ما در این کشور، بیش از هر چیزی به یک تعداد مترجم نیاز داریم. آدمهایی که بتوانند دغدغهٔ گروههای مختلف جامعه را برای گروههای دیگر ترجمه کنند و در این مسیر، از مرحلهٔ بروز عصبانیتهای شدید (ولو کاملا به حق) و بیادبیها و بیانصافیهای مرسوم، عبور کرده باشند.
بیربط ۱: سال ۹۵ و در جریان تلاشهای گروههای مختلف برای زمینهسازی پیروزی در انتخابات ریاستجمهوری ۹۶، یکی از فعالان عرصهٔ رسانهای کشور در جمع خصوصیای، توصیه میکرد برای اقناعسازی و همراه کردن جامعه، روی مطالبات اقتصادی مردم دست بگذارید و در ادامه افزود: «حالا ممکنه بگید، اگه مطالبات انقد بالا رفت که بعدا برای خودمون دردسر شد چی؟ و جواب من اینه که مهم نیست! الان فقط شما تمرکزتون باید روی زدن دولت باشه. فعلا این بره، بعدا اونا رو یه کاریش میکنیم.»
بیربط ۲: بعضیها تاثیر تحریمها را در وضع اقتصادی فعلی به کل منکر هستند و بعضی دیگر تاثیر دولت را و هرکدام صرفا عامل مقابل را مشکل میداند، واضح است که دو لبهٔ یک شمشیر هستند برای فراری دادن جامعه از درک واقعیات، همانگونه که هست.
بیربط ۳: من که شخصا معتقدم ادامهٔ کار دولت بعد از آبان ۹۸ اشتباه بود، منتها خوب است به وضع جامعهٔ گلوبلبلمان هم توجه کنیم. مردمی اغلب درگیر پارتی، رانت، سهمیههای بیمعنی، ربا، اغلب فاقد روحیهٔ مسئولیتپذیری و کمفروش در کار و... . شاید بشود گفت رای دورهٔ اول یک رییسجمهور ناشی از شناخت ناکافی مردم بوده، اما در دور دوم، هرگز اینطور نیست. مردمی که آگاهانه و البته جوگیرانه به یک ایدئولوژی و جریان مشخص برای ادارهٔ مملکت رای میدهند، آنقدرها هم که این روزها گفته میشود، طفلکی و مظلوم نیستند. این وضع البته مختص مملکت ما نیست و ظاهرا در خیلی جاهای دیگر هم ادا اطوار سلبریتیها و بازیهای رسانهای، به عقل آدمها میچربد.
بیربط ۴: «اگر فلانی اومده بود بهشت میشد» و «اگر فلانی اومده بود از اینم بدتر میشد» را هرکجا شنیدید فرار کنید.
بیربط ۵: من نگران مسائلی که نمیتوانم در موردشان کاری انجام بدهم نیستم، اخبار تلخی که به من ربطی ندارد را پیگیری نمیکنم و تلاش میکنم کارهایی را انجام بدهم که میتوانم و باید انجام بدهم. بقیهاش، چه در بعد فردی و چه اجتماعی، به من ارتباطی ندارد. این بقیه میتواند یک گستره از سقوط جمهوری اسلامی تا ظهور امام زمان (روحی لتراب مقدمه الفداء) را شامل شود. این گزینه را از کسی میشنوید که در جریان اتفاقات دی ماه سال گذشته، خیلی دقیق پیگیر اخبار بود تا هیچ خبر مهمی را از دست ندهد و الان با قاطعیت میگویم کار غلطی است، مگر کارتان خبر باشد. رها کنید پیگیری جریان اخبار بیفایده را. آنطور که فهمیدهام، کراهت هم دارد.
بیربط ۶: شرایط سخت است و کسی نیست که این را نداند، اما میتوان به آرامشی نسبتا پایدار، فارغ از شرایط بیرونی رسید. شرط اول این است که «هدف» داشته باشیم و شرط دوم این که برای رسیدن به آن، علیرغم جمیع گرفتاریها، تلاش کنیم. آدمهای بزرگ و مهم بسیاری در تاریخ، در مناطق جغرافیایی مختلف، با شرایطی به مراتب پیچیدهتر و سختتر از ما، به قلههای بلندی رسیدهاند. میتوانید به این حقیقت بیاعتنا باشید، ولی به هیچوجه قابلانکار نیست.
بیربط ۷: ربیعتان مبارک :)
سلام و تسلیت. پیشنهاد مداحی برای امروز:
۱. «امام رضا لیلا و عالم همه مجنونه»، ۹.۴ مگابایت
۲. «دلم جز به مهر تو سامان ندارد»، ۹.۸ مگابایت
+ همه از حاج محمود کریمی.
بعدنوشت: لینک دانلود آلبوم موسیقی سریال «ولایت عشق»، با آهنگسازی بابک بیات و صدای محمد اصفهانی.
تو را به جای همهٔ کسانی که نشناختهام دوست میدارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب میشود دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همهٔ کسانی که دوست نداشتهام دوست میدارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
برای اشکی که خشک شد و هیچوقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچگاه نشکفت دوست میدارم
تو را به خاطر خاطرهها دوست میدارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم
تو را به خاطر بوی لالههای وحشی
به خاطر گونهٔ زرین آفتابگردان
برای بنفش بودن بنفشهها دوست میدارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همهٔ کسانی که ندیدهام دوست میدارم
تو را برای لبخند تلخ لحظهها
پرواز شیرین خاطرهها دوست میدارم
تو را به اندازهٔ همهٔ کسانی که نخواهم دید دوست میدارم
به اندازهٔ قطرات باران، به اندازهٔ ستارههای آسمان دوست میدارم
تو را به اندازهٔ خودت، به اندازهٔ آن قلب پاکت دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همهٔ کسانی که نمیشناختهام دوست میدارم
تو را به جای همهٔ روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می شود
و برای نخستین اشتباه
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم...
+ پل الوار.
+ بله، قدیمی و تکراری است.
+ با کمی تغییر.
سال ۸۶ بود اگه اشتباه نکنم. یه کاست خریدم از استاد شجریان به اسم «غوغای عشقبازان»، شور و افشاری. غوغایی بود برای خودش. و مخصوصا برای من که تو سن نوجوونی بودم جذاب بود. یه رادیوضبط دوکاستهٔ آیوا داشتیم (هنوزم داریم) که مثل دوربین آنالوگ یاشیکا، اونم خیلی مد بود. مثل الان که نبود، از آلبوم پلیلیست درست کنی، بذاری رو تکرار، تیک شافل رو بزنی، گوشیت رو هم رو زمانسنجش تنظیم کنی که خودش خاموش شه. برای شنیدن باید بیدار میبودی. نهایت میتونستی بری جلو یا عقب، کاست رو هم باید میذاشتی، یه ورش که تموم میشد، برمیگردوندی که بقیهش رو بشنوی. ضبط رو میذاشتم کنارم و هی پخش میشد، تقهٔ آخرش میخورد و دکمهٔ پخش میپرید بالا، کاست رو برمیگردوندم و سیر نمیشدم از این عملیات تکراری. سیر نمیشدم از گوش دادن. دیگه از دستم در رفته بود تعداد دفعاتی که گوش دادمش. شعر، آواز، آهنگ، همهچیش عالی بود و اینا رو حتی من سیزدهساله هم میفهمیدم. گذشت و دورهٔ کاستها تموم شد و دل من موند پیش آهنگای اون آلبوم که دیگه نمیشد گوش داد. یادمه یکی دو سال پیش دوباره زد به سرم که بگردم دنبال اون آهنگا تو نت و نبود البته. درگیر و دنبالش بودم تا این که چند وقت بعد، خیلی اتفاقی تو یه کتابفروشی سیدی همون آلبوم رو دیدم، با همون طرح جلد غریب و دوستداشتنیش، و اصلا نمیتونم براتون توصیف کنم چقدر خوشحال شدم. انگار بعد دهدوازده سال، یه رفیق قدیمی و عزیز که تمام این مدت ازش بیخبر بودی رو ببینی. فقط خواستم بگم قدیمیها و طرفدارای درجهیک ایشون که جای خودشون، حتی من دهههفتادی هم با آلبومشون خاطره دارم... خدا رحمتشون کنه...
پ.ن: غیر از این آلبوم، بعدا دو تا آلبوم دیگه هم ازشون خریدم تو دورهٔ کاست و هیچکدوم رو به اندازهٔ این یکی دوست نداشتم. غیر این سه تا آلبوم، اون قطعهٔ مشهور «ببار ای بارون» و البته ربنا، کار دیگهای از ایشون گوش ندادم تا الان.
پ.ن۲: لینک خرید «غوغای عشقبازان»
پ.ن۳: «از نیک و بد استاد محمدرضا شجریان» در فیه ما فیه
پ.ن۴: لینک تماشای مستند «از سپیده تا فریاد»
بعدنوشت: پ.ن۵: چقدر زیباست فرزندی تربیت کرده باشی که آرمانها، هنر و مسیرت رو ادامه بده...
آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۹)
حتى خود ابنسعد هم وقتى مىآید تا با امـام حسـین (علیهالسـلام) مـذاکره کنـد، امـام (علیهالسلام) میگویند: «تو به خاطر حکومت ری این جنایتها را میکنی؛ اما گندم ری را نخواهی خورد؛ حتی اگر ما را بکشی.» او هم به مسخره مىگوید حالا گندم نبود، ما به جو هم راضى هستیم. این هم یک گروه از آدمهاى متوسط و خودخواهى است که تاریخ را گند زدهاند.
در کربلا وقتى سیدالشّهدا (علیهالسـلام) در محاصره قرار مىگیرنـد، در سـخنرانى خـود خطاب به مردم کوفه که به جنگ ایشان آمدهاند، مىفرمایند:
«آیا شما نشنیدهاید که پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) فرمود هرکس حاکم ستمگر و مستبدی را ببیند که حرام الهی را حلال کرده و پیمان خدا در مسئلهٔ حکومت زیر پا گذاشته، مخالف سنت پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) است و به گناه و تجاوز حکومت میکند «ثم لم یغیر علیه بقول و لا فعل»؛ ولی علیه چنین حاکمیتی فریاد نزند و اعتراض نکند و وارد عمل نشود، در جهنم کنار حاکم ستمگر خواهد بود؟ آیا نشنیدهاید؟ و حال آیا نمیفهمید که من چرا با اینان درگیر شدهام؟ این دستگاه، مطیع دین نیست. این حکومت، دینی نیست. اینان علنی فساد میکنند و حدود و قوانین خدا را تعطیل کردهاند. اموال عمومی را خودشان میخورند و بیتالمال مسلمین را بین خودشان و باندشان تقسیم میکنند و کشور را بر اساس قوم و خویش بازی و پارتیبازی اداره میکنند. اینان حرام خدا را حلال کردهاند.»
شب عاشورا، تماما به نماز و عبادت گذشته و این یک رکن از حماسهٔ کربلاست. صبح تاسوعا هم سیدالشّهدا (علیهالسلام) در سخنرانى تاریخى خود دوباره بحث «عـدالت» را مطـرح کردند. اول به اصحاب خود مىفرمایند بروید و در اردوگاه حسین فریاد بزنید که هرکس، بدهکار است یا حقى بر ذمّـه دارد و ادا نکرده است، حق ندارد با ما بماند و فردا در کنار ما شهید بشود؛ یعنی حقالناس و حقوق مردم تا این حد، محترم است. سپس بگویید هرکسى ظلمى کرده و دینی بر گـردن اوسـت، نمـىخـواهم در اردوگاه جهاد ما بماند و فردا با ما شهید بشود و نام او میان نام شهدای کربلا براى همیشه بمانـد.
خطاب به مردم کوفه، در همان سخنرانى صبح عاشورا رو به سپاه دشمن مىگویند:
«مردم، سخنان مرا بشنوید و شتاب مکنید تا موعظه کنم. این حق شما بر من است که موعظهتان کنم و استدلال مرا برای آمدن به اینجا بشنوید؛ اگر درست بود، پس انصاف بدهید و دیگر حق نبرد با من نخواهید داشت و اگر انصاف ندهید، هرچه میخواهید بکنید و برای من مهم نیست. ای مردم، من کیستم؟ از بزرگانتان بپرسید، از آنان که بیست سال قبل، ما را در این شهر دیدهاند و تجربه کردهاند. فلانی و فلانی، آیا شما نامه ننوشتید؟»
آنها هم ترسیدند و کتمان کردند. گفتنـد مـا؟ نـه، مـا چـه وقـت نامـه نوشـتیم؟! سیدالشّهدا (علیهالسلام) فرمود: «آری، به خدا سوگند، همین شما به من نامه نوشتید. وای بر شما.» اما آنان براى آن که صداى حقیقت را نشنوند، سروصدا و هلهله کردنـد. حضـرت سیدالشّهدا (علیهالسلام) فرمودند: «ساکت باشید و بگذارید سخن بگویم.»؛ اما هلهله ادامه یافت. فرمود:
«میدانم چرا ساکت نمیشوید. شکمتان از مال حرام پر شده است. در این سالها شکمهایتان را از ثروت عمومی انباشتهاید، اموال بیتالمال و حق مردم و فقرا را بالا کشیدهاید و بنابراین نمیتوانید سخن حق را بشنوید. گوش شما برای شنیدن آیات قرآن سنگین شده است و بازوی دشمن شدهاید؛ بدون این که اینها عدالت را اجرا کرده باشند. عدالت را اجرا نکردهاند، اما شما بازوی طواغیت امت علیه ما شدهاید.»
