تلاجن

تو را من چشم در راهم...

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ایمان، تقوا، عمل صالح:)

شهید مطهری تو کتاب «آزادی معنوی» ذیل بحث ایمان، می‌پرسن اگر ما بخوایم تو یک کلمه توضیح بدیم که منظورمون از ایمان چیه باید از چه واژه‌ای استفاده کنیم که جامع و کامل باشه؟ یعنی وقتی می‌گیم از نگاه قرآن فلان فرد به طور کلی مومنه، یعنی به چی مومنه؟ خدا؟ نبوت؟ معاد؟ و توضیح می‌دن که اون کلمه‌ای که می‌تونه همه این‌ها رو شامل بشه «غیب»ه. یعنی اگر کسی ایمان به «غیب» داشت، تو فرهنگ قرآن یعنی به بقیه مفاهیم لازم هم اعتقاد داره. 

واضحه که نظام آموزشی ما از همون اول تا آخر، هیچ برنامه خاصی برای یاد دادن ایمان به غیب به بچه‌ها نداره و در نتیجه کم‌تر بین فارغ‌التحصیلان دانشگاهی می‌بینیم کسی رو که فارغ از دو دو تا چهارتا‌های مادی، ایمان مستمر و واقعی داشته باشه به مفهوم غیب. نهایت این که خداوند رو به عنوان خالق و مالک عالم قبول داشته باشه، ولی این که مراتب توحید ربوبی به چه صورته و‌ چه‌طور می‌شه از قوانین مربوط به اون استفاده کرد یا چطور می‌شه به آرامش ناشی از اعتقاد به اون رسید، برای خیلی‌ها کاملا مبهم و تخیلیه.

حالا من واقعا نمی‌دونم الان شرایط اجتماعی، سیاسی و اوضاع بین‌المللی و تحریم‌ها و این‌ها به نسبت دولت نهم و دهم دقیقا چقدر بهتر یا بدتره؛ ولی می‌تونم با اطمینان بگم متوسط ایمان به غیب در کابینه این دولت، بسیار بسیار بسیار کم‌تر از دولت قبله و این حجم ناامیدی تو فضای جامعه نتیجه همینه.

من بعد از چند وقت وب‌گردی‌های طولانی، توئیترچرخی‌های بی‌هدف و باهدف، تعمداً حضور مجازی بین همه‌جور آدم عجق وجقی و در عین حال تلاش برای شاد و امیدوار موندن، تصمیم گرفتم دست از این همه روشنفکربازی بردارم، اهداف و برنامه‌هام رو برای چهار پنج سال آینده دوباره مرور کنم، از محیط‌های غرغروی حقیقی و مجازی حتی‌الامکان دوری کنم (و در همین راستا دنبال کردن فکر کنم بالای نود درصد حساب‌های توئیتری که پیگیرشون بودم رو لغو کردم) و تصمیم گرفتم تقریبا همه وقتم رو به انجام کارهایی که برای رسیدن به اهدافم لازمه، کتاب خوندن و وقت گذروندن با حلقه کوچیکی از دوستام اختصاص بدم و سعی کنم خیلی به این فکر نکنم که تازه فقط یه سال از دولت دوازدهم گذشته؛ جدای از این‌ها از خونوادم هم خواستم تا حد ممکن حداقل جلوی من راجع به مسائل سیاسی و اقتصادی حرف نزنن.


آرامش، چیزیه که ظاهراً عمده مسئولین رده اول کشور درکی از لزوم انتقال اون به جامعه ندارن؛ تو این شرایط بیاید خودمون حواسمون به خودمون و دور‌‌و‌بری‌هامون باشه:)

۲۵ تیر ۱۳۹۷ ، ۲۲:۴۰ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهتاب

دستی بر آتش

یه بار هم اون اوایل، تو یکی از اردوهای مشهدی که ورودی‌ها رو برده بودیم، تو یکی از دست‌شویی‌های کثیف بین راهی، منی که مثلاً جزء مسئولین برگزاری اردو هم بودم، جلوی یه تعدادی از همین ورودی‌ها بلند گفتم:«یعنی واقعا جمهوری اسلامی که دستشویی‌های بین راهی خودشو نمی‌تونه مدیریت کنه من نمی‌دونم چه جوری ادعای مدیریت دنیا رو داره؟!»

