نوشته بود
You are the CSS to my HTML...
به زبون ما آزمایشگاهیا شاید بشه
تو جواب +++ Positive قلب منی...
نوشته بود
You are the CSS to my HTML...
به زبون ما آزمایشگاهیا شاید بشه
تو جواب +++ Positive قلب منی...
آدمای متواضع رو دوست دارم. خیلی... خیلی... خیلی... (احتمالا چون خودم هنوز بلد نیستمش)
عرض کنم که
این «مگه چی میشه؟»ای که خانمها موقع حرف زدن در مورد نوع پوشش و در واقع حد و حدودش میگن، دقیقا همونیه که آقایون موقع قطع ارتباط یا کممحلی و بیمحلی با دختری که بهشون وابسته شده، به زبون میارن.
وقتی تو قضاوتها و نگرشها نمیتونیم از دست جنسیتمون فرار کنیم، بهتر نیست بسپریم کسی تصمیم بگیره که هر دو جنس رو میشناسه و به هیچ کدوم به صرف جنسیت علاقه نداره؟ و نفعی براش نداره عدالت رو رعایت نکنه؟ و اصولا خودش این دو جنس و ویژگیها و قوانین حاکم بر روابط اونها رو ابداع و خلق کرده؟
بهتره دیگه:) هر طوری حساب کنیم این شکلی بهتره :)
قرآن ثقیل است. خواندنش، ظرفیت روحی میخواهد. نه که از هولِ حلیمِ ظرفیت نداشتن سراغش نرویم (که اصولا یکی از راههای پیدا کردن سعهٔ صدر و ظرفیت شخصیتی، مداومت در خواندن این کتاب عزیز است)، ولی جدا سنگین است. به ندرت میتوانم روزانه بیش از یک صفحه قرآن بخوانم. همان یک صفحه روحم را پر میکند. بقیهاش را دوست دارم به آنچه خواندهام فکر کنم یا همان صفحه را دوباره بخوانم و...
و یاد آن روایت میافتم که نقل شده حضرت رضا علیهالسلام هر سه روز یکبار تمام قرآن را تلاوت میکرد و میفرمود: «اگر می خواستم زودتر از سه روز آن را به پایان برسانم، میتوانستم، اما نخواستم چنین کنم. زیرا در موقع تلاوت به هر آیه که میرسیدم در آن فکر و اندیشه میکردم که درباره چه چیزی و در چه زمانی نازل شده است. بدین جهت در هر سه روز یک بار قرآن را به پایان میرسانم.»
کیفیت که هیچ، کلا دربارهاش حرفی نمیزنم، ولی همین کمیت را مقایسه کنید: یک صفحه در مقابل ده جزء!
ادعا... زیاد ادعایمان میشود... از همین مقایسهها میشود فهمید اگر دو سوم جسم آدمیزاد آب است، دو سوم روحش هم ادعاست!
پ.ن: آنوقتها که هنوز خواندن قرآن اولویتی برایم نداشت، یادم هست در پاسخ کسی که تشویقم میکرد به خواندنش، گفته بودم: «من حدیثی خوندم که اگر کسی قرآن بخونه و بهش عمل نکنه، روز قیامت نابینا محشور میشه و من میدونم که نمیتونم بهش عمل کنم؛ واسه همینم ترجیح میدم کلا نخونمش.»
فیالواقع خواستم عرض کنم بنده استعداد ویژهای داشتم برای این که خیلی اصولی روشنفکر باشم. حیف... حیف آن همه استعداد که هرز رفت :دی
پ.ن ۲: چه شد که شروع کردم به خواندن قرآن؟ اینجا.
«دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا ندانند رقیبان که تو منظور منی» قشنگ معلومه «سعدی» اگه وبلاگنویس بود از این مبهمنویسهای آبزیرکاه میشد که یه جوری مینویسن آدم فکر میکنه این که کاری نداره بابا! آمار بازدیدش الکیه! بعد که میومدی خودت مثلش بنویسی میفهمیدی نخیر! از این خبرا هم نیست!
«حافظ» از اینا میشد که تنهایی آمار بازدید وبلاگها رو تو ایران چند تا پله جابهجا میکرد، انقدرم خوشبرخورد بود که همه عاشقش میشدن، انقدرم خوب ولی مرموز مینوشت که گهگاهی میومدی اتفاقی یه مطلبی رو تو بایگانیش پیدا میکردی میخوندی و همون، به طرز عجیبی، توضیح حالت تو اون لحظه بود.
