غدیر اشاره کردند.
خواهش مىکنم در مفاد این خطبه دقت کنید که سخنرانى بسیار تکاندهندهاى اسـت. سیدالشّهدا (علیهالسلام) خطاب به علما و بزرگان جهان اسلام در مراسم حج و در قربانگـاه منی میگویند:
«اى مردم، بزرگان، عبرت بگیرید از موعظهاى که خداوند بـه اولیـاى خـود در قـرآن میفرماید. اگر شما خود را اولیاى خدا مىدانید و اگر دین دارید و مخاطب قرآن هستید؛ پس بیتفاوت نمانید و احساس تکلیف کنید. آیا ندیدهاید که خداوند در قرآن چنـدین بـار بـه روحانیون مسیحى و یهودى بهشدت، حمله فرموده و آنها را توبیخ کرده است؟! کـه چـرا مردان خدا در جامعه و در حکومت، بىعدالتى و فساد دیدند و سکوت کردند؟ چرا اعتـراض و انتقاد نکردند و فریاد نکشیدند؟»
سپس آیهاى دیگر را تلاوت فرمود که نفرین مىکند بـر کسانی از بنىاسرائیل که کافر شدند. چه کسانى؟ آنها که امر به معـروف و نهـى از منکر نکردند. تعبیر کفر مىآورد و مىفرماید: «لَبِئسَ ما کانوا یفعلون»؛ یعنى «چه بد عمل کردنـد». سیدالشهدا (علیهالسلام) به بزرگان و علما مىفرمایند:
«خداوند، علماى مسیحى، یهودى و روحانیون ادیان قبل را چرا نکوهش کـرد؟ «کانوا یرون من الظلمة الذین بین اظهرهم المنکر و الفساد»؛ ستمگرانى جلوى چشم آنها فساد مىکردند و اینان مىدیدند و سکوت مىکردند و دم برنمىآوردند. «لا ینهونهم عن ذلک»؛ بیطرف میایستادند و نگاه مىکردند. خداوند، چنین کسانى را کافر خوانده و توبیخ کرده که چـرا در برابر بىعدالتى و تبعیض و فساد در حکومت و جامعهٔ اسلامی ساکت هستید و همـهچیز را توجیه و ماستمالى مىکنید و رد مىشوید؟ چرا سکوت کردهاید؟ اما مىدانم که چرا نهى از منکر نمىکنید و سازش کردهاید. «رغبة فی ما کانوا ینالون منهم و رهبة مما...»؛ عـدهاى از شـما میخواهید سبیلتان را چرب کنند و عدهاى از شما هم مىترسید کـه سـبیلتان را دود بدهند. عدهاى طمع دارید و سفرهٔ چرب مىخواهید تا بخورید [و مىگویید که چـرا خودمـان را بـه زحمت بیندازیم و با نهى از منکر و انتقاد و اعتراض، ریسک کنیم؟! فعلا که بساطمان روبهراه است] و عدهاى از شما نیز مىترسید.»
متأسفانه فرهنگ رایج بین بسیارى از اصحاب پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) در آن دوران، همین شده بود و سیدالشّهدا (علیهالسلام) در اعتراض به آنان فرمود:
«شما از سر ترس یا طمع، سکوت کردهاید و اعتراض نمیکنید؛ اما مگر قرآن نمیخوانید که فرمود: «لا تخشوا الناس و اخشون»؛ یعنی از مردم نترسید. از حاکمان و صاحبان قدرت و ثروت نترسید. از من بترسید. آیا شما این آیه را ندیدهاید؟ و آیا آیهٔ هفتادویک سورهٔ توبه را نخواندهاید که میگوید زنان و مردان مومن، نسبت به یکدیگر، ولایت اجتماعی دارند و حق دارند در کار یکدیگر دخالت بکنند؛ به این اندازه که یکدیگر را امر به معروف و نهی از منکر بکنند. خداوند این حق و اجازه را داده است که شما نسبت به یکدیگر بیتفاوت نباشید، بلکه حساس باشید. اگر همین یک اصل «امر به معروف و نهی از منکر» یعنی نظارت دائمی و انتقاد و اعتراض و تشویق به خیرات و عدالت و مبارزه در برابر ظلم و بیعدالتی و تبعیض اجرا بشود، بقیهٔ فرایض و تکالیف الهی نیز اجرا میشود. همین یک حکم را شما عمل بکنید، نترسید، دنبال دنیا نباشید، سورچران نباشید، به همین یکی برسید، بقیه درست خواهند شد؛ اما هیهات که شما اهل همین یک تکلیف نیستید؛ ولی من هستم»...
ادامه: عقل سرخ (۱۲)
آنچه گذشت: عقل سرخ (۹)
نکتهٔ دیگر این که دورهٔ بعد از شهادت امام حسن (علیهالسلام) تا عاشورا که حدود ده سالى به طول مىانجامد، استراتژى امام حسین (علیهالسلام) در دوران معاویه این بود که حتیالامکان بدون درگیرى و یا با درگیرىهاى کوچک و قابلمهار، حرکت کنند. البتـه گـاهى هـم، بهخصوص در آن اواخر که مفاسد دستگاه، علنىتر و بیشتر شده بود، درگیر مىشوند و حتى برای این که به معاویه و دستگاه و به مردم بفهمانند که ما حاکمیت را مشـروع نمـىدانـیم و سوءتفاهم نشود که حال که شمشیر نمىکشیم، معاویه را پذیرفتهایم، کاروانى را که از یمـن براى معاویه، اموال حکومتى یا غصبى مىبرد، مصادره کردند و بعد نامهاى به معاویه نوشـتند و به مسئول همان کاروان دادند که:
«برو به معاویه این نامه را بده و بگو کاروانی از مبدا یمن از کنار ما عبور میکرد و ما دیدیم که این اموال قرار است خزانهٔ دستگاه ستم تو را پر کند و فامیلت آن را غارت بکنند؛ اما «انی إحْتَجتُ الیها فاخذتها»؛ من این اموال را لازم داشتم و همه را برداشتم. والسلام.»
این مصادرهٔ اموال حکومتى یعنى آن که ما شما را مشروع نمىدانیم و حق حاکمیت بـا ماست و همچنین یعنى ما تسلیم نشدهایم و ایستادهایم. همچنین مدتى پس از آن که معاویه، حُجر و اصحابش را شهید کرد که از عبّاد و زهّـاد و بزرگان بودند، در مراسم حج، سیدالشهدا (علیهالسلام) و معاویه، یکدیگر را دیدنـد. معاویـه بـا لبخندی زهرآگین و براى اینکه به امام حسین (علیهالسلام) توهین بکند، گفـت:
«دیـدى کـه شیعهٔ پدرت و شما یعنى حجر و بقیهٔ اخلالگران را کشتیم و خودمـان کفنشـان کـردیم و خودمان هم بر جنازهٔ آنان نماز خواندیم؟»
سیدالشّهدا (علیهالسلام) هم به حالت لبخند جواب دادند:
«ولی اگر ما، شما و آدمهای شما را بکشیم، دیگر بر شما نماز نخواهیم خواند و شما را دفن هم نخواهیم کرد.»
این جواب کوبندهٔ سیدالشّهدا (علیهالسلام) به معاویه، نشانهٔ بسیار صریح و مهمى است. در موردى دیگر، معاویه در نامهاى تهدیدکننده به امام حسین (علیهالسلام) مىنویسد:
«به من مرتب گزارش مىدهند که تو آنجا در مدینه به دنبال فتنه هستى و قرارداد صـلح را نقـض میکنی؛ از خدا بترس و فتنه نکن و تفرقه نینداز و درگیرى را شروع نکن.»
امام حسین (علیهالسلام) هم فورى جواب مىنویسند:
«من فعلا تصمیم نبرد با تو را ندارم و خود میدانی که این ادعا دروغ است و خبرهای باند ضدعدالت تو و نیروهای اطلاعاتی فتنهجوی تو ساختگی است؛ «حزبک حزب القاسطین». این پروندهسازیها و جوسازیها، کار حزب قاسطین است و دستگاه تو، فضاسازی و بهانهگیری برای خونریزی بیشتر میکند. این دستپخت یاران شیطان است: «حزب الظالم و اعوان الشیطان». این پروندهسازیها فتنهٔ شماهاست و من بنای درگیری مسلحانه ندارم؛ پس دنبال بهانه برای آدمکشی بیشتر نباش؛ گرچه من عذر موجهی هم نمیبینم که تاکنون نبرد با تو را آغاز نکردهام؛ یعنی عذری هم ندارم و وظیفهام عاقبت جنگیدن با شماست. اما این که به من نصیحت میکنی که فتنه نکنم، بدان که من فتنهای بزرگتر از حکومت تو برای جامعهٔ اسلامی نمیشناسم و این که برای پس از خود نیز فرزند شرابخوار و سگباز خود را آمادهٔ خلافت میکنی و گمان کردهای که من و مردم متوجه این توطئه نیستیم. «فخنتَ امانتک»؛ تو در امانت خیانت کردی. «و أخْرَبتَ رعیتک»؛ و جامعه را از هر حیث، تخریب کردی. «کیف تولیه علی امة محمد (صلیالله علیه و آله و سلم)»؛ چگونه جرئت میکنی که چنان کسی را نیز پس از خود بر جامعهٔ اسلامی مسلط کنی؟ کسی که حتی برای یک درهم نمیتوان به او اعتماد کرد، آیا کل حکومت را نثارش میکنی؟! «لقد إستَئثَرتَ». [«استئثار» یعنی رانتخواری، ویژهطلبی و اموال مردم را بالا کشیدن و به روش سرمایهداری و اشرافی زندگی کردن که از محرمات بزرگ حکومتی اسلام است.] فرمودند شما همگی رانتخواری و فساد و زیادهطلبی و امتیازطلبی در حکومت کردید و به حقوق مردم، اجحاف کردید. «ما بذلت الذی حق حقه» یعنی به هیچیک از این مردم مظلوم که در این جامعه، صاحب حق بودند و حقوقی داشتند، رحم نکردید و حق هیچکسی را ادا نکردید.»
اینهاست فلسفهٔ قیام سیدالشهدا که مدتی بعد اتفاق افتاد. فرمودند:
««فهمتُ ما ذکرته علیهم»؛ بدان که من میفهمم چه میکنی و مشغول چه توطئهٔ پیچیدهای برای حاکمیت سلطنتی یزید هستی. «تولّیه عن توهم الناس فی یزید؟» تو میخواهی مردم را دربارهٔ یزید به توهم بیندازی؟ انگار آدم محجوبی را توصیف میکنی که قبلا پشت پرده بوده و مردم او را نمیشناسند! این مردم که تو و فرزندت را میشناسند؛ پس دربارهٔ چهکسی در شهرها جوسازی و تبلیغات میکنی تا فضا را آمادهٔ خلافتش کنی؟ آیا ستمهایی که تاکنون بر مردم کردهاید، بس نیست؟ میخواهید مردم را در شبهه بیندازید؟!»
سیدالشّهدا (علیهالسلام) نامهٔ دیگرى هم به معاویه دادند که این نامه هم بسیار جالب اسـت. در آنجا نیز مىگویند:
««أَلَسْتَ قاتل حُجْر و أَصْحابِه الْعابِدین؟»؛ آیا تو قاتل حُجر و یاران عبادتپیشـهٔ او نیسـتى؟ «ینکرون الظلم»؛ آنها که در برابر بىعدالتى قیام کردند و تـو آنهـا را کشـتى. «و یستأذنون البدع»؛ آنان که در برابر بدعتهایى که شما در اسلام گذاردید، قیام کردند و امر به معـروف و نهی از منکر کردند. «و لا یخافون فیالله لومة لائم»؛ آنان که در راه خدا از سـرزنش کسـى نترسیدند. چرا چنین انسانهاى شریفى را کشتى؟ چرا اینها را مىکشید؟ شما اصحاب علـى بن ابىطالب (علیهالسلام) را که اصحاب پیامبرند، یکبهیک قلعوقمع مىکنید. مسموم مىکنید، میکشید، ترور مىکنید، قتلعام مىکنید و این همه، ظلم است. آیا تـو قاتـل عمر بن حَمِق نیستی که چهرهاش از فرط عبادت رنجور بود؟ آیا او مردى دائمالذکر و دائمالعباده نبـود؟ و آیا تو همان کسى نیستى که «زیاد» را که حرامزاده بود (نتیجهٔ زناى پدرت با مادرش بـود) برادر خود خواندى و زنا را مشروع کردى و سپس چنین کسى را بر جان و مال مردم مسـلط کردی؟! این حرامزاده را وارد حکومت کردى تا مؤمنین را قتلعام کنـد؟ «یصلبهم علی جذوع النخل»؛ انسانهاى صالح و انقلابیون را بر شاخههاى درختان نخل به صلیب میکشد. «سبحان الله کانک لستَ من هذه الامة و لیسوا منک»؛ مثل اینکه تو از این امّت نیسـتى و ایـن امت از تو نیست؛ تو اصلا به کلى با اسلام و با این مردم بیگانه هستى. آیا تو قاتل حضرَمی نیستی؟ زیاد در مورد او به تو گزارش داد که «انه علی دین علی»؛ یعنى حضرمى در خط علی (علیهالسلام) است. آیا تو نمىدانى که «دین علی هو دین ابنعمه؟»؛ آیا نمیدانی که خطّ علـى (علیهالسلام)، همان خط پسرعمویش پیامبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) است؛ همان دینى که تو به نام آن دین و آن پیامبر، به قدرت رسیدى؟»
در جایى دیگر فرمودند:
«به خدا سوگند من کاری بالاتر از جهاد و نبرد با تو نمیشناسم و اگر این نبرد را آغاز کنم، به قصد قربت و عبادت این کار را انجام میدهم و اگر با شما درگیر نشوم، باید برای این کوتاهی، استغفار کنم.»...
ادامه: عقل سرخ (۱۱)
آنچه گذشت: عقل سرخ (۸)
در زمان خلافت امام حسن (علیهالسلام)، دسیسهها، جنگ روانـى، جاسوسـى، ترورهـا و مسائل عجیب و غریبى اتّفاق افتاد؛ بعد هم حملهٔ ارتش معاویـه و خیانـت بعضـى از افسـران برجستهٔ امام حسن (علیهالسلام) و ضعفى که مردم نشان دادند و نامههاى سازش کـه عـدهاى از افراد معتبر براى معاویه نوشتند که تو اگر بیایى، ما حال جنگیدن با تـو را نـداریم و خودمـان حسن (علیهالسلام) را ترور مىکنیم یا او را به تو تسلیم خواهیم کرد. بیـا کـه دیگـر حوصـلهٔ جنگیدن نداریم. با اینکه حسن بن على (علیهالسلام) برحق است و تو بهدنبال حق و عـدالت نیستی؛ ولى بیا. امام حسن (علیهالسـلام) هم که این گزارشهـا بـه ایشـان رسـید و نیروهـاى اطلاعاتی به ایشان خبر مىدادند که غالب افسرهاى درجهیک شما به معاویه نامه نوشتهانـد و خیانت کردهاند و وضع خراب است، یعنى نمىشود جنگید و همهچیز متلاشی شـده اسـت، در یک سخنرانی خطاب به مردم کوفه فرمود:
«این بار اولتان نیست که عدالت را در نیمه رها میکنید. شما با علی (علیهالسلام) نیز همین رفتار را کردید. ابتدا به گرمی بیعت کردید، اما بعد تنهایش گذاشتید. شما با میل خودتان و با اصرار با من بیعت کردید، نه بهزور «بایَعتمونی طائعین غیر مُکرَهین». من که بهزور از شما بیعت نگرفتم، شما خود با من بیعت کردید. حال چرا اینگونه عمل میکنید؟ شما مگر صغیرید؟»
به هر صورت، این ماجرا آنچنان گذشت. دوره، دورهٔ تابعین یعنى نسـل دوم و سـوم نهضت اسلام است و صلحاى صحابه هم شهید شدهاند، مردهاند یا پیرمرد و منـزوى هسـتند. عدهای از اصحاب پیغمبر (صلىالله علیه و آله و سلم) در این سالها بـا هـم جنگیـده بودنـد و در دعواهاى بین جناحهاى مختلف با یکدیگر درگیر بودند؛ عدهاى از آنها هم فاسد و اهل دنیـا شده بودند. یاران اصلى حضرت امیر (علیهالسـلام) شهید شده بودند. قبل از این قضیه هم جنـگ صفین اتفاق افتاده بود که دهها هزار نفر از دو طرف کشته شده بودند و یک حالت وادادگى و بىتحلیلى و یأس و شایعهپراکنی، جناحبندىهاى شدید، درگیرىهاى داخلى، مالدوستی و ضعف نفس یا ضعف تشخیص، کار را خراب کرده بود. حتى بعضی از اصحاب اصلا تحلیل نداشتند که چه بکنیم. چنین وضعیتی بر فضاى جامعه حاکم بود و باند نفـوذى در حاکمیـت اسلام یعنى امویان دائم تبلیغ مىکردند که این على و آل على (علیهمالسلام) اصلا آرام نمىتواننـد بگیرند؛ وقتى حکومت در دستشان است، به گونهاى فتنه مـىکننـد و وقتـى حکومـت در دستشان نیست، باز به گونهٔ دیگرى فتنه مىکنند و مدام به دنبال درگیرى و جنـگ و تفرقـه هستند و نمىتوانند آرام بنشینند و اطاعت کنند!
