اسفند نودوچهار، انتخابات مجلس بود. آن سال، در شورای مرکزی انجمنمان، پیشنهادی تصویب شده بود که بر اساسش باید میرفتیم با کاندیداهای نمایندگی مجلس دیدار کنیم، چندتایی سوال بپرسیم و بعد، سوال و جوابها را در نشریهٔ انجمنمان منتشر کنیم جهت کمک به شناخت بیشتر بچهها.
واضح است که اصولا امکان صحبت با همهٔ داوطلبین نمایندگی مجلس وجود نداشت و ما ناگزیر بودیم به انتخاب از بینشان. آن سال، ائتلاف اصولگراها و اصلاحطلبها هر کدام برای شهرهای مختلف کاندیدای پیشنهادی داشتند و شهر دانشگاهی من هم از این قاعده مستثنا نبود.
از طرفی، به جز چهار نفرِ آن دو فهرست، نفر پنجمی هم وجود داشت که از دستهٔ نظامی (و بخوانید سپاهی) های علاقهمند به سیاست بود و ظاهرا بخشی از بدنهٔ مذهبی شهر، به او مایل بودند و احتمال رایآوری داشت، بنابراین این نفر پنجم را هم به فهرست اضافه کردیم. بخش اصلاحطلب شهر هم البته چهرهٔ جدیدی جزء انتخابهایش داشت، ولی چون اواخر فرصت نامنویسی و تایید صلاحیتها به آمار اضافه شد، در فهرست ما قرار نگرفت.
من اسامی این آدمها را به دلایل واضحی اینجا نمینویسم، ولی با شماره، مشخصشان میکنم که با هم اشتباه نشوند. آقای شمارهٔ یک و دو، جزء فهرست اصلاحطلبها و آقایان شمارههای سه و چهار، جزء فهرست اصولگراها و آقای شمارهٔ پنج، همان کاندیدای موردتوجه بخشی از بدنهٔ مذهبی شهر است. آقای شمارهٔ شش هم همان نامزد دقیقهنودی بود که به خاطر دیر آمدنش، متوجهش نشدیم.
از بین این آدمها، امکان صحبت با آقای شمارهٔ یک، علیرغم جمیع پیگیریهای ما فراهم نشد؛ در جلسهٔ صحبت با آقای شمارهٔ سه هم من خودم حضور نداشتم، فلذا نمیتوانم چیزی بگویم؛ اما در دیدارهای بعدی حضور داشتم و موضوع این نوشتار، اتفاق جالبی است که در دیدار با آقای شمارهٔ پنج، همان کاندیدای خارج از فهرست و اصطلاحا حزباللهی و موردتوافق بخشی از بدنهٔ مذهبی شهر، افتاد.
اول این را بگویم، ما در این دیدارها، چند سوال ثابت و مشخص از آقایان داوطلب نمایندگی میپرسیدیم. سوالات ساده و بدیهیای مثل این که چرا داوطلب شدهاند و اهم برنامههایشان چیست و چه سوابقی دارند و... و یک سوال معمولی و ساده هم در مورد این که هزینههای انتخاباتیشان چقدر است و از کجا تامین شده.
اول توضیح مختصری در مورد آقای شمارهٔ دو و چهار بدهم و بعد برسیم به خاطرهای که عرض کردم. در مورد آقای شمارهٔ دو (نفر دوم ائتلاف اصلاحطلبها) نکتهٔ قابلتوجه این بود که منتقد دقیق و نسبتا منصفی بود و من اگر قرار بود به کسی رای بدهم (انتخابات مجلس آن سال، من در شهر خودم رای دادم نه شهر دانشگاهیام) گزینهٔ قابلبررسیای بود، منتها دو نکته وجود داشت که باعث میشد در انتخاب این آدم مردد شوید. یک این که این آدم سابقهٔ نمایندگی مجلس را در کارنامهاش داشت و ازجمله چیزهایی که به آن نقد داشت، اتفاقاتی در برخی سالهای نمایندگی خودش بود. یعنی مثلا معتقد بود در مورد برنامهٔ توسعهٔ چندم، مجلس باید فلانطور عمل میکرد، درحالی که خودش در همان زمان نمایندهٔ مجلس بود و وقتی من پرسیدم چه طرح تازهای دارد که اتفاقات قبلی نیفتد و چه تغییری قرار است پیش بیاید، تا آنجا که یادم هست، جواب دقیق و درستی نداد. و موضوع دوم این که آدمها در مجلس، به شکل فردی عمل نمیکنند و بهجز عدهٔ معدودی که جریانساز هستند، بقیه در پوشش عضوی از کمیسیونها و فراکسیونها ظهور و بروز دارند و در چنین فضایی، تکیه به انتقادهای صرفا دلسوزانهٔ کسی، نمیتواند چندان راهگشا باشد. مخصوصا که به نظر نمیرسید با عنصر فراحزبیای مواجه باشیم.
