آنچه گذشت: عقل سرخ (۵)
آرى فقط اینان مىتوانند. حکومتى که وقتى ابنحرمه _ناظر مالى بـازار اهـواز _ دزدى کرد، رشوه گرفت و اختلاس کرد، حضرت امیر (علیهالسلام) او را به زندان انداخت و دسـتور داد او را به انفرادى بردند (یعنى ملاقات ممنوع شد) و فرمود او را در نمـاز جمعـه و جلـوى چشم مردم، شلاق بزنید نه اینکه مجازات مخفى کنید؛ بلکه آبرویش را بریزیـد. حکـومتى که امام حسین (علیه السلام) مىخواست احیا کند، حکومتى بود که خودش و مردم قبلا تجربـه کرده بودند و در عاشورا به خاطر همان اصول کشته شد.
حکومتى که وقتى ظرفهاى عسل از بیتالمال یمن رسیده بود، حضرت امیر (علیهالسلام) خواست آن را همانگونه که همهچیـز را تقسیم مىکرد، به مساوات تقسیم کند و حتى از یک ظرف عسل هم نگذشـت و گفـت آن را نیز بیاورید؛ مىخواهیم بین فقرا توزیع کنیم. وقتى آوردند، حضرت در ظـرف را بـاز کرد و دید که دستخورده است. از قنبر پرسید: «چه کسى به اینها دست زده است؟» معلوم شد که یکى از نزدیکان حضرت گویا میهمان برایش آمده و قبل از تقسیم سهم دیگران، بـه اندازهٔ سهم خود _و نه بیشتر_ عسل برداشته است. حضرت فورا او را خواست و شلاق خـود را جلوى صورت او گرفت و پرسید: «به اجازهٔ چهکسى در این عسلها تصـرف کـردى؟» گفت: «من تنها به اندازهٔ سهم قانونى خود برداشتم و بیشتر از سهمم برنداشتم.» فرمود: «تـو حـق نداشتی زودتر از بقیهٔ مردم بردارى. گرچه تو هم از این عسلها حقّى دارى، لَیسَ لَکَ اَنْ تنتفع بحقک قَبْل َ اَنْ ینتفع الْمُسلِمُون بِحُقُهوقِهِمْ»؛ قبل از اینکه سهم مردم را بـدهم، تـو حـق نداشـتى برداری. وقتى تقسیم کردم و سهم همه را دادم، آن وقت تو هم مىگیرى؛ امـا حـق نـداری جلوتر از بقیه، صرفا به خاطر آن که از خویشان من هستى، حتى سهم خودت را بردارى.
آرى، حکومتى که وقتى شخص اول آن در کوفه، روز عید قربان، دخترش امکلثـوم را دید که گردنبند مروارید بسته، با نگاه خود به او اعتراض کرد که این چیست که بسـتهاى؟ امکلثوم گفت: «این را براى سه روز از بیتالمال عاریه و امانت گرفتهام و بـا اجـازهٔ مسئول بیتالمال بوده و ضمان مالىاش هم بر عهده من است»؛ یعنی کار قـانونى کـردهام و عاریـه است. ابن ابىرافع، مسئول بیتالمال هم آمد و از امکلثوم، دفاع و او را تأیید کرد و به حضرت گفت: «دخترت خلاف نکرده و من در جریان هستم و کار او قانونى بوده است.» حضرت رو کرد به دخترش امکلثوم و گفت: «یا بنت علی بن ابیطالب لا تذهبنَّ بِنَفسک عن الحق.»؛ اى دختر على، بحث نکن و بهانه نتراش تا حق را زیر پا بگذارى. خواهش مىکنم بهدقت توجه کنید که خیلى جملهٔ عجیبى است. حضرت امیر (علیهالسلام) از دخترش مىپرسد: «أَ کل نساء المهاجرین تتزَّین بمثل هذا فی هذا العید؟»؛ آیا همهٔ دختران و زنـان شـهر در روز عید قربان مىتوانند چنین گردنبندى را که تو بستهاى، ببندند؟ حتى اگـر تـو از راه قـانونى خارج نشده باشى، آیا همهٔ دختران این جامعه مىتوانند چنین گردنبندى ببندند؟ گفـت: «نـه.» فرمود: «تو دختر خلیفهاى. پس تو هم حق ندارى این گردنبند را ببندى.» شما وقتى حـق دارى چنین گردنبندى ببندى که همهٔ دختران و زنان این شهر چنین امکانی داشته باشـند؛ چـون فرزند مسئولین حکومت اسلامی هستی.