«فردوسی» انقدر فاخر و خفن مینوشت که جای از ما بهترون بود وبلاگش. قالب وبلاگشم پر از نقش و نگارای ایران باستان بود. کلمات عربی هم استفاده نمیکرد کلا. تو همه پستاشم استاد کزازی نظر میذاشت.
«مولوی» قطعا دچار فیلترینگ میشد، بعد مثل حافظم نبود که یه جوری بالاخره سر و تهشو هم بیاره، همچین غد و یهدنده بود که وبلاگ اولش به اسم «مثنوی» رو کلا میبستن به خاطر بعضی مطالبش، بعد دیگه از سرخوردگی یه وبلاگ میزد به اسم «شمس» و شروع میکرد غزل مثلا عاشقانه گفتن ولی چون مخاطب یه سری غزلا «شمس»نامی بود و شمس اسم خانم نیست، هرچقدر توضیح میداد که عاقا این فرق میکنه و هر گردی گردو نیست و اصلا منظور من از شمس، در واقع «شمسی» و در واقعِ واقع «خورشید»ه، خیلی فایدهای نداشت. نهایتا هم پناهنده میشد ترکیه و همونجا میمرد.
«نیما»نامی هم یه وبلاگی داشت که اوایل خیلی کسی جدی نمیگرفتش، منتها جامعهٔ سرخورده از رفتن مولوی که دیگه حوصلهٔ فال گرفتن با نوشتههای حافظ و حرص خوردن از دست سادههای سخت سعدی رو نداشت، دورش جمع شدن و کمکم آمار بازدیدها و کامنتها انقدر بالا رفت و شاخ شد واسه خودش که دیگه کلا تاریخ وبلاگنویسی به قبل و بعد وبلاگ «افسانه» نیما تبدیل شد.
بعد هی همین طور وبلاگای مختلف با سبکای مختلف زیاد شدن تا این که کلا بلاگفا ترکید و ما اومدیم بیان. اینجا چون پسوند سایت سرویسدهنده از com. به ir. تغییر کرده بود، خودش کلا یه تحول بنیادین محسوب میشد که جا داره بعدا مفصلتر در موردش حرف بزنیم.
سپاس که تا اینجای برنامه با ما همراه بودید :)
+اگه دوست داشتید، تو نظرات ادامش بدید :)
نهایت عشق «در» نهایت فراق و نهایت لذت «پس» از نهایت فراق، اتفاق میافتد.
و مثل همین مثال، باقی قوانین عالم ماده را هم طوری «باید یک چیزی از دست بدی تا یک چیزی به دست بیاری»طور چیدهاند که به آن دل نبندی.
فلذا، باید یاد بگیریم سخت و جدی نگیریمش.
پ.ن: زیاد و تندتند نوشتن، خلاف اصول وبلاگنویسیه به نظرم. هنوز مطلب قبلی رو خیلیا ندیدن یا هضم نشده، درست نیست یه چیز جدید تو فاصلهٔ کم بنویسی. اینا رو میدونم، ولی در حال حاضر، اینجا تنها جاییه که نوشتن توش آرومم میکنه و علیرغم این که خیلی از ایدهها رو فقط در حد کلیدواژه یادداشت میکنم و از خیر نوشتن و انتشار میگذرم، باز هم کلی مطلب دیگه میمونه برای گفتن که باید بنویسم. تا اطلاع ثانوی هیچ چارهای نیست.
پ.ن۲: «غوغای عشقبازان» محمدرضا شجریان مال مرداد هشتادوشیشه. اون موقع، کاست خریده بودم، اخیرا سیدیشو پیدا کردم و هنوز تروتازه است به نظرم. تو بیپتونز هم هست. اگه سنتی گوش میدید و از اساس باهاش مشکل ندارید، ارزش خریدن داره. اینم البته صرفا نظر منه.
سال پیشدانشگاهی بود. آن اواخر. در تندترین شیب نمودار استرس مربوط به کنکور. چند هفتهای را محض عوض شدن حال و هوا، با چند نفر از بچهها میرفتیم کتابخانه. سرمان توی کتابها بود و حواسمان حسابی جمع تستها و نکتهها و...
توی آن شلوغی یادم هست یکی از بچهها، باز هم احتمالا محض عوض شدن حال و هوا، درآمد که: «بچهها! نُهِ نُهِ نودونه، هرجایی بودید، هر وضعیتی بود، اگه ازدواج کرده بودید، اگه بچه داشتید، با همسر و بچههاتون، هر طوری بود جمع شیم دبیرستان دوباره همو ببینیم.» و همه هم از این اداهای «وای چه باحال!» و «حتما!» و «چه پیشنهاد خوبی» درآوردیم.
