آنچه گذشت: عقل سرخ (۷)
اگر بخواهم دربارهٔ جغرافیاى سیاسـى زنـدگى سیدالشـّهدا عرض کنم، باید بگویم که ایشان در سالهاى سه یا چهار هجرى بـه دنیـا آمدنـد؛ یعنی حول و حوش جنگ احد و در کوران مبارزات جد و پدرشان براى تثبیـت حکومـت اسلامی در مدینه. امام حسین (علیهالسلام)، هفت-هشت ساله هستند که پیامبر (صلىالله علیه و آلـه و سلم) از دنیا مىروند و قضیهٔ سقیفه پیش مىآید و مسائلى که بعد از آن اتفاق مىافتد. پیـامبر اکرم (صلیالله علیه و آله و سلم) براى آن که مردم را از همان دوران خردسالى به حسین (علیهالسلام) توجه داده باشند و جامعهٔ اسلامى نسبت به مواضع جریانها در دهههاى بعد توجیه شده باشند تا در صفبندىهاى نیم قرن آینده در جهان اسلام که یک طرف آن حسن و حسین (علیهماالسلام) و طرف دیگر، یزید و معاویهاند، حق و باطل را بتواننـد تشـخیص بدهنـد، ایشان بـه مناسـبتهاى گونـاگون بارهـا و بارهـا در حضـور مـردم از شـاخص بـودن حسن و حسین (علیهماالسلام) سخن گفتند تا در حافظهٔ عمومى جامعـهٔ اسـلامى، آن عزیزان به عنوان مالک دین مطرح باشند و بر «فئهٔ باغیه» و باند تبهکارى که با اینان درگیـر میشوند، نفرین فرستادند.
مىفرمود: «حسینُ منی و انا من حسین»؛ یعنـى خـط مـن، خط حسین (علیهالسلام)، و خط حسین (علیهالسلام)، خط من است و فردا که من نیستم، حسین یعنـى من و موضع حسین یعنى موضع من. اگر فرمود حسن و حسین (علیهماالسلام)، سید شباب اهل الجنه هسـتند، نوعی تعیین تکلیف براى آیندهٔ جهان اسلام و تشخیص خطوط هم بود. پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) در میان سخنرانى، این دو کودک را بـر روى زانوهایشـان مـىنشـاندند و در برابر مردم میبوسیدند و اگر در هنگام سجدهٔ نماز، حسین (علیهالسلام) که کودک بود بر شانهٔ پیامبر (صـلى الله علیه و آله و سلم) مىرفت، پیامبر نماز را معطل مىکرد تا حسین (علیهالسلام) خود پایین بیاید و سپس از سجده بلند مىشدند. پیامبر (صلىالله علیه و آله و سلم) مىخواست به هر بهانـه بـه مـردم بگوید که اینها معیار خط منند و وقتى من نیستم، ادامـهٔ خـط مـن، حسـن و حسین (علیهمالسلام) هستند. در واقع، جامعه را براى تشخیص جناحبندىهـاى آینـده در سـى-چهل-پنجاه سال بعد آماده مىکردند.
اگر پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) مىگویند: «حُسَیْنُ مِنى و انا من حسین»، بدان معنى است که فردا باند اموىها نتوانند بگویند که ما هم اسلامى هستیم و درک و تفسیر خودمان را از اسلام داریم؛ یعنى حسین (علیهالسلام)، یـک تفسـیر دارد، یـک تفسیر هم ما داریم. خاطرهٔ صداى پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) باعث مىشد که نتوانند چنـین چیزهایی را بهسادگى بگویند. وقتى پیامبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) گفت حسین منى و انا مـن حسین، یعنى اسلام، یک تفسیر بیشتر ندارد و آن تفسیر حسین (علیهالسـلام) اسـت و تفسـیر امویها، تفسیر درست اسلام نیست تا آنها فردا بهراحتى نگویند _چنان کـه گفتنـد_ کـه اسلام، مقدّس و محترم است؛ ولى ربطى به دعواهاى ما ندارد؛ برخورد ابـزارى بـا آن نکنـیم!
دین را داخل مسائل سیاسى و اختلافات خود نکنیم، دین در کنار و محترم باشد!!، ما با حسـن و حسین (علیهماالسلام) بر سر مسائل دیگرى دعوا مىکنیم و اختلاف ما اصلا ربطى به دین نـدارد. اسلام مقدس است؛ پیغمبر، محترم است و قرآن روى سر ماست؛ اما مـا کـار خودمـان را انجـام میدهیم، حسین (علیهالسلام) هم به خاطر قدرت با ما مىجنگند؛ ما هم جواب او را مىدهیم.