یک نمونهٔ دیگر، «عبیداللّه بن حر» است که یک افسر نظامى و از دلاوران عرب بـود. او ملاقاتی با امام حسین (علیهالسـلام) دارد که خودش این ملاقات را گزارش مىکند. مىگوید حسین (علیهالسلام) را دیدم که به خیمهٔ من آمد. چهرهاى بسیار زیبا داشت. از او پرسیدم آقـا، ریشـتان را رنگ زدهاید؟ خیلى قشنگ است. (حالا سوالها را ببینید). حسین (علیهالسلام) به من گفت از تـو کمـک میخواهیم. گفتم: آقا، من زندگى دارم. زن و بچه دارم و شرمندهام؛ ولى اسـبى دارم کـه دومی ندارد و شمشیرى که آن نیز تک است. این اسب و شمشـیر مـا تقـدیم بـه محضـر شـما! سیدالشّهدا (علیهالسلام) به او مىگویند:
«ما برای اسب و شمشیر تو نیامدهایم؛ ما برای خودت آمدهایم.»
و بلند مىشوند و از چادر او میروند؛ اما به او مىگویند:
«حال که نمیآیی، بگذار نصیحتی به تو بکنم. از اینجا دور شو؛ آنقدر دور که صدای غربت ما را نشنوی. زیرا به خدا سوگند هرکس شاهد این درگیری نابرابر باشد و صدای ما را نشنیده بگیرد، با صورت در آتش افکنده خواهد شد.»
یک صحنهٔ دیگر، قبل از ظهر عاشورا، سوار بر شتر شدند تا آخرین سخنان را با کوفیان بگویند. فرمود: «سخنانم را بشنوید و سپس مهلتام ندهید که ولی من خداست. من پسر کیستم؟» شمر به تمسخر گفت ما که نمىفهمیم چه مىگویى! حبیب بـه او پاسـخ داد راست میگویی، تو نباید هم بفهمى! سیدالشّهدا (علیهالسلام) نیز فرمودند: «شکمی که از بیتالمال مردم و مال حرام پر شده، دیگر نمیتواند آیات قرآن را بشنود.»
این وقایع، در مقتلها آمده است. حُر هم خطاب به نیروهاى دشمن گفت ظهر اسـت؛ بگذارید حسین بن على (علیهالسلام) نماز بگزارد. ابنتمیم _از نیروهاى دشمن_ گفت نماز شـما قبول نیست. حبیب بن مظاهر به او مىگوید: «یا حمار؛ اى الاغ! نماز آل پیامبر (صـلىالله علیـه و آلـه و سـلم) قبول نیست؛ پس نماز تو قبول است؟» آنجا درگیرى مىشود و حبیب شهید مىشـود. البته خود او و دیگران، شهادت او را از قبل مىدانستند. پیشتر، یعنـى از زمـان حضـرت امیر (علیهالسلام) به آنان گفته شده بود که هریک کجا شهید مىشوند. آن هم قضیهٔ جالبى دارد.
در زمان حضرت امیر (علیهالسلام)، روزى در وسط میدان کوفه، حبیب و میثم که بعـدها یکـى در کربلا شهید شد و قبل از او، دیگرى در کوفه به صلیب کشیده شد، سوار بر اسب به یکدیگر رسیدند. گردن اسبهایشان که در کنار یکدیگر قرار گرفت، حبیب به میثم گفت: «سلام بر مرد خرمافروش که بر سر در خانهٔ دارالرّزق به صلیبش مىکشند.» میثم خندید و به حبیب پاسخ داد: «و سلام بر مردى که موهاى بلندش به خـون سـرش سرخ خواهد شد و سرش را در کوچههاى کوفه خواهند گرداند.» این یاران على (علیهالسلام) از پیش، توسط على (علیهالسلام) از مکان و نحوهٔ شـهادت خـود خبردار و همه آمادهٔ شهادت بودند. این صحنهها خیلى زیباست. زیباتر از این چیست؟
یکى دیگر از شهداى بزرگ کربلا، جناب زهیر است که کوفى اسـت و بـه کوفیـان خطاب مىکند: «مردم، ما تاکنون یک امت بودیم؛ اما از امروز که بین ما شمشیر ردوبدل شود، دیگر دو امت خواهیم شد. ما امتی و شما نیز امتی هستید.» جالب است که این معلّم و مفسّر قرآن، به دست یکى از شاگردانش شهید مىشـود. او سخنان زهیر را قطع مىکند و فریاد مىزند ساکت شو. صدایت قطع بشود. ما چهقدر از شـما شیعیان على (علیهالسلام) و آل على (علیهمالسلام) وراجى شنیدیم. چقدر شعار؟ دیگر بس اسـت! زهیـر بـه او جـواب میدهد با تو نبودم اى پسر آدم بىفرهنگى که ایستاده و بر پاشنهٔ خودش، ادرار مىکرد. تـو چهارپایی بیش نیستى. ما با تو حرف نمىزنیم. خطاب من با مردم است؛ مردمى کـه شـاید هنوز وجدان داشته باشند.
نمونهٔ دیگر هم وقتى است که دیگر ایشان خودشان براى نبرد ظهر عاشورا بـه سـوى قتلگاه مىروند. در دعایشان مىگویند:
«سپاس خدای را که گوشهای ما هنوز میشنود و چشمان ما میبیند و دلهای ما آگاه است.»
این یعنی شما کور و کرید. سپس سیدالشهدا (علیهالسلام) رو به آسمان میگویند:
«خدایا، چشم بر هرچه جز تو بستم؛ که تویی صاحباختیار.»
و در پایان، عرایضم را با نکتهاى از زینب کبرى (علیهاالسلام) ختم مىکنم. وقتى در کـاخ یزید به لب سیدالشّهدا (علیهالسلام) چوب مىزدند و یزید مىگفت که «این جنگ، در عوض جنگ بدر است و انتقام پدرانم را گرفتم و نه وحىاى در کار بوده است و نه چیزى. همه، دروغهایی بوده است که بنىهاشم به مردم گفتند تا قدرت را به دست آورند و به دروغ، پاى خدا و دین را پیش کشیدند و این حرفها همه مزخرف است»، در چنین خفقانى، حضرت زینب کبرى (علیهاالسلام) آن سخنرانى تاریخى را ایراد مىکنند. یزید به طعن مىپرسد : زینب، چطور بود؟ اوضاع را چگونه دیدى؟ گفت:
«سراسر زیبا بود؛ بسیار زیبا و پرشکوه! سپاس خداى را و راسـت گفـت خـدا دربـارهٔ کسانی که اصول و آیات الهى را به مسخره مىگیرند و با همهچیز، بازى مىکنند. تو گمـان میکنی که آسمان و زمین را بر ما تنگ گرفتهاى؟ تو فکر مىکنـى ایـن کـه بـه دسـت آوردهای، کرامت است؟ حکومت را به خدمت خود گرفتى و از سـلطنت بـادآورده، شـاد هستی؟ اما بدان که از پس مهلت خدا، عذاب خداست؛ گرچه از تو توقعى نیسـت. چگونـه میتوان به کسى چشم داشت که مادرش جگر مردى بزرگ (جناب حمزه، سیدالشهدا) را به دنـدان دریـد و مکید؟ تو گوشت و پوستت از خون شهداى اسلام روییده است. چوب بـر دنـدان اباعبداللّـه (علیهالسلام) میزنی؟ همانجا که پیامبر خدا (صلىالله علیه و آله و سـلم) بوسه مىزد؟ مىخواهى قلـب مـا را بشکافی؟ ستارههاى درخشان آسمان بنىعبدالمطلب را در گلولای مىنشانى؟ عمّال و شیوخ و بزرگانت را اینجا جمع کردهاى تا به تو تبریک بگویند؟ جشن پیروزى گرفتهاى؟ روزى بیاید که از اعماق دل بگویى اى کاش لال و دستشکسته بودم و نمىگفتم آنچه گفتم و نمیکردم آنچه کردم. بدان که خداوند نخوابیده است. خدایا، ستمگران را بىانتقـام نگـذار؛ خشم خود را بر سر اینان بریز که خونها از ما ریختند و مردان ما را کشتند.»
فرمود:
«یزید، تو پوست ما را به دندان کشیدی و گوشت ما را پارهپاره جویدی؛ اما «لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء»؛ مپندار کسانی که در راه خدا شهید شدند، مردگانند؛ آنان زندهاند. همهٔ آنهایی که با عمل یا سکوتشان با تو در این جنایت همدستی کردند، در قیامت وضع تو را دارند. مصیبتهای بزرگ، کار مرا بدینجا کشانده که مجبور شوم رودررو با مثل تویی حرف بزنم؛ اما بدان که تو را کوچک میبینم و کوچکتر از آن میدانم که لایق گفتوگو با ما باشی. آری، سینههای ما میسوزد؛ زیرا حزبالله به دست حزب شیطان، به دست شکستخوردگان و آزادشدگان فتح مکه، اینک کشته شدهاند و خون آنان به دست شما ریخت و مزهٔ گوشت آنان زیر دندان شماست. بدان که اگر امروز تو ما را غنیمت گرفتهای، فردا خود به غنیمت خواهی رفت. تو نخواهی توانست ما را محو کنی؛ زیرا وحی الهی و تکلیف مقدس ما محوشدنی نیست. زود است که شیرازهٔ حکومت تو از هم بپاشد و آهنگ حقیقت، همهجا طنین افکند. دهانها همه لعن تو خواهند گفت و بر ستم تو نفرین خواهند کرد. سپاس خدای را که آغاز کار ما را از همان ابتدا درست نهاد و سنگ اول ما، سنگ سعادت بود و پایان کار ما را شهادت قرار داد و سنگ آخر، سنگ جانبازی است. خدا، اجر شهیدان ما را افزون کند و سرنوشت ما نیز به دست اوست؛ نه به دست تو.»
این بخشى از مضمون سخنرانى زینب (علیهاالسلام) در کاخ یزیدی است که به ظـاهر فـاتح شده؛ ولى مىبینید که زینب (علیهاالسلام) است که عزیز و عزتمند است. در پایان این عـرض ادب، درود میفرستم بر حسین (علیهالسلام) و زینب (علیهاالسلام) و همهٔ کسانى که بر خـط آن پارههای جگر رسولاللَّه (صلىالله علیه و آله و سلم) پایبند هستند. و از خداوند مىخـواهم بـه مـا توفیق دهد تا صادقانه بگوییم: «یا لیتنا کُنا مَعَکُمْ فَنَفُوزَ فَوزاً عظِیماً».
والسلام.
پایان جلسهٔ سوم
پایان جزوهٔ «عقل سرخ»
ادامه: به جای موخره
...الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَانَا لِهَٰذَا وَمَا کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ...
آسونترین کار دنیا بعد از آب خوردن، اپوزیسیون جمهوری اسلامی بودنه. نه سواد میخواد، نه تخصص، نه زحمت خاصی، نه حتی شعور. فقط کافیه از خونه قهر کنی، مقداری عقدهای باشی، کمی کمبود محبت داشته باشی، «قلعهٔ حیوانات» رو هم خونده باشی (البته نخونده باشی هم مشکلی نیست، فقط بدونی همچین کتابی وجود داره کافیه)، ادا اطوار درآوردن بلد باشی، حالا اون وسطا چهار تا کلمه و اصطلاح انگلیسی هم بدونی ضرر نمیکنی، بعد دیگه همین. عضو جدید اپوزیسیون آماده است.
*بدیهیات: منظورم این نیست هرکی مخالف جمهوری اسلامیه، بیسواده، دارم میگم برای مطرح شدن به عنوان مخالف و معارض و برانداز و الخ، هنر خاصی لازم نیست. بتونی خوب غر بزنی (و فحش بدی) کافیه.
آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۸)
ظهر عاشورا شد و سیدالشّهدا (علیهالسلام) شهید شدند و دشمن به حرم پیغمبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) حمله کرد و زنان و بچهها را زدند و غارت کردند. این آدم دلش براى حرم پیغمبر مىسـوزد و با شمر، درگیرى لفظى پیدا مىکند و مىگوید به زن و بچهها چهکار دارى؟ در عین حال هم چون در کوفه، نذر کرده بوده که اگر فتنهٔ حسین (علیهالسلام) بخوابد، چند مسجد به پـاس خوابیـدن فتنهٔ حسین (علیهالسلام) و حفظ حکومت یزید مىسازد، بعد از عاشورا در کوفه، چند مسجد مىسازد. ایـن ماجرا هم مىگذرد. مدتها بعد که مختار علیه یزید قیام مىکند و عدهاى از جلادهای کـربلا را مىکشد، باز این آقا به قیام مختار مىپیوندد و توبه مىکند که چرا با امام حسین (علیهالسـلام) چنان کردیم و جزء منتقمین خون حسین (علیهالسلام) و از فرماندهان قیام مختار علیـه دسـتگاه میشود. مدتى بعد، مصعب بن زبیر _برادر عبداللّه_ کوفه را فتح مىکند و مختار را مىکشد و این آدم، افسر پلیس مصعب بن زبیر در کوفه مىشود!