کنکور که دادیم و نتایج آمد، دانشگاهها که شروع شد، چند باری سعی کردم بعضی از بچههای همان گروه را جمع کنم دور هم و به جز یک بار نشد. البته بعدتر شنیدم اکیپهای دیگری از بچهها شکل گرفته و گروه تلگرامی دارند و... که دیگر رغبت نکردم بروم سمتش. ولی آن تاریخ، آن پیشنهاد هولهولکی گذرا و شاید اصلا محض مسخرهبازی، توی ذهنم ماند و حتی گاهی فکر میکنم نُهِ آذر نودونه بروم دم دروازه دبیرستان قدیمیام و خودم را مسخره نیامدن بقیه کنم.
الغرض این که آدم فوق احساساتی دلتنگی پشت این کلمات زندگی میکند که چنین پیشنهاد آشفتهٔ مبهمی را هم برای دیدن کسانی که یک زمانی میشناخته فراموش نکرده، آن وقت زندگی توقع دارد یک آدمهایی را فراموش کنم که...
این راهش نیست روزگار عزیز... این راهش نیست...
یک تصادمی دارد اتفاق میافتد. بین تلقی سنتی از دین از یک طرف و فضای بیدینی تمدن روبهرویمان از طرف دیگر.
جامعهای داریم پر از سوال در تمامی حوزهها، از کلیترین موضوعات تا جزئیترین مسائل.
جامعهای داریم پر از صداهای مختلف و در حال مذاکرات گوناگون برای دستیابی به توافق و بیانیه مشترک در مورد چهارچوبهای کلی و خطوط قرمز اصلی.
چیزی دارد متولد میشود. اگر این روند ادامه داشته باشد، پیشبینی من شکلگیری چیزی شبیه نمودار زنگولهای توزیع طبیعی (استاندارد) است در باورها. دو طیف اقلیت در دو سو که حضورشان باعث حفظ تعادل میشود و اکثریت متعادلی (باز هم در طیفهای گوناگون البته) در این بین.
از جهاتی، رادیکالیسم، در هر دو سوی آن (و از جمله بخشی از آنچه به تهاجم فرهنگی تعبیر میشود) در خدمت شکلگیری همین اکثریت متعادل است.
حسش میکنید؟
پ.ن: حرف تمدن و شکلگیری تمدن که میشود همیشه یاد سریال ملاصدرا میافتم و آن طراحی لباس فوقالعادهاش، آن همه طرح و رنگ و تنوع، چادرهای رنگی رنگی خانمها، فضای بحث و نقد و نظر و انتقاد و... کمابیش شبیه همان تصویریم یا حداقل بگویم داریم شبیهش میشویم.
امروز سالروز مرگ تختیه. صبح، تو تاکسی، مجری رادیو داشت میگفت «واقعا چه راهی داریم برای این که مرام تختی رو بیاریم تو ورزشمون؟» و یادمه با خودم گفتم «بیخیال تو رو خدا اول صبحی! حالی داریا!»
الان که تو اتاقم و از بیرون صدای تلویزیون و گلهای پیدرپی ما به یمن، اونم دقیقا تو همین روز میاد، میبینم حق با مجری بود. باید از همون اول صبح شروع کرد راجع بهش حرف زد.
واقعا چی میشه از زدن این همه گل به یه تیم ضعیف از یه کشور رنجکشیده و در حال جنگ، انقدر خوشحال میشیم؟ نمیگم باید مثل پوریای ولی یا غلامرضا تختی میباختیم، ولی فقط این که «مردی نَبُود...»
و تازه همه اینا رو بذاری به حساب توان فنی مربی و ذوقمرگیهای جماعت فوق سکولار حوزه ورزش و...
به قول جلال «رها کنم...»
بعدنوشت: ظاهرا تیم یمن خیلی بیشتر از اونچه فکر میکردم، متعلق به عربستانه؛ فلذا، مطلب بالا رو پس میگیرم. ولی میذارم بمونه که یادم باشه سر فرصت و مفصلتر موضوعات رو بررسی کنم.
البته اگر این طور نبود، حرف من همونه. بردن تیمی که متعلق به کشوری در حال جنگه (اونم نه جنگی صرفا تو مرزها)، با گلهای زیاد، خلاف اخلاقیه که تو زندگی و از جمله تو ورزش، بهش اعتقاد دارم.
پروردگار، این عالم را آفرید. با نظم و قوانینی حیرتانگیز، در عین حال با وجوه زیباییشناسانهٔ مبهوتکننده و روی این دو لایه، لایه سومی از شباهتها و هممعناییها کشید.