حسین (علیهالسـلام) به دنبال اعادهٔ چنین حکومت دینىای است که عملى هم بود و اتوپیـاى خیالی نبود، فرضیات نبود و دستکم دوسه بار تجربه شده بود؛ در عصر پیامبر (صلىالله علیـه و آله و سلم)، در عصر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و در عصر امام حسن (علیهالسلام). حکومتى که شما در عهدنامهٔ مالک اشتر و سرتاسر نهجالبلاغه مىتوانید مختصاتش را یکبهیک ترسـیم بکنید که چون فرصت نیست، عبور مىکنیم. حکومتى که به زن اشـرافى قـریش و کنیـز ایرانی او به یک اندازه از بیتالمال سهم مىدهد و وقتى او اعتراض مىکند که مگر من با این اسیر مساویام؟ حضرت امیر (علیهالسلام) مشتى خاک برمىدارد و مىپرسد: «این خاک که در دست من است، آیا این طرف با آن طـرف خـاک فرقـى دارد؟» میگوید: «نه.» خاکها را جلوى پاى زن اشرافى مىریزد و مىگوید: «به سـهم خـودت و ایـن برابری، قانع باش. بردار و برو.»
امام حسین (علیهالسلام) مىخواهد چنین حکومت دینىای را دوباره احیا بکند؛ حکومتى کـه وقتی اصولش را على (علیهالسلام) اعلام کرد، به عمروعاص خبر دادند که اگـر دسـت علـى (علیهالسلام) برسد، تمام اموال تو را مصادره میکند و تو را از اموال حرام، عریان مىکند؛ چنان که پوست از چوب برمىکنند.
خلاصه، این دینى که حسین (علیهالسلام) مىگوید، غیر از دینـى اسـت کـه مـن و تـو میگوییم. این حکومت دینى که على و آل على (علیهمالسلام) به تبع قرآن و سنت به دنبـال آن هستند، غیر از حکومت دینىای است که من و تو دربارهٔ آن حرف مىزنیم که در آن، همه کار مىشود کرد و اسمش را فقط اسم دینى مىگذاریم و یک عنوان مذهبى روى هر چیزى میتوان گذاشت. اهلبیت پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) به دنبال چیز دیگرى هستند و با اینها نمیشود ساخت. فقط باید آنان را از سر راه برداشت؛ همین.
عمروعاصها و معاویهها، اولیاى خدا را از سر راه برمىداشتند تا راحت حکومت کنند و همهٔ آن عزیزان، مسـموم یـا شهید شدند یا به زندان رفتند و یا تبعید شدند. حکومتی که امام حسین (علیهالسلام) به دنبال آن بود، حکـومتى بـود کـه در آن بشـود حاکمان را نهى از منکر کرد. «اقولهم بمرّالحقّ» یعنى تندترین منتقدان دلسوز، نزدیکترین رده به مسئولین باشند و کسانى که بتوانند بدون سازشکارى و محافظهکارى علیه فسادها انتقاد صادق و صریح بکنند. حکومتى که در آن، افرادى که کار بلد نیستند، شرعا حرام و ممنـوع باشد که قبول مسئولیت بکنند. حضرت امیر (علیهالسلام) فرمود: «فهو خائن»؛ یعنى کسانى کـه کار را نمىشناسند ولى مسئولیت قبول میکنند، خـائن هسـتند.
حکـومتى کـه قـوم و خویش و پارتىبازى و آقازادهبازى و این حرفها در آن نیست. حکومتى که فرمـود: «انما الوالی بشر»؛ حاکمان، بشرند و مثل همهٔ بشر در معرض خطرند و باید مراقب خودشـان باشند. حکومتى که حسین (علیهالسلام) به دنبال ساختن آن بود و شهید شد، حکومتى بـود کـه سطح زندگى مسئولین درجهیک و دوى آن، وزیرش، وکیلش، رئیسجمهـورش، رئـیس قوهٔ قضائیه، رئیس دادگسترى، رئیس مجلس و نمایندههاى مجلس آن در حد متوسط مردم بـه پایین باشد. نباید خانههاى آنها در منطقهٔ بالاى شهر باشد و در کنار اشراف زنـدگى بکننـد.
این است حکومتى که حسین بن على (علیهالسلام) براى تشکیل آن شهید شد. حکـومتى کـه فرمود حاکمان آن نباید اهل مسامحه و سازشکارى و ریاکـارى باشـند. اگـر کسـانى در حکومت اسلامی، باندبازى و حزببازى و قوم و خویش بازى بکنند، حضرت امیر (علیهالسـلام) فرمود: «اینها محاربند و اعلام جنگ با خدا و رسولش دادهاند.» حکومتى که فرمود: «من عَدِلَ فی سلطانه استغنی عن اعوانه»؛ یعنى اگر عدالت را اجرا بکنید، دیگر احتیاجى بـه تبلیغـات و مهندسی مصنوعى افکار عمومى و جلب توجه مردم ندارید؛ بلکه خود عدالت، با صـداى بلنـد حرف مىزند. اجراى عدالت، خودش حرف مىزند. با عملتان حرف بزنید. فرمود: عـدالت را اجرا کن. «وَاحْذَر الْحَیف»؛ از ستم بپرهیز. «أَلْحیفُ یدعوا الَى السَّیْف»؛ ستم و بىعـدالتى، زمینـهٔ شورش و درگیرى و خشونتهاى اجتماعى را ایجاد مىکند.
در برابر این ایده، اموىها و عباسىها دنبال حکومتى بهظاهر دینى بودند کـه کسـب و حفظ قدرت به هر قیمت را تعقیب مىکرد و نزد آنان، نگاه غیرارزشى و غیرایـدئولوژیک به حکومت و سیاست، اصالت داشت و صرفا دنبال مسابقهٔ قدرت و دنیاپرستى بودند.
امام حسین (علیهالسـلام) در قیام عاشورا، به همهٔ این ریزهکارىها توجه داشـتند و جنـبش کربلا، یک عملیات استشهادى و عاشقانه بود اما صرفا محدود در عشـق نبـود، باطنـا یـک سلوک عارفانهٔ الىاللّه بود؛ اما امام (علیهالسلام) به همهٔ آثار اجتماعى و تـاریخى آن، همـهٔ آثـار تربیتی، سیاسى و فرهنگى آن کاملا توجه داشتند و این سلوک عاشقانه، در عین حال، یـک رفتار عاقلانه بود و اصولا عشق و عقل در منطق عاشورا، رقیب یکدیگر و پشت به یکدیگر نیستند. عشق عاشورایى، عاقلانه است و عقل عاشورایى، عارفانه است، یک پدیده است بـا دو بعد، یکى بعد سلوکى و رو به خدایى و دیگرى، بعد اجتماعى و رو به خلقى، و هر دو مهـم و هر دو، به یکدیگر مربوط. محاسبه و عقلانیت در عاشورا ترک نشد بلکه رو به اهداف الهى، هدفگیری شد.
پایان جلسهٔ اول
ادامه: عقل سرخ (۷)
پ.ن: مطلب این قسمت رو کپی و مرتب و ویرایش کردم، فونت و کلمات کلیدی و موضوعبندیش رو هم درست کردم و رفتم که فقط تاریخ و ساعت انتشار مطلب رو تنظیم کنم، که یهو دستم خورد و کلش پرید:/ و دوباره همهٔ اینا از اول. فلذا، اگه بادقت نخونیدش، نمیبخشمتون :دی
سلام علیکم
خدا قوت! سپاس فراوان.