دههٔ چهارم اسلام، با سقوط حکومت امام حسن (علیهالسلام) و هجرت این دو بزرگوار بـه مدینه آغاز مىشود. پس از سقوط حکومت اسلامى، به مدینه مىروند تا دوباره به تربیت نیرو و تشکیل یک هستهٔ مقاومـت بـراى دهـهٔ چهـارم اسـلام بپردازنـد، مسـجدالنّبى، پایگـاه حسن و حسین (علیهماالسلام) مىشود و یک هستهٔ مقاومت ریشـهدار در نسـل سـوم انقلاب پیغمبر ایجاد مىکنند که بعدها در یک روند ده ساله نیرو گرفت و ماهیت معاویـه را فاش کرد.
دستگاه معاویه هم کمکم در این ده-بیست سال، دست خود را رو کرد. کسـى کـه ادعای اسلام مىکرد و با ریاکارى به ناخن پیغمبر (صلىالله علیه و آله و سلم)، تبرک مىجسـت، ریاکاری و تظاهر را بهتدریج کنار گذاشت و به فسادهاى علنى در حکومـت پرداخـت.
اولا معاملات ربوى را رسما آزاد اعلام کردند تا دست سرمایهدارها و اشراف و حکومتىها بـراى چاپیدن و چپاول مردم باز بشود. قوانین الهى را در مورد صاحبان قدرت و ثروت و حاکمـان و بچههایشان و آقازادههایشان تعطیل کردند یعنى رسما فساد مـىکردنـد؛ بـدون ایـنکـه مجازات بشوند. همچنین دیگر قانون در مورد سرمایهدارها و سران احزاب اجرا نمىشد.
اسـم پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) روى منبرها کمکم ترک و ممنوع شد. لعن على (علیهالسلام) بر منبرها اجبارى شد و حب على (علیهالسلام)، یک جرم سیاسى شد. استفاده از ظرف طلا، انگشتر طلا و لباس حریر که اسلام بر مردان، حرام کرده بود و یک علت آن هم این بود که اینهـا تیپ لباس و اخلاقیات اشرافى و سرمایهداری است و اخلاق طبقاتى ایجاد مـىکنـد، دوبـاره رایج شد. احکام و قوانین الهى را تغییر دادند یا زیر پا گذاشتند؛ با این بهانه که دیگـر اوضـاع، عوض شده و شرایط تغییر کرده و آن احکام، قدیمى است و مال دورهٔ پیغمبر (صـلىالله علیـه و آله و سلم) بوده و اکنون جامعه و فضا عوض شده و ما باید احکام جدیدى داشته باشیم.
کمکم منکرات و فساد، علنى و تئوریزه شد. فساد اخلاقى هم رایج شد. جبرىگـرى را نیـز تـرویج کردند که اى مردم، حاکمیت اینان را خدا خواسته و این وضعى را که حاکم بـر شماسـت، خدا خواسته است؛ یعنى به اسم دین و خدا سکوت کنید و دیگر تکان نخورید؛ همین اسـت که هست.
از آن طرف هم پىدرپى، مکاتب غیراسلامى را ترجمه مـىکردنـد و وارد فرهنـگ جامعه مىساختند که این روند در زمان بنىامیّه شروع شد و در زمان بنىعبّاس به اوج رسـید. متون مکاتب شرقى و غربى، از متون زرتشتى، مسیحیت، یهودى، یونانى، بودایى و حتـى الحاد و دهرىگرى ترجمه مىشد؛ با این بهانه که «آزادى بحـث و اندیشـه» اسـت؛ امـا در همان زمان، در داخل جهان اسلام، اهلبیت پیغمبر (صلىالله علیه و آله و سلم) را که مفسران اصلى اسلام و قرآن بودند، لای جرز دیوار مىگذاشتند و به اینها آزادى نمىدادند. علىرغـم همـهٔ شعارهای آزادىخواهانه و گفتوگو، نوبت به عترت پیامبر (صـلىالله علیـه و آلـه و سـلم) کـه میرسید، آزادى بیان و عقیده و اندیشه و گفتوگو مطلقا در کار نبود؛ امـا فلسـفه و عرفـان شرق و غرب، آزادانه ترجمه و ترویج مىشد و مناظره و گفتوگو در جریان بود.
ببینید چقدر پیچیده عمل مىشد تا اهلبیت و شیعیان را خفه کنند؛ امـا بـا مبـارزهٔ منفـى حسن، حسین و زینب (علیهمالسلام) کمکم ماهیت آنـان رو شـد. امـام حسن (علیهالسلام)، چهل و هفت-هشت سـاله هسـتند کـه شـهید مـىشـوند و بـه امام حسین (علیهالسلام) سفارش مىکنند: «فعلا با اینها درگیر نشوید؛ چون هر درگیـرى در ایـن شرایط، به نفع آنان است و به دنبال بهانهاى براى سرکوب شما هستند. حتى جنـازهٔ مـرا که میبرید، تا در کنار پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) دفن کنید، اگر نگذاشتند، شما بـر سـر ایـن قضیه، شمشیر نکشید و درگیر نشوید و مرا در بقیع دفن کنید؛ یعنى بر سر این مسائل جزئـى درگیر نشوید؛ بگذارید، وقت درگیرى هم خواهد رسید؛ اما هنوز باید صبر کنید.»
سیدالشّهدا (علیهالسلام) هم به این وصیت، عمل مىکنند. سـالها پـس از شـهادت امـام حسن (علیهالسلام)، بحث ولایتعهدى یزید مطرح مىشود. یزید، کسى است کـه بـا بوزینـه میخوابید و با سگ و شراب و فحشا و شکار محشور بود و با فواحش سـروکـار داشـت. مادرش از یک خانوادهٔ مسیحى بود و فامیل مادرى او همگى مسیحى و بعضى رومى بودنـد و بر روى او کاملا نفوذ داشتند. «سرجون» که مستشار اصلى سیاسى و نظـامى دسـتگاه یزیـد است، اصلا مسیحى بود که نظریهپرداز سیاسى حکومت اسلامی در دستگاه خلافت به شـمار میآمد و یزید از او خط میگرفت و بعضى گفتهاند که در ماجراى عاشورا، در پشت پـرده، نقش داشته است.
براى شناخت فرهنگ حاکم بر اسلام اموى ملاحظه کنیـد کـه روزى در مراسم تفریحى شکار، بوزینهٔ مخصوص یزید که با او مىخوابید، از روى اسب افتاد و مـرد و دستگاه به مدت یک هفته در مناطق اشرافى شمال شام، عزاى عمومى اعـلام کـرد و بـراى بوزینهٔ یزید، سیاهپوش شدند. آدمى بود اهل شعر و شراب و هنرهاى دربـارى و در مـاجراى کربلا حدود سىوپنج سال سن داشت و بعد هم سه سال و نیم حکومت کرد...
ادامه: عقل سرخ (۱۰)
آنچه گذشت: عقل سرخ (۷)
اگر بخواهم دربارهٔ جغرافیاى سیاسـى زنـدگى سیدالشـّهدا عرض کنم، باید بگویم که ایشان در سالهاى سه یا چهار هجرى بـه دنیـا آمدنـد؛ یعنی حول و حوش جنگ احد و در کوران مبارزات جد و پدرشان براى تثبیـت حکومـت اسلامی در مدینه. امام حسین (علیهالسلام)، هفت-هشت ساله هستند که پیامبر (صلىالله علیه و آلـه و سلم) از دنیا مىروند و قضیهٔ سقیفه پیش مىآید و مسائلى که بعد از آن اتفاق مىافتد. پیـامبر اکرم (صلیالله علیه و آله و سلم) براى آن که مردم را از همان دوران خردسالى به حسین (علیهالسلام) توجه داده باشند و جامعهٔ اسلامى نسبت به مواضع جریانها در دهههاى بعد توجیه شده باشند تا در صفبندىهاى نیم قرن آینده در جهان اسلام که یک طرف آن حسن و حسین (علیهماالسلام) و طرف دیگر، یزید و معاویهاند، حق و باطل را بتواننـد تشـخیص بدهنـد، ایشان بـه مناسـبتهاى گونـاگون بارهـا و بارهـا در حضـور مـردم از شـاخص بـودن حسن و حسین (علیهماالسلام) سخن گفتند تا در حافظهٔ عمومى جامعـهٔ اسـلامى، آن عزیزان به عنوان مالک دین مطرح باشند و بر «فئهٔ باغیه» و باند تبهکارى که با اینان درگیـر میشوند، نفرین فرستادند.
مىفرمود: «حسینُ منی و انا من حسین»؛ یعنـى خـط مـن، خط حسین (علیهالسلام)، و خط حسین (علیهالسلام)، خط من است و فردا که من نیستم، حسین یعنـى من و موضع حسین یعنى موضع من. اگر فرمود حسن و حسین (علیهماالسلام)، سید شباب اهل الجنه هسـتند، نوعی تعیین تکلیف براى آیندهٔ جهان اسلام و تشخیص خطوط هم بود. پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) در میان سخنرانى، این دو کودک را بـر روى زانوهایشـان مـىنشـاندند و در برابر مردم میبوسیدند و اگر در هنگام سجدهٔ نماز، حسین (علیهالسلام) که کودک بود بر شانهٔ پیامبر (صـلى الله علیه و آله و سلم) مىرفت، پیامبر نماز را معطل مىکرد تا حسین (علیهالسلام) خود پایین بیاید و سپس از سجده بلند مىشدند. پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) مىخواست به هر بهانـه بـه مـردم بگوید که اینها معیار خط منند و وقتى من نیستم، ادامـهٔ خـط مـن، حسـن و حسین (علیهمالسلام) هستند. در واقع، جامعه را براى تشخیص جناحبندىهـاى آینـده در سـى-چهل-پنجاه سال بعد آماده مىکردند.
اگر پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) مىگویند: «حُسَیْنُ مِنى و انا من حسین»، بدان معنى است که فردا باند اموىها نتوانند بگویند که ما هم اسلامى هستیم و درک و تفسیر خودمان را از اسلام داریم؛ یعنى حسین (علیهالسلام)، یـک تفسـیر دارد، یـک تفسیر هم ما داریم. خاطرهٔ صداى پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) باعث مىشد که نتوانند چنـین چیزهایی را بهسادگى بگویند. وقتى پیامبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) گفت حسین منى و انا مـن حسین، یعنى اسلام، یک تفسیر بیشتر ندارد و آن تفسیر حسین (علیهالسـلام) اسـت و تفسـیر امویها، تفسیر درست اسلام نیست تا آنها فردا بهراحتى نگویند _چنان کـه گفتنـد_ کـه اسلام، مقدّس و محترم است؛ ولى ربطى به دعواهاى ما ندارد؛ برخورد ابـزارى بـا آن نکنـیم!
دین را داخل مسائل سیاسى و اختلافات خود نکنیم، دین در کنار و محترم باشد!!، ما با حسـن و حسین (علیهماالسلام) بر سر مسائل دیگرى دعوا مىکنیم و اختلاف ما اصلا ربطى به دین نـدارد. اسلام مقدس است؛ پیغمبر، محترم است و قرآن روى سر ماست؛ اما مـا کـار خودمـان را انجـام میدهیم، حسین (علیهالسلام) هم به خاطر قدرت با ما مىجنگند؛ ما هم جواب او را مىدهیم.
پیامبر اکرم (صلىالله علیه و آله و سلم) براى آن که نتوانند بعدها چنین حرفهایى را بزننـد و برای آن که معلوم باشد که جنگ حسین (علیهالسـلام) و یزید، جنگ دو قبیله و دو جناح و دو قرائت در داخل اسلام نیست، بلکه جنگ اسلام و کفر است، از دههها قبل، تکلیف خطوط را روشن نمودند.
امام حسین (علیهالسلام)، سىودو-سه ساله هستند که قضیهٔ شورش و قتل خلیفهٔ سـوم و سپس بیعت مردم و خلافت حضرت امیر (علیهالسلام) پیش مىآید. این دو بزرگوار، در آن سه جنگ دورهٔ خلافت حضرت، در رکاب امام حضور دارند و در سـال چهـل هجـرى کـه حضرت امیر (علیهالسلام) شهید مىشوند، حسن و حسین (علیهماالسلام) سىوهفت-هشت سالهاند و بعد از چند ماه هم حکومت صالح و انقلابى امـام حسـن (علیهالسـلام) سـقوط میکند و آن قضایای براندازى پیش مىآید.
زمینهسازى اموىها براى عاشورا از چـه وقـت شروع شد؟ هنوز معاویه زنده بود که روزى مغیره بن شعبه به یزید مىگوید: «اصحاب پیغمبـر و بزرگان اصحاب رفتهاند، یا در حال رفتناند. پیرمرد هستند و فرزندانشان بزرگ شدهاند، بـه پدرت بگو دست به کار ولایتعهدى و حکومت تو شود که دیگر وقتش است.» معاویه مىگوید: «هنوز زود است، فعلا فضا را باید آماده کرد، اما هنوز نمـىشـود ایـن حرف را صریح زد.»
بنابراین، یک پروژهٔ چندسالهٔ تبلیغاتى-فرهنگى از سوى دستگاه معاویه شروع مىشـود. یکی از برنامههایشان این بود که بعضى از اصحاب ضعیف پیامبر (صلىالله علیـه و آلـه و سـلم) را بخرند؛ بهویژه نسل دوم را نمکگیر و وارد دستگاه معاویه مىکنند. دیگر اینکـه اصـحاب صاحب تشخیص و مؤمن امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و حسن و حسین (علیهماالسلام)، یکبهیک ترور یا مسموم مىشوند. حُجر، حَضْرَمى و بسیارى دیگر شهید، مسموم، تـرور یـا تبعید مىشوند و هر کدام بهنحوى از سر راه برداشته میشوند. از آن طـرف، روى افکـار عمومی هم کار مىکنند. از طریق منبرهاى حکومتى، چهرهٔ اموى از اسلام را رواج مىدادند و میخواستند یک اسلام صامت، ساکت، مقدّس و کلىگو که ربطى به عدالت و حقوق مردم و حکومت و سیاست ندارد، بسازند و با جعل حدیث و تفسیربهرأى، کارى کنند که مـردم در این اسلام نتوانند جای حسین (علیهالسلام) و یزید را تشخیص بدهند کـه کجاسـت.
آنـان، هنرمندان، شاعران و اقشار فرهنگى را بسیج کردند و با پول و رشوه خریدنـد تـا بـا شـعر و خطابه، افکار عمومى را تغییر دهند و کمکم فضاى فرهنگى-سیاسى جامعه عوض شد و بـه همه آموختند که مىتوان این حرفها را زد، این حرفها را ما داریم مىگوییم؛ پس مىشود گفت. مىشود بحث از خلافت یزید را مطرح کرد. به اصطلاح، «تابوشکنى» کردنـد؛ یعنـى قبح این سخنان را شکستند و سنت حاکم بر جامعه را عوض کردند. حتى کنگـرهٔ عمـومى برای ولایتعهدى یزید به راه انداختند. نفاق و ریاکارى آنان نیز در این حد بود کـه همـین معاویه که غصب خلافت مىکند و رسما آن را به سلطنت تبدیل مىکنـد، در سـخنرانىاش، قرارداد خود را با امام حسن (علیهالسلام)، پاره مىکند و مىگوید:
«مردم، من برای دین با شما نجنگیدم و حکومت را برای دین نمیخواهم؛ من به نماز و حج و زکات شما کاری ندارم و برای این چیزها نجنگیدم؛ بلکه تنها برای قدرت جنگیدم و آن را به دست آوردم.»
این همان فرهنگ سکولار است که مىگویـد مـن اصـلا حکومـت را بـراى دیـن نمیخواهم و تابع دین نمىدانم. همین آدمى که بهصراحت مىگوید که دین، زیر پاى مـن است و من قدرت مىخواستم و به آن هم رسیدم، وقتى دارد مىمیرد، عـوامفریبانـه وصـیت میکند که قدرى مو و ناخن پیامبر را که یا ادعاى دروغ کرده یا واقعا براى چنین روزهـایى نگه داشته بودند، محض تبرک در چشم و دهان من بریزید و سپس مرا کفن و دفن کنیـد!