یعنی می‌خوام بگم ما هم یه زمانی برانداز بودیم در حد خودمون:) حیف که الان دیگه اسلام دست و پای ما رو بسته:)

بعدم شما ببین چه طور قحطی نیرو بوده که آدم پرت و پلایی مثل من شده بود مسئول:)

بعد هی بگو خدا پشت این مملکت نیست:)

۱۹ تیر ۱۳۹۷ ، ۱۱:۱۴ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهتاب

جهت تقریب به ذهن

«روزگاری به یکی از همین جلسات متداول _ و در پرده بگویم، مبتذل_ دعوت شده بودم. یکی قطعه ادبی می‌خواند و استادِ‌ دانشگاهی پیرمرد تبریکات می‌گفت و دیگری شعری و آن یکی داستانی و... همه برای هم تعارف تکه-پاره می‌کردند و‌ نوبت به این قلم رسید. نه در پرده که فاش گفتم و دل‌شاد شدم. گفتم‌شان که نگاهِ من به این جلسه ماننده‌ی نگاهِ کارگری است در کنار ِِساحلِ خزر وقتی لختی زنبه‌اش را بر زمین گذاشته‌است و دستی به پیشانی می‌کشد تا عرقِ جبین برگیرد و همان هنگام کودکانی را می‌بیند که با بیل و کلنگِ پلاستیکی خانه‌های ماسه‌ای زیبا می‌سازند...»

و این، همه حالِ من است در این روزها. عمیقاً محتاجِ حضور در جمعی هستم پرانرژی، بااراده، قوی، محکم، سخت‌کوش و امیدوار. محتاجِ حضور در کنار آدم‌هایی هستم که نیاز نداشته باشند چیزی را برایشان توضیح بدم؛ بهشان امید و انگیزه بدهم یا مجبور باشم تحمل‌شان کنم. محتاجِ بودن کنار کسانی هستم که سرِکلاس ریاضیات پیش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانشگاهی نپرسند «ولی من از همون سوم ابتدایی بالاخره نفهمیدم چهار پنج تا چرا بیستا می‌شد» و با این سوال احمقانه توهم «عمیق بودن» برشان ندارد.

«زین خلق پرشکایت گریان» ملول شده‌ام و محتاجِ همان جمعی هستم که «یافت می‌نشود» لابد.


پ.ن بی‌ربط: «خاطرات سفیر» را دارم می‌خوانم و به یک‌بار خواندنش می‌ارزد. گفتم بدانید.

پ.ن بی‌ربط۲: پنج درس از هری‌پاتر برای دانشگاه‌های ما


 متن از: سرلوحه‌ها | رضا امیرخانی | چاپ دوم | ۲۳۸

۱۷ تیر ۱۳۹۷ ، ۱۶:۴۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب

این اندوه طویل

نشسته‌ام توی اتوبوس واحد. حالم خوب نیست؛ اصلا اصلا خوب نیست. چادرم را انداخته‌ام روی شانه‌ام؛ هدفون گذاشته‌ام و سرم را تکیه داده‌ام به شیشه. مسیر، طولانی است و من قرار است ایستگاه آخر پیاده شوم؛ پس لازم نیست مراقب ایستگاه‌ها باشم. بیخیال و بی‌حوصله و خسته بیرون را نگاه می‌کنم ولی چیزی نمی‌بینم. از آهنگ‌های آن پوشه‌ای هم که همین طوری الکی گذاشتم پخش شود که پخش شده باشد هم چیزی نمی‌شنوم عملا. انقدر فکر و خیال توی ذهنم هست که اجازه هیچ کار دیگری را نمی‌دهد.

