تلاجن

تو را من چشم در راهم...

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است.

حتی ناامیدی هم به الگوی بومی نیاز دارد

يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۲۳ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

تصور کنید ایران از سیاست‌های منطقه‌ای و جهانی ضدامپریالیستی‌اش دست بردارد (سیاست‌های داخلی و مسائلی مثل حقوق بشر و حجاب و این‌ها کلا مهم نیستند در این فرض) در این صورت همین شبکه‌هایی (تلویزیون، توییتر، اینستاگرام و...) که شب و روز به شکل‌های مختلف ناامیدی از کشور و مسئولین را تبلیغ می‌کنند، طوری طرفدار جمهوری اسلامی شوند و طوری برایش تبلیغ و از آن تعریف و تمجید کنند که بیا و ببین. 


آن‌وقت یکهو می‌بینی خیلی از همین‌هایی که الان این‌طور از متولد شدن در ایران آه و ناله می‌کنند و به هر بهانه‌ای توی سر مملکت می‌زنند، چطور «خوشحال و شاد و خندان» خواهند شد.


صرفا خواستم عرض کنم میزان امید و ناامیدی‌تان را نسبت به وطن به افق این شبکه‌ها تنظیم نکنید. اگر هم بناست بروید یا بمانید، تلاش کنید، یا صرفا و فقط انتقاد کنید، مبناهای خودتان را داشته باشید. همین.

یک عاشقانهٔ ارغوانی

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۳۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
این مطلب رو از بایگانی وبلاگ هدس (البته تا اون‌جا که یادمه از تو بایگانی برش داشته بود)، بازنشر می‌کنم. بی‌مناسبت و بی‌بهانه و البته ضمن اطلاع‌رسانی بازگشت ارغوان عزیز؛ عجالتا :)


دوست داشتن را توضیح ندهید. دوست داشتن را حتی خیلی بیان هم نکنید. سعی نکنید با یادآوری اتفاقات اثباتش کنید. دوست داشتن را زندگی‌ کنید. خیلی سخت نیست. چه‌طور؟ 


 وقتی خواستید آب بخورید، صدایش بزنید و بگویید «تشنه‌ت نیست؟» وقتی در یخچال را باز کردید، یک سیب را بردارید و با پاسِ بیسبال، برایش پرتاب کنید. بی‌ادبی است؟ نیست. از من بپذیرید که نیست... نهایتش کجَکی نگاهتان می‌کند و می‌گوید: «خیلی دیوونه‌ای به خدا!»

و فحش از این شیرین‌تر مگر داریم اصلا؟


دوست داشتن را زندگی کنید... نارنگی که خوردید، توی خانه بچرخید و پوست‌های نارنگی‌ها را فشار دهید تا عصاره‌شان خارج شود. بگذارید بوی نارنگی خانه را بردارد... از صد تا عود با اسانس جنگل خیس و فلان و بیسار بهتر است. بهش بگویید خانهٔ شما تنها خانه‌ای است در این شهر، که بوی نارنگی می‌دهد. اصلا از این عاشقانه‌تر داریم توی این دنیا؟ (من این حرکت را روی اتاقم زده‌ام؛ تضمینی است.)


یا مثلا بدون اینکه ازتان بخواهد، آشغال‌ها را گره بزنید و ببرید بگذارید بیرون. بله، بله... می‌دانم باورتان نمی‌شود. می‌دانم دارید فکر می‌کنید با مثال زدنِ آشغال، دارم شأن دوست داشتن را پایین می‌آورم. ولی با کیسهٔ آشغال هم می‌شود دوست داشتن را نشان داد. اصلا چه بخواهید چه نخواهید، این یکی از دقیق‌ترین مثال‌هایِ زندگی کردنِ دوست داشتن است.

 

باور کنید اصلا لازم نیست گل بخرید. اگرچه که اگر بخرید خیلی خوب است. ولی یک بار که دارید اول صبح با هم می‌روید بیرون، یا دم غروب که بر فرض محال، شلوغی‌های ‌دنیا بهتان اجازه داده و رفته‌اید دور‌دور، راهتان را کمی دور کنید و از یک خیابان پر از یاس عبور کنید. شیشه‌های ماشین را بکشید پایین و بگویید که راه را دور کردید تا از این خیابان رد شوید تا او در یک چنین هوای معطری نفس بکشد. از صد شاخه لیلیوم باارزش‌تر است. از صد تا گلدان ارکیدهٔ خریداری‌شده از گل‌فروشی زعیم هم بیش‌تر می‌چسبد‌. باورتان نمی‌شود؟ امتحانش کنید. فقط چند لیتر بنزین می‌خواهد... 


باز هم اگر ازم مثال بخواهید، یک شب که داشت میز شام را می‌چید، بدون سروصدا سبد پیک‌نیک را بردارید. تا سرش را برگرداند سمت گاز تا غذا را سرو کند، هرچه که روی میز‌ چیده بود را بچینید توی سبد. بعد که برگشت بگویید: «بزنیم بیرون بابا!» نمی‌خواهد ماجرا را لوس کنید و عزیزم و جانم قاطی‌اش کنید هی. همین‌طور بگویید بابا! اصلا ماجرا را رفاقتی‌اش کنید. توی این دنیا، رفاقت بیش‌تر از هرچیزی گوشت می‌شود می‌چسبد به تن آدم... 