این نوع آدمها در همهٔ انقلابها بودهاند و هستند. حضرت زینب (علیهاالسلام) اینهـا را خوب توصیف کردهاند. ایشان وقتى اسیر و به کوفه آورده مىشوند، در سخنرانى مهم خـود، تعابیر بسیار زیبایى خطاب به همین نوع آدمها دارند و از جمله در جایى مـىگوینـد: «شـما مردم به پیرزنى مىمانید که عمرى چیزى را رشته است و بعد همهٔ آنها را دوباره بـه دسـت خود پنبه مىکند. زحمات را کشیدید و لطمات را خوردید و بعد همه را به باد دادید و رشتهها را باز کردید.» یا به کوفیان مىگویند: «شما گلى هستید که در میان لجن و بر فـراز سـرگین روییدهاید. شما گندیدهاید.» یعنى ایدئولوژى شما پوسیده است که نه اصولى دارید و نه اصلا میدانید که به چهچیز معتقدید و نه مىدانید که با چهکسى و بر چهکسى هستید!
نمونهٔ دیگر که معرفى مىکنم، «عبدالله بن مطیع» است که در نصایح احمقانـهاش بـه سیدالشّهدا (علیهالسـلام) مىگوید آقا، حرمت قریش، حرمت عرب و حرمت اسـلام را حفظ بفرمایید. یعنى بحث ملیّت و قومیّت و نژاد و مذهب، همه را پیش مىکشـد. مـىدانیـد کـه فضای سیاسى کوفه با ورود مسلم بن عقیل، خیلى حسینى شده بود و بعد در یک برنامهٔ نظـامى و تبلیغاتى و شبهکودتا ناگهان فضا یزیدى شد و سپس ستاد بحران به وجود آمد و حکومت نظامی اعلام شد و هوا پس شد و ناگهان اطراف مسلم بن عقیل خالى شد. نقل شده که خیلى از زنان کوفه، دست مردهایشـان را مـىکشـیدند کـه بیـا بـرویم، بقیـه هسـتند. بیعـت بـا حسین (علیهالسـلام)، به جاى خود؛ ولى بقیه هستند، تو بیا برویم. همینطور، همه گفتنـد «بقیـه هستند، بقیه هستند»، تا دیگر کسى نماند.
البته زنان بسیار فداکار و بزرگى هم در کوفه بودنـد که محکمتر از شوهران و برادرانشان در صف حسین (علیهالسلام) بودند؛ ولى تیپ غالب کوفه، همین بود که عرض کردم؛ همان تیپى که وقتـى فاطمـه _دختـر نوجـوان حسـین بـن علی (علیهالسلام)_ در عصر عاشورا اسیر مىشود و دشمنان به خیمههـا یـورش مـىآوردنـد، میگوید: «من دیدم همهٔ مردان شهید شدند و این جلادها بـه طـرف مـا حملـه آوردنـد و میخواهند غارت کنند و گردنبند و خلخال را از ما بکنند و ما را اسیر بگیرند. چند نفـر بـه سوی من آمدند. من ترسیدم. نمىدانستم به چه قصدى به طرف من مىآیند. فـرار کـردم. بـه دنبالم دویدند و من زمین خوردم. یکى از آنان بالای سر من آمد و شروع کرد به باز کـردن خلخال از پاى من و در حالى که خلخال را از پاى من مىکشید، گریه هم مىکرد. به او گفتم که چرا گریه مىکنى؟ گفت آخر شما دختران پیغمبرید. گفتم اگر مىدانى که ما دختـران پیغمبر هستیم، پس چرا با ما اینگونه برخورد مىکنى؟ گفت: آخر اگر مـن خلخـال را از پایت درنیاورم، یکى دیگر مىآید و چنین مىکند. کارى است که باید بشود. پس چـرا مـن نکنم؟»!!!
از این نوع آدمها در کوفه زیاد بودند. البته توجه داشته باشیم که کوفیان از ابتدا آدمهاى اساسا فاسدی نبودند. فرزدق شاعر در راه مکه مىبیند که سیدالشّهدا (علیهالسلام) به طرف کوفـه میآیند. امام (علیهالسلام) از او مىپرسند وضع کوفه چطور است؟ فـرزدق جـواب مـىدهـد: «مـردم دلهایشان با توست و شمشیرهایشان با آنهاست. بهتر است از همینجا برگردید.» بعد هـم احکام فقهى طواف را از امام حسین (علیهالسـلام) مىپرسد و نمىپرسد که این وسط، وظیفهٔ من چیست. آیا من هم باید با تو بیایم یا نه؟ مىگوید آقا، التماس دعـا داریـم. خـداحافظ شـما.
سیدالشّهدا (علیهالسلام) به فرزدق مىگویند:
«فرزدق، آیا تو میدانی که ما چرا با اینها درگیر شدیم؟ زیرا اینان نه تنها فساد میکنند، بلکه سرشان را بالا میگیرند و فساد میکنند. یعنی فساد را در خانهها و خیابانها علنی و موجه میکنند. کثافتکاریهای خود را تئوریزه میکنند و قبح آن را میشکنند. سرشان را بالا میگیرند و ظلم میکنند و بیتالمال را بالا میکشند. «و أبطلوا الحدود و شربوا الخمور»؛ قانون خدا و قانون دین را در زندگی و حکومت تعطیل کردهاند و شراب میخورند. «و استئثروا فی اموال الفقرا و المساکین»؛ اموال فقرا و حقوق مستضعفین و گرسنهها را بالا میکشند.»
به جملات سیدالشّهدا (علیهالسلام) در راه کربلا توجه کنید. مىگویند:
«ما با اینها میجنگیم؛ زیرا سهم فقرا و محرومین را بالا میکشند [و فرمود] «انا اولی من قام بنصره الدین»؛ من سزاوارترینم برای قیام در یاری دین خدا تا شریعت، عزیز بماند و جهاد در راه خدا فراموش نشود.»
معلوم مىشود که مبارزه با استئثار و مبارزه با سوءاستفاده از امکانـات حکـومتى، تلاش برای عزت شریعت و نصرت دین خداست. فرمود هدف مبارزات ما این است کـه کلمـهٔ الهی، برتر باشد و این نشاندهندهٔ ارتباط «علوّ دین» با «عدالت» است. «کَلِمةُ اللَّه هِىَ الْعُلیا».
بنابراین اگر بخواهیم جامعهشناسى سیاسى کوفه و کوفیان را بررسى کنیم، بایـد بگـوییم گمان نکنید که آنان همه، آدمهاى پلید و جانى بالفطره بودهاند. در دعوتهایى که کوفیان از سیدالشّهدا (علیهالسـلام) کرده بودند، شما ملاحظه کنید کـه انگیـزههـاى قیـام مـردم کوفـه، انگیزههای کاملا الهى و انسانى بود؛ ولى ادامه ندادند و به پاى آن نایستادند. این شخصیتشناسی کسانی بود که عرض کردم چند نفرشان را باید لو بدهیم؛ و الا نامههایى که انقلابیون کوفه به امام حسین (علیهالسـلام) نوشتند، نامههایى بسیار عمیق و مهم و از اسناد تـاریخى جهـان اسلام است. براى نمونه، در یکى از نامهها که سلیمان بن صُرد و حبیب بن مظـاهر و رفاعه بن شـدّاد و دیگران به امام (علیهالسلام) نوشتهاند، نکات بسـیار ارزشـمندى آمـده اسـت ، آنـان کـه از دوسـتداران علی (علیهالسلام) و آل على (علیهمالسلام) بودند نوشتند:
«بهسرعت خودتان را به کوفه برسانید. «الناس ینتظرونک فحی هلا العجل العجل»؛ مردم منتظر شما هستند. سریعتر بیایید که هماکنون وقت ضربه زدن است. ما میخواهیم حاکمیتی را براندازیم که به امت خیانت میکند. [این ترجمهٔ متن نامهٔ کوفیان است که میگویند وقت قیام علیه کسانی است که اموال عمومی و بیتالمال را غصب کردهاند و حقوق مردم را بالا میکشند.] «و تَأَمَرَّ علیها بغیر رضی منها و جعل مال الله دولة بین جبابرتها و اغنیائها»؛ اینان بهزور و بدون رضایت بر مردم حکومت میکنند و اخیار و نیکان را کشتهاند، اشرار را نگه داشته و بر سر کار آوردهاند و اموال عمومی را که متعلق به همهٔ مردم است، بین سرمایهدارها و حکومتیها دستبهدست میکنند.»
این عین ترجمهٔ نامهٔ کوفیان به امام حسین (علیهالسلام) است: «ما قیام مىکنیم؛ چون اینان مال خدا و مال مردم را بـین خودشـان دسـتبـهدسـت میکنند.»؛ «جبابرتها و اغنیائها»؛ سرمایهدارها و حکومتىها اموال عمومى را مىخورنـد. [در ذیل نامه هم مىنویسند که] اینان قوم ثمودند و ما امام و رهبر نداریم؛ شـما رهبری مـا را بپذیرید و خواهش مىکنیم خود را سریعتر به ما و به کوفه برسانید که میوهها رسیدهاند.»
سیدالشّهدا (علیهالسلام) هم پاسخ مىدهند: «اگر به راستى، بر راى و نظر خود مىمانید و پاى حرفهایتان ایستادهاید، من بیایم؛ کـه به خدا سوگند، حاکم و رهبر، نیست مگر کسى که عامل به کتاب خـدا و مجـرى عـدالت اجتماعی باشد.» این برنامهٔ قیام کربلاست. کسى حق حکومت ندارد مگر آن که بـه قـانون خدا و به قرآن عمل کند و قسط و عدالت اجتماعى را اجـرا بکنـد: «ما الامام الا العامل بالکتاب و الآخذ بالقسط»؛ این یعنى ما عاشورا را براى قیام به قسط و عدالت برپا کردهایم.
همچنین وقتى مسلم بن عقیل در کوفه بازداشت مىشود و ورق برمىگردد و ایشـان را نزد ابنزیاد مىآورند، ابنزیاد مىگوید تو آمدى و میان مردمى که قبلا متحد بودند و آرامش داشتند، تفرقه انداختى و آنها را با هم درگیر کردى و خلاصه، خودى و غیرخودى درست کردى. جناب مسلم، این مجاهد بزرگ، پاسخ رسواگرى مىدهد:
«نه، ما برای تفرقه نیامدهایم. مردم این شهر گفتهاند که پدر تو و باند شما، اخیار و نیکان مردم را میکشند و خون آنها را میریزند و شما مثل کسری و قیصر حکومت میکنید؛ نه چون پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم). چون شاهان، شاهنشاهی میکنید و این روش حکومت اسلامی و خلافت اسلامی نیست. «فاتیناهم لنأمر بالعدل و ندعوا الی حکم الکتاب»؛ ما آمدهایم تا امر به عدالت اجتماعی کنیم و به حکم دین دعوت کنیم. شماها در اسلام، بدعتگذاری کردید. شما آدمکش هستید. شما انسانها و مومنین را مثله و شکنجه میکنید. شما شراب میخورید. با حکومت بازی میکنید. خون مردم را میریزید و بر اساس غضب و سوءظن خون میریزید.»
ابنزیاد با تمسخر مىپرسد که آیا واقعا فکر مىکنى که حق با توست؟ مسلم مىگوید: «فکر نمىکنم؛ یقین دارم»؛ «والله ما هو الظن و لکنه الیقین»؛ ما با شما مىجنگیم؛ زیـرا شما منکرات و ضدارزشها را علنى کردید. قبح آن را شکستید. ارزشها را دفـن کردیـد. «اظهرتم الفساد و دفنتم المعروف و تأمَّرتم علی الناس بغیر رضا منهم»؛ و بر مـردم بـدون رضایت آنان و بر اساس زور و استبداد حکومت مىکنید و مردم را مجبـور مـىکنیـد کـه برخلاف شریعت عمل بکنند و چون قیصر و کسرى حکومت مىکنید.
یک نمونه هم «حرثمه» است که قبلا جزء افسران امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در صـفین و از دوستان سابق امام حسین (علیهالسلام) بوده و در راه کربلا با امام حسـین (علیهالسـلام) روبـهرو میشود. این ملاقات بسیار جالب است. به امام حسین (علیهالسلام) مىگوید: «بگذارید خاطرهاى عرض کنم. ما در جنگ صفین وقتى برگشتیم، همینجا که رسـیدیم، علـى (علیهالسـلام) از اسب پایین آمد و مشتى از این خاک را برداشت و بو کرد و پس از مکثى گفـت حسـین من اینجا کشته خواهد شد. بنده خدمت رسیدم که این خبر و خاطره را عرض کنم.»