از نعمتهای عزیز و عجیب خداوند در این عالم، قابلیت دنیا برای وجود «هنر» است، برای مثال زدن، برای تشبیه و نکتهاش اینجاست که این قابلیت به شکل عام به دنیا داده شده. توان بالقوهای در هستی وجود دارد برای این که برداشتهای اشتباه شاعرانه از حقیقت داشته باشی، مثالهای زیبای ظاهرا قانعکننده درباره باطل بزنی و تقریبا از هر چیزی، خلاف ماهیت اصلی آن استفاده کنی.
این عالم قابلیت دارد ابزار اصلی گمراهی تو، دقیقا همان برترین ابزارهای هدایت باشند.
این را نباید فراموش کرد.
یک موضوعی هست که شما از هر ده تا دختر اگر بپرسید، یازدهتایشان با آن موافق هستند و آن این که توقع دخترها از همسرشان، مردی است که بتوانند به عنوان تکیهگاه محکمی در زندگی روی او حساب کنند؛ منتها در این مقوله، دو سوءتفاهم مهم وجود دارد. اولی که عمدتا از سمت دخترهاست، این است که خیال میکنند این تکیهگاه بودن، مفهوم فیزیکی و جسمی دارد! یعنی مثلا اگر پسری، هیکل چهارشانه و قد بلند و... داشت، یعنی تکیهگاه و پناه مناسبی است در سختیهای زندگی! به نظرم میآید تصور این گروه از زندگی، چیزی است شبیه رینگ بوکس که دارند روی توان جسمی یکی از مبارزان شرطبندی میکنند و لاجرم به دنبال کسی میگردند که هیکل ورزیدهتری داشته باشد!
احساس میکنم اغلب این طوری است که باورهایمان تا یک سن خاصی، تحت تاثیر محیط و خانواده شکل میگیرد و بقیه مدت عمر، مشغول جمع کردن شواهدی له همان باورها هستیم. شواهد مخالف را هم معمولا انکار میکنیم یا نادیده میگیریم و اگر کسی هم پیدا شود که منطقا، اشتباه بودن نگرشمان را اثبات کند، نهایت این است که بگوییم «حالا البته بالاخره هرکسی نظر خودش رو داره»
اگر قرار بود آدمها منطقی و منصفانه، به دنبال حقیقت و عمل به آن باشند، بعضی جملات انقدر کاربردشان کم میشد که احتمالا شاید از زبان بشری حذف میشدند.
یادش بهخیر دورانی که هنوز زندگی، هیجانهای سادهدلانهٔ ما را تحویل میگرفت. روزگاری که سیب زندگی، هنوز این همه چرخ نخورده بود. هنوز درباره هر چیز کوچکی پر از شوق و رویا و آرزو بودم. هنوز هم البته آن رویاها با من هستند، بعد از گذشت این سالها، همراه من قد کشیدهاند، آنها که باید میرفتند رفتهاند و چندتایی که حرف هم را بیشتر میفهمیم، ماندهاند تا بقیه مسیر را کنارم باشند. جدی و بزرگ شدهاند. یک وقتی اگر مثل حبابهای بزرگ رنگی در یک اتفاق سفید نورگیر با پنجره قدی رو به باغچه مرتب و درخت سیب سبز بودند و کودکانه و شاد، با هم بازی میکردیم و آواز میخواندیم و برای سیبهای سبزِ سبزِ روی شاخهٔ درخت، دست تکان میدادیم و از شدت سبکی، مرا به پرواز درمیآوردند، الان شبیه نوجوانهای پانزده شانزدهساله فهمیدهای هستند که میشود کمکم کارهای جدی را بهشان سپرد، روی حرفشان حساب کرد و با آنها مشورت کرد.
رویاها و آرزوهایم، کمتر و محدودتر، ولی در عین حال بزرگتر و عمیقتر شدهاند. ولی.... ولی با همهٔ این حرفها، دلم برای روزگاری که بدون اداهای روشنفکرانه، با نهایت صداقت و سادگی و حتی بگویم بچگی، کتابها را میخواندم (میخوردم شاید) و با شخصیتها زندگی میکردم تنگ شده. روزگاری قبل از این که «انواع تفکر» را یاد بگیرم و تلاش کنم تا «تفکر انتقادی» را در خودم تقویت کنم. روزگاری قبل از این حرص خوردنها، ایراد گرفتنها، نکته درآوردنها، مقایسهها، نقد کردنها، روزگاری که در آن اعمال و رفتار شخصیتها وحی مُنزَل بود، قهرمان داستان هر کاری میکرد درست بود و تلاش میکردم مثل او باشم. روزگاری که قبل از هر حرف و بحث و نقدی، قصهها را باور میکردم و هنوز بادکنکهای رنگیِ آن همه رویای دلنشین، توی بغلم بودند.