ببینید، کسى که با حسن و حسین (علیهماالسلام)، آن جنایتهـا را مـىکنـد، بـراى عوامفریبى چه مىکند. بعد هم به یزید وصیت میکند که در عراق سـختگیـرى نکـن و حاکمان آنجا را با فاصلههاى کوتاه عوض کن و با مردم راه بیا؛ یعنى نوعى شبهدموکراسی در عراق پیاده کن و برخورد شدید نکن؛ چون مردم عراق، خیلى تحمل برخورد شدید ندارند و سه-چهار نفر هم حریفان اصلى تو هستند که با هر یک با روش خاص خودش برخـورد کن.
یکىشان مقدّسمآب و ترسوست؛ او را بترسان. یکىشان مثل خودت اهـل شـهوت و عیاشی است؛ او را بخر. یکى هم که ابنزبیر است که آدم کینهتوزى است؛ او را بکش. یکى هم حسین (علیهالسلام) است که هیچ نقطهضعفی ندارد و کشتن او هم آسان نیست؛ سعى کن هر طور شده، با او مدارا کنى و تا مىتوانى، او را نکش و با او درگیر نشو. این فضـا و جغرافیـاى سیاسی دوران معاویه است.
بحث به معاویه رسید که در انحراف تاریخ اسلام خیلى مؤثر بوده است. معاویـه بعـد از حکومت حضرت امیر (علیهالسلام) که بر شتر خلافت سوار مىشـود، چـه برخوردهـایى بـا حضرت امام حسن و سپس با حضرت اباعبدالله الحسین (علیهاالسلام) دارد؟
ببینید، امیرالمؤمنین (علیهالسـلام) شهید شدند. بیستویکم ماه مبارک رمضان بود و نیمهشب مخفیانه دفن شدند. علی (علیهالسـلام) و فاطمه (علیهالسلام) هر دو مخفیانه دفن شـدند و قبـر امیرالمومنین تا زمان امام صادق (علیهالسلام) _طبق روایات_ مخفى ماند و ایشان پس از سقوط بنیامیه، محل قبر شریف را اعلام کردند. قبر حضرت زهرا (علیهالسلام) هـم کـه تـاکنون مخفی است. فرداى شهادت على (علیهالسلام) که امام حسن مجتبى (علیهالسـلام) به مسجد آمدند و نماز صبح را با مردم خواندند و مردم با ایشان براى رهبرى و خلافت، بیعت کردند، خطبـهاى خواندند که خیلى جالب است.
امام حسن (علیهالسلام) به مردم مىگویند:
«دیشب مردی به آسمان رفت که هیچکس در عمل صالح بر او مقدم نبود و نخواهد بود. در رکاب پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) جهاد کرد و با جان خود از جان و آرمان پیامبر دفاع کرد. «و کان لا یَرجِعُ حتی یَفتَح الله علیه»؛ به هیچ خطی نزد و حمله نکرد مگر آن که آن خط در هم شکست. او در همان شبی شهید شد که عیسی بن مریم (علی نبینا و آله و علیهالسلام) به معراج رفت. «و ما خَلَّفَ صَفراءِ و لا بَیضاء»؛ درهم و دیناری از خود به ارث نگذاشت. حاکم جهان اسلام و خلیفهٔ مسلمین بود و وقتی از دنیا رفت، جیب او خالی بود. خلیفه با جیب خالی رفت.»
این جمله را که امام حسن (علیهالسلام) گفتند، بغض گلویشـان را گرفـت و گریسـتند و مردم هم با صداى بلند گریستند...
ادامه: عقل سرخ (۹)
آنچه گذشت: عقل سرخ (۶)
در قلب عالم اسلام یعنى نزدیک کوفه، مقر حکومتى حضرت على بن ابیطالب (علیهالسلام)، فرزند ایشان و پیامبر اسلام (صلىالله علیه و آله و سلم)، یعنى امام حسین (علیهالسلام)، به شهادت میرسد. چه مؤلفههایى این حادثه را رقم مىزند؟ و اساسا در یک جغرافیاى کلیتر از زندگى سیاسى حضرت اباعبدالله (علیهالسلام) بفرمایید که چه زمینهسازیهایی شد که خلافت شخصی مثل یزید بن معاویه که مشهور به فساد و فسق در عالم اسلام بود، بهراحتى طرح مىشود؛ حضرت مىفرمایند: «وَ عَلَى الاسلام أَلسَّلام إِذْ بُلِیَت الاسلام بِراعٍ مِثْل یَزِید» چگونه و چرا خلافت چنین کسى از طرف معاویه قابل طرح میشود و در عالم اسلام هم متأسفانه به نتیجه مىرسد؟
این ساعاتى که مىگذرانیم [این سخنرانی در روز عاشورا ایراد شده]، جزء حساسترین ساعات تاریخ بشر است. صبح عاشـورا، یکی از پیچهاى بسیار تند تاریخ اسلام و تقدیر بزرگى بود که از وقتى سیدالشّهدا (علیهالسلام) به دنیا آمد، بشارت این روز و این ساعات و لحظات داده شده بود. وقتى ایشان به دنیـا آمدنـد و قنداقهاش را به محضر پیامبر اکرم (صلىالله علیه و آله و سلم) بردند، پیـامبر ایشـان را در آغـوش گرفتند و بوسیدند و همان ابتدا گریستند. براى کودکى که تازه به دنیا آمده، روضه خواندند و گریستند و فرمودند:
«حسین را که مىبینم پیش چشمم همهٔ ظلمهایى مجسم مىشود که در همین جامعه و بهدست همین امت، بر سر او خواهد آمد. او را میبینم که به حرم من پناه میآورد، اما راهش نمیدهند و مرا در خواب میبیند و او را به سینهٔ خود میچسبانم و به او میگویم که از شهر من، خانهٔ من و حرم من بیرون برو که وقت هجرت خونین توست. پس او را به شهادت مژده میدهم و آنگاه او به سوی قتلگاه خویش به راه میافتد و بهترین شهدای این امت و بهترین مجاهدین امت من در کنار او در خون میتپند. او را میبینم که چگونه تیر خورده، از اسب به خاک میافتد و مثل گوسفندی، سر او را با نام خدا میبرند. و انا لله و انا الیه راجعون.»
سپس در حق او گریستند. این وقتى است که تـازه قنداقـهٔ حسـین (علیهالسلام) را آوردهانـد کـه پدربزرگش او را ببیند و نامى بر او بگذارد. بعدها همان شد که پیامبر (صلىالله علیه و آلـه و سـلم) گفته بود. موقعی که سیدالشّهدا (علیهالسلام) مىخواستند از مدینه به سوى مکه و سپس کوفه خـارج شوند، براى وداع بر سر قبر پیغمبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) آمدنـد. خودشـان فرمودنـد کـه سحرگاهان، مرا بر سر قبر پیامبر، خواب در ربود. در خواب، پیامبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) را دیدم که آمد و مرا در آغوش کشید و پیشانى مرا بوسید و به من فرمود:
«عزیز من، حسین! تو را به همین زودی، کشته و درخونتپیده، تشنه و سربریده میبینم؛ به دست گروهی از امت خویش که خود را مسلمان میخوانند. بدان که ما منتظر تو هستیم و تو به مقام خود و آن منزلتی که برای تو در عالم آخرت تدارک دیده شده، جز با شهادت نخواهی رسید.»
کسانى چون محمد حنفیه یا امسلمه و دیگران در همان مدینه و کسانی هم در مکه، مدام ایشان را نصیحت کردند که حال اگر به این تصمیم هم رسیدهاید، لااقل تنهـا برویـد و زن و بچهها را به قتلگاه نبرید؛ اما ایشان فرمود: «خداوند میخواهد مرا کشته ببیند.» گفتند: «زنان و کودکان را با خود نبرید»؛ فرمود: «خدا میخواهد دختران، همسران و کودکان مرا اسیر و در زنجیر و آوارهٔ بیابانها ببیند و کار امت جز با ریختن خون ما به سامان نخواهد رسید. ما باید کشته بشویم تا اسلام بماند.»
در زیارتنامههایى که درباره سیدالشّهدا (علیهالسلام) یا شهداى کربلا رسیده، به فلسفهٔ قیـام عاشورا بهوضوح اشاره شده است. از جمله آمده است که: «اللهم ان کثیرا من الامة عَکَفَت علی القادَة الظَّلَمَةَ و هَجرَت الکتاب و السنة و جارَت عن القصد»؛ خدایا، بیشتر مـردم جامعـهٔ اسـلامى در برابر حاکمیت ظلم و بىعدالتى تسلیم شدند و سازش کردند و کتاب و سـنّت را از زنـدگى خود کنار گذاشتند و حق را کشتند و از خط تو خارج شدند و قـدرت بـه دسـت احـزاب قدرتطلبی افتاد که کتاب خدا را تفسیر به راى و تحریف کردند، «حَرَّفَت الکتاب» و قرائتهاى «مندرآوردى» به آن نسبت دادند. «أَللَّهُمَّ إنَّ سنّتک لَضائعة»؛ خدایا، راه تو و سنت تو ضـایع شده و قانون تو را تعطیل کردهاند؛ پس رزمندگان جبههٔ حق را در طول تاریخ یـارى کـن و نیروهای سپاه باطل را قلع و قمع فرما.
در زیارتنامهٔ دیگرى داریم: خدایا، حسین (علیهالسلام)، خونش را درراه تو داد «لِیستَقِذ عبادک من الجَهالَة و حیرة الضلالة»؛ براى آن که مردم دیگر سرگردان شـده و راه درسـت را گم کرده بودند و از هیچچیز تحلیل نداشتند. حسین (علیهالسـلام) مى بایست شهید مىشـد تـا مردم از اوضاع، تحلیل پیدا کنند. در زیارتنامهٔ دیگرى مىگوییم: «اشهد انک قد بالغت فی النصیحة»؛ به سیدالشهدا (علیهالسلام) عرض مىکنیم: «ما شهادت مىدهیم که تو با همهٔ وجود براى خیرخواهى مردم، تلاش کـردى و امانت بزرگ را که جهاد براى اصلاح حکومت و جامعه بود، ادا کردى؛ نماز را اقامه کـردى (ارتباط با خدا)؛ زکات را پرداختى و فرهنگ «زکات» را احیا کردى (ارتبـاط بـا خلـق و مبارزه با گرسنگى و فقر در جامعه)؛ «و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر» وظیفهٔ امر به معروف و نهی از منکر (نظارت و اصـلاح دائمی و حساسیت همیشگى نسبت به ارزش و ضدارزش در جامعه) را به جا آوردی.»
در زیارتنامهٔ حضرت عباس (علیهالسلام)، خطاب به ایشان عرض مىکنیم: «اشهد انک قد مضیت علی ما مضی علیه البدریون المجاهدون»؛ «شهادت مىدهم که خـط تـو همـان خط مجاهدین جنگ بدر است و تو همان مسیر را مىروى و این نبرد، همان نبرد است.» بعد مىگوییم: «یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما»؛ «اى کاش من با شما و در کنار شـما بودم و در این راه کشته مىشدم.» یعنى جبههٔ من، جبههٔ شماست و ما در همـان خـط شـما هستیم.
توجه داشته باشید که مؤلفههاى زیادى عمل کردند تا بشود در روز روشن، حسـین بـن علی (علیهالسلام) را در جامعهاى که جدش بنا کرده و پدرش بر آن حکومت کرده بود، کشت و سرش را بر سر نیزه برد. شرایط زیادى دست به دست هم داد تا جامعـه و تـاریخ، کربلاخیز شد. من فقط به یکى دو مورد اشاره مىکنم که باید نسبت به آنها حسـاس بـود.
یکی، آن فئهٔ باغیهاى است که پیامبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) گفتـه بودنـد کـه روزى وارد حکومت اسلام مىشوند و قدرت را در دست خواهند گرفت. آنان بهتدریج و از دورههـاى قبل در داخل حکومت اسلامی خزیدند. باندهاى فاسد قدرتطلب، ابتدا در گوشهٔ حاکمیـت دینی خزیدند؛ ولى کمکم فرصت پیدا کردند و توطئههاى پیچیدهاى براى جنـگ قـدرت، طراحی و اجرا کردند و گامبهگام، همین احـزاب و جناحهـا، احـزاب شـرک و نفـاق، در حکومت نفوذ کردند و جاى پا یافتند. آنان اصول نهضت پیغمبر (صلى الله علیه و آلـه و سـلم) را قبول نداشتند ولى تظاهر مىکردند که قبول دارند و شروع به تحریف این اصول کردند و بـه توخالی کردن آن پرداختند و پلهپله بالا آمدند تا حاکمیت بهتـدریج تغییـر کـرد. ظـاهر حکومت دینى، باقى بود ولى باطنش عوض شد.
یکى دیگر از مؤلفههاى مؤثر این که بعضى از سران سابقهدار جهان اسـلام و اصـحاب پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) کمکم فاسد شدند و در پى دنیا افتادنـد تـا زهـد و گذشـت و فداکاریهای سابق خود را جبران کنند و به اشراف، سرمایهدارهاى بزرگ و رانتخواران حکومتی تبدیل شدند. بعضىهایشان کسانى بودند که سابقهٔ جهاد و تلاش، انفاق، تبعید، شـکنجه شدن و فداکارىهاى بزرگ داشتند و فقط شهید نشده بودند؛ و الا بسى فـداکارىهـا کـرده بوند؛ افراد خوشنامى که کمکم اولویتهایشان عوض شد، اخلاقشـان، طـرز فکرشـان و طرز حرف زدنشان تغییر کرد و از آن آرمانها و ایدهها فاصله گرفتند، همچنین با جناحهاى مخالف اسلام که به ظاهر، مسلمان شده بودند، علیه على و آل على (علیهمالسلام) بـراى حفـظ منافع خود ائتلاف کردند و انحرافات مالى، عقیدتى، اخلاقی و سیاسى بهتدریج در این مـدت اتفاق افتاد.
نکتهٔ دیگر، این که شـهادت سیدالشـّهدا (علیهالسـلام) در دورهٔ نسـل سـوم نهضـت پیغمبر (صلىالله علیه و آله و سلم) اتفاق افتاد که جوانانی وارد جامعه شده بودند که حـلاوت تعـالیم چشمدرچشم پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) را نچشیده و بدر و احد و خیبر و خنـدق را ندیـده بودند؛ ولى مىدیدند که اصحاب پیغمبر با یکدیگر درگیرند و همگى هم از اسلام و قـرآن و دین دم مىزنند. تشخیص بـراى اینـان بهواقـع مشـکل بـود کـه آیـا علـى (علیهالسـلام) و حسن و حسین (علیهماالسلام) حق مىگویند یا آن آقایانى که با اینان درگیرند؟ ایـن نسل سوم در هر دو جبهه هم حضور داشتهاند...
ادامه: عقل سرخ (۸)
آدمیزاد باید بنشیند یک بار برای همیشه تکلیفش را با زندگی معلوم کند؛ چرا؟ چون تکلیف زندگی با ما معلوم است. سختیها و گرفتاریها و مشکلات و قوانین زندگی، تکلیفشان مشخص است و این ماییم که باید استراتژی کلی و اصلیمان را مشخص کنیم و بدانیم.
وضع، همینی است که میبینید. چه در مملکت خودمان، چه هرجای دیگری از دنیا، وضع زندگی مشخص است. حالا، اگر با خود زندگی مشکل دارید و نمیتوانید با گرفتاریهایش کنار بیایید، خودکشی کنید خب. چرا ادامه میدهید واقعا؟
اگر هم به هر دلیلی قصد خودکشی ندارید و مشکل اصلیتان این مملکت است خب تلاش کنید هر طور شده بروید از اینجا. دیر و زود و سوخت و سوز دارد، ولی اگر واقعا پیگیرش باشید، بالاخره اتفاق میافتد.
اگر هم نه، قصد ماندن دارید، خب وضع همینی است که میبینید. دیگر این همه غر زدن برای چیست دقیقا؟ مسئله همینی است که مشاهده میفرمایید. خب واقعا تا کجا مگر میشود راجع به یک موضوع تکراری نق زد؟ و شاید باور نکنید، ولی هیچ آدمفضایی یا فرشتهای قرار نیست بیاید برای حل مسائل مختلف ما و مملکتمان. همین ماییم و خودمان.
یک بار برای همیشه تکلیفتان را با زندگی مشخص کنید؛ چون واقعا خیلی مضحک است آدمیزاد قرار باشد از گهواره تا گور غر بزند. یک بار برای همیشه درک کنید که «اگر مسئله اینه، یعنی باید همین باشه» و خلاص.