پیامبر اکرم (صلىالله علیه و آله و سلم) براى آن که نتوانند بعدها چنین حرفهایى را بزننـد و برای آن که معلوم باشد که جنگ حسین (علیهالسـلام) و یزید، جنگ دو قبیله و دو جناح و دو قرائت در داخل اسلام نیست، بلکه جنگ اسلام و کفر است، از دههها قبل، تکلیف خطوط را روشن نمودند.
امام حسین (علیهالسلام)، سىودو-سه ساله هستند که قضیهٔ شورش و قتل خلیفهٔ سـوم و سپس بیعت مردم و خلافت حضرت امیر (علیهالسلام) پیش مىآید. این دو بزرگوار، در آن سه جنگ دورهٔ خلافت حضرت، در رکاب امام حضور دارند و در سـال چهـل هجـرى کـه حضرت امیر (علیهالسلام) شهید مىشوند، حسن و حسین (علیهماالسلام) سىوهفت-هشت سالهاند و بعد از چند ماه هم حکومت صالح و انقلابى امـام حسـن (علیهالسـلام) سـقوط میکند و آن قضایای براندازى پیش مىآید.
زمینهسازى اموىها براى عاشورا از چـه وقـت شروع شد؟ هنوز معاویه زنده بود که روزى مغیره بن شعبه به یزید مىگوید: «اصحاب پیغمبـر و بزرگان اصحاب رفتهاند، یا در حال رفتناند. پیرمرد هستند و فرزندانشان بزرگ شدهاند، بـه پدرت بگو دست به کار ولایتعهدى و حکومت تو شود که دیگر وقتش است.» معاویه مىگوید: «هنوز زود است، فعلا فضا را باید آماده کرد، اما هنوز نمـىشـود ایـن حرف را صریح زد.»
بنابراین، یک پروژهٔ چندسالهٔ تبلیغاتى-فرهنگى از سوى دستگاه معاویه شروع مىشـود. یکی از برنامههایشان این بود که بعضى از اصحاب ضعیف پیامبر (صلىالله علیـه و آلـه و سـلم) را بخرند؛ بهویژه نسل دوم را نمکگیر و وارد دستگاه معاویه مىکنند. دیگر اینکـه اصـحاب صاحب تشخیص و مؤمن امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و حسن و حسین (علیهماالسلام)، یکبهیک ترور یا مسموم مىشوند. حُجر، حَضْرَمى و بسیارى دیگر شهید، مسموم، تـرور یـا تبعید مىشوند و هر کدام بهنحوى از سر راه برداشته میشوند. از آن طـرف، روى افکـار عمومی هم کار مىکنند. از طریق منبرهاى حکومتى، چهرهٔ اموى از اسلام را رواج مىدادند و میخواستند یک اسلام صامت، ساکت، مقدّس و کلىگو که ربطى به عدالت و حقوق مردم و حکومت و سیاست ندارد، بسازند و با جعل حدیث و تفسیربهرأى، کارى کنند که مـردم در این اسلام نتوانند جای حسین (علیهالسلام) و یزید را تشخیص بدهند کـه کجاسـت.
آنـان، هنرمندان، شاعران و اقشار فرهنگى را بسیج کردند و با پول و رشوه خریدنـد تـا بـا شـعر و خطابه، افکار عمومى را تغییر دهند و کمکم فضاى فرهنگى-سیاسى جامعه عوض شد و بـه همه آموختند که مىتوان این حرفها را زد، این حرفها را ما داریم مىگوییم؛ پس مىشود گفت. مىشود بحث از خلافت یزید را مطرح کرد. به اصطلاح، «تابوشکنى» کردنـد؛ یعنـى قبح این سخنان را شکستند و سنت حاکم بر جامعه را عوض کردند. حتى کنگـرهٔ عمـومى برای ولایتعهدى یزید به راه انداختند. نفاق و ریاکارى آنان نیز در این حد بود کـه همـین معاویه که غصب خلافت مىکند و رسما آن را به سلطنت تبدیل مىکنـد، در سـخنرانىاش، قرارداد خود را با امام حسن (علیهالسلام)، پاره مىکند و مىگوید:
«مردم، من برای دین با شما نجنگیدم و حکومت را برای دین نمیخواهم؛ من به نماز و حج و زکات شما کاری ندارم و برای این چیزها نجنگیدم؛ بلکه تنها برای قدرت جنگیدم و آن را به دست آوردم.»
