روایت یک بدقولی یا چطور عنوانهای عجیب برای مقالاتمان انتخاب کنیم
مامانم میگه «بچه که بودی رو قول دادن خیلی حساس بودی. وقتی قول میدادی فلان کار رو انجام نمیدی دیگه خیالم راحت میشد. مثلا گهگاهی که میذاشتیمت خونهٔ فامیلی جایی و میگفتیم قول بده اذیتشون نکنی، وقتی قول میدادی، دیگه واقعنم اذیت نمیکردی.»
من نمیدونم بقیهٔ بچهها چطوریان، ولی حسم اینه کلا بچهها بدی کردن و دروغ گفتن بلد نیستن تا وقتی ما یادشون ندیم و خیلی منطقیتر از اینن که بخوان بدقول باشن، مگر البته ما وادارشون کنیم به غیرمنطقی شدن. واسه همینم فکر میکنم این موضوع احتمالا خیلی منطقی بوده برام تو بچگی و پایهٔ اخلاقی خاصی نداره.
بزرگ که شدم، دروغ گفتن و بدی کردن رو یاد گرفتم الحمدلله ولی این بدقولی کردن همچنان به عنوان یه خصوصیت خیلی آزاردهنده تو ذهنم موند. من از تاخیر متنفرم. البته طی سالها به سختی یاد گرفتم به بقیه همون قدر سخت نگیرم که به خودم، ولی خودم همچنان خیلی خیلی اذیت میشم وقتی بدقولی میکنم، چه از نظر زمانی و چه از نظر کلی برای انجام کاری.
چند هفته قبل، یه بنده خدایی با من تماس گرفت که شمارهم رو از یه بنده خدای دیگهای که تو دورهٔ دانشجویی باهاش آشنا شده بودم گرفته بود. اون بنده خدایی که میگم باهاش آشنا بودم از آدمای فرهیختهٔ دوستداشتنییه که واقعا جا داره خدا رو شکر کنم به خاطر آشنا شدن باهاشون. این بنده خدای دوم هم یه فعال فرهنگی بود. زنگ زده بود در مورد یه جور طرح و مسابقهٔ کتابخونی باهام صحبت کنه و این که آیا میتونم کمکی بکنم تو مسیر انجامش یا نه.
راستش انقدر تو این دو سال بعد فارغالتحصیلی دور شدم از فعالیتهای فرهنگی این شکلی که خیلی حوصلهشو نداشتم ولی به احترام اون بنده خدای دومی که گفتم، نه نگفتم. خلاصش این شد که قرار شد یه سری پوستر رو برم از جایی تحویل بگیرم و نصبشون کنم تو بیمارستانی که هستم و احیانا جاهای دیگهای که میتونم.
تجربهٔ چند سال کار تشکیلاتی دیگه من رو به صورت خودکار متوجه ایرادهای طرحای مختلف میکنه (در حد درک و تجربهٔ خودم). این کار رو هم که دیدم متوجه چندتا ایراد اساسی توش شدم که همون موقع به مسئولش که باهام تماس گرفته بود گفتم. دلم از این میسوخت که ایدهٔ قشنگی پشت کار بود که با یه روش غلط، داشتن خرابش میکردن. ایراداتم رو نپذیرفت البته و نه که فقط نپذیره، با سطحیترین توضیحات ممکن توجیهشون کرد و همین، شوق من رو برای ادامهٔ کار کم کرد. یعنی به وضوح احساس میکردم این کار امکان نداره با این شرایط به جایی برسه و نمیتونستم براش قدمی بردارم.
این رو همینجا نگه دارید که یه موضوعی رو براتون توضیح بدم. ببینید من عاشق و شیفتهٔ کار دقیق، حرفهای و تمیزم. کار به موقعی که پشتش فکر باشه، روش اجراش جذاب باشه، جزئیات مهم باشن، زمانبندی اهمیت داشته باشه، برای مخاطب شعور و برای اون شعور احترام قائل شده باشیم، بدقولی توش نباشه، هردمبیل نباشه، «حالا یه طوری میشه»طور پیش نره و این استانداردها و ایدهآلهام رو به بقیهٔ اعضای گروهایی که باهاشون کار میکنم هم همیشه منتقل کردم و میدونم که خیلی وقتا هم متاسفانه چون شیوهٔ درست این انتقال رو بلد نبودم، اذیتشون کردم. ولی اصل این اعتقاد رو همچنان قبول دارم، گرچه خیلی رو خودم کار کردم که شرایط آدمها و انگیزههای مختلف رو در نظر بگیرم و باعث آزارشون نباشم با ایدهآلگرایی افراطیم ولی خب... بعیده خیلی موفق شده باشم:)
در هر صورت اوضاع این طوری بود و هست هنوزم. مثلا یکی از ایدهآلهای همیشگی و جزئی من تو برنامه گرفتن این بود که بنر و پوسترهای یه برنامه باید تو اسرع وقت بعد از تموم شدن برنامه جمع بشن و دانشجوها نباید تا چند هفته پوستری رو رو در و دیوار دانشگاه ببینن که برنامش تموم شده، ولی خب توضیح این موضوعِ ساده و مطالبهش کار راحتی نیست. مخصوصا تو دانشگاههای علوم پزشکی با اون خمودگی ذاتیشون، همین که یه جمعی تاحدی پایهکار و دغدغهمند پیدا میشد باید خدا رو شکر میکردی و این مدل جزئیات دیگه خیلی بلندپروازانه بود. این مسائل که حالا فقط یکیش رو مثال زدم و کلا مسائلی از این دست همیشه باعث عذاب آدمی مثل من بود. نه میتونستم بیخیالشون بشم و نه همیشه میشد مجموعه رو در موردشون توجیه کرد؛ ناچار سختیهای ریزی رو باید تحمل میکردی که ریزْ ریزْ زیاد میشدن.
