آنچه گذشت: عقل سرخ (۱)
دستگاه تبلیغاتى معاویه و یزید، بهشدت فعّال بود. آنان مىخواستند یک عرفان و معنویت قلابى درست کنند و اسلام را در آن منحصر کنند. اتفاقا عرفان و معنویتشان هـم معنویـت و عرفان اسلامى نبود و تحریفشده و منحرف بود. نه فقط شـریعت اجتمـاعى اسـلام، بلکـه معنویت اسلام را هم خراب کردند؛ زیرا معنویت اسلام، رهبانیت از نـوع بـودایى و مسـیحى نیست؛ بلکه ریاضت در صحنهٔ جهاد در عین مـتن زنـدگى اسـت. در منطـق حسـین بـن على (علیهالسـلام)، فراغت از «دنیا»، فراغت از تکلیف و حقوق نیسـت، فراغـت از سیاسـت و اقتصاد نیست. زیرا اسلام فقط یک مقدار شعار و شعائر ساکن نیست. دینامیسم اسلام، چیـزى نبود که از بیرون به اسلام، قلمه زده باشند؛ بلکه ذاتى اسلام بود و آنها مـىخواسـتند ذاتیـات اسلام را کتمان و تحریف بکنند. بنابراین، دعوا، دعوا بین «اسلام کتاب و سنّت» بـود کـه حسین (علیهالسلام) برایش کشته شد با «اسلام جعلى اموى»، دینى که در حکومت و حقوق بشر و... هیچ دخالت نمىکند و حرف نمىزند و حکمى نمىدهد؛ یک معنویت قلابى و مـبهم و فردى که هرکسی هم مىتواند داشته باشد؛ ولى در حکومت و مناسبات عینى اجتماعى نباید دخالت بکند. چون دستگاه اموى معتقد بود که اصل حکومت عقیدتى، حرف مفـت اسـت.
مىگفتند: «الملک ملک الجاهلیة»، همان حرفى که ابوسـفیان _پـدر معنـوى و از جهـاتی جسمانی حزب بنىامیّه_ صریح گفته بود.
زمانى که خلیفهٔ سوم به حکومت رسید، ابوسفیان که چشمهایش درست نمىدید، داخـل جلسهٔ حکومتى خطاب به خلیفه گفت:
«ببین ... حکومت ربطى به دین ندارد. «الامر امرٌ عالمیة». حکومت، حکومت دنیایی است. حکومت دینی، حکومت عقیدتی و اخلاق و عدالت و این حرفها شعار است. باید بر اساس حکمالجاهلیة، یعنی همان سبکی که قبل از اسلام داشتیم، حکومت کنیم؛ منتها این بار به نام اسلام.»
نقطهٔ مقابلش، اسلام نابى بود که امام حسین (علیهالسلام) نمایندهٔ آن بود؛ اسلامى که آموزش میداد حکومت، حیاط خلوت حاکمان و احزاب و جناحها و قبایل و افراد نیست؛ آمـوزش میداد که حکومت، یک امانت از طرف خدا و مردم است؛ اسلامى که مىآموخت اولیـاى خدا حتى وقتى حاکم نبودند، بهانه نمىآوردند که چون حکومت در دست ما نیست، دیگر ما تکلیفى نداریم؛ بلکه باز هم کیسهٔ غذا و آرد و خرما بر شانه مىگذاشتند و بـه در خانـهٔ فقـرا میرفتند و با محرومیت و فقر مبارزه مىکردند؛ چه رسد به وقتى که به حاکمیت مىرسیدند.