روزگاری که کسی توقع نداشت رویاهایت را دنبال کنی، همین که با هم و کنار هم شاد بودید، کافی بود. همین که کنارت بودند و کنارشان بودی و گهگاه با هم از آن پنجرهٔ قدی سفید به بیرون پرواز میکردید بس بود. برای همه کافی بود...برای من البته هنوز هم کافی است، ولی آدمها...امان از آدمهایی که نمیدانند سن فقط یک عدد است و تو همچنان دقیقا همان دختر ۱۷، ۱۸ ای که بودی، باقی ماندهای. که ۱۸ سالگی، از سر رقابت بیهودهای برای جوان به نظر رسیدن، سن موردعلاقهات نیست، بلکه فرصتی است برای یادآوری آن اتاق سفید و حبابها و بادکنکهای رنگیاش. فرصتی است برای یادآوری خاطرات پرواز در آسمان صافِ آبیِ آبی...برای من که هنوز دلم در آن اتاق روشن نورگیر جا مانده، زندگی یک جور خاصی، روزبهروز سختتر میشود...
وضعیت سیاسی کشور از گذشته تا اکنون، تا اطلاع ثانوی و در تمامی سطوح:
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هرکس حکایتی به تصور چرا کنند
+در چنین وضعیتی، نقد و اصلاح، صرفا دو شوخی خندهدار هستند؛ مگر البته خلافش ثابت شود یا چارهای نماند.
«بدان که اول چیزی که حق سبحانهوتعالی بیافرید گوهری بود تابناک، او را عقل نام کرد که «اول ما خلق الله تعالی العقل» و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آن که نبود، پس ببود. از آن صفت که به شناخت حقتعالی تعلق داشت حُسن پدید آمد که آن را «نیکویی» خوانند، و از آن صفت که به شناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آن را «مهر» خوانند، و از آن صفت که نبود پس ببود تعلق داشت حزن پدید آمد که آن را «اندوه» خوانند. و این هر سه از یک چشمهسار پدید آمدهاند و برادران یکدیگرند، حُسن که برادر مِهین است در خود نگریست خود را عظیم خوب دید، بشاشتی در وی پیدا شد، تبسمی بکرد، چندین هزار ملک مقرب از آن تبسم پدید آمدند. عشق که برادر میانی است با حسن انسی داشت، نظر از او برنمیتوانست گرفت، ملازم خدمتش میبود، چون تبسم حسن پدید آمد شوری در وی افتاد، مضطرب شد، خواست که حرکتی کند، حزن که برادر کِهین است در وی آویخت، از این آویزش آسمان و زمین پیدا شد...
بدان که از جمله نامهای حسن یکی جمال است و یکی کمال و در خبر آوردهاند که «ان الله تعالی جمیل یحب الجمال». و هرچه موجودند از روحانی و جسمانی طالب کمالاند، و هیچکس نبینی که او را به جمال میلی نباشد، پس چون نیک اندیشه کنی همه طالب حسناند و در آن میکوشند که خود را به حسن رسانند. و به حسن که مطلوب همه است دشوار میتوان رسیدن، زیرا که وصول به حسن ممکن نشود الا به واسطه عشق، و عشق، هرکسی را به خود راه ندهد و به همهجایی مأوا نکند و به هر دیده روی ننماید، و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بود، حزن را بفرستد که وکیل در است تا خانه پاک کند و کسی را در خانه نگذارد. و در آمدن سلیمان عشق خبر کند و این ندا در دهد که «یا ایها النمل أدخلوا مساکنکم لا یحطمنکم سلیمان و جنوده»، تا مورچگان حواس ظاهر و باطن هریکی به جای خود قرار گیرند و از صدمت لشکر عشق به سلامت بمانند و اختلالی به دماغ راه نیابد. و آنگه عشق بیاید پیرامون خانه بگردد و تماشای همه بکند و در حجره دل فرود آید، بعضی را خراب کند و بعضی را عمارت کند، و کار از آن شیوه اول بگرداند و روزی چند در این شغل به سر برد، پس قصد درگاه حسن کند. و چون معلوم شد که عشق است که طالب را به مطلوب میرساند جهد باید کردن که خود را مستعد آن گرداند که عشق را بداند و منازل و مراتب عاشقان بشناسد و خود را به عشق تسلیم کند و بعد از آن عجایب بیند...»