امام حسین (علیهالسلام) به او مىگویند بسیار خب، حال چه؟ «اَمَعنا أَنْتَ أَمْ عَلَیْنا؟»؛ بـا ما هستی یا بر ما؟ در این نبرد چه مىکنى؟ گفت: «لا معک و لا علیک»؛ من نه با شما هستم و نه علیه شما. زن و بچه دارم. زندگى دارم. عفو بفرمایید. امام (علیهالسلام) هم به او مىگویند: «پس برو. حال که بىطرف مىمانى، از اینجا دور شو؛ آنقـدر دور که صداى غربت ما را نشنوى؛ زیرا هرکس صداى ما را بشنود و کمک نکند، جهنمى است.»...
ادامه: عقل سرخ (۲۰)
آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۷)
فضاى عمومى مدینه روشن شد؛ اما آیا گروههای مهمى را از لحاظ شخصیتی و تأثیرگذارى مىتوانیم در مکه مورد بررسى قرار بدهیم؟
بله، در مکه هم افراد معتنابهى از حیث شخصیت و قدر و منزلت با ایشان بحث کردنـد که من دو نمونه را اشاره مىکنم. موسم حج بود و ایشان هم مُحرم شدند؛ منتها آنقدر فشار و تهدیدات زیاد شد و آمدنـد تا حتی به جان ایشان در ایام حج، سوءقصد کنند که ایشان حج را نیمهکاره رها کرد و از مکه خارج شد. در مکه، یک نمونه، گفتوگو با جناب ابنعبّاس است که از رجـال و شخصـیتهاى مهم جهان اسلام و از اسـلامشناسـان و مفسـران قـرآن اسـت. ایشـان هـم در مکـه بـه سیدالشهدا (علیهالسلام) نصیحت مىکند که آیا نمىشود در این روش سیاسى، تجدیدنظر بکنى؟ مسلم است که اینان تو را مىکشند و همهٔ شما را بىرحمانه از بین مـىبرنـد و هـیچ حـدّى نمیشناسند؛ زیرا هیچ اصولى ندارند. حسین بن علی (علیهالسلام) فرمودند:
«چرا این نصایح را به من میگویی؟ من فرزند پیامبرم. مرا از کنار پیامبر (صلیالله علیه و آله و سـلم) و از خانه و شهرمان بیرون کردند و امروز در کل جهان اسلام، جایی نمانده که من بروم و امنیت داشته باشم! برای فرزند پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) در سرزمین پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) هیچجا امنیت وجود ندارد. «لا یستقر من قرار و لا یأبی فی موت یریدون قتله»؛ من کجا بروم که اینها معترض من نشوند؟ اینها اصلا تصمیم گرفتهاند که مرا به هر قیمتی بکشند؛ زیرا اصلا وجود من علامت سوال بزرگی روی اینهاست. من نه به خدا شرک ورزیدهام و نه مشی و ایده و اصول پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) را تغییر دادهام.»
یعنی چون من بر اصول پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) باقی هستم، میخواهند مرا بکشند. ابنعباس در پاسخ به نکتهٔ جالبى اشاره مىکند و مىگوید:
«این مردم، مصداق آن آیات از قرآنند که میگوید بیدین نیستند، نماز میخوانند اما با کسالت. ریاکارند، برای جلب توجه، اظهار دین و دینفروشی میکنند. خدا را یاد میکنند؛ اما بسیار کم. مذبذب هستند. نه این طرفیاند و نه آن طرفیاند. خط روشن و اصول ثابتی ندارند.»
این تعابیر ابنعباس، دربارهٔ جامعه، مردم و افکار عمومى و خیلى از اصحاب و بزرگـان است. مىگوید من اینها را مىدانم و تکلیفشان روشن است؛ اما سؤالم از تو این اسـت کـه چرا خود را براى اینان یا به اعتماد اینان به کشتن مىدهى؟ البته بـاز امـام همـان پاسـخها را میدهند.
مورد دیگر هم «عبداللّه بن عمر» است؛ کسى که با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بیعت نکـرد و احتیاط شرعى کرد؛ اما بعدها با پـاى حجاج بن یوسـف ثقفـى بیعـت کـرد! ایشـان هـم سیدالشهدا (علیهالسلام) را نصیحت کرد. این هم شخصیت جالبى اسـت. ابـنعمـر ابتـدا بـه امـام حسین (علیهالسلام) مىگوید که شما فرزند پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) هستید؛ پیامبر را بین دنیا و آخرت مخیّر کردند و او آخرت را انتخاب کرد؛ تو فرزند آن خانواده هستى؛ دنیـا را رهـا کن. انگار حسین (علیهالسلام) که علیه ظلم موضع گرفته و مىخواهد حکومت اسلامى برقـرار شود، به دنبال دنیاست!
گفت ول کن دنیا را! دین، یک امر قدسى و مقدّس است؛ چهکـار دارد به دنیا و سیاست و حکومت؟ ول کن و دنبال آخرت و عبادتت برو! چون خودش هم آدم اهل عبادتى بود. گفت حسین جان؛ این حکومت براى اینهـا چهـارمیخـه شـده و از دست اینها دیگر بیرونآمدنى نیست و از دست شماها هم خارج شده و دیگـر برگشـتنى نیست. دولت و قدرت دیگر در دست اینهاست و مستقر شدهاند. جدّ تو، آخرت را انتخـاب کرد و شما هم دنیا را رها کن و سخت نگیر! به مدینه برگرد. من فکر مـىکـنم اگـر تـو برگردی، اینها با تو کارى نداشته باشند و اگر ساکت باشى، مزاحم نمىشـوند و یزیـد هـم معلوم نیست که خیلى بماند.
سیدالشّهدا (علیهالسلام) به ابنعمر جواب مىدهند:
««اف لهذا الکلام ابدا»؛ وای بر این منطق برای همیشه! این چه منطقی است؟ من چگونه سکوت کنم؟ برای من استدلال کن ابنعمر و بگو که من کجا خطا میکنم. اگر درست استدلال کنی من میپذیرم. بگو کجا دارم خطا میکنم. من کجا بیراهه میروم؟»
ابنعمر مىگوید «اللّهم لا». نه، تو هرگز خطا نمىکنى. یزیـد، فاسـد اسـت ولـى مـن میترسم این چهرهٔ زیباى تو با ضربات شمشیر متلاشی بشود. حیف نیست؟! حسین (علیهالسلام) مىگوید:
«اینها دست از سر من نمیدارند، حتی اگر ساکت باشم. مگر سر یحیی بن ذکریا (علیهالسلام) را نزد فاسقان نبردند؟ مگر سر پیامبران خدا را چنین آدمهایی نبریدند؟ گذشتگانشان در بنیاسرائیل مگر از یک صبح تا غروب، هفتاد پیامبر را نکشتند و بعد به بازار و بر سر مغازههایشان رفتند و در دکانهایشان نشستند و به زندگی عادی ادامه دادند؟ تو گمان میکنی که اینان میترسند ما را بکشند، چون فرزند پیامبریم؟ عبدالله، از خدا بترس و کمکم کن.»
حتى در بعضى اسناد نقل شده که سیدالشّهدا (علیهالسلام) گفتند:
«اگر پدرت عمر امروز بود، طرف مرا میگرفت. و اگر هم بترسی، البته عذر زیادی داری. عذر و بهانه کم نیست. اما اگر میترسی و با من نمیآیی، لااقل دلت با من باشد و مرا بعد از هر نماز دعا کن ولی با اینان بیعت نکن. اگر نمیخواهی شمشیر برداری، برندار؛ ولی از تو خواهش میکنم با اینها بیعت نکن.»
البته او متأسفانه بعدها بیعت کرد! با امام حسین (علیهالسـلام) نرفت و ماند و اعمال حج انجام داد، عبادت کرد و نماز شب خواند و خودش بعدها فهمید که چـه روشـى را رفتـه است. خودش نقل مىکند که سال پس از حادثهٔ کربلا، من دوباره در مکه بـودم. هـر سـال حـج میرفتم! سال بعد، در مراسم حج، مردى کوفى آمد و از طهارت و نجاست خون پشه از مـن پرسید. مسئلهٔ شرعى پرسید که اگر به لباس احرام من، خون پشه رسیده باشـد، آیـا نجـس است؟ این حکمش چه مىشود؟ من خندیدم و به او گفتم که شما عراقـىهـا خـون پسـر پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) را ریختید و حال آمدهاید از طهارت و نجاست خون پشه از من سؤال مىکنید؟ به خدا حسین (علیهالسلام) با چشم باز به کربلا رفت؛ زیرا عراق و شماها را مىشناخت. او دیده بود که شما با پدر و برادرش چه کرده بودید؛ منتها انتقاد من به حسین (علیهالسلام) این بود کـه بـا آن چیزها که از عراق و از مردم دیده بود، دیگر نباید کار سیاسى میکرد و باید سیاست را بهکلـى کنار مىگذاشت. «ینبغی له ان لا یتحرک ما عاش و ان یدخل فی ما دخل فیه الناس»؛ یعنـى دیگر سزاوار بود که تا زنده بود، تحرّک سیاسى نکند و من نمىدانم چرا چنین کـرد.
او هـم میبایست مىرفت زیر همان پرچمى که مردم رفتند. «فانَّ الجماعة خیر»؛ چـون بـالاخره اکثریت همیشه درست مىگویند و حالا اکثریت همین است کـه هسـت و فضـا همـین است؛ حسین هم مىبایست تابع جو مىشد و سکوت مىکرد و این یک اشتباه سیاسـى بـود که از حسین (علیهالسلام)، سر زد.
در بررسى جغرافیاى سیاسى زندگانى حضرت اباعبداللَّه الحسـین (علیهالسـلام) بـه نقطـهٔ عطف تاریخى مىرسیم و آن کوفـه اسـت. مـردم کوفـه، فضـاى کوفـه و در حقیقـت، جامعهشناسی سیاسى کوفه به نظر مىرسد که سؤال همیشگى تاریخ است و باید مورد توجه و مداقه قرار بگیرد. خواهش مىکنم در این زمینه هم صحبت بفرمایید.
کوفه، شهر بسیار مهمى در تاریخ است. کوفه ابتدا پادگان نظامى بود؛ یعنى خـط مقـدم جبههٔ مسلمین در جنگ با امپراتورى ایران و پایگاه نظامى مجاهدین اسلام بـود. بعـد، همین شهر، مقرّ حکومت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شد؛ حدود بیست سال قبل ازعاشورا. مردم همـین کوفه، حسن و حسین و زینب (علیهمالسلام) را که فرزندان رهبر و خلیفه بودند، سالها دیـده و شناخته بودند. در کوفه هم شخصیتهای مختلف داریم که من چند نمونه را اسم مىبرم.
از یک طرف، آدمهایى داشتیم مثل «شبث بن ربعى» که بعضـىهـا هـم او را شـیث خواندهاند، شخصیت خیلى جالبى است، فرماندهٔ پیادهنظام ابنسعد در کربلا اسـت. زندگی چنـین آدمهایی را که ملاحظه بکنید، مىبینید همیشه هم آدمهاى خیلى بـدى نبـودهانـد. تیپهـای مختلف را تجربه و رنگ عوض کردهاند! شَبَثْ را ببینید که چگونه آدمى اسـت. نمـاد واقعـا جالبی که ایدئولوژى خود را مثل لباس زیر، عوض مىکند. آدمهاى سازشکار، بـىاصـول و بوقلمونصفتى که همیشه امثال آنها در هر انقلابی هستند. سفینهالبحار نقل مىکند کـه ایـن آقا قبل از اسلام، از پولدارهاى کوفه بود. شاید همزمان با بعثت پیامبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) چند نفر دیگر هم از جمله یک خانم، ادعاى پیغمبرى کردند که شاید کار آنها هـم بگیـرد.
این سرمایهدار کوفى ابتدا به آن خانم ایمان آورد و موذّن او شد. بعدها دست آن زن رو شد و از صحنه بیرون رفت و شبث مسلمان شد. سر قضیهٔ خلافت حضرت امیر (علیهالسـلام)، جـزء کسانی بود که آمد و با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بیعت کرد و حتى در حکومت على (علیهالسلام) مسئولیتی هم یافت. بعد که جریـان خـوارج پـیش آمـد، او جـزء خـوارج بـود کـه بـا علی (علیهالسـلام) درگیر شد. پس از شـهادت امـام، پشـیمان شـد و وقتـى مـردم بـا امـام حسن (علیهالسلام) بیعت کردند، او هم به مردم پیوست و با امام بیعـت کـرد و در حکومـت مشارکت کرد. اما حکومت امام حسن (علیهالسـلام) در عملیـات برانـدازى سـقوط کـرد و حکومت به دست معاویه افتاد و این آدم جزء افسران ارشد معاویه وارد حکومت او شد.