ولی میدونید، مسیر همیشه برای من واضح بود. یعنی من وقتی داشتم اون بنرهای کذایی رو گهگاه جمع میکردم، کاملا برام محتمل بود بخوام مقالهای بنویسم با عنوان «ارتباط جمع کردن به موقع بنرهای برنامهها از فضای دانشگاه با حل معضلات فرهنگی کشور و بلکه جهان»؛ مسیر، همین قدر برام واضح و بدیهی بود و هست.
برگردیم به موضوع پوسترهای کتابخوانی، کاری برای جایی که نمیشناختم، با جزئیاتی که قبول نداشتم، با نتیجهای که تقریبا مطمئن بودم و هستم نمیگیره، ولی همچنان با اعتقاد راسخ من به خوشقولی، به «ارتباط نصب چند عدد پوستر یک مسابقهٔ کتابخوانی با حل معضلات...».
بدقولی شد. بدقولیای شامل دلایلی که مدتها به عنوان «بهانه» از این و اون شنیده بودم. یعنی اگر بنا به جور کردن دلیل و بهانه میبود، خیلی راحت میتونستم براش بهانه بیارم. «فلان روز از شبکاری برمیگشتم و خسته بودم و سختم بود راهم رو دور کنم برم بنرها رو بگیرم»، «فلان روز بارون میومد»، «فلان روز و فلان روز اصلا شیفت نبودم و کاری هم نداشتم و نمیتونستم واسه یه پوستر برم بیرون»، «فلان روز...»...
بهانههای قشنگی که ایدهٔ اصلی پشت همهشون اینه: «هیچ رنج و سختی و کار اضافه و خلاف عادتی نباید تو مسیر باشه»؛ ایدهای که طی همهٔ این سالها باهاش جنگیده بودم. شخصیت من به طور پیشفرض روی حالت «یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت» تنظیم شده. سختکوشیای که خیلی وقتها به سختگیری میرسه. سختگیریای که اثر اون سختکوشی رو هم از بین میبره و نتیجه رو خراب میکنه و باید همیشه مراقبش بود.
به هرحال، نتیجه این شد که طی دو هفته تاخیر و بهونهگیری و بدقولی تا بالاخره برم پوسترها رو تحویل بگیرم و نصب کنم، حال بهانهگیرها رو فهمیدم. دلیل این همه بدسلیقگی و بدقولی و بهونهگیری تو کارهای فرهنگی، اشکال تو درک عنوان مقالههاست. طی این دو هفته بدقولی و تاخیر، عذاب وجدانم رو با جملاتی شبیه «حالا مگه چند نفر اینو میبینن/میخونن»، «اینام با این تبلیغات داغونشون»، «این چهارتا دونه پوستری که تو بخوای بزنی هیچ تاثیری تو روند کار نداره» و جملات مشابه آروم میکردم. میدونید، این جملات دروغ نیستن ولی فقط «احتمال»ن. من پیشبینی میکنم و احتمال زیاد میدم این کار به جایی نمیرسه ولی آیا مطمئنم؟ آیا میدونم تاثیر این کار، یه کتاب خاص، یه مخاطب خاص، یه اتفاق احتمالی خوب تو ذهن و زندگی اون مخاطب، روی معادلات جهانی چیه؟
نه. هیچ چیزی نمیدونم و تا هزار سال دیگه هم ممکن نیست بتونم پیگیری کنم و بفهمم، اما اون کار مشخص، در همون حد ناچیزش، توی اون موقعیت خاص، فقط از من برمیاومد. اون کار به هر دلیلی از من خواسته شده بود و تو نظام دقیقی که من برای عالم قائلم «هیچ برگی بیدلیل از شاخه نمیافته».
کامل، دقیق، حساب شده، فکر شده، منظم و طیب و طاهر.
با این جنس کار فرهنگیه که میشه اوضاع دنیا رو عوض کرد. یه روزه؟ یه شبه؟ به راحتی؟ نه قطعا. اما مسیر همینه. مسیر، پیدا کردن توانایی درک «ارتباط نصب چهار پنج عدد پوستر مسابقهٔ کتابخوانی روی بردهای یک بیمارستان کوچک در یک شهر کوچک، با حل معضلات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعهٔ بشری»ه.
و من، هنوز جمعی رو نمیشناسم بتونم عنوان این مقالههای نانوشته رو براشون توضیح بدم که بهم برچسب دیوانگی نزنن.
شما، عجالتا، اولین، آخرین و تنها امیدهای منید خوانندگان عزیز...