اصلا یک شب، بروید بنشینید زیرِ طاق ورودی دانشگاه تهران. مثلا ساعت یازده شب. خیلی جای باحالی است. خیلی می‌چسبد. بعد نوشابه بخورید. به خدا لازم نیست حتما قهوهٔ ترک بخورید، اسپرسو بخورید، قهوهٔ فرانسه بخورید که ماجرا عاشقانه شود. نوشابه بخورید. اصلا نه کولا، نه پپسی، زمزم بخورید! اگر‌ اهل خلافید، سیگاری بگیرانید که فضا ناجور مناسب است! (مرزهای نصیحت رو جابه‌جا کردم یه‌تنه)


پیاده‌روی کنید عزیزان. دیوانه‌وار پیاده‌روی کنید. دیوانه‌وار خیابان‌ها را گز کنید. منچ بردارید و توی یک خیابان خلوت، بنشینید کف آسفالت و با هم منچ بازی کنید. بلد بودید تخته بازی کنید. اصلا من چه‌کارتان دارم؟ ورق بازی کنید. با حکم دل! ولی بازی کنید. حتما بهش یادآوری کنید که شما دو نفر مطمئنا تنها دو نفری هستید در این جهان که این ساعت از شب، در ‌خیابان فلان، منچ بازی کرده‌اید. رکورد است به جان خودم! مردم خسته‌تر از این هستند که بخواهند با هم بازی کنند. مطمئن باشید شما تنها دو نفری هستید در جهان که یک شب، در خیابانی، با هم منچ بازی کرده‌اند. همین خودش مایهٔ مباهات نیست به نظرتان؟ برج هیجان بخرید برای خانه‌تان. اصلا بگذاریدش سر جهیزیهٔ عروس. مهم است. نگذارید بچه‌تان برسد به فلان سن، تا از این خریدها کنید.  لازمهٔ زندگی است... 


به نظرم هر خانه‌ای باید مجهز به فوتبال‌دستی باشد. اصلا اولین ولنتاینِ زندگی مشترک‌تان برایش فوتبال‌دستی بخرید. بعد باز اگر کج‌کج نگاه‌تان کرد، بزنید به درِ شوخی و مسخره‌بازی. حالا نهایتا دو دست اول را بهش ببازید! اگر پول‌دارید، خوب که غرغرهایش را کرد، خوب که حرصش را خورد، خوب که سرتان جیغ‌جیغ کرد، از توی جیب‌تان آن گردنبند هدیه که توی دستِ یک خرس سرخ است را درآورید. این یک نوع روش تربیتی است؛ باور کنید!


همدیگر را ساکت نخواهید. آرام نخواهید. این‌ها به معنای بی‌وقاری نیست... این‌ها لوده‌بازی نیست، سبُک‌بازی نیست... این‌ها به معنای نفهمیدن زندگی آرمان‌گرایانه نیستند؛ باور کنید... 


زندگی با مدام شمع روشن کردن، زندگی با خواندن و فرستادن مداوم متن عاشقانه، زندگی با خریدن هدیه‌های گران‌قیمت، زندگی با «عزیزم» و «جانم» گفتن، عاشقانه نمی‌شود. اصلا عاشقانه که هیچ، زندگی‌ هم نمی‌شود... زندگی دوز بالایی دیوانگی می‌خواهد. زندگی دوز بالایی کله‌خرابی می‌خواهد. و الا مرداب است این لعنتی. راکد راکد است. جان بکنید تا از این حالت مردابی‌اش خارجش کنید... 


اصلا یک روز بدون این که خبرش کنید چمدان ببندید و بروید سراغش، بزنید به دل یک جاده. بگویید بی‌مقصدید. بگویید به بی‌برنامه‌ترین حالت ممکن زده‌اید بیرون. هیچ شهری مدنظرتان نیست. هیچ هتلی را رزرو نکرده‌اید. هیچ‌کسی را هم خبر ‌نکرده‌اید. فقط ‌چند تا لباس برداشته‌اید و در خانه را قفل کرده‌اید و زده‌اید بیرون. قطعا از دست‌تان حرص خواهد خورد. حتما دعوایتان خواهد شد. ولی... این دعوا به بعدش می‌ارزد. چون شما زندگی را از رکود نجات داده‌اید.


یک شب رمان‌تان را بردارید ببرید وسط پارک بخوانید. ببرید زیر نور لامپ شهرداری بخوانید. با هم بخوانید. مجبورش کنید برایتان بخواند. مجبورش کنید بهتان گوش بدهد تا شما بخوانید. حتی اگر از ماجرای داستان بی‌خبر است، تعریف کنید برایش... با هم در موردش حرف بزنید... مهم است که حرف بزنید. ما یادمان رفته حرف بزنیم... حرف زدن نیاز زندگی است... 


از دیگر نیازهای زندگی فلافل است عزیزان! آن هم فلافل‌هایی که از ساندویچی‌های کروکثیفِ کوچه‌پس‌کوچه‌های دوده‌گرفتهٔ انقلاب خریداری شده‌اند... همیشه که نباید رفت رستوران نایب و روحی و شاطر عباس و فلان!... زندگی بیش از این‌ها به صمیمیت نیاز دارد. و شما هم چه باورتان بشود چه نشود صمیمیت را نمی‌شود از نایب فلان شعبهٔ شمال شهر جمع کرد! 


زندگی به نشستن بالای یک پل، به از آن بالا پایین را نگاه کردن، به با هم راه رفتن رویِ بلوک‌های سیمانی کنار پیاده‌رو‌ها نیاز دارد... زندگی به کارهای ناگهانی، به کارهای بی‌دلیل نیاز دارد... 


 یک بار که خیلی خیلی خیلی خسته خوابیده بود، بلند شوید بروید املت بپزید. بعد به زور بیدارش کنید که بیاید و املت بخورد. هرچه هم که گفت سیر است، زیر بار نروید. و هر طور که شده کاری کنید که ساعت سه شب املت بخورید. اگر او این‌طور نشان داد که دارد زهرمار می‌خورد باور نکنید. شما با ولع بخورید. کاری هم به کارش‌ نداشته باشید. اصلا محل هم نگذارید. مطمئن باشید آن املت بیش‌تر از صد تا کباب بهش می‌چسبد. فقط دارد حفظ ظاهر می‌کند که ولعش را نشان نمی‌دهد.


تا می‌توانید این‌طوری روی اعصابش راه بروید. بگذارید بعد‌ها برای بچه‌تان تعریف کند در واقع شما یک بچه بودید و او شما را بزرگ کرد.  چون این به هر حال یک حقیقت است و او راست می‌گوید و شما در هر سنی بچه‌اید :))  فقط حالا که دارید چنین برچسبی می‌خورید خوب بچه‌بازی هم دربیاورید :)


از این کارها کم نیست... چه عیبی دارد بنشینید و به این کارها فکر کنید؟ چه‌کسی گفته فقط باید به فلان حرف فلان فیلسوف یا شاعر یا دانشمند فکر کرد فقط؟ اصلا یکی دو روز بنشینید به راهکارهای عملیِ دیوانگی فکر کنید. هفتاد سال عبادت نباشد، دیگر یکی دو سال که هست. نیست؟


 زندگی را نجات دهید. هیچ چیزِ این لعنتی آدم را نمی‌گیرد. تا می‌توانید دیوانه‌وار زندگی کنید. این تنها راه نجات زندگی‌ است. 


