دوست داشتن را توضیح ندهید. دوست داشتن را حتی خیلی بیان هم نکنید. سعی نکنید با یادآوری اتفاقات اثباتش کنید. دوست داشتن را زندگی کنید. خیلی سخت نیست. چهطور؟
وقتی خواستید آب بخورید، صدایش بزنید و بگویید «تشنهت نیست؟» وقتی در یخچال را باز کردید، یک سیب را بردارید و با پاسِ بیسبال، برایش پرتاب کنید. بیادبی است؟ نیست. از من بپذیرید که نیست... نهایتش کجَکی نگاهتان میکند و میگوید: «خیلی دیوونهای به خدا!»
و فحش از این شیرینتر مگر داریم اصلا؟
دوست داشتن را زندگی کنید... نارنگی که خوردید، توی خانه بچرخید و پوستهای نارنگیها را فشار دهید تا عصارهشان خارج شود. بگذارید بوی نارنگی خانه را بردارد... از صد تا عود با اسانس جنگل خیس و فلان و بیسار بهتر است. بهش بگویید خانهٔ شما تنها خانهای است در این شهر، که بوی نارنگی میدهد. اصلا از این عاشقانهتر داریم توی این دنیا؟ (من این حرکت را روی اتاقم زدهام؛ تضمینی است.)
یا مثلا بدون اینکه ازتان بخواهد، آشغالها را گره بزنید و ببرید بگذارید بیرون. بله، بله... میدانم باورتان نمیشود. میدانم دارید فکر میکنید با مثال زدنِ آشغال، دارم شأن دوست داشتن را پایین میآورم. ولی با کیسهٔ آشغال هم میشود دوست داشتن را نشان داد. اصلا چه بخواهید چه نخواهید، این یکی از دقیقترین مثالهایِ زندگی کردنِ دوست داشتن است.
باور کنید اصلا لازم نیست گل بخرید. اگرچه که اگر بخرید خیلی خوب است. ولی یک بار که دارید اول صبح با هم میروید بیرون، یا دم غروب که بر فرض محال، شلوغیهای دنیا بهتان اجازه داده و رفتهاید دوردور، راهتان را کمی دور کنید و از یک خیابان پر از یاس عبور کنید. شیشههای ماشین را بکشید پایین و بگویید که راه را دور کردید تا از این خیابان رد شوید تا او در یک چنین هوای معطری نفس بکشد. از صد شاخه لیلیوم باارزشتر است. از صد تا گلدان ارکیدهٔ خریداریشده از گلفروشی زعیم هم بیشتر میچسبد. باورتان نمیشود؟ امتحانش کنید. فقط چند لیتر بنزین میخواهد...
باز هم اگر ازم مثال بخواهید، یک شب که داشت میز شام را میچید، بدون سروصدا سبد پیکنیک را بردارید. تا سرش را برگرداند سمت گاز تا غذا را سرو کند، هرچه که روی میز چیده بود را بچینید توی سبد. بعد که برگشت بگویید: «بزنیم بیرون بابا!» نمیخواهد ماجرا را لوس کنید و عزیزم و جانم قاطیاش کنید هی. همینطور بگویید بابا! اصلا ماجرا را رفاقتیاش کنید. توی این دنیا، رفاقت بیشتر از هرچیزی گوشت میشود میچسبد به تن آدم...
اصلا یک شب، بروید بنشینید زیرِ طاق ورودی دانشگاه تهران. مثلا ساعت یازده شب. خیلی جای باحالی است. خیلی میچسبد. بعد نوشابه بخورید. به خدا لازم نیست حتما قهوهٔ ترک بخورید، اسپرسو بخورید، قهوهٔ فرانسه بخورید که ماجرا عاشقانه شود. نوشابه بخورید. اصلا نه کولا، نه پپسی، زمزم بخورید! اگر اهل خلافید، سیگاری بگیرانید که فضا ناجور مناسب است! (مرزهای نصیحت رو جابهجا کردم یهتنه)
پیادهروی کنید عزیزان. دیوانهوار پیادهروی کنید. دیوانهوار خیابانها را گز کنید. منچ بردارید و توی یک خیابان خلوت، بنشینید کف آسفالت و با هم منچ بازی کنید. بلد بودید تخته بازی کنید. اصلا من چهکارتان دارم؟ ورق بازی کنید. با حکم دل! ولی بازی کنید. حتما بهش یادآوری کنید که شما دو نفر مطمئنا تنها دو نفری هستید در این جهان که این ساعت از شب، در خیابان فلان، منچ بازی کردهاید. رکورد است به جان خودم! مردم خستهتر از این هستند که بخواهند با هم بازی کنند. مطمئن باشید شما تنها دو نفری هستید در جهان که یک شب، در خیابانی، با هم منچ بازی کردهاند. همین خودش مایهٔ مباهات نیست به نظرتان؟ برج هیجان بخرید برای خانهتان. اصلا بگذاریدش سر جهیزیهٔ عروس. مهم است. نگذارید بچهتان برسد به فلان سن، تا از این خریدها کنید. لازمهٔ زندگی است...
به نظرم هر خانهای باید مجهز به فوتبالدستی باشد. اصلا اولین ولنتاینِ زندگی مشترکتان برایش فوتبالدستی بخرید. بعد باز اگر کجکج نگاهتان کرد، بزنید به درِ شوخی و مسخرهبازی. حالا نهایتا دو دست اول را بهش ببازید! اگر پولدارید، خوب که غرغرهایش را کرد، خوب که حرصش را خورد، خوب که سرتان جیغجیغ کرد، از توی جیبتان آن گردنبند هدیه که توی دستِ یک خرس سرخ است را درآورید. این یک نوع روش تربیتی است؛ باور کنید!
همدیگر را ساکت نخواهید. آرام نخواهید. اینها به معنای بیوقاری نیست... اینها لودهبازی نیست، سبُکبازی نیست... اینها به معنای نفهمیدن زندگی آرمانگرایانه نیستند؛ باور کنید...
زندگی با مدام شمع روشن کردن، زندگی با خواندن و فرستادن مداوم متن عاشقانه، زندگی با خریدن هدیههای گرانقیمت، زندگی با «عزیزم» و «جانم» گفتن، عاشقانه نمیشود. اصلا عاشقانه که هیچ، زندگی هم نمیشود... زندگی دوز بالایی دیوانگی میخواهد. زندگی دوز بالایی کلهخرابی میخواهد. و الا مرداب است این لعنتی. راکد راکد است. جان بکنید تا از این حالت مردابیاش خارجش کنید...
اصلا یک روز بدون این که خبرش کنید چمدان ببندید و بروید سراغش، بزنید به دل یک جاده. بگویید بیمقصدید. بگویید به بیبرنامهترین حالت ممکن زدهاید بیرون. هیچ شهری مدنظرتان نیست. هیچ هتلی را رزرو نکردهاید. هیچکسی را هم خبر نکردهاید. فقط چند تا لباس برداشتهاید و در خانه را قفل کردهاید و زدهاید بیرون. قطعا از دستتان حرص خواهد خورد. حتما دعوایتان خواهد شد. ولی... این دعوا به بعدش میارزد. چون شما زندگی را از رکود نجات دادهاید.
یک شب رمانتان را بردارید ببرید وسط پارک بخوانید. ببرید زیر نور لامپ شهرداری بخوانید. با هم بخوانید. مجبورش کنید برایتان بخواند. مجبورش کنید بهتان گوش بدهد تا شما بخوانید. حتی اگر از ماجرای داستان بیخبر است، تعریف کنید برایش... با هم در موردش حرف بزنید... مهم است که حرف بزنید. ما یادمان رفته حرف بزنیم... حرف زدن نیاز زندگی است...
از دیگر نیازهای زندگی فلافل است عزیزان! آن هم فلافلهایی که از ساندویچیهای کروکثیفِ کوچهپسکوچههای دودهگرفتهٔ انقلاب خریداری شدهاند... همیشه که نباید رفت رستوران نایب و روحی و شاطر عباس و فلان!... زندگی بیش از اینها به صمیمیت نیاز دارد. و شما هم چه باورتان بشود چه نشود صمیمیت را نمیشود از نایب فلان شعبهٔ شمال شهر جمع کرد!
زندگی به نشستن بالای یک پل، به از آن بالا پایین را نگاه کردن، به با هم راه رفتن رویِ بلوکهای سیمانی کنار پیادهروها نیاز دارد... زندگی به کارهای ناگهانی، به کارهای بیدلیل نیاز دارد...
یک بار که خیلی خیلی خیلی خسته خوابیده بود، بلند شوید بروید املت بپزید. بعد به زور بیدارش کنید که بیاید و املت بخورد. هرچه هم که گفت سیر است، زیر بار نروید. و هر طور که شده کاری کنید که ساعت سه شب املت بخورید. اگر او اینطور نشان داد که دارد زهرمار میخورد باور نکنید. شما با ولع بخورید. کاری هم به کارش نداشته باشید. اصلا محل هم نگذارید. مطمئن باشید آن املت بیشتر از صد تا کباب بهش میچسبد. فقط دارد حفظ ظاهر میکند که ولعش را نشان نمیدهد.
تا میتوانید اینطوری روی اعصابش راه بروید. بگذارید بعدها برای بچهتان تعریف کند در واقع شما یک بچه بودید و او شما را بزرگ کرد. چون این به هر حال یک حقیقت است و او راست میگوید و شما در هر سنی بچهاید :)) فقط حالا که دارید چنین برچسبی میخورید خوب بچهبازی هم دربیاورید :)
از این کارها کم نیست... چه عیبی دارد بنشینید و به این کارها فکر کنید؟ چهکسی گفته فقط باید به فلان حرف فلان فیلسوف یا شاعر یا دانشمند فکر کرد فقط؟ اصلا یکی دو روز بنشینید به راهکارهای عملیِ دیوانگی فکر کنید. هفتاد سال عبادت نباشد، دیگر یکی دو سال که هست. نیست؟
زندگی را نجات دهید. هیچ چیزِ این لعنتی آدم را نمیگیرد. تا میتوانید دیوانهوار زندگی کنید. این تنها راه نجات زندگی است.
ما همهچیز را سخت کردهایم. خیلی سخت... سادهاش کنید. جان بگذارید برای ساده کردنش... دوست داشتن را تخیل نکنید. دوست داشتن را زندگی کنید. دوست داشتن، حوصلهبرترین کار این دنیاست... ما هنوز نفهمیدهایمش که فکر میکنیم هزینهبرترین کار دنیاست. برای دوست داشتن حوصله خرج کنید که برسد به آنجایی که باید...
باور دارم حوصله ارزشمندترین نعمتی است که خداوند به کسی عطا میکند... طلبش کنید از او... برای من هم بطلبید لطفا...
__________________________________________________
اشتباه یعنی اینکه از همین امروز، این کارها را شروع نکنید. اشتباه یعنی اینکه منتظر بنشینید تا فلان اتفاق بیفتد بعد شروع کنید به انجام این کارها.
زندگی بهسرعت دارد میرود. بهسرعت. منتظرتان نمیایستد...
+ با مقدار کمی تغییر.
+ بازنشر به معنی تایید همهٔ همهٔ محتوای متن نیست. اصولا خود نویسنده هم الان بخواهد این متن را بنویسد احتمالا یک طور جدیدی آن را مینویسد. اصلا خودش به من گفت :دی