وقتى در کربلا، بعضى از بنىاسد آمدند بالاى جنازهٔ سیّدالشّهدا که قطعهقطعه شده بود، دیدنـد بر روى شانهٔ مبارک امام، زخمى است که اثر شمشیر و نیزه و شلاق نیست، بلکـه ردّ یـک تماس مزمن و مداوم با گوشت و پوست شانههاست. این شانهها سالها با این فشار، مـأنوس بوده است. از حضرت سجاد (علیهالسلام) پرسیدند که اینها چیست؟ امام زینالعابـدین (علیهالسلام) فرمودند: «آثار کیسههاى پر از آرد و نـان و خرماسـت کـه پـدرم هـر شـب بـر دوش میگذاشت و به خانهٔ فقرا مىبرد.» آنقدر این عمل تکرار شده بود که آثارش بر شانهٔ امـام مانده بود. و این از آثار امامت در همهٔ اهلبیت (علیهمالسلام) بود. اگر از مُهر نبـوت چیـزى شنیدهاید، بدانید که آثار این کیسهها هم مُهر امامت بر شانهٔ اهلبیت (علیهمالسلام) بود؛ زیـرا ایـن خصلت مشترک همهٔ اهلبیت (علیهمالسلام) بود که از پیامبر اکرم (صلیالله علیه وآله و سـلم) آموخته بودند. در میان آنان یک فرهنگ بود. اینان مىگفتند باید به دنبال برقـرارى حکومـت عـدل باشیم؛ اما تا وقتى به حکومت نرسیدهایم نیز وظایفى داریـم و بـه آن وظـایف تـا هـرجـا میتوانیم، عمل مىکنیم. مىگفتند اقتصاد و فرهنگ و سیاست و قضاوت، چهار عرصه براى عبادت و براى تأمین حقوق مردم و حدود الهى است. اینان معتقد بودند آرمانى که گرسنگى گرسنگان به آن لطمه نزند، یک آرمان انسانى نیست؛ چـه برسـد بـه یـک آرمـان الهـى.
اهلبیت (علیهمالسلام)، شیعیانشان را حتى به یک قطره اشک یتیمان هم حساس کرده بودنـد و میگفتند که از کنار محرومان و مظلومان، بىتفاوت عبور نکنید؛ چه رسد به بىعدالتىهاى بزرگ در جامعهٔ انسانى که سزاوار اغماض نیست.
اهداف اهلبیت (علیهمالسلام) از ورود به سیاسـت و حکومـت، اهـدافى آرمـانى بـود و ورودشان به سیاست، یک ورود کاملا معنوى بود. فرهنگى بود که از دیدن گونههاى چـالافتادهٔ فقرا به خود مىلرزیدند. خطبهاى که سیدالشهدا (علیهالسلام) در«منى» دارنـد، علمـا و بزرگان جهان اسلام را توبیخ مىکند که چرا ساکت نشستهاید؟ مگر نمىبینید که عـدهاى از مردم، «مستضعفٍ على معیشته مغلوب»؛ یعنى گرسنهاند و نان شبشان را نمـىتواننـد تـأمین کنند؟! ولى حکومتىها در دربار، بخوربخور راه انداختهاند. سخنرانى امام حسین (علیهالسلام) در منی، در شرایطى بود که هنوز معاویه زنده بود. این خطبه بسـیار زیبـا و باشـکوه اسـت. در فرهنگ اسلام و تشیّع، بین حرف و عمل حاکمان و عالمان دین، تضاد نیست و نباید باشـد، حکومت، محرمانه رفتار نمىکند. حکومتى که حسین (علیهالسلام) به دنبـال آن اسـت، یـک رویاى خیالى نیست. حرکات مارپیچ بدون برنامه در حکومت نیست. ایشان چشمانش را بـه یک نقطهٔ نامعلوم پشت ابرها ندوخته بودند و از مجهول، حرف نمىزدنـد.
در منطـق حسـین بن على (علیهالسلام) دستِ دهندهٔ دولت باید از دستِ گیرنـدهٔ آن بـالاتر باشـد. و چـون اثـر تصمیمهاى دولت، روى پوست و استخوان مردم باقى مىماند، پس حاکمان بایـد وسـواس شدیدى علیه کارگزارانشان و به نفع مردم داشته باشند. امام هم این وسواس را داشتند. در منطق حکومتی که حسین بن على (علیهالسلام) به دنبال تشکیل آن بود، مـردم را بـا صـداى تیـز و توهینآمیز، صدا نمىزدند و کارى نمىکردند که مردم به حاکمان، شک کنند. دولـت در اسلام، در این تعریف، یک کیفیت مقدّس پیدا مىکند؛ اما انحرافهایى که بهتدریج بعـد از شهادت امیرالمومنین (علیهالسلام) و سقوط حکومت امام حسن (علیهالسلام) در داخـل حکومـت دینى، انبار شد و اتفاقاتى که یکبهیک در دهههاى قبل از عاشورا افتاد و یکبهیک نیـز توجیه شد، باعث شد که مردم از حکومت دینى و جامعهٔ دینى و از فرهنـگ دینـى، فاصـله گرفتند و ناگهان در سال شصتویک هجرى، همهٔ این انحرافهـا آوار شـد. تـو گـویى بیست سال تمام، پایههاى یک نظام و جامعه را موریانه بخورد و بجـود و سـپس ناگهـان آن ساختمان بعد از بیست سال آوار شود و فرو بریزد. چنین نبود کـه در کـربلا یـک اتّفـاق ناگهانى و غیرمترقّبه افتاده باشد، نه. هیچ اتّفاق ناگهانىای نیفتاد، چون کشتار انقلابیون قـبلا در زمان معاویه هم مىشد. در آن بیست سال، بسیارى از اصحاب امیرالمؤمنین را کشتند و اصـلا دستور داده بود هرکس را که «عَلی دین علی» _یعنى در خطّ على (علیهالسلام) است_بکشید و لعن على (علیهالسلام) به تمام منبرهاى حکومتى، بخشنامه شده بود.