آقای شمارهٔ چهار هم نفر دوم ائتلاف اصولگراها بود و خب، آن دیدار که رسما طنزی بود در نوع خودش. به من اگر بود، آقای شمارهٔ چهار، برای نمایندگی مجموعهٔ اساتید یک دانشگاه هم انتخاب خوبی نبود، چه برسد به نمایندگی یک شهر. (و جالب است بدانید که آقای شمارهٔ چهار، استاد یک دانشگاه مطرح بود ^_^) و چرا چنین نظری دارم؟ چون آقای شمارهٔ چهار، حتی قادر به آسمان ریسمان بافتن هم نبود. یعنی به هرحال وقتی سوالی از شما میپرسند، حتی اگر جوابش را نمیدانید، حداقلش این است که باید بتوانید یک طوری ماجرا را جمع کنید، منتها ایشان در جواب اولین سوالی که من پرسیدم به حدی پرتوپلا گفت که من خیلی جدی فکر کردم احتمالا کلا متوجه منظور سوال نشده و سعی کردم مودبانه تذکر بدهم که اساسا سوال این نبوده ها! که البته همانطور که توقع میرفت مختصری عصبانی هم شدند و فرمودند که در حال توضیح مقدمات هستند و به جواب سوال هم میرسیم و باز هم البته همانطور که توقع میرفت، به جواب نرسیدیم :)
و اما آقای شمارهٔ پنج. آقای شمارهٔ پنج و ستاد انتخاباتیاش بیش از دو ستاد قبلی (و همچنان در مورد آقای شمارهٔ سه، نفر اول ائتلاف اصولگراها نمیتوانم چیزی بگویم، چون گرچه دوستانم معتقد بودند همهچیز خوب بوده و ایشان مرد شریف و فهمیدهای بوده، چون خودم حضور نداشتم، نمیتوانم نظری بدهم) ما را تحویل گرفتند. هم از جهت چای و شیرینی و حتی ناهاری که برایمان بستهبندی کردند (و بدیهی است که قبول نکردیم) و هم از جهت برخورد. دانهدانه سوالات را میپرسیدیم و توضیح و جواب میدادند و انصافا حرفهای خوبی هم میزدند که رسیدیم به سوال آخر که بعدش باید خداحافظی میکردیم. سوال آخر، همان سوال مربوط به شفافیت هزینههای انتخاباتی بود.
قبلش یک موضوعی را توضیح بدم. در حین صحبتهای ما، یک آقای مسن وارد ستاد انتخاباتی آقای شمارهٔ پنج شد که باعث شد چند دقیقهای صحبتمان قطع شود. آقای شمارهٔ پنج بلند شد و خیلی گرم با آن آقای مسن احوالپرسی کرد (که در ادامه فهمیدیم مالک یک دفتر چاپ بنر و پوستر و اینچیزهاست) و خلاصه معلوم شد ارادت ویژهای به آقای شمارهٔ پنج دارد.
برگردیم به سوال شفافیت هزینهها. من سوال را پرسیدم و البته نگفته و نپرسیده هم از مغازهٔ نسبتا بزرگی که برای ستاد اجاره کرده بودند (و بدیهی است آن مغازه، فقط یکی از ستادهایشان بود) میشد حدس زد هزینهٔ زیادی شده و مشکل مالی وجود ندارد.
یک توضیحی بدهم همینجا، ببینید من شخصا با پولدار بودن هیچ بنیبشری، اگر از راه دزدی و کلاهبرداری و... نباشد، مسئلهای ندارم. در واقع نگاه کمونیستی به مسئلهٔ توزیع ثروت ندارم و مسئلهای هم ندارم کسی علاقهمند باشد برای خدمت به مردم، خروار خروار پول خرج کند که نمایندهٔ مجلس شود (😉) ما که بخیل نیستیم فیالواقع. بالاخره بخشی از هزینهها شخصی است، بخشی هم لابد از وامی که برای تبلیغات میدهند، کمکهای مردمی هم هست به هرحال، منتها اتفاقی که در ادامه افتاد، فراتر از این حرفها بود.
پرسیدم هزینههای انتخاباتیشان چقدر بوده تا اینجا و از کجا تامین شده که آقای شمارهٔ پنج، بسیار ملیح فرمودن: «نمیدونم!» و در ادامهٔ مواجهه با چهرههای حیرتزدهٔ ما فرمودن: «باور نمیکنید؟ اجازه بدید....آقای فلانی...آقای فلانی... به آقای بهمانی (همان پیرمرد صاحب انتشاراتی) بگید بیاد اینجا [و وقتی آقای فلانی با آقای بهمانی رسید، خطاب به آقای بهمانی]: «آقای بهمانی، مگه من به شما نگفتم همهچیز رو با آقای ایکس هماهنگ کنید و اصلا چیزی به من نگید؟» و وقتی آقای بهمانی با شوق و لبخند تایید کرد، لبخندی زد که یعنی «دیدید گفتم!» و آقای فلانی هم با تاکید، با شور و حرارت فردی که برای شهادتِ بیگناهیِ فردی محکوم به اعدام به دادگاه دعوت شده، گفت: «بله! آقای شمارهٔ پنج اصلا در جریان هزینهها نیستن. میخواید من همین الان زنگ میزنم به آقای ایکس باهاشون صحبت کنید که مطمئن بشید!» و من که از این همه اصرار به اثبات مسئلهای که از نظر من _و همکارانم در شورای مرکزی البته_ اشتباه بود، حیرت کرده بودم، باتعجب پرسیدم: «الان یعنی به نظر شما درسته که ایشون کلا در جریان هزینهها نیستن؟!» و... و بقیهٔ آن جلسه یادم نیست. ولی عین این چهارسالونیم را دلم میخواست بیایم اینجا اینها را بنویسم.