این همان فرهنگ سکولار است که مىگویـد مـن اصـلا حکومـت را بـراى دیـن نمیخواهم و تابع دین نمىدانم. همین آدمى که بهصراحت مىگوید که دین، زیر پاى مـن است و من قدرت مىخواستم و به آن هم رسیدم، وقتى دارد مىمیرد، عـوامفریبانـه وصـیت میکند که قدرى مو و ناخن پیامبر را که یا ادعاى دروغ کرده یا واقعا براى چنین روزهـایى نگه داشته بودند، محض تبرک در چشم و دهان من بریزید و سپس مرا کفن و دفن کنیـد!
ببینید، کسى که با حسن و حسین (علیهماالسلام)، آن جنایتهـا را مـىکنـد، بـراى عوامفریبى چه مىکند. بعد هم به یزید وصیت میکند که در عراق سـختگیـرى نکـن و حاکمان آنجا را با فاصلههاى کوتاه عوض کن و با مردم راه بیا؛ یعنى نوعى شبهدموکراسی در عراق پیاده کن و برخورد شدید نکن؛ چون مردم عراق، خیلى تحمل برخورد شدید ندارند و سه-چهار نفر هم حریفان اصلى تو هستند که با هر یک با روش خاص خودش برخـورد کن.
یکىشان مقدّسمآب و ترسوست؛ او را بترسان. یکىشان مثل خودت اهـل شـهوت و عیاشی است؛ او را بخر. یکى هم که ابنزبیر است که آدم کینهتوزى است؛ او را بکش. یکى هم حسین (علیهالسلام) است که هیچ نقطهضعفی ندارد و کشتن او هم آسان نیست؛ سعى کن هر طور شده، با او مدارا کنى و تا مىتوانى، او را نکش و با او درگیر نشو. این فضـا و جغرافیـاى سیاسی دوران معاویه است.
بحث به معاویه رسید که در انحراف تاریخ اسلام خیلى مؤثر بوده است. معاویـه بعـد از حکومت حضرت امیر (علیهالسلام) که بر شتر خلافت سوار مىشـود، چـه برخوردهـایى بـا حضرت امام حسن و سپس با حضرت اباعبدالله الحسین (علیهاالسلام) دارد؟
ببینید، امیرالمؤمنین (علیهالسـلام) شهید شدند. بیستویکم ماه مبارک رمضان بود و نیمهشب مخفیانه دفن شدند. علی (علیهالسـلام) و فاطمه (علیهالسلام) هر دو مخفیانه دفن شـدند و قبـر امیرالمومنین تا زمان امام صادق (علیهالسلام) _طبق روایات_ مخفى ماند و ایشان پس از سقوط بنیامیه، محل قبر شریف را اعلام کردند. قبر حضرت زهرا (علیهالسلام) هـم کـه تـاکنون مخفی است. فرداى شهادت على (علیهالسلام) که امام حسن مجتبى (علیهالسـلام) به مسجد آمدند و نماز صبح را با مردم خواندند و مردم با ایشان براى رهبرى و خلافت، بیعت کردند، خطبـهاى خواندند که خیلى جالب است.
امام حسن (علیهالسلام) به مردم مىگویند:
«دیشب مردی به آسمان رفت که هیچکس در عمل صالح بر او مقدم نبود و نخواهد بود. در رکاب پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) جهاد کرد و با جان خود از جان و آرمان پیامبر دفاع کرد. «و کان لا یَرجِعُ حتی یَفتَح الله علیه»؛ به هیچ خطی نزد و حمله نکرد مگر آن که آن خط در هم شکست. او در همان شبی شهید شد که عیسی بن مریم (علی نبینا و آله و علیهالسلام) به معراج رفت. «و ما خَلَّفَ صَفراءِ و لا بَیضاء»؛ درهم و دیناری از خود به ارث نگذاشت. حاکم جهان اسلام و خلیفهٔ مسلمین بود و وقتی از دنیا رفت، جیب او خالی بود. خلیفه با جیب خالی رفت.»
این جمله را که امام حسن (علیهالسلام) گفتند، بغض گلویشـان را گرفـت و گریسـتند و مردم هم با صداى بلند گریستند...
ادامه: عقل سرخ (۹)