رساله «فی حقیقة العشق» یا «مونسالعشاق» سهروردی
«اکنون میگوییم آن موجود عالی که مدبر کل است، معشوق تمام موجودات هم هست، زیرا که برحسب ذات، خیر محض و وجود صرف است. آنچه را که موجودات بر حسب جبلت طالب و شائقند، همان خیر است. پس خیر است که عاشق خیر است. چه اگر خیریت فیحدذاته معشوق نبود، محل توجه همم عالیه واقع نمیگردید. پس هر مقدار خیریت زیاده شود استحقاق معشوق بودنش بیشتر میگردد و آن موجود منزه از نقایص و مبرای از عیوب، همان طوری که در نهایت خیر است باید در نهایت معشوقیت و عاشقیت هم باشد؛ اینجاست که عشق و عاشق و معشوق یکی است و دوئیتی در میانه نیست. و چون آن وجود مقدس، همیشه اوقات مُدرِک ذات خود و متوجه به کمال ذاتی خود است، باید عشق او بالاترین و کاملترین عشقها باشد. و نیز در مقام خود ثابت و محقق شده است: همانطوری که صفات حق عین ذات اوست و خارج از ذات او نیست، همانطور، امتیازی هم میان صفاتش نیست و چون امتیازی میان ذات و صفات او نیست، پس عشق، صریح وجود و ذات اوست.
حال ثابت گردید که موجودات یا وجودشان به واسطه آن عشقی است که در آنها به ودیعه نهاده شده و یا آن که وجودشان با عشق یکی است و دوئیتی در میانه نیست. اول سلسلهٔ ممکنات است و دوم وجود مقدس حق جلشانه.»
رساله «عشق»، از مجموعه رسائل ابنسینا
چرا به ما نگفتهاند چنین متون عمیق و فلسفیای درباره عشق از گذشته وجود دارد و دانشمندان دورهای که اصطلاحا به آن تمدن اسلامی گفته میشود، اینطور جذاب و هنرمندانه درباره همه شئون زندگی انسانی سخن گفتهاند؟
چرا برداشت نسل من از عشق، یک اتفاق تینیجری سطحی است؟ چرا نسبت بین عقل و عشق برایش مشخص نیست؟ چرا اسم هر احساس ساده پیشپاافتادهٔ غریزیای را عشق میگذارد و خیال میکند عاشق شده؟ چرا یک روز در میان شکست عشقی میخورد؟
چرا عشق را پدیدهای میداند صرفا لوس و صورتی و عروسکی و ولنتاینی و کافهای؟ چرا خودش را در مقوله عشق، مدیون و وامدار غرب میداند؟
تمدن غرب، جدای محدود کردن مفهوم عشق در صرف عشق انسان به انسان (و نهایتا انسان به طبیعت و حیوانات) همین نوع را هم با ابتذالی که در پوشش و رفتار دارد نابود کرده!
کجا چنین حدی از سخیف بودن قابل مقایسه است با عمق و گستردگی عشقی که در فرهنگ شرق و مخصوصا در مکتب دین میتوان به آن رسید؟
در این مکتب، نه تنها مقولههایی به نام عشق انسان به خداوند و بالعکس، عشق امام به مأموم و بالعکس، در ظریفترین و عمیقترین و زیباترین وجه ممکن مطرح میشود، بلکه اصولا عشق انسان به انسان، چه در مقام انسان به عنوان یک همنوع (به واسطهٔ نوع جهانبینی خاص دین) و چه عشق انسانی بین دو انسان خاص، به واسطه تعالیمی که مبتنی بر تربیت نفس هستند نیز و نجابت و حیا و پوشیدگی زنان و مردان، در سطوحی مطرح و تجربه میشوند که قابل مقایسه با نوع غربی آن نیست.