یادم هست بعد از این جلسات، به یکی دو تا از بچهها گفتم: «به نظرتون تو کل این شهر، هیچکسی هست که به اندازهٔ ما چند نفر، کاندیداهای مطرح شهر رو بشناسه؟ مردم بر چه اساسی رای میدن پس؟» جالب این بود که هیچکدام از آن چند نفر شورای مرکزی، بومی شهر دانشگاهیمان نبودیم و حتی همهمان موقع انتخابات، در آن شهر رای ندادیم و بعضیهایمان برگشتیم تا بر اساس همان مبنای دقیقی که وجود نداشت، در شهر خودمان رای بدهیم.
خلاصهٔ حرف من این است همانطور که ملاحظه میفرمایید، برچسبهای مرسوم سیاسی، کارکرد دقیقی ندارند و قابلاعتماد نیستند؛ که آدمیزاد، با هر میزان پاکی و اعتقاد و عمل درست [معصومین را فاکتور بگیرید] در معرض خبط و خطا و اشتباه است، که نظارت دقیق روی عملکرد مسئولان، جزء ابتدائیات حکومتی است، که مدلهای فعلی شناخت کاندیداها کارآمد نیستند، که ما کلا چهلسال است داریم ساختارهای دموکراتیک را تمرین میکنیم و لازم است همگی برای تصحیح ایراداتش، به جای غر زدن صرف، کمک کنیم، که از جماعتی که مدام بین اصلاحطلبی و تجدیدنظرطلبی و وطنفروشی در رفتوآمدند توقعی نیست، به جماعت دیگری هم که هر دو سال یک بار، با «مصلحت» و «ولایت» و «انقلابی» و واژههای مشابه، مسابقهٔ انشانویسی و جملهسازی برگزار میکنند هم امید چندانی نیست، ناچار من و توی انشاءالله دلسوز، خوب است این را بدانیم که دیگر زمان پنهانکاریهای جناحی و رای دادنهای قبیلهای تمام شده. ما جوانترها لازم است خیلی از تعارفها _تعارف، و نه ادب، و نه انصاف، و نه عدالت، و نه اخلاق_ را کنار بگذاریم و در جستوجوی ساختارهای جدید و شفاف باشیم تا بتوان با شناخت و بدون تعارف، رای داد و مطالبه و انتقاد و اعتراض و نظارت کرد. هیچ راه دیگری وجود ندارد...
پ.ن۱: آن سال، آقای شمارهٔ یک و شش، به مجلس راه پیدا کردند.
پ.ن۲: پسرعموی آقای شمارهٔ یک، از متهمان اصلی پروندهٔ پرسروصدای طبری است.
پ.ن۳: آقای شمارهٔ پنج، اسفند نودوهشت، باز هم برای انتخابات مجلس کاندیدا شد و این بار، رای هم آورد.
پ.ن۴: ...؟
سلام.
+ قضیه و محتوا که نظرمو میدونی. قبلا هم مفصل حرفشو زده بودیم به نظرم.
+ بخاطر پاراگراف آخرت تشکر میکنم. به تنهایی یه پست کامل بود. به نظرم حتی اگر فقط همین یه پاراگراف رو مینوشتی چیزی کم نمیشد.
+ ایراد وارد میدونم به طرز نوشتن این مطلبت؛
اولا کلش انگار «حرف زدن افراد تو فیلمنامه های تاریخی» بود. همون که میخوان تو فارسی عامیانه بگن رو نوشتاری میکنن و میگن. مثلا یکی تو سریال مختار میگه «تو هم که همیشه هشتت گروی نه ات است مرد حسابی» :///
ثانیا ترتیب ساختاری اش هم همون ترتیب ساختاری گفتار بود نه نوشتار. اصلا حس نوشته نداد بهم و همین خب اذیتم کرد. به نظرم اگر متن رو ـ اگر میخواستی اینطوری بنویسی اش ـ گفتاری می نوشتی ـ مثل پست قبلیت ـ خیلی بهتر بود.
ثالثا، خیلی از جزئیات رو اگر نمیدونستیم هم اتفاقی نمی افتاد. (یا مثلا ستاره/زیرنویس میزدی و بعد از متن می آوردیشون.) انگار وسط تعریف کردنت یهو گوشیت زنگ خورده.
مشخصه که اینا رو گفتم با توجه به این که تویی! اگر یه جا دیگه میخوندم قاعدتا نه اینایرادا وارد بود و نه حوصله داشتم بشینم براش توضیح بدم حرفمو. (هممم، یا حتی حوصله نداشتم براش کامنت بذارم.)