*بدیهیات: اعتراض و انتقاد و دلگرفتگی و ناراحتی، طبیعی است و حق آدمیزاد و این با نق زدن و غر زدن مداوم فرق میکند.
آنچه گذشت: عقل سرخ (۵)
آرى فقط اینان مىتوانند. حکومتى که وقتى ابنحرمه _ناظر مالى بـازار اهـواز _ دزدى کرد، رشوه گرفت و اختلاس کرد، حضرت امیر (علیهالسلام) او را به زندان انداخت و دسـتور داد او را به انفرادى بردند (یعنى ملاقات ممنوع شد) و فرمود او را در نمـاز جمعـه و جلـوى چشم مردم، شلاق بزنید نه اینکه مجازات مخفى کنید؛ بلکه آبرویش را بریزیـد. حکـومتى که امام حسین (علیه السلام) مىخواست احیا کند، حکومتى بود که خودش و مردم قبلا تجربـه کرده بودند و در عاشورا به خاطر همان اصول کشته شد.
حکومتى که وقتى ظرفهاى عسل از بیتالمال یمن رسیده بود، حضرت امیر (علیهالسلام) خواست آن را همانگونه که همهچیـز را تقسیم مىکرد، به مساوات تقسیم کند و حتى از یک ظرف عسل هم نگذشـت و گفـت آن را نیز بیاورید؛ مىخواهیم بین فقرا توزیع کنیم. وقتى آوردند، حضرت در ظـرف را بـاز کرد و دید که دستخورده است. از قنبر پرسید: «چه کسى به اینها دست زده است؟» معلوم شد که یکى از نزدیکان حضرت گویا میهمان برایش آمده و قبل از تقسیم سهم دیگران، بـه اندازهٔ سهم خود _و نه بیشتر_ عسل برداشته است. حضرت فورا او را خواست و شلاق خـود را جلوى صورت او گرفت و پرسید: «به اجازهٔ چهکسى در این عسلها تصـرف کـردى؟» گفت: «من تنها به اندازهٔ سهم قانونى خود برداشتم و بیشتر از سهمم برنداشتم.» فرمود: «تـو حـق نداشتی زودتر از بقیهٔ مردم بردارى. گرچه تو هم از این عسلها حقّى دارى، لَیسَ لَکَ اَنْ تنتفع بحقک قَبْل َ اَنْ ینتفع الْمُسلِمُون بِحُقُهوقِهِمْ»؛ قبل از اینکه سهم مردم را بـدهم، تـو حـق نداشـتى برداری. وقتى تقسیم کردم و سهم همه را دادم، آن وقت تو هم مىگیرى؛ امـا حـق نـداری جلوتر از بقیه، صرفا به خاطر آن که از خویشان من هستى، حتى سهم خودت را بردارى.
آرى، حکومتى که وقتى شخص اول آن در کوفه، روز عید قربان، دخترش امکلثـوم را دید که گردنبند مروارید بسته، با نگاه خود به او اعتراض کرد که این چیست که بسـتهاى؟ امکلثوم گفت: «این را براى سه روز از بیتالمال عاریه و امانت گرفتهام و بـا اجـازهٔ مسئول بیتالمال بوده و ضمان مالىاش هم بر عهده من است»؛ یعنی کار قـانونى کـردهام و عاریـه است. ابن ابىرافع، مسئول بیتالمال هم آمد و از امکلثوم، دفاع و او را تأیید کرد و به حضرت گفت: «دخترت خلاف نکرده و من در جریان هستم و کار او قانونى بوده است.» حضرت رو کرد به دخترش امکلثوم و گفت: «یا بنت علی بن ابیطالب لا تذهبنَّ بِنَفسک عن الحق.»؛ اى دختر على، بحث نکن و بهانه نتراش تا حق را زیر پا بگذارى. خواهش مىکنم بهدقت توجه کنید که خیلى جملهٔ عجیبى است. حضرت امیر (علیهالسلام) از دخترش مىپرسد: «أَ کل نساء المهاجرین تتزَّین بمثل هذا فی هذا العید؟»؛ آیا همهٔ دختران و زنـان شـهر در روز عید قربان مىتوانند چنین گردنبندى را که تو بستهاى، ببندند؟ حتى اگـر تـو از راه قـانونى خارج نشده باشى، آیا همهٔ دختران این جامعه مىتوانند چنین گردنبندى ببندند؟ گفـت: «نـه.» فرمود: «تو دختر خلیفهاى. پس تو هم حق ندارى این گردنبند را ببندى.» شما وقتى حـق دارى چنین گردنبندى ببندى که همهٔ دختران و زنان این شهر چنین امکانی داشته باشـند؛ چـون فرزند مسئولین حکومت اسلامی هستی.
حسین (علیهالسـلام) به دنبال اعادهٔ چنین حکومت دینىای است که عملى هم بود و اتوپیـاى خیالی نبود، فرضیات نبود و دستکم دوسه بار تجربه شده بود؛ در عصر پیامبر (صلىالله علیـه و آله و سلم)، در عصر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و در عصر امام حسن (علیهالسلام). حکومتى که شما در عهدنامهٔ مالک اشتر و سرتاسر نهجالبلاغه مىتوانید مختصاتش را یکبهیک ترسـیم بکنید که چون فرصت نیست، عبور مىکنیم. حکومتى که به زن اشـرافى قـریش و کنیـز ایرانی او به یک اندازه از بیتالمال سهم مىدهد و وقتى او اعتراض مىکند که مگر من با این اسیر مساویام؟ حضرت امیر (علیهالسلام) مشتى خاک برمىدارد و مىپرسد: «این خاک که در دست من است، آیا این طرف با آن طـرف خـاک فرقـى دارد؟» میگوید: «نه.» خاکها را جلوى پاى زن اشرافى مىریزد و مىگوید: «به سـهم خـودت و ایـن برابری، قانع باش. بردار و برو.»
امام حسین (علیهالسلام) مىخواهد چنین حکومت دینىای را دوباره احیا بکند؛ حکومتى کـه وقتی اصولش را على (علیهالسلام) اعلام کرد، به عمروعاص خبر دادند که اگـر دسـت علـى (علیهالسلام) برسد، تمام اموال تو را مصادره میکند و تو را از اموال حرام، عریان مىکند؛ چنان که پوست از چوب برمىکنند.
خلاصه، این دینى که حسین (علیهالسلام) مىگوید، غیر از دینـى اسـت کـه مـن و تـو میگوییم. این حکومت دینى که على و آل على (علیهمالسلام) به تبع قرآن و سنت به دنبـال آن هستند، غیر از حکومت دینىای است که من و تو دربارهٔ آن حرف مىزنیم که در آن، همه کار مىشود کرد و اسمش را فقط اسم دینى مىگذاریم و یک عنوان مذهبى روى هر چیزى میتوان گذاشت. اهلبیت پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) به دنبال چیز دیگرى هستند و با اینها نمیشود ساخت. فقط باید آنان را از سر راه برداشت؛ همین.
عمروعاصها و معاویهها، اولیاى خدا را از سر راه برمىداشتند تا راحت حکومت کنند و همهٔ آن عزیزان، مسـموم یـا شهید شدند یا به زندان رفتند و یا تبعید شدند. حکومتی که امام حسین (علیهالسلام) به دنبال آن بود، حکـومتى بـود کـه در آن بشـود حاکمان را نهى از منکر کرد. «اقولهم بمرّالحقّ» یعنى تندترین منتقدان دلسوز، نزدیکترین رده به مسئولین باشند و کسانى که بتوانند بدون سازشکارى و محافظهکارى علیه فسادها انتقاد صادق و صریح بکنند. حکومتى که در آن، افرادى که کار بلد نیستند، شرعا حرام و ممنـوع باشد که قبول مسئولیت بکنند. حضرت امیر (علیهالسلام) فرمود: «فهو خائن»؛ یعنى کسانى کـه کار را نمىشناسند ولى مسئولیت قبول میکنند، خـائن هسـتند.
حکـومتى کـه قـوم و خویش و پارتىبازى و آقازادهبازى و این حرفها در آن نیست. حکومتى که فرمـود: «انما الوالی بشر»؛ حاکمان، بشرند و مثل همهٔ بشر در معرض خطرند و باید مراقب خودشـان باشند. حکومتى که حسین (علیهالسلام) به دنبال ساختن آن بود و شهید شد، حکومتى بـود کـه سطح زندگى مسئولین درجهیک و دوى آن، وزیرش، وکیلش، رئیسجمهـورش، رئـیس قوهٔ قضائیه، رئیس دادگسترى، رئیس مجلس و نمایندههاى مجلس آن در حد متوسط مردم بـه پایین باشد. نباید خانههاى آنها در منطقهٔ بالاى شهر باشد و در کنار اشراف زنـدگى بکننـد.
این است حکومتى که حسین بن على (علیهالسلام) براى تشکیل آن شهید شد. حکـومتى کـه فرمود حاکمان آن نباید اهل مسامحه و سازشکارى و ریاکـارى باشـند. اگـر کسـانى در حکومت اسلامی، باندبازى و حزببازى و قوم و خویش بازى بکنند، حضرت امیر (علیهالسـلام) فرمود: «اینها محاربند و اعلام جنگ با خدا و رسولش دادهاند.» حکومتى که فرمود: «من عَدِلَ فی سلطانه استغنی عن اعوانه»؛ یعنى اگر عدالت را اجرا بکنید، دیگر احتیاجى بـه تبلیغـات و مهندسی مصنوعى افکار عمومى و جلب توجه مردم ندارید؛ بلکه خود عدالت، با صـداى بلنـد حرف مىزند. اجراى عدالت، خودش حرف مىزند. با عملتان حرف بزنید. فرمود: عـدالت را اجرا کن. «وَاحْذَر الْحَیف»؛ از ستم بپرهیز. «أَلْحیفُ یدعوا الَى السَّیْف»؛ ستم و بىعـدالتى، زمینـهٔ شورش و درگیرى و خشونتهاى اجتماعى را ایجاد مىکند.
در برابر این ایده، اموىها و عباسىها دنبال حکومتى بهظاهر دینى بودند کـه کسـب و حفظ قدرت به هر قیمت را تعقیب مىکرد و نزد آنان، نگاه غیرارزشى و غیرایـدئولوژیک به حکومت و سیاست، اصالت داشت و صرفا دنبال مسابقهٔ قدرت و دنیاپرستى بودند.
امام حسین (علیهالسـلام) در قیام عاشورا، به همهٔ این ریزهکارىها توجه داشـتند و جنـبش کربلا، یک عملیات استشهادى و عاشقانه بود اما صرفا محدود در عشـق نبـود، باطنـا یـک سلوک عارفانهٔ الىاللّه بود؛ اما امام (علیهالسلام) به همهٔ آثار اجتماعى و تـاریخى آن، همـهٔ آثـار تربیتی، سیاسى و فرهنگى آن کاملا توجه داشتند و این سلوک عاشقانه، در عین حال، یـک رفتار عاقلانه بود و اصولا عشق و عقل در منطق عاشورا، رقیب یکدیگر و پشت به یکدیگر نیستند. عشق عاشورایى، عاقلانه است و عقل عاشورایى، عارفانه است، یک پدیده است بـا دو بعد، یکى بعد سلوکى و رو به خدایى و دیگرى، بعد اجتماعى و رو به خلقى، و هر دو مهـم و هر دو، به یکدیگر مربوط. محاسبه و عقلانیت در عاشورا ترک نشد بلکه رو به اهداف الهى، هدفگیری شد.
پایان جلسهٔ اول
ادامه: عقل سرخ (۷)
پ.ن: مطلب این قسمت رو کپی و مرتب و ویرایش کردم، فونت و کلمات کلیدی و موضوعبندیش رو هم درست کردم و رفتم که فقط تاریخ و ساعت انتشار مطلب رو تنظیم کنم، که یهو دستم خورد و کلش پرید:/ و دوباره همهٔ اینا از اول. فلذا، اگه بادقت نخونیدش، نمیبخشمتون :دی
آنچه گذشت: عقل سرخ (۴)
از کلام حضرتعالى اینگونه دریافت شد که نظام اسلامی بهتدریج از یک حکومت مردمى، اصولگرا و عدالتخواه به یک حکومت صورى و سلطنتى تبدیل شد. اکنون سؤال این است که حکومتى که حضرت اباعبداللَه (علیهالسلام) به دنبال آن بود، چه بود و آیا در آن زمان، امکان تأسیس چنین حکومتى بود یا خیر؟
اول این که این حکومت اسلامی حقیقى، یک حکومت اسلامى ممکن بود یا رویـا و اتوپیا بود؟ خب، مگر بیست سال قبل از عاشورا، حکومت على (علیهالسلام) در همـان کوفـه برقرار نبود؟ مگر سالها یک حکومت دینى موفق را ندیده بودند؟ حکومت موفقى بود. قبل از آن، نزدیک به ده سال، خود پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم)، اینگونه حکومت کرده بـود و نزدیک به شش ماه هم امام حسن (علیهالسلام)، علیرغم ایـن کـه درگیـر کـوران تـرور و جنگهاى داخلى و خارجى بود. اینها نمونههایى بـود کـه قـبلا عملـى شـده بـود. پـس سیدالشّهدا (علیهالسلام) از یک چیز تجربهنشده یا غیرقابلدسترس حرف نمىزد. ایشان به دنبال تحقق همان حکومتى بود که قبلا امتحان موفقى پس داده ولى براندازى شده بود.
مثال دیگرى عرض کنم که به قضیهٔ ابوذر مربوط مىشود. ابوذر، از اصحاب درجهیک پیامبر اکرم (صلىالله علیه و آله و سلم) است. ابوذر را متأسفانه بعضى اینگونه تصـور و تصـدیق کردهاند که یک آدم بداخلاق، پرحرف و کمصبر بوده است. ابدا این گونه نیسـت. ابـوذر، جزء عبّاد و زهّاد درجهیک است. ابوذر، کسى است که پیغمبر (صلىالله علیه و آلـه و سـلم) در مورد او مىگوید: «کانَ اکثر عبادة ابی ذرَّ التفکر»؛ یعنى بیشترین عبادت ابوذر، تفکر بود. او انسانى شریف و اهل تفکرات پردامنه و تأمّلات عمیق وجودى بوده است. ابوذر، هـم یک انقلابی بزرگ و هم یک زاهد بزرگ است. شما مسئلهٔ تبعید ابوذر را یک پاسخ نمادین به سؤالتان تلقّى کنید.
در دورهٔ خلیفهٔ سوم، بسیارى از افراد تبعید شدند. مالک اشتر تبعیـد شـد. کمیل بن زیاد مدتى تبعید شد. غیر از ابوذر، دیگرانى هم به دلیل نهى از منکر و انتقاد اسلامی، تبعید و حذف شدند. ابوذر بر سر چه چیز درگیر شد؟ ابوذر تبعید مىشود و کعبالاَحْبـار که یک یهودى تازهمسلمان است و به احتمال قوى اصلا اسلام را قبول نداشته، نظریـهپـرداز اصلی حکومت دینى مىشود. او تجدیدنظرطلب بزرگى بوده که شروع بـه توجیـه مـذهبى سرمایهدارى و فاصلههاى طبقاتى و ظلمهاى اقتصادى و سیاسى مىکند؛ همان کسى که ابوذر با استخوانى مىزند و سر او را مىشکند و مىگوید:
«تو یهودیزاده حالا برای ما شدهای تئوریسین اسلام؟ و من که همهٔ عمر قدمبهقدم و نفسبهنفس با پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) بودهام، اسلامنشناس شدهام؟!»
این همان خط تهاجم فرهنگى و تجدیدنظرطلبى در دین بود که از جانب آنـان شـروع شد. اما حکومت چگونه چنین مىشود؟ وقتى که ابوذر تبعید مىشود، بخشنامهاى از طـرف دستگاه شد که هیچکس حق ندارد با ابوذر حتى حرف بزند و او را بدرقه کند؛ یعنى بایـد در تنهایى مطلق بایکوت بشود و برود: «نُودیَ فی الناس اَلّا یُکَلِّم اباذرً و لا یُشَیَّع» بـه همـه ابلاغ کردند و هیچکس هم جرأت نکرد به بدرقه بیاید. تنها پنج تن ابوذر را بدرقـه کردنـد: علی، حسن، حسین (علیهمالسلام)، عمّار و عقیل، برادر امام على که پدر مسلم است. اما مـروان آمد و با آنها و ابتدا با امام حسن (علیهالسلام) درگیر شد. امام حسن (علیهالسلام) به گفتوگویى گرم با ابوذر مشغول بودند: «عموجان، صبر کن. در راه خدا مقاومت کن تا به دیدار پیامبر بـروى و پیـامبر از تـو راضى باشد. حتّی تَلْقی نبیَّک و هو عنک راضٍ.»
