دوم دبیرستان بودم. اگر سوالات آدمیزاد دربارهٔ خودش، زندگی، خدا، دنیا و ... یک حجم عظیم آب باشد، دورهٔ نوجوانی حضور در عمیقترین نقطهٔ این اقیانوس است. آدمهای مختلف با سوالاتشان چه میکنند؟ از بزرگترها میپرسند؟ کتاب میخوانند؟ یک روحانی خوب و باسواد پیدا میکنند و شاگردیاش را میکنند؟ سوالات را فراموش میکنند؟ خود شما با سوالاتتان چه کردید و چه میکنید؟ من دختر نوجوانی بودم پر از سوالات مبهم و بنیادی دربارهٔ هرچیزی در عالم. اهل کتاب بودم ولی اهل کتاب میدانند که کتابها هیچ وقت برای جواب دادن به سوالات کافی نیستند. اهل هیئت و روضه و منبر نبودم و اهالی منبر را نمیشناختم خیلی (گرچه الان هم که کمابیش میشناسم میدانم ارتباط مستمر با یک روحانی، به دلایل مختلف هیچ وقت برای دخترها به اندازهٔ پسرها ممکن نیست) و طبعا وقتی کتاب کافی نباشد، تکلیف باقی رسانهها هم مشخص است.
دوم دبیرستان برای یک اردوی دانش آموزی، مشهد مولایمان علیبنموسیالرضا بودم چند روزی. حرم، جای خوبی است. جای خوبی است برای سوال داشتن. یعنی آدم راه میرود، قفسههای کتابها و ادعیه را توی صحنها میبیند، بازی بچههای کوچک را، راه رفتن آرام زوجهای جوان را، تعظیم و ادب خادمها را وقتی شیفت کاریشان تازه شروع شده و رو به گنبد طلا سلام میدهند، بوی شببوها را، تندتند راه رفتن آدمها را در دقایق نزدیک به اذان تا به جماعت برسند، درهای چوبی را، اشک را، التماس و اضطرار و امید را میبیند و انگار سوالها مرتب و دستهبندی میشوند و حتی بعضیهایشان در همان گیرودار سپردن کفشها به کفشداری، حسابوکتاب کردن این که بالاخره درست است بخواهی بروی جلوتر و دستهایت را به ضریح بزنی یا نه، در همان لحظات پر از عجلهای که از بین مردم نشسته رد میشوی و یک لحظه برمیگردی تا از کسی که احتمالا اذیت شده، عذرخواهی کنی، جواب میگیرند.
مشهد بودم. حرم. پر از سوال. من یاد گرفتهام باید به کمنورترین سوهای امید، امیدوار بود. آن وقتها تازه یاد گرفته بودم قرآن را به جز بوسیدن و از زیرش رد شدن، گهگاهی هم باید خواند. یاد گرفته بودم موسی علیهالسلام در آن شب سرد و تاریک، به امید همان نور کم مبهم حرکت کرد و به «طوی» رسید. که بانو هاجر، به امید پیدا کردن آب در برهوت بی آب و علفی دوید و گشت و زمین خورد و یک گوشه ننشست تا با غصهٔ تشنگی اسماعیل کوچک، دق کند.
قرآن یاد داده بود باید «همهٔ» تلاشت را بکنی. و سعی کردم همهٔ تلاشم را بکنم. بگذارید کمی برگردم عقب، از سوالات نوشتم. میدانید، این سوالاتی که میگویم یک جور دردند، شما اگر سرتان درد بگیرد دکتر نمیروید؟ مسکن نمیخورید؟ استراحت نمیکنید؟ میتوانید نادیدهاش بگیرید؟ نمیتوانید. نمیتوانستم. این که میگویم سوالاتی وجود داشتند که به جوابشان نیاز داشتم، ادا نیست. سوال نداشتم در واقع. درد داشتم و مسکن میخواستم، پزشک میخواستم، برطرف شدن این درد را میخواستم و راهی نبود جز همان نور بیروحی که امیدی به آن نیست ولی راهی هم نیست جز دنبال کردن همان کورسو. کورسو چه بود؟
رفتم یکی از این غرفههای پاسخگویی به سوالات شرعی حرم. یک آقای روحانی نسبتا مسن نشسته بود پشت میزی که دو سه صندلی روبهرویش بود. رفتم نشستم روی یکی از آن صندلیها و سلام کردم. همزمان یک زوج میانسال هم وارد شدند و نشستند روی چند صندلی دورتر از من، نزدیک در ورودی، تا کار من تمام شود. یک لحظه برگشتم عقب و نگاهشان کردم، یعنی واقعا حریم خصوصی برایشان تعریف نشده بود؟ نمیدانستند باید بیرون منتظر بمانند تا کار من تمام شود؟ برگشتم به روحانی میانسال روبهرویم نگاه کردم و منتظر ماندم او چیزی بگوید که نگفت. سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد کلا. چیزی نمیشد گفت. بیخیال شدم و شروع کردم به توضیح سوالم. چند دقیقهای طول کشید تا بتوانم موضوع را توضیح بدهم. توضیحات که تمام شد، منتظر جواب ماندم. سرش پایین بود همچنان و اولین چیزی که گفت این بود «من راستش درست متوجه سوالتون نشدم.» و خب، من هم توضیح بیشتری بلد نبودم. ولی نمیتوانستم هم بلند شوم. این ته تلاش من بود. قرار بود اینجا به آب برسم. شهر مذهبی این مملکت بود. حرم بود. کسی بود که درس دین خوانده بود، خدا میدانست به مرجع دیگری دسترسی ندارم، پس اگر آن مکان و زمان نمیتوانست موضوع را حل کند، کی قرار بود حل شود؟ توی ذوقم خورده بود از جملهاش و نمیتوانستم بلند شوم. بعد یک اتفاق خیلی بانمک افتاد. شروع کرد به جواب دادن به سوالی که درست متوجهش نشده بود! دو سه دقیقهای حرف زد و بُهت این که کسی بتواند به سوالی که متوجه نشده جواب بدهد، باعث شد تلاشم برای غلبه بر بهت قبلی شکست بخورد و همچنان میخکوب بمانم روی صندلی. توضیحاتش تمام شد و دید من هنوز نشستهام. شاید ده پانزده ثانیه سکوت شد و بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن! این توضیح، سکوت، انتظار برای بلند شدن من، توضیح، سکوت و انتظار، یکی دو بار دیگر هم مثل یک نمودار سینوسی ادامه پیدا کرد تا بالاخره توانستم بلند شوم. به درد اولی، بهت اولی و بهت دومی، حالا یک درد جدید هم اضافه شده بود. بلند شدم. تشکر کردم و جلوی نگاههای آن زوج میانسال دم در، رفتم بیرون.
شاکی بودم. از همه و بیشتر از همه از خود خدا. سعی کردم قدم بزنم و به این مدل احمقانه مواجهه با آدمها، به این سیستم «قوارهای» جواب دادن (اسمی که بعدا برایش پیدا کردم) فکر نکنم. سعی کردم راه بروم. راه رفتن در آن حرم امن، غصههای آدم را توی دلش شناور میکند، شاید غصهها محو نشوند، ولی در آن لحظات سبک میشوند، یک چیز سیالی در هوای آن حرم هست که وقتی وارد میشوی میرود توی دلت و همهٔ سنگینیهای اضافه را، همهٔ وزنهای زاید را از اعتبار میاندازد.
راه میرفتم و غر میزدم و شکایت میکردم. رسیدم به یک بنر. اطلاعرسانی دربارهٔ حلقهای معرفتی در یکی از رواقها. خبر خوبی بود. این مدل جمعها، اساتید بهتر و بهروزتری دارند و احتمال بیشتری داشت بتوان سوالهای خوب پرسید و جواب گرفت. این کورسوی دوم بود. راه افتادم به پیدا کردن آن رواق و حال مرا میتوانید تجسم کنید وقتی رسیدم به ورودیاش و فهمیدم مردانه است؟
نمیتوانید. حال مرا نمیتوانید تصور کنید. آن احمقهایی هم که با چنین شرایطی برنامه میگیرند هم نمیتوانند. شما اگر درد داشته باشید، فقط یک دکتر دم دستتان باشد و آن یک دکتر هم در اتاقی باشد که بگویند ویژهٔ آقایان است چه میکنید؟
رفتم تو. یعنی رفتم دم در و به خادمی که آنجا بود گفتم من باید بروم داخل. سوال دارم و فقط همین رواق است که در آن حلقهٔ اعتقادی برگزار میشود و باید استادش را ببینم. هیچ بحثی نکرد. گفت «بفرمایید» و رفتم تو. تجربهٔ خوبی نیست. ولو حرم باشد، ولو چادر سرت باشد، ولو خلاف عادت، رو هم گرفته باشی، ولو مسافت زیادی نباشد از ورودی رواق تا محل برگزاری آن حلقهٔ اعتقادی. ولی، من مقصر نبودم. برای من تعریف نشده چون دخترم، باید از فهمیدن محروم باشم و به هرکسی لازم باشد با حرف و رفتارم این را ثابت کنم، این کار را میکنم. رفتم تو و یک گوشه نشستم تا کار آن حلقهٔ معرفتی تمام شود. چند دقیقهای نشستم با روحانی جوان سرحلقه (که همان طور که حدس میزدم به مراتب توجیهتر و فهمیدهتر بود) حرف زدم. ایمیل و شمارهاش را گرفتم برای سوالهای بعدی. جوانتر و توجیه و فهمیده بود ولی خب، نه به آن سوال جواب کاملی داد و نه به پیام بعدی من. اما خب، این دیگر واقعا نهایت تلاش من بود. هیچ کار دیگری نبود که بتوانم انجام بدهم و انجام نداده باشم.
و...
و این همان نقطه بود که پروردگار عالم بالاخره به تلاشهای من جواب داد. این تلاشها به شکلهای دیگر ادامه پیدا کردند، شاید بگویم خودشان هیچ وقت به نتیجهٔ خاصی نرسیدند، ولی اثباتی شدند بر دردهای من، سوالات من، شکهای من و خداوند با این اثبات، مرا، در حد سوالات ساده و ابتدایی و محدودم، برای شاگردی قبول کرد و خودش ذرهذره، طوری که خارج از ظرفیت ناچیز من هم نباشد، کمکم جوابها را به قلبم الهام کرد. ماجرایی که هنوز هم ادامه دارد.
این همه را نوشتم که بگویم درست است شرایط ما آدمها متفاوت است، درست است همهمان امکانات کاملی برای رسیدن به جواب سوالهایمان نداریم، درست است حجت ظاهری خداوند در غیبت است، درست است مشکلات و گرفتاریها و سختیها زیاد است، اما هرگز فراموش نکنیم، مربی و پرورشدهندهٔ اول و اصلی ما خود خداست و او برای حل معماها، برای نازل کردن آرامش و اطمینان به قلبهای ما و برای هدایتمان در مسیر درست، به نیت و تلاشمان نگاه میکند. این خدا میتواند سوای همهٔ امکانات مادی و معنویای که داریم یا نداریم، فقط با همان نیت و تلاش درست و واقعی، جوابها را به سمت زندگیها و قلبهایمان سرازیر کند.
این را باور کنیم...