داستانهای عاشقانه کلاسیک مشهور دنیای غرب را که این همه ژست رمانتیک و لطیف بودن میگیرد و ما رسانهزدههای طفلکی هم آن را باور میکنیم (رومئو و ژولیت یا مثلا غرور و پیشداوری (تعصب) ) را مقایسه کنید با عشق فرهاد به شیرین، مجنون به لیلی و اصلا چرا راه دور برویم مقایسه کنید با خاطرات همسران شهدا و عشق و علاقه عمیق و عجیب بین آنها و همسرانشان؛ آن وقت چطور میشود که خیلیهایمان دنیای غرب را ملاک و معیار جزئیات احساسات و روابط عاشقانه میدانیم و حتی در تقلید مناسبتها، اینطور در مقابلش احساس کمبود و وادادگی داریم؟
آن عشقی که عرفا و شعرای ما، آن را اکسیر تغییردهنده قلب و روح انسان، طبیب و دوای دردهای روحی و شخصیتی دانستهاند، چقدر برای نسل من قابل درک است؟
با وجود همهٔ ادعایی که دارد، چقدر واقعا میتواند در مسیر عاشق بودنش، بردبار بماند؟ چه تعریفی از صبر دارد؟ میداند برای بودن کنار کسی که دوستش دارد، باید کجا، چقدر و چگونه اصرار کند؟ چقدر میتواند عاقلانه با یک احساس قلبی برخورد کند؟
تعریفش از عقل چیست؟
پلیس بدجنس عصبانی سختگیری که مانع بروز احساساتش میشود و بیتوجهی به هشدارهای عقل را نوعی بیقیدی جذاب و لازمه جوانی و «کول» بودن میداند یا عقل را به عنوان حجت درونی خداوند میشناسد که اتفاقا عمیقترین و لذتبخشترین مراتب علاقه با حضور و نظارت او اتفاق میافتد؟
مبنای علاقه و عاشق شدنش چیست؟
چرا میشود هر مزخرفی را به اسم داستان عاشقانه، فیلم عاشقانه و آهنگ عاشقانه به خوردش داد؟
چقدر میتواند مفهوم حدیث نبوی را درباره عشق (من عشق و عفف ثم مات مات شهیدا) را درک و تجربه کند؟
این حد از سطحی شدن درباره عمیقترین مفاهیم انسانی تقصیر کیست؟
چند نفر از آدمهای نسل من، با عاشق شدن بزرگ میشوند، رشد میکنند، تکامل روحی پیدا میکنند و چند نفر صرفا علاقه را در بازیهای پیامکی، چتهای شبکههای اجتماعی، قرارهای رمانتیک زیر برف و باران و هدیه دادن/گرفتن شکلات، جعبه موزیکال، عروسک، سلفی، تولد و جشن و پارک و ساحل و کافه رفتن خلاصه میکنند؟
مدتها پیش به این نتیجه رسیده بودم هر نسلی وقتی به سن جوانی میرسد و عاشق بودن را تجربه میکند، خیال میکند عشق را خودش کشف کرده، فقط خودش آن را درک میکند و نسلهای قبلی، چون الان که او جوان است، سنی ازشان گذشته، پس کلا از اول در همین سنوسال متولد شدهاند! جوان نبودهاند و جوانی نکردهاند و عشق و عاشقی را کلا نمیفهمند! ولی الان باید بگویم معتقدم یک پله ترقی معکوس کردهایم و نه تنها احتمالا به اشتباه خیال میکنیم نسل قبل از ما، عشق و عاشقی را نمیفهمیده، بلکه به نظر من طرز جوانی کردن، عاشق شدن و ازدواج کردن خیلی از آدمهای نسل من نشان میدهد آن گروهی که عشق را درک نمیکنند، دقیقا و اصولا خود ما هستیم!
راهحل این مسائل چیست؟
عشق را از عشقه گرفتهاند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید و در بن درخت. اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جملهٔ درخت را فرا گیرد..
یه فهرست کوتاه دارم از وبلاگنویسهایی که قبل از مرگ دوست دارم از نزدیک ببینم. مثلا قرار بذارم یه روز با همشون از صبح بریم کوه یا کافه و سینما و پارک و آخرشم جهت حسن ختام مزار شهدا یا مثلا پنجشنبهروزی قرار بذاریم تهش بریم دعای کمیل یا جمکران حتی.
شاعر میفرماد که:
تو فقط باش، فقط باش، فقط با من باش...
+گوش بدید اگه مثل من کلا از تلویزیون بیخبرید و گهگاه اتفاقی چیزای خوب به تورتون میخوره.
باید اعتراف کنم آدما واسه من دو دسته کلیان. اونایی که دوسشون دارم، براشون احترام قلبی زیادی قائلم و دلم میخواد زودبهزود ببینمشون یا باهاشون حرف بزنم و اونایی که اینطوری نیستن.
خوبیش این بود که مامان من هیچ وقت از این مادرا نبود که مدام در حال قربون صدقه رفتن دست و پای بلوری بچش باشه یا از سر محبت مادری، کارای شخصی دخترشو انجام بده، به زور لقمه بذاره دهنش، بابت نیم ساعت دیر کردن هزار بار زنگ بزنه، از یه جایی به بعد، خیلی جدی اینو تذکر میداد که اگر به وضع فلان چیز تو خونه معترضی، راهش اینه خودت پاشی درستش کنی و کار خونه، وظیفه همه اعضای اون خونه است (اینو البته همون اندازه از مامان یاد گرفتم که از بابا که طی این همه سال زندگی حتی یه بار یادم نمیاد راجع به این که چرا فلان چیز خونه از غذا گرفته تا بقیه چیزا، فلان طور هست یا نیست، حرفی زده باشه یا مثلا تذکر داده باشه. به شکل کاملا پیشفرضی، بابا هر کاری از دستش بربیاد از آشپزی تا آویزون کردن لباسا، تا جارو کردن پلهها و تا برنج و لوبیا و سبزی پاک کردن رو انجام میداده و میده و فیالواقع یه سری چیزا که شاید برای بعضیا آرمان و آرزوئه واسه ما خاطرست صرفا)، مامانی که از بچگی، هر وقت حرف امضای رضایتنامه یا کلا اجازه گرفتن بود، ارجاع میداد به بابا، تا حدی که من تعجب میکردم وقتی فلان دوستم میگفت مامانم رضایتنامه فلان چیزو امضا کرده، که باعث شد ناخودآگاه یاد بگیریم اجازهها دست باباست، تصویری از بابا که بعدها خیلی آرامش با خودش داشت، مامانی که همیشه به روندهای طبیعی در مورد مسائل معتقد بود (مثلا ما هیچ وقت واسه یه سرماخوردگی ساده نرفتیم دکتر یا مثلا مسکن خوردن به خاطر سردرد یه جور کار بد محسوب میشد، سردرد یا از بیماری بود که باید میرفتی دکتر تکلیفش معلوم شه یا از خستگی که باید میرفتی میخوابیدی) و این دنبال دلیل اصلی گشتن و «صبر» کردن تا مسائل خودشون در زمان خودشون حل بشن، به خاطر همین برخوردا، تزریق شدن تو شخصیت من، مامانی که خیلی با دقت و تا یه سنی، حواسش بود به کتابایی که میخوندم، به فیلمایی که میدیدم و گرچه اون وقتا دلخور میشدم، ولی تاثیرش رو دارم میبینم الان، مامانی که (همراه بابا) همیشه به من اعتماد داشت(ن) و از همون دوره ابتدایی آزادیهایی که بهم میداد(ن) و استقلالی که برام تعریف کرده بود(ن) از خیلی از همسنوسالهام شعاع وسیعتری داشت، مامانی که البته در کنار همه اینا، هیچ وقت نتونستیم خیلی بهم نزدیک شیم. هیچ وقت از این مدل خاص روابط مادر_دختری که خیلی از مادرها و دخترها داشتن نداشتیم و واقعیت اینه که علیرغم این که سالها، مامان رو تو این قضیه مقصر میدونستم، ولی الان میبینم شخصیت خودم هم بیتاثیر نبوده تو این ماجرا.
مامانی که اختلافنظرهای خودتو باهاش داری ولی مسلما غم عالم میاد تو دلت وقتی ناراحته و حالش خوب نیست. که وقتی از عروسی فلان دختر فامیل برمیگرده تا دو سه روز به هم ریخته است چون دختر بزرگش قصد نداره ازدواج کنه. که حتی کادوی تولدی که با کلی ذوق براش خریدی باز نمیکنه...
مامان! نمیتونم و نمیخوام بیام دوباره این حرفا رو بهت بزنم، چون باز به هم میریزی، ولی مینویسم تا یادم بمونه، من از ناراحت شدنت ناراحتم. از این همه سال زحمتی که برام کشیدی ممنونم و هم خدا، هم خودت و هم خودم میدونیم که هیچ جوره قابل جبران نیستن. از همه مثالای قشنگی که تو بچگی برام میزدی و مثل یه نوشته که رو سنگ حک بشه، تو ذهنم حک شده ممنونم. ولی مامان، هیچکس نمیتونه به اجبار وارد یه زندگی مشترک بشه.
شاید کسی باشه که بتونه به خاطر دل مامانش، فداکاری کنه و نظرش رو حتی در مورد مسئلهای تا این حد مهم، تغییر بده، ولی من، خوشبختانه یا متاسفانه، اون آدم نیستم...
واقعا واقعا متاسفم و امیدوارم بتونی این تصمیم رو درک کنی و بالاخره باهاش کنار بیای...
ببخشید...
بعدنوشت: بله. «همه چیز در درون توست.» من عمیقا باور دارم نگاه و ظرفیت وجودی آدمهاست که تعیین کننده است، نه موقعیتی که توش هستن.
ولی نکتش اینجاست که من تو یه سری چیزا، دیگه از پس خودم و درونم برنمیام. دیگه توان مبارزه ندارم و ترجیح میدم تسلیم شم...