سالها بعد در کوفه، جزء کسانى بود که به امام حسین (علیهالسلام) نامه نوشتند کـه آقـا، بیایید کوفه تا قیام کنیم و شما رهبر ما باشید؛ ما به نفع تو و در رکاب تـو علیـه یزیـد قیام میکنیم. امام حسین (علیهالسلام) به سوى کوفه آمدند. همین آدم وقتى مىبیند کـه هـوا پـس است و جوّ سیاسى کوفه ناگهان برگشت و شایعات و جنگ روانى و بعـد هـم حکومت نظامی در کوفه شد، با خود گفت بهتر است از شهر فرار کـنم و بیـرون بـروم تـا در ایـن درگیری نباشم؛ چون اگر طرف حسین (علیهالسلام) باشم، کشته مىشوم و اگر طـرف اینهـا باشم، دستم به خون پسر پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) آلوده مىشود. پس بهتر است بروم و فعلا گموگور بشوم تا غائله تمام شود. ابنزیاد اما آدم زرنگى بود و دستور داد از این تیپ آدمهـا، هـرکسـى در کوفه بود، یعنى بسیارى از بزرگان کوفه که در باغهایشان مخفى شـده بودنـد تـا در صـحنه نباشند، گوش آنها را بگیرند و همگىشان را ببرند و در کربلا فرماندهشان بکنند. گفت مـن نمیگذارم که فقط دست من به خون حسین (علیهالسلام) آلوده بشود و اینها همه در این میان، پاک بمانند. اینها هم باید آلوده بشوند و پلهاى پشت سرشان باید خراب بشـود. از جملـه، این آدم را هم آورد و فرماندهٔ بخشى از پیادهنظام ابنسعد در کربلا کرد...
ادامه: عقل سرخ (۱۹)
فرمود:
قَالَ کَمْ لَبِثْتُمْ فِی الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِینَ ﴿١١٢﴾ قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ فَاسْأَلِ الْعَادِّینَ ﴿١١٣﴾
[خدا] میگوید: از جهت شمار سالها چه مدت در زمین درنگ داشتید؟(۱۱۲) میگویند: روزی یا بخشی از روزی، ولی [ای پرسنده!] از شمارندگان [پیشگاه خود] بپرس.(۱۱۳)
[سورهٔ مبارکهٔ مومنون]
+ پیشنهاد میکنم بهش فکر کنیم...
آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۶)
مروان آمده بود تا از فرزند پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) براى فرزند ابوسفیان، به نام اسلام، بیعت بگیرد. سیدالشّهدا (علیهالسلام) با مروان درگیر مىشوند و مىگویند:
«تو پسر تبعیدشدهٔ پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) هستى. پدر تو جاسوس بود. اینک شما دوباره حکومت را فتح کردهاید، ماها حذف شدهایم و شما همهکاره شدهاید.»
روشـن اسـت که حکومتى که کمکم جاى چنین افرادى باشد، دیگر جاى سیدالشهدا (علیهالسلام) نیسـت. همین مروان، نقش پیچیدهاى در حکومت اموى ایفا کـرد. مـدتى بعـد، یزیـد در یکـى از عیاشىها، از اسب افتاد و مرد. حدود پنج سال بعد از قضیهٔ کربلا، مروان خلیفه شد. یعنى کـل حکومت اسلام را در دست گرفت. پسر طردشدهٔ پیـامبر، خلیفـه شـد و خـودش و نسـل بنیمروان تا مدتها کل حکومت اسلامى و جهان اسلام را در دست گرفتنـد و جنایتهـایى کردند که حسابش جداست. ائتلافهای سیاه و عجیب و غریب، از پلهٔ قدرت بالا رفتنهـا، نفوذ کردن در حکومت و بهتدریج، همهچیز را به دست گرفتن، سـیر خطرنـاک و گـاه خندهداری طى کرد. ببینید چگونه صفها عوض مىشود و جبههها جابهجا مىگردد!
امام حسین (علیهالسلام) به مروان فرمودند که دستگاه، آدمهاى فاسـق و بـىتقـوا را وارد حاکمیت کرده و ما با چنین دستگاهى بیعت نخواهیم کرد. ولایت و خلافت، حق ماست؛ نه شما. گفتند که من فردا در ملأعام، اعلام مىکنم که ولایت و خلافت را حق خود مىدانـیم یا حقّ شما و امثال شما! اکنون و اینجا در دارالاماره چیـزى نمـىگـویم.
مـروان آنجـا نمیتوانست به امام حسین (علیهالسلام) نسبت دهد که تو بىدین و غیراسلامى هستى؛ چون این حرفها دیگر نمىگرفت. معاویه هم که روباهى بسیار پیچیده بود، قبـل از مـرگ بـه بانـد تبهکاران سفارش کرده بود که چیزهایى به حسن (علیهالسلام) و حسین (علیهالسلام) نسبت دهید که بچسبد و در تبلیغات سیاسى و جنگ روانى علیه آنان، در جامعه، چیزى بگویید که با آنان خیلی ناجور نباشد و مردم باور کنند و بهخصوص در مدینه و عراق که اینها را مـىشناسـند، هر تهمتى به آنان نزنید. چیزهایى بگویید که مردم واقعا به شک بیفتنـد. شـایعات بـه طـرز پیچیدهای سازماندهى و مهندسى مىشد.
آنجا مروان دید که به امام حسین (علیهالسـلام) هـیچ اتهامی نمىتواند بزند. پس چه گفت؟ تنها چیزى که مىتواند بگوید، تهمت «قانونشـکنى» است. مىگوید شما دارید فتنه مىکنید و مىخواهید قانونشکنى کنیـد و در جهـان اسلام تفرقه بیندازید و خشونت بورزید. چنین گفت تا با این بهانه، امام حسین (علیهالسلام) را در افکار عمومی ملکوک (بدنام) کند؛ اما امام (علیهالسلام) مىفرمایند:
«دور شو دشمن خدا؛ که رسول خدا گفته بود هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید، شکمش را بدرید و او را بکشید. مردم این صحنه را دیدند و دیدند که معاویه از منبر پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) بالا رفت؛ اما معاویه را نکشتند و حال نوبت شماهاست که از منبر جدم بالا روید. باید از همان ابتدا که زاویهٔ انحراف باز شد مردم با شما درگیر میشدند؛ ولی نشدند تا کار شما فاسدها بالا گرفت و مردم مدام توجیه کردند تا قدرت به تو و امثال تو و بعد به یزید رسید.»
این عبارت سیدالشّهدا (علیهالسـلام) در مدینه و قبل از حرکت به سمت مکه گفته شـده و جالب است که عین همین اتهام و برچسب را در کوفه بـه مسـلم بن عقیل زدنـد کـه شـما میخواهید فتنه کنید و درگیرى و خونریزى به راه بیندازید.
یک گروه شخصیتی دیگر که به آن مىپردازیم، کسى به نام «احنـف بـن قـیس» اسـت کـه شخصیتشناسی جالبى دارد. وقتى نهضت حسینى آغاز شد، عدهاى از او هم خواستند که برویم به حسین (علیهالسـلام) ملحق بشویم. احنف پاسخ داد ما این خانواده را سى-چهـل سـال اسـت آزمودهایم. اینها سیاست بلد نیستند و روش سلطنت نمىدانند؛ چون قدرت که بـه دستشـان رسیده بود؛ نتوانستند آن را نگاه دارند.
براساس منطق ماتریالیستى و غیرالهى، این حرف، درست بود. وقتی قدرت آمد، باید به هر قیمتى آن را نگاه داشت؛ چنان که ابوسفیان در توصیههاى درونگروهى به بنیامیّه گفتـه بود که وقتى قدرت به دستتان افتاد، آن را مثل توپ به یکدیگر پـاس بدهیـد و نگذاریـد از دستتان خارج شود. احنف هم همین منطق را مىپسندید و مىگفت ببینید بنىامیّـه چقـدر زرنگاند، همین که سر نخ قـدرت بـه دستشـان آمـد تـا انتهـاى نـخ را کشـیدند؛ ولـى اهلبیت(علیهمالسلام) که حکومت در دستشان بود، نتوانستند آن را حفظ کنند؛ چون سیاسـت نمیدانند و سلطنت بلد نیستند و ما هم سرنوشتمان را با اینها نباید گـره بـزنیم. بنـابرایـن، از حسین (علیهالسلام) فاصله بگیرید. گرچه ما دشمن حسین (علیهالسلام) نیستیم، امـا همراهـى هـم نمیکنیم و با ریسمان حسین (علیهالسلام) نمىتوانیم درون چاه برویم. اصلا شاید او فردا دلـش خواست که برود و کشته بشود. به ما چه؟
نمونهٔ دیگر، «ابوبکر بن عبدالرّحمن» است. وقتى امام مىخواستند از مدینه خارج بشـوند، عدهای دلسوزى مىکردند و آدمهاى بدى هم نبودند؛ ولى حاضر هم نبودنـد کـه مسـئولیت بپذیرند. مىخواستند هم آدمهاى خوب باشند و هم در عین حال، متوسط باشند؛ یعنـى خیلی بیزحمت، آدم خوبى باشند. این آدم نزد سیدالشّهدا (علیهالسلام) آمد و گفت آقا، شـما مـردم عراق را مىشناسید. اینها بردهٔ دنیایند «عبیدالدّنیا»؛ حزب باد هستند. اگر باد به طرف تو بـوزد به شما مىگویند بیا. و وقتى باد علیه تو بوزد، به آن سوى جبهه مىروند. شـما کـه اینهـا را میشناسید و مىدانید که با پدرت و با حسن (علیهالسلام) چه کردنـد. چگونـه دوبـاره اعتمـاد میکنید و به سوى عراق راه مىافتید؟ خواهش مىکنم نروید. سیدالشّهدا (علیهالسلام) حرفهاى او و امثال این نصایح آقامنشانه را مىشنیدند و مىفرمودند:
«متشکرم. خدا پاداش خیر به تو بدهد. تو سعی خودت را کردی؛ ولی هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد.»
آقا مىخواستند این افراد را اصطلاحا دستبهسر کنند؛ چون مىدانستند که اینها آدمهاى بـدى نیستند؛ اما حاضر هم نیستند که مایه بگذارند و نمىتوانند دل از دنیا بکنند. به اینها مىفرمـود بسیار خب، روى پیشنهاد شما مطالعه مىکنم، فکر مىکنم و سپس تصمیم خواهم گرفت.
نمونهٔ دیگر، جناب محمد حنفیه _برادر ایشان_ است که البتـه مسئلهٔ او از جهـاتى بـا دیگران فرق مىکند. محمد حنفیه سـوابق درخشـانى دارد و ایشـان هـم دلسـوزانه چنـین توصیههایی کرد و وقتى مأیوس شد، به ایشان گفت حال که شما تصمیم خود را گرفتهایـد و آمادهٔ حرکت و مخاطره شدهاید و فکر مىکنید که اکنون، وقت درگیـرى اسـت، چـرا عراق را انتخاب کردهاید؟ بروید به مکه و آنجا بمانید. سیدالشّهدا (علیهالسلام) فرمودند:
«اینان حرمت مکه را نیز رعایت نمیکنند و مرا درون مکه هم هدف قرار خواهند داد.»
و چنین نیز شد. یعنى دو نوبت خواستند در مکه به جان ایشان سوءقصد کننـد و امـام حـج را نیمهتمام گذاشتند و مکه را به سوى عراق ترک کردند؛ با این استدلال که اگر من اینجا بمـانم، خون مرا مىریزند و حرمت کعبه، پامال مىشود. من از مکه باید بروم. نمىخـواهم حرمـت خانهٔ خدا با ریختن خون من ضایع شود. اینجا حرم امن الهى است و باید امن بماند. امام (علیهالسلام) حتى قبل از رفتن به مکه، این را مىدانستند و پیشبینى میکردند.
محمد حنفیه گفـت اگر به مکه هم نمىروید، لااقل به یمن بروید و از مرکز دور شوید. یا اگر به یمـن نمىخـواهید بروید، بزنید به کوه! پیشنهاد حرکت جنگ و گریز و نوعى کار پارتیزانى کرد. از این کـوه به آن کوه درگیر شوید تا ببینیم چه مىشود. شاید خدا فرجى برساند. اما سیدالشّهدا (علیهالسلام) فرموند:
«برادر، به خدا اگر در سراسر دنیا هیچ پناهگاهی برای من نماند و حتی کوهها را دیگر برای من امن نگذارند و هیچجای امنی نداشته باشم، من با یزید بیعت نخواهم کرد.»
من نمىخواهم یک جنگ چریکى و یواشکى و مخفى راه بیندازم. من یـک شورشـى فراری نیستم. من مىخواهم مشروعیت اینان را زیر سؤال ببرم. مـىخـواهم بـت را بشـکنم. میخواهم علامت سؤال، بلکه علامت تعجب بر روى کل ماجرا بگذارم و اصلا نمىخواهم مخفیانه ضربهاى بزنم و بگریزم.
هر دو گریستند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و سپس سیدالشهدا (علیهالسلام) بـراى تسکین خاطر او فرمودند شما نصیحت کردى و مشورت خود را دادى و از تو متشکرم؛ ولى ما به خواست خدا حرکت مىکنیم. محمد باز هم آرام نگرفت و باز از بـرادر خواسـت کـه نرود یا فعلا جایى مخفى شود. امام حسین (علیهالسلام) پاسخ دادند:
«من اگر داخل سوراخ مار هم بروم یا در بیابان مخفی شوم، میآیند و مرا از سوراخ بیرون میکشند؛ زیرا اصلا وجود من مشروعیت اینها را زیرسوال میبرد. من اگر در سوراخ مار یا پشت صخره هم مخفی بشوم، اینها به سراغ من میآیند و فکر نکن که اگر اینجا بمانم و چیزی نگویم، دست از سر من برمیدارند.»
