اولین بار یکی دو سال پیش با هم آشنا شدیم. یعنی کاملا یهویی سر و کلهاش پیدا شد. من معمولا خوبم. یعنی خوبم مگر این که خوب نباشم. بعد از اتفاقات مختلف و مهیب شخصی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که طی سالهای گذشته افتاده، خوبتر هم شدهام. قبلش هم البته حالم خوب بود مگر این که خوب نبود، ولی از یک جایی به بعد، دیگر کلا حالم خوب شد. بیم فرو ریختن زیادی هم ندارم به آن صورت (هرچند باید مراقب کلمات باشم، زندگی نشان داده منتظر است روی تو را کم کند در هرچه فکر میکنی در آن استادی). الغرض این که الحمدلله من معمولا حالم بد نیست، ولی وقتی بد است خیلی بد است. افتضاح است به عبارتی. نمود بیرونی و فنوتیپی هم ندارد به آن شکل، ولی ژنومم دچار جهش میشود و بهکل به هم میریزد. داد میزند که «داد بزن! فحش بده! بد و بیراه بگو! بزن زیر همهچیز! از خانه فرار کن! برو یک چیز وحشتناکی روی دستت خالکوبی کن که خودت هم از خودت بترسی! هر حد و مرزی قائلی را بگذار کنار!» و خیلی حرفهای دیگر هم میزند که البته مهم نیست. صدایش خیلی ضعیف است و از ته چاه. خیلی وقت است از «برو بابا» گفتن به این اراجیف گذشتهام. محلش نمیگذارم و در محدودهٔ معمول ارادهام، همانطور هستم که باید باشم. همانطور که از خودم در قعر حال افتضاح توقع دارم. همانطور که سالها برای اینطور شدن، زحمت کشیدهام. در محدودهٔ ارادهٔ من کار خاصی ازش برنمیآید و این طور میشود که برمیگردد به محدودهٔ اعمال قدرت خودش.
آن اوایل، معدهام درد میگرفت. گمان کنم اوایلِ همان اوایل، خیلی دیگر مبتدی بودم و با درد گرسنگی اشتباه میگرفتمش. کمکم ولی رفیق شدیم. البته او که مرا میشناخت، این طور شد که من بیشتر شناختمش. شناخت که بیشتر شد، کمکم بیاعتنایی آورد با خودش. یعنی مثلا اوایلِ آن اوایل، به او میرسیدم، نگرانش میشدم، سعی میکردم غذایی چیزی بخورم، به فکرش بودم، منتها بعد که فهمیدم ماجرا چیست، کمکم بیخیالش شدم. داد میزد، ضجه میزد، فریاد میکشید و توجه میخواست. توقع داشت من وسط نامردی فلان رفیق و بهمان مشکل خانوادگی و درس و کار و زندگی و برنامهٔ مطالعاتی و.... همهچیز را ول کنم بنشینم به پرستاری از حضرت والا! که چه؟ فلانی «درد» دارد و از شدت درد، معدهاش به هم ریخته! غافل از این که حضرت! بهخاطر یک «درد» ساده و معمولی، گواهی پزشکی برای حذف فلان واحد درسی هم نمیتوان گرفت، یعنی شاید با ابتلا به تهوع و اسهال بشود فلان امتحان را نداد، ولی با «درد» نمیشود و کسی توی این دنیای خر تو خر، بهخاطر «درد» داشتن به تو تخفیف نمیدهد و ارفاق نمیکند.
خلاصه این که اینها را نمیفهمید، من میفهمیدم ولی و یاد گرفته بودم تشخیصش بدم، برای همین نقابش که کنار رفت و دستش که رو شد، دیگر تا مدتی خبری ازش نبود و من برگشته بودم به وضع عادیِ «خوبم مگر این که خوب نباشم» که معجزهاش این بود که آن تیکهٔ «خوب نباشم» هم باز خوب بودم.
چند وقتی گذشت و این بار سر و کلهاش توی ستون فقراتم پیدا شد و بعد هم درد پا. باز هم این طور شد که اوایل نمیگرفتم قضیه چیست و چرا باید در یک شرایط فیزیکی و فیزیولوژیکی عادی ستون فقراتم درد بگیرد که باز هم ولی شناختمش. و باز هم بیمحلی من و....
عاقبت یکی دو سال پیش با آخرین نقابش (تا اینجا) آشنا شدم. مثل هر درد دیگری که نمیدانی و نمیفهمی دقیقا از کجا و کدام دقیقه و چطور پیدایش میشود، این بار هم نفهمیدم چطور شد که گلویم کمی سوزش پیدا کرد و قلمبهای را موقع غذا خوردن به وضوح حس میکردم. به سرم زد که حتما سرماخوردگی است و گلودرد چرکی و مانده بودم مثل آدمهای متمدن بروم دکتر یا خودم آنتیبیوتیک را شروع کنم که دیدم هیچ علامت دیگری ندارد. نه آبریزش، نه سردرد، نه بیحالی و کوفتگی. هیچچیز. فقط یک قلمبهای از ناکجا سبز شده بود ته گلویم و همانجا حدسم رفت سمت این که لباس تازهٔ «درد» است. به خیالش اگر خودش را شبیه علایم بیماریهای واگیردار کند، چیزی عوض میشود. دقیق یادم هست چند روز بعد آن اتفاق، در یکی از آن فرصتهای نادر زندگی، مقداری گریه کردم برای موضوعی یا شاید هم موضوعاتی و قلمبهٔ ازغیبآمده که گویا منتظر همین بود، به سرعت ناپدید شد و تشخیص من تایید البته.
حالا اخیرا هم زده به سرش و خیال میکند از نمد همهگیری اخیر کلاهی برایش درمیآید. خودش را قلمبه و سفت میکند و با چسبی که نمیدانم از کجا پیدا کرده، همهٔ تنش را چسب میزند به آن حفرهٔ باریک گلو که غذا و هوا همزمان ازش رد نمیشوند که مبادا راه بند بیاید و فکر مرا نمیکند. از علایم بیماری یک چیزی فقط شنیده و نمیفهمد من اگر در روزگار عادی گهگاهی میتوانستم از ته دلم زار بزنم، الان همان را هم نمیتوانم و همهچیز تعطیل است و من هفت سال است از دست دایههای دلسوزتر از مادر جمهوری اسلامی جنوب نرفتهام، اولین اربعینی که بعد از چند سال کلنجار رفتن با خودم، قرار بوده امسال بروم، لغو شده، سه سال است در شهر خودم هیئت نرفتهام بس که هر هیئتی که من به آن دسترسی دارم بیخود است، برای اولین بار در طی ده یازده سال گذشته امسال مشهد هم نرفتهام و خروار خروار خروار بغض و درد و غم و غصه توی دلم تلنبار شده و توی رگهایم رسوب کرده و آنوقت با خیال راحت قلمبه میشود توی گلویم و خیال میکند حالا باید همهٔ کار و زندگیام را ول کنم بروم حضرتشان را چکاپ کنم که کرونا نگرفته باشد یک وقت! ولمان کن جناب. بفهم این را که در این دنیا، کسی به خاطر دردی که به معده و استخوان و گلوی آدم بزند، به من تخفیف نمیدهد و دلش نمیسوزد. که ما در روزگاری افتادهایم که زمان و مکانی برای گریستن هم نداریم. ولمان کن و بگذار به حالِ «خوبم مگر این که خوب نباشم» عادیمان برگردیم و یادمان برود مثل تویی هم وجود دارد...