مىخواهم بگویم عاشورا، تنها کشتارى نبود که در زمان بنىامیّه اتّفـاق افتـاد. قتلعامهـا، ترورها و اعدامهاى بسیارى قبل از عاشورا انجام دادند؛ ولى محرم شصـتویک هجـرى، وقتی است که دیگر همهٔ آن فسادها و انحرافها آوار مىشود و بهخصـوص، ایـن اتّفـاق، پیش چشم نسل سوم انقلاب پیغمبر (صلىالله علیه وآله وسلم) که از آنان بـه «تـابعین تـابعین»، تعبیر مىکنند، مىافتد. «اصحاب»، نسل اول انقلاب پیغمبرند؛ «تابعین» و «تـابعین تـابعین»، نسل دوم و سوماند. در این دوران، برخى از بقایاى اصحاب پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) هم کمکم به همان فرهنگ جاهلیت قبل از اسلام، رجعت کرده بودند یا به نحوى از خود، رفـع تکلیف مىکردند. بعضى از اصحاب که اسمشان را نمىبرم، ریگ در دهانشان گذاشته بودنـد تا حرف سیاسى نزنند؛ براى اینکه اوضاع، مشتبه شده بود و مىگفتند ما نمـىدانـیم در ایـن دعواهاى میان اصحاب پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) با یکدیگر، چه کسى بر حـق اسـت و کدام باطل؛ و بنابراین، از صحنهٔ سیاست، منزوى شده بودند. عدّهاى رفتند و مشـغول عبـادت شدند. و بعضشان از زُهّاد ثمانیهٔ مشهور در فرهنگ عرفانى اسلام شـدند برخـى هـم فاسـد شدند. بسیارى هم مرده یا خانهنشین و از کارافتاده بودند.
ادبیات صدر اسلام، ادبیات بدر و احد و خیبر و فرهنگ تقوى و جهاد تغییر کـرده بـود. آن ادبیات حتى براى بعضى از اصحاب پیغمبر هم دیگر انگیزهبخش نبود و براى آنان کهنـه شده بود؛ زیرا خودشان عوض شده و فاسد گشته بودند و شعارهایى که خود در دوران جوانى حاضر بودند به پاى آن خون بدهند و جان ببازند، براى ایشان بىمزه شده بـود و مىگفتنـد دیگر کهنه شدهایم. شرایط و اوضاع آن زمان را دیگر نمىفهمیدند. علت هم این بود کـه بـهتدریج در دهههاى بعد از پیغمبر (صلیالله علیه وآله وسلم)، از آن ایدهها و آرمانها فاصله گرفتـه بودند. عدّهاى از اصحاب پیغمبر هم متأسفانه جزء سرمایهدارهـا و گـردنکلفتهـاى «مالمردمخور» شده و در باندهاى حکومتى دوران قبل از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) جا خوش کرده بودند و بعد در دوران معاویه که همهچیز فاسد شد، آنها هم علنى فاسد شدند. تا وقتـى کـه دیندارى مزه مىداد و منافع داشت، آنان دیندار بودند؛ اما همین که دیگر مقـرونبهصرفه نبود، دین را کنار گذاشتند.