محمد، دوباره اصرار و التماس کرد و این بار امام براى آرام کـردن او فرمـود بسـیار خب، دربارهٔ پیشنهاد شما فکر مىکنم. سـپس وصیتنامهای نوشتند و به دست او دادند و به او فرمودند فعلا شما وصى من باشید. در آن وصیت، به وحدانیت خدا و به رسالت و قیامـت شـهادت داده بودنـد تـا فـردا تکفیرشان نکنند. نوشتند:
«من برای ماجراجویی و افساد و ستم جدیدی قیام نکردهام. این یک جنبش کور قدرتطلبانه و مادی بر سر دنیا نیست و من برای اصلاح جامعه و حکومت اسلامی و برای مقاومت در برابر منکرات و برای نشر معروفها قیام کردهام.»
یک مورد هم جناب جابر بن عبداللّه انصارى، از اصحاب بزرگ پیامبر (صلىالله علیه و آلـه و سـلم) و از انصار ایشان و انسان شریفى است که از امام حسین (علیهالسلام) مىپرسـد شـما در دوران امام حسن (علیهالسلام)، مصالحه کردید و خود شما هم ترک جنگ کردید؛ چه مى شـود کـه اکنون نیز همان روش را ادامه بدهید؟ سیدالشهدا (علیهالسلام) مىگویند:
«نه، شرایط عوض شده است. «قد فعل اخی ذلک بامر الله و رسوله و انا ایضا افعل بامر الله و رسوله»؛ آن مصالحه را برادرم در آن شرایط به امر خدا و پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) انجام داد؛ من هم این جهاد را اینک و در این شرایط به امر خدا و رسولش انجام میدهم. شرایط جامعه تغییر کرده است. در آن زمان، وظیفه همان بود و اینک وظیفهٔ دیگری داریم.»
فرمودند ما مذاکرهٔ یواشکى و ساختوپاخت با کسى نداریم و اصول مـا روشـن است. حتى وقتى عازم مکه بودند، جناب مسلم بن عقیل پیشنهاد کرد که از بیراهه برویم تـا کمین نخوریم و بازداشت نشویم؛ چنان که عبداللّه بن زبیر هـم شـبانه از بیراهـه بـه مکـه گریخت. سیدالشّهدا (علیهالسلام) فرمودند خیر، ما از همان راه اصلى و از شاهراه مىرویم؛ یعنى هدف من این نیست که ضربهاى بزنم و فرار کنم. هدف این است که این ضربه را دقیقـا وسط معرکه و در پیشانى حاکمیت وارد بکنم و ستون فقرات اینها را بشکنم و البته خـود من هم کشته خواهم شد. فرمود ما از همین وسط راه اصلى مىرویـم. قبل از حرکت به سوی مکه، بـر سـر مزار پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) رفتند تا وداع کنند. فرمودند:
«خدایا این قبر پیامبر توست و من فرزند اویم و میدانی که چه وضعیتی برای ما پیش آوردهاند. «اللهم انی احب المعروف و اکراه المنکر»؛ خدایا من ارزشها را دوست دارم و از ضدارزشها بیزارم.»
سپس فرمودند همهٔ زنان بنىهاشـم که قرار است در مدینه بمانند، بیایند که مىخواهم جلسهاى با آنها داشته باشم. همه را نشـاندند و فرمودند:
«قیام ما آغاز شده است و این نهضت با شیون و ناله و ذلت پیش نمیرود. نباید علنی و پیش چشم مردم گریه کنید.»
یعنی ما برای کشته شدن میرویم. فرمودند:
«مبادا جلب ترحم کنید. ما ترحم نمیخواهیم. اگر گریه هم میکنید، آهسته و باوقار در خانهها گریه کنید.»
ایشان با این وضعیت از مدینه به سمت مکه حرکت کردند...
ادامه: عقل سرخ (۱۸)
آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۵)
در زیارت شهداى کربلا هم آمده است که مردم اینک در حیـرت و ضلالتاند، دیگر تحلیلى از اوضاع ندارند که چىبهچى است و خون شما، تحلیل شـفافى از اوضـاع بـه مردم ارائه کرد و مردم از حیرت و ابهام خارج شدند. حسـین (علیهالسـلام) مـىگویند مـن میخواهم دوباره مردم بفهمند که چه خبر است؛ ولو خون من ریخته بشود. خدایا، مـن بـراى دوباره سرپا کردن نشانههاى دیـن تـو و اصلاح علنـى در سـرزمین تـو قیـام کـردهام. امام (علیهالسلام) به «اصلاح علنى» اشاره مىکنند؛ یعنى اصلاح یواشکى و قابـلتحریـف نـه؛ بلکه اصلاح علنى و ظاهر، تا بندگان مظلوم تو، امنیـت پیدا کنند؛ مردم، امنیـت اقتصادی و اجتماعى و فرهنگى بیابند و به حدود و احکام و قوانین تو و سنّت پیـامبر تـو در حکومت، عمل بشود که اکنون عمل نمىشود. و خطاب به اصحاب فرمود بعد از همـهٔ ایـن حرفها اگر شما حضّار و همپیمانان و هوادارانتان یاریمان نکنید، بدانید کـه ایـن سـتمگران بیش از این بر شما مسلط خواهند شد و آنقدر پیش مىروند تا نور پیامبر (صلىالله علیـه و آلـه و سلم) را بهکلى خاموش کنند. در هر صورت، اگر به ما نپیوندید، خدا ما را بس است؛ «حسبنا الله و نعم الوکیل». من با شما اتمام حجت کردم؛ حال آن که مىدانم که نمىآییـد. گفـتم و میدانم که شما جهاد نخواهید کرد.
سؤال بعدى این است که از آغاز خروج اباعبدالله (علیهالسلام) از مدینه تا ورود به مکـه و سپس در مکه چه وقایعى اتفاق افتاد؟ چه افرادى در ایـن وقـایع چـه نقشهـایى داشـتند؟ به عبارت دیگر مىخواهیم به تیپشناسى افراد و شناخت فضایى بپردازیم کـه امـام در آن از مدینه خارج شدند.
آدمهایى در مدینه و سپس مکه با امام مواجهه داشتند و اغلب هـم ایشـان را نصـیحت میکردند که روش شما تند است و شما قدرى افراطى برخورد مىکنید و خلاصه ایـنقـدر سخت نگیرید و کوتاه بیایید، شاید فرجى برسد و مشکل حل بشود. عـدهاى هـم از طـرف خلیفه، از موضع حاکمیت و دستگاه با ایشان برخورد مىکردند، بعضی مـىخواسـتند ایشـان تسلیم شوند و حتىالامکان درگیرى نشود و بعضى نیز از ابتدا به دنبال درگیرى مىگشتند تـا حسین بن على (علیهالسلام) سریعتر کشته شود. در این جا بهترین روش براى تیپشناسـى ایـن است که ما چند نفر از اینها را نام ببریم و نحوهٔ مواجههٔ آنها با سیدالشهدا (علیهالسـلام) را در مدینه و مکه گزارش کنیم.
یکى از نمونهها و اولین نمونه که باید به آن پرداخت، غیر از ولید که حـاکم مدینـه بود، مروان است. وقتى سیدالشّهدا (علیهالسلام) تصمیم گرفتند که از مدینه به سمت مکه خارج شوند، مروان از طرف دستگاه آمد که محکمکارى کند و بهشدت برخورد بکند و امام را مجبور به بیعت یا بازداشت کند. حتى در صورت امکان مىخواستند ایشان را همانجـا از پا دربیاورند. ولید، فرد شناختهشدهاى است و الان در مورد او نمىخواهم بحث کـنم و در این قضیه هم نمىخواست خیلى درگیر شود و از سر عافیتطلبى و عیاشى، مایل بود کـه ماجرا بهنحوى زودتر و بىدردسر خاتمه یابد؛ اما مروان برخورد کرد. شـما مـروان را در چهار مقطع از تاریخ صدر اسلام در نظر بگیرید. مروان، داماد خلیفهٔ سوم و از کسانى اسـت که خیلى صدمهٔ معنوى و سیاسى به خلیفهٔ سوم زد و وجههٔ او را در افکار عمـومى خـراب کرد و در سوءاستفادههایى که در اواخر حکومت ایشان شد، دسـت داشـت و در قضـیهٔ شورش مدینه هم که به کشته شدن خلیفهٔ سوم انجامید، روش مشکوکى را پى گرفـت و تحلیلهای مختلفى در مورد نقش مروان در آن قضیه هسـت. البتـه خـودش هـم در آن درگیریها مجروح شد.
مقطع دوم، زمان حکومت حضرت امیر (علیهالسلام) است که مروان، جزء سران جنگ جمل بود که درگیر مىشود و با حضرت امیر (علیهالسلام) مىجنگـد؛ امـا پس از شکست در جنگ، اسیر مىشود. اتفاقا حسن و حسین (علیهماالسلام) از کسانى هسـتند که براى مروان نزد حضرت امیر (علیهالسلام) به احترام اینکه داماد خلیفه بـوده و بنـابر ایـن مصلحت که فتیلهٔ اختلافات پایین بیاید، شفاعت مىکنند. پس این آدم در جنـگ جمـل، اسیر شده و همین حسین بن على (علیهالسلام) او را شفاعت کرده و حضرت امیر (علیهالسلام) هـم آزادش کرده است.
مقطع بعدى، شهادت امام حسن مجتبى (علیهالسـلام) اسـت. وقتـى ایشـان مسموم و در توطئهٔ مشترک باند معاویه و خوارج، شهید مىشوند، پیکر امام را که مـؤمنین برای دفن در مسجدالنبى و در کنار پیامبر اکرم (صلىالله علیه و آله و سلم) بردند، یکى از کسانى که جلوی جنازه و تشییعکنندگان ایسـتاد و مسـلّح و درگیـر شـد و حتـى بـه پیکـر مطهـر امام حسن (علیهالسلام) تیرانـدازى کرد و بـه تـابوتش تیـر انـداخت و اجـازه نـداد امـام حسن (علیهالسلام) کنار جدّش پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) دفن شود، همین مروان است کـه آنجا سیدالشّهدا (علیهالسـلام) با او درگیر مىشوند؛ منتها چون امام حسـن (علیهالسـلام) وصـیت کرده بودند که بر سر این مسائل جزئی درگیر نشوید و دشمن به دنبال بهانه است تا شـما را همینجا در نطفه، خفه و سرکوب کند، از این مسائل بگذرید و نبرد را به وقـتش بگذاریـد، سیدالشهدا (علیهالسلام) کوتاه آمدند و پیکر امام حسن (علیهالسـلام) را در بقیع دفن کردند.
موقعیت دیگر، قضیهٔ تبعید ابوذر است کـه قبلا اشـاره کـردیم. [عقل سرخ (۵)] آنجـا هـم بـاز بـین مـروان و سیدالشهدا (علیهالسلام) درگیرى مىشود تا سرانجام به موقعیت اخیر مىرسیم که مروان به مدینه میآید و مأموریت دارد که در مورد امام حسین (علیهالسلام) سختگیری کنـد و ایشـان را مجبور به تسلیم در برابر دستگاه کند. مروان فشار آورد تا همانجا بیعت بگیرد؛ اما سیدالشّهدا (علیهالسلام) فرمودند:
«شما بیعت پنهانی از من نمیخواهید و من هم یواشکی با کسی بیعت نمیکنم و معاملهٔ خصوصی با هم نداریم و من حرف آخر را علنی پیش چشم مردم خواهم زد.»
آنجا امام و عدهاى از یارانشان مسلح بودند و سلاحها را زیر لباسهایشان مخفـى کـرده بودند. امام با بیست-سى نیروى مسلح به سوى دستگاه حکومت آمده و خطاب به یارانشـان گفته بودند که وقتى من وارد شدم، اگر درگیرى شد یا حادثهاى مشکوک پیش آمد یا مـن صدایتان کردم، مسلحانه به داخل مقر حکومت بریزید و درگیر بشوید؛ البته تا حدى کـه مـا بتوانیم بیـرون بیـاییم؛ نـه در حـدى کـه درگیـرى از طـرف مـا شـروع شـده باشـد. سیدالشّهدا (علیهالسـلام) تسلیم نمىشوند و در مقر حکومت، بیعت نمىکنند. میفرمایند مـن تـا فردا صبح، پاسخ نهایى شما را خواهم داد. ولید مىپذیرد؛ اما مروان مخالفت مىکند و به ولیـد میگوید نه، اگر حسین (علیهالسلام) از اینجا بیرون برود، دیگر دستت به او نمیرسـد. بایـد همین اکنون او را بکشیم یا از او بیعت بگیریم. آنجا هم امام حسـین (علیهالسـلام) بـا مـروان درگیر مىشوند و حتى در برخى منابع نقل شده که ایشان یقهٔ مـروان را گرفتنـد و او را بـه دیوار کوبیدند و فرمودند هرکس جرئت آن دارد که بر روى ما اسلحه بکشد، بکشد؛ یعنـى تهدید کردند که اگر سلاح بکشید؛ نمیگذارم از اینجا زنده بیرون برویـد. مـروان بـه اجبـار کوتاه آمد؛ ولى گفتوگویى که از سیدالشّهدا (علیهالسـلام) و مروان نقل شده، گفتوگوی جالبی است.