هنگامى که امام حسن (علیهالسلام) به ابوذر دلگرمى مىداد، مروان با ایشان برخورد کـرد که مگر نشنیدید بخشنامه شده که حق ندارید بدرقه کنیـد و بـا او حـرف بزنیـد؟ مـروان صدایش را بالا برد و تهدید تندى کرد که حضرت امیر (علیهالسلام) یقهٔ مروان را گرفتـه و از روى اسب، پایین کشیدند و او را به زمین کوبیدند. مروان بازگشت و قضیه را به خلیفه گفت و خلیفه هم عصبانى شد. ابوذر بـه خـاطر اجتنـاب از درگیـرى و ایجـاد مضـیقه بـرای بدرقهکنندگان، از آنان مىخواهد که دیگر همین جا از هم جدا بشویم، [و میگوید] من نمىخـواهم شـما بیشتر از این بیایید. ابوذر مىایستد و وداع مىکند. حضرت امیر (علیهالسلام) به او مىفرماید:
«یا اباذر انک غضبت لله...»؛ «تو به خاطر خدا خشمگین و درگیر شدی. خشم تو، یک خشم مقدس و الهی و انقلابی است. اینان برای دنیای خود از تو ترسیدند و تو به خاطر دینت از اینها میترسی؛ ولی بدان اگر همهٔ درهای زمین و آسمان به روی کسی بسته شود و او تقوا بورزد، خداوند، راه خروج از بنبستها را به او نشان خواهد داد. بنابراین نترس و جز با حق، انس نگیر و جز از باطل نترس. آرام باش.»
سپس امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به حسن و حسین (علیهماالسلام) مـىگوینـد بـا عمویتان خداحافظى کنید. امام حسین (علیهالسلام) هم در وداع با ابوذر مىگویند:
«عمو جان، خدا میتواند این اوضاع را تغییر دهد؛ اما قرار نیست چنین کند و ما باید امتحان بدهیم. اینان، تو را از دنیای خود محروم کردند و تو از دینت حفاظت کردی. تو از آنچه اینان محرومت کردند، بینیاز هستی و آنها به آنچه تو داری، محتاجند. از خدا مقاومت و صبر و پیروزی بخواه و ضعف نشان نده که دین، کرامت و مقاومت میآورد.»
این همان تبعیدى است که ابوذر در بیابان آن به تنهایى شهید میشود و مىمیـرد. عمـار هم به ابوذر گفت:
«تو اگر در دنیای اینان با اینان شریک بودی، با تو کاری نداشتند.»
پس مىبینید که این تقابل از پیش وجود داشت و مفهوم حکومت ناب دینى هم بـراى کاروان کربلا روشن بود؛ چون آن حکومت دینى، تجربه شده بود. مردم کوفـه و عـراق و مردم جزیرهالعرب هم مىدانستند و مزهٔ حکومت صالح دینى را چشیده بودند. اینگونه نبـود که نفهمند حسین (علیهالسلام) از چه نوع حکومتى حرف مىزند و بگویند کـه حسـین یـک اتوپیست و آرمانگرای خیالباف است. نه، این نبود. مردم قبلا دیده بودند که یـک طـرف جبهه، خط ابوسفیان است که به بنىامیّه گفت: «تَلَقَّفوها تَلَقُّف الکُرَه»؛ با قدرت، مثل تـوپ، بازى کنید. به حزب خود، حزبى که بر سر کار آمده بودند، گفـت: «یادتـان باشـد کـه بـا حکومت و قدرت از این پس مثل یک توپ، بازى کنید و آن را به یکدیگر پاس بدهیـد و دیگر نگذارید حکومت از دست ما خارج شود و به دست هاشمىها و علوىها بیفتد.»
اینان ظاهرا بر سر قدرت ماندند؛ ولى باطنا و واقعا شکست خوردند. این نکتهٔ جالبى است که حتى بعد از قضیهٔ کربلا هم صدق مىکند. پس از عاشورا، وقتى امام سجاد (علیهالسلام) به مدینه برگشتند و ماتمزده بودند، یکى از همین اموىها و از سران جناحها به نام ابراهیم بن طلحه جلو آمد و از سر کینهتوزى و سرزنش از حضرت سجاد (علیهالسلام) پرسید: «مَنِ الْغالِب؟»؛ چهکسی پیروز شد؟ دیدى چه بر سرتان آمد؟! مىخواست امام را زجر و شکنجهٔ روانى بدهـد؛ اما امام سجاد (علیهالسلام) به او پاسخى دادند که طنینش در تاریخ تا ابد پیچیده است. فرمود:
«وقت نماز که شد و مجبور شدی اذان و اقامه بگویی، و نام محمد (صلیالله علیه و آله و سلم) را بر زبان جاری کنی، آن وقت خواهی دانست که چهکسی برنده شده و پیروز این نبرد است.»
یعنى تو و همهٔ منکران اسلام که نفاق مىورزید، باز هم علىرغم میلتـان مجبوریـد نـام محمد بن عبداللَّه (صلیالله علیه و آله و سلم) به زبان بیاورید. این پیروزى چه کسى اسـت؟ مـا حفظ دین را مىخواستیم و موفق شدیم و آن را نگاه داشتیم و نگاه نیز خواهیم داشت. شما مىپرسید که حسین بن علی (علیهالسلام) به دنبال چه نوع حکومت دینى بـود و آیـا این یک حکومت ممکن بود؟ آرى ممکن بود، آن حکومت دینى که سیدالشّهدا (علیهالسلام) در راه آن شهید شد، درست در قطب مقابل حکومت دینـى قالبـى امـوى و عبّاسـى قـرار میگرفت. على (علیهالسلام) به محض آن که بر سر قدرت آمد، معاویه را عزل کرد.
آن حکومت دینى که حسین (علیهالسلام) مىخواست دوباره اقامه بشود، همین حکومـت بود. حکومتى که حاکمش، على (علیهالسلام)، مَصْقَلَهَ بن هُوِیْره را که از کـارگزاران خـودش بود، به جرم قوم و خویش بازى در حکومت، گوشمالى داد، حکومتى که با عَلاء بـن زیـاد، یکی دیگر از مسئولین که خانهاى اشرافى براى خود ساخت، برخورد کـرد. حکـومتى کـه وقتی مُنْذِر بنِ جارود، پارتىبازى کرد، حضرت او را کوبید. حکومتى که وقتى عبداللَّـه بـن زَمعه، سهم اضافى از اموال عموم و بیتالمال براى خود خواست، حضرت امیر (علیهالسلام) او را پیش چشم مردم، تحقیر کرد. حکومتى که وقتى عثمان بن حُنیف، حاکم بصره، در میهمانى سرمایهدارها شرکت کرد و فقط در میهمانى شرکت کرد و بر سر سفرهٔ آنها نشست، او را بهشدت توبیخ کرد. حکومتى که وقتى ابنعباس، پسر عمـوى خـود علـى (علیهالسلام) در حاکمیت، خطا کرد، او را در هم کوبید و گفت: «به خدا سوگند، با شمشیرى تو را خواهم زد که هرکس را با این شمشیر زدم، به جهنم رفت.» حکومتى کـه آهـن گداختـه بـه دسـت برادرش عقیل نزدیک کرد؛ چون سهم اضافى از بیتالمال مىخواسـت. حکـومتى کـه ابوالاسود دوئلى را که از اصحاب درجهیک خود على بن ابىطالب (علیهالسلام) و آدم صالح و شریفی بود، از قضاوت عزل کرد؛ براى آن که صدایش را در جلسهٔ دادگاه بلند کرده بود.
حکومتى که حسین (علیهالسلام) بهخاطر آن شهید شد، حکومتى بود که اهـل سـازش و سستی نباشد. حضرت امیر (علیهالسلام)، نکته مهمّى فرمودهاند که باید این تعبیر را مجریان همـهٔ حکومتها ببینند. روایت بسیار مهمّى است. فرمودند: «کسانى مىتوانند حکومت دینى واقعى تشکیل بدهند که اهل مداهنه و سازشکارى و مصانعه و ریاکـارى نباشـند؛ کسـانى کـه بـا صاحبان قدرت و ثروت و با جناحهاى قوى و سرمایهدارها و با قدرتهاى داخلى و خارجى، معامله نکنند و نترسند؛ کسانى که محافظهکار نباشند.»...
ادامه: عقل سرخ (۶)
آنچه گذشت: عقل سرخ (۳)
خادم بودن حاکمان، عین تعبیر پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) است وقتى که پس از فـتح مکه، جوانى را به حاکمیت مکه، نصب فرمودند و تعبیر کردند که او را مىفرستم تا خـدمت کند: «فهو خادم»؛ او براى خدمت مىآید. او خادم است و البته شما باید از او اطاعت کنید تا بتواند خدمت کند. نباید او را تضعیف و نافرمانى کنید. در فرهنگ حکومـت اسـلامی کـه سیدالشّهدا (علیهالسلام) براى استقرار آن قیام کرد و شهید شـد، حاکمـان، صـادقانه مسـئولیت شرعى به گردن مىگیرند و مردم هم صمیمانه حمایت و اطاعت مىکنند و در عـین حـال، مردم حق دارند مسئولین را سؤالپیچ و بر کار آنها نظارت کنند. نص روایـت از حضـرت امیر (علیهالسلام) و سایر اهلبیت (علیهمالسلام) است که حاکمان نباید بهگونهاى رفتار کننـد کـه مردم به آنها شک کنند؛ مردم هم نباید به حاکمان صالح با سوءظن بنگرند و در عین حـال نباید چیزهاى غیرممکن هم از حاکمیت بخواهند. در حکومتى کـه سیدالشهدا (علیهالسلام) میخواست تشکیل دهد و در راه معرفى آن شهید شد، رانـتخـوارى، امتیـازطلبى، قـوم و خویش بازى در حکومت و به تعبیر روایات ما، «استئثار» _یعنى امتیازطلبى و منافع خود را بر منافع تودههاى مردم، ترجیح دادن و از امکانات عمـومى، اسـتفادهٔ خصوصى کـردن کـه امروزیها از آن به «رانت» تعبیر مىکنند_ ممنوع است. در فرهنگ حکومت اسلامی کـه على (علیهالسلام) تحت آموزشهاى پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) و قرآن کریم تعقیب مىکرد و آن همه در این راه شهید شدند، مسموم شدند و زندان رفتند، مبارزه با گناه کبیرهٔ «اسـتئثار» و تبعیض و سوءاستفاده از امکانات حکومت و رانتخوارى هم بوده است؛ چـون مـا گنـاه حلال نداریم، دزدى مشروع و موجه در حکومت اسلامى نداریم. برخلاف قهرمانـان دوران صلح که هم آن روز و هم امروز زیاد حرف میزنند و کم عمل مىکنند، مجاهدان اسـلام و حاکمان علوى و مجاهدان خط مقدم، بسیجىهاى آن روز و بسیجىهـاى امـروز، قهرمانـان دوران جنگ، کسانى هستند که کم حرف مىزنند و زیاد عمل مىکنند.
در فرهنگ حکومتى اسلام و تشیع نمىگفتند که چون مردم با ما بیعت کردند و به مـا رای دادند و کلید شهر را به ما سپردند، دیگر ما هر کارى که دلمان خواست، مى کنیم و هـر کارى نخواهیم، نمىکنیم. در فرهنگ حکومت اسـلام، «دلمـان خواسـت» نـداریم. بلکـه میگفتند چون نحوهٔ حکومت حاکمان و آثار انگشت آنها بر روى پوست ملّـت خواهـد ماند، باید کارى کنند که خدا از آنها راضى باشد و بتوانند راحت در چشـم امّـت اسـلام و خانوادهٔ شهدا نگاه کنند. ما براى جمادات برنامه نمىریزیم؛ پس باید خوب حکومـت کنـیم. دولتهایى که بد شروع مىشوند، بد به پایان مىرسند. حکومتهـایى کـه خـوب شـروع بشوند، مىتوانند خوب بمانند؛ اگر حاضر شوند بهایش را بپردازند.
در فرهنگ علوى و حسینى و رضوى، در حکومت نبایـد «استبداد بالاموال» یعنـى تصرف خودسرانه در اموال عمومى باشد. این عین تعبیر روایت اسـت: «استبدَّ بالاموال». استبداد در مورد مسائل مالى، همان مصارف مطالعهنشده و فاقد کارشناسى و غلط یا مصـارف شخصى و سوءاستفادههاى حکومتى از بیتالمال است که گناه کبیره و از اعظم کبائر اسـت. حسین (علیهالسلام) خواست بگوید فقط زیر سایهٔ عدالت و خدمت به مردم مىتوان فرمـان داد و مشروع ماند. احزاب و گروههاى حاکم، حق ندارند با حکومت و با بیتالمـال و امکانـات آن مثل غنائم جنگى برخورد و اموال دولتى را غارت کنند.
خیانت، یک مسئلهٔ تدریجى است. شمر هم ناگهان شمر نشد. شمر از خط مقـدم جبهـهٔ علی بن ابىطالب (علیهالسلام) به خط مقدم جبههٔ یزید آمد. همه بهتدریج شمر مىشوند. همهٔ مـا اینچنین هستیم و کمکم شمر مىشویم؛ بهطورى که اگر از ابتدا به خود ما بگویند کـه شـما بیست سال دیگر چنان آدمى خواهى بود، خودمان هم باور نمىکنیم؛ ولى بعد چنان مىشـویم و کمکم بهراحتى باور هم مىکنیم. مسئلهٔ خیانت در انقلاب، غدهٔ بدخیمى است و آن موقـع هم اینگونه بود و هم الان نیز مىتواند آنگونه باشد. این غـده کمکـم رشـد مـىکـرد.
هیچکس خائن به دنیا نمىآید. همه کمکم خائن بار مىآیند و خود نیز در این قضیه، مقصر هستند و یک نمونه هم وقایع کربلاست. بعضى از جلادهای کربلا قـبلا سـوابق خـوبى در اسلام و حتى در جهاد داشتند و برخى اصلا رزمندهٔ اسلام بودند، جبهه رفته بودند و در رکـاب علی بن ابیطالب (علیهالسلام) جنگیده بودند؛ چنان که اگر تیر مثلا بهجاى بازو به گلویش خورده بود، اکنون جزء شهداى اسلام بود. اما اینک به کربلا آمده تا سر امام حسـین (علیهالسلام) را از تنش جدا کند.
امام حسین (علیهالسلام) همهٔ اینها را مىدانست و مىدانست که چه اتفاقهایى در شـرف وقوع است. اصحابش نیز مىدانستند. البته اصحاب حسین (علیهالسلام) با حـس ششـم خـود میفهمیدند و مىپرسیدند که چرا ایشان چنین با عجله به سوى کربلا و بـه سـوى شـهادت میرود؛ ولى یک حسّ هفتمى هم در کار بود که به آنها مىگفت چیزى مهمتر از نفـس «حاکم شدن» و «حکومت»، وجود دارد که ابتدا باید همان تأمین بشود و آن «اصولگرایى در حکومت» است. این ضرورت اول است. چرا ضرورت اول است؟ زیرا نه «حقیقت» و نـه «عدالت»، تابع قراردادها و آراى ما نیستند؛ قراردادى نیستند. وقتى دشـمنان اسـلام در لبـاس دوست، وارد نرخگذارى ارزشهاى انقلاب و حکومت دینى شدند و عدهٔ زیادى از مردم هم سیاهىلشکر دشمن شدند و بىتشخیص بودند و هر بادى که به بادبانشان مىوزید، دینشان را عوض مىکردند، لازم بود که کسى، یک شخص معتبرى، به این اوضاع بگوید: «نه»، و امام حسین (علیهالسلام) گفت. این «نه» گفتن، کار بسیار سختى بود. براى این «نه» گفتن و بـراى یک انقلاب، زبان چرب کافى نیست. براى تشکیل دولت صالح هـم زبـان چـرب کـافى نیست. بسیارى صلاحیتهای دیگر، صلاحیتهاى باطنى و اخلاقی، صلاحیتهای نظرى و عملی لازم است. عدهاى هم بودند که طوطىوار و تحتتأیر جنـگ روانـى دسـتگاههاى تبلیغاتى حکومت معاویه و یزید، امام حسین (علیهالسلام) را قانونشکن و فتنهگر تلقى مىکردند که او جنگطلب است و مىخواهد تفرقه بیندازد. آنها تحتتأثیر تبلیغات دستگاه بودنـد و تئوریسینهاى جنگ روانى معاویه (یکی از اصلىترین نقاط قوت دستگاه معاویـه، تیمهـاى جنگ روانى و پخش شایعه و تبلیغـاتچىهـاى او بـود کـه در سـقوط حکومـت امـام حسن (علیهالسلام) هم خیلى نقش داشتند و امام چند تا از اینها را گیر آوردند و اعدام کردنـد) در توجیه قضیهٔ کربلا بسیار قوى و پیچیده عمل کردند و موفق هم بودند. چون علىرغـم آن که خودشان، خونریزترین آدمها بودند، در افکار عمومى جا انداختند که حسین (علیهالسلام) به دنبال فتنه و خونریزى و خشونت است. عدهاى هـم امـام حسـین (علیهالسلام) را موعظـه میکردند. بگذارید نمونه بیاورم.