این همان تعبیرى است که سیدالشهدا (علیهالسلام) فرمودند: «الدّین لَعِبٌ علی السِنتهم»؛ دین براى اینان، یک بازى زبانى است. فقط بر سر زبانهایشان دین دارنـد؛ اما موقع امتحان که برسد و قرار باشد از چیزهایى بگذرند، «قَلَّ الدَّیانون»؛ دیندارها چـه کـم هستند! دقت کنید که تعبیر سیدالشهدا (علیهالسلام) دربارهٔ بعضى از همین بزرگان جهان اسلام و مردم بود. کمکم این اصحاب، در دوران حکومت، به اشـراف مـذهبى و سـرمایهدارهـاى متظاهرى تبدیل شدند که دیگـر حـلال و حـرام نمـىشـناختند و نسـل بعـد آنـان هـم اشرافزادههایی لامذهب شدند. گروههایى در داخل حکومت تشـکیل دادنـد و بـرخلاف شریعت اسلام و برخلاف منطق على (علیهالسلام) که منطق پیغمبر (صلىالله علیـه وآلـه وسـلم) و قرآن بود، عمل کردند و بهتدریج از پلکان قدرت و حکومت بـالا رفتنـد و رشـد کردنـد، حزب ساختند، حزبهاى حکومتى و جناحهاى حکومتى را سازمان دادند و همهجا سوار شدند و بعضى از همینان بعدها در کربلا در اردوگاه یزید براى کشتن امام حسین (علیهالسلام) آمدند.
برخى از اینها که امام حسین (علیهالسلام) را کشتند و در اردوگاه یزید بودند، قـبلا جزء اصحاب امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودند. بعضى، از رفقاى سابق خود امام حسین (علیهالسلام) بودند. یکی از آنها، شمر بن ذىالجوشن است. شمر، جزء افسران على بن ابىطالـب (علیهالسلام) در جنگ صفّین بود که در کنار حسن (علیهالسلام) و حسین (علیهالسلام) با معاویه جنگیده بودند. اما اینک شمر، افسر نیروهاى یزید در کربلا شده که سرحسین (علیهالسلام) را میبرد. فقـط ایـن یکى هم نبود. دست کم ده -بیست اسم دارم که باید آنها را لو بدهم که اینها قـبلا جـزء اصحاب امیرالمؤمنین و از رفقاى سابق حسن (علیهالسلام) و حسین (علیهالسلام) و همرزم آنهـا بودند و در کربلا حضور یافتند و دستشان به خون حسین (علیهالسلام) آلوده شد. بـراى چـه؟
براى اینکه کمکم بعد از رحلت پیغمبر (صلیالله علیه وآله وسـلم)، اولویتهایشان در حکومت و میان نخبگان، علما، روشنفکران و مردم عوض شد و ازاینرو در مواردى کـه مـىبایسـت قاطعیت نشان مىدادند، وا مىدادند و مدارا مىکردند و جایى که مىبایست مدارا مىکردنـد، مدارا نمىکردند و درگیر مىشدند و حتى با دشمنان دیروزشان_یعنى با کسانى که در بدر و احد و حنین با اینان جنگیده بودند_کمکم کنار آمدند و با آنهـا ائـتلاف کردنـد. برویـد آنهایى را که با امام حسن (علیهالسلام)، با امام حسین (علیهالسلام) درگیر شـدند و ائتلافهـاى سیاسى آنان را بررسى کنید؛ ائتلافهاى سیاهی که پنهانى و سپس علنى صـورت گرفـت.
آنان خودشان با یکدیگر دشمن بودند و گاه حتى قبلا با هم جنگیده بودند؛ ولى همه در برابـر خط اهلبیت (علیهمالسلام) که خط پیغمبر اکرم (صلىالله علیه وآله وسلم) است، ایسـتادند و حتى بعضى از آنها که در بدر و احد با مشرکین جنگیده بودند، پس از دو دهه بـا برخـى از همان مشرکان که پس از پیروزى اسلام، مسلمان شدند، علیه على (علیهالسلام) و اهلبیت پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) ائتلاف کردند و با جناحهاى خارج از اسلام و دشـمنان پیغمبـر، همپیمان شدند. مفهوم «خودى و غیرخودى» با معیارهاى انقلابی و ملاک ارزشها و عدالت، به «خودى و غیرخودى» با معیارهاى قبیلهاى، جناحى و مادّى و خودخواهانـه تبـدیل شـد.