امام حسین (علیهالسلام) به مروان مىگویند تو در چه خانهاى بارآمدهاى؟! پدر تو _حَکَم_ کسى بود که در مدینه به نفع دشـمنان پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) و مشرکین در پشت جبهه، جاسوسی مىکرد. بعد لـو رفـت و پیامبر (صلىالله علیه وآله و سلم) مىخواست بهشدت مجازاتش کند؛ اما عدهاى شفاعت کردند و پیامبر تخفیف داد و تبعیدش کرد. پدر تو، در زمان پیامبر، جاسوس و ضدانقلاب بـود و از پشت به ما و به اسلام ضربه زد و پیامبر (صلیالله علیه و آله و سـلم) او را تبعید کردند. پدر تو جزء مطرودین اسلام و طردشدههاى شخص پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) بود.
بعد از پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) و در دوران بعد، این مطرودین که شخص پیـامبر، آنهـا را ضـدانقلاب و ملعون خواند و نفى و طردشان کرد، دوباره به درون دستگاه حکومتى برگردانده شـدند و بـه فاصلهٔ بیست-سى سال بعد، دوباره خود یا فرزندانشان به درون ساخت قدرت برگشـتند و از جملهٔ آنها همین مروان است که خیلى هم در صحنههاى مختلف، نقش ایفـا کـرد. چنـین افرادی در دههٔ دوم و سوم حکومت اسلامى جزء مقامهاى مهم نظام شدند. توجیه هم این بود که اکنون شرایط عوض شده و خیلى هم سختگیرى نباید کرد و بـا عفـو عمـومى بایـد مخالفان اسلام هم امکان ورود به حکومت را پیدا کنند؛ حال آنکه مىدانـیم معنـاى عفـو عمومى، این نیست که چنان کسانى برگردند تا حکومت را به دستشان بدهیم؛ ولى آنـان بـه درون حکومت و بر سر مشاغل حسّاس، نفوذ کردند.
اینجا نباید مغالطه شود. اگر مىخواهید مخالفان را جذب بکنید و آنان هم از مواضع غلط خود کوتاه آمدهاند و در مخالفت با اسـلام، تجدیدنظر کردهاند، اینکه ما ببخشیم و اجازه دهیم به زندگى عادى خـود برگردنـد و زیـر سایهٔ حکومت اسلامى زندگى عادى کنند، عیبى ندارد و این البته مقتضاى اخلاق اسـلامى است و پیامبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) هم چنین کردند و باید هم چنین کرد. یعنى اگر کسى با ما مخالف بوده، نباید بگوییم خودت و هفت پشتت حق نفس کشیدن ندارید. نه، اگر خـود را اصلاح کرد و تجدیدنظر کرده و درگیر نمىشود و با اسلام مبارزه نمىکند، او را مىتـوان بخشید. عفو اسلامى، همین است و پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) هم پس از فـتح مکـه، همـهٔ دشمنان را عفو کردند؛ به جز چند نفرى که فرمودند هرکس آنان را هرجا یافت، بکشـد.
از جمله یکى دو شاعر هتّاک بودند که علیه پیامبر (صـلىالله علیـه و آلـه و سـلم) و اسلام، شـعر میگفتند و مبارزهٔ فرهنگى مىکردند. اینها از جمله کسانى بودند که پیامبر عفوشان نکردند؛ ولی همهٔ دشمنان حتى ابوسفیان _رهبر مشرکین_ را عفو کردند. عفو، لازم است امـا اگـر مخالفان سابق اسلام، نظریاتشان تغییر نکرده و با همان افکار سابق همچنان مخـالف نهضـت هستند و ما آنها را وارد حکومت کنیم، این دیگر یک انحراف و خیانت است. ایـن اتفـاق متاسفانه در صدر اسلام افتاد و جاى صاحبان انقلاب و دشمنان انقلاب در حکومت اسلامی تغییر یافت...
ادامه: عقل سرخ (۱۷)
فرمود:
وَلَوْ فَتَحْنَا عَلَیْهِمْ بَابًا مِنَ السَّمَاءِ فَظَلُّوا فِیهِ یَعْرُجُونَ ﴿١٤﴾لَقَالُوا إِنَّمَا سُکِّرَتْ أَبْصَارُنَا بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ ﴿١٥﴾
و اگر [برای دریافت حقایق و معارف] دری از آسمان به روی آنان بگشاییم، که همواره از آن بالا روند. (۱۴) باز خواهند گفت: یقیناً ما چشمبندی شدهایم، بلکه گروهی جادوشده هستیم. (۱۵)
[سورهٔ مبارکهٔ حجر]
آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۴)
سیدالشّهدا (علیهالسلام) مىگویند:
«اینها تکلیف شرعی شما بود و کوتاهی کردید و من برای همین حقوق و حدود ضایعشده، قیام میکنم. شماها در جامعه احترام دارید و این احترام هم ناشی از عملکرد خودتان نیست؛ بلکه به خاطر پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) و به احترام دین و انتساب شما به دین و به خداست. مردم جلوی پایتان بلند میشوند و شما را بر خود ترجیح میدهند: «یوثرکم من لا فضل لکم علیه و لا ید لکم عنده»؛ کسانی که هیچ خدمتی به ایشان نکردهاید و هیچ فضیلتی هم بر ایشان ندارید، باز شما را بر خود مقدم میدانند و میگویند شما جلوتر بفرمایید. این احترام و اعتبار را از کجا آوردهاید؟ از دین. ولی کجا خرجش میکنید؟ در راه خودتان خرج میکنید. این اعتبار اجتماعی را خرج دین نمیکنید. مثل حاکمان و شاهان، با دبدبه و کبکبه رفتوآمد میکنید و به تکلیف شرعی خود عمل نمیکنید. آیا میدانید که همهٔ این اعتبار و احترامی که در جامعه دارید، بدان خاطر بوده است که مردم از شما توقع دارند به حق خدا قیام کنید؟! اما چنین نکردید و در بیشتر حقوق خدا کوتاهی کردید و به تکلیفتان عمل نکردید: «عن اکثر حقه تقصرون»»
سپس فرمود:
««اما حق الضعفا فضعیتم و اما حقکم بزعمکم فطلبتم»؛ حق ضعفا را ضایع کردید و پیش چشم شما، مستضعفین و فقرا و محرومین پامال شدند و شما برنیاشفتید؛ اما دربارهٔ حقوق و منافع خودتان مجامله نکردید و همهٔ آن را مطالبه کردید. هرجا سخن از منافع خودتان است، محکم میایستید و هرجا سخن از حقوق محرومین و ضعفاست، کوتاه میآیید. [امام حسین (علیهالسلام) به اصحاب پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) فرمود:] «فلا مالا بذلتموه»؛ نه مالی در راه دین بذل کردید و نه در راه خدا و انقلاب و جهاد و عدالت، انفاق کردید. «و لا نفسا خاطرتم للذی خلقها و لا عشیرة عادیتموها فی ذات الله»؛ نه حتی جانتان را یک بار هم در راه خالق این جان به خطر انداختید؛ یک سیلی برای دین نخوردید و نه به خاطر خدا با قوم و خویشهایتان که فاسد بودند، درافتادید. همهٔ این کوتاهیها را کردید؛ اما با وجود این، آرزوی بهشت الهی و همنشینی پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) را هم در آخرت دارید! «انتم تمنون علی الله جنته و مجاورة رسوله»؛ میخواهید در بهشت، همنشین پیامبران و انبیا هم باشید در حالی که من منتظر انتقام الهی برای شما هستم. حال که نه شما خود، اهل عمل هستید و نه وقتی ما اقدام میکنیم، حاضرید از ما طرفداری و حتی یک دفاع خشک و خالی بکنید، چگونه امید بهشت دارید؟!»
فرمود:
«شما مردان الهی و مجاهد را اکرام نمیکنید. شما که به نام خدا و به خاطر خدا در میان مردم محترمید و مردم به احترام پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) به شما احترام میگذارند، چرا در راه پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) فداکاری نمیکنید؟ «قد ترون عهود الله منقوضة فلا تفزعون»؛ میبینید که پیمانهای الهی همه نقض شده و زیر پا انداخته شده و فریاد نمیزنید. «اما انتم لبعض ذمم آبائکم تفزعون»؛ اما همین که به یکی از پیمانهای پدران خودتان ذرهای جسارت میشود، فریاد میزنید. میثاق رسولالله (صلیالله علیه و آله و سلم) در این جامعه تحقیر شده و کورها، لالها، زمینگیرها، بیچارهها و محرومین در شهرها رها شدهاند و کسی به فکر محرومین و بیچارهها نیست. کسی به اینان رحم نمیکند.»
امام (علیهالسلام) بلافاصله بعد از این که از تحقیر شدن میثاق رسولالله (صلىالله علیه و آله و سـلم) سـخن میگویند، بحث محرومین را پیش مىکشند که چگونه در شهرها رها شدهانـد. پـس معلـوم میشود که این بحث، از مفاد اصلى پیمان رسولالله (صلىالله علیه و آله و سلم) است.
فرمود:
«لا فی منزلتکم تعملون ولا من عمل فیها تعتبون»؛ نه در آن منزلت الهی که دارید به تکلیف خود عمل میکنید، و نه از کسی که عمل میکند و اهل عمل است حمایت میکنید. این همه احترام و حرمت را برای چهکسی میخواهید؟ برای چه وقت میخواهید؟ کجا میخواهید خرجش کنید؟ «بالادهان و المصانعة عند الظلمة تعملون». [دُهن به معنای روغن است. ادهان، روغنمالی یا همین ماستمالی کردن است که ما در زبان فارسی، به کنایه از سازشکاری و سهلانگاری میگوییم.] شما همهچیز را ماستمالی میکنید. [مصانعه همان سازشکاری است.] میفرماید که شما با ستمگران سازش کردید برای آن که خودتان امنیت داشته باشید. به خاطر امنیت خود، همهٔ ارزشها را فدا کردید. جانتان و منافعتان، از دین خدا نزد شما عزیزتر است. اینها همه محرمات الهی بود که میبایست ترک میشد و شما میبایست نهی میکردید و نکردید. شما از بقیهٔ مردم وضعتان در آخرت بدتر است. مصیبت شما بیشتر است؛ زیرا مجرای حکومت باید در دست علمای الهی باشد. حکومت باید در دست علمای دین باشد [و همین عبارت سیدالشهداء (علیهالسلام) یکی از اسناد ولایت فقیه است که امام (رضوانالله علیه) به آن استناد کردهاند] «مجاری الامور و الاحکام بایدی العلماء بالله»؛ یعنی مجرای حکومت و مدیریت و رهبری جامعه باید به دست علمای الهی باشد که امین بر حلال و حرام خداوند هستند؛ اما این مقام را از شما گرفتند و امروز حکومت در اختیار علمای الهی نیست. «انتم المسلوبون تلک المنزلة»؛ میدانید چرا از شما گرفتند و موفق شدند حکومت را منحرف کنند و شما علما را از قدرت بیرون کنند؟ زیرا شما زیر پرچم حق، متحد نشدید، پراکنده و متفرق شدید و در سنت الهی اختلاف کردید با این که همهچیز روشن بود. «ما سلبتم ذلک الا بتفرقکم عن الحق بعد البینه الواضحه. لو صبرتم علی الاذی و تحملتم المئونة فی ذات الله...»؛ اگر حاضر بودید که زیر بار شکنجه و توهین مقاومت کنید و در راه خدا رنج ببرید، حکومت در دست شما میبود؛ اما شما حاضر نیستید. «ولکنکم مکنتم»؛ شما در برابر بیعدالتی و ستمگران، اطاعت و امور الهی و حکومت را به اینان تسلیم کردید؛ حال آنکه آنان به شبهات عمل میکنند و طبق شهوات خود حکومت میکنند و دین را از حکومت تفکیک کردهاند. چهچیزی اینان را بر جامعهٔ اسلامی مسلط کرده است؟ «سلطهم علی ذلک فرارکم من الموت»؛ فرار شما از مرگ، اینان را بر جامعه مسلط کرده است. شما از مرگ میترسید. از شهادت میگریزید و همین فرار شما از کشته شدن باعث شده که آنها بر جامعه مسلط بشوند. شما به زندگی دنیایی چسبیدهاید؛ حال آنکه این زندگی از شما جدا میشود؛ ولی شما نمیخواهید از آن جدا شوید؛ اما بدانید که هرکس در راه خدا کشته نشود، عاقبت میمیرد. آیا گمان میکنید که اگر شهید نشوید، تا ابد میمانید؟ اگر شهید نشوید، مدتی بعد باید با ذلت بمیرید. شما دست از دنیا برنمیدارید؛ اما دنیا از شما دست خواهد برداشت. پس تا دیر نشده، شما علمای الهی، جانتان را در خطر بیندازید، از حیثیتتان در راه دین و ارزشها مایه بگذارید و فداکاری کنید.»