عبداللَّه بن عمر، یک نمونه است. ایشان یک آدم مقدّس و متشرّع و در عین حال عجیبى بود. کسى که با على (علیهالسلام) احتیاطا بیعت نکرد، با دست على (علیهالسلام) بیعـت نکـرد، بعدها با پاى حجّاج بن یوسف ثقفى بیعت کرد! آنجا احتیاط شرعى کـرد و اینجـا دیگـر احتیاط شرعى نکرد! عبداللَّه بن عمر از کسانى بود که امام حسین (علیهالسلام) را با حُسـن نیت نصیحت کرد. مىگفت: «آقا، اصولا مستحضرید که جنگ فىنفسه بد اسـت.» خـب، امـام حسین (علیهالسلام) هم مىدانست که جنگ فىنفسه بد است؛ اما مگـر مـا اساسـا در تـاریخ، چیزى به نام «جنگ فىنفسه» داریم؟ در صحنهٔ واقعى اجتماع، ما «جنگ فىنفسه» نـداریم.
بله، جنگ فىنفسه بد است؛ اما کجاى تاریخ واقعى و جامعهٔ واقعى، چیزى به اسم «جنگ فىنفسه» داشتهایم؟! وقتى عقایدى و آیین ملتى مورد تهاجم قرار مىگیرد، این دیگر «جنگ فىنفسه» نیست و معتقدینش دیگر نمىتوانند بىطرف بمانند. بىطرفى و صـلحطلبـى در برابـر هیئت ظلم، ابدا یک فضیلت نیست؛ یک رذیلـت عریـان اسـت. اینجـا دیگـر جنـگ و خونریزى هم مقدّس مىشود. کشتن و کشته شدن هم عبادت مىشـود. در دعاهـایى کـه برای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رسیده و سند درستى هم دارد، آمده که «خدایا، از تو میخواهم که خون دشمنانت را به دست من بریزى و از تو مىخواهم که خون من به دسـت دشمنانت ریخته شود.». ما، جنگ و صلح، دشمنى و دوستى داریم؛ ولى دشمنى و دوستى، بـه خاطر عدالت، در راه حقیقت و براى فضیلت را قبول داریم. اما جنگ و صلح به خاطر دنیـا و قدرت و آقایى کردن و برده گرفتن و خوردن و بردن نداریم. خونریزى براى کسب منافع دنیایى، حرام است. اما اگر قرار شد که ارزشها را ماستمالی بکنند (عدهای پیدا مىشـوند و این سطل ماست را روى سر شما خالى مىکنند)، بایـد روشـن بشـود کـه حـق و باطـل کجاست؟ من مثال بزنم براى اینکه مستند به تاریخ شود. چون سـؤال فرمودیـد کـه ایـن انحرافها چقدر عمدى بود؟ چقدر غیرعمدى بود؟ چقدر خزنـده بـود و چقـدر جهنـده و ناگهانى بود؟ آیا اجتنابپذیر بود یا نبود؟
مرحوم طبرسى در کتاب «احتجاج» نقل مىکند بعد از این کـه معاویـه حکومـت را در اختیار گرفت، در یکى از جلسههاى مذاکره با امام حسن (علیهالسلام) که دیگران هـم بودنـد، آنجا امام حسن (علیهالسلام) با معاویه، مشاجرهاى دارند و وارد بحث مىشوند؛ تـا بـه معاویـه حالى کنند که ما پشت پردهٔ قضایا را مىدانیم و به حضار هم بفهمانند و مشروعیت دستگاه را علنا زیر سؤال ببرند. مىدانید که امام حسن (علیهالسلام) با آن قرارداد صلح، شکست مسلم نظامى را به یک پیروزى مسلم سیاسى تبدیل کردند؛ زیرا شکست نظامىشان قطعى بود. امـا ایشـان حتی در همان جلسات پس از قرارداد، مشروعیت دستگاه را به شکلهاى مختلـف و علنـى زیر سؤال بردند. مرحـوم طبرسـى در احتجـاج نقـل مـىکنـد کـه در آن جلسـه، امـام حسن (علیهالسلام) با معاویه درگیر لفظى شدند و فرمودند که آیـا از یـاد بـردهاى روزى را در آغاز حکومت خلیفهٔ سوم _ که بنىامیّه بعد از شکستهایى که خورده بودند، دوبـاره و ایـن بار به نام دین وارد حکومت شدند_ پدرت ابوسفیان که چشمانش درست نمىدید، از حسین ما _که هنوز نوجوان بود_ کمک خواست تا او را به قبرسـتان برسـاند و حسـین، دسـت پدرت را گرفت و به قبرستان برد و پدرت بالای سر قبر شهداى احد که رسـید، روى قبـر حمزه ایستاد و چه گفت؟ با صداى بلند خطاب به شهدا گفت: «یا اهل القبور إِنّ الذی کنتم تقاتلونا علیه صار بایدینا و انتم رَمیم»؛ آن چیزى که ما و شـما بـه خـاطرش جنگیـدیم (یعنی حکومت)، دوباره به دست ما افتاد و اینک شما یک مشت خـاک هسـتید. مـىبینیـد کـه ابوسفیان به شهداى اسلام و به اصحاب پیغمبر چه مىگوید و چگونه آنها را تحقیر مىکند؟!
مىگوید دوباره بعد از بیست سال، حکومت به دست خود ما افتاد؛ اما شـما رفتیـد و مشـتى خاک از شما شهدا مانده و در زیر خاک پوسیدید. در این لحظه، امام حسین (علیهالسلام) وقتـى این جمله را شنید، گرچه کودکى بود، به ابوسفیان گفت: «زشت باد روى تو! گـم شـو!» و دستش را از دست ابوسفیان بیرون کشید و رفت و ابوسفیان نابینا هم در بیابان ماند کـه اگـر نعمان بن بشیر، او را پیدا نکرده بود، در بیابان مرده بود.
مثال دیگر که آن هم جالب است؛ وقتى است که شورشى در مدینه علیه خلیفهٔ سوم بـه پا شد که متأسفانه به قتل خلیفهٔ سوم منجر شد. هم جناحهای سالم اسـلامى کـه واقعـا بـراى عدالت به دستگاه معترض بودند _مثل مالک اشتر و کمیل_ وهم جناحهـاى فاسـدى کـه صرفا دنبال قدرت بودند و هم برخى از خوارج، در آن شورش، حضور داشتند. خیلىها درگیر بودند؛ زیرا بهتدریج دیگر در آن سالها ماهیت حکومت اسلامى داشت عوض مىشـد و از طرفى، بعضى از اصحاب پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) در مرزهـاى اسـلامى بـا کفـار میجنگیدند؛ چون در زمان خلیفهٔ دوم و سوم، اسلام بهسرعت پیشرفت مىکرد و گسـترش فیزیکى مىیافت. آن وقت، بعضى از اصحاب پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) که در مدینه و در درگیرىهاى سیاسى مرکز حکومت، درگیر بودند، علیه خلیفـهٔ سـوم انتقـاد مـىکردنـد و معترض بودند که چرا از بیتالمال، سوءاستفاده مىشود و رانتخوارى و مسائلى وجـود دارد که بهخصوص در سالهاى آخر حکومت خلیفهٔ سوم پیدا شده بـود و خـود اهـل سـنت، محدثین و مورخین اهل سنت هم این را نقل کردهاند و قبول دارند.
نقل شده که بعضى از اصحاب پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) که در مدینه در این شورش دست داشتند، نامههایى به دوستانشان نوشتند که در مرزهاى سرزمین اسلام با امپراتـورى روم و دیگران مىجنگیدند. حکومت مرکزى هم کمکم در دست بنىامیّه افتاده و امثال معاویه بر سر کارها آمده بودند؛ یعنى همان اسلام قالبى کمکم داشت مسلّط مىشد. آن اصحاب پیغمبر در مدینه که در شورش دستاندرکار بودند، به اصحابى کـه در جبهـههـاى مـرزى جهـاد میکردند، نامههایى نوشتند و آنها را به مرکز فرا خواندند. نوشتند: «اِنّما خَرَجتُم ان تُجاهِدوا فی سبیلِ اللّه و تَطلبون دینَ محمّد فانَّ دینَ محمّد قد اُفسِدَ من خَلفِکم و تُرک فَهَلُمّوا و اقیموا دین محمد أَقِدِموا فان کنتم تریدون الجهادْ فعندنا الجهاد»؛ یعنى شما بـه جبهـههـا رفتید و آنجا در راه خدا و براى گسترش اسلام و احیاى اسلام جهاد مـىکنیـد؛ امـا پشـت سرتان، پشت جبهه و مرکز حاکمیت، فاسد و خراب شده و نزدیک است که منهدم شـود.
اینجا کسى به اسلام عمل نمىکند. بشتابید، آنجا را رها کنید و برگردیـد، بیاییـد اینجـا را اصلاح کنید، بشتابید و به ما بپیوندید و اگر به دنبال جهاد هستید، جهاد، همینجاست. امـروز ابتدا باید خود حکومت را اصلاح کرد؛ چون اینها از تعالیم قرآن و سنّت فاصله گرفتهانـد.
این نشان مىدهد که چقدر از انحرافات، عمدى و چقدر غیرعمدى بوده است...
ادامه: عقل سرخ (۵)
اولین بار یکی دو سال پیش با هم آشنا شدیم. یعنی کاملا یهویی سر و کلهاش پیدا شد. من معمولا خوبم. یعنی خوبم مگر این که خوب نباشم. بعد از اتفاقات مختلف و مهیب شخصی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که طی سالهای گذشته افتاده، خوبتر هم شدهام. قبلش هم البته حالم خوب بود مگر این که خوب نبود، ولی از یک جایی به بعد، دیگر کلا حالم خوب شد. بیم فرو ریختن زیادی هم ندارم به آن صورت (هرچند باید مراقب کلمات باشم، زندگی نشان داده منتظر است روی تو را کم کند در هرچه فکر میکنی در آن استادی). الغرض این که الحمدلله من معمولا حالم بد نیست، ولی وقتی بد است خیلی بد است. افتضاح است به عبارتی. نمود بیرونی و فنوتیپی هم ندارد به آن شکل، ولی ژنومم دچار جهش میشود و بهکل به هم میریزد. داد میزند که «داد بزن! فحش بده! بد و بیراه بگو! بزن زیر همهچیز! از خانه فرار کن! برو یک چیز وحشتناکی روی دستت خالکوبی کن که خودت هم از خودت بترسی! هر حد و مرزی قائلی را بگذار کنار!» و خیلی حرفهای دیگر هم میزند که البته مهم نیست. صدایش خیلی ضعیف است و از ته چاه. خیلی وقت است از «برو بابا» گفتن به این اراجیف گذشتهام. محلش نمیگذارم و در محدودهٔ معمول ارادهام، همانطور هستم که باید باشم. همانطور که از خودم در قعر حال افتضاح توقع دارم. همانطور که سالها برای اینطور شدن، زحمت کشیدهام. در محدودهٔ ارادهٔ من کار خاصی ازش برنمیآید و این طور میشود که برمیگردد به محدودهٔ اعمال قدرت خودش.
آن اوایل، معدهام درد میگرفت. گمان کنم اوایلِ همان اوایل، خیلی دیگر مبتدی بودم و با درد گرسنگی اشتباه میگرفتمش. کمکم ولی رفیق شدیم. البته او که مرا میشناخت، این طور شد که من بیشتر شناختمش. شناخت که بیشتر شد، کمکم بیاعتنایی آورد با خودش. یعنی مثلا اوایلِ آن اوایل، به او میرسیدم، نگرانش میشدم، سعی میکردم غذایی چیزی بخورم، به فکرش بودم، منتها بعد که فهمیدم ماجرا چیست، کمکم بیخیالش شدم. داد میزد، ضجه میزد، فریاد میکشید و توجه میخواست. توقع داشت من وسط نامردی فلان رفیق و بهمان مشکل خانوادگی و درس و کار و زندگی و برنامهٔ مطالعاتی و.... همهچیز را ول کنم بنشینم به پرستاری از حضرت والا! که چه؟ فلانی «درد» دارد و از شدت درد، معدهاش به هم ریخته! غافل از این که حضرت! بهخاطر یک «درد» ساده و معمولی، گواهی پزشکی برای حذف فلان واحد درسی هم نمیتوان گرفت، یعنی شاید با ابتلا به تهوع و اسهال بشود فلان امتحان را نداد، ولی با «درد» نمیشود و کسی توی این دنیای خر تو خر، بهخاطر «درد» داشتن به تو تخفیف نمیدهد و ارفاق نمیکند.
خلاصه این که اینها را نمیفهمید، من میفهمیدم ولی و یاد گرفته بودم تشخیصش بدم، برای همین نقابش که کنار رفت و دستش که رو شد، دیگر تا مدتی خبری ازش نبود و من برگشته بودم به وضع عادیِ «خوبم مگر این که خوب نباشم» که معجزهاش این بود که آن تیکهٔ «خوب نباشم» هم باز خوب بودم.
چند وقتی گذشت و این بار سر و کلهاش توی ستون فقراتم پیدا شد و بعد هم درد پا. باز هم این طور شد که اوایل نمیگرفتم قضیه چیست و چرا باید در یک شرایط فیزیکی و فیزیولوژیکی عادی ستون فقراتم درد بگیرد که باز هم ولی شناختمش. و باز هم بیمحلی من و....
عاقبت یکی دو سال پیش با آخرین نقابش (تا اینجا) آشنا شدم. مثل هر درد دیگری که نمیدانی و نمیفهمی دقیقا از کجا و کدام دقیقه و چطور پیدایش میشود، این بار هم نفهمیدم چطور شد که گلویم کمی سوزش پیدا کرد و قلمبهای را موقع غذا خوردن به وضوح حس میکردم. به سرم زد که حتما سرماخوردگی است و گلودرد چرکی و مانده بودم مثل آدمهای متمدن بروم دکتر یا خودم آنتیبیوتیک را شروع کنم که دیدم هیچ علامت دیگری ندارد. نه آبریزش، نه سردرد، نه بیحالی و کوفتگی. هیچچیز. فقط یک قلمبهای از ناکجا سبز شده بود ته گلویم و همانجا حدسم رفت سمت این که لباس تازهٔ «درد» است. به خیالش اگر خودش را شبیه علایم بیماریهای واگیردار کند، چیزی عوض میشود. دقیق یادم هست چند روز بعد آن اتفاق، در یکی از آن فرصتهای نادر زندگی، مقداری گریه کردم برای موضوعی یا شاید هم موضوعاتی و قلمبهٔ ازغیبآمده که گویا منتظر همین بود، به سرعت ناپدید شد و تشخیص من تایید البته.
حالا اخیرا هم زده به سرش و خیال میکند از نمد همهگیری اخیر کلاهی برایش درمیآید. خودش را قلمبه و سفت میکند و با چسبی که نمیدانم از کجا پیدا کرده، همهٔ تنش را چسب میزند به آن حفرهٔ باریک گلو که غذا و هوا همزمان ازش رد نمیشوند که مبادا راه بند بیاید و فکر مرا نمیکند. از علایم بیماری یک چیزی فقط شنیده و نمیفهمد من اگر در روزگار عادی گهگاهی میتوانستم از ته دلم زار بزنم، الان همان را هم نمیتوانم و همهچیز تعطیل است و من هفت سال است از دست دایههای دلسوزتر از مادر جمهوری اسلامی جنوب نرفتهام، اولین اربعینی که بعد از چند سال کلنجار رفتن با خودم، قرار بوده امسال بروم، لغو شده، سه سال است در شهر خودم هیئت نرفتهام بس که هر هیئتی که من به آن دسترسی دارم بیخود است، برای اولین بار در طی ده یازده سال گذشته امسال مشهد هم نرفتهام و خروار خروار خروار بغض و درد و غم و غصه توی دلم تلنبار شده و توی رگهایم رسوب کرده و آنوقت با خیال راحت قلمبه میشود توی گلویم و خیال میکند حالا باید همهٔ کار و زندگیام را ول کنم بروم حضرتشان را چکاپ کنم که کرونا نگرفته باشد یک وقت! ولمان کن جناب. بفهم این را که در این دنیا، کسی به خاطر دردی که به معده و استخوان و گلوی آدم بزند، به من تخفیف نمیدهد و دلش نمیسوزد. که ما در روزگاری افتادهایم که زمان و مکانی برای گریستن هم نداریم. ولمان کن و بگذار به حالِ «خوبم مگر این که خوب نباشم» عادیمان برگردیم و یادمان برود مثل تویی هم وجود دارد...
آنچه گذشت: عقل سرخ (۲)
این فاصلهگیرى و تحولاتی که فضاى آن را ترسیم فرمودید، چه مقدار عمـدى بـود و اجتنابپذیر؟ و چه مقدار طبیعى بود؟ چطور نهضتهاى دینى و انقلابهای پیروز دیروز بـه نهضتهاى شکستخوردهٔ فردا تبدیل مىشوند؟
این پرسش بسیار کلیدى و مهمى است کـه بسـیارى از جامعـهشناسان سیاسى در جامعهشناسى انقلابها، بهخصوص در مورد انقلابهای مبتنى بر ایمان دینى، طرح کردهاند و نظریههاى مختلفى داده شده است. آنچه مسلم است، این که همهٔ این تحـولات، عمـدى نبوده اما چه عامدانه و چه غافلانه، چه خزنده و چه جهنده، هرچه بود، کمکم ایـن اتفاقـات افتاد و در کنار یکدیگر چفت شد و شد آنچه شد. این اتّفاقات همیشه هـم ممکـن اسـت بیفتد. آنچه مهم است، این است که هیچچیز در تاریخ انسانى به طور مطلق، ضمانت نشده، یعنى تاریخ، شرکت بیمه نیست که همهچیز را بهطور مطلق، تضمین کرده باشد، همهٔ افراد و جناحها و حکومتها و جامعهها در گرو اعمال خودشان هستند؛ کلٌ مرهونٌ باعمالها.
این منطق اسلام است که اگر بهدرستى عمل کردید و به ارزشها وفـا کردیـد، سـالم میمانید، و الا فاسد مىشوید. خداوند، پدرخواندهٔ کسى نیست. هیچیک از ما، قوم و خـویش خداوند نیستیم. نظرکرده نیستیم. اگر عمل صالح بکنیم، از طرف خدا حمایت مـىشـویم؛ اِن تنصُروا الله ینصرکُم، اما اگر خیانت بکنیم، مغضوب خداوند خواهیم شد. فرمود:
«اوفوا بعهدى اوف بعهدکم»؛ شما به عهدى که با من بستهاید وفا کنید؛ من هم به عهدى که با شما بستم وفا مىکنم.
خداوند به همهٔ ما مىفرماید که شما پیمانى بستید؛ پس وفا بکنیـد و پـاى حرفهایتـان بایستید؛ چون ما به پاى عهدى که بستهایم، ایستادهایم. شما بر سر قرار بیاییـد، مـا سـر قـرار هستیم. پس هرجا ضربهاى مىخوریم، براى آن است که ما سر قرار، حاضر نبوده و نرفتهایم و مشکل پیش آمده؛ و الا خداوند بر سر قرار، حاضر بوده و هست.
این آیهٔ قرآن که به مسلمانها مىفرماید: «لیسَ باَمانیّکم و لا امانیِّ اهل الکتاب» یعنى آرزو کردن و صرف شعار و ادعا کافى نیست و از این جهت، شما با اهل کتـاب، تفـاوتى ندارید. «من یعمل سوءً یُجْزَ به»؛ هرکس بد عمل کند، ضربه خواهد خورد و فرقى نمىکند که نامش مسلمان باشد یـا نباشـد. ایـن منطـق، سـنت الهـى در تـاریخ اسـت. حضـرت رضا (علیهالسلام) اشارهاى به همین قضیه دارند که من آن را در پاسخ حضرتعالى نقل مىکنم:
در زمان حضرت، بسیارى از برادران، عموها و عموزادههـاى ایشـان و علـوىهـا در نقـاط مختلف، قیام مسلّحانه کردند و حکومتهاى خودمختار بـا گرایشهـاى علـوى در منـاطق گوناگون ایجاد شده بود؛ از جمله یک برادر ایشان به نام زید _که غیر از آن زید اسـت کـه رهبر زیدیّه است و انسان بسیار شریفى بود_ این زید با اینکه از انقلابیون علـوى و بـرادر حضرت رضا (علیهالسلام) است، قدرى هم انگار مىخواسته دکان سیاسى بـراى خـودش بـاز بکند. در مدینه قیام کرد و مدینه را فتح کرد و مـدتى هـم حکـومتى خودمختـار در مدینـه تشکیل داد؛ ولى بعد سرکوب و بازداشت شد. البته مأمون از ترس حضرت رضا (علیهالسلام) و افکار عمومى، از اعدام و مجازات او صرفنظر کرد و به او آزادى مشروط داد. بعدها او هـم به مرو آمد و در جلسهاى که مأمون و عدهاى دیگر بودند و حضرت رضـا (علیهالسلام) نیـز حاضر بودند، حضرت مشغول سخن گفتن بودند؛ ولى در گوشهٔ جلسه زید، نشسته و با عدهاى جداگانه حرف مىزد و خیلى «مَن-مَن» مىکرد که بله، مـا اهـلبیـتایـم و اهلبیـت (علیهمالسلام) بىحساب وارد بهشت مىشوند و از این حرفها. نقل شده که حضرت رضا (علیهالسـلام) ناگهان سخنانشان را قطع کردند و خطاب به زیـد گفتند:
«زید، این مهملات چیست که میگویی؟ این امتیازاتی که تو برای خودت فرض کردهای که پاداش خیر برای ما در هر صورت تضمین شده و بهشت در هر صورت ضمانت شده و خلاصه تو هر طور که عمل کردی، کردی، این ادعای باطلی است. اگر این که تو میگویی راست باشد، معلوم میشود که تو از پدرت موسی بن جعفر (علیهالسلام) در نزد خدا افضل و بالاتر هستی؛ زیرا پدرت با یک عمر جهاد و عبادت و عمل و تلاش به بهشت میرود و تو بدون همهٔ اینها میخواهی به بهشت بروی. پس معلوم میشود تو از پدرمان نزد خدا عزیزتر هستی!»
در کتاب «الاغانی» ابوالفرج اصفهانى که از مورخین اموى و صاحب «مقاتل الطالبیّین» اسـت، نقل مىکند که یک شیعه با یک مرجئى، مناظره مىکردند. آن موقع، یک دسته از شـبهات کلام جدید، از ناحیهٔ مرجئه طرح مىشد. مرجئى مىگفت: ایمان قلبى کافى اسـت و عمـل، اهمیت و دخالت چندانى ندارد و نوعى تفکیک دین و ایمان از شریعت را تعقیب مىکـرد و از دین منهاى شریعت و منهاى تکلیف دم مىزد؛ ولى شیعه مىگفت: هم ایمان قلبـى و هـم عمل، هر دو مهم است. مناظره طول کشید و خسته شدند. کسى از دور مـىآمـد. مرجئـى گفت: براى فیصلهٔ این بحث، هرچه همین فرد گفت، پایان بحث باشـد. او حَکَـم باشـد و دیگر بحث را تمام بکنیم. اتفاقا کسى که مىآمد، موسیقیدان و مطرب بود. مرجئى خوشـش آمد. گفت این اهل حال است و جواب مناسب حال من خواهد داد. قضیه را به او گفتند کـه آیا عمل، مهم است یا ایمان؟ ما بر سر این قضیه مناظره مىکنیم. آن آقا جواب قشـنگى داد که خیلى به درد امروز ما مىخورد. حرفهاى آنها را که شنید، در پاسخ گفـت: «اعلای شیعی و اسفلی مرجئی»؛ من بالاتنهام شیعه است و پایینتنهام، مرجئـى. یعنـى وقتـى فکـر میکنم، از حیث نظرى، نظر شیعه درست است و عمل هم مهم است؛ اما ما مىخواهیم راحت و خوش باشیم و زندگى بکنیم و زندگى ارزشى، قدرى سخت است و بنابراین پایینتنهٔ مـن، مرجئى است.
حالا اگر قرار شد که در ما و جامعهٔ ما و مسئولین ما هم چنین باشد که «اعالینا شیعیُّ و علویُّ و اسافلنا مرجئی»، یعنى وقتى که حرف مىزنیم، بهنحـو غلیظى ارزشى و دینى و علوى حرف بزنیم و وقتى که عمل مىکنیم _هرکسى هرجا هست و هر مسئولیتى در دولت، مجلس یا دستگاه قضایى دارد_ با مردم، غیرعلوى عمل بکنیم، همان بلا بر سـر ما میآید که حضرت رضا (علیهالسلام) گفتند. ببینید فرهنگ حکومت در اسلام چگونه استحاله و عوض مىشود؟ این مقابله، بسیار مهم است و مقایسهٔ بین اسلام واقعى و اسلام ساختگى ضرورت دارد. اسلام رضوى را بـا اسـلام مأمونى در باب مسئلهٔ حکومت مقایسه کنید. مأمون نیز به اسم دین و اسلام حکومت کرد؛ اما حضرت رضا (علیهالسلام) چه مىفرمودند؟
یکى از اصحاب حضرت رضا (علیهالسـلام) بـه نـام معَمَّر بن خلّاد به ایشان مىگوید: «آقا، عجّل الله تعالی فَرَجَک»؛ ان شاءاللّه خدا فرج شـماها را برساند و قدرت به دست شما بیفتد تا ما هم به نان و نوایى برسیم. ما کـه دوسـتداران شـما هستیم، در تمام این سالها مدام زندان و شکنجه و تبعید و دربهدرى و بدبختى داشـتیم. چـه وقت مىشود که فرج شما برسد و ما هم سر سفرهٔ شما بنشینیم؟ خلاصه، فرجتـان برسـد و وضع ما هم بهتر شود؛ اما حضرت رضا (علیهالسلام) به او چه جوابى دادند؟ مىگویند:
«ذاک فرجکم انتم»؛ یعنی این فرج به قرائت شماست؛ فرج مادی برای شماست. اما آن فرجی که ما انتظار میبریم تا دولت و قدرت به دست ما برسد، آغاز تکالیف بزرگ و سختی و مصیبتهای ماست. ما اینک که فاقد قدرت و حاکمیتایم، راحت هستیم. اکنون که حکومت در دست ما نیست، در گشایش شخصی هستیم. اگر حکومت و قدرت به دست من بیفتد میدانی سهم من از کل حکومت و دنیا چه خواهد بود؟! «ولله ما هو الا مزوَدٌ فیه کفٌ سویق مختوم بخاتم» تنها سهم من از دنیا و حکومت، کیسهٔ کوچکی است که در آن مشتی آرد جوی نبیخته است و سرش مهر خواهد شد تا چیزی به آن اضافه نکنند. آن فرجی که ما انتظارش را میکشیم که ای کاش حکومت دست ما میبود، فرج مردم است؛ نه ما. تنها سهم ما از حکومت یک کیسه آرد جو است. این تنها چیزی است که ما برای خود برخواهیم داشت.»
در روایت دیگرى از حضرت رضا (علیهالسلام) رسیده است که کسى خدمت ایشان آمد و گفت:
«آقا، شما مقداری به لذایذ خودتان در زندگی برسید. شما در خوراک و لباس خیلی بر خود سخت میگیرید.»
حضرت رضا (علیهالسلام) فرمود:
«ولله لئن صرتُ الی هذا الامر لاکلنَّ الخبیثَ بعد هدالطیّب و لالبسنَّ الخَشن و لَاَتعَبنَّ بعدالدهر.» به خدا سوگند، این زندگی که اینک داریم، نسبت به زندگی در قصر حاکمیت ما، شاهانه است و اگر حکومت به دست ما بیفتد و ما حاکم بشویم و حکومت دینی تشکیل بدهیم، غذای بد را آن موقع خواهیم خورد و لباس خشن را آن موقع خواهیم پوشید. امروز، روز آسایش ماست و آن روز است که بر خودمان سخت خواهیم گرفت و جز افراد سختکوش را به درون حکومت راه نخواهیم داد.»
ایـن فرهنـگ از پیـامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) شـروع مـىشـود و بـه دسـت اهلبیت (علیهمالسلام) تبیین مىشود و تداوم مىیابد که حاکمان دینى باید با همـهٔ انسـانهاى جامعه، یکى باشند و پایینترین فرد در جامعه بـا بـالاترین افـراد در حکومـت در حقـوق شهروندى، یکسان باشد. در حکومت دینى، همهٔ مسئولیتهاى حکومتى، «به شـرط چـاقو» است؛ یعنى در فرهنگ حکومتى اسلام، مـردم، اشـیا نیسـتند و حاکمـان بـراى جمـادات، برنامهریزى نمىکنند؛ بلکه براى انسانها و بندگان خدا برنامه مىریزند...
ادامه: عقل سرخ (۴)
آنچه گذشت: عقل سرخ (۱)
دستگاه تبلیغاتى معاویه و یزید، بهشدت فعّال بود. آنان مىخواستند یک عرفان و معنویت قلابى درست کنند و اسلام را در آن منحصر کنند. اتفاقا عرفان و معنویتشان هـم معنویـت و عرفان اسلامى نبود و تحریفشده و منحرف بود. نه فقط شـریعت اجتمـاعى اسـلام، بلکـه معنویت اسلام را هم خراب کردند؛ زیرا معنویت اسلام، رهبانیت از نـوع بـودایى و مسـیحى نیست؛ بلکه ریاضت در صحنهٔ جهاد در عین مـتن زنـدگى اسـت. در منطـق حسـین بـن على (علیهالسـلام)، فراغت از «دنیا»، فراغت از تکلیف و حقوق نیسـت، فراغـت از سیاسـت و اقتصاد نیست. زیرا اسلام فقط یک مقدار شعار و شعائر ساکن نیست. دینامیسم اسلام، چیـزى نبود که از بیرون به اسلام، قلمه زده باشند؛ بلکه ذاتى اسلام بود و آنها مـىخواسـتند ذاتیـات اسلام را کتمان و تحریف بکنند. بنابراین، دعوا، دعوا بین «اسلام کتاب و سنّت» بـود کـه حسین (علیهالسلام) برایش کشته شد با «اسلام جعلى اموى»، دینى که در حکومت و حقوق بشر و... هیچ دخالت نمىکند و حرف نمىزند و حکمى نمىدهد؛ یک معنویت قلابى و مـبهم و فردى که هرکسی هم مىتواند داشته باشد؛ ولى در حکومت و مناسبات عینى اجتماعى نباید دخالت بکند. چون دستگاه اموى معتقد بود که اصل حکومت عقیدتى، حرف مفـت اسـت.
مىگفتند: «الملک ملک الجاهلیة»، همان حرفى که ابوسـفیان _پـدر معنـوى و از جهـاتی جسمانی حزب بنىامیّه_ صریح گفته بود.
زمانى که خلیفهٔ سوم به حکومت رسید، ابوسفیان که چشمهایش درست نمىدید، داخـل جلسهٔ حکومتى خطاب به خلیفه گفت:
«ببین ... حکومت ربطى به دین ندارد. «الامر امرٌ عالمیة». حکومت، حکومت دنیایی است. حکومت دینی، حکومت عقیدتی و اخلاق و عدالت و این حرفها شعار است. باید بر اساس حکمالجاهلیة، یعنی همان سبکی که قبل از اسلام داشتیم، حکومت کنیم؛ منتها این بار به نام اسلام.»
نقطهٔ مقابلش، اسلام نابى بود که امام حسین (علیهالسلام) نمایندهٔ آن بود؛ اسلامى که آموزش میداد حکومت، حیاط خلوت حاکمان و احزاب و جناحها و قبایل و افراد نیست؛ آمـوزش میداد که حکومت، یک امانت از طرف خدا و مردم است؛ اسلامى که مىآموخت اولیـاى خدا حتى وقتى حاکم نبودند، بهانه نمىآوردند که چون حکومت در دست ما نیست، دیگر ما تکلیفى نداریم؛ بلکه باز هم کیسهٔ غذا و آرد و خرما بر شانه مىگذاشتند و بـه در خانـهٔ فقـرا میرفتند و با محرومیت و فقر مبارزه مىکردند؛ چه رسد به وقتى که به حاکمیت مىرسیدند.
وقتى در کربلا، بعضى از بنىاسد آمدند بالاى جنازهٔ سیّدالشّهدا که قطعهقطعه شده بود، دیدنـد بر روى شانهٔ مبارک امام، زخمى است که اثر شمشیر و نیزه و شلاق نیست، بلکـه ردّ یـک تماس مزمن و مداوم با گوشت و پوست شانههاست. این شانهها سالها با این فشار، مـأنوس بوده است. از حضرت سجاد (علیهالسلام) پرسیدند که اینها چیست؟ امام زینالعابـدین (علیهالسلام) فرمودند: «آثار کیسههاى پر از آرد و نـان و خرماسـت کـه پـدرم هـر شـب بـر دوش میگذاشت و به خانهٔ فقرا مىبرد.» آنقدر این عمل تکرار شده بود که آثارش بر شانهٔ امـام مانده بود. و این از آثار امامت در همهٔ اهلبیت (علیهمالسلام) بود. اگر از مُهر نبـوت چیـزى شنیدهاید، بدانید که آثار این کیسهها هم مُهر امامت بر شانهٔ اهلبیت (علیهمالسلام) بود؛ زیـرا ایـن خصلت مشترک همهٔ اهلبیت (علیهمالسلام) بود که از پیامبر اکرم (صلیالله علیه وآله و سـلم) آموخته بودند. در میان آنان یک فرهنگ بود. اینان مىگفتند باید به دنبال برقـرارى حکومـت عـدل باشیم؛ اما تا وقتى به حکومت نرسیدهایم نیز وظایفى داریـم و بـه آن وظـایف تـا هـرجـا میتوانیم، عمل مىکنیم. مىگفتند اقتصاد و فرهنگ و سیاست و قضاوت، چهار عرصه براى عبادت و براى تأمین حقوق مردم و حدود الهى است. اینان معتقد بودند آرمانى که گرسنگى گرسنگان به آن لطمه نزند، یک آرمان انسانى نیست؛ چـه برسـد بـه یـک آرمـان الهـى.
اهلبیت (علیهمالسلام)، شیعیانشان را حتى به یک قطره اشک یتیمان هم حساس کرده بودنـد و میگفتند که از کنار محرومان و مظلومان، بىتفاوت عبور نکنید؛ چه رسد به بىعدالتىهاى بزرگ در جامعهٔ انسانى که سزاوار اغماض نیست.
اهداف اهلبیت (علیهمالسلام) از ورود به سیاسـت و حکومـت، اهـدافى آرمـانى بـود و ورودشان به سیاست، یک ورود کاملا معنوى بود. فرهنگى بود که از دیدن گونههاى چـالافتادهٔ فقرا به خود مىلرزیدند. خطبهاى که سیدالشهدا (علیهالسلام) در«منى» دارنـد، علمـا و بزرگان جهان اسلام را توبیخ مىکند که چرا ساکت نشستهاید؟ مگر نمىبینید که عـدهاى از مردم، «مستضعفٍ على معیشته مغلوب»؛ یعنى گرسنهاند و نان شبشان را نمـىتواننـد تـأمین کنند؟! ولى حکومتىها در دربار، بخوربخور راه انداختهاند. سخنرانى امام حسین (علیهالسلام) در منی، در شرایطى بود که هنوز معاویه زنده بود. این خطبه بسـیار زیبـا و باشـکوه اسـت. در فرهنگ اسلام و تشیّع، بین حرف و عمل حاکمان و عالمان دین، تضاد نیست و نباید باشـد، حکومت، محرمانه رفتار نمىکند. حکومتى که حسین (علیهالسلام) به دنبـال آن اسـت، یـک رویاى خیالى نیست. حرکات مارپیچ بدون برنامه در حکومت نیست. ایشان چشمانش را بـه یک نقطهٔ نامعلوم پشت ابرها ندوخته بودند و از مجهول، حرف نمىزدنـد.
در منطـق حسـین بن على (علیهالسلام) دستِ دهندهٔ دولت باید از دستِ گیرنـدهٔ آن بـالاتر باشـد. و چـون اثـر تصمیمهاى دولت، روى پوست و استخوان مردم باقى مىماند، پس حاکمان بایـد وسـواس شدیدى علیه کارگزارانشان و به نفع مردم داشته باشند. امام هم این وسواس را داشتند. در منطق حکومتی که حسین بن على (علیهالسلام) به دنبال تشکیل آن بود، مـردم را بـا صـداى تیـز و توهینآمیز، صدا نمىزدند و کارى نمىکردند که مردم به حاکمان، شک کنند. دولـت در اسلام، در این تعریف، یک کیفیت مقدّس پیدا مىکند؛ اما انحرافهایى که بهتدریج بعـد از شهادت امیرالمومنین (علیهالسلام) و سقوط حکومت امام حسن (علیهالسلام) در داخـل حکومـت دینى، انبار شد و اتفاقاتى که یکبهیک در دهههاى قبل از عاشورا افتاد و یکبهیک نیـز توجیه شد، باعث شد که مردم از حکومت دینى و جامعهٔ دینى و از فرهنـگ دینـى، فاصـله گرفتند و ناگهان در سال شصتویک هجرى، همهٔ این انحرافهـا آوار شـد. تـو گـویى بیست سال تمام، پایههاى یک نظام و جامعه را موریانه بخورد و بجـود و سـپس ناگهـان آن ساختمان بعد از بیست سال آوار شود و فرو بریزد. چنین نبود کـه در کـربلا یـک اتّفـاق ناگهانى و غیرمترقّبه افتاده باشد، نه. هیچ اتّفاق ناگهانىای نیفتاد، چون کشتار انقلابیون قـبلا در زمان معاویه هم مىشد. در آن بیست سال، بسیارى از اصحاب امیرالمؤمنین را کشتند و اصـلا دستور داده بود هرکس را که «عَلی دین علی» _یعنى در خطّ على (علیهالسلام) است_بکشید و لعن على (علیهالسلام) به تمام منبرهاى حکومتى، بخشنامه شده بود.
مىخواهم بگویم عاشورا، تنها کشتارى نبود که در زمان بنىامیّه اتّفـاق افتـاد. قتلعامهـا، ترورها و اعدامهاى بسیارى قبل از عاشورا انجام دادند؛ ولى محرم شصـتویک هجـرى، وقتی است که دیگر همهٔ آن فسادها و انحرافها آوار مىشود و بهخصـوص، ایـن اتّفـاق، پیش چشم نسل سوم انقلاب پیغمبر (صلىالله علیه وآله وسلم) که از آنان بـه «تـابعین تـابعین»، تعبیر مىکنند، مىافتد. «اصحاب»، نسل اول انقلاب پیغمبرند؛ «تابعین» و «تـابعین تـابعین»، نسل دوم و سوماند. در این دوران، برخى از بقایاى اصحاب پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) هم کمکم به همان فرهنگ جاهلیت قبل از اسلام، رجعت کرده بودند یا به نحوى از خود، رفـع تکلیف مىکردند. بعضى از اصحاب که اسمشان را نمىبرم، ریگ در دهانشان گذاشته بودنـد تا حرف سیاسى نزنند؛ براى اینکه اوضاع، مشتبه شده بود و مىگفتند ما نمـىدانـیم در ایـن دعواهاى میان اصحاب پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) با یکدیگر، چه کسى بر حـق اسـت و کدام باطل؛ و بنابراین، از صحنهٔ سیاست، منزوى شده بودند. عدّهاى رفتند و مشـغول عبـادت شدند. و بعضشان از زُهّاد ثمانیهٔ مشهور در فرهنگ عرفانى اسلام شـدند برخـى هـم فاسـد شدند. بسیارى هم مرده یا خانهنشین و از کارافتاده بودند.
ادبیات صدر اسلام، ادبیات بدر و احد و خیبر و فرهنگ تقوى و جهاد تغییر کـرده بـود. آن ادبیات حتى براى بعضى از اصحاب پیغمبر هم دیگر انگیزهبخش نبود و براى آنان کهنـه شده بود؛ زیرا خودشان عوض شده و فاسد گشته بودند و شعارهایى که خود در دوران جوانى حاضر بودند به پاى آن خون بدهند و جان ببازند، براى ایشان بىمزه شده بـود و مىگفتنـد دیگر کهنه شدهایم. شرایط و اوضاع آن زمان را دیگر نمىفهمیدند. علت هم این بود کـه بـهتدریج در دهههاى بعد از پیغمبر (صلیالله علیه وآله وسلم)، از آن ایدهها و آرمانها فاصله گرفتـه بودند. عدّهاى از اصحاب پیغمبر هم متأسفانه جزء سرمایهدارهـا و گـردنکلفتهـاى «مالمردمخور» شده و در باندهاى حکومتى دوران قبل از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) جا خوش کرده بودند و بعد در دوران معاویه که همهچیز فاسد شد، آنها هم علنى فاسد شدند. تا وقتـى کـه دیندارى مزه مىداد و منافع داشت، آنان دیندار بودند؛ اما همین که دیگر مقـرونبهصرفه نبود، دین را کنار گذاشتند.
این همان تعبیرى است که سیدالشهدا (علیهالسلام) فرمودند: «الدّین لَعِبٌ علی السِنتهم»؛ دین براى اینان، یک بازى زبانى است. فقط بر سر زبانهایشان دین دارنـد؛ اما موقع امتحان که برسد و قرار باشد از چیزهایى بگذرند، «قَلَّ الدَّیانون»؛ دیندارها چـه کـم هستند! دقت کنید که تعبیر سیدالشهدا (علیهالسلام) دربارهٔ بعضى از همین بزرگان جهان اسلام و مردم بود. کمکم این اصحاب، در دوران حکومت، به اشـراف مـذهبى و سـرمایهدارهـاى متظاهرى تبدیل شدند که دیگـر حـلال و حـرام نمـىشـناختند و نسـل بعـد آنـان هـم اشرافزادههایی لامذهب شدند. گروههایى در داخل حکومت تشـکیل دادنـد و بـرخلاف شریعت اسلام و برخلاف منطق على (علیهالسلام) که منطق پیغمبر (صلىالله علیـه وآلـه وسـلم) و قرآن بود، عمل کردند و بهتدریج از پلکان قدرت و حکومت بـالا رفتنـد و رشـد کردنـد، حزب ساختند، حزبهاى حکومتى و جناحهاى حکومتى را سازمان دادند و همهجا سوار شدند و بعضى از همینان بعدها در کربلا در اردوگاه یزید براى کشتن امام حسین (علیهالسلام) آمدند.
برخى از اینها که امام حسین (علیهالسلام) را کشتند و در اردوگاه یزید بودند، قـبلا جزء اصحاب امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودند. بعضى، از رفقاى سابق خود امام حسین (علیهالسلام) بودند. یکی از آنها، شمر بن ذىالجوشن است. شمر، جزء افسران على بن ابىطالـب (علیهالسلام) در جنگ صفّین بود که در کنار حسن (علیهالسلام) و حسین (علیهالسلام) با معاویه جنگیده بودند. اما اینک شمر، افسر نیروهاى یزید در کربلا شده که سرحسین (علیهالسلام) را میبرد. فقـط ایـن یکى هم نبود. دست کم ده -بیست اسم دارم که باید آنها را لو بدهم که اینها قـبلا جـزء اصحاب امیرالمؤمنین و از رفقاى سابق حسن (علیهالسلام) و حسین (علیهالسلام) و همرزم آنهـا بودند و در کربلا حضور یافتند و دستشان به خون حسین (علیهالسلام) آلوده شد. بـراى چـه؟
براى اینکه کمکم بعد از رحلت پیغمبر (صلیالله علیه وآله وسـلم)، اولویتهایشان در حکومت و میان نخبگان، علما، روشنفکران و مردم عوض شد و ازاینرو در مواردى کـه مـىبایسـت قاطعیت نشان مىدادند، وا مىدادند و مدارا مىکردند و جایى که مىبایست مدارا مىکردنـد، مدارا نمىکردند و درگیر مىشدند و حتى با دشمنان دیروزشان_یعنى با کسانى که در بدر و احد و حنین با اینان جنگیده بودند_کمکم کنار آمدند و با آنهـا ائـتلاف کردنـد. برویـد آنهایى را که با امام حسن (علیهالسلام)، با امام حسین (علیهالسلام) درگیر شـدند و ائتلافهـاى سیاسى آنان را بررسى کنید؛ ائتلافهاى سیاهی که پنهانى و سپس علنى صـورت گرفـت.
آنان خودشان با یکدیگر دشمن بودند و گاه حتى قبلا با هم جنگیده بودند؛ ولى همه در برابـر خط اهلبیت (علیهمالسلام) که خط پیغمبر اکرم (صلىالله علیه وآله وسلم) است، ایسـتادند و حتى بعضى از آنها که در بدر و احد با مشرکین جنگیده بودند، پس از دو دهه بـا برخـى از همان مشرکان که پس از پیروزى اسلام، مسلمان شدند، علیه على (علیهالسلام) و اهلبیت پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) ائتلاف کردند و با جناحهاى خارج از اسلام و دشـمنان پیغمبـر، همپیمان شدند. مفهوم «خودى و غیرخودى» با معیارهاى انقلابی و ملاک ارزشها و عدالت، به «خودى و غیرخودى» با معیارهاى قبیلهاى، جناحى و مادّى و خودخواهانـه تبـدیل شـد.
جالب است که همه، هم خط امام حسین (علیهالسلام) و هم خط مخالف، از بین همین نسل دوم و سوم یارگیرى مىکردند؛ یعنى این نسل به هر دو طرف مىپیوست و بخش اعظم آن هـم بیطرف بود. ابتدا وقتى زاویه باز شد، تسامح شد؛ تا عاقبت دیگر نسل نمىتوانست تشـخیص دهد و الا خلیفهٔ اول و دوم، با امثال معاویه و یزید کاملا متفاوت بودند. درست است که ما در مورد سقیفه، نظر دیگرى داریم؛ ولى این نکته مسلّم است که نحوهٔ حکومت خلفاى راشـدین با نحوهٔ حکومت معاویه و بهخصوص یزید، متفاوت بود و آنان سالمتر بودنـد و ازاینرو نحوهٔ مواجههٔ اهلبیت (علیهمالسلام) هم با آنها فرق داشت؛ ولى زاویهٔ انحراف از همان ابتدا بـاز شده بود.
شما به سخنرانى فاطمهٔزهرا (علیهاالسلام) که ده روز بعد از رحلت پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) در مسجدالنّبى صورت گرفته، توجه کنید. این سخنرانى را سیّدمرتضى در شـافى، سـیّد بـن طاووس در طرائف، شیخ صدوق در معانىالاخبار و مرحوم طبرسى در احتجاج آوردهاند. من از خطبهٔ بسیار مهم فاطمهٔزهرا (علیهاالسلام) فقط یک عبارت را نقل میکنم. بعـد از آن کـه علی (علیهالسلام) را حذف کردند و مسائلى پیش آمد، ایشان خطـاب بـه مـردم و اصـحاب و بزرگان انصار و مهاجرین، خطبهٔ فدکیّه را در مسجد خواندند که البته این عنوان فدکیّه، بسـیار کوچکتر از مضامین بزرگ خطبه است و حق خطبه را ادا نمىکند. یک خانم هجـده یـا نوزده و حداکثر بیستوسهساله در آن شرایط بحرانى به بزرگان و صاحبان قـدرت و ادعا مىگوید:
«شما در رفاه و عیش و امنیت و خوشی بودید و در آن دورانی که ما میجنگیدیم و علی (علیهالسلام) در خط مقدم بود و هرجا خطر بود، پدرم علی (علیهالسلام) را به حلقوم خطر میفرستاد و او هم بیمحابا میرفت. شما منتظر بودید که چه وقت اوضاع علیه ما به پایان میرسد و ما چه وقت از پا درمیآییم. شما آن کنار ایستاده بودید تا اگر ما شکست خوردیم به ما بگویید: «ما که گفتیم نروید»، و اگر پیروز شدیم، به ما تبریک بگویید. شما گوشبهزنگ بودید که ما در درگیریها چهوقت از پا درمیآییم، از لحظات سخت و جهاد فرار میکردید، همواره میل به عقبنشینی داشتید و همیشه آماده بودید که حرفهایتان را پس بگیرید و اصولتان را ترک کنید؛ ولی ما تا آخر میایستادیم.»
بعد فرمود:
«جنازهٔ پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) را روی دست ما گذاشتید و به دنبال تقسیم قدرت رفتید. «فَمَجَجتم ما وَعَیتُم و دَسَعتُمُ الّذی تسوَّقتم...» یعنی همهٔ آنچه را که به دست پیامبر آموخته و آن ارزشهای گوارایی را که از دست رسول خدا نوشیده بودید، بالا آوردید و آن میثاقها را زمین گذاشتید؛ اما بدانید که اگر شما کافر بشوید، بلکه اگر همهٔ کسانی که روی زمین زندگی میکنند هم کافر بشوند، باز هم مسئله عوض نمیشود و خدا غنی و بینیاز است و همچنان ستوده.»
اینها بخشى از سخنان حضرت زهرا (علیهاالسلام) در مسجد پیامبر (صلیالله علیه و آله و سـلم) ده روز پس از رحلت ایشان است...
ادامه: عقل سرخ (۳)