جالب است که همه، هم خط امام حسین (علیهالسلام) و هم خط مخالف، از بین همین نسل دوم و سوم یارگیرى مىکردند؛ یعنى این نسل به هر دو طرف مىپیوست و بخش اعظم آن هـم بیطرف بود. ابتدا وقتى زاویه باز شد، تسامح شد؛ تا عاقبت دیگر نسل نمىتوانست تشـخیص دهد و الا خلیفهٔ اول و دوم، با امثال معاویه و یزید کاملا متفاوت بودند. درست است که ما در مورد سقیفه، نظر دیگرى داریم؛ ولى این نکته مسلّم است که نحوهٔ حکومت خلفاى راشـدین با نحوهٔ حکومت معاویه و بهخصوص یزید، متفاوت بود و آنان سالمتر بودنـد و ازاینرو نحوهٔ مواجههٔ اهلبیت (علیهمالسلام) هم با آنها فرق داشت؛ ولى زاویهٔ انحراف از همان ابتدا بـاز شده بود.
شما به سخنرانى فاطمهٔزهرا (علیهاالسلام) که ده روز بعد از رحلت پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) در مسجدالنّبى صورت گرفته، توجه کنید. این سخنرانى را سیّدمرتضى در شـافى، سـیّد بـن طاووس در طرائف، شیخ صدوق در معانىالاخبار و مرحوم طبرسى در احتجاج آوردهاند. من از خطبهٔ بسیار مهم فاطمهٔزهرا (علیهاالسلام) فقط یک عبارت را نقل میکنم. بعـد از آن کـه علی (علیهالسلام) را حذف کردند و مسائلى پیش آمد، ایشان خطـاب بـه مـردم و اصـحاب و بزرگان انصار و مهاجرین، خطبهٔ فدکیّه را در مسجد خواندند که البته این عنوان فدکیّه، بسـیار کوچکتر از مضامین بزرگ خطبه است و حق خطبه را ادا نمىکند. یک خانم هجـده یـا نوزده و حداکثر بیستوسهساله در آن شرایط بحرانى به بزرگان و صاحبان قـدرت و ادعا مىگوید:
«شما در رفاه و عیش و امنیت و خوشی بودید و در آن دورانی که ما میجنگیدیم و علی (علیهالسلام) در خط مقدم بود و هرجا خطر بود، پدرم علی (علیهالسلام) را به حلقوم خطر میفرستاد و او هم بیمحابا میرفت. شما منتظر بودید که چه وقت اوضاع علیه ما به پایان میرسد و ما چه وقت از پا درمیآییم. شما آن کنار ایستاده بودید تا اگر ما شکست خوردیم به ما بگویید: «ما که گفتیم نروید»، و اگر پیروز شدیم، به ما تبریک بگویید. شما گوشبهزنگ بودید که ما در درگیریها چهوقت از پا درمیآییم، از لحظات سخت و جهاد فرار میکردید، همواره میل به عقبنشینی داشتید و همیشه آماده بودید که حرفهایتان را پس بگیرید و اصولتان را ترک کنید؛ ولی ما تا آخر میایستادیم.»
بعد فرمود:
«جنازهٔ پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) را روی دست ما گذاشتید و به دنبال تقسیم قدرت رفتید. «فَمَجَجتم ما وَعَیتُم و دَسَعتُمُ الّذی تسوَّقتم...» یعنی همهٔ آنچه را که به دست پیامبر آموخته و آن ارزشهای گوارایی را که از دست رسول خدا نوشیده بودید، بالا آوردید و آن میثاقها را زمین گذاشتید؛ اما بدانید که اگر شما کافر بشوید، بلکه اگر همهٔ کسانی که روی زمین زندگی میکنند هم کافر بشوند، باز هم مسئله عوض نمیشود و خدا غنی و بینیاز است و همچنان ستوده.»
اینها بخشى از سخنان حضرت زهرا (علیهاالسلام) در مسجد پیامبر (صلیالله علیه و آله و سـلم) ده روز پس از رحلت ایشان است...
ادامه: عقل سرخ (۳)
خیلی قابل تأمّل هستند.
باید رویشان فکر کرد.
سپاس از شما.
+ اگر امکان دارد، لینک مطالب قبلی را به هر مطلب جدید اضافه کنید لطفاً.