سیدالشّهدا (علیهالسلام) رو به بزرگان اسلام مىگویند:
««اَسْلمْتم الضعفاء فی ایدیهم»؛ شما این ضعفا، مستضعفین، فقرا و محرومین را دستبسته و کتبسته تحویل دستگاه ظلم دادید و تسلیم اینان کردهاید. «فمن بین مستعبد مقهور»؛ گروههایی از مردم، بردهٔ اینان شدهاند و مثل بردههای مقهور و شکستخورده، زیر پای اینان له میشوند. «و بین مستضعف علی معیشته مغلوب»؛ عدهای هم مستضعف و فقیر و بیچارهاند و نان شبشان را نمیتوانند تهیه کنند. «یتقلبون فی الملک بآرائهم»؛ آنها هم هرگونه میخواهند حکومت میکنند و این محرومین بیچاره در این جامعه بیپناهند. «فی کل بلد منهم علی منبره خطیب یصعق»؛ در هر شهری عدهای را گذاشتهاند که افکار عمومی را بسازند و به مردم دروغ بگویند. «فایدیهم فیها مبسوطة و الناس لهم خَوَل»؛ دستشان کاملا باز است و مردم هم زیر دست و پای اینها دستبسته افتادهاند و نمیتوانند از خود دفاع کنند. «لا یدفعون ید لامس»؛ مردم نمیتوانند دستی را که به سمتشان میآید تا به آنها زور بگوید، عقب بزنند و قدرت دفاع از خود را ندارند. شما همهٔ این صحنهها را مینگرید و برنمیآشوبید که چرا فقرا و محرومین در شهرها، بیپناه و گرسنه افتادهاند؟ «جبار عنید علی الضعفة شدید»؛ اینان عدهای آدمهای ستمگر و معاندند. صاحبان قدرتی هستند که علیه ضعفا و محرومین بسیار خشن عمل میکنند و به روش غیراسلامی حکومت میکنند و متاسفانه بیچونوچرا هم اطاعت میشوند؛ در حالی که نه خدا را میشناسند و نه آخرت را قبول دارند: «مُطاع لا یعرف المبدئ و المعید فیها عجبا»؛ واقعا عجیب است! چرا من تعجب نکنم؟ تعجب میکنم از شما که این زمین زیر پای ظالمان، صاف و پهن و آرام است و حتی یک پستی و بلندی پیش پایشان نمیبینند که لااقل یک بار زمین بخورند و جامعهٔ اسلامی، بیدفاع زیر گام آنان افتاده است. یک عده غاش و خائن، حکومت میکنند، عدهای باجبگیر ستمگر حکم میرانند «و عامل علی المومنین بهم غیر رحیم»؛ و کارگزاران حکومت هم بویی از عاطفه و مهربانی و انسانیت نبردهاند و شما باز هم ساکتید.»
امام (علیهالسلام) در پایان همین منبر مىگویند:
«خدایا، تو میدانی که این قیام ما، حرص زدن برای سلطنت، تنافس در قدرت و گدایی دنیا و شهرت نیست؛ بلکه تنها برای سرپا کردن نشانههای دین تو قیام کردهایم. اینها علامتهای راهنمایی و نشانههای راه را انداختهاند و من میخواهم دوباره این نشانهها را _که راه دین را نشان میدهند_ برپا کنم. قیام من برای این است که مردم گیج و گمراه شدهاند و باید آگاه شوند و باید خونمان را به صورت این خوابزدهها بپاشیم تا بیدار شوند.»...
ادامه: عقل سرخ (۱۶)
آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۳)
در جلسهٔ پیشین، قسمتى از خطبهٔ آقا در منا بیان شد و فضاى حاکم را نشان دادید؛ اما خطبه کامل نشد. خواهش مىکنم ضمن اینکه سند این خطبه را مىفرمایید، بر مؤلفههای اصلی آن تأکید بفرمایید.
سلام بر حسین بن على (صلوات اللَّه علیه) که امروز بهظاهر از میان بشریت رفتند اما در واقع، سکان فرماندهى همهٔ انقلابهای عدالتخواهانهٔ تاریخ بشر را در دست گرفتند. بسـیارى، در طول این هزاروچندصد سال خواستهانـد خـون حسـین بن على (علیهالسلام) و اصـحابش را بشویند؛ انگار که اتفاقى نیفتاده یا اتفاقى عادى بوده است مثـل همـهٔ اتفاقـاتى کـه میافتد، اما نتوانستهاند. و سلام مىگوییم بر ساحت قدسیهٔ زینب کبرى (علیهاالسلام) که از امروز بعدازظهر، فرماندهٔ تاریخى انقلاب است و این جهاد بزرگ به ایشان محول مىشود و خود در حضور یزید فرمودند که من در کربلا، چیزى جز زیبایى و شکوه ندیدم. بهراستی باید گفت که بخشى از این زیبایى هم شاهکار خود زینب (علیهاالسلام) و مدیون مقاومت زیبـاى ایشـان بود. زینب (علیهاالسلام) زیبا عمل کرد و نگذاشت قضیه در کربلا، و دشتِ بینِ نواویس و کربلا، محدود و محصور بمانـد و همانجـا دفن بشود. در واقع، زینب کبرى (علیهاالسلام) عاشورا را از یک ظرف محدود زمانى و مکانی بیرون کشید و وارد کل تاریخ کرد و از آن حفاظت و حراست فرمود.
خطبهٔ امام حسین (علیهالسلام) در منى، در چند منبع شیعى آمده و در تحفالعقول هم ثبـت شده و کاملا نشان مىدهد که سیدالشّهدا (علیهالسلام) از مدتها قبل مىدیدند که شیب سیاسی و اجتماعى به سمت کربلاست و عطر عاشورا در فضا هست و ازاینرو افکار عمـومى را از مدتها قبل آماده مىکردند و اخطارهاى قبلى مىدادند و زمینه را مىساختند براى اتفاقى که قرار بود چند ماه بعد بیفتد. در آن خطبه، چنانچه دیروز عرض شد، ایشـان بهصراحت، خطاب به علما و نخبگان، روشنفکران و مفسران قرآن، اصحاب پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم)، تابعین مؤثر و معتبر و در جمعى نزدیک به نهصد تن از بزرگان، سخنرانى تـاریخى و بسـیار مهمی داشتند که نوعى محاکمه و استیضاح بزرگان جهان اسلام و اصـحاب و علمـا و قـرّاء قرآن و مفسران اسلام بود و نه فقط یک سند سیاسىی-تاریخى بلکه یـک سـند شـرعى و عقیدتی است و به آنها فرمودند اتفاقاتى که دارد مىافتد، چیزهایى نیست که از چشـم شـما پنهان مانده باشد؛ چرا سکوت مىکنید؟ شما حق ندارید بىتفاوت باشید؛ زیرا اکنون، یا مـن کلمهٔ حق را مىگویم که باید به من ملحق شوید و یا شعار باطل مىدهم که باید مـرا متقاعـد کنید. در هر صورت، سخنان مرا باید بشنوید و اگر ما را سـزاوار حـق حاکمیـت و حـق مقاومت و حق انقلاب و شورش در برابر اینان مىدانید، بروید و مـردم شـهرهایتان را بـراى مبارزه، بسیج و به سمت ما فراخوان کنید تا به ما ملحق شوند.
همهٔ این ها نشان مىدهد که سیدالشّهدا (علیهالسـلام) قیام را از مدتها قبل از عاشورا، آغـاز کرده بود. فرمود من مىترسم که اگر دیر بجنبید، اسلام بیش از این کهنه شود و ارزشهـا مندرس گردد و از رواج بیفتد و همهٔ آن شعارها و عظمتها و اصولى که بـه خـاطر آنهـا سالها قیام شد و شهید دادیم و مبارزات وسیعى صورت گرفت، همه، بیات بشـود و اصـلاح امور، دیر بشود. مىدانیم که گاهى یک اقدام اگر به موقع انجام بشود، مؤثر است اما اگر پس از موقع و دیرهنگام انجام گردد، حتى اگر ده برابر انرژى بگذارید، دیگر تأثیرى ندارد؛ چنانکه نهضت انتقامى توابین و نمونههاى دیگر بعد از مـاجراى کـربلا، تـأثیرى در سرنوشـت مسلمین نگذاشت. یعنى کوفیان توبه کردند که چرا در همراهـى بـا سیدالشهدا (علیهالسـلام) کوتاهی یا حتى خیانت کرده بودند و نهضت توابین در کوفه براى جبران عاشورا پا گرفـت و هزاران تن هم کشته شدند؛ ولى دیگر این خونها فایدهاى نداشت؛ حال آنکه همانان اگر دو سال-سه سال قبل، یا در عاشورا حاضر بوده و همانجا شهید مىشدند، بسیار مؤثر بـود و شاید سرنوشت جهان اسلام تغییر مىکرد. پس از عاشورا، همهٔ قیامهاى متعدد امـا نابهنگـامى که در انتقام فاجعهٔ عاشورا انجام گرفت، همه بىثمر بود و ذکر برخى از آنان حتى در تـاریخ هم نمانده است.
این تجربه نشان مىدهد که «درست بودن عمل»، کافى نیست؛ بلکه «بهنگام بودن» آن نیز لازم است و عمل صحیح، در زمان خودش باید انجام بشود. این موضوع بسـیار مهمی در همهٔ مبارزات اجتماعى، فرهنگى و سیاسى و تربیتى است و همهجا صدق مىکنـد. عمل صحیح، قبل از وقت هم نباید باشد؛ چون میوهٔ نارسیده را نباید چید، بعد از وقتش هم دیر خواهد بود.
استدلال امام حسین (علیهالسـلام) هم همین بود که من مىترسم که عقاید و ارزشها کهنه شود؛ این زخم، کهنه شود و اصول کمکم از سکه بیفتد و گوشها نشنوند و بهتدریج همـه، گوشها را به روى حرف حساب ببندند و به روى حرفهاى ناحسـاب، بـاز کننـد و ایـن اتفاقی بود که بعدها افتاد. امام فرمودند خیانتى که روحانیون یهودی و مسیحی به توحید و عـدالت _که شعار همهٔ انبیا (علیهمالسلام) بوده_ کردند، همان خیانت را شماها نسبت به اسلام دوباره مرتکب نشوید. فرمود خداوند مگر در خصوص احبار نگفت: «لَوْ لا یَنهاهم الربانیون»؛ یعنى چـرا مردان خدا وقتى فساد و بىعدالتى را در جامعه مىدیدند، وقتى تبعـیض و دروغ و خیانـت را میدیدند، سکوت کردند و اعتراض نکردند؟ گفتهٔ سیدالشّهدا (علیهالسـلام) به این معناست کـه این آیات، منحصر به روحانیون یهودى و مسیحى نیست؛ شما علمـاى اسـلام نیـز مخاطـب همین آیات هستید. زیرا شما بر سر اسلام همان بلایی را مىآورید که آنها بر سر ادیان الهى پیشین آوردند و با این سکوتتان و کوتاهى در همکارى با من، اسلام را ضایع مىکنید. شـما میترسید و به ظلمى که پیش چشم شما اتفاق مىافتد، تنها نگاه مىکنید و نهى نمىکنید؛ زیـرا به دنبال نام و نان و موقعیت هستید و مىخواهید به هر قیمت، زنده بمانید یا مىترسید کـه بـا شما برخورد کنند. این سازش، یا رغبه و یا رهبه صورت مىگیرد. فرمود از خدا بترسـید، از مردم نترسید، از صاحبان قدرت نترسید. آیات قرآن را هم بر آنان خواندند.
و عرض شد کـه در این سخنرانى، حضرت فرمودند که دعوت به اسلام باید همراه بـا «ردّ مظـالم» باشـد. ردّ مظالم به معنى عقب زدن ستمها و جبران بىعدالتىهاست. همچنین فرمود که دعوت به اسلام باید توام با «مخالفة الظالم» باشد؛ یعنى درگیر شدن با ستمگر هـم لازم اسـت و صـرفا نبایـد کلیگویی کنید که ما با ظلم مخالفیم؛ بلکه باید ظالم را پیدا کنید و یقـهاش را بگیریـد.
این فرمایش حضرت سیدالشّهدا (علیهالسلام) در خطبهٔ منا است. چون همـهٔ بزرگـان اصـحاب میگفتند آقا، ما به طور کلى قبول داریم، صحیح مىفرمایید، ما فرمودههاى شما را قبول داریم. درکل، درست است! اما سیدالشّهدا (علیهالسلام) مىفرمود که این «به طور کل»، فایدهاى ندارد و باید بـه طور جزء و مشخص، درگیر بشوید. کلىگویی و تکرار واضحات، کافى نیست. باید درگیـر شوید. دیگر با سخنرانى نمىشود و کلىبافى، کافى نیست.
جالب است که حضرت از موارد اصلى امر به معروف و نهى از منکر که جـزء فلسـفهٔ قیام عاشوراست، «قسمةُ الفىء و الغنائم» را ذکـر میکنند کـه همـان توزیـع عادلانهٔ ثروتهای عمومى و بیتالمال و نیز گرفتن مال از اغنیا و ثروتمندان و هزینه کـردن آن بـه نفع فقرا و محرومین و کاهش فاصلههاى طبقاتى است ...
ادامه: عقل سرخ (۱۵)