تلاجن

تو را من چشم در راهم...

چند سوال ساده و جدی

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۲۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بالاخره زمانه، زمانهٔ خاصی است دیگر. زمانه‌ای است که هرکسی بستهٔ اختصاصی خودش از احکام را می‌پسندد. دین، شخصی‌سازی شده. مثلا یکی گرفتاری‌اش با نماز است، یکی روزه را عقلانی نمی‌داند، یکی پای روابط انسانی که می‌رسد نظرات خاص خودش را دارد، یکی در فقرهٔ قمار و شرط‌بندی حاضر به کوتاه آمدن نیست، خیلی‌ها حلال و حرام بودن لقمه، مسئله‌شان نیست و بعضی‌ها هم در عمل به قوانین غیبت و تهمت مانده‌اند. یک سری، تولی را خوب می‌فهمند و با همهٔ جهان در صلح‌اند، ولی پای تبری که می‌رسد، خوششان نمی‌آید. بعضی‌ها با قوانین خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها مسئله دارند و یک عده هم حد پوشش و حیا به نظرشان بی‌مورد است. گروهی در روابط با خلق خدا به فتوای خودشان عمل می‌کنند و دسته‌ای در روابط با خود خدا و به هر حال، هرکس نظر خودش را دارد.

می‌دانید، اگر به جای گزینشی انتخاب کردن قوانین، تلاش می‌کردیم تا به آن‌ها عمل کنیم، و فضای جدی و منطقی‌ای برای دیدن واقعیات و گفت‌و‌گو درباره‌شان وجود داشت، چالش‌ها و راه‌حل‌ها مشخص می‌شد. حد و حدود قوانین قابل‌تغییر درمی‌آمد و همه‌مان، هرکداممان، بدون هزینه‌های زیاد یا داشتن نبوغ ویژه، می‌توانستیم یک محقق، یک دانشمند و یک متفکر باشیم. احتمالا در این مسیر، خوب خواندن و عمیق و دقیق و با منبع و سند حرف زدن را و همین‌طور انصاف را یاد می‌گرفتیم؛ یا حداقل این که تمرینشان می‌کردیم. ولی در روزگاری که «کول» بودن، به گزینشی عمل کردن نسبت به قوانین است، نمی‌دانم چه باید گفت.



+ نویسنده خودش جزء همین گروه است. مثلا هر طور حساب و کتاب می‌کند یک سری فتاوای مربوط به حوزهٔ زنان را نمی‌تواند بپذیرد و قبول داشته باشد. آخرینش هم ماجرای دوچرخه‌سواری. و مسئله این است که در این فضای بسته و به اعتقاد من، غیرمنطقی، جایی هم برای پرسیدن نیست. جایی هم نیست تو را انسان ذی‌شعوری بداند و جوابی بدهد که باعث خنده نباشد.
+ آیا این یک فضای تمدنی است؟ آیا به این شکل می‌توان تمدن (و حتی تمدن هم نه، یک جامعهٔ سالم) ساخت؟
+ وقتی فضایی برای گفت‌و‌گوی منطقی نیست، «انتخاب گزینشی قوانین» برای بیان انتقاد بهتر است یا عمل به قاعدهٔ «قانون بد بهتر از بی‌قانونی است» و تماشای «انتخاب گزینشی» دیگران در سکوت؟

عصارهٔ خالص دلتنگی

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۱۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
پروردگارا! تو که می‌دانی، اگر در زیارت‌هایم فقط یک دعا را از ته دل خواسته باشم، همان «و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم» بوده...
پروردگارا! ما را ببخش به دعای آخرمان، به جملهٔ انتهایی پر از بیم و امیدمان، به چشم‌های حسرت‌بارمان وقت وداع، به آخرین تیر ترکشمان...
پروردگارا! ما را ببخش به این حسن ختام، و عاقبت ماجرا، عاقبت همهٔ ماجراها را ختم به خیر کن...
پروردگارا! اگر قرار است برای هر انسان، فقط یک دعای مستجاب قرار بدهی، دعای مستجاب مرا همین خواهشِ از ته دلِ وقت خداحافظی قرار بده...
«فان لم اکن اهلا لذلک فانت اهل لذلک»...

من و شرلوک(۲)

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
یکی از مجموعه کتاب‌های موردعلاقه و دوست‌داشتنی برای من در دورهٔ نوجوانی (مثل خیلی از نوجوان‌ها)، داستان‌های کارآگاهی و جنایی و معمایی بود و محبوب‌ترین شخصیت کارآگاه هم بی‌تردید شرلوک هولمز.

البته اگر مواجههٔ من با هولمز، با فیلم‌ها شروع می‌شد یا حتی با خواندن آثار کانن دویل به زبان انگلیسی (که بعدا یکی از آن‌ها را خواندم) مطمئنم علاقه‌ و تصویری که الان از هولمز در ذهنم هست، شکل نمی‌گرفت. مواجههٔ من با هولمز، با ترجمه‌های خوب خانم دقیقی بود و هنوز هم محبوب‌ترین شخصیت ادبیاتی برای من هولمز است. کارآگاه کتاب‌های هولمز، نه فقط یک کارآگاه که در نوع خودش یک نیمچه حکیم است و این چیزی است که او را در جایگاهی فراتر از باقی کارآگاه‌هایی که داستان‌هایشان را خوانده‌ام، قرار می‌دهد.

الغرض، اگر مجموعه داستان‌های هولمز یا حداقل برخی از آن‌ها را خوانده باشید، متوجه یک تفاوت جالب رفتاری او با کارآگاه‌های پلیس که در این مجموعه اغلب با لحن و نگاهی تمسخرآمیز به آن‌ها اشاره می‌شود، خواهید شد و آن این که هولمز برخلاف پلیس‌ها، اولا کاملا بی‌طرفانه و ثانیا خیلی دقیق، همهٔ شواهد را بررسی می‌کند و بعد به دنبال جواب معما می‌گردد؛ در حالی که پلیس‌ها با دیدن بخش ناقصی از شواهد و بر اساس دانشی اندک، اول فرضیه می‌سازند و بعد که با شواهدی مخالف فرضیه‌شان مواجه می‌شوند، یا شواهد مخالف را به‌کلی نادیده می‌گیرند یا این که حتی بعضا آن‌ها را صحنه‌سازی مجرم می‌دانند :)

این مسئله البته مختص دنیای ادبیات نیست، در تاریخ علم هم بوده‌اند عالمانی که وقتی «واقعیت» با فرضیه‌شان هماهنگ نبود، به جای تغییر نظرشان، از دست واقعیات عصبانی می‌شدند یا حتی بخشی از آن را به دلخواه خودشان حذف می‌کردند و نادیده می‌گرفتند. به نظر من اغلب مخالفین نظریات جدید و انقلابی در زمان خودشان، از این دسته هستند.

و وقتی موضوع مختص دنیای ادبیات نیست، یعنی مختص دنیای علم هم نیست. یعنی یک خصوصیت مذموم در نوع انسان و جامعهٔ انسانی است. یعنی مصادیق اعتقادی، اجتماعی و سیاسی هم دارد. یعنی آدمی‌زاد وقتی می‌بیند شواهد موجود با فرضیه‌اش هماهنگ نیست، باید فرضیه‌اش را عوض کند، نه مثل بازرس‌های اسکاتلندیارد در داستان‌های هولمز، هرکدام از شواهد را که خودش دوست دارد، انتخاب کند. یعنی باید بفهمد نگاهش نیاز به تغییر دارد. این موضوع جزء بزرگ‌ترین گرفتاری‌های آدمی‌زاد است و از جمله بزرگ‌ترین مشکلات فرهنگی ما در این کشور. 


+ یک جایی در داستان «نشانهٔ چهار»* هولمز در توصیف شخصیت یکی از بازرس‌های پلیس انگلیس می‌گوید: «هیچ ابلهی به اندازهٔ ابلهی که اندک بهره‌ای از عقل دارد، موجب دردسر نیست!»**؛ این است که عرض می‌کنم در نوع خودش نیمچه حکیم است :)

+ همان‌طور که احتمالا متوجه شدید و شاید هم متوجه نشدید، این بود تحلیل من از انتخابات آمریکا و واکنش‌های داخلی آن :)

+ مرتبط غیرسیاسی: زبان، تابعی از نگرش جمعی ما به جهان است

+ من و شرلوک (۱)

*The Sign of Four
**نقل‌قولی از یک نویسندهٔ فرانسوی.

لو کانوا یعلمون...

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۵۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
ما آدم‌ها با خیلی احوالات در زندگی دنیایمان کنار آمده‌ایم که اگر روزی بفهمیم اصلا نیاز به این همه کنار آمدن نبوده، می‌شود انتظار یک شورش بزرگ را در جهان داشت. شورش انسان علیه خودش، شورش مردم علیه ظلم حکومت‌هایشان و شورش حکومت‌های مظلوم علیه حکومت‌های ظالم.

ما انسان‌ها با نگرانی‌ها و اضطراب‌ها و رنج‌های زیادی کنار آمده‌ایم که اصلا قرار نبوده کنار بیاییم. این احتمالا مهم‌ترین حرفی است که باید به بشریت گفت.

بازنشر از روزمره‌ها

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۴۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

می‌رید بی‌بی‌سی و صدای آمریکا نگاه می‌کنید/دنبال می‌کنید که از همهٔ اخبار مطلع باشید حتما؟ :) مثل اینه که یه ظرف سوپ حاوی سیانور رو بخورید به خاطر هویجاش که مقوی‌ان :) واقعا متوجه نیستید از عکس تا تیتر و متن و لحن و همه‌چی، طوری تنظیم شده تا ذره‌ذره از خودتون و داشته‌هاتون متنفر بشید؟ دیگه چه‌طوری باید اثبات کنن پول می‌گیرن و تلاش و برنامه‌ریزی می‌کنن تا من و شما رو عصبی و ناراحت کنن؟

سال‌ها پیش (دقیق‌تر بگویم سال ۸۵) در مجلهٔ مرحوم سروش نوجوان مطلبی خوانده بودم دربارهٔ نحوهٔ ساخت انیمیشن خمیری محبوبی به نام «والاس و گرومیت: طلسم خرگوش‌نما»* که در همان سال ساختش (۲۰۰۵) جایزهٔ اسکار انیمیشن را هم برنده شد. والاس و گرومیت دو شخصیت کارتونی هستند که اولین حضورشان در یک فیلم بلند سینمایی در این انیمیشن اتفاق می‌افتد. کارگردان این کار هم جناب نیک پارک است که اگر والاس را هم ندیده باشید، احتمالا دو اثر معروف دیگرش (فرار مرغی** و برهٔ ناقلا***) را دیده‌اید.

موضوع البته در مورد خود این فیلم نیست؛ در مورد تکنیک استاپ موشن در ساخت انیمیشن است. در این تکنیک شخصیت‌ها و فضای قصه به شکل واقعی ساخته می‌شوند و سپس با ایجاد حرکات کوچک و جزئی در عروسک‌های ساخته‌شده از آن‌ها عکس‌برداری می‌شود و نهایتا با کنار هم قرار دادن این عکس‌ها، کل اثر به دست می‌آید.

همان‌طور که احتمالا متوجه شدید، انجام این کار، فرایندی پرزحمت و البته طولانی و زمان‌بر است، طوری که معمولا در طی یک روز کاری، بیش از چند ثانیه از کار نمی‌تواند ساخته شود. روند ساخت انیمیشنی که گفتم هم یک پروژهٔ طولانی پنج‌ساله بود که طی یک سال اول، فقط ۱۹ دقیقه از آن ساخته شد.

اما این‌ها را چرا گفتم؟ راستش را بخواهید، در تمام این سال‌ها، هروقت در مورد میزان دقتم برای در نظر گرفتن جزئیات در انجام کارهای فرهنگی، مردد می‌شدم، یاد اطلاعات و اعداد و ارقامی که از این انیمیشن در ذهنم بود می‌افتادم و این انگیزه‌ای بود (و هست) برای ادامه دادن تلاش‌های دقیق، منظم و حساب‌شده‌ای که از نظر خیلی‌ها بیخود و بی‌معنی بود و هست. [و یکی باید بیاید حد دقت و نظم تلاش‌های همچون منی را تازه قیاس کند با حد مطلوب و لازم]

ولی دوست داشتم بیایم این‌جا و مخصوصا برای جوان‌ترها بنویسم که بدانند ما در زمان به ثمر رسیدن تلاش‌های محققان و مخترعان و مکتشفان بزرگ تمدن غرب زندگی می‌کنیم. که پای آن‌چه من و شما از دور می‌بینیم و تحسین می‌کنیم، رنج‌های بزرگ برده و عرق‌های بسیار ریخته شده، که شکی نیست در ظلم و استعمار و استثمار ملل دیگر در این تاریخ خونین، اما همان ظلم و استعمار هم با زحمت بوده و ناچار، مبارزه با ظلم هم با زحمت خواهد بود، که ما در زمانی هستیم که پایه‌ها و اصل بنا ساخته شده و نوبت به تزیینات ویترین و سنگ نمای ساختمان رسیده و تازه این تلاش‌ها که می‌بینید، تلاش‌های تزییناتی است.

دوست داشتم به جوان‌ترها بگویم تمدن، با زحمت و تلاش و عرق ریختن به دست می‌آید و تثبیت می‌شود. که رفاه و پیشرفت را با سری‌سری فیلم و سریال دیدن و کتاب داستان خواندن نمی‌توان به چنگ آورد. که کمی دورتر از من و شما، آدمی‌زادی پنج سال از عمرش را گذاشته تا فقط یک قلم انیمیشن بلند بسازد که خودش تازه فقط یکی از انواع هنرهای نمایشی است. که بهشت که هیچ، همین آبادی و آبادانی زمین را هم به بها می‌دهند، نه به بهانه...



Wallace & Gromit: The Curse of the Were-Rabbit *

** Chicken Run
*** Shaun the Sheep
پ.ن: از پیشرفت‌های سال‌های اخیر این تکنیک، که ممکن است باعث کاهش زمان ساخت شده باشد، اطلاع ندارم.
پ.ن۲: یک مقداری در مورد آن عدد ۱۹ تردید دارم که دقیقا چقدر بود، ولی مطمئنم به حدی کم بود که صحت محتوای کلی مطلب حفظ بشود.

گفته بودم اینا رو دوست دارم :)

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۰۲ ق.ظ
نویسنده : مهتاب


«و تو در این شهر جای گرفته‌ای»

_ و زن به قلبش اشاره کرد...



جملهٔ اول، آیهٔ دوم از سورهٔ مبارکهٔ «بلد»

سرخ‌پوست

پنجشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۵۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
قبلا یه بار نوشته بودم اگه بخوام اسم سرخ‌پوستی برای خودم بذارم، می‌ذارم: «نگران آرمان‌های ۵۷، تا ابد...»؛ الان حس می‌کنم می‌تونم اینم اضافه کنم: «بسیار فکرکننده به نظم نوین جهانی».




+ این فرهنگ‌هایی که برای بچه‌هاشون چند تا اسم می‌ذارن (چه به شکل اسم وسط، چه لقب و کنیه و...)، واقعا حق دارن. یه دونه کافی نیست.
+ اسم سرخ‌پوستی شما چیه؟

وین

سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
خانم مسنی بود که از لهجه و حرف زدنش معلوم بود در شهر ما مسافر است و وسط مسافرت حالش بد شده و آمده بیمارستان. حالش البته بد نبود. برگهٔ آزمایشاتی که پزشک اورژانس نوشته بود را داد دستم که پذیرشش کنم، اسم و مشخصاتش را وارد کردم و رسیدم به شمارهٔ تماس. گفتم: «خانم یه شماره تلفن می‌دید به من لطفا؟»، کیف دستی‌اش را باز کرد و از تویش یک دفترچهٔ کوچک درآورد. یک شمارهٔ طولانی با پیش‌شمارهٔ ناشناخته را نشانم داد و گفت: «اینه، مال پسرمه، وینه الان. اتریش». خب، اصلش این است که ما این شماره‌ها را می‌گیریم تا اگر احیانا جواب آزمایش بیمار، بحرانی بود یا مشکل خاصی وجود داشت، بتوانیم با او تماس بگیریم و اطلاع بدهیم و بنابراین اولا باید یک شمارهٔ دردسترس باشد و بعد هم ترجیحا موبایل باشد تا به کار بیاید، ولی نمی‌دانم چرا چیزی نگفتم. احتمالا چون فکر کردم موضوع به حدی بدیهی است که نیاز به توضیح ندارد و اگر این شمارهٔ عجیب را به من داده، لابد دلیلی دارد و شاید شمارهٔ دیگری ندارد اصلا و البته توی دلم هم گفتم: «خب الان این کلاس گذاشتن داره؟!»، خلاصه پذیرش کردم و رفت صندوق. برگشت، نمونهٔ خونش را گرفتم و از اتاق نمونه‌گیری که بیرون می‌آمدم گفت: «دخترم می‌شه یه لیوان آب برام بیاری؟» و دوباره دست کرد توی کیف مشکی کوچکش و یک لیوان پلاستیکی سبز درآورد. از این لیوان‌ها که معمولا دست بچه‌هاست. لیوان را به من داد و گفت: «مال بچگیای پسرمه» و لبخند زد. و تازه آن‌جا بود که فهمیدم ماجرا چیست. آن‌جا بود که احساس کردم کل حال بد و آزمایشگاه و حتی همین آب خوردن، احتمالا فقط دلیل و بهانه‌ای است برای یادآوری دلتنگی‌اش و شاید هم از عوارض آن. همین‌طور که شرمندهٔ قضاوت زودهنگامم بودم و همین‌طور که لیوان سبز پلاستیکی پر از آب را برایش می‌بردم، به این فکر کردم که آدمی‌زاد، چقدر موجود ناتوانی است در مقابل دلتنگی‌. که خدا نکند دل آدم پیش کسی باشد، آن‌وقت هرچیز باربط و بی‌ربطی را وصل می‌کند به آن آدم. آن‌وقت ممکن است برود در یک آزمایشگاه ساده و برای یک آزمایش ساده، شمارهٔ پسرش در آن سر دنیا را به مسئول پذیرش بدهد.
با آدم‌های دلتنگ، مهربان باشیم...


پ.ن: ماجرا مال خیلی وقت پیش است.

جرینگ!

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۴۱ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

سلام :)

از اون‌جا که امروز عیده و عیدتون مبارک باشه و اینا، و از اون‌جا که من از هر طرف می‌رم و هر کاری می‌کنم، بالاخره یه ‌طوری یاد دلتنگیم برای مشهد می‌افتم، یه فایل صوتی براتون می‌ذارم این‌جا که پارسال تو حرم ضبط کردم. یه جایی که خادما داشتن شیشه‌های لوستر رو تمیز می‌کردن و این کار یه موسیقی ساده و بامزه ایجاد کرده بود. ضمن این که البته صدای شلوغی حرم و یه حرم شلوغ هم هست که بعیده حالاحالاها بشنویم. اسمش رو همون موقع گذاشتم «جرینگ لوستر حرم» :) [۵ مگابایت]
 
 
 
+ دعا بفرمایید...

استخوان لای زخم، به اتم معنا

يكشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۴۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
تلاش برای حل مسائل تو حوزه‌های مختلف (تو سطوح ملی یا بین‌المللی) با یه دوراهی اولیهٔ سخت مواجه می‌شه. اگر مسائل مختلف رو یک جور زخم بدونیم که یه عاملی مانع بسته شدن و بهبودشه، یک عده انتخاب می‌کنن که مدام پانسمان‌های زخم رو عوض کنن تا عفونت نکنه و یک عدهٔ دیگه انتخاب می‌کنن که علی‌رغم اعتراض و فریاد بیمار، دست ببرن و عاملی که مانع بهبود زخم می‌شه رو دربیارن. گروه دوم ممکنه گاهی (یا خیلی) وقتا، بیش از حد تلخ‌ و بی‌رحم به نظر برسن، ولی لازمه توجه کنیم که بدون شجاعت اونا برای مواجهه با اصل مشکل، تلاش گروه اول به جایی نمی‌رسه، گرچه که البته نیازمند و ممنون تلاش‌هاشون هستیم.


+ اگه موضوع پیچیده است، کافیه به جای «حوزه‌های مختلف»، صرفا حوزهٔ زنان و خانواده رو جایگزین کنید. گروه‌های ترویج سبک زندگی خیلی مفید و بانمک و دوست‌داشتنی‌ان و حضورشون هم لازمه، اما اصل مشکل جای دیگه است و تا وقتی حل نشه، همهٔ تلاش‌ها مثل عوض کردن پانسمان روی زخمه.

+ اصل مشکل کجاست؟ بی‌عدالتی و نابرابری آموزشی و نگاه ضدزن در حوزهٔ معزز علمیه به عنوان مرجع رسمی آموزش علوم دینی.

+ یکی از شخصیت‌های رمان «بیوتن» رضا امیرخانی، یه جایی به شخصیت اصلی می‌گه: «...اما ایراد مال توست داداش... تو هنوز نفهمیده‌ای زنت را برای اتاق خواب می‌خواهی یا اتاق پذیرایی...» [با عرض معذرت بابت کمی تا قسمتی مودبانه نبودن جمله، اما] ایراد اصلی جمهوری اسلامی هم همینه که بالاخره نمی‌دونه از «زن» چی می‌خواد. با یه استدلال درستی می‌گه فضای اباحی‌گری به ضرر زن و شخصیت انسانیشه (که قبول) منتها بعد در ادامه همین زن که اون‌جا کرامتش رو تا اوج افلاک بالا می‌بره تا به نتیجه‌ای که می‌خواد برسه، اگه شرایط برابر تحصیلی بخواد برای تحصیل علوم دینی، دیگه اینا براش لازم نیست و بهتره بره به همسرداریش برسه. فلذا وقتی کرامت زن در حد رعایت حجاب خوبه و بیش‌ترش دیگه بده، یعنی واقعا جمهوری اسلامی نمی‌دونه از «زن» چی می‌خواد و جز «همسری» و «مادری» دیگه شانی براش قائل نیست. [قبل از این که اعتراض کنید عرض کنم که من هنوز انقدر پرت نشدم که «خانه‌داری»، «همسری» یا «مادری» رو بی‌اهمیت بدونم، فقط دارم عرض می‌کنم زن، فقط اینا نیست و باز قبل از این که اعتراض کنید و بگید پس این همه خانم تحصیل‌کرده و فلان و بهمان چین، باید عرض کنم اونا عمدتا محصول دانشگاهن، نه حوزه و اگر به حوزه بود حالاحالاها باید سر این بحث می‌کردیم که اصلا تحصیل زن به صلاحش هست و با زنانگی منافات داره یا نداره و الخ]

+ یه لحظه فکر کنید اگر ما مجبور به پذیرش خانم‌های تحصیل‌کرده و اصولا تحصیل خانم‌ها نشده بودیم، الان چه بحثای فقهی عجیبی در جریان بود. مثلا احتمالا مراجعهٔ مرد بیمار به پزشک زن، ایراد داشت، چون ممکن بود نشونهٔ ولایت خانم به اون آقا تلقی بشه، یا مثلا خانم‌ها عقل و استعداد کافی برای گذروندن دوره‌های تخصصی رو نداشتن احتمالا و فقط حق استفاده از اساتید خانم رو داشتن و الخ. این دقیقا فضاییه که برای تحصیل علوم دینی وجود داره، این دقیقا دلایلیه که برای مخالفت با اجتهاد خانم‌ها وجود داره، این دقیقا استخون لای زخمیه که می‌گم.

+ نمی‌شه که شب و روز بگی حجاب نشونهٔ اینه که خانم‌ها اتفاقا باید تو جامعه حضور داشته باشن و بعد حضور همون خانم باحجاب رو پای درس اساتید آقا، برنتابی. من اصراری ندارم به اختلاط، اتفاقا اونی که از نبود اختلاط، آرامش بیش‌تری داره خود خانومان (نگاه کنید به استقبالشون از فضاهای ویژهٔ خانم‌ها تو جاهای مختلف) منتها وقتی نمی‌تونی بدون اختلاط، شرایط تحصیلی برابر ایجاد کنی و فقط خانم‌ها رو حذف می‌کنی، داری ریشهٔ حرف و استدلال اصلی خودتو می‌زنی. یعنی دقیقا داری مثل مسیحیت قدیم، اصل وجود زن رو دلیل فساد می‌دونی. و کدوم آدم عاقلی تو دنیایی که خانم‌هاش نوبل و فیلدز می‌گیرن، رییس‌جمهور و نخست‌وزیر می‌شن، حاضره به این حرفای تو اعتنا کنه و قبولشون داشته باشه؟

+ حجاب، وجه ظاهری و روبنایی یه نظام فکریه. کما این که بی‌حجابی. و نظام فکریت ایراد داره خواهر/ برادر. حالا هی بیا شب و روز از دلایلی حرف بزن که رفتار خودت نشون می‌ده قبولشون نداری.

ناگفته‌های ۹۸

جمعه, ۲ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۴۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
+ من خیلی با خودم کلنجار رفتم این پست رو ننویسم، ولی نشد. ولی قول می‌دم آخرین چیزی باشه که در مورد اتفاقات ناگوار ۹۸ می‌نویسم.

+ سوال من در مورد آبان ۹۸ اینه: روحیه‌ای که به خاطر اعتراضات به گرون شدن بنزین (که تازه به شکلی غیراصولی اتفاق افتاده بود) آدم می‌کشه و موضوع براش حیثیتی و دفاع از اصل سیستمه، تو فرایندهای مربوط به انتقال قدرت تو سطح اول، که تو خوشبینانه‌ترین حالت قراره با اعتراضات پراکندهٔ نامرتبطی روبه‌رو بشه، قراره چی‌کار کنه؟ حمام خون راه بندازه؟ این روحیه قرن‌هاست با انسان ایرانیه و مثل ویروسی که با تقسیم سلولی به سلول‌های جدید منتقل می‌شه، خودشو از هر حکومتی به حکومت بعد منتقل می‌کنه. کاش یه فکر اساسی براش بکنیم. اساسی هم یعنی از مدارس شروع کنیم.

+ من فکر می‌کردم ما قوی‌تر از این هستیم که فرماندهٔ نظامی‌مون رو تو کشور ثالث به اون شکل ترور کنن. من فکر می‌کردم دنیا با همهٔ وحشی بودنش، هنوز ذره‌ای تمدن درش هست. اشتباه می‌کردم.

+ هواپیمای اوکراینی تاوان همهٔ پنهان‌کاری‌های بی‌مورد جمهوری اسلامی در تمام این سال‌ها بود. درد و داغی بود که حالاحالاها فراموش و خنک نمی‌شه. می‌تونم بگم از ترور سردار سلیمانی هم به مراتب دردناک‌تر. چون حداقلش این بود که سردار و همراهانشون به دنبال شهادت بودن و می‌دونستن همیشه در خطرن ولی اون مسافرا... . نمی‌خوام احساسات کسی رو جریحه‌دار کنم ولی واقعیت اینه نصف بیش‌تر خشم و ناراحتی ما به خاطر این بود که مدافعان معمول امنیتمون پشت این ماجرا بودن. نصف بیش‌تر خشم و ناراحتی کسایی هم که شب و روز برای بد کردن حال من و شما تلاش می‌کنن و بابتش از دشمنامون پول می‌گیرن به خاطر ربط ماجرا به سپاه بود. و الا اگه همین اتفاق به خاطر خطای انسانی خلبان یا به هرحال مجموعهٔ دیگه‌ای بود، واکنش‌ها کلا طور دیگه‌ای می‌شد.

+ دی ۹۸ من خیلی به هم ریختم. طوری که حتی تو وبلاگم هم معلوم بود. طوری که حتی چند نفر از خواننده‌هام هم اشاره کردن بهش. ولی به هم ریختنم، صرفا به خاطر اتفاقاتی که افتاد نبود، به خاطر پیش‌بینی اتفاقاتی بود که در آینده می‌افته. چون هیچ نشانهٔ امیدبخشی از پذیرش اشتباه و تلاش برای اصلاحش وجود نداشت. محض ثبت در تاریخ هم که شده، حداقل یه نفر باید تو اون ماجرا استعفا می‌داد یا برکنار می‌شد. همین‌طور که تو قضیهٔ اعتراضات آبان. همین‌طور که تو حادثهٔ شهادت هموطنانمون تو مراسم تشییع سردار تو کرمان. تا کجا قراره آدما بابت عملکردشون جواب پس ندن و تو هر مورد هم به یه بهونه و اصطلاحا مصلحت؟

+ اون افتضاح رونمایی از دستگاه ویروس‌یاب مستعان رو دیدید تو بالاترین سطح؟ همون.

+ سردار سلیمانی... چقدر عجیب بود حال اون روزا و همهٔ روزای بعدش. شما متوجه نیستید من چی می‌گم. من تو این وبلاگ یه آدم مذهبی به نظر می‌رسم ولی اگه براتون جزئیات رو توضیح بدم متوجه می‌شید چقدر حال اون روزا، برای خودم عجیب بود. من، خیلی اهل کلیپ دیدن نیستم. همین الان می‌تونم با اطمینان بگم نصف بیش‌تر کلیپ‌هایی که غالب جامعه در مورد سردار سلیمانی دیدن رو ندیدم. راستش فعلا قصد هم ندارم ببینم. از خود ایشون هم خیلی کم می‌دونم و زمان شهادتشون کم‌تر از اینم بود حتی. یادمه چند سال پیش می‌خواستم یه مطلبی بنویسم در مورد صحبت‌های کرباسچی دربارهٔ حضور ما تو سوریه، که جنجالی شده بود. دقیقا یادمه قبلش یه فیلمی دیده بودم از حضور سردار سلیمانی تو مراسم درگذشت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی تو مرقد امام که ایشون خیلی جدی و حتی کمی بااخم از جلوی جمعیت رد می‌شن که وارد مرقد بشن و سیل مردمی که به ایشون ابراز احساسات می‌کردن و... . یادمه وقتی داشتم اون مطلب رو می‌نوشتم یه بخشی هم می‌خواستم اضافه کنم که چرا ایشون انقدر برخوردشون جدیه با مردم و نظامیا لازمه مردمی‌تر باشن و الخ. منتها قبل نوشتن، از اون‌جا که می‌دونستم با یه فیلم نمی‌شه قضاوت کرد، از یکی از دوستام که اون هم آدم منتقدیه خودش ولی بیش‌تر از من در جریان اخبار مربوط به ایشون بود، در مورد رفتار و منش کلی سردار پرسیدم که گفت: «نههههههه! این‌طوری نیست! حالا من اون فیلمی که تو می‌گی رو هنوز ندیدم ولی ایشون خیلی خوش‌اخلاقه اتفاقا» که من دیگه اون نقد رو اضافه نکردم. یعنی می‌خوام بدونید واقعا اطلاعات و نگاه من تو چه حدی بود. ببینید من قبل از شهادت ایشون و حتی همین الان، سوالات و نقدهایی داشتم و دارم، ولی چون همشون نیاز به بررسی بیش‌تر دارن، جای طرحشون نیست این‌جا. منتها می‌خوام اینو بگم که من واقعا خودم تو احساس خودم مونده بودم اون موقع. همون موقع هم نوشتم، آدما می‌گن عشق و علاقه از روی شناخت حاصل می‌شه، ولی من فکر می‌کنم بعضی علاقه‌ها این شکلی نیست. از جایی که نمی‌دونی میاد. یه غم عظیم عجیبی تو دلم بود زمان شهادتشون و گریه‌هایی که بند نمی‌اومد. نمی‌گم هم فقط در مورد ایشون. قبل از ایشون من در مورد شهید علی محمودوند از شهدای تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله هم همین حسو داشتم. شاید ده‌یازده سال پیش کسی تو یه اردوی راهیان چیزهایی در مورد ایشون گفته بود که همونا رو هم درست یادم نمیاد الان، ولی هروقت اسمشون میاد یا مخصوصا عکسشون رو می‌بینم، قلبم آشوب می‌شه و واقعا نمی‌دونم چرا. در مورد سردار هم همین حس بود، البته به مراتب شدیدتر و واقعا اینم نمی‌دونستم و نمی‌دونم چرا...

+ می‌دونید من دلم می‌خواست یه نفر میومد همین‌طوری الکی می‌گفت اون «قتل نفس زکیه» که از علائم ظهوره، همین اتفاق شهادت ایشون بوده. می‌دونم که نیست، می‌دونم جزئیات اون اتفاق کلا فرق داره، ولی دلم می‌خواست یکی همین‌طوری الکی اینو می‌گفت...

+ یکی نوشته بود: ما پای جمهوری اسلامی مظلوم وایمیستیم ولی پای جمهوری اسلامی احمق نه. حالا من که البته معتقد نیستم جمهوری اسلامی احمق باشه، منتها می‌خوام بگم من حاضرم پای جمهوری اسلامی احمق هم وایستم، ولی با جمهوری اسلامی‌ای که خودش رو به حماقت می‌زنه و ما رو هم احمق فرض می‌کنه چه کنیم؟
[و البته که واضحه، تلاش کنیم (هرکس تو جایگاه خودش و به اندازهٔ خودش) که اوضاع رو عوض کنیم. اون‌طور که من می‌فهمم ما قرار نیست تنهایی و بدون ولی خدا تا خود خود قله برسیم، ولی قراره اثبات کنیم و نشون بدیم که ارادهٔ تا قله رفتن رو داریم. و الا برای خدا کاری نداره ما رو از وسط راه برداره یه راست بذاره نوک کوه.]


+ منصور ضابطیان یه جایی تو «مارک و پلو» (به مضمون) می‌گه: آمریکاییا دوست ندارن ۱۱سپتامبر رو یادآوری کنن برای خودشون. دوست دارن فراموشش کنن.
خب، حق دارن...



بعدنوشت: هنوز و شاید تا همیشه، نوشتن «شهید سلیمانی» ناممکنه انگار...

کرونا و باقی مسائل

چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۲۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
+ کرونا اولین پاتک طبیعت به تجاوزات بی‌رحمانهٔ انسان نیست؛ آخرین هم نخواهد بود.

+ «حالا این‌طورا هم که می‌گن نیست» را از گروه‌های مختلفی شنیده‌ام. از حاج آقاهای اسم‌و‌رسم‌دار تا آدم‌های سطحی، اینستاگرامی و ظاهربین. گروه دوم که خیلی مهم نیستند، منتها گروه اول خیلی جالبند. یادم هست شب نیمهٔ شعبان، حاج آقای محترمی در تلویزیون (به مضمون) می‌فرمودند: مردم! مگه می‌شه اهل‌بیت (علیهم‌السلام) شما رو تا این‌جا بیارن تو این شب و دعاتون (برای برطرف شدن این بیماری) مستجاب نشه؟ :)))) حقیقتا دوست داشتم از این تلویزیون‌های جادویی توی فیلم‌ها می‌داشتیم که بتوانم بروم آن طرف شیشهٔ تلویزیون و بگویم: «بله حاج آقا! می‌شه.»

+ این روحیهٔ «ان‌شاءالله گربه است» مختص ماجرای کرونا هم نیست البته. در مسائل اجتماعی و فرهنگی مختلفی، حضرات با همین آرامش ملیح و بانمک با موضوع مواجه می‌شوند. [*بدیهیات: منظورم «همه» نیست]

+ ما انسان‌ها بسیار بی‌رحم و ظالم و خودخواهیم. نسبت به شخص خودمان، نسبت به اطرافیانمان، نسبت به همنوعانمان و نسبت به حیوانات و طبیعت. ظلم‌هایی که به حیوانات در فرایندهای صنعتی تولید مواد غذایی، در نگهداری از حیواناتی که طبیعتشان برای زندگی درون خانهٔ انسان‌ها نیست و در موارد دیگر می‌شود، مثنوی هفتادمن است. ظلم‌هایمان به موجودات زیست‌بوم‌های مختلف هم همین‌طور. ما از قوانین زیادی تخطی می‌کنیم که حتی خود خدا _با این که همه‌چیز در ید قدرت اوست_ به آن‌ها پایبند است. وقتی خودمان را از خدا برای تصرف در طبیعت، قدرتمندتر و محق‌تر می‌دانیم، وقتی یک عده ظلم می‌کنند، عمدهٔ بقیه هم تماشا و کلا دور هم خوشیم، باید پیامدهایش را هم بپذیریم.

+ اگر جویی عقل وجود داشت، در مورد نگه‌داری سگ و گربه‌ در خانه، که اغلب مستلزم ظلم به این زبان‌بسته‌هاست، به جای استناد به قوانین فقهی که آدم‌ها به‌سادگی بگویند قبولشان ندارند، از درِ گروه‌های حمایت از طبیعت و محیط‌زیست وارد ماجرا می‌شدیم. دروغ هم نیست. صرفا وجه دیگر ماجراست.

+ من امیدوارم ماجرای کرونا با این همه مصیبت و هزینه‌ای که ایجاد کرده، به خاطر قاطعیت و شوخی نداشتنش، حداقل، شجاعت مواجهه با واقعیت را به خیلی‌ها عطا کند تا با این درک‌های عجیب از قوانین و سنت‌های خداوند مواجه نباشیم. تا خیال نکنیم اگر اسم جایی را متاثر از یک ارزش یا انسان ارزشی انتخاب کردیم، همین کافی است و دومینو‌وار مسائل خودشان حل می‌شوند.

+ فرمود: «لَو غُفِرَ لَکُم ما تَأتونَ إلى البَهائِم لَغُفِرَ لَکُم کَثیرا»
اگر ستمى که به حیوانات مى‌کنید بر شما بخشیده شود، بسیارى از گناهان شما بخشوده شده است. [کنز العمّال: ۲۴۹۷۳]



بعدنوشت: مستند «honeyland» را می‌توانید در همین راستا ببینید. البته بگویم که از این مدل‌های نازک‌نارنجی هالیوودی نیست؛ اگر از مواجههٔ عریان با یک‌ سری واقعیات طبیعی خوشتان نمی‌آید، تماشا نکنید.

پنجمین و ششمین چالش/بازی/پویش وبلاگی

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۴۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
خب، من اخیرا به دو تا چالش/بازی/پویش وبلاگی دعوت شدم که چون دوتاشون کوتاهن، گفتم هر دو رو تو یه مطلب بنویسم.

۱. دلخوشی‌های صدکلمه‌ای [صد کلمه کمه خب:/ دفعهٔ بعد لطفا وقتش رو بیش‌تر کنید. با تشکر از برنامهٔ خوبتون :)]
شروع از رادیوبلاگی‌ها و به دعوت رها

گاهی من معلم می‌شوم، می‌آید توی اتاق و می‌گوید: «یه سوال بپرسم؟» و بعد دستش را توی گنجهٔ سوالات دورهٔ نوجوانی می‌برد و هر دفعه یکی را درمی‌آورد: «چرا نماز بخونیم خب؟ که چی بشه؟»، «ایرانیا به زور مسلمون شدن یا خودشون خواستن؟»، «فمنیسم یعنی چی؟» و.... . گاهی هم او معلم می‌شود، مثل آن دفعه که داشتم توی بیپ‌تونز دنبال چند تا آلبوم که قبلا رایگان دانلود کرده بودم می‌گشتم تا پولشان را بدهم و حرف رسید به حق انتشار آثار و مالکیت معنوی و الخ، و چند روز بعد دیدم نشسته فهرست تک‌تک آهنگ‌های توی گوشی‌اش را روی کاغذ نوشته و دنبالشان می‌گردد تا پولشان را بدهد و اعتراف می‌کنم اصلا به فکر خودم نرسیده بود که این همه تک‌آهنگ هم که از این طرف و آن طرف به آدم می‌رسد، پولی است! که باعث شد من هم بنشینم به انجام همین کار. [کلا یکی دو ساعت وقت گرفت و ۱۲-۱۰ تومان هزینه‌اش شد]. گاهی در واکنش به بعضی حرف‌ها یا کارهای مامان و بابا که با آن‌ها موافق نیستیم، مثل این سریال‌های طنز، یکهو برمی‌گردیم به همدیگر نگاه می‌کنیم و می‌زنیم زیر خنده، گاهی هم البته یادم نمی‌رود که جملاتی با ساختار «شما دهه هشتادیا البته...» را بگویم و به حرص خوردنش بخندم (شکلک خواهر بدجنس :دی) و البته با همهٔ این‌ها به خاطر علاقهٔ زیادش به شیرینی‌پزی، جدای این که گهگاه همین‌طوری می‌آید و از همه‌مان می‌پرسد: «چه کیکی دوست دارین امروز درست کنم؟» الان دو سال است که کیک تولدم را هم درست می‌کند و باعث می‌شود از خودم بپرسم، زندگی بدون خواهر کوچک‌تر مهربانی مثل او، اصلا می‌توانست زندگی باشد؟

*بدیهیات: با توجه به عنوان چالش، من صرفا قسمت‌های گل‌وبلبلش رو نوشتم و برآیند و جمع‌بندی احساسم رو، ولی مسلمه که همه‌ش همین‌ها نیست :)

۲. این من هستم
شروع از هاتف.بلاگفا.کام و به دعوت خانم معینیان [البته قوانین اصلی این یکی مثل یاسای چنگیزه و من نصف بیش‌ترشو رعایت نکردم :)]

۱. فکر کردن رو دوست دارم، مخصوصا تفکر سیستمی.
۲. از گفت‌و‌گو، تبادل‌نظر و بحث، کیف می‌کنم.
۳. برای رسیدن به هر هدفی، دنبال بهترین و بهینه‌ترین راه رسیدن می‌گردم و صرف موفق شدن، اصلا برام کافی نیست.
۴. به پیاده‌روی‌های طولانی تو مسیرهای متفاوت، علاقه دارم.



+ من یه بار برای یه پویش وبلاگی از چهار نفر دعوت کردم و محض ثبت در تاریخ هم که شده، یه نفرشون هم ننوشت، فلذا تصمیم گرفتم آدما رو تو معذوریت و رودرواسی نذارم دیگه. هرکی دوست داشت بنویسه :)

تحلیل پاییزی

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

ما در این کشور، بیش از هر چیزی به یک تعداد مترجم نیاز داریم. آدم‌هایی که بتوانند دغدغهٔ گروه‌های مختلف جامعه را برای گروه‌های دیگر ترجمه کنند و در این مسیر، از مرحلهٔ بروز عصبانیت‌های شدید (ولو کاملا به حق) و بی‌ادبی‌ها و بی‌انصافی‌های مرسوم، عبور کرده باشند.


بی‌ربط ۱: سال ۹۵ و در جریان تلاش‌های گروه‌های مختلف برای زمینه‌سازی پیروزی در انتخابات ریاست‌جمهوری ۹۶، یکی از فعالان عرصهٔ رسانه‌ای کشور در جمع خصوصی‌ای، توصیه می‌کرد برای اقناع‌سازی و همراه کردن جامعه، روی مطالبات اقتصادی مردم دست بگذارید و در ادامه افزود: «حالا ممکنه بگید، اگه مطالبات انقد بالا رفت که بعدا برای خودمون دردسر شد چی؟ و جواب من اینه که مهم نیست! الان فقط شما تمرکزتون باید روی زدن دولت باشه. فعلا این بره، بعدا اونا رو یه کاریش می‌کنیم.»


بی‌ربط ۲: بعضی‌ها تاثیر تحریم‌ها را در وضع اقتصادی فعلی به کل منکر هستند و بعضی دیگر تاثیر دولت را و هرکدام صرفا عامل مقابل را مشکل می‌داند، واضح است که دو لبهٔ یک شمشیر هستند برای فراری دادن جامعه از درک واقعیات، همان‌گونه که هست.


بی‌ربط ۳: من که شخصا معتقدم ادامهٔ کار دولت بعد از آبان ۹۸ اشتباه بود، منتها خوب است به وضع جامعهٔ گل‌و‌بلبل‌مان هم توجه کنیم. مردمی اغلب درگیر پارتی، رانت، سهمیه‌های بی‌معنی، ربا، اغلب فاقد روحیهٔ مسئولیت‌پذیری و کم‌فروش در کار و...‌ . شاید بشود گفت رای دورهٔ اول یک رییس‌جمهور ناشی از شناخت ناکافی مردم بوده، اما در دور دوم، هرگز این‌طور نیست. مردمی که آگاهانه و البته جوگیرانه به یک ایدئولوژی و جریان مشخص برای ادارهٔ مملکت رای می‌دهند، آن‌قدرها هم که این روزها گفته می‌شود، طفلکی و مظلوم نیستند. این وضع البته مختص مملکت ما نیست و ظاهرا در خیلی جاهای دیگر هم ادا اطوار سلبریتی‌ها و بازی‌های رسانه‌ای، به عقل آدم‌ها می‌چربد.


بی‌ربط ۴: «اگر فلانی اومده بود بهشت می‌شد» و «اگر فلانی اومده بود از اینم بدتر می‌شد» را هرکجا شنیدید فرار کنید.


بی‌ربط ۵: من نگران مسائلی که نمی‌توانم در موردشان کاری انجام بدهم نیستم، اخبار تلخی که به من ربطی ندارد را پیگیری نمی‌کنم و تلاش می‌کنم کارهایی را انجام بدهم که می‌توانم و باید انجام بدهم. بقیه‌اش، چه در بعد فردی و چه اجتماعی، به من ارتباطی ندارد. این بقیه می‌تواند یک گستره از سقوط جمهوری اسلامی تا ظهور امام زمان (روحی لتراب مقدمه الفداء) را شامل شود. این گزینه را از کسی می‌شنوید که در جریان اتفاقات دی ماه سال گذشته، خیلی دقیق پیگیر اخبار بود تا هیچ خبر مهمی را از دست ندهد و الان با قاطعیت می‌گویم کار غلطی است، مگر کارتان خبر باشد. رها کنید پیگیری جریان اخبار بی‌فایده را. آن‌طور که فهمیده‌ام، کراهت هم دارد.


بی‌ربط ۶: شرایط سخت است و کسی نیست که این را نداند، اما می‌توان به آرامشی نسبتا پایدار، فارغ از شرایط بیرونی رسید. شرط اول این است که «هدف» داشته باشیم و شرط دوم این که برای رسیدن به آن، علی‌رغم جمیع گرفتاری‌ها، تلاش کنیم. آدم‌های بزرگ و مهم بسیاری در تاریخ، در مناطق جغرافیایی مختلف، با شرایطی به مراتب پیچیده‌تر و سخت‌تر از ما، به قله‌های بلندی رسیده‌اند. می‌توانید به این حقیقت بی‌اعتنا باشید، ولی به هیچ‌وجه قابل‌انکار نیست.


بی‌ربط ۷: ربیعتان مبارک :)

برای امروز

شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۱۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

سلام و تسلیت. پیشنهاد مداحی برای امروز:

 

۱. «امام رضا لیلا و عالم همه مجنونه»، ۹.۴ مگابایت

 

۲. «دلم جز به مهر تو سامان ندارد»، ۹.۸ مگابایت

 

 

۳. «ای لطف تمام یا رضا ادرکنی»، ۱۰ مگابایت

 
۴. «ای عزیز دل مصطفی من فدای شما»، ۶.۴ مگابایت

 

 

+ همه از حاج محمود کریمی.

 

بعدنوشت: لینک دانلود آلبوم موسیقی سریال «ولایت عشق»، با آهنگسازی بابک بیات و صدای محمد اصفهانی.

برای شما چطور؟

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

امید، برای من این شکلی است:

Je t'aime pour aimer

شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

تو را به جای همهٔ کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم

 

تو را به جای همهٔ کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم 

برای اشکی که خشک شد و هیچ‌وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ‌گاه نشکفت دوست می‌دارم

 

تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارم

برای پشت کردن به آرزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم

 

تو را به خاطر بوی لاله‌های وحشی

به خاطر گونهٔ زرین آفتابگردان

برای بنفش‌ بودن بنفشه‌ها دوست می‌دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

 

تو را به جای همهٔ کسانی که ندیده‌ام دوست می‌دارم

تو را برای لبخند تلخ لحظه‌ها

پرواز شیرین خا‌طره‌ها دوست می‌دارم

تو را به اندازهٔ همهٔ کسانی که نخواهم دید دوست می‌دارم

 

به اندازهٔ  قطرات باران، به اندازهٔ ستاره‌های آسمان دوست می‌دارم

تو را به اندازهٔ خودت، به اندازهٔ آن قلب پاکت دوست می‌دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم


تو را به جای همهٔ کسانی که نمی‌شناخته‌ام دوست می‌دارم

تو را به جای همهٔ روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم

برای خاطر عطر نان گرم

و برفی که آب می شود

و برای نخستین اشتباه

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

 

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم...



+ پل الوار.

+ بله، قدیمی و تکراری است.

+ با کمی تغییر.

اقدام بعدی: تماشای «از سپیده تا فریاد»

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۳ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

سال ۸۶ بود اگه اشتباه نکنم. یه کاست خریدم از استاد شجریان به اسم «غوغای عشقبازان»، شور و افشاری. غوغایی بود برای خودش. و مخصوصا برای من که تو سن نوجوونی بودم جذاب بود. یه رادیو‌ضبط دوکاستهٔ آیوا داشتیم (هنوزم داریم) که مثل دوربین آنالوگ یاشیکا، اونم خیلی مد بود. مثل الان که نبود، از آلبوم پلی‌لیست درست کنی، بذاری رو تکرار، تیک شافل رو بزنی، گوشیت رو هم رو زمان‌سنجش تنظیم کنی که خودش خاموش شه. برای شنیدن باید بیدار می‌بودی. نهایت می‌تونستی بری جلو یا عقب، کاست رو هم باید می‌ذاشتی، یه ورش که تموم می‌شد، برمی‌گردوندی که بقیه‌ش رو بشنوی. ضبط رو می‌ذاشتم کنارم و هی پخش می‌شد، تقهٔ آخرش می‌خورد و دکمهٔ پخش می‌پرید بالا، کاست رو برمی‌گردوندم و سیر نمی‌شدم از این عملیات تکراری. سیر نمی‌شدم از گوش دادن. دیگه از دستم در رفته بود تعداد دفعاتی که گوش دادمش. شعر، آواز، آهنگ، همه‌چیش عالی بود و اینا رو حتی من سیزده‌ساله هم می‌فهمیدم. گذشت و دورهٔ کاست‌ها تموم شد و دل من موند پیش آهنگای اون آلبوم که دیگه نمی‌شد گوش داد. یادمه یکی دو سال پیش دوباره زد به سرم که بگردم دنبال اون آهنگا تو نت و نبود البته. درگیر و دنبالش بودم تا این که چند وقت بعد، خیلی اتفاقی تو یه کتاب‌فروشی سی‌دی همون آلبوم رو دیدم، با همون طرح جلد غریب و دوست‌داشتنیش، و اصلا نمی‌تونم براتون توصیف کنم چقدر خوشحال شدم. انگار بعد ده‌دوازده ‌سال، یه رفیق قدیمی و عزیز که تمام این مدت ازش بی‌خبر بودی رو ببینی. فقط خواستم بگم قدیمی‌ها و طرفدارای درجه‌یک ایشون که جای خودشون، حتی من دهه‌هفتادی هم با آلبومشون خاطره دارم... خدا رحمتشون کنه...



پ.ن: غیر از این آلبوم، بعدا دو تا آلبوم دیگه هم ازشون خریدم تو دورهٔ کاست و هیچ‌کدوم رو به اندازهٔ این یکی دوست نداشتم. غیر این سه تا آلبوم، اون قطعهٔ مشهور «ببار ای بارون» و البته ربنا، کار دیگه‌ای از ایشون گوش ندادم تا الان.

پ.ن۲: لینک خرید «غوغای عشقبازان»

پ.ن۳: «از نیک و بد استاد محمدرضا شجریان» در فیه ما فیه

پ.ن۴: لینک تماشای مستند «از سپیده تا فریاد»

بعدنوشت: پ.ن۵: چقدر زیباست فرزندی تربیت کرده باشی که آرمان‌ها، هنر و مسیرت رو ادامه بده...

به جای موخره

چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۴۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
آنچه گذشت: عقل سرخ (۲۰)
خب، به سلامتی و میمنت و خجستگی، جزوه‌ای که قرار بود بخونیم تموم شد. اول از همه لازمه تشکر کنم از همهٔ اونایی که همراهی کردن تو این مدت، مطالب رو خوندن، اون فلش بنفش رو فشار دادن که عدد تیکش بره بالا و یه جورایی اعلام کردن که دارن می‌خونن و همراه ما هستن، اونایی که محبت کردن و نظر گذاشتن، سوال پرسیدن یا نکات مهم مطالب رو یادآوری و تاکید کردن، اونایی که دوست داشتن مطالب رو بخونن ولی نرسیدن [هنوزم دیر نشده البته. کلا بیست جلسه است و هر جلسه نهایتا پنج دقیقه وقت می‌خواد] و حتی اونایی که وقتی عنوان این مطالب رو توی وبلاگ‌های به‌روز‌شده یا صفحهٔ خبرخوانشون می‌خوندن با خودشون می‌گفتن: «ای بابا! کی می‌شه اینا تموم شه راحت شیم!» و خلاصه همه :) ممنون از همراهی همه‌تون :)

و اما بعد، راستش به عنوان موخره دلم می‌خواد یه چیزی بگم که یه مقداری گفتنش شاید بزرگ‌تر از قد و قوارهٔ منه (مثلا من تا حالا حرفی بزرگ‌تر از قواره‌م تو این وبلاگ نزدم 😉) و اون این که کاش کنار همهٔ برنامه‌هایی که برای ارتقای دانش و مهارتمون تو رشتهٔ تحصیلی یا کاری‌مون داریم، کنار برنامه‌هایی که برای ورزش و سلامتی داریم، کنار وقت‌هایی که برای تفریح و استراحت و فیلم و سریال دیدن می‌ذاریم و نهایتا کنار زمان‌هایی که صرف یاد گرفتن مهارت‌های هنری یا خوندن ادبیات داستانی می‌کنیم، یه وقت کوچولویی هم پیدا کنیم و در مورد مبانی دینی، در مورد تاریخ معاصر ایران و دنیا و در مورد تاریخ صدر اسلام، کتابای خوب بخونیم. 

من الان ده‌ ساله (و یه کوچولو بیش‌تر از این) دارم وبلاگ می‌نویسم و خب به همین قدمت (الان یعنی من خیلی باستانی‌ام :دی) دارم وبلاگ‌ها رو می‌خونم و طبعا از طیف‌های مختلف، جنسیت‌های مختلف، سن‌و‌سال‌های متفاوت هم می‌خونم و خیلی خیلی کم دیدم همچین دغدغه‌ای رو. خیلی کم دیدم کسی واقعا درک کنه مطالعه در مورد مباحثی که گفتم، جزء واجبات و نیازهای اصلی و اساسی زندگی ماست، چرا؟ چون داریم زندگی می‌کنیم! چون ما هرکاری هم تو زندگی انجام بدیم یا ندیم، تو اوج هر موفقیت یا ته هر شکستی که باشیم، به هرحال حداقل کاری که داریم انجام می‌دیم اینه که داریم زندگی می‌کنیم و زندگی یعنی هر روز، کلی انتخاب که باید انجام بدیم و سوال اینه که ما انتخاب‌های روزانه‌مون رو بر چه مبنایی تنظیم می‌کنیم؟ اهدافمون چی‌ان و چرا؟ به کجا می‌خوایم برسیم و باز هم چرا؟ اینا سوالات اساسی و مبنایی زندگیه و بقیهٔ مسائل در ارتباط با جواب این سوال‌هان که معنا پیدا می‌کنن. ممکنه آشفتگی‌های دورهٔ نوجوونی یا سرعت بالای تحولات مخصوصا اوایل دورهٔ جوونی، باعث بشن فکر کنیم نیاز به جواب دادن به این سوال‌ها یه نیاز درجه‌چندمه و مدتی سرمون گرم باشه، ولی بالاخره دیر یا زود باید با این سوالات مواجه شد و از جمله مهم‌ترین این سوالات هم همینه که آیا بالاخره به وجود خدا باور داریم؟ و اگر بله تا کجا و به چه صورت؟ آیا دین رو قبول داریم؟ و باز هم اگر بله، چرا و تا کجا و اگر نه، چرا و تا کجا؟

آدم‌ها _اغلب آدم‌ها_ بر اساسِ اساسی که وجود نداره، بر مبنایِ مبنایی که نیست، برای زندگیشون تصمیم می‌گیرن. به‌شدت با مسائلی که اصلا نمی‌دونن چیه _و البته خودشون معتقدن که می‌دونن_ موافق یا مخالفن. زیاد دیدم آدم‌هایی که با دین مخالفن، ولی حتی نمی‌دونن دربارهٔ چی حرف می‌زنن. ببینید، نقل بهشت و جهنم نیست، حرف این نیست که الان همهٔ قوانین فقهی ما درست و بی‌نقصه، صحبت این نیست که ما تو شرایط کاملا ایده‌آلی هستیم و آدما صرفا از رو لجبازی مخالفن، خیر، من به خیلی‌ها بابت این مخالفت‌ها کاملا حق می‌دم و کاملا هم درکشون می‌کنم، اما حرف من اینه که برای این حد از مخالفت یا حتی بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی، مطالعاتی همه‌جانبه‌تر و بیش‌تر نیازه. 

شبانه‌روز در معرض تولیدات تصویری و صوتی‌ای هستیم با مبانی ملحدانه، در معرض پست‌ها و جملات بلند و کوتاه در تحقیر و تمسخر دین و دین‌داری و در مقابلش حاضر نیستیم برای درک بیش‌تر و بهترِ همون مفهومی که داریم نقدش رو مفصل می‌خونیم و می‌بینیم، وقت بذاریم. خب این وضعیت با آزادگی و حقیقت‌طلبی‌ای که از یه روشنفکر ساده و معمولی هم توقع داریم، جور در نمیاد. یعنی اگه مبنای زندگی، قوانین روشنفکرانه هم باشه، بازم این وضع درست نیست.

چند سال پیش، یه بار خیلی اتفاقی و گذری داشتم با یه بنده خدایی صحبت می‌کردم سر این که آیا قرآن بالاخره وحی هست یا نیست یا... من دورخیز کرده بودم که دلایلی که برای خودم داشتم رو براش فهرست کنم و توضیح بدم که _خدا خیرش بده_ همون اوایل بحث گفت: «شما ببین الان، ما یه قرآن کریم داریم، یه قرآن مجید، یه قرآن حکیم، خب از همین‌جا معلومه وحی نیست دیگه وقتی چندتا نسخه ازش وجود داره» :))))) و می‌گم، واقعا خدا خیرش بده، معلوم شد اصلا نیازی به صحبت نیست. بحث رو جمع کردم و خداحافظی چون واقعا توان توضیح دادن تو اون سطح رو نداشتم.

حالا، چیزی که اغلب اوقات می‌بینم همینه تقریبا. یعنی یادمه اوایل که وارد توییتر شده بودم می‌گفتم خدایا حالا اگه تو بحثا مثلا یکی بیاد همون سوالاتی که تو ذهن منه و براشون جواب ندارم رو بپرسه چی؟ _و من شخصا سوالاتی تو ذهنمه که مسلمان نشنود کافر نبیند فی‌الواقع :)_ بعد که یه چندباری بحث پیش اومد، دیدم بابا اغلب اینا تو بدیهیات موندن. بدیهیات دینی، تاریخی و اصلا بعضا با چیزی مخالفن که نیست! آرزوی تحقق چیزی رو دارن که همین الان هم هست و دیدم واقعا سطح مسائل، سطح انتقادات مخصوصا، خسته‌کننده است (حالا تازه اون فضای نخبگانی‌شونه مثلا :دی) و دیدم ظاهرا نسل به نسل هم این قضیه داره تشدید می‌شه. یعنی الان این نسل جدیدتری که تو وبلاگ می‌بینم _حالا در همون حدی که خودم دیدم عرض می‌کنم_ انگار یکی دو درجه از نسل قبلی هم بیخیال‌تر و بی‌حوصله‌تره _تاکید می‌کنم، من در حد مشاهدات خودم می‌گم و از اون‌جا که من وبلاگ‌های زیادی رو نمی‌خونم، ممکنه حرفم اشتباه باشه کلا_ و تصمیماتش رو بر اساس تصمیمات شخصیت اصلی آخرین فیلم یا سریالی که دیده می‌گیره ظاهرا و خب، احساس کردم شاید لازم باشه یک دفعه هم که شده، در موردش حرف بزنم.

من مطمئنم همهٔ ما، هرچقدر هم گرفتار، بالاخره فصلی یه بار یا سالی دوسه بار، وقت داریم یه کتاب از شهید مطهری، یا همین جزوات آقای رحیم‌پور، یا کتابای آیت‌الله خامنه‌ای رو بخونیم. حالا البته من مثال زدم، هرکسی خودتون راحت‌ترید، منتها تجربهٔ من می‌گه اون اسلامی که شما از امثال شهید مطهری یاد می‌گیرید، زمین تا آسمون فرق می‌کنه با عمدهٔ منابع دیگه. اصرار هم ندارم فقط همینا رو بخونید، اما این‌ها رو هم حتما بخونید. خیال نکنید مثلا پیگیری مطالب دکتر سروش بهتون اسلام یاد می‌ده، یا مثلا با خوندنِ فقطْ کتابای دکتر شریعتی _من شخصا ارادت قلبی دارم بهشون ها، اشتباه نشه_ مسلمونی از آب درمیاید که به درد زندگی تو این دوره زمونه می‌خوره. از سرچشمه‌های اصلی شروع کنیم، بعد حالا بنا به میل و سلیقه‌‌مون، می‌تونیم پیگیر آدم‌های دیگه هم باشیم. قبول دارم مقادیری زحمت داره، ولی امیدوارم شما هم قبول داشته باشید، به زحمتش می‌ارزه و به تحمل چنین زحمتی در زندگی نیاز داریم.

خب، خیلی حرف زدم. باز هم ممنون از همگی. اگر این سلسله‌مطالب باعث شده باشن فقط یک نفر از این بعد با درک و معرفت بیش‌تری عزاداری کنه، یک نفر بهتر و بیش‌تر از قبل فهمیده باشه وقتی برای امام حسین (علیه‌السلام) عزاداری می‌کنیم، در واقع برای چی داریم اشک می‌ریزیم، اگر فقط یک نفر به وادی عمیق‌تری از تفکر دربارهٔ نسبتش با اهل‌بیت پیامبر (علیهم‌السلام) و راه و مسیری که اون‌ها دنبالش بودن، ورود کرده باشه، اگر فقط یک نفر درک کرده باشه وقتی از اهل‌بیت (علیهم‌السلام) حرف می‌زنیم و از مقام و جایگاهشون، به سیاق جامعهٔ خودمون و صرف نسبت و نسب با پیامبر و در واقع در ادامهٔ یک جور سیستم آقازاده‌پروری نیست، بلکه از خلوص و تلاش و مجاهدت و رنج بیش‌تر برای هدایت جامعه حرف می‌زنیم، اگر یک نفر از این به بعد، زیارت‌ عاشورا رو _که در مذهب ما مکررا و تقریبا در هر مناسبتی توصیه شده_ با فهم و درک عمیق‌تر بخونه و نهایتا، اگر فقط یک نفر با درک بالاتری، فردا زیارت اربعین رو بخونه _و در واقع اگر فقط یکی از این اتفاقات افتاده باشه یا بیفته_ هدف انتشار این مطالب محقق شده.

از خود این ایده هم شخصا خوشم اومده و اگر فرصتی و توانی بود، شاید تو مناسبت‌های دیگه هم بتونیم انجامش بدیم. شما هم اگر خوانندهٔ این‌جا هستید و وبلاگ دارید، می‌تونید یه بار امتحانش کنید. به شرط این که البته تعداد قسمت‌ها و حجم مطالب هر قسمت خیلی زیاد نباشه، مطالب هم یه روز در میون یا مثلا هفته‌ای سه روز منتشر بشن _که نه خیلی کم باشه نه زیاد_ و مهم‌تر از همه این که مطلبی که منتشر می‌شه، از جهت قوانین مالکیت معنوی اثر، مشکلی برای انتشار نداشته باشه. اگر انجامش بدید متوجه می‌شید بیش‌تر از همه برای خود نویسنده مفیده :)

+ پاییز خوبی داشته باشید ان‌شاءالله و دعا بفرمایید...