ما همه‌چیز را سخت کرده‌ایم. خیلی سخت... ساده‌اش کنید. جان بگذارید برای ساده کردنش... دوست داشتن را تخیل نکنید. دوست داشتن را زندگی کنید. دوست داشتن، حوصله‌بر‌ترین کار‌ این دنیاست... ما هنوز نفهمیده‌ایم‌ش که فکر می‌کنیم هزینه‌برترین کار دنیاست. برای دوست داشتن حوصله خرج کنید که برسد به آن‌جایی که باید... 


باور دارم حوصله ارزشمندترین نعمتی است که خداوند به کسی عطا می‌کند... طلبش‌ کنید از او... برای من هم بطلبید لطفا... 

__________________________________________________

اشتباه یعنی اینکه از همین امروز، این کارها را شروع نکنید. اشتباه یعنی این‌که منتظر بنشینید تا فلان اتفاق بیفتد بعد شروع کنید به انجام این کارها. 

زندگی به‌سرعت دارد می‌رود. به‌سرعت. منتظرتان نمی‌ایستد...



+ با مقدار کمی تغییر.

+ بازنشر به معنی تایید همهٔ همهٔ محتوای متن نیست. اصولا خود نویسنده هم الان بخواهد این متن را بنویسد احتمالا یک طور جدیدی آن را می‌نویسد. اصلا خودش به من گفت :دی


چند سوال ساده و جدی

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۲۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بالاخره زمانه، زمانهٔ خاصی است دیگر. زمانه‌ای است که هرکسی بستهٔ اختصاصی خودش از احکام را می‌پسندد. دین، شخصی‌سازی شده. مثلا یکی گرفتاری‌اش با نماز است، یکی روزه را عقلانی نمی‌داند، یکی پای روابط انسانی که می‌رسد نظرات خاص خودش را دارد، یکی در فقرهٔ قمار و شرط‌بندی حاضر به کوتاه آمدن نیست، خیلی‌ها حلال و حرام بودن لقمه، مسئله‌شان نیست و بعضی‌ها هم در عمل به قوانین غیبت و تهمت مانده‌اند. یک سری، تولی را خوب می‌فهمند و با همهٔ جهان در صلح‌اند، ولی پای تبری که می‌رسد، خوششان نمی‌آید. بعضی‌ها با قوانین خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها مسئله دارند و یک عده هم حد پوشش و حیا به نظرشان بی‌مورد است. گروهی در روابط با خلق خدا به فتوای خودشان عمل می‌کنند و دسته‌ای در روابط با خود خدا و به هر حال، هرکس نظر خودش را دارد.

می‌دانید، اگر به جای گزینشی انتخاب کردن قوانین، تلاش می‌کردیم تا به آن‌ها عمل کنیم، و فضای جدی و منطقی‌ای برای دیدن واقعیات و گفت‌و‌گو درباره‌شان وجود داشت، چالش‌ها و راه‌حل‌ها مشخص می‌شد. حد و حدود قوانین قابل‌تغییر درمی‌آمد و همه‌مان، هرکداممان، بدون هزینه‌های زیاد یا داشتن نبوغ ویژه، می‌توانستیم یک محقق، یک دانشمند و یک متفکر باشیم. احتمالا در این مسیر، خوب خواندن و عمیق و دقیق و با منبع و سند حرف زدن را و همین‌طور انصاف را یاد می‌گرفتیم؛ یا حداقل این که تمرینشان می‌کردیم. ولی در روزگاری که «کول» بودن، به گزینشی عمل کردن نسبت به قوانین است، نمی‌دانم چه باید گفت.



+ نویسنده خودش جزء همین گروه است. مثلا هر طور حساب و کتاب می‌کند یک سری فتاوای مربوط به حوزهٔ زنان را نمی‌تواند بپذیرد و قبول داشته باشد. آخرینش هم ماجرای دوچرخه‌سواری. و مسئله این است که در این فضای بسته و به اعتقاد من، غیرمنطقی، جایی هم برای پرسیدن نیست. جایی هم نیست تو را انسان ذی‌شعوری بداند و جوابی بدهد که باعث خنده نباشد.
+ آیا این یک فضای تمدنی است؟ آیا به این شکل می‌توان تمدن (و حتی تمدن هم نه، یک جامعهٔ سالم) ساخت؟
+ وقتی فضایی برای گفت‌و‌گوی منطقی نیست، «انتخاب گزینشی قوانین» برای بیان انتقاد بهتر است یا عمل به قاعدهٔ «قانون بد بهتر از بی‌قانونی است» و تماشای «انتخاب گزینشی» دیگران در سکوت؟

عصارهٔ خالص دلتنگی

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۱۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
پروردگارا! تو که می‌دانی، اگر در زیارت‌هایم فقط یک دعا را از ته دل خواسته باشم، همان «و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم» بوده...
پروردگارا! ما را ببخش به دعای آخرمان، به جملهٔ انتهایی پر از بیم و امیدمان، به چشم‌های حسرت‌بارمان وقت وداع، به آخرین تیر ترکشمان...
پروردگارا! ما را ببخش به این حسن ختام، و عاقبت ماجرا، عاقبت همهٔ ماجراها را ختم به خیر کن...
پروردگارا! اگر قرار است برای هر انسان، فقط یک دعای مستجاب قرار بدهی، دعای مستجاب مرا همین خواهشِ از ته دلِ وقت خداحافظی قرار بده...
«فان لم اکن اهلا لذلک فانت اهل لذلک»...

من و شرلوک(۲)

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
یکی از مجموعه کتاب‌های موردعلاقه و دوست‌داشتنی برای من در دورهٔ نوجوانی (مثل خیلی از نوجوان‌ها)، داستان‌های کارآگاهی و جنایی و معمایی بود و محبوب‌ترین شخصیت کارآگاه هم بی‌تردید شرلوک هولمز.

البته اگر مواجههٔ من با هولمز، با فیلم‌ها شروع می‌شد یا حتی با خواندن آثار کانن دویل به زبان انگلیسی (که بعدا یکی از آن‌ها را خواندم) مطمئنم علاقه‌ و تصویری که الان از هولمز در ذهنم هست، شکل نمی‌گرفت. مواجههٔ من با هولمز، با ترجمه‌های خوب خانم دقیقی بود و هنوز هم محبوب‌ترین شخصیت ادبیاتی برای من هولمز است. کارآگاه کتاب‌های هولمز، نه فقط یک کارآگاه که در نوع خودش یک نیمچه حکیم است و این چیزی است که او را در جایگاهی فراتر از باقی کارآگاه‌هایی که داستان‌هایشان را خوانده‌ام، قرار می‌دهد.

الغرض، اگر مجموعه داستان‌های هولمز یا حداقل برخی از آن‌ها را خوانده باشید، متوجه یک تفاوت جالب رفتاری او با کارآگاه‌های پلیس که در این مجموعه اغلب با لحن و نگاهی تمسخرآمیز به آن‌ها اشاره می‌شود، خواهید شد و آن این که هولمز برخلاف پلیس‌ها، اولا کاملا بی‌طرفانه و ثانیا خیلی دقیق، همهٔ شواهد را بررسی می‌کند و بعد به دنبال جواب معما می‌گردد؛ در حالی که پلیس‌ها با دیدن بخش ناقصی از شواهد و بر اساس دانشی اندک، اول فرضیه می‌سازند و بعد که با شواهدی مخالف فرضیه‌شان مواجه می‌شوند، یا شواهد مخالف را به‌کلی نادیده می‌گیرند یا این که حتی بعضا آن‌ها را صحنه‌سازی مجرم می‌دانند :)

این مسئله البته مختص دنیای ادبیات نیست، در تاریخ علم هم بوده‌اند عالمانی که وقتی «واقعیت» با فرضیه‌شان هماهنگ نبود، به جای تغییر نظرشان، از دست واقعیات عصبانی می‌شدند یا حتی بخشی از آن را به دلخواه خودشان حذف می‌کردند و نادیده می‌گرفتند. به نظر من اغلب مخالفین نظریات جدید و انقلابی در زمان خودشان، از این دسته هستند.

و وقتی موضوع مختص دنیای ادبیات نیست، یعنی مختص دنیای علم هم نیست. یعنی یک خصوصیت مذموم در نوع انسان و جامعهٔ انسانی است. یعنی مصادیق اعتقادی، اجتماعی و سیاسی هم دارد. یعنی آدمی‌زاد وقتی می‌بیند شواهد موجود با فرضیه‌اش هماهنگ نیست، باید فرضیه‌اش را عوض کند، نه مثل بازرس‌های اسکاتلندیارد در داستان‌های هولمز، هرکدام از شواهد را که خودش دوست دارد، انتخاب کند. یعنی باید بفهمد نگاهش نیاز به تغییر دارد. این موضوع جزء بزرگ‌ترین گرفتاری‌های آدمی‌زاد است و از جمله بزرگ‌ترین مشکلات فرهنگی ما در این کشور. 


+ یک جایی در داستان «نشانهٔ چهار»* هولمز در توصیف شخصیت یکی از بازرس‌های پلیس انگلیس می‌گوید: «هیچ ابلهی به اندازهٔ ابلهی که اندک بهره‌ای از عقل دارد، موجب دردسر نیست!»**؛ این است که عرض می‌کنم در نوع خودش نیمچه حکیم است :)

+ همان‌طور که احتمالا متوجه شدید و شاید هم متوجه نشدید، این بود تحلیل من از انتخابات آمریکا و واکنش‌های داخلی آن :)

+ مرتبط غیرسیاسی: زبان، تابعی از نگرش جمعی ما به جهان است

+ من و شرلوک (۱)

*The Sign of Four
**نقل‌قولی از یک نویسندهٔ فرانسوی.

لو کانوا یعلمون...

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۵۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
ما آدم‌ها با خیلی احوالات در زندگی دنیایمان کنار آمده‌ایم که اگر روزی بفهمیم اصلا نیاز به این همه کنار آمدن نبوده، می‌شود انتظار یک شورش بزرگ را در جهان داشت. شورش انسان علیه خودش، شورش مردم علیه ظلم حکومت‌هایشان و شورش حکومت‌های مظلوم علیه حکومت‌های ظالم.

ما انسان‌ها با نگرانی‌ها و اضطراب‌ها و رنج‌های زیادی کنار آمده‌ایم که اصلا قرار نبوده کنار بیاییم. این احتمالا مهم‌ترین حرفی است که باید به بشریت گفت.

بازنشر از روزمره‌ها

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۴۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

می‌رید بی‌بی‌سی و صدای آمریکا نگاه می‌کنید/دنبال می‌کنید که از همهٔ اخبار مطلع باشید حتما؟ :) مثل اینه که یه ظرف سوپ حاوی سیانور رو بخورید به خاطر هویجاش که مقوی‌ان :) واقعا متوجه نیستید از عکس تا تیتر و متن و لحن و همه‌چی، طوری تنظیم شده تا ذره‌ذره از خودتون و داشته‌هاتون متنفر بشید؟ دیگه چه‌طوری باید اثبات کنن پول می‌گیرن و تلاش و برنامه‌ریزی می‌کنن تا من و شما رو عصبی و ناراحت کنن؟

سال‌ها پیش (دقیق‌تر بگویم سال ۸۵) در مجلهٔ مرحوم سروش نوجوان مطلبی خوانده بودم دربارهٔ نحوهٔ ساخت انیمیشن خمیری محبوبی به نام «والاس و گرومیت: طلسم خرگوش‌نما»* که در همان سال ساختش (۲۰۰۵) جایزهٔ اسکار انیمیشن را هم برنده شد. والاس و گرومیت دو شخصیت کارتونی هستند که اولین حضورشان در یک فیلم بلند سینمایی در این انیمیشن اتفاق می‌افتد. کارگردان این کار هم جناب نیک پارک است که اگر والاس را هم ندیده باشید، احتمالا دو اثر معروف دیگرش (فرار مرغی** و برهٔ ناقلا***) را دیده‌اید.

موضوع البته در مورد خود این فیلم نیست؛ در مورد تکنیک استاپ موشن در ساخت انیمیشن است. در این تکنیک شخصیت‌ها و فضای قصه به شکل واقعی ساخته می‌شوند و سپس با ایجاد حرکات کوچک و جزئی در عروسک‌های ساخته‌شده از آن‌ها عکس‌برداری می‌شود و نهایتا با کنار هم قرار دادن این عکس‌ها، کل اثر به دست می‌آید.

همان‌طور که احتمالا متوجه شدید، انجام این کار، فرایندی پرزحمت و البته طولانی و زمان‌بر است، طوری که معمولا در طی یک روز کاری، بیش از چند ثانیه از کار نمی‌تواند ساخته شود. روند ساخت انیمیشنی که گفتم هم یک پروژهٔ طولانی پنج‌ساله بود که طی یک سال اول، فقط ۱۹ دقیقه از آن ساخته شد.

اما این‌ها را چرا گفتم؟ راستش را بخواهید، در تمام این سال‌ها، هروقت در مورد میزان دقتم برای در نظر گرفتن جزئیات در انجام کارهای فرهنگی، مردد می‌شدم، یاد اطلاعات و اعداد و ارقامی که از این انیمیشن در ذهنم بود می‌افتادم و این انگیزه‌ای بود (و هست) برای ادامه دادن تلاش‌های دقیق، منظم و حساب‌شده‌ای که از نظر خیلی‌ها بیخود و بی‌معنی بود و هست. [و یکی باید بیاید حد دقت و نظم تلاش‌های همچون منی را تازه قیاس کند با حد مطلوب و لازم]

ولی دوست داشتم بیایم این‌جا و مخصوصا برای جوان‌ترها بنویسم که بدانند ما در زمان به ثمر رسیدن تلاش‌های محققان و مخترعان و مکتشفان بزرگ تمدن غرب زندگی می‌کنیم. که پای آن‌چه من و شما از دور می‌بینیم و تحسین می‌کنیم، رنج‌های بزرگ برده و عرق‌های بسیار ریخته شده، که شکی نیست در ظلم و استعمار و استثمار ملل دیگر در این تاریخ خونین، اما همان ظلم و استعمار هم با زحمت بوده و ناچار، مبارزه با ظلم هم با زحمت خواهد بود، که ما در زمانی هستیم که پایه‌ها و اصل بنا ساخته شده و نوبت به تزیینات ویترین و سنگ نمای ساختمان رسیده و تازه این تلاش‌ها که می‌بینید، تلاش‌های تزییناتی است.

دوست داشتم به جوان‌ترها بگویم تمدن، با زحمت و تلاش و عرق ریختن به دست می‌آید و تثبیت می‌شود. که رفاه و پیشرفت را با سری‌سری فیلم و سریال دیدن و کتاب داستان خواندن نمی‌توان به چنگ آورد. که کمی دورتر از من و شما، آدمی‌زادی پنج سال از عمرش را گذاشته تا فقط یک قلم انیمیشن بلند بسازد که خودش تازه فقط یکی از انواع هنرهای نمایشی است. که بهشت که هیچ، همین آبادی و آبادانی زمین را هم به بها می‌دهند، نه به بهانه...



Wallace & Gromit: The Curse of the Were-Rabbit *

** Chicken Run
*** Shaun the Sheep
پ.ن: از پیشرفت‌های سال‌های اخیر این تکنیک، که ممکن است باعث کاهش زمان ساخت شده باشد، اطلاع ندارم.
پ.ن۲: یک مقداری در مورد آن عدد ۱۹ تردید دارم که دقیقا چقدر بود، ولی مطمئنم به حدی کم بود که صحت محتوای کلی مطلب حفظ بشود.

گفته بودم اینا رو دوست دارم :)

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۰۲ ق.ظ
نویسنده : مهتاب


«و تو در این شهر جای گرفته‌ای»

_ و زن به قلبش اشاره کرد...



جملهٔ اول، آیهٔ دوم از سورهٔ مبارکهٔ «بلد»

سرخ‌پوست

پنجشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۵۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
قبلا یه بار نوشته بودم اگه بخوام اسم سرخ‌پوستی برای خودم بذارم، می‌ذارم: «نگران آرمان‌های ۵۷، تا ابد...»؛ الان حس می‌کنم می‌تونم اینم اضافه کنم: «بسیار فکرکننده به نظم نوین جهانی».




+ این فرهنگ‌هایی که برای بچه‌هاشون چند تا اسم می‌ذارن (چه به شکل اسم وسط، چه لقب و کنیه و...)، واقعا حق دارن. یه دونه کافی نیست.
+ اسم سرخ‌پوستی شما چیه؟

وین

سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
خانم مسنی بود که از لهجه و حرف زدنش معلوم بود در شهر ما مسافر است و وسط مسافرت حالش بد شده و آمده بیمارستان. حالش البته بد نبود. برگهٔ آزمایشاتی که پزشک اورژانس نوشته بود را داد دستم که پذیرشش کنم، اسم و مشخصاتش را وارد کردم و رسیدم به شمارهٔ تماس. گفتم: «خانم یه شماره تلفن می‌دید به من لطفا؟»، کیف دستی‌اش را باز کرد و از تویش یک دفترچهٔ کوچک درآورد. یک شمارهٔ طولانی با پیش‌شمارهٔ ناشناخته را نشانم داد و گفت: «اینه، مال پسرمه، وینه الان. اتریش». خب، اصلش این است که ما این شماره‌ها را می‌گیریم تا اگر احیانا جواب آزمایش بیمار، بحرانی بود یا مشکل خاصی وجود داشت، بتوانیم با او تماس بگیریم و اطلاع بدهیم و بنابراین اولا باید یک شمارهٔ دردسترس باشد و بعد هم ترجیحا موبایل باشد تا به کار بیاید، ولی نمی‌دانم چرا چیزی نگفتم. احتمالا چون فکر کردم موضوع به حدی بدیهی است که نیاز به توضیح ندارد و اگر این شمارهٔ عجیب را به من داده، لابد دلیلی دارد و شاید شمارهٔ دیگری ندارد اصلا و البته توی دلم هم گفتم: «خب الان این کلاس گذاشتن داره؟!»، خلاصه پذیرش کردم و رفت صندوق. برگشت، نمونهٔ خونش را گرفتم و از اتاق نمونه‌گیری که بیرون می‌آمدم گفت: «دخترم می‌شه یه لیوان آب برام بیاری؟» و دوباره دست کرد توی کیف مشکی کوچکش و یک لیوان پلاستیکی سبز درآورد. از این لیوان‌ها که معمولا دست بچه‌هاست. لیوان را به من داد و گفت: «مال بچگیای پسرمه» و لبخند زد. و تازه آن‌جا بود که فهمیدم ماجرا چیست. آن‌جا بود که احساس کردم کل حال بد و آزمایشگاه و حتی همین آب خوردن، احتمالا فقط دلیل و بهانه‌ای است برای یادآوری دلتنگی‌اش و شاید هم از عوارض آن. همین‌طور که شرمندهٔ قضاوت زودهنگامم بودم و همین‌طور که لیوان سبز پلاستیکی پر از آب را برایش می‌بردم، به این فکر کردم که آدمی‌زاد، چقدر موجود ناتوانی است در مقابل دلتنگی‌. که خدا نکند دل آدم پیش کسی باشد، آن‌وقت هرچیز باربط و بی‌ربطی را وصل می‌کند به آن آدم. آن‌وقت ممکن است برود در یک آزمایشگاه ساده و برای یک آزمایش ساده، شمارهٔ پسرش در آن سر دنیا را به مسئول پذیرش بدهد.
با آدم‌های دلتنگ، مهربان باشیم...


پ.ن: ماجرا مال خیلی وقت پیش است.

جرینگ!

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۴۱ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

سلام :)

از اون‌جا که امروز عیده و عیدتون مبارک باشه و اینا، و از اون‌جا که من از هر طرف می‌رم و هر کاری می‌کنم، بالاخره یه ‌طوری یاد دلتنگیم برای مشهد می‌افتم، یه فایل صوتی براتون می‌ذارم این‌جا که پارسال تو حرم ضبط کردم. یه جایی که خادما داشتن شیشه‌های لوستر رو تمیز می‌کردن و این کار یه موسیقی ساده و بامزه ایجاد کرده بود. ضمن این که البته صدای شلوغی حرم و یه حرم شلوغ هم هست که بعیده حالاحالاها بشنویم. اسمش رو همون موقع گذاشتم «جرینگ لوستر حرم» :) [۵ مگابایت]
 
 
 
+ دعا بفرمایید...

استخوان لای زخم، به اتم معنا

يكشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۴۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
تلاش برای حل مسائل تو حوزه‌های مختلف (تو سطوح ملی یا بین‌المللی) با یه دوراهی اولیهٔ سخت مواجه می‌شه. اگر مسائل مختلف رو یک جور زخم بدونیم که یه عاملی مانع بسته شدن و بهبودشه، یک عده انتخاب می‌کنن که مدام پانسمان‌های زخم رو عوض کنن تا عفونت نکنه و یک عدهٔ دیگه انتخاب می‌کنن که علی‌رغم اعتراض و فریاد بیمار، دست ببرن و عاملی که مانع بهبود زخم می‌شه رو دربیارن. گروه دوم ممکنه گاهی (یا خیلی) وقتا، بیش از حد تلخ‌ و بی‌رحم به نظر برسن، ولی لازمه توجه کنیم که بدون شجاعت اونا برای مواجهه با اصل مشکل، تلاش گروه اول به جایی نمی‌رسه، گرچه که البته نیازمند و ممنون تلاش‌هاشون هستیم.


+ اگه موضوع پیچیده است، کافیه به جای «حوزه‌های مختلف»، صرفا حوزهٔ زنان و خانواده رو جایگزین کنید. گروه‌های ترویج سبک زندگی خیلی مفید و بانمک و دوست‌داشتنی‌ان و حضورشون هم لازمه، اما اصل مشکل جای دیگه است و تا وقتی حل نشه، همهٔ تلاش‌ها مثل عوض کردن پانسمان روی زخمه.

+ اصل مشکل کجاست؟ بی‌عدالتی و نابرابری آموزشی و نگاه ضدزن در حوزهٔ معزز علمیه به عنوان مرجع رسمی آموزش علوم دینی.

+ یکی از شخصیت‌های رمان «بیوتن» رضا امیرخانی، یه جایی به شخصیت اصلی می‌گه: «...اما ایراد مال توست داداش... تو هنوز نفهمیده‌ای زنت را برای اتاق خواب می‌خواهی یا اتاق پذیرایی...» [با عرض معذرت بابت کمی تا قسمتی مودبانه نبودن جمله، اما] ایراد اصلی جمهوری اسلامی هم همینه که بالاخره نمی‌دونه از «زن» چی می‌خواد. با یه استدلال درستی می‌گه فضای اباحی‌گری به ضرر زن و شخصیت انسانیشه (که قبول) منتها بعد در ادامه همین زن که اون‌جا کرامتش رو تا اوج افلاک بالا می‌بره تا به نتیجه‌ای که می‌خواد برسه، اگه شرایط برابر تحصیلی بخواد برای تحصیل علوم دینی، دیگه اینا براش لازم نیست و بهتره بره به همسرداریش برسه. فلذا وقتی کرامت زن در حد رعایت حجاب خوبه و بیش‌ترش دیگه بده، یعنی واقعا جمهوری اسلامی نمی‌دونه از «زن» چی می‌خواد و جز «همسری» و «مادری» دیگه شانی براش قائل نیست. [قبل از این که اعتراض کنید عرض کنم که من هنوز انقدر پرت نشدم که «خانه‌داری»، «همسری» یا «مادری» رو بی‌اهمیت بدونم، فقط دارم عرض می‌کنم زن، فقط اینا نیست و باز قبل از این که اعتراض کنید و بگید پس این همه خانم تحصیل‌کرده و فلان و بهمان چین، باید عرض کنم اونا عمدتا محصول دانشگاهن، نه حوزه و اگر به حوزه بود حالاحالاها باید سر این بحث می‌کردیم که اصلا تحصیل زن به صلاحش هست و با زنانگی منافات داره یا نداره و الخ]

+ یه لحظه فکر کنید اگر ما مجبور به پذیرش خانم‌های تحصیل‌کرده و اصولا تحصیل خانم‌ها نشده بودیم، الان چه بحثای فقهی عجیبی در جریان بود. مثلا احتمالا مراجعهٔ مرد بیمار به پزشک زن، ایراد داشت، چون ممکن بود نشونهٔ ولایت خانم به اون آقا تلقی بشه، یا مثلا خانم‌ها عقل و استعداد کافی برای گذروندن دوره‌های تخصصی رو نداشتن احتمالا و فقط حق استفاده از اساتید خانم رو داشتن و الخ. این دقیقا فضاییه که برای تحصیل علوم دینی وجود داره، این دقیقا دلایلیه که برای مخالفت با اجتهاد خانم‌ها وجود داره، این دقیقا استخون لای زخمیه که می‌گم.

+ نمی‌شه که شب و روز بگی حجاب نشونهٔ اینه که خانم‌ها اتفاقا باید تو جامعه حضور داشته باشن و بعد حضور همون خانم باحجاب رو پای درس اساتید آقا، برنتابی. من اصراری ندارم به اختلاط، اتفاقا اونی که از نبود اختلاط، آرامش بیش‌تری داره خود خانومان (نگاه کنید به استقبالشون از فضاهای ویژهٔ خانم‌ها تو جاهای مختلف) منتها وقتی نمی‌تونی بدون اختلاط، شرایط تحصیلی برابر ایجاد کنی و فقط خانم‌ها رو حذف می‌کنی، داری ریشهٔ حرف و استدلال اصلی خودتو می‌زنی. یعنی دقیقا داری مثل مسیحیت قدیم، اصل وجود زن رو دلیل فساد می‌دونی. و کدوم آدم عاقلی تو دنیایی که خانم‌هاش نوبل و فیلدز می‌گیرن، رییس‌جمهور و نخست‌وزیر می‌شن، حاضره به این حرفای تو اعتنا کنه و قبولشون داشته باشه؟

+ حجاب، وجه ظاهری و روبنایی یه نظام فکریه. کما این که بی‌حجابی. و نظام فکریت ایراد داره خواهر/ برادر. حالا هی بیا شب و روز از دلایلی حرف بزن که رفتار خودت نشون می‌ده قبولشون نداری.

ناگفته‌های ۹۸

جمعه, ۲ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۴۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
+ من خیلی با خودم کلنجار رفتم این پست رو ننویسم، ولی نشد. ولی قول می‌دم آخرین چیزی باشه که در مورد اتفاقات ناگوار ۹۸ می‌نویسم.

+ سوال من در مورد آبان ۹۸ اینه: روحیه‌ای که به خاطر اعتراضات به گرون شدن بنزین (که تازه به شکلی غیراصولی اتفاق افتاده بود) آدم می‌کشه و موضوع براش حیثیتی و دفاع از اصل سیستمه، تو فرایندهای مربوط به انتقال قدرت تو سطح اول، که تو خوشبینانه‌ترین حالت قراره با اعتراضات پراکندهٔ نامرتبطی روبه‌رو بشه، قراره چی‌کار کنه؟ حمام خون راه بندازه؟ این روحیه قرن‌هاست با انسان ایرانیه و مثل ویروسی که با تقسیم سلولی به سلول‌های جدید منتقل می‌شه، خودشو از هر حکومتی به حکومت بعد منتقل می‌کنه. کاش یه فکر اساسی براش بکنیم. اساسی هم یعنی از مدارس شروع کنیم.

+ من فکر می‌کردم ما قوی‌تر از این هستیم که فرماندهٔ نظامی‌مون رو تو کشور ثالث به اون شکل ترور کنن. من فکر می‌کردم دنیا با همهٔ وحشی بودنش، هنوز ذره‌ای تمدن درش هست. اشتباه می‌کردم.

+ هواپیمای اوکراینی تاوان همهٔ پنهان‌کاری‌های بی‌مورد جمهوری اسلامی در تمام این سال‌ها بود. درد و داغی بود که حالاحالاها فراموش و خنک نمی‌شه. می‌تونم بگم از ترور سردار سلیمانی هم به مراتب دردناک‌تر. چون حداقلش این بود که سردار و همراهانشون به دنبال شهادت بودن و می‌دونستن همیشه در خطرن ولی اون مسافرا... . نمی‌خوام احساسات کسی رو جریحه‌دار کنم ولی واقعیت اینه نصف بیش‌تر خشم و ناراحتی ما به خاطر این بود که مدافعان معمول امنیتمون پشت این ماجرا بودن. نصف بیش‌تر خشم و ناراحتی کسایی هم که شب و روز برای بد کردن حال من و شما تلاش می‌کنن و بابتش از دشمنامون پول می‌گیرن به خاطر ربط ماجرا به سپاه بود. و الا اگه همین اتفاق به خاطر خطای انسانی خلبان یا به هرحال مجموعهٔ دیگه‌ای بود، واکنش‌ها کلا طور دیگه‌ای می‌شد.

+ دی ۹۸ من خیلی به هم ریختم. طوری که حتی تو وبلاگم هم معلوم بود. طوری که حتی چند نفر از خواننده‌هام هم اشاره کردن بهش. ولی به هم ریختنم، صرفا به خاطر اتفاقاتی که افتاد نبود، به خاطر پیش‌بینی اتفاقاتی بود که در آینده می‌افته. چون هیچ نشانهٔ امیدبخشی از پذیرش اشتباه و تلاش برای اصلاحش وجود نداشت. محض ثبت در تاریخ هم که شده، حداقل یه نفر باید تو اون ماجرا استعفا می‌داد یا برکنار می‌شد. همین‌طور که تو قضیهٔ اعتراضات آبان. همین‌طور که تو حادثهٔ شهادت هموطنانمون تو مراسم تشییع سردار تو کرمان. تا کجا قراره آدما بابت عملکردشون جواب پس ندن و تو هر مورد هم به یه بهونه و اصطلاحا مصلحت؟

+ اون افتضاح رونمایی از دستگاه ویروس‌یاب مستعان رو دیدید تو بالاترین سطح؟ همون.

+ سردار سلیمانی... چقدر عجیب بود حال اون روزا و همهٔ روزای بعدش. شما متوجه نیستید من چی می‌گم. من تو این وبلاگ یه آدم مذهبی به نظر می‌رسم ولی اگه براتون جزئیات رو توضیح بدم متوجه می‌شید چقدر حال اون روزا، برای خودم عجیب بود. من، خیلی اهل کلیپ دیدن نیستم. همین الان می‌تونم با اطمینان بگم نصف بیش‌تر کلیپ‌هایی که غالب جامعه در مورد سردار سلیمانی دیدن رو ندیدم. راستش فعلا قصد هم ندارم ببینم. از خود ایشون هم خیلی کم می‌دونم و زمان شهادتشون کم‌تر از اینم بود حتی. یادمه چند سال پیش می‌خواستم یه مطلبی بنویسم در مورد صحبت‌های کرباسچی دربارهٔ حضور ما تو سوریه، که جنجالی شده بود. دقیقا یادمه قبلش یه فیلمی دیده بودم از حضور سردار سلیمانی تو مراسم درگذشت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی تو مرقد امام که ایشون خیلی جدی و حتی کمی بااخم از جلوی جمعیت رد می‌شن که وارد مرقد بشن و سیل مردمی که به ایشون ابراز احساسات می‌کردن و... . یادمه وقتی داشتم اون مطلب رو می‌نوشتم یه بخشی هم می‌خواستم اضافه کنم که چرا ایشون انقدر برخوردشون جدیه با مردم و نظامیا لازمه مردمی‌تر باشن و الخ. منتها قبل نوشتن، از اون‌جا که می‌دونستم با یه فیلم نمی‌شه قضاوت کرد، از یکی از دوستام که اون هم آدم منتقدیه خودش ولی بیش‌تر از من در جریان اخبار مربوط به ایشون بود، در مورد رفتار و منش کلی سردار پرسیدم که گفت: «نههههههه! این‌طوری نیست! حالا من اون فیلمی که تو می‌گی رو هنوز ندیدم ولی ایشون خیلی خوش‌اخلاقه اتفاقا» که من دیگه اون نقد رو اضافه نکردم. یعنی می‌خوام بدونید واقعا اطلاعات و نگاه من تو چه حدی بود. ببینید من قبل از شهادت ایشون و حتی همین الان، سوالات و نقدهایی داشتم و دارم، ولی چون همشون نیاز به بررسی بیش‌تر دارن، جای طرحشون نیست این‌جا. منتها می‌خوام اینو بگم که من واقعا خودم تو احساس خودم مونده بودم اون موقع. همون موقع هم نوشتم، آدما می‌گن عشق و علاقه از روی شناخت حاصل می‌شه، ولی من فکر می‌کنم بعضی علاقه‌ها این شکلی نیست. از جایی که نمی‌دونی میاد. یه غم عظیم عجیبی تو دلم بود زمان شهادتشون و گریه‌هایی که بند نمی‌اومد. نمی‌گم هم فقط در مورد ایشون. قبل از ایشون من در مورد شهید علی محمودوند از شهدای تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله هم همین حسو داشتم. شاید ده‌یازده سال پیش کسی تو یه اردوی راهیان چیزهایی در مورد ایشون گفته بود که همونا رو هم درست یادم نمیاد الان، ولی هروقت اسمشون میاد یا مخصوصا عکسشون رو می‌بینم، قلبم آشوب می‌شه و واقعا نمی‌دونم چرا. در مورد سردار هم همین حس بود، البته به مراتب شدیدتر و واقعا اینم نمی‌دونستم و نمی‌دونم چرا...

+ می‌دونید من دلم می‌خواست یه نفر میومد همین‌طوری الکی می‌گفت اون «قتل نفس زکیه» که از علائم ظهوره، همین اتفاق شهادت ایشون بوده. می‌دونم که نیست، می‌دونم جزئیات اون اتفاق کلا فرق داره، ولی دلم می‌خواست یکی همین‌طوری الکی اینو می‌گفت...

+ یکی نوشته بود: ما پای جمهوری اسلامی مظلوم وایمیستیم ولی پای جمهوری اسلامی احمق نه. حالا من که البته معتقد نیستم جمهوری اسلامی احمق باشه، منتها می‌خوام بگم من حاضرم پای جمهوری اسلامی احمق هم وایستم، ولی با جمهوری اسلامی‌ای که خودش رو به حماقت می‌زنه و ما رو هم احمق فرض می‌کنه چه کنیم؟
[و البته که واضحه، تلاش کنیم (هرکس تو جایگاه خودش و به اندازهٔ خودش) که اوضاع رو عوض کنیم. اون‌طور که من می‌فهمم ما قرار نیست تنهایی و بدون ولی خدا تا خود خود قله برسیم، ولی قراره اثبات کنیم و نشون بدیم که ارادهٔ تا قله رفتن رو داریم. و الا برای خدا کاری نداره ما رو از وسط راه برداره یه راست بذاره نوک کوه.]


+ منصور ضابطیان یه جایی تو «مارک و پلو» (به مضمون) می‌گه: آمریکاییا دوست ندارن ۱۱سپتامبر رو یادآوری کنن برای خودشون. دوست دارن فراموشش کنن.
خب، حق دارن...



بعدنوشت: هنوز و شاید تا همیشه، نوشتن «شهید سلیمانی» ناممکنه انگار...