تلاجن

تو را من چشم در راهم...

قبای گشاد

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۱۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
سیاست از نظر من یعنی تعیین هدف/اهداف همسو و یکپارچه و سپس پیدا کردن همهٔ راه‌های معقول و مشروع و البته متفاوت، برای دستیابی به آن اهداف. از این منظر، انعطاف‌هایی که در بازی سیاست انجام می‌شود و تنوع مسیرهایی که در آن وجود دارد، نباید منجر به تغییر اهداف شود و به همین دلیل، عقب‌نشینی و تفاوت‌های زیاد، صرفا در تکنیک‌ها و مسیرها مجاز است؛ نه در اهداف اصلی. از این جهت فکر می‌کنم افرادی مثل آقای اردوغان را اصولا نمی‌توان سیاست‌مدار دانست. این افراد، دقیقا همان‌هایی هستند که تنوع راه‌کارها را با تنوع اهداف اشتباه می‌گیرند (مشخصا چون این کار راحت‌تر است) و در یک زمان مشخص به دنبال اهدافی کاملا متضاد هستند (مثلا در مورد آقای اردوغان، تلاش توامان برای استفاده از مزیت‌های ارتباط با رژیم صهیونیستی و همزمان قرار گرفتن در جایگاه یک عضو موثر گفتمان مقاومت). چنین رفتاری، هرچه که باشد، اسمش سیاست‌ورزی نیست؛ بیش‌تر می‌توان آن را «باری به هر جهت بودن» و «لذت بردن از سیاست به خاطر خود سیاست» (و نه برای رسیدن به اهداف مشخصی) دانست. و من قصد داشتم این پرسش را مطرح کنم که آیا می‌توان این سبک از کنش سیاسی آقای اردوغان را عصاره‌ای از باورهای ملت ترکیه دانست؟ که یادم آمد خودمان گل سرسبد رجال سیاسی مملکت را به عنوان رییس‌جمهور داریم و تصمیم گرفتم سکوت کنم. واقعا بدا به حال ما اگر عصارهٔ باورهای سیاسی-اجتماعی ملت‌مان، چنین شخصیتی باشد.
نیست ان‌شاءالله.

معنا

جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۴۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
«درست است که آزادی آخرین سخن نیست؛ اما به هر حال نیمی از حقیقت است. آزادی فقط یک جنبهٔ منفی همهٔ این پدیده‌هاست. و جنبهٔ مثبت آن عبارت است از مسئولیت. یعنی در حقیقت اگر آزادی در قالب مسئولیت قرار نگیرد، در خطر انحطاط قرار می‌گیرد. به همین دلیل توصیه می‌کنم که در مقابل مجسمهٔ آزادی در نیویورک _یعنی سواحل شرقی آمریکا_ یک مجسمهٔ مسئولیت هم در سواحل غربی آمریکا برپا کنند!»
انسان در جست‌وجوی معنا | ویکتور فرانکل


+ به قول توییتریا، روزی که شبه‌روشنفکرای ما این موضوع رو درک کنن، عید منه!

+ کتاب رو اگر نخوندید، پیشنهاد می‌کنم بخونید [کتاب معروفی هم هست]. مخصوصا برای یه عده از ماها که روانشناسی برامون با فروید و روانکاوی و «اینا همه ریشه در کودکیم داره» و «با توجه به شرایطی/روحیاتی که داشتم/دارم فلان رفتار اشتباهم طبیعیه [و همینه که هست]»، یکی شده و بعضا اراده و اختیار انسان رو یه چیزی در حد سیب‌زمینی و گلابی می‌دونیم، کتاب خوبیه. خلاف اسمش هم که ممکنه پیچیده به نظر بیاد، هم متن راحتی داره و هم حجمش کمه. [البته بخش‌های محدودی از ترجمهٔ این نسخه‌ای که من تو طاقچه خوندم، نارسا بود به نظرم؛ ولی در مجموع اشکال ویژه‌ای تو خوندن و درکش ایجاد نمی‌کنه.]

همدلی اختصاصی

جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۵۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
این مطلب را چند بار نوشتم و پاک کردم چون مطمئن نبودم نوشتنش درست باشد. امروز ولی یک‌دله شدم که منتشر بشود. مطلب خاصی نیست البته؛ ولی راستش حوصلهٔ واکنش‌هایی شبیه: «خب حالا که چی؟ یعنی الان قراره چی بشه؟» را نداشتم. چون من هم مثل خیلی‌های دیگر نمی‌دانم قرار است دقیقا چه اتفاقی بیفتد؛ اما بعضی اتفاقات را آدمی‌زاد دوست دارد به اشتراک بگذارد؛ بعضی لحظات، خوب است ثبت شود. مثل اتفاق سادهٔ روز تشییع سردار که از یکی از فال‌فروش‌های توی مترو فال حافظ خریده بودم و مطلعش همانی بود که باید می‌بود، که «یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور». این یکی را هم دوست دارم ثبت کنم که بماند. حال سرگشتگی‌ام بعد از شنیدن خبر شهادت شهید فخری‌زاده را ثبت کنم که بماند. حس یتیمی را داشتم که پدرش را جلوی چشمش کشته‌اند و وقتی از زور درد و خشم توی خودش مچاله شده و افتاده روی زمین و حتی توان فریاد کشیدن هم ندارد، یکی از همان قاتل‌ها زیر مشت و لگد می‌گیردش. و درد این مشت و لگد، حتی برای خودش هم قابل‌حس نیست. حال گنگ مبهوتی که ناشی از یک غم مبهم خفه‌کننده بود. شبیه آتشی که پیدا نیست؛ ولی دودش راه نفست را می‌بندد. کلافه شده بودم.

 من در تمام اتفاقات ناگوار این دو سال و بلکه بگویم همهٔ این سال‌ها برای این سرزمین، یادم نمی‌آید حتی پیش خودم، از خدا شکایت کرده باشم؛ چون می‌دانستم و می‌دانم پرچم آرمانی را بلند کرده‌ایم که عمیق‌ترین رنج‌ها را می‌طلبد؛ که همهٔ ملت‌های دنیا، در تمام طول تاریخ، برای رسیدن به استقلال و سربلندی مبارزه کرده‌اند و رنج‌های بسیار [و بعضا بسیار بیش‌تر از ما] کشیده‌اند؛ که «وَلَا تَهِنُوا فِی ابْتِغَاءِ الْقَوْمِ ۖ إِنْ تَکُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ یَأْلَمُونَ کَمَا تَأْلَمُونَ ۖ وَتَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ مَا لَا یَرْجُونَ ۗ وَکَانَ اللَّهُ عَلِیمًا حَکِیمًا»*، که «إِنْ یَمْسَسْکُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ ۚ وَتِلْکَ الْأَیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیْنَ النَّاسِ وَلِیَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَیَتَّخِذَ مِنْکُمْ شُهَدَاءَ ۗ وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ الظَّالِمِینَ»**. اما، انگار باز هم کافی نبود. همدلی می‌خواستم از پروردگار عالم در مورد آخر و عاقبتمان و آخر و عاقبت این ماجرا؛ «لِیَطْمَئِنَّ قَلْبی‏». قرآنم را برداشتم و از خدا خواستم آیه‌ای را نشانم بدهد که اختصاصی همین نیتم باشد؛ که انتهای این همه رنج را نشانم بدهد. و جواب؟ آیهٔ ۱۲ سورهٔ ممتحنه، مربوط به بیعت خانم‌ها با پیامبر، بعد از فتح مکه.
همین‌قدر اختصاصی :)




*و نباید در کار دشمن سستی و کاهلی کنید؛ که اگر شما به رنج و زحمت می‌افتید آن‌ها نیز رنج می‌کشند با این فرق که شما به لطف خدا امیدوارید و آن‌ها امیدی ندارند. و خدا دانا و حکیم است. [سورهٔ مبارکهٔ نساء، آیهٔ ۱۰۴]

**اگر به شما آسیبی رسید، به دشمنان شما نیز آسیب رسید (پس مقاومت کنید). این روزگار را با (اختلاف احوال) میان خلایق می‌گردانیم تا خداوند مقام اهل ایمان را معلوم کند و از شما مؤمنان (آن را که ثابت‌قدم است) گواهِ دیگران گیرد. و خدا ستمکاران را دوست ندارد. [سورهٔ مبارکهٔ آل عمران، آیهٔ ۱۴۰]

دوست می‌دارمت به بانگ بلند...

دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۰۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب


پ.ن: البته اگر جناب بیان اجازه بدن 😏

حیف...

پنجشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

احساسی که به جمهوری اسلامی دارم، احساس تاسف و تاثره نسبت به آدمی که دوستش داری، ولی جلوی چشمت داره عمدا زندگی خودش رو خراب می‌کنه و هرچقدر تلاش می‌کنی کمکش کنی، با خشونت پَسِت می‌زنه. از تلاش که نمی‌شه دست برداشت، ولی فکر کنم از امیدِ کوتاه‌مدت و میان‌مدت باید دست بردارم.

تیمم

سه شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۵۹ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
نیستی

و ما

نفس می‌کشیم

بدل از زندگی...

اتلاف انرژی

چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۹، ۰۲:۰۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

کاش بشود همهٔ این‌هایی که دوست دارند بروند، بروند. به‌سهولت، با آرامش، بدون تحقیرها و سختی‌های مرسوم فرایند تایید ویزا، با سلامتی، با دل خوش، و در کشور مقصد همه‌چیز خوب باشد و سال‌های سال، با خوبی و خوشی و سلامتی و موفقیت در آن زندگی کنند و خانواده‌هایشان هم با همین شرایط همراهشان بروند تا غم دوری از خانواده هم آزارشان ندهد. کاش هروقت هم دلشان تنگ شد بتوانند بیایند و سری بزنند و برگردند و کاش همه‌چیز برایشان فراهم باشد. کاش همه‌شان بتوانند بروند و فقط همین‌هایی بمانیم که حاضریم از همه‌چیزمان بگذریم برای این وطن، این خاک و این آرمان. کاش همهٔ دردها بماند برای ما و همهٔ خوشی‌ها برای آن‌ها باشد. کاش در آن دنیا هم بهترین جای بهشت نصیبشان شود؛ فقط ما بتوانیم چندصباحی با دردهای واقعی زندگی کنیم و در دردهای واقعی غوطه بخوریم و برای دردهای واقعی دنبال چاره بگردیم. فقط بتوانیم مدت هرچند کوتاهی، بدون خیانت‌ها، نق زدن‌ها و کنایه‌های ناحق، زندگی کنیم...




پ.ن: قبل از این که سوءتفاهمی شکل بگیرد عرض کنم منظور من مطلقا این نیست که «هرکی دوست نداره جمع کنه بره» و ایضا منظورم این نیست که نباید انتقاد و اعتراض داشت؛ کل متن فقط قصد دارد بگوید «انتقاد» با «نق زدن» فرق می‌کند. همین.


بعدنوشت: پ.ن ۲: تکملهٔ رفیق جان برای این مطلب:

حتی بگذاریم مدتی بگذرد؛ هر مقدار زمان که لازم باشد، و طی این مدت آن‌ها همان‌جا که می‌خواهند باشند؛ با خوبی و خوشی و آرامشی که در آن‌جا می‌خواهند (و ما هم برایشان می‌خواهیم). مدتی بگذرد و آن‌ها «بیرون» باشند و ما به «کار»مان برسیم.

قسم به همان آرمان و همان درد واقعی که قول شرف می‌دهیم هروقت مسائل «این‌جا» حل شد یا روی روال حل شدن افتاد، با آغوش _کاملا_ باز برگشتن‌شان را پذیرا باشیم!

پیشنهادی

يكشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۱۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

به حدی مشهد نرفتن امسال (که معلوم نیست تا کی هم ادامه داره) اذیتم کرده که نشستم یه بستهٔ پیشنهادی نوشتم برای حضرت باری تعالی. بدین صورت که کرونا تموم و اوضاع کاملا عادی می‌شه؛ بعد من در بهترین و مناسب‌ترین تاریخ‌های شمسی و قمری، می‌رم اردوی راهیان نور غرب و جنوب، قم، مشهد، کاظمین، سامرا، کربلا، نجف، پیاده‌روی اربعین، سوریه و حج تمتع. همه هم با کاروان‌ها و همسفرای خیلی خوب✋

وضعیت:

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۴۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

هستهٔ اندوه*

دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

هر بغضی، یک هستهٔ مرکزی دارد و تا زمانی که اشک‌ها و هق‌هق‌های آدمی‌زاد به هستهٔ مرکزی اندوه نرسد، انسان از گریه، سیر و سبک نمی‌شود. برخی غصه‌ها البته به قدری سنگین و عمیقند که انسان سوگوار، تنها با ترک این جهان، به هستهٔ اصلی غمش می‌رسد. اندوه بانوی ما پس از رحلت پدر بزرگوارشان از این دسته بود. و من، تا زمانی که یک گریهٔ طولانی و پر از درد را _که البته باز هم مرا به منشأ و منبع مدفون‌شدهٔ رنج نرساند_ تجربه نکرده بودم، این قسم از گریه‌ها، این دسته از دردها، این عمق خوف‌انگیز غم را نمی‌فهمیدم و آن را کمی اغراق‌آمیز می‌دانستم. این که بانوی ما شب و روز در غم فراق پدر و آن‌چه پیش آمد، سوگوار باشند به نظرم کمی غلوشده بود، این که مولای ما هر صبح و شام بر مصیبت حضرت سیدالشهدا اشک بریزند، برایم باورپذیر نبود؛ اما بعد از آن تجربه _که البته اولی نبود، ولی عمیق‌ترینشان بود_، باور کردم اندوه‌هایی وجود دارد که هسته‌شان در اعماق ژرف‌ترین دردها پنهان شده. هسته‌هایی از اندوه که انگار هرگز نمی‌توان به آن‌ها رسید...




*برگرفته از عنوان مطلبی از سرکار خانم حبیبه جعفریان.

+ رمز مطلب لینک‌شده: آه

حتی ناامیدی هم به الگوی بومی نیاز دارد

يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۲۳ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

تصور کنید ایران از سیاست‌های منطقه‌ای و جهانی ضدامپریالیستی‌اش دست بردارد (سیاست‌های داخلی و مسائلی مثل حقوق بشر و حجاب و این‌ها کلا مهم نیستند در این فرض) در این صورت همین شبکه‌هایی (تلویزیون، توییتر، اینستاگرام و...) که شب و روز به شکل‌های مختلف ناامیدی از کشور و مسئولین را تبلیغ می‌کنند، طوری طرفدار جمهوری اسلامی شوند و طوری برایش تبلیغ و از آن تعریف و تمجید کنند که بیا و ببین. 


آن‌وقت یکهو می‌بینی خیلی از همین‌هایی که الان این‌طور از متولد شدن در ایران آه و ناله می‌کنند و به هر بهانه‌ای توی سر مملکت می‌زنند، چطور «خوشحال و شاد و خندان» خواهند شد.


صرفا خواستم عرض کنم میزان امید و ناامیدی‌تان را نسبت به وطن به افق این شبکه‌ها تنظیم نکنید. اگر هم بناست بروید یا بمانید، تلاش کنید، یا صرفا و فقط انتقاد کنید، مبناهای خودتان را داشته باشید. همین.

یک عاشقانهٔ ارغوانی

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۳۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
این مطلب رو از بایگانی وبلاگ هدس (البته تا اون‌جا که یادمه از تو بایگانی برش داشته بود)، بازنشر می‌کنم. بی‌مناسبت و بی‌بهانه و البته ضمن اطلاع‌رسانی بازگشت ارغوان عزیز؛ عجالتا :)


دوست داشتن را توضیح ندهید. دوست داشتن را حتی خیلی بیان هم نکنید. سعی نکنید با یادآوری اتفاقات اثباتش کنید. دوست داشتن را زندگی‌ کنید. خیلی سخت نیست. چه‌طور؟ 


 وقتی خواستید آب بخورید، صدایش بزنید و بگویید «تشنه‌ت نیست؟» وقتی در یخچال را باز کردید، یک سیب را بردارید و با پاسِ بیسبال، برایش پرتاب کنید. بی‌ادبی است؟ نیست. از من بپذیرید که نیست... نهایتش کجَکی نگاهتان می‌کند و می‌گوید: «خیلی دیوونه‌ای به خدا!»

و فحش از این شیرین‌تر مگر داریم اصلا؟


دوست داشتن را زندگی کنید... نارنگی که خوردید، توی خانه بچرخید و پوست‌های نارنگی‌ها را فشار دهید تا عصاره‌شان خارج شود. بگذارید بوی نارنگی خانه را بردارد... از صد تا عود با اسانس جنگل خیس و فلان و بیسار بهتر است. بهش بگویید خانهٔ شما تنها خانه‌ای است در این شهر، که بوی نارنگی می‌دهد. اصلا از این عاشقانه‌تر داریم توی این دنیا؟ (من این حرکت را روی اتاقم زده‌ام؛ تضمینی است.)


یا مثلا بدون اینکه ازتان بخواهد، آشغال‌ها را گره بزنید و ببرید بگذارید بیرون. بله، بله... می‌دانم باورتان نمی‌شود. می‌دانم دارید فکر می‌کنید با مثال زدنِ آشغال، دارم شأن دوست داشتن را پایین می‌آورم. ولی با کیسهٔ آشغال هم می‌شود دوست داشتن را نشان داد. اصلا چه بخواهید چه نخواهید، این یکی از دقیق‌ترین مثال‌هایِ زندگی کردنِ دوست داشتن است.

 

باور کنید اصلا لازم نیست گل بخرید. اگرچه که اگر بخرید خیلی خوب است. ولی یک بار که دارید اول صبح با هم می‌روید بیرون، یا دم غروب که بر فرض محال، شلوغی‌های ‌دنیا بهتان اجازه داده و رفته‌اید دور‌دور، راهتان را کمی دور کنید و از یک خیابان پر از یاس عبور کنید. شیشه‌های ماشین را بکشید پایین و بگویید که راه را دور کردید تا از این خیابان رد شوید تا او در یک چنین هوای معطری نفس بکشد. از صد شاخه لیلیوم باارزش‌تر است. از صد تا گلدان ارکیدهٔ خریداری‌شده از گل‌فروشی زعیم هم بیش‌تر می‌چسبد‌. باورتان نمی‌شود؟ امتحانش کنید. فقط چند لیتر بنزین می‌خواهد... 


باز هم اگر ازم مثال بخواهید، یک شب که داشت میز شام را می‌چید، بدون سروصدا سبد پیک‌نیک را بردارید. تا سرش را برگرداند سمت گاز تا غذا را سرو کند، هرچه که روی میز‌ چیده بود را بچینید توی سبد. بعد که برگشت بگویید: «بزنیم بیرون بابا!» نمی‌خواهد ماجرا را لوس کنید و عزیزم و جانم قاطی‌اش کنید هی. همین‌طور بگویید بابا! اصلا ماجرا را رفاقتی‌اش کنید. توی این دنیا، رفاقت بیش‌تر از هرچیزی گوشت می‌شود می‌چسبد به تن آدم... 


اصلا یک شب، بروید بنشینید زیرِ طاق ورودی دانشگاه تهران. مثلا ساعت یازده شب. خیلی جای باحالی است. خیلی می‌چسبد. بعد نوشابه بخورید. به خدا لازم نیست حتما قهوهٔ ترک بخورید، اسپرسو بخورید، قهوهٔ فرانسه بخورید که ماجرا عاشقانه شود. نوشابه بخورید. اصلا نه کولا، نه پپسی، زمزم بخورید! اگر‌ اهل خلافید، سیگاری بگیرانید که فضا ناجور مناسب است! (مرزهای نصیحت رو جابه‌جا کردم یه‌تنه)


پیاده‌روی کنید عزیزان. دیوانه‌وار پیاده‌روی کنید. دیوانه‌وار خیابان‌ها را گز کنید. منچ بردارید و توی یک خیابان خلوت، بنشینید کف آسفالت و با هم منچ بازی کنید. بلد بودید تخته بازی کنید. اصلا من چه‌کارتان دارم؟ ورق بازی کنید. با حکم دل! ولی بازی کنید. حتما بهش یادآوری کنید که شما دو نفر مطمئنا تنها دو نفری هستید در این جهان که این ساعت از شب، در ‌خیابان فلان، منچ بازی کرده‌اید. رکورد است به جان خودم! مردم خسته‌تر از این هستند که بخواهند با هم بازی کنند. مطمئن باشید شما تنها دو نفری هستید در جهان که یک شب، در خیابانی، با هم منچ بازی کرده‌اند. همین خودش مایهٔ مباهات نیست به نظرتان؟ برج هیجان بخرید برای خانه‌تان. اصلا بگذاریدش سر جهیزیهٔ عروس. مهم است. نگذارید بچه‌تان برسد به فلان سن، تا از این خریدها کنید.  لازمهٔ زندگی است... 


به نظرم هر خانه‌ای باید مجهز به فوتبال‌دستی باشد. اصلا اولین ولنتاینِ زندگی مشترک‌تان برایش فوتبال‌دستی بخرید. بعد باز اگر کج‌کج نگاه‌تان کرد، بزنید به درِ شوخی و مسخره‌بازی. حالا نهایتا دو دست اول را بهش ببازید! اگر پول‌دارید، خوب که غرغرهایش را کرد، خوب که حرصش را خورد، خوب که سرتان جیغ‌جیغ کرد، از توی جیب‌تان آن گردنبند هدیه که توی دستِ یک خرس سرخ است را درآورید. این یک نوع روش تربیتی است؛ باور کنید!


همدیگر را ساکت نخواهید. آرام نخواهید. این‌ها به معنای بی‌وقاری نیست... این‌ها لوده‌بازی نیست، سبُک‌بازی نیست... این‌ها به معنای نفهمیدن زندگی آرمان‌گرایانه نیستند؛ باور کنید... 


زندگی با مدام شمع روشن کردن، زندگی با خواندن و فرستادن مداوم متن عاشقانه، زندگی با خریدن هدیه‌های گران‌قیمت، زندگی با «عزیزم» و «جانم» گفتن، عاشقانه نمی‌شود. اصلا عاشقانه که هیچ، زندگی‌ هم نمی‌شود... زندگی دوز بالایی دیوانگی می‌خواهد. زندگی دوز بالایی کله‌خرابی می‌خواهد. و الا مرداب است این لعنتی. راکد راکد است. جان بکنید تا از این حالت مردابی‌اش خارجش کنید... 


اصلا یک روز بدون این که خبرش کنید چمدان ببندید و بروید سراغش، بزنید به دل یک جاده. بگویید بی‌مقصدید. بگویید به بی‌برنامه‌ترین حالت ممکن زده‌اید بیرون. هیچ شهری مدنظرتان نیست. هیچ هتلی را رزرو نکرده‌اید. هیچ‌کسی را هم خبر ‌نکرده‌اید. فقط ‌چند تا لباس برداشته‌اید و در خانه را قفل کرده‌اید و زده‌اید بیرون. قطعا از دست‌تان حرص خواهد خورد. حتما دعوایتان خواهد شد. ولی... این دعوا به بعدش می‌ارزد. چون شما زندگی را از رکود نجات داده‌اید.


یک شب رمان‌تان را بردارید ببرید وسط پارک بخوانید. ببرید زیر نور لامپ شهرداری بخوانید. با هم بخوانید. مجبورش کنید برایتان بخواند. مجبورش کنید بهتان گوش بدهد تا شما بخوانید. حتی اگر از ماجرای داستان بی‌خبر است، تعریف کنید برایش... با هم در موردش حرف بزنید... مهم است که حرف بزنید. ما یادمان رفته حرف بزنیم... حرف زدن نیاز زندگی است... 


از دیگر نیازهای زندگی فلافل است عزیزان! آن هم فلافل‌هایی که از ساندویچی‌های کروکثیفِ کوچه‌پس‌کوچه‌های دوده‌گرفتهٔ انقلاب خریداری شده‌اند... همیشه که نباید رفت رستوران نایب و روحی و شاطر عباس و فلان!... زندگی بیش از این‌ها به صمیمیت نیاز دارد. و شما هم چه باورتان بشود چه نشود صمیمیت را نمی‌شود از نایب فلان شعبهٔ شمال شهر جمع کرد! 


زندگی به نشستن بالای یک پل، به از آن بالا پایین را نگاه کردن، به با هم راه رفتن رویِ بلوک‌های سیمانی کنار پیاده‌رو‌ها نیاز دارد... زندگی به کارهای ناگهانی، به کارهای بی‌دلیل نیاز دارد... 


 یک بار که خیلی خیلی خیلی خسته خوابیده بود، بلند شوید بروید املت بپزید. بعد به زور بیدارش کنید که بیاید و املت بخورد. هرچه هم که گفت سیر است، زیر بار نروید. و هر طور که شده کاری کنید که ساعت سه شب املت بخورید. اگر او این‌طور نشان داد که دارد زهرمار می‌خورد باور نکنید. شما با ولع بخورید. کاری هم به کارش‌ نداشته باشید. اصلا محل هم نگذارید. مطمئن باشید آن املت بیش‌تر از صد تا کباب بهش می‌چسبد. فقط دارد حفظ ظاهر می‌کند که ولعش را نشان نمی‌دهد.


تا می‌توانید این‌طوری روی اعصابش راه بروید. بگذارید بعد‌ها برای بچه‌تان تعریف کند در واقع شما یک بچه بودید و او شما را بزرگ کرد.  چون این به هر حال یک حقیقت است و او راست می‌گوید و شما در هر سنی بچه‌اید :))  فقط حالا که دارید چنین برچسبی می‌خورید خوب بچه‌بازی هم دربیاورید :)


از این کارها کم نیست... چه عیبی دارد بنشینید و به این کارها فکر کنید؟ چه‌کسی گفته فقط باید به فلان حرف فلان فیلسوف یا شاعر یا دانشمند فکر کرد فقط؟ اصلا یکی دو روز بنشینید به راهکارهای عملیِ دیوانگی فکر کنید. هفتاد سال عبادت نباشد، دیگر یکی دو سال که هست. نیست؟


 زندگی را نجات دهید. هیچ چیزِ این لعنتی آدم را نمی‌گیرد. تا می‌توانید دیوانه‌وار زندگی کنید. این تنها راه نجات زندگی‌ است. 


ما همه‌چیز را سخت کرده‌ایم. خیلی سخت... ساده‌اش کنید. جان بگذارید برای ساده کردنش... دوست داشتن را تخیل نکنید. دوست داشتن را زندگی کنید. دوست داشتن، حوصله‌بر‌ترین کار‌ این دنیاست... ما هنوز نفهمیده‌ایم‌ش که فکر می‌کنیم هزینه‌برترین کار دنیاست. برای دوست داشتن حوصله خرج کنید که برسد به آن‌جایی که باید... 


باور دارم حوصله ارزشمندترین نعمتی است که خداوند به کسی عطا می‌کند... طلبش‌ کنید از او... برای من هم بطلبید لطفا... 

__________________________________________________

اشتباه یعنی اینکه از همین امروز، این کارها را شروع نکنید. اشتباه یعنی این‌که منتظر بنشینید تا فلان اتفاق بیفتد بعد شروع کنید به انجام این کارها. 

زندگی به‌سرعت دارد می‌رود. به‌سرعت. منتظرتان نمی‌ایستد...



+ با مقدار کمی تغییر.

+ بازنشر به معنی تایید همهٔ همهٔ محتوای متن نیست. اصولا خود نویسنده هم الان بخواهد این متن را بنویسد احتمالا یک طور جدیدی آن را می‌نویسد. اصلا خودش به من گفت :دی


چند سوال ساده و جدی

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۲۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بالاخره زمانه، زمانهٔ خاصی است دیگر. زمانه‌ای است که هرکسی بستهٔ اختصاصی خودش از احکام را می‌پسندد. دین، شخصی‌سازی شده. مثلا یکی گرفتاری‌اش با نماز است، یکی روزه را عقلانی نمی‌داند، یکی پای روابط انسانی که می‌رسد نظرات خاص خودش را دارد، یکی در فقرهٔ قمار و شرط‌بندی حاضر به کوتاه آمدن نیست، خیلی‌ها حلال و حرام بودن لقمه، مسئله‌شان نیست و بعضی‌ها هم در عمل به قوانین غیبت و تهمت مانده‌اند. یک سری، تولی را خوب می‌فهمند و با همهٔ جهان در صلح‌اند، ولی پای تبری که می‌رسد، خوششان نمی‌آید. بعضی‌ها با قوانین خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها مسئله دارند و یک عده هم حد پوشش و حیا به نظرشان بی‌مورد است. گروهی در روابط با خلق خدا به فتوای خودشان عمل می‌کنند و دسته‌ای در روابط با خود خدا و به هر حال، هرکس نظر خودش را دارد.

می‌دانید، اگر به جای گزینشی انتخاب کردن قوانین، تلاش می‌کردیم تا به آن‌ها عمل کنیم، و فضای جدی و منطقی‌ای برای دیدن واقعیات و گفت‌و‌گو درباره‌شان وجود داشت، چالش‌ها و راه‌حل‌ها مشخص می‌شد. حد و حدود قوانین قابل‌تغییر درمی‌آمد و همه‌مان، هرکداممان، بدون هزینه‌های زیاد یا داشتن نبوغ ویژه، می‌توانستیم یک محقق، یک دانشمند و یک متفکر باشیم. احتمالا در این مسیر، خوب خواندن و عمیق و دقیق و با منبع و سند حرف زدن را و همین‌طور انصاف را یاد می‌گرفتیم؛ یا حداقل این که تمرینشان می‌کردیم. ولی در روزگاری که «کول» بودن، به گزینشی عمل کردن نسبت به قوانین است، نمی‌دانم چه باید گفت.



+ نویسنده خودش جزء همین گروه است. مثلا هر طور حساب و کتاب می‌کند یک سری فتاوای مربوط به حوزهٔ زنان را نمی‌تواند بپذیرد و قبول داشته باشد. آخرینش هم ماجرای دوچرخه‌سواری. و مسئله این است که در این فضای بسته و به اعتقاد من، غیرمنطقی، جایی هم برای پرسیدن نیست. جایی هم نیست تو را انسان ذی‌شعوری بداند و جوابی بدهد که باعث خنده نباشد.
+ آیا این یک فضای تمدنی است؟ آیا به این شکل می‌توان تمدن (و حتی تمدن هم نه، یک جامعهٔ سالم) ساخت؟
+ وقتی فضایی برای گفت‌و‌گوی منطقی نیست، «انتخاب گزینشی قوانین» برای بیان انتقاد بهتر است یا عمل به قاعدهٔ «قانون بد بهتر از بی‌قانونی است» و تماشای «انتخاب گزینشی» دیگران در سکوت؟

عصارهٔ خالص دلتنگی

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۱۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
پروردگارا! تو که می‌دانی، اگر در زیارت‌هایم فقط یک دعا را از ته دل خواسته باشم، همان «و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم» بوده...
پروردگارا! ما را ببخش به دعای آخرمان، به جملهٔ انتهایی پر از بیم و امیدمان، به چشم‌های حسرت‌بارمان وقت وداع، به آخرین تیر ترکشمان...
پروردگارا! ما را ببخش به این حسن ختام، و عاقبت ماجرا، عاقبت همهٔ ماجراها را ختم به خیر کن...
پروردگارا! اگر قرار است برای هر انسان، فقط یک دعای مستجاب قرار بدهی، دعای مستجاب مرا همین خواهشِ از ته دلِ وقت خداحافظی قرار بده...
«فان لم اکن اهلا لذلک فانت اهل لذلک»...

من و شرلوک(۲)

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
یکی از مجموعه کتاب‌های موردعلاقه و دوست‌داشتنی برای من در دورهٔ نوجوانی (مثل خیلی از نوجوان‌ها)، داستان‌های کارآگاهی و جنایی و معمایی بود و محبوب‌ترین شخصیت کارآگاه هم بی‌تردید شرلوک هولمز.

البته اگر مواجههٔ من با هولمز، با فیلم‌ها شروع می‌شد یا حتی با خواندن آثار کانن دویل به زبان انگلیسی (که بعدا یکی از آن‌ها را خواندم) مطمئنم علاقه‌ و تصویری که الان از هولمز در ذهنم هست، شکل نمی‌گرفت. مواجههٔ من با هولمز، با ترجمه‌های خوب خانم دقیقی بود و هنوز هم محبوب‌ترین شخصیت ادبیاتی برای من هولمز است. کارآگاه کتاب‌های هولمز، نه فقط یک کارآگاه که در نوع خودش یک نیمچه حکیم است و این چیزی است که او را در جایگاهی فراتر از باقی کارآگاه‌هایی که داستان‌هایشان را خوانده‌ام، قرار می‌دهد.

الغرض، اگر مجموعه داستان‌های هولمز یا حداقل برخی از آن‌ها را خوانده باشید، متوجه یک تفاوت جالب رفتاری او با کارآگاه‌های پلیس که در این مجموعه اغلب با لحن و نگاهی تمسخرآمیز به آن‌ها اشاره می‌شود، خواهید شد و آن این که هولمز برخلاف پلیس‌ها، اولا کاملا بی‌طرفانه و ثانیا خیلی دقیق، همهٔ شواهد را بررسی می‌کند و بعد به دنبال جواب معما می‌گردد؛ در حالی که پلیس‌ها با دیدن بخش ناقصی از شواهد و بر اساس دانشی اندک، اول فرضیه می‌سازند و بعد که با شواهدی مخالف فرضیه‌شان مواجه می‌شوند، یا شواهد مخالف را به‌کلی نادیده می‌گیرند یا این که حتی بعضا آن‌ها را صحنه‌سازی مجرم می‌دانند :)

این مسئله البته مختص دنیای ادبیات نیست، در تاریخ علم هم بوده‌اند عالمانی که وقتی «واقعیت» با فرضیه‌شان هماهنگ نبود، به جای تغییر نظرشان، از دست واقعیات عصبانی می‌شدند یا حتی بخشی از آن را به دلخواه خودشان حذف می‌کردند و نادیده می‌گرفتند. به نظر من اغلب مخالفین نظریات جدید و انقلابی در زمان خودشان، از این دسته هستند.

و وقتی موضوع مختص دنیای ادبیات نیست، یعنی مختص دنیای علم هم نیست. یعنی یک خصوصیت مذموم در نوع انسان و جامعهٔ انسانی است. یعنی مصادیق اعتقادی، اجتماعی و سیاسی هم دارد. یعنی آدمی‌زاد وقتی می‌بیند شواهد موجود با فرضیه‌اش هماهنگ نیست، باید فرضیه‌اش را عوض کند، نه مثل بازرس‌های اسکاتلندیارد در داستان‌های هولمز، هرکدام از شواهد را که خودش دوست دارد، انتخاب کند. یعنی باید بفهمد نگاهش نیاز به تغییر دارد. این موضوع جزء بزرگ‌ترین گرفتاری‌های آدمی‌زاد است و از جمله بزرگ‌ترین مشکلات فرهنگی ما در این کشور. 


+ یک جایی در داستان «نشانهٔ چهار»* هولمز در توصیف شخصیت یکی از بازرس‌های پلیس انگلیس می‌گوید: «هیچ ابلهی به اندازهٔ ابلهی که اندک بهره‌ای از عقل دارد، موجب دردسر نیست!»**؛ این است که عرض می‌کنم در نوع خودش نیمچه حکیم است :)

+ همان‌طور که احتمالا متوجه شدید و شاید هم متوجه نشدید، این بود تحلیل من از انتخابات آمریکا و واکنش‌های داخلی آن :)

+ مرتبط غیرسیاسی: زبان، تابعی از نگرش جمعی ما به جهان است

+ من و شرلوک (۱)

*The Sign of Four
**نقل‌قولی از یک نویسندهٔ فرانسوی.

لو کانوا یعلمون...

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۵۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
ما آدم‌ها با خیلی احوالات در زندگی دنیایمان کنار آمده‌ایم که اگر روزی بفهمیم اصلا نیاز به این همه کنار آمدن نبوده، می‌شود انتظار یک شورش بزرگ را در جهان داشت. شورش انسان علیه خودش، شورش مردم علیه ظلم حکومت‌هایشان و شورش حکومت‌های مظلوم علیه حکومت‌های ظالم.

ما انسان‌ها با نگرانی‌ها و اضطراب‌ها و رنج‌های زیادی کنار آمده‌ایم که اصلا قرار نبوده کنار بیاییم. این احتمالا مهم‌ترین حرفی است که باید به بشریت گفت.

بازنشر از روزمره‌ها

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۴۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

می‌رید بی‌بی‌سی و صدای آمریکا نگاه می‌کنید/دنبال می‌کنید که از همهٔ اخبار مطلع باشید حتما؟ :) مثل اینه که یه ظرف سوپ حاوی سیانور رو بخورید به خاطر هویجاش که مقوی‌ان :) واقعا متوجه نیستید از عکس تا تیتر و متن و لحن و همه‌چی، طوری تنظیم شده تا ذره‌ذره از خودتون و داشته‌هاتون متنفر بشید؟ دیگه چه‌طوری باید اثبات کنن پول می‌گیرن و تلاش و برنامه‌ریزی می‌کنن تا من و شما رو عصبی و ناراحت کنن؟

سال‌ها پیش (دقیق‌تر بگویم سال ۸۵) در مجلهٔ مرحوم سروش نوجوان مطلبی خوانده بودم دربارهٔ نحوهٔ ساخت انیمیشن خمیری محبوبی به نام «والاس و گرومیت: طلسم خرگوش‌نما»* که در همان سال ساختش (۲۰۰۵) جایزهٔ اسکار انیمیشن را هم برنده شد. والاس و گرومیت دو شخصیت کارتونی هستند که اولین حضورشان در یک فیلم بلند سینمایی در این انیمیشن اتفاق می‌افتد. کارگردان این کار هم جناب نیک پارک است که اگر والاس را هم ندیده باشید، احتمالا دو اثر معروف دیگرش (فرار مرغی** و برهٔ ناقلا***) را دیده‌اید.

موضوع البته در مورد خود این فیلم نیست؛ در مورد تکنیک استاپ موشن در ساخت انیمیشن است. در این تکنیک شخصیت‌ها و فضای قصه به شکل واقعی ساخته می‌شوند و سپس با ایجاد حرکات کوچک و جزئی در عروسک‌های ساخته‌شده از آن‌ها عکس‌برداری می‌شود و نهایتا با کنار هم قرار دادن این عکس‌ها، کل اثر به دست می‌آید.

همان‌طور که احتمالا متوجه شدید، انجام این کار، فرایندی پرزحمت و البته طولانی و زمان‌بر است، طوری که معمولا در طی یک روز کاری، بیش از چند ثانیه از کار نمی‌تواند ساخته شود. روند ساخت انیمیشنی که گفتم هم یک پروژهٔ طولانی پنج‌ساله بود که طی یک سال اول، فقط ۱۹ دقیقه از آن ساخته شد.

اما این‌ها را چرا گفتم؟ راستش را بخواهید، در تمام این سال‌ها، هروقت در مورد میزان دقتم برای در نظر گرفتن جزئیات در انجام کارهای فرهنگی، مردد می‌شدم، یاد اطلاعات و اعداد و ارقامی که از این انیمیشن در ذهنم بود می‌افتادم و این انگیزه‌ای بود (و هست) برای ادامه دادن تلاش‌های دقیق، منظم و حساب‌شده‌ای که از نظر خیلی‌ها بیخود و بی‌معنی بود و هست. [و یکی باید بیاید حد دقت و نظم تلاش‌های همچون منی را تازه قیاس کند با حد مطلوب و لازم]

ولی دوست داشتم بیایم این‌جا و مخصوصا برای جوان‌ترها بنویسم که بدانند ما در زمان به ثمر رسیدن تلاش‌های محققان و مخترعان و مکتشفان بزرگ تمدن غرب زندگی می‌کنیم. که پای آن‌چه من و شما از دور می‌بینیم و تحسین می‌کنیم، رنج‌های بزرگ برده و عرق‌های بسیار ریخته شده، که شکی نیست در ظلم و استعمار و استثمار ملل دیگر در این تاریخ خونین، اما همان ظلم و استعمار هم با زحمت بوده و ناچار، مبارزه با ظلم هم با زحمت خواهد بود، که ما در زمانی هستیم که پایه‌ها و اصل بنا ساخته شده و نوبت به تزیینات ویترین و سنگ نمای ساختمان رسیده و تازه این تلاش‌ها که می‌بینید، تلاش‌های تزییناتی است.

دوست داشتم به جوان‌ترها بگویم تمدن، با زحمت و تلاش و عرق ریختن به دست می‌آید و تثبیت می‌شود. که رفاه و پیشرفت را با سری‌سری فیلم و سریال دیدن و کتاب داستان خواندن نمی‌توان به چنگ آورد. که کمی دورتر از من و شما، آدمی‌زادی پنج سال از عمرش را گذاشته تا فقط یک قلم انیمیشن بلند بسازد که خودش تازه فقط یکی از انواع هنرهای نمایشی است. که بهشت که هیچ، همین آبادی و آبادانی زمین را هم به بها می‌دهند، نه به بهانه...



Wallace & Gromit: The Curse of the Were-Rabbit *

** Chicken Run
*** Shaun the Sheep
پ.ن: از پیشرفت‌های سال‌های اخیر این تکنیک، که ممکن است باعث کاهش زمان ساخت شده باشد، اطلاع ندارم.
پ.ن۲: یک مقداری در مورد آن عدد ۱۹ تردید دارم که دقیقا چقدر بود، ولی مطمئنم به حدی کم بود که صحت محتوای کلی مطلب حفظ بشود.

گفته بودم اینا رو دوست دارم :)

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۰۲ ق.ظ
نویسنده : مهتاب


«و تو در این شهر جای گرفته‌ای»

_ و زن به قلبش اشاره کرد...



جملهٔ اول، آیهٔ دوم از سورهٔ مبارکهٔ «بلد»

سرخ‌پوست

پنجشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۵۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
قبلا یه بار نوشته بودم اگه بخوام اسم سرخ‌پوستی برای خودم بذارم، می‌ذارم: «نگران آرمان‌های ۵۷، تا ابد...»؛ الان حس می‌کنم می‌تونم اینم اضافه کنم: «بسیار فکرکننده به نظم نوین جهانی».




+ این فرهنگ‌هایی که برای بچه‌هاشون چند تا اسم می‌ذارن (چه به شکل اسم وسط، چه لقب و کنیه و...)، واقعا حق دارن. یه دونه کافی نیست.
+ اسم سرخ‌پوستی شما چیه؟