توی یکی از بی‌شمار ایستگاهی که اتوبوس نگه می‌دارد، یک خانم چادری با دختر ده یازده ساله و پسر چهار پنج ساله اش سوار می‌شوند. خانم چادری کنار من می‌نشیند و بچه‌ها رو به روی ما. دخترک، روسری آبی خوش‌رنگی سرش کرده و مثل مادرش چادر دارد. هم پسرک و هم دختر چهره مهربانی دارند؛ هنوز هم حالم خوب نیست؛ ولی حواسم می‌رود پی شیطنت‌های پسرک که رو‌به‌رویم نشسته و هی توی صندلی ورجه وورجه می‌کند.

از ژست‌های غمگین و روشنفکرانه گرفتن جلوی بچه‌ها خوشم‌ نمی‌آید؛ بدتر از آن از گوشی‌های قلمبه هدفون جلویشان نگرانم. نکند وسیله خاصی به نظرشان بیاید و مثلاً خودشان نتوانند تهیه‌اش کنند؟

خودم را قانع می‌کنم که «حالا تو‌ام یه چی شنیدی جو گرفتتت! هیچکس با این هدفونِ ارزونِ پنجاه شصت تومنیِ تو دلش چیزی نمی‌خواد! آهنگتو گوش کن بابا!»

مثل بعضی وقت‌ها که از بلاتکلیفی و‌ بی‌حوصلگی هر‌چه دم دستم باشد می‌خورم، می‌گردم دنبال خوراکی. چیزی همراهم نیست. ناچار بطری آبم را بیرون می‌آورم تا حداقل کمی آب بخورم. یکی دو قلپ می‌خورم و هنوز درِ بطری را درست نبسته‌ام که پسرک رو به مادرش چیزی می‌گوید که با لب‌خوانی می‌فهمم «آب» بوده. خدا را شکر مادر آب همراهش دارد و یک بطری از توی کیفش می‌دهد به پسر و‌ خوب، همین کافی است.

هدفون را بر‌می‌دارم و گم‌ و گورش می‌کنم. چادرم را روی سرم مرتب می‌کنم؛ یادم می‌آید فروشنده جای بقیه پولم موقع خرید آب، دو تا لواشک لقمه‌ای داده بود. لواشک‌ها را با لبخند می‌دهم به بچه‌ها، در جواب تشکر خودشان و مادرشان لبخند می‌زنم و تلاش می‌کنم امیدوار باشم که همین‌ها، تلخیِ ژستِ خسته مرا در ذهن بچه‌ها حداقل به شیرینی هم نشده، به ترشی همان لواشک‌ها تبدیل کند.

این‌جاست که تازه گوشی ساده دختر و سیم هندزفری مشکی‌ای که توی گوشش گذاشته می‌بینم و مطمئن می‌شوم کارم درست بوده. مهم نیست پسرک و دخترک خودشان هدفون دارند یا نه، من دوست دارم احتمال بدهم که ندارند و نمی‌توانند داشته باشند. مهم نیست هدست من قیمتی ندارد؛ اگر احتمال بدبینانه من درست باشد، پسرک این را نمی‌داند و همان دو تا قلمبه احتمالا به نظر او عجیب و خفن، کافی است که دلش چیزی را بخواهد که شاید نتواند داشته باشد و‌ من در چنین شرایطی، دوست دارم بدترین احتمال را در نظر بگیرم.


اگر از من بپرسید سخت ترین کاری که در زندگی‌ام انجام داده‌ام چه بوده، باید بگویم عمل کردن بر مبنای این بدترین احتمالاتی که گهگاهی در برخورد با آدم‌ها به ذهنم می‌رسد.

فهمیدن، رنج‌آور است...

۱۳ تیر ۱۳۹۷ ، ۰۳:۰۷ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهتاب

و من هنوز همون زرافه‌ام

واقعا مهم نیست که نظریه لامارک رد شده، منم مثل اغلب آدم‌ها «ارثی شدن صفات اکتسابی» رو به «انتخاب طبیعی صفت‌هایی که بر اثر جهش‌های تصادفی به وجود اومدن» ترجیح می‌دم.

حتی اگه مطمئن باشی این نظریه غلطه، بازم ترجیح می‌دی همون زرافه خوش‌خیالی باشی که فکر می‌کنه اگه بیش‌تر تلاش کنه گردنش دراز‌تر می‌شه...

۹ تیر ۱۳۹۷ ، ۰۹:۰۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهتاب

و حال خوبی که به آن محتاجیم

ترم هفت که بودم، واسه یکی از درسای عمومی، با دوستم ارائه داشتیم و انقدر استاد از کارمون خوشش اومد که همون سرکلاس جلوی همه بچه‌ها گفت:«شما دوتا نمی‌خواد واسه امتحان پایان ترم چیزی بخونید؛ فقط سر جلسه حاضر بشید و تو‌ برگه بنویسید که موضوع ارائتون چی بوده که یادم بیاد بهتون نمره کامل رو بدم»
خوب، طبعا حس خوبی داشت. البته خوندن درس‌های عمومی بین واحدهای تخصصی و کارآموزی‌ها تو محیط اعصاب‌خردکن بیمارستان، هیچ کاری نداشت؛ ولی حس این که هرجوری که برگتو تحویل بدی، بازم‌ نمرت کامله، حس خاصی بود.
گرچه از حرف استاد مطمئن بودیم ولی روز قبل امتحان گفتیم حداقل کتاب رو یه دور بخونیم و‌ تا جایی که می‌تونیم به سوالا جواب بدیم و‌ حالا برگه رو سفیدِ سفید هم‌ تحویل ندیم دیگه.
یادم هست که بعد از ظهر، حوالی مثلا ساعت دو شروع کردم به درس خوندن و‌ خیلی خوش خوشان و آروم آروم و بی‌استرس یه دور کتاب رو خوندم و‌ فرداش هم رفتم سر جلسه و‌ فکر کنم به جز یه سوال که جواب کاملش یادم نیومد بقیه رو جواب دادم.
بعد امتحان هم به شوخی به دوستم می‌گفتم «به نظرت استاد جواب اون یه سوالو بهم ارفاق می‌کنه؟!» و غش‌غش می‌خندیدیم.
گذشت و چند روز بعد که برای دیدن نمره یه درس دیگه رفته بودم سایت دانشگاه رو چک کنم، نمره همون درس عمومی رو دیدم که خوب همون‌طور که استاد قول داده بود کامل بود؛ ولی یه چیز دیگه هم توجهمو جلب کرد؛ کنار نمره، روز و تاریخ وارد شدن نمره هم نوشته شده بود و نکتش این بود که استاد، نمره ما دو نفر رو روز قبل از امتحان، حول و حوش ساعت یک و نیم وارد کرده بود؛ یعنی اصولاً قبل از این که من حتی شروع کنم به خوندن اون درس...

حالا، فکر می‌کنم توکل به خدا باید همچین حالی باشه؛ آرامش خاصی از شدت یقینی که به پروردگار عالم داری. نه که هیچ نگرانی‌ای در کار نباشه، ولی نگرانیش در همین حده که آدم مطمئن باشه اعصاب سمپاتیکش هنوز کار می‌کنن و نابود نشدن:)
فکر می‌کنم که مزیت‌های زیادی هست در زندگی واقعا مبتنی به ایمان که از بس تجربه و حس نکردیم، یکم باورش نمی‌کنیم.
فکر می‌کنم شاید نگرانی این روزهای من واسه برنامه‌های آینده زندگیم، همین قدر الکی باشه و شاید خدا داره از اون بالا با یه لبخند خیلی گنده نگام می‌کنه و‌ می‌گه:«من نمرتو قبل این که حتی لای کتابو باز کنی، وارد کردم دختر جان! چرا انقدر حرص می‌خوری؟!»

پ.ن: هفته دیگه اگه خدا بخواد داریم می‌ریم مشهد و ان شالله واسه همه اونایی که تو این فضا می‌شناسم، به اسم خودشون یا وبلاگشون دعا می‌کنم...اینم نه محض ریا، واسه این که خودم خوشحال می‌شم وقتی می‌فهمم کسی به یادم بوده گفتم:)
تو این روزای سخت، امیدوارم حالتون خوب باشه:)
۷ تیر ۱۳۹۷ ، ۰۴:۲۵ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب