تلاجن

تو را من چشم در راهم...

وین

سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
خانم مسنی بود که از لهجه و حرف زدنش معلوم بود در شهر ما مسافر است و وسط مسافرت حالش بد شده و آمده بیمارستان. حالش البته بد نبود. برگهٔ آزمایشاتی که پزشک اورژانس نوشته بود را داد دستم که پذیرشش کنم، اسم و مشخصاتش را وارد کردم و رسیدم به شمارهٔ تماس. گفتم: «خانم یه شماره تلفن می‌دید به من لطفا؟»، کیف دستی‌اش را باز کرد و از تویش یک دفترچهٔ کوچک درآورد. یک شمارهٔ طولانی با پیش‌شمارهٔ ناشناخته را نشانم داد و گفت: «اینه، مال پسرمه، وینه الان. اتریش». خب، اصلش این است که ما این شماره‌ها را می‌گیریم تا اگر احیانا جواب آزمایش بیمار، بحرانی بود یا مشکل خاصی وجود داشت، بتوانیم با او تماس بگیریم و اطلاع بدهیم و بنابراین اولا باید یک شمارهٔ دردسترس باشد و بعد هم ترجیحا موبایل باشد تا به کار بیاید، ولی نمی‌دانم چرا چیزی نگفتم. احتمالا چون فکر کردم موضوع به حدی بدیهی است که نیاز به توضیح ندارد و اگر این شمارهٔ عجیب را به من داده، لابد دلیلی دارد و شاید شمارهٔ دیگری ندارد اصلا و البته توی دلم هم گفتم: «خب الان این کلاس گذاشتن داره؟!»، خلاصه پذیرش کردم و رفت صندوق. برگشت، نمونهٔ خونش را گرفتم و از اتاق نمونه‌گیری که بیرون می‌آمدم گفت: «دخترم می‌شه یه لیوان آب برام بیاری؟» و دوباره دست کرد توی کیف مشکی کوچکش و یک لیوان پلاستیکی سبز درآورد. از این لیوان‌ها که معمولا دست بچه‌هاست. لیوان را به من داد و گفت: «مال بچگیای پسرمه» و لبخند زد. و تازه آن‌جا بود که فهمیدم ماجرا چیست. آن‌جا بود که احساس کردم کل حال بد و آزمایشگاه و حتی همین آب خوردن، احتمالا فقط دلیل و بهانه‌ای است برای یادآوری دلتنگی‌اش و شاید هم از عوارض آن. همین‌طور که شرمندهٔ قضاوت زودهنگامم بودم و همین‌طور که لیوان سبز پلاستیکی پر از آب را برایش می‌بردم، به این فکر کردم که آدمی‌زاد، چقدر موجود ناتوانی است در مقابل دلتنگی‌. که خدا نکند دل آدم پیش کسی باشد، آن‌وقت هرچیز باربط و بی‌ربطی را وصل می‌کند به آن آدم. آن‌وقت ممکن است برود در یک آزمایشگاه ساده و برای یک آزمایش ساده، شمارهٔ پسرش در آن سر دنیا را به مسئول پذیرش بدهد.
با آدم‌های دلتنگ، مهربان باشیم...


پ.ن: ماجرا مال خیلی وقت پیش است.

جرینگ!

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۴۱ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

سلام :)

از اون‌جا که امروز عیده و عیدتون مبارک باشه و اینا، و از اون‌جا که من از هر طرف می‌رم و هر کاری می‌کنم، بالاخره یه ‌طوری یاد دلتنگیم برای مشهد می‌افتم، یه فایل صوتی براتون می‌ذارم این‌جا که پارسال تو حرم ضبط کردم. یه جایی که خادما داشتن شیشه‌های لوستر رو تمیز می‌کردن و این کار یه موسیقی ساده و بامزه ایجاد کرده بود. ضمن این که البته صدای شلوغی حرم و یه حرم شلوغ هم هست که بعیده حالاحالاها بشنویم. اسمش رو همون موقع گذاشتم «جرینگ لوستر حرم» :) [۵ مگابایت]
 
 
 
+ دعا بفرمایید...

استخوان لای زخم، به اتم معنا

يكشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۴۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
تلاش برای حل مسائل تو حوزه‌های مختلف (تو سطوح ملی یا بین‌المللی) با یه دوراهی اولیهٔ سخت مواجه می‌شه. اگر مسائل مختلف رو یک جور زخم بدونیم که یه عاملی مانع بسته شدن و بهبودشه، یک عده انتخاب می‌کنن که مدام پانسمان‌های زخم رو عوض کنن تا عفونت نکنه و یک عدهٔ دیگه انتخاب می‌کنن که علی‌رغم اعتراض و فریاد بیمار، دست ببرن و عاملی که مانع بهبود زخم می‌شه رو دربیارن. گروه دوم ممکنه گاهی (یا خیلی) وقتا، بیش از حد تلخ‌ و بی‌رحم به نظر برسن، ولی لازمه توجه کنیم که بدون شجاعت اونا برای مواجهه با اصل مشکل، تلاش گروه اول به جایی نمی‌رسه، گرچه که البته نیازمند و ممنون تلاش‌هاشون هستیم.


+ اگه موضوع پیچیده است، کافیه به جای «حوزه‌های مختلف»، صرفا حوزهٔ زنان و خانواده رو جایگزین کنید. گروه‌های ترویج سبک زندگی خیلی مفید و بانمک و دوست‌داشتنی‌ان و حضورشون هم لازمه، اما اصل مشکل جای دیگه است و تا وقتی حل نشه، همهٔ تلاش‌ها مثل عوض کردن پانسمان روی زخمه.

+ اصل مشکل کجاست؟ بی‌عدالتی و نابرابری آموزشی و نگاه ضدزن در حوزهٔ معزز علمیه به عنوان مرجع رسمی آموزش علوم دینی.

+ یکی از شخصیت‌های رمان «بیوتن» رضا امیرخانی، یه جایی به شخصیت اصلی می‌گه: «...اما ایراد مال توست داداش... تو هنوز نفهمیده‌ای زنت را برای اتاق خواب می‌خواهی یا اتاق پذیرایی...» [با عرض معذرت بابت کمی تا قسمتی مودبانه نبودن جمله، اما] ایراد اصلی جمهوری اسلامی هم همینه که بالاخره نمی‌دونه از «زن» چی می‌خواد. با یه استدلال درستی می‌گه فضای اباحی‌گری به ضرر زن و شخصیت انسانیشه (که قبول) منتها بعد در ادامه همین زن که اون‌جا کرامتش رو تا اوج افلاک بالا می‌بره تا به نتیجه‌ای که می‌خواد برسه، اگه شرایط برابر تحصیلی بخواد برای تحصیل علوم دینی، دیگه اینا براش لازم نیست و بهتره بره به همسرداریش برسه. فلذا وقتی کرامت زن در حد رعایت حجاب خوبه و بیش‌ترش دیگه بده، یعنی واقعا جمهوری اسلامی نمی‌دونه از «زن» چی می‌خواد و جز «همسری» و «مادری» دیگه شانی براش قائل نیست. [قبل از این که اعتراض کنید عرض کنم که من هنوز انقدر پرت نشدم که «خانه‌داری»، «همسری» یا «مادری» رو بی‌اهمیت بدونم، فقط دارم عرض می‌کنم زن، فقط اینا نیست و باز قبل از این که اعتراض کنید و بگید پس این همه خانم تحصیل‌کرده و فلان و بهمان چین، باید عرض کنم اونا عمدتا محصول دانشگاهن، نه حوزه و اگر به حوزه بود حالاحالاها باید سر این بحث می‌کردیم که اصلا تحصیل زن به صلاحش هست و با زنانگی منافات داره یا نداره و الخ]

+ یه لحظه فکر کنید اگر ما مجبور به پذیرش خانم‌های تحصیل‌کرده و اصولا تحصیل خانم‌ها نشده بودیم، الان چه بحثای فقهی عجیبی در جریان بود. مثلا احتمالا مراجعهٔ مرد بیمار به پزشک زن، ایراد داشت، چون ممکن بود نشونهٔ ولایت خانم به اون آقا تلقی بشه، یا مثلا خانم‌ها عقل و استعداد کافی برای گذروندن دوره‌های تخصصی رو نداشتن احتمالا و فقط حق استفاده از اساتید خانم رو داشتن و الخ. این دقیقا فضاییه که برای تحصیل علوم دینی وجود داره، این دقیقا دلایلیه که برای مخالفت با اجتهاد خانم‌ها وجود داره، این دقیقا استخون لای زخمیه که می‌گم.

+ نمی‌شه که شب و روز بگی حجاب نشونهٔ اینه که خانم‌ها اتفاقا باید تو جامعه حضور داشته باشن و بعد حضور همون خانم باحجاب رو پای درس اساتید آقا، برنتابی. من اصراری ندارم به اختلاط، اتفاقا اونی که از نبود اختلاط، آرامش بیش‌تری داره خود خانومان (نگاه کنید به استقبالشون از فضاهای ویژهٔ خانم‌ها تو جاهای مختلف) منتها وقتی نمی‌تونی بدون اختلاط، شرایط تحصیلی برابر ایجاد کنی و فقط خانم‌ها رو حذف می‌کنی، داری ریشهٔ حرف و استدلال اصلی خودتو می‌زنی. یعنی دقیقا داری مثل مسیحیت قدیم، اصل وجود زن رو دلیل فساد می‌دونی. و کدوم آدم عاقلی تو دنیایی که خانم‌هاش نوبل و فیلدز می‌گیرن، رییس‌جمهور و نخست‌وزیر می‌شن، حاضره به این حرفای تو اعتنا کنه و قبولشون داشته باشه؟

+ حجاب، وجه ظاهری و روبنایی یه نظام فکریه. کما این که بی‌حجابی. و نظام فکریت ایراد داره خواهر/ برادر. حالا هی بیا شب و روز از دلایلی حرف بزن که رفتار خودت نشون می‌ده قبولشون نداری.

ناگفته‌های ۹۸

جمعه, ۲ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۴۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
+ من خیلی با خودم کلنجار رفتم این پست رو ننویسم، ولی نشد. ولی قول می‌دم آخرین چیزی باشه که در مورد اتفاقات ناگوار ۹۸ می‌نویسم.

+ سوال من در مورد آبان ۹۸ اینه: روحیه‌ای که به خاطر اعتراضات به گرون شدن بنزین (که تازه به شکلی غیراصولی اتفاق افتاده بود) آدم می‌کشه و موضوع براش حیثیتی و دفاع از اصل سیستمه، تو فرایندهای مربوط به انتقال قدرت تو سطح اول، که تو خوشبینانه‌ترین حالت قراره با اعتراضات پراکندهٔ نامرتبطی روبه‌رو بشه، قراره چی‌کار کنه؟ حمام خون راه بندازه؟ این روحیه قرن‌هاست با انسان ایرانیه و مثل ویروسی که با تقسیم سلولی به سلول‌های جدید منتقل می‌شه، خودشو از هر حکومتی به حکومت بعد منتقل می‌کنه. کاش یه فکر اساسی براش بکنیم. اساسی هم یعنی از مدارس شروع کنیم.

+ من فکر می‌کردم ما قوی‌تر از این هستیم که فرماندهٔ نظامی‌مون رو تو کشور ثالث به اون شکل ترور کنن. من فکر می‌کردم دنیا با همهٔ وحشی بودنش، هنوز ذره‌ای تمدن درش هست. اشتباه می‌کردم.

+ هواپیمای اوکراینی تاوان همهٔ پنهان‌کاری‌های بی‌مورد جمهوری اسلامی در تمام این سال‌ها بود. درد و داغی بود که حالاحالاها فراموش و خنک نمی‌شه. می‌تونم بگم از ترور سردار سلیمانی هم به مراتب دردناک‌تر. چون حداقلش این بود که سردار و همراهانشون به دنبال شهادت بودن و می‌دونستن همیشه در خطرن ولی اون مسافرا... . نمی‌خوام احساسات کسی رو جریحه‌دار کنم ولی واقعیت اینه نصف بیش‌تر خشم و ناراحتی ما به خاطر این بود که مدافعان معمول امنیتمون پشت این ماجرا بودن. نصف بیش‌تر خشم و ناراحتی کسایی هم که شب و روز برای بد کردن حال من و شما تلاش می‌کنن و بابتش از دشمنامون پول می‌گیرن به خاطر ربط ماجرا به سپاه بود. و الا اگه همین اتفاق به خاطر خطای انسانی خلبان یا به هرحال مجموعهٔ دیگه‌ای بود، واکنش‌ها کلا طور دیگه‌ای می‌شد.

+ دی ۹۸ من خیلی به هم ریختم. طوری که حتی تو وبلاگم هم معلوم بود. طوری که حتی چند نفر از خواننده‌هام هم اشاره کردن بهش. ولی به هم ریختنم، صرفا به خاطر اتفاقاتی که افتاد نبود، به خاطر پیش‌بینی اتفاقاتی بود که در آینده می‌افته. چون هیچ نشانهٔ امیدبخشی از پذیرش اشتباه و تلاش برای اصلاحش وجود نداشت. محض ثبت در تاریخ هم که شده، حداقل یه نفر باید تو اون ماجرا استعفا می‌داد یا برکنار می‌شد. همین‌طور که تو قضیهٔ اعتراضات آبان. همین‌طور که تو حادثهٔ شهادت هموطنانمون تو مراسم تشییع سردار تو کرمان. تا کجا قراره آدما بابت عملکردشون جواب پس ندن و تو هر مورد هم به یه بهونه و اصطلاحا مصلحت؟

+ اون افتضاح رونمایی از دستگاه ویروس‌یاب مستعان رو دیدید تو بالاترین سطح؟ همون.

+ سردار سلیمانی... چقدر عجیب بود حال اون روزا و همهٔ روزای بعدش. شما متوجه نیستید من چی می‌گم. من تو این وبلاگ یه آدم مذهبی به نظر می‌رسم ولی اگه براتون جزئیات رو توضیح بدم متوجه می‌شید چقدر حال اون روزا، برای خودم عجیب بود. من، خیلی اهل کلیپ دیدن نیستم. همین الان می‌تونم با اطمینان بگم نصف بیش‌تر کلیپ‌هایی که غالب جامعه در مورد سردار سلیمانی دیدن رو ندیدم. راستش فعلا قصد هم ندارم ببینم. از خود ایشون هم خیلی کم می‌دونم و زمان شهادتشون کم‌تر از اینم بود حتی. یادمه چند سال پیش می‌خواستم یه مطلبی بنویسم در مورد صحبت‌های کرباسچی دربارهٔ حضور ما تو سوریه، که جنجالی شده بود. دقیقا یادمه قبلش یه فیلمی دیده بودم از حضور سردار سلیمانی تو مراسم درگذشت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی تو مرقد امام که ایشون خیلی جدی و حتی کمی بااخم از جلوی جمعیت رد می‌شن که وارد مرقد بشن و سیل مردمی که به ایشون ابراز احساسات می‌کردن و... . یادمه وقتی داشتم اون مطلب رو می‌نوشتم یه بخشی هم می‌خواستم اضافه کنم که چرا ایشون انقدر برخوردشون جدیه با مردم و نظامیا لازمه مردمی‌تر باشن و الخ. منتها قبل نوشتن، از اون‌جا که می‌دونستم با یه فیلم نمی‌شه قضاوت کرد، از یکی از دوستام که اون هم آدم منتقدیه خودش ولی بیش‌تر از من در جریان اخبار مربوط به ایشون بود، در مورد رفتار و منش کلی سردار پرسیدم که گفت: «نههههههه! این‌طوری نیست! حالا من اون فیلمی که تو می‌گی رو هنوز ندیدم ولی ایشون خیلی خوش‌اخلاقه اتفاقا» که من دیگه اون نقد رو اضافه نکردم. یعنی می‌خوام بدونید واقعا اطلاعات و نگاه من تو چه حدی بود. ببینید من قبل از شهادت ایشون و حتی همین الان، سوالات و نقدهایی داشتم و دارم، ولی چون همشون نیاز به بررسی بیش‌تر دارن، جای طرحشون نیست این‌جا. منتها می‌خوام اینو بگم که من واقعا خودم تو احساس خودم مونده بودم اون موقع. همون موقع هم نوشتم، آدما می‌گن عشق و علاقه از روی شناخت حاصل می‌شه، ولی من فکر می‌کنم بعضی علاقه‌ها این شکلی نیست. از جایی که نمی‌دونی میاد. یه غم عظیم عجیبی تو دلم بود زمان شهادتشون و گریه‌هایی که بند نمی‌اومد. نمی‌گم هم فقط در مورد ایشون. قبل از ایشون من در مورد شهید علی محمودوند از شهدای تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله هم همین حسو داشتم. شاید ده‌یازده سال پیش کسی تو یه اردوی راهیان چیزهایی در مورد ایشون گفته بود که همونا رو هم درست یادم نمیاد الان، ولی هروقت اسمشون میاد یا مخصوصا عکسشون رو می‌بینم، قلبم آشوب می‌شه و واقعا نمی‌دونم چرا. در مورد سردار هم همین حس بود، البته به مراتب شدیدتر و واقعا اینم نمی‌دونستم و نمی‌دونم چرا...

+ می‌دونید من دلم می‌خواست یه نفر میومد همین‌طوری الکی می‌گفت اون «قتل نفس زکیه» که از علائم ظهوره، همین اتفاق شهادت ایشون بوده. می‌دونم که نیست، می‌دونم جزئیات اون اتفاق کلا فرق داره، ولی دلم می‌خواست یکی همین‌طوری الکی اینو می‌گفت...

+ یکی نوشته بود: ما پای جمهوری اسلامی مظلوم وایمیستیم ولی پای جمهوری اسلامی احمق نه. حالا من که البته معتقد نیستم جمهوری اسلامی احمق باشه، منتها می‌خوام بگم من حاضرم پای جمهوری اسلامی احمق هم وایستم، ولی با جمهوری اسلامی‌ای که خودش رو به حماقت می‌زنه و ما رو هم احمق فرض می‌کنه چه کنیم؟
[و البته که واضحه، تلاش کنیم (هرکس تو جایگاه خودش و به اندازهٔ خودش) که اوضاع رو عوض کنیم. اون‌طور که من می‌فهمم ما قرار نیست تنهایی و بدون ولی خدا تا خود خود قله برسیم، ولی قراره اثبات کنیم و نشون بدیم که ارادهٔ تا قله رفتن رو داریم. و الا برای خدا کاری نداره ما رو از وسط راه برداره یه راست بذاره نوک کوه.]


+ منصور ضابطیان یه جایی تو «مارک و پلو» (به مضمون) می‌گه: آمریکاییا دوست ندارن ۱۱سپتامبر رو یادآوری کنن برای خودشون. دوست دارن فراموشش کنن.
خب، حق دارن...



بعدنوشت: هنوز و شاید تا همیشه، نوشتن «شهید سلیمانی» ناممکنه انگار...

کرونا و باقی مسائل

چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۲۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
+ کرونا اولین پاتک طبیعت به تجاوزات بی‌رحمانهٔ انسان نیست؛ آخرین هم نخواهد بود.

+ «حالا این‌طورا هم که می‌گن نیست» را از گروه‌های مختلفی شنیده‌ام. از حاج آقاهای اسم‌و‌رسم‌دار تا آدم‌های سطحی، اینستاگرامی و ظاهربین. گروه دوم که خیلی مهم نیستند، منتها گروه اول خیلی جالبند. یادم هست شب نیمهٔ شعبان، حاج آقای محترمی در تلویزیون (به مضمون) می‌فرمودند: مردم! مگه می‌شه اهل‌بیت (علیهم‌السلام) شما رو تا این‌جا بیارن تو این شب و دعاتون (برای برطرف شدن این بیماری) مستجاب نشه؟ :)))) حقیقتا دوست داشتم از این تلویزیون‌های جادویی توی فیلم‌ها می‌داشتیم که بتوانم بروم آن طرف شیشهٔ تلویزیون و بگویم: «بله حاج آقا! می‌شه.»

+ این روحیهٔ «ان‌شاءالله گربه است» مختص ماجرای کرونا هم نیست البته. در مسائل اجتماعی و فرهنگی مختلفی، حضرات با همین آرامش ملیح و بانمک با موضوع مواجه می‌شوند. [*بدیهیات: منظورم «همه» نیست]

+ ما انسان‌ها بسیار بی‌رحم و ظالم و خودخواهیم. نسبت به شخص خودمان، نسبت به اطرافیانمان، نسبت به همنوعانمان و نسبت به حیوانات و طبیعت. ظلم‌هایی که به حیوانات در فرایندهای صنعتی تولید مواد غذایی، در نگهداری از حیواناتی که طبیعتشان برای زندگی درون خانهٔ انسان‌ها نیست و در موارد دیگر می‌شود، مثنوی هفتادمن است. ظلم‌هایمان به موجودات زیست‌بوم‌های مختلف هم همین‌طور. ما از قوانین زیادی تخطی می‌کنیم که حتی خود خدا _با این که همه‌چیز در ید قدرت اوست_ به آن‌ها پایبند است. وقتی خودمان را از خدا برای تصرف در طبیعت، قدرتمندتر و محق‌تر می‌دانیم، وقتی یک عده ظلم می‌کنند، عمدهٔ بقیه هم تماشا و کلا دور هم خوشیم، باید پیامدهایش را هم بپذیریم.

+ اگر جویی عقل وجود داشت، در مورد نگه‌داری سگ و گربه‌ در خانه، که اغلب مستلزم ظلم به این زبان‌بسته‌هاست، به جای استناد به قوانین فقهی که آدم‌ها به‌سادگی بگویند قبولشان ندارند، از درِ گروه‌های حمایت از طبیعت و محیط‌زیست وارد ماجرا می‌شدیم. دروغ هم نیست. صرفا وجه دیگر ماجراست.

+ من امیدوارم ماجرای کرونا با این همه مصیبت و هزینه‌ای که ایجاد کرده، به خاطر قاطعیت و شوخی نداشتنش، حداقل، شجاعت مواجهه با واقعیت را به خیلی‌ها عطا کند تا با این درک‌های عجیب از قوانین و سنت‌های خداوند مواجه نباشیم. تا خیال نکنیم اگر اسم جایی را متاثر از یک ارزش یا انسان ارزشی انتخاب کردیم، همین کافی است و دومینو‌وار مسائل خودشان حل می‌شوند.

+ فرمود: «لَو غُفِرَ لَکُم ما تَأتونَ إلى البَهائِم لَغُفِرَ لَکُم کَثیرا»
اگر ستمى که به حیوانات مى‌کنید بر شما بخشیده شود، بسیارى از گناهان شما بخشوده شده است. [کنز العمّال: ۲۴۹۷۳]



بعدنوشت: مستند «honeyland» را می‌توانید در همین راستا ببینید. البته بگویم که از این مدل‌های نازک‌نارنجی هالیوودی نیست؛ اگر از مواجههٔ عریان با یک‌ سری واقعیات طبیعی خوشتان نمی‌آید، تماشا نکنید.

پنجمین و ششمین چالش/بازی/پویش وبلاگی

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۴۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
خب، من اخیرا به دو تا چالش/بازی/پویش وبلاگی دعوت شدم که چون دوتاشون کوتاهن، گفتم هر دو رو تو یه مطلب بنویسم.

۱. دلخوشی‌های صدکلمه‌ای [صد کلمه کمه خب:/ دفعهٔ بعد لطفا وقتش رو بیش‌تر کنید. با تشکر از برنامهٔ خوبتون :)]
شروع از رادیوبلاگی‌ها و به دعوت رها

گاهی من معلم می‌شوم، می‌آید توی اتاق و می‌گوید: «یه سوال بپرسم؟» و بعد دستش را توی گنجهٔ سوالات دورهٔ نوجوانی می‌برد و هر دفعه یکی را درمی‌آورد: «چرا نماز بخونیم خب؟ که چی بشه؟»، «ایرانیا به زور مسلمون شدن یا خودشون خواستن؟»، «فمنیسم یعنی چی؟» و.... . گاهی هم او معلم می‌شود، مثل آن دفعه که داشتم توی بیپ‌تونز دنبال چند تا آلبوم که قبلا رایگان دانلود کرده بودم می‌گشتم تا پولشان را بدهم و حرف رسید به حق انتشار آثار و مالکیت معنوی و الخ، و چند روز بعد دیدم نشسته فهرست تک‌تک آهنگ‌های توی گوشی‌اش را روی کاغذ نوشته و دنبالشان می‌گردد تا پولشان را بدهد و اعتراف می‌کنم اصلا به فکر خودم نرسیده بود که این همه تک‌آهنگ هم که از این طرف و آن طرف به آدم می‌رسد، پولی است! که باعث شد من هم بنشینم به انجام همین کار. [کلا یکی دو ساعت وقت گرفت و ۱۲-۱۰ تومان هزینه‌اش شد]. گاهی در واکنش به بعضی حرف‌ها یا کارهای مامان و بابا که با آن‌ها موافق نیستیم، مثل این سریال‌های طنز، یکهو برمی‌گردیم به همدیگر نگاه می‌کنیم و می‌زنیم زیر خنده، گاهی هم البته یادم نمی‌رود که جملاتی با ساختار «شما دهه هشتادیا البته...» را بگویم و به حرص خوردنش بخندم (شکلک خواهر بدجنس :دی) و البته با همهٔ این‌ها به خاطر علاقهٔ زیادش به شیرینی‌پزی، جدای این که گهگاه همین‌طوری می‌آید و از همه‌مان می‌پرسد: «چه کیکی دوست دارین امروز درست کنم؟» الان دو سال است که کیک تولدم را هم درست می‌کند و باعث می‌شود از خودم بپرسم، زندگی بدون خواهر کوچک‌تر مهربانی مثل او، اصلا می‌توانست زندگی باشد؟

*بدیهیات: با توجه به عنوان چالش، من صرفا قسمت‌های گل‌وبلبلش رو نوشتم و برآیند و جمع‌بندی احساسم رو، ولی مسلمه که همه‌ش همین‌ها نیست :)

۲. این من هستم
شروع از هاتف.بلاگفا.کام و به دعوت خانم معینیان [البته قوانین اصلی این یکی مثل یاسای چنگیزه و من نصف بیش‌ترشو رعایت نکردم :)]

۱. فکر کردن رو دوست دارم، مخصوصا تفکر سیستمی.
۲. از گفت‌و‌گو، تبادل‌نظر و بحث، کیف می‌کنم.
۳. برای رسیدن به هر هدفی، دنبال بهترین و بهینه‌ترین راه رسیدن می‌گردم و صرف موفق شدن، اصلا برام کافی نیست.
۴. به پیاده‌روی‌های طولانی تو مسیرهای متفاوت، علاقه دارم.



+ من یه بار برای یه پویش وبلاگی از چهار نفر دعوت کردم و محض ثبت در تاریخ هم که شده، یه نفرشون هم ننوشت، فلذا تصمیم گرفتم آدما رو تو معذوریت و رودرواسی نذارم دیگه. هرکی دوست داشت بنویسه :)

تحلیل پاییزی

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

ما در این کشور، بیش از هر چیزی به یک تعداد مترجم نیاز داریم. آدم‌هایی که بتوانند دغدغهٔ گروه‌های مختلف جامعه را برای گروه‌های دیگر ترجمه کنند و در این مسیر، از مرحلهٔ بروز عصبانیت‌های شدید (ولو کاملا به حق) و بی‌ادبی‌ها و بی‌انصافی‌های مرسوم، عبور کرده باشند.


بی‌ربط ۱: سال ۹۵ و در جریان تلاش‌های گروه‌های مختلف برای زمینه‌سازی پیروزی در انتخابات ریاست‌جمهوری ۹۶، یکی از فعالان عرصهٔ رسانه‌ای کشور در جمع خصوصی‌ای، توصیه می‌کرد برای اقناع‌سازی و همراه کردن جامعه، روی مطالبات اقتصادی مردم دست بگذارید و در ادامه افزود: «حالا ممکنه بگید، اگه مطالبات انقد بالا رفت که بعدا برای خودمون دردسر شد چی؟ و جواب من اینه که مهم نیست! الان فقط شما تمرکزتون باید روی زدن دولت باشه. فعلا این بره، بعدا اونا رو یه کاریش می‌کنیم.»


بی‌ربط ۲: بعضی‌ها تاثیر تحریم‌ها را در وضع اقتصادی فعلی به کل منکر هستند و بعضی دیگر تاثیر دولت را و هرکدام صرفا عامل مقابل را مشکل می‌داند، واضح است که دو لبهٔ یک شمشیر هستند برای فراری دادن جامعه از درک واقعیات، همان‌گونه که هست.


بی‌ربط ۳: من که شخصا معتقدم ادامهٔ کار دولت بعد از آبان ۹۸ اشتباه بود، منتها خوب است به وضع جامعهٔ گل‌و‌بلبل‌مان هم توجه کنیم. مردمی اغلب درگیر پارتی، رانت، سهمیه‌های بی‌معنی، ربا، اغلب فاقد روحیهٔ مسئولیت‌پذیری و کم‌فروش در کار و...‌ . شاید بشود گفت رای دورهٔ اول یک رییس‌جمهور ناشی از شناخت ناکافی مردم بوده، اما در دور دوم، هرگز این‌طور نیست. مردمی که آگاهانه و البته جوگیرانه به یک ایدئولوژی و جریان مشخص برای ادارهٔ مملکت رای می‌دهند، آن‌قدرها هم که این روزها گفته می‌شود، طفلکی و مظلوم نیستند. این وضع البته مختص مملکت ما نیست و ظاهرا در خیلی جاهای دیگر هم ادا اطوار سلبریتی‌ها و بازی‌های رسانه‌ای، به عقل آدم‌ها می‌چربد.


بی‌ربط ۴: «اگر فلانی اومده بود بهشت می‌شد» و «اگر فلانی اومده بود از اینم بدتر می‌شد» را هرکجا شنیدید فرار کنید.


بی‌ربط ۵: من نگران مسائلی که نمی‌توانم در موردشان کاری انجام بدهم نیستم، اخبار تلخی که به من ربطی ندارد را پیگیری نمی‌کنم و تلاش می‌کنم کارهایی را انجام بدهم که می‌توانم و باید انجام بدهم. بقیه‌اش، چه در بعد فردی و چه اجتماعی، به من ارتباطی ندارد. این بقیه می‌تواند یک گستره از سقوط جمهوری اسلامی تا ظهور امام زمان (روحی لتراب مقدمه الفداء) را شامل شود. این گزینه را از کسی می‌شنوید که در جریان اتفاقات دی ماه سال گذشته، خیلی دقیق پیگیر اخبار بود تا هیچ خبر مهمی را از دست ندهد و الان با قاطعیت می‌گویم کار غلطی است، مگر کارتان خبر باشد. رها کنید پیگیری جریان اخبار بی‌فایده را. آن‌طور که فهمیده‌ام، کراهت هم دارد.


بی‌ربط ۶: شرایط سخت است و کسی نیست که این را نداند، اما می‌توان به آرامشی نسبتا پایدار، فارغ از شرایط بیرونی رسید. شرط اول این است که «هدف» داشته باشیم و شرط دوم این که برای رسیدن به آن، علی‌رغم جمیع گرفتاری‌ها، تلاش کنیم. آدم‌های بزرگ و مهم بسیاری در تاریخ، در مناطق جغرافیایی مختلف، با شرایطی به مراتب پیچیده‌تر و سخت‌تر از ما، به قله‌های بلندی رسیده‌اند. می‌توانید به این حقیقت بی‌اعتنا باشید، ولی به هیچ‌وجه قابل‌انکار نیست.


بی‌ربط ۷: ربیعتان مبارک :)

برای امروز

شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۱۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

سلام و تسلیت. پیشنهاد مداحی برای امروز:

 

۱. «امام رضا لیلا و عالم همه مجنونه»، ۹.۴ مگابایت

 

۲. «دلم جز به مهر تو سامان ندارد»، ۹.۸ مگابایت

 

 

۳. «ای لطف تمام یا رضا ادرکنی»، ۱۰ مگابایت

 
۴. «ای عزیز دل مصطفی من فدای شما»، ۶.۴ مگابایت

 

 

+ همه از حاج محمود کریمی.

 

بعدنوشت: لینک دانلود آلبوم موسیقی سریال «ولایت عشق»، با آهنگسازی بابک بیات و صدای محمد اصفهانی.

برای شما چطور؟

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

امید، برای من این شکلی است:

Je t'aime pour aimer

شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

تو را به جای همهٔ کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم

 

تو را به جای همهٔ کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم 

برای اشکی که خشک شد و هیچ‌وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ‌گاه نشکفت دوست می‌دارم

 

تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارم

برای پشت کردن به آرزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم

 

تو را به خاطر بوی لاله‌های وحشی

به خاطر گونهٔ زرین آفتابگردان

برای بنفش‌ بودن بنفشه‌ها دوست می‌دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

 

تو را به جای همهٔ کسانی که ندیده‌ام دوست می‌دارم

تو را برای لبخند تلخ لحظه‌ها

پرواز شیرین خا‌طره‌ها دوست می‌دارم

تو را به اندازهٔ همهٔ کسانی که نخواهم دید دوست می‌دارم

 

به اندازهٔ  قطرات باران، به اندازهٔ ستاره‌های آسمان دوست می‌دارم

تو را به اندازهٔ خودت، به اندازهٔ آن قلب پاکت دوست می‌دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم


تو را به جای همهٔ کسانی که نمی‌شناخته‌ام دوست می‌دارم

تو را به جای همهٔ روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم

برای خاطر عطر نان گرم

و برفی که آب می شود

و برای نخستین اشتباه

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

 

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم...



+ پل الوار.

+ بله، قدیمی و تکراری است.

+ با کمی تغییر.

اقدام بعدی: تماشای «از سپیده تا فریاد»

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۳ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

سال ۸۶ بود اگه اشتباه نکنم. یه کاست خریدم از استاد شجریان به اسم «غوغای عشقبازان»، شور و افشاری. غوغایی بود برای خودش. و مخصوصا برای من که تو سن نوجوونی بودم جذاب بود. یه رادیو‌ضبط دوکاستهٔ آیوا داشتیم (هنوزم داریم) که مثل دوربین آنالوگ یاشیکا، اونم خیلی مد بود. مثل الان که نبود، از آلبوم پلی‌لیست درست کنی، بذاری رو تکرار، تیک شافل رو بزنی، گوشیت رو هم رو زمان‌سنجش تنظیم کنی که خودش خاموش شه. برای شنیدن باید بیدار می‌بودی. نهایت می‌تونستی بری جلو یا عقب، کاست رو هم باید می‌ذاشتی، یه ورش که تموم می‌شد، برمی‌گردوندی که بقیه‌ش رو بشنوی. ضبط رو می‌ذاشتم کنارم و هی پخش می‌شد، تقهٔ آخرش می‌خورد و دکمهٔ پخش می‌پرید بالا، کاست رو برمی‌گردوندم و سیر نمی‌شدم از این عملیات تکراری. سیر نمی‌شدم از گوش دادن. دیگه از دستم در رفته بود تعداد دفعاتی که گوش دادمش. شعر، آواز، آهنگ، همه‌چیش عالی بود و اینا رو حتی من سیزده‌ساله هم می‌فهمیدم. گذشت و دورهٔ کاست‌ها تموم شد و دل من موند پیش آهنگای اون آلبوم که دیگه نمی‌شد گوش داد. یادمه یکی دو سال پیش دوباره زد به سرم که بگردم دنبال اون آهنگا تو نت و نبود البته. درگیر و دنبالش بودم تا این که چند وقت بعد، خیلی اتفاقی تو یه کتاب‌فروشی سی‌دی همون آلبوم رو دیدم، با همون طرح جلد غریب و دوست‌داشتنیش، و اصلا نمی‌تونم براتون توصیف کنم چقدر خوشحال شدم. انگار بعد ده‌دوازده ‌سال، یه رفیق قدیمی و عزیز که تمام این مدت ازش بی‌خبر بودی رو ببینی. فقط خواستم بگم قدیمی‌ها و طرفدارای درجه‌یک ایشون که جای خودشون، حتی من دهه‌هفتادی هم با آلبومشون خاطره دارم... خدا رحمتشون کنه...



پ.ن: غیر از این آلبوم، بعدا دو تا آلبوم دیگه هم ازشون خریدم تو دورهٔ کاست و هیچ‌کدوم رو به اندازهٔ این یکی دوست نداشتم. غیر این سه تا آلبوم، اون قطعهٔ مشهور «ببار ای بارون» و البته ربنا، کار دیگه‌ای از ایشون گوش ندادم تا الان.

پ.ن۲: لینک خرید «غوغای عشقبازان»

پ.ن۳: «از نیک و بد استاد محمدرضا شجریان» در فیه ما فیه

پ.ن۴: لینک تماشای مستند «از سپیده تا فریاد»

بعدنوشت: پ.ن۵: چقدر زیباست فرزندی تربیت کرده باشی که آرمان‌ها، هنر و مسیرت رو ادامه بده...

به جای موخره

چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۴۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
آنچه گذشت: عقل سرخ (۲۰)
خب، به سلامتی و میمنت و خجستگی، جزوه‌ای که قرار بود بخونیم تموم شد. اول از همه لازمه تشکر کنم از همهٔ اونایی که همراهی کردن تو این مدت، مطالب رو خوندن، اون فلش بنفش رو فشار دادن که عدد تیکش بره بالا و یه جورایی اعلام کردن که دارن می‌خونن و همراه ما هستن، اونایی که محبت کردن و نظر گذاشتن، سوال پرسیدن یا نکات مهم مطالب رو یادآوری و تاکید کردن، اونایی که دوست داشتن مطالب رو بخونن ولی نرسیدن [هنوزم دیر نشده البته. کلا بیست جلسه است و هر جلسه نهایتا پنج دقیقه وقت می‌خواد] و حتی اونایی که وقتی عنوان این مطالب رو توی وبلاگ‌های به‌روز‌شده یا صفحهٔ خبرخوانشون می‌خوندن با خودشون می‌گفتن: «ای بابا! کی می‌شه اینا تموم شه راحت شیم!» و خلاصه همه :) ممنون از همراهی همه‌تون :)

و اما بعد، راستش به عنوان موخره دلم می‌خواد یه چیزی بگم که یه مقداری گفتنش شاید بزرگ‌تر از قد و قوارهٔ منه (مثلا من تا حالا حرفی بزرگ‌تر از قواره‌م تو این وبلاگ نزدم 😉) و اون این که کاش کنار همهٔ برنامه‌هایی که برای ارتقای دانش و مهارتمون تو رشتهٔ تحصیلی یا کاری‌مون داریم، کنار برنامه‌هایی که برای ورزش و سلامتی داریم، کنار وقت‌هایی که برای تفریح و استراحت و فیلم و سریال دیدن می‌ذاریم و نهایتا کنار زمان‌هایی که صرف یاد گرفتن مهارت‌های هنری یا خوندن ادبیات داستانی می‌کنیم، یه وقت کوچولویی هم پیدا کنیم و در مورد مبانی دینی، در مورد تاریخ معاصر ایران و دنیا و در مورد تاریخ صدر اسلام، کتابای خوب بخونیم. 

من الان ده‌ ساله (و یه کوچولو بیش‌تر از این) دارم وبلاگ می‌نویسم و خب به همین قدمت (الان یعنی من خیلی باستانی‌ام :دی) دارم وبلاگ‌ها رو می‌خونم و طبعا از طیف‌های مختلف، جنسیت‌های مختلف، سن‌و‌سال‌های متفاوت هم می‌خونم و خیلی خیلی کم دیدم همچین دغدغه‌ای رو. خیلی کم دیدم کسی واقعا درک کنه مطالعه در مورد مباحثی که گفتم، جزء واجبات و نیازهای اصلی و اساسی زندگی ماست، چرا؟ چون داریم زندگی می‌کنیم! چون ما هرکاری هم تو زندگی انجام بدیم یا ندیم، تو اوج هر موفقیت یا ته هر شکستی که باشیم، به هرحال حداقل کاری که داریم انجام می‌دیم اینه که داریم زندگی می‌کنیم و زندگی یعنی هر روز، کلی انتخاب که باید انجام بدیم و سوال اینه که ما انتخاب‌های روزانه‌مون رو بر چه مبنایی تنظیم می‌کنیم؟ اهدافمون چی‌ان و چرا؟ به کجا می‌خوایم برسیم و باز هم چرا؟ اینا سوالات اساسی و مبنایی زندگیه و بقیهٔ مسائل در ارتباط با جواب این سوال‌هان که معنا پیدا می‌کنن. ممکنه آشفتگی‌های دورهٔ نوجوونی یا سرعت بالای تحولات مخصوصا اوایل دورهٔ جوونی، باعث بشن فکر کنیم نیاز به جواب دادن به این سوال‌ها یه نیاز درجه‌چندمه و مدتی سرمون گرم باشه، ولی بالاخره دیر یا زود باید با این سوالات مواجه شد و از جمله مهم‌ترین این سوالات هم همینه که آیا بالاخره به وجود خدا باور داریم؟ و اگر بله تا کجا و به چه صورت؟ آیا دین رو قبول داریم؟ و باز هم اگر بله، چرا و تا کجا و اگر نه، چرا و تا کجا؟

آدم‌ها _اغلب آدم‌ها_ بر اساسِ اساسی که وجود نداره، بر مبنایِ مبنایی که نیست، برای زندگیشون تصمیم می‌گیرن. به‌شدت با مسائلی که اصلا نمی‌دونن چیه _و البته خودشون معتقدن که می‌دونن_ موافق یا مخالفن. زیاد دیدم آدم‌هایی که با دین مخالفن، ولی حتی نمی‌دونن دربارهٔ چی حرف می‌زنن. ببینید، نقل بهشت و جهنم نیست، حرف این نیست که الان همهٔ قوانین فقهی ما درست و بی‌نقصه، صحبت این نیست که ما تو شرایط کاملا ایده‌آلی هستیم و آدما صرفا از رو لجبازی مخالفن، خیر، من به خیلی‌ها بابت این مخالفت‌ها کاملا حق می‌دم و کاملا هم درکشون می‌کنم، اما حرف من اینه که برای این حد از مخالفت یا حتی بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی، مطالعاتی همه‌جانبه‌تر و بیش‌تر نیازه. 

شبانه‌روز در معرض تولیدات تصویری و صوتی‌ای هستیم با مبانی ملحدانه، در معرض پست‌ها و جملات بلند و کوتاه در تحقیر و تمسخر دین و دین‌داری و در مقابلش حاضر نیستیم برای درک بیش‌تر و بهترِ همون مفهومی که داریم نقدش رو مفصل می‌خونیم و می‌بینیم، وقت بذاریم. خب این وضعیت با آزادگی و حقیقت‌طلبی‌ای که از یه روشنفکر ساده و معمولی هم توقع داریم، جور در نمیاد. یعنی اگه مبنای زندگی، قوانین روشنفکرانه هم باشه، بازم این وضع درست نیست.

چند سال پیش، یه بار خیلی اتفاقی و گذری داشتم با یه بنده خدایی صحبت می‌کردم سر این که آیا قرآن بالاخره وحی هست یا نیست یا... من دورخیز کرده بودم که دلایلی که برای خودم داشتم رو براش فهرست کنم و توضیح بدم که _خدا خیرش بده_ همون اوایل بحث گفت: «شما ببین الان، ما یه قرآن کریم داریم، یه قرآن مجید، یه قرآن حکیم، خب از همین‌جا معلومه وحی نیست دیگه وقتی چندتا نسخه ازش وجود داره» :))))) و می‌گم، واقعا خدا خیرش بده، معلوم شد اصلا نیازی به صحبت نیست. بحث رو جمع کردم و خداحافظی چون واقعا توان توضیح دادن تو اون سطح رو نداشتم.

حالا، چیزی که اغلب اوقات می‌بینم همینه تقریبا. یعنی یادمه اوایل که وارد توییتر شده بودم می‌گفتم خدایا حالا اگه تو بحثا مثلا یکی بیاد همون سوالاتی که تو ذهن منه و براشون جواب ندارم رو بپرسه چی؟ _و من شخصا سوالاتی تو ذهنمه که مسلمان نشنود کافر نبیند فی‌الواقع :)_ بعد که یه چندباری بحث پیش اومد، دیدم بابا اغلب اینا تو بدیهیات موندن. بدیهیات دینی، تاریخی و اصلا بعضا با چیزی مخالفن که نیست! آرزوی تحقق چیزی رو دارن که همین الان هم هست و دیدم واقعا سطح مسائل، سطح انتقادات مخصوصا، خسته‌کننده است (حالا تازه اون فضای نخبگانی‌شونه مثلا :دی) و دیدم ظاهرا نسل به نسل هم این قضیه داره تشدید می‌شه. یعنی الان این نسل جدیدتری که تو وبلاگ می‌بینم _حالا در همون حدی که خودم دیدم عرض می‌کنم_ انگار یکی دو درجه از نسل قبلی هم بیخیال‌تر و بی‌حوصله‌تره _تاکید می‌کنم، من در حد مشاهدات خودم می‌گم و از اون‌جا که من وبلاگ‌های زیادی رو نمی‌خونم، ممکنه حرفم اشتباه باشه کلا_ و تصمیماتش رو بر اساس تصمیمات شخصیت اصلی آخرین فیلم یا سریالی که دیده می‌گیره ظاهرا و خب، احساس کردم شاید لازم باشه یک دفعه هم که شده، در موردش حرف بزنم.

من مطمئنم همهٔ ما، هرچقدر هم گرفتار، بالاخره فصلی یه بار یا سالی دوسه بار، وقت داریم یه کتاب از شهید مطهری، یا همین جزوات آقای رحیم‌پور، یا کتابای آیت‌الله خامنه‌ای رو بخونیم. حالا البته من مثال زدم، هرکسی خودتون راحت‌ترید، منتها تجربهٔ من می‌گه اون اسلامی که شما از امثال شهید مطهری یاد می‌گیرید، زمین تا آسمون فرق می‌کنه با عمدهٔ منابع دیگه. اصرار هم ندارم فقط همینا رو بخونید، اما این‌ها رو هم حتما بخونید. خیال نکنید مثلا پیگیری مطالب دکتر سروش بهتون اسلام یاد می‌ده، یا مثلا با خوندنِ فقطْ کتابای دکتر شریعتی _من شخصا ارادت قلبی دارم بهشون ها، اشتباه نشه_ مسلمونی از آب درمیاید که به درد زندگی تو این دوره زمونه می‌خوره. از سرچشمه‌های اصلی شروع کنیم، بعد حالا بنا به میل و سلیقه‌‌مون، می‌تونیم پیگیر آدم‌های دیگه هم باشیم. قبول دارم مقادیری زحمت داره، ولی امیدوارم شما هم قبول داشته باشید، به زحمتش می‌ارزه و به تحمل چنین زحمتی در زندگی نیاز داریم.

خب، خیلی حرف زدم. باز هم ممنون از همگی. اگر این سلسله‌مطالب باعث شده باشن فقط یک نفر از این بعد با درک و معرفت بیش‌تری عزاداری کنه، یک نفر بهتر و بیش‌تر از قبل فهمیده باشه وقتی برای امام حسین (علیه‌السلام) عزاداری می‌کنیم، در واقع برای چی داریم اشک می‌ریزیم، اگر فقط یک نفر به وادی عمیق‌تری از تفکر دربارهٔ نسبتش با اهل‌بیت پیامبر (علیهم‌السلام) و راه و مسیری که اون‌ها دنبالش بودن، ورود کرده باشه، اگر فقط یک نفر درک کرده باشه وقتی از اهل‌بیت (علیهم‌السلام) حرف می‌زنیم و از مقام و جایگاهشون، به سیاق جامعهٔ خودمون و صرف نسبت و نسب با پیامبر و در واقع در ادامهٔ یک جور سیستم آقازاده‌پروری نیست، بلکه از خلوص و تلاش و مجاهدت و رنج بیش‌تر برای هدایت جامعه حرف می‌زنیم، اگر یک نفر از این به بعد، زیارت‌ عاشورا رو _که در مذهب ما مکررا و تقریبا در هر مناسبتی توصیه شده_ با فهم و درک عمیق‌تر بخونه و نهایتا، اگر فقط یک نفر با درک بالاتری، فردا زیارت اربعین رو بخونه _و در واقع اگر فقط یکی از این اتفاقات افتاده باشه یا بیفته_ هدف انتشار این مطالب محقق شده.

از خود این ایده هم شخصا خوشم اومده و اگر فرصتی و توانی بود، شاید تو مناسبت‌های دیگه هم بتونیم انجامش بدیم. شما هم اگر خوانندهٔ این‌جا هستید و وبلاگ دارید، می‌تونید یه بار امتحانش کنید. به شرط این که البته تعداد قسمت‌ها و حجم مطالب هر قسمت خیلی زیاد نباشه، مطالب هم یه روز در میون یا مثلا هفته‌ای سه روز منتشر بشن _که نه خیلی کم باشه نه زیاد_ و مهم‌تر از همه این که مطلبی که منتشر می‌شه، از جهت قوانین مالکیت معنوی اثر، مشکلی برای انتشار نداشته باشه. اگر انجامش بدید متوجه می‌شید بیش‌تر از همه برای خود نویسنده مفیده :)

+ پاییز خوبی داشته باشید ان‌شاءالله و دعا بفرمایید...

عقل سرخ (۲۰)

دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۹)

حتى خود ابن‌سعد هم وقتى مى‌آید تا با امـام حسـین (علیه‌السـلام) مـذاکره کنـد، امـام (علیه‌السلام) می‌گویند: «تو به خاطر حکومت ری این جنایت‌ها را می‌کنی؛ اما گندم ری را نخواهی خورد؛ حتی اگر ما را بکشی.» او هم به مسخره مى‌گوید حالا گندم نبود، ما به جو هم راضى هستیم. این هم یک گروه از آدم‌هاى متوسط و خودخواهى است که تاریخ را گند زده‌اند. 


در کربلا وقتى سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) در محاصره قرار مى‌گیرنـد، در سـخنرانى خـود خطاب به مردم کوفه که به جنگ ایشان آمده‌اند، مى‌فرمایند: 

 

«آیا شما نشنیده‌اید که پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) فرمود هرکس حاکم ستمگر و مستبدی را ببیند که حرام الهی را حلال کرده و پیمان خدا در مسئلهٔ حکومت زیر پا گذاشته، مخالف سنت پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) است و به گناه و تجاوز حکومت می‌کند «ثم لم یغیر علیه بقول و لا فعل»؛ ولی علیه چنین حاکمیتی فریاد نزند و اعتراض نکند و وارد عمل نشود، در جهنم کنار حاکم ستمگر خواهد بود؟ آیا نشنیده‌اید؟ و حال آیا نمی‌فهمید که من چرا با اینان درگیر شده‌ام؟ این دستگاه، مطیع دین نیست. این حکومت، دینی نیست. اینان علنی فساد می‌کنند و حدود و قوانین خدا را تعطیل کرده‌اند. اموال عمومی را خودشان می‌خورند و بیت‌المال مسلمین را بین خودشان و باندشان تقسیم می‌کنند و کشور را بر اساس قوم و خویش بازی و پارتی‌بازی اداره می‌کنند. اینان حرام خدا را حلال کرده‌اند.»

 

شب عاشورا، تماما به نماز و عبادت گذشته و این یک رکن از حماسهٔ کربلاست. صبح تاسوعا هم سیدالشّهدا (علیه‌السلام) در سخنرانى تاریخى خود دوباره بحث «عـدالت» را مطـرح کردند. اول به اصحاب خود مى‌فرمایند بروید و در اردوگاه حسین فریاد بزنید که هرکس، بدهکار است یا حقى بر ذمّـه دارد و ادا نکرده است، حق ندارد با ما بماند و فردا در کنار ما شهید بشود؛ یعنی حق‌الناس و حقوق مردم تا این حد، محترم است. سپس بگویید هرکسى ظلمى کرده و دینی بر گـردن اوسـت، نمـى‌خـواهم در اردوگاه جهاد ما بماند و فردا با ما شهید بشود و نام او میان نام شهدای کربلا براى همیشه بمانـد.

 

خطاب به مردم کوفه، در همان سخنرانى صبح عاشورا رو به سپاه دشمن مى‌گویند:

 

«مردم، سخنان مرا بشنوید و شتاب مکنید تا موعظه کنم. این حق شما بر من است که موعظه‌تان کنم و استدلال مرا برای آمدن به این‌جا بشنوید؛ اگر درست بود، پس انصاف بدهید و دیگر حق نبرد با من نخواهید داشت و اگر انصاف ندهید، هرچه می‌خواهید بکنید و برای من مهم نیست. ای مردم، من کیستم؟ از بزرگانتان بپرسید، از آنان که بیست سال قبل، ما را در این شهر دیده‌اند و تجربه کرده‌اند. فلانی و فلانی، آیا شما نامه ننوشتید؟»

 

آن‌ها هم ترسیدند و کتمان کردند. گفتنـد مـا؟ نـه، مـا چـه وقـت نامـه نوشـتیم؟! سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرمود: «آری، به خدا سوگند، همین شما به من نامه نوشتید. وای بر شما.» اما آنان براى آن که صداى حقیقت را نشنوند، سروصدا و هلهله کردنـد. حضـرت سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرمودند: «ساکت باشید و بگذارید سخن بگویم.»؛ اما هلهله ادامه یافت. فرمود: 

 

«می‌دانم چرا ساکت نمی‌شوید. شکمتان از مال حرام پر شده است. در این سال‌ها شکم‌هایتان را از ثروت عمومی انباشته‌اید، اموال بیت‌المال و حق مردم و فقرا را بالا کشیده‌اید و بنابراین نمی‌توانید سخن حق را بشنوید. گوش شما برای شنیدن آیات قرآن سنگین شده است و بازوی دشمن شده‌اید؛ بدون این که این‌ها عدالت را اجرا کرده باشند. عدالت را اجرا نکرده‌اند، اما شما بازوی طواغیت امت علیه ما شده‌اید.» 

 

یک نمونهٔ دیگر، «عبیداللّه بن حر» است که یک افسر نظامى و از دلاوران عرب بـود. او ملاقاتی با امام حسین (علیه‌السـلام) دارد که خودش این ملاقات را گزارش مى‌کند. مى‌گوید حسین (علیه‌السلام) را دیدم که به خیمهٔ من آمد. چهره‌اى بسیار زیبا داشت. از او پرسیدم آقـا، ریشـتان را رنگ زده‌اید؟ خیلى قشنگ است. (حالا سوال‌ها را ببینید). حسین (علیه‌السلام) به من گفت از تـو کمـک می‌خواهیم. گفتم: آقا، من زندگى دارم. زن و بچه دارم و شرمنده‌ام؛ ولى اسـبى دارم کـه دومی ندارد و شمشیرى که آن نیز تک است. این اسب و شمشـیر مـا تقـدیم بـه محضـر شـما! سیدالشّهدا (علیه‌السلام) به او مى‌گویند:

 

«ما برای اسب و شمشیر تو نیامده‌ایم؛ ما برای خودت آمده‌ایم.»

 

و بلند مى‌شوند و از چادر او می‌روند؛ اما به او مى‌گویند: 

 

«حال که نمی‌آیی، بگذار نصیحتی به تو بکنم. از این‌جا دور شو؛ آن‌قدر دور که صدای غربت ما را نشنوی. زیرا به خدا سوگند هرکس شاهد این درگیری نابرابر باشد و صدای ما را نشنیده بگیرد، با صورت در آتش افکنده خواهد شد.»

 

یک صحنهٔ دیگر، قبل از ظهر عاشورا، سوار بر شتر شدند تا آخرین سخنان را با کوفیان بگویند. فرمود: «سخنانم را بشنوید و سپس مهلت‌ام ندهید که ولی من خداست. من پسر کیستم؟» شمر به تمسخر گفت ما که نمى‌فهمیم چه مى‌گویى! حبیب بـه او پاسـخ داد راست می‌گویی، تو نباید هم بفهمى! سیدالشّهدا (علیه‌السلام) نیز فرمودند: «شکمی که از بیت‌المال مردم و مال حرام پر شده، دیگر نمی‌تواند آیات قرآن را بشنود.»

 

این وقایع، در مقتل‌ها آمده است. حُر هم خطاب به نیروهاى دشمن گفت ظهر اسـت؛ بگذارید حسین بن على (علیه‌السلام) نماز بگزارد. ابن‌تمیم _از نیروهاى دشمن_ گفت نماز شـما قبول نیست. حبیب بن مظاهر به او مى‌گوید: «یا حمار؛ اى الاغ! نماز آل پیامبر (صـلى‌الله علیـه و آلـه و سـلم) قبول نیست؛ پس نماز تو قبول است؟» آن‌جا درگیرى مى‌شود و حبیب شهید مى‌شـود. البته خود او و دیگران، شهادت او را از قبل مى‌دانستند. پیش‌تر، یعنـى از زمـان حضـرت امیر (علیه‌السلام) به آنان گفته شده بود که هریک کجا شهید مى‌شوند. آن هم قضیهٔ جالبى دارد.

 

در زمان حضرت امیر (علیه‌السلام)، روزى در وسط میدان کوفه، حبیب و میثم که بعـدها یکـى در کربلا شهید شد و قبل از او، دیگرى در کوفه به صلیب کشیده شد، سوار بر اسب به یکدیگر رسیدند. گردن اسب‌هایشان که در کنار یکدیگر قرار گرفت، حبیب به میثم گفت: «سلام بر مرد خرمافروش که بر سر در خانهٔ دارالرّزق به صلیبش مى‌کشند.» میثم خندید و به حبیب پاسخ داد: «و سلام بر مردى که موهاى بلندش به خـون سـرش سرخ خواهد شد و سرش را در کوچه‌هاى کوفه خواهند گرداند.» این یاران على (علیه‌السلام) از پیش، توسط على (علیه‌السلام) از مکان و نحوهٔ شـهادت خـود خبردار و همه آمادهٔ شهادت بودند. این صحنه‌ها خیلى زیباست. زیباتر از این چیست؟

 

یکى دیگر از شهداى بزرگ کربلا، جناب زهیر است که کوفى اسـت و بـه کوفیـان خطاب مى‌کند: «مردم، ما تاکنون یک امت بودیم؛ اما از امروز که بین ما شمشیر ردوبدل شود، دیگر دو امت خواهیم شد. ما امتی و شما نیز امتی هستید.» جالب است که این معلّم و مفسّر قرآن، به دست یکى از شاگردانش شهید مى‌شـود. او سخنان زهیر را قطع مى‌کند و فریاد مى‌زند ساکت شو. صدایت قطع بشود. ما چه‌قدر از شـما شیعیان على (علیه‌السلام) و آل على (علیهم‌السلام) وراجى شنیدیم. چقدر شعار؟ دیگر بس اسـت! زهیـر بـه او جـواب می‌دهد با تو نبودم اى پسر آدم بى‌فرهنگى که ایستاده و بر پاشنهٔ خودش، ادرار مى‌کرد. تـو چهارپایی بیش نیستى. ما با تو حرف نمى‌زنیم. خطاب من با مردم است؛ مردمى کـه شـاید هنوز وجدان داشته باشند. 


نمونهٔ دیگر هم وقتى است که دیگر ایشان خودشان براى نبرد ظهر عاشورا بـه سـوى قتل‌گاه مى‌روند. در دعایشان مى‌گویند: 

 

«سپاس خدای را که گوش‌های ما هنوز می‌شنود و چشمان ما می‌بیند و دل‌های ما آگاه است.»

 

این یعنی شما کور و کرید. سپس سیدالشهدا (علیه‌السلام) رو به آسمان می‌گویند:

 

«خدایا، چشم بر هرچه جز تو بستم؛ که تویی صاحب‌اختیار.»

 

و در پایان، عرایضم را با نکته‌اى از زینب کبرى (علیهاالسلام) ختم مى‌کنم. وقتى در کـاخ یزید به لب سیدالشّهدا (علیه‌السلام) چوب مى‌زدند و یزید مى‌گفت که «این جنگ، در عوض جنگ بدر است و انتقام پدرانم را گرفتم و نه وحى‌اى در کار بوده است و نه چیزى. همه، دروغ‌هایی بوده است که بنى‌هاشم به مردم گفتند تا قدرت را به دست آورند و به دروغ، پاى خدا و دین را پیش کشیدند و این حرف‌ها همه مزخرف است»، در چنین خفقانى، حضرت زینب کبرى (علیهاالسلام) آن سخنرانى تاریخى را ایراد مى‌کنند. یزید به طعن مى‌پرسد : زینب، چطور بود؟ اوضاع را چگونه دیدى؟ گفت: 

 

«سراسر زیبا بود؛ بسیار زیبا و پرشکوه! سپاس خداى را و راسـت گفـت خـدا دربـارهٔ کسانی که اصول و آیات الهى را به مسخره مى‌گیرند و با همه‌چیز، بازى مى‌کنند. تو گمـان می‌کنی که آسمان و زمین را بر ما تنگ گرفته‌اى؟ تو فکر مى‌کنـى ایـن کـه بـه دسـت آورده‌ای، کرامت است؟ حکومت را به خدمت خود گرفتى و از سـلطنت بـادآورده، شـاد هستی؟ اما بدان که از پس مهلت خدا، عذاب خداست؛ گرچه از تو توقعى نیسـت. چگونـه می‌توان به کسى چشم داشت که مادرش جگر مردى بزرگ (جناب حمزه، سیدالشهدا) را به دنـدان دریـد و مکید؟ تو گوشت و پوستت از خون شهداى اسلام روییده است. چوب بـر دنـدان اباعبداللّـه (علیه‌السلام) می‌زنی؟ همان‌جا که پیامبر خدا (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) بوسه مى‌زد؟ مى‌خواهى قلـب مـا را بشکافی؟ ستاره‌هاى درخشان آسمان بنى‌عبدالمطلب را در گل‌و‌لای مى‌نشانى؟ عمّال و شیوخ و بزرگانت را این‌جا جمع کرده‌اى تا به تو تبریک بگویند؟ جشن پیروزى گرفته‌اى؟ روزى بیاید که از اعماق دل بگویى اى کاش لال و دست‌شکسته بودم و نمى‌گفتم آن‌چه گفتم و نمی‌کردم آن‌چه کردم. بدان که خداوند نخوابیده است. خدایا، ستمگران را بى‌انتقـام نگـذار؛ خشم خود را بر سر اینان بریز که خون‌ها از ما ریختند و مردان ما را کشتند.»

 

فرمود:

 

«یزید، تو پوست ما را به دندان کشیدی و گوشت ما را پاره‌پاره جویدی؛ اما «لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء»؛ مپندار کسانی که در راه خدا شهید شدند، مردگانند؛ آنان زنده‌اند. همهٔ آن‌هایی که با عمل یا سکوتشان با تو در این جنایت همدستی کردند، در قیامت وضع تو را دارند. مصیبت‌های بزرگ، کار مرا بدین‌جا کشانده که مجبور شوم رودررو با مثل تویی حرف بزنم؛ اما بدان که تو را کوچک می‌بینم و کوچک‌تر از آن می‌دانم که لایق گفت‌وگو با ما باشی. آری، سینه‌های ما می‌سوزد؛ زیرا حزب‌الله به دست حزب شیطان، به دست شکست‌خوردگان و آزادشدگان فتح مکه، اینک کشته شده‌اند و خون آنان به دست شما ریخت و مزهٔ گوشت آنان زیر دندان شماست. بدان که اگر امروز تو ما را غنیمت گرفته‌ای، فردا خود به غنیمت خواهی رفت. تو نخواهی توانست ما را محو کنی؛ زیرا وحی الهی و تکلیف مقدس ما محوشدنی نیست. زود است که شیرازهٔ حکومت تو از هم بپاشد و آهنگ حقیقت، همه‌جا طنین‌ افکند. دهان‌ها همه لعن تو خواهند گفت و بر ستم تو نفرین خواهند کرد. سپاس خدای را که آغاز کار ما را از همان ابتدا درست نهاد و سنگ اول ما، سنگ سعادت بود و پایان کار ما را شهادت قرار داد و سنگ آخر، سنگ جانبازی است. خدا، اجر شهیدان ما را افزون کند و سرنوشت ما نیز به دست اوست؛ نه به دست تو.»

 

 

این بخشى از مضمون سخنرانى زینب (علیهاالسلام) در کاخ یزیدی است که به ظـاهر فـاتح شده؛ ولى مى‌بینید که زینب (علیهاالسلام) است که عزیز و عزتمند است. در پایان این عـرض ادب، درود می‌فرستم بر حسین (علیه‌السلام) و زینب (علیهاالسلام) و همهٔ کسانى که بر خـط آن پاره‌های جگر رسول‌اللَّه (صلى‌الله علیه و آله و سلم) پایبند هستند. و از خداوند مى‌خـواهم بـه مـا توفیق دهد تا صادقانه بگوییم: «یا لیتنا کُنا مَعَکُمْ فَنَفُوزَ فَوزاً عظِیماً».

والسلام.

 

پایان جلسهٔ سوم

پایان جزوهٔ «عقل سرخ»


ادامه: به جای موخره

    

 ...الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَانَا لِهَٰذَا وَمَا کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ...

۱۹۸۴ هم خونده باشی که دیگه خدایی هستی واسه خودت!

يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

آسون‌ترین کار دنیا بعد از آب خوردن، اپوزیسیون جمهوری اسلامی بودنه. نه سواد می‌خواد، نه تخصص، نه زحمت خاصی، نه حتی شعور. فقط کافیه از خونه قهر کنی، مقداری عقده‌ای باشی، کمی کمبود محبت داشته باشی، «قلعهٔ حیوانات» رو هم خونده باشی (البته نخونده باشی هم مشکلی نیست، فقط بدونی همچین کتابی وجود داره کافیه)، ادا اطوار درآوردن بلد باشی، حالا اون وسطا چهار تا کلمه و اصطلاح انگلیسی هم بدونی ضرر نمی‌کنی، بعد دیگه همین. عضو جدید اپوزیسیون آماده است.




*بدیهیات: منظورم این نیست هرکی مخالف جمهوری اسلامیه، بی‌سواده، دارم می‌گم برای مطرح شدن به عنوان مخالف و معارض و برانداز و الخ، هنر خاصی لازم نیست. بتونی خوب غر بزنی (و فحش بدی) کافیه.

عقل سرخ (۱۹)

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۸)

ظهر عاشورا شد و سیدالشّهدا (علیه‌السلام) شهید شدند و دشمن به حرم پیغمبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) حمله کرد و زنان و بچه‌ها را زدند و غارت کردند. این آدم دلش براى حرم پیغمبر مى‌سـوزد و با شمر، درگیرى لفظى پیدا مى‌کند و مى‌گوید به زن و بچه‌ها چه‌کار دارى؟ در عین حال هم چون در کوفه، نذر کرده بوده که اگر فتنهٔ حسین (علیه‌السلام) بخوابد، چند مسجد به پـاس خوابیـدن فتنهٔ حسین (علیه‌السلام) و حفظ حکومت یزید مى‌سازد، بعد از عاشورا در کوفه، چند مسجد مى‌سازد. ایـن ماجرا هم مى‌گذرد. مدت‌ها بعد که مختار علیه یزید قیام مى‌کند و عده‌اى از جلادهای کـربلا را مى‌کشد، باز این آقا به قیام مختار مى‌پیوندد و توبه مى‌کند که چرا با امام حسین (علیه‌السـلام) چنان کردیم و جزء منتقمین خون حسین (علیه‌السلام) و از فرماندهان قیام مختار علیـه دسـتگاه می‌شود. مدتى بعد، مصعب بن زبیر _برادر عبداللّه_ کوفه را فتح مى‌کند و مختار را مى‌کشد و این آدم، افسر پلیس مصعب بن زبیر در کوفه مى‌شود!

 

این نوع آدم‌ها در همهٔ انقلاب‌ها بوده‌اند و هستند. حضرت زینب  (علیهاالسلام) این‌هـا را خوب توصیف کرده‌اند. ایشان وقتى اسیر و به کوفه آورده مى‌شوند، در سخنرانى مهم خـود، تعابیر بسیار زیبایى خطاب به همین نوع آدم‌ها دارند و از جمله در جایى مـى‌گوینـد: «شـما مردم به پیرزنى مى‌مانید که عمرى چیزى را رشته است و بعد همهٔ آن‌ها را دوباره بـه دسـت خود پنبه مى‌کند. زحمات را کشیدید و لطمات را خوردید و بعد همه را به باد دادید و رشته‌ها را باز کردید.» یا به کوفیان مى‌گویند: «شما گلى هستید که در میان لجن و بر فـراز سـرگین روییده‌اید. شما گندیده‌اید.» یعنى ایدئولوژى شما پوسیده است که نه اصولى دارید و نه اصلا می‌دانید که به چه‌چیز معتقدید و نه مى‌دانید که با چه‌کسى و بر چه‌کسى هستید!

 

نمونهٔ دیگر که معرفى مى‌کنم، «عبدالله بن مطیع» است که در نصایح احمقانـه‌اش بـه سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) مى‌گوید آقا، حرمت قریش، حرمت عرب و حرمت اسـلام را حفظ بفرمایید. یعنى بحث ملیّت و قومیّت و نژاد و مذهب، همه را پیش مى‌کشـد. مـى‌دانیـد کـه فضای سیاسى کوفه با ورود مسلم بن عقیل، خیلى حسینى شده بود و بعد در یک برنامهٔ نظـامى و تبلیغاتى و شبه‌کودتا ناگهان فضا یزیدى شد و سپس ستاد بحران به وجود آمد و حکومت نظامی اعلام شد و هوا پس شد و ناگهان اطراف مسلم بن عقیل خالى شد. نقل شده که خیلى از زنان کوفه، دست مردهایشـان را مـى‌کشـیدند کـه بیـا بـرویم، بقیـه هسـتند. بیعـت بـا حسین (علیه‌السـلام)، به جاى خود؛ ولى بقیه هستند، تو بیا برویم. همین‌طور، همه گفتنـد «بقیـه هستند، بقیه هستند»، تا دیگر کسى نماند.

 

البته زنان بسیار فداکار و بزرگى هم در کوفه بودنـد که محکم‌تر از شوهران و برادرانشان در صف حسین (علیه‌السلام) بودند؛ ولى تیپ غالب کوفه، همین بود که عرض کردم؛ همان تیپى که وقتـى فاطمـه _دختـر نوجـوان حسـین بـن علی (علیه‌السلام)_ در عصر عاشورا اسیر مى‌شود و دشمنان به خیمه‌هـا یـورش مـى‌آوردنـد، می‌گوید: «من دیدم همهٔ مردان شهید شدند و این جلادها بـه طـرف مـا حملـه آوردنـد و می‌خواهند غارت کنند و گردنبند و خلخال را از ما بکنند و ما را اسیر بگیرند. چند نفـر بـه  سوی من آمدند. من ترسیدم. نمى‌دانستم به چه قصدى به طرف من مى‌آیند. فـرار کـردم. بـه دنبالم دویدند و من زمین خوردم. یکى از آنان بالای سر من آمد و شروع کرد به باز کـردن خلخال از پاى من و در حالى که خلخال را از پاى من مى‌کشید، گریه هم مى‌کرد. به او گفتم که چرا گریه مى‌کنى؟ گفت آخر شما دختران پیغمبرید. گفتم اگر مى‌دانى که ما دختـران پیغمبر هستیم، پس چرا با ما این‌گونه برخورد مى‌کنى؟ گفت: آخر اگر مـن خلخـال را از پایت درنیاورم، یکى دیگر مى‌آید و چنین مى‌کند. کارى است که باید بشود. پس چـرا مـن نکنم؟»!!!

 

از این نوع آدم‌ها در کوفه زیاد بودند. البته توجه داشته باشیم که کوفیان از ابتدا آدم‌هاى اساسا فاسدی نبودند. فرزدق شاعر در راه مکه مى‌بیند که سیدالشّهدا (علیه‌السلام) به طرف کوفـه می‌آیند. امام (علیه‌السلام) از او مى‌پرسند وضع کوفه چطور است؟ فـرزدق جـواب مـى‌دهـد: «مـردم دل‌هایشان با توست و شمشیرهایشان با آن‌هاست. بهتر است از همین‌جا برگردید.» بعد هـم احکام فقهى طواف را از امام حسین (علیه‌السـلام) مى‌پرسد و نمى‌پرسد که این وسط، وظیفهٔ من چیست. آیا من هم باید با تو بیایم یا نه؟ مى‌گوید آقا، التماس دعـا داریـم. خـداحافظ شـما. 

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) به فرزدق مى‌گویند:

 

«فرزدق، آیا تو می‌دانی که ما چرا با این‌ها درگیر شدیم؟ زیرا اینان نه تنها فساد می‌کنند، بلکه سرشان را بالا می‌گیرند و فساد می‌کنند. یعنی فساد را در خانه‌ها و خیابان‌ها علنی و موجه می‌کنند. کثافت‌کاری‌های خود را تئوریزه می‌کنند و قبح آن را می‌شکنند. سرشان را بالا می‌گیرند و ظلم می‌کنند و بیت‌المال را بالا می‌کشند. «و أبطلوا الحدود و شربوا الخمور»؛ قانون خدا و قانون دین را در زندگی و حکومت تعطیل کرده‌اند و شراب می‌خورند. «و استئثروا فی اموال الفقرا و المساکین»؛ اموال فقرا و حقوق مستضعفین و گرسنه‌ها را بالا می‌کشند.»

 

به جملات سیدالشّهدا (علیه‌السلام) در راه کربلا توجه کنید. مى‌گویند:

 

«ما با این‌ها می‌جنگیم؛ زیرا سهم فقرا و محرومین را بالا می‌کشند [و فرمود] «انا اولی من قام بنصره الدین»؛ من سزاوارترینم برای قیام در یاری دین خدا تا شریعت، عزیز بماند و جهاد در راه خدا فراموش نشود.»

 

معلوم مى‌شود که مبارزه با استئثار و مبارزه با سوءاستفاده از امکانـات حکـومتى، تلاش برای عزت شریعت و نصرت دین خداست. فرمود هدف مبارزات ما این است کـه کلمـهٔ الهی، برتر باشد و این نشان‌دهندهٔ ارتباط «علوّ دین» با «عدالت» است. «کَلِمةُ اللَّه هِىَ الْعُلیا».

 

بنابراین اگر بخواهیم جامعه‌شناسى سیاسى کوفه و کوفیان را بررسى کنیم، بایـد بگـوییم گمان نکنید که آنان همه، آدم‌هاى پلید و جانى بالفطره بوده‌اند. در دعوت‌هایى که کوفیان از سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) کرده بودند، شما ملاحظه کنید کـه انگیـزه‌هـاى قیـام مـردم کوفـه، انگیزه‌های کاملا الهى و انسانى بود؛ ولى ادامه ندادند و به پاى آن نایستادند. این شخصیت‌شناسی کسانی بود که عرض کردم چند نفرشان را باید لو بدهیم؛ و الا نامه‌هایى که انقلابیون کوفه به امام حسین (علیه‌السـلام) نوشتند، نامه‌هایى بسیار عمیق و مهم و از اسناد تـاریخى جهـان اسلام است. براى نمونه، در یکى از نامه‌ها که سلیمان بن صُرد و حبیب بن مظـاهر و رفاعه بن شـدّاد و دیگران به امام (علیه‌السلام) نوشته‌اند، نکات بسـیار ارزشـمندى آمـده اسـت ، آنـان کـه از دوسـتداران علی (علیه‌السلام) و آل على (علیهم‌السلام) بودند نوشتند:

 

«به‌سرعت خودتان را به کوفه برسانید. «الناس ینتظرونک فحی هلا العجل العجل»؛ مردم منتظر شما هستند. سریع‌تر بیایید که هم‌اکنون وقت ضربه زدن است. ما می‌خواهیم حاکمیتی را براندازیم که به امت خیانت می‌کند. [این ترجمهٔ متن نامهٔ کوفیان است که می‌گویند وقت قیام علیه کسانی است که اموال عمومی و بیت‌المال را غصب کرده‌اند و حقوق مردم را بالا می‌کشند.] «و تَأَمَرَّ علیها بغیر رضی منها و جعل مال الله دولة بین جبابرتها و اغنیائها»؛ اینان به‌زور و بدون رضایت بر مردم حکومت می‌کنند و اخیار و نیکان را کشته‌اند، اشرار را نگه داشته‌ و بر سر کار آورده‌اند و اموال عمومی را که متعلق به همهٔ مردم است، بین سرمایه‌دارها و حکومتی‌ها دست‌به‌دست می‌کنند.»

 

این عین ترجمهٔ نامهٔ کوفیان به امام حسین (علیه‌السلام) است: «ما قیام مى‌کنیم؛ چون اینان مال خدا و مال مردم را بـین خودشـان دسـت‌بـه‌دسـت می‌کنند.»؛ «جبابرتها و اغنیائها»؛ سرمایه‌دارها و حکومتى‌ها اموال عمومى را مى‌خورنـد. [در ذیل نامه هم مى‌نویسند که] اینان قوم ثمودند و ما امام و رهبر نداریم؛ شـما رهبری مـا را بپذیرید و خواهش مى‌کنیم خود را سریع‌تر به ما و به کوفه برسانید که میوه‌ها رسیده‌اند.»

 

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) هم پاسخ مى‌دهند: «اگر به راستى، بر راى و نظر خود مى‌مانید و پاى حرف‌هایتان ایستاده‌اید، من بیایم؛ کـه به خدا سوگند، حاکم و رهبر، نیست مگر کسى که عامل به کتاب خـدا و مجـرى عـدالت اجتماعی باشد.» این برنامهٔ قیام کربلاست. کسى حق حکومت ندارد مگر آن که بـه قـانون خدا و به قرآن عمل کند و قسط و عدالت اجتماعى را اجـرا بکنـد: «ما الامام الا العامل بالکتاب و الآخذ بالقسط»؛ این یعنى ما عاشورا را براى قیام به قسط و عدالت برپا کرده‌ایم.

 

همچنین وقتى مسلم بن عقیل در کوفه بازداشت مى‌شود و ورق برمى‌گردد و ایشـان را نزد ابن‌زیاد مى‌آورند، ابن‌زیاد مى‌گوید تو آمدى و میان مردمى که قبلا متحد بودند و آرامش داشتند، تفرقه انداختى و آن‌ها را با هم درگیر کردى و خلاصه، خودى و غیرخودى درست کردى.  جناب مسلم، این مجاهد بزرگ، پاسخ رسواگرى مى‌دهد:

 

«نه، ما برای تفرقه نیامده‌ایم. مردم این شهر گفته‌اند که پدر تو و باند شما، اخیار و نیکان مردم را می‌کشند و خون آن‌ها را می‌ریزند و شما مثل کسری و قیصر حکومت می‌کنید؛ نه چون پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم). چون شاهان، شاهنشاهی می‌کنید و این روش حکومت اسلامی و خلافت اسلامی نیست. «فاتیناهم لنأمر بالعدل و ندعوا الی حکم الکتاب»؛ ما آمده‌ایم تا امر به عدالت اجتماعی کنیم و به حکم دین دعوت کنیم. شماها در اسلام، بدعت‌گذاری کردید. شما آدم‌کش هستید. شما انسان‌ها و مومنین را مثله و شکنجه می‌کنید. شما شراب می‌خورید. با حکومت بازی می‌کنید. خون مردم را می‌ریزید و بر اساس غضب و سوءظن خون می‌ریزید.»

 

ابن‌زیاد با تمسخر مى‌پرسد که آیا واقعا فکر مى‌کنى که حق با توست؟ مسلم مى‌گوید: «فکر نمى‌کنم؛ یقین دارم»؛ «والله ما هو الظن و لکنه الیقین»؛ ما با شما مى‌جنگیم؛ زیـرا شما منکرات و ضدارزش‌ها را علنى کردید. قبح آن را شکستید. ارزش‌ها را دفـن کردیـد. «اظهرتم الفساد و دفنتم المعروف و تأمَّرتم علی الناس بغیر رضا منهم»؛ و بر مـردم بـدون رضایت آنان و بر اساس زور و استبداد حکومت مى‌کنید و مردم را مجبـور مـى‌کنیـد کـه برخلاف شریعت عمل بکنند و چون قیصر و کسرى حکومت مى‌کنید.

 

یک نمونه هم «حرثمه» است که قبلا جزء افسران امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در صـفین و از دوستان سابق امام حسین (علیه‌السلام) بوده و در راه کربلا با امام حسـین (علیه‌السـلام) روبـه‌رو می‌شود. این ملاقات بسیار جالب است. به امام حسین (علیه‌السلام) مى‌گوید: «بگذارید خاطره‌اى عرض کنم. ما در جنگ صفین وقتى برگشتیم، همین‌جا که رسـیدیم، علـى (علیه‌السـلام) از اسب پایین آمد و مشتى از این خاک را برداشت و بو کرد و پس از مکثى گفـت حسـین من این‌جا کشته خواهد شد. بنده خدمت رسیدم که این خبر و خاطره را عرض کنم.»

 

امام حسین (علیه‌السلام) به او مى‌گویند بسیار خب، حال چه؟ «اَمَعنا أَنْتَ أَمْ عَلَیْنا؟»؛ بـا ما هستی یا بر ما؟ در این نبرد چه مى‌کنى؟ گفت: «لا معک و لا علیک»؛ من نه با شما هستم و نه علیه شما. زن و بچه دارم. زندگى دارم. عفو بفرمایید. امام (علیه‌السلام) هم به او مى‌گویند: «پس برو. حال که بى‌طرف مى‌مانى، از این‌جا دور شو؛ آن‌قـدر دور که صداى غربت ما را نشنوى؛ زیرا هرکس صداى ما را بشنود و کمک نکند، جهنمى است.»...


ادامه: عقل سرخ (۲۰)

عقل سرخ (۱۸)

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۷)

فضاى عمومى مدینه روشن شد؛ اما آیا گروه‌های مهمى را از لحاظ شخصیتی و تأثیرگذارى مى‌توانیم در مکه مورد بررسى قرار بدهیم؟

 

 بله، در مکه هم افراد معتنابهى از حیث شخصیت و قدر و منزلت با ایشان بحث کردنـد که من دو نمونه را اشاره مى‌کنم. موسم حج بود و ایشان هم مُحرم شدند؛ منتها آن‌قدر فشار و تهدیدات زیاد شد و آمدنـد تا حتی به جان ایشان در ایام حج، سوءقصد کنند که ایشان حج را نیمه‌کاره رها کرد و از مکه خارج شد. در مکه، یک نمونه، گفت‌وگو با جناب ابن‌عبّاس است که از رجـال و شخصـیت‌هاى مهم جهان اسلام و از اسـلام‌شناسـان و مفسـران قـرآن اسـت. ایشـان هـم در مکـه بـه سیدالشهدا (علیه‌السلام) نصیحت مى‌کند که آیا نمى‌شود در این روش سیاسى، تجدیدنظر بکنى؟ مسلم است که اینان تو را مى‌کشند و همهٔ شما را بى‌رحمانه از بین مـى‌برنـد و هـیچ حـدّى نمی‌شناسند؛ زیرا هیچ اصولى ندارند. حسین بن علی (علیه‌السلام) فرمودند: 

 

«چرا این نصایح را به من می‌گویی؟ من فرزند پیامبرم. مرا از کنار پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سـلم) و از خانه و شهرمان بیرون کردند و امروز در کل جهان اسلام، جایی نمانده که من بروم و امنیت داشته باشم! برای فرزند پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) در سرزمین پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) هیچ‌جا امنیت وجود ندارد. «لا یستقر من قرار و لا یأبی فی موت یریدون قتله»؛ من کجا بروم که این‌ها معترض من نشوند؟ این‌ها اصلا تصمیم گرفته‌اند که مرا به هر قیمتی بکشند؛ زیرا اصلا وجود من علامت سوال بزرگی روی این‌هاست. من نه به خدا شرک ورزیده‌ام و نه مشی و ایده و اصول پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) را تغییر داده‌ام.»

 

یعنی چون من بر اصول پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) باقی هستم، می‌خواهند مرا بکشند. ابن‌عباس در پاسخ به نکتهٔ جالبى اشاره مى‌کند و مى‌گوید: 

 

«این مردم، مصداق آن آیات از قرآنند که می‌گوید بی‌دین نیستند، نماز می‌خوانند اما با کسالت. ریاکارند، برای جلب توجه، اظهار دین و دین‌فروشی می‌کنند. خدا را یاد می‌کنند؛ اما بسیار کم. مذبذب هستند. نه این طرفی‌اند و نه آن طرفی‌اند. خط روشن و اصول ثابتی ندارند.»

 

این تعابیر ابن‌عباس، دربارهٔ جامعه، مردم و افکار عمومى و خیلى از اصحاب و بزرگـان است. مى‌گوید من این‌ها را مى‌دانم و تکلیفشان روشن است؛ اما سؤالم از تو این اسـت کـه چرا خود را براى اینان یا به اعتماد اینان به کشتن مى‌دهى؟ البته بـاز امـام همـان پاسـخ‌ها را می‌دهند.

 

مورد دیگر هم «عبداللّه بن عمر» است؛ کسى که با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بیعت نکـرد و احتیاط شرعى کرد؛ اما بعدها با پـاى حجاج بن یوسـف ثقفـى بیعـت کـرد! ایشـان هـم سیدالشهدا (علیه‌السلام) را نصیحت کرد. این هم شخصیت جالبى اسـت. ابـن‌عمـر ابتـدا بـه امـام حسین (علیه‌السلام) مى‌گوید که شما فرزند پیامبر (صلى ‌الله علیه و آله و سلم) هستید؛ پیامبر را بین دنیا و آخرت مخیّر کردند و او آخرت را انتخاب کرد؛ تو فرزند آن خانواده هستى؛ دنیـا را رهـا کن. انگار حسین (علیه‌السلام) که علیه ظلم موضع گرفته و مى‌خواهد حکومت اسلامى برقـرار شود، به دنبال دنیاست!

 

گفت ول کن دنیا را! دین، یک امر قدسى و مقدّس است؛ چه‌کـار دارد به دنیا و سیاست و حکومت؟ ول کن و دنبال آخرت و عبادتت برو! چون خودش هم آدم اهل عبادتى بود. گفت حسین جان؛ این حکومت براى این‌هـا چهـار‌میخـه شـده و از دست این‌ها دیگر بیرون‌آمدنى نیست و از دست شماها هم خارج شده و دیگـر برگشـتنى نیست. دولت و قدرت دیگر در دست این‌هاست و مستقر شده‌اند. جدّ تو، آخرت را انتخـاب کرد و شما هم دنیا را رها کن و سخت نگیر! به مدینه برگرد. من فکر مـى‌کـنم اگـر تـو برگردی، این‌ها با تو کارى نداشته باشند و اگر ساکت باشى، مزاحم نمى‌شـوند و یزیـد هـم معلوم نیست که خیلى بماند. 

 

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) به ابن‌عمر جواب مى‌دهند: 

 

««اف لهذا الکلام ابدا»؛ وای بر این منطق برای همیشه! این چه منطقی است؟ من چگونه سکوت کنم؟ برای من استدلال کن ابن‌عمر و بگو که من کجا خطا می‌کنم. اگر درست استدلال کنی من می‌پذیرم. بگو کجا دارم خطا می‌کنم. من کجا بیراهه می‌روم؟»

 

ابن‌عمر مى‌گوید «اللّهم لا». نه، تو هرگز خطا نمى‌کنى. یزیـد، فاسـد اسـت ولـى مـن می‌ترسم این چهرهٔ زیباى تو با ضربات شمشیر متلاشی بشود. حیف نیست؟! حسین (علیه‌السلام) مى‌گوید: 

 

«این‌ها دست از سر من نمی‌دارند، حتی اگر ساکت باشم. مگر سر یحیی بن ذکریا (علیه‌السلام) را نزد فاسقان نبردند؟ مگر سر پیامبران خدا را چنین آدم‌هایی نبریدند؟ گذشتگانشان در بنی‌اسرائیل مگر از یک صبح تا غروب، هفتاد پیامبر را نکشتند و بعد به بازار و بر سر مغازه‌هایشان رفتند و در دکان‌هایشان نشستند و به زندگی عادی ادامه دادند؟ تو گمان می‌کنی که اینان می‌ترسند ما را بکشند، چون فرزند پیامبریم؟ عبدالله، از خدا بترس و کمکم کن.»

 

حتى در بعضى اسناد نقل شده که سیدالشّهدا (علیه‌السلام) گفتند: 

 

«اگر پدرت عمر امروز بود، طرف مرا می‌گرفت. و اگر هم بترسی، البته عذر زیادی داری. عذر و بهانه کم نیست. اما اگر می‌ترسی و با من نمی‌آیی، لااقل دلت با من باشد و مرا بعد از هر نماز دعا کن ولی با اینان بیعت نکن. اگر نمی‌خواهی شمشیر برداری، برندار؛ ولی از تو خواهش می‌کنم با این‌ها بیعت نکن.»

 

البته او متأسفانه بعدها بیعت کرد! با امام حسین (علیه‌السـلام) نرفت و ماند و اعمال حج انجام داد، عبادت کرد و نماز شب خواند و خودش بعدها فهمید که چـه روشـى را رفتـه است. خودش نقل مى‌کند که سال پس از حادثهٔ کربلا، من دوباره در مکه بـودم. هـر سـال حـج می‌رفتم! سال بعد، در مراسم حج، مردى کوفى آمد و از طهارت و نجاست خون پشه از مـن پرسید. مسئلهٔ شرعى پرسید که اگر به لباس احرام من، خون پشه رسیده باشـد، آیـا نجـس است؟ این حکمش چه مى‌شود؟ من خندیدم و به او گفتم که شما عراقـى‌هـا خـون پسـر پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) را ریختید و حال آمده‌اید از طهارت و نجاست خون پشه از من سؤال مى‌کنید؟ به خدا حسین (علیه‌السلام) با چشم باز به کربلا رفت؛ زیرا عراق و شماها را مى‌شناخت. او دیده بود که شما با پدر و برادرش چه کرده بودید؛ منتها انتقاد من به حسین (علیه‌السلام) این بود کـه بـا آن چیزها که از عراق و از مردم دیده بود، دیگر نباید کار سیاسى می‌کرد و باید سیاست را به‌کلـى کنار مى‌گذاشت. «ینبغی له ان لا یتحرک ما عاش و ان یدخل فی ما دخل فیه الناس»؛ یعنـى دیگر سزاوار بود که تا زنده بود، تحرّک سیاسى نکند و من نمى‌دانم چرا چنین کـرد.

 

او هـم می‌بایست مى‌رفت زیر همان پرچمى که مردم رفتند. «فانَّ الجماعة خیر»؛ چـون بـالاخره اکثریت همیشه درست مى‌گویند و حالا اکثریت همین است کـه هسـت و فضـا همـین است؛ حسین هم مى‌بایست تابع جو مى‌شد و سکوت مى‌کرد و این یک اشتباه سیاسـى بـود که از حسین (علیه‌السلام)، سر زد. 

 

 در بررسى جغرافیاى سیاسى زندگانى حضرت اباعبداللَّه الحسـین (علیه‌السـلام) بـه نقطـهٔ عطف تاریخى مى‌رسیم و آن کوفـه اسـت. مـردم کوفـه، فضـاى کوفـه و در حقیقـت، جامعه‌شناسی سیاسى کوفه به نظر مى‌رسد که سؤال همیشگى تاریخ است و باید مورد توجه و مداقه قرار بگیرد. خواهش مى‌کنم در این زمینه هم صحبت بفرمایید. 

 

کوفه، شهر بسیار مهمى در تاریخ است. کوفه ابتدا پادگان نظامى بود؛ یعنى خـط مقـدم  جبههٔ مسلمین در جنگ با امپراتورى ایران و پایگاه نظامى مجاهدین اسلام بـود. بعـد، همین شهر، مقرّ حکومت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شد؛ حدود بیست سال قبل ازعاشورا. مردم همـین کوفه، حسن و حسین و زینب (علیهم‌السلام) را که فرزندان رهبر و خلیفه بودند، سال‌ها دیـده و شناخته بودند. در کوفه هم شخصیت‌های مختلف داریم که من چند نمونه را اسم مى‌برم. 

 

از یک طرف، آدم‌هایى داشتیم مثل «شبث بن ربعى» که بعضـى‌هـا هـم او را شـیث خوانده‌اند، شخصیت خیلى جالبى است، فرماندهٔ پیاده‌نظام ابن‌سعد در کربلا اسـت. زندگی چنـین آدم‌هایی را که ملاحظه بکنید، مى‌بینید همیشه هم آدم‌هاى خیلى بـدى نبـوده‌انـد. تیپ‌هـای مختلف را تجربه و رنگ عوض کرده‌اند! شَبَثْ را ببینید که چگونه آدمى‌ اسـت. نمـاد واقعـا جالبی که ایدئولوژى خود را مثل لباس زیر، عوض مى‌کند. آدم‌هاى سازشکار، بـى‌اصـول و بوقلمون‌صفتى که همیشه امثال آن‌ها در هر انقلابی هستند. سفینه‌البحار نقل مى‌کند کـه ایـن آقا قبل از اسلام، از پول‌دارهاى کوفه بود. شاید همزمان با بعثت پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم)  چند نفر دیگر هم از جمله یک خانم، ادعاى پیغمبرى کردند که شاید کار آن‌ها هـم بگیـرد. 

 

این سرمایه‌دار کوفى ابتدا به آن خانم ایمان آورد و موذّن او شد. بعدها دست آن زن رو شد و از صحنه بیرون رفت و شبث مسلمان شد. سر قضیهٔ خلافت حضرت امیر (علیه‌السـلام)، جـزء کسانی بود که آمد و با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بیعت کرد و حتى در حکومت على (علیه‌السلام) مسئولیتی هم یافت. بعد که جریـان خـوارج پـیش آمـد، او جـزء خـوارج بـود کـه بـا علی (علیه‌السـلام) درگیر شد. پس از شـهادت امـام، پشـیمان شـد و وقتـى مـردم بـا امـام حسن (علیه‌السلام) بیعت کردند، او هم به مردم پیوست و با امام بیعـت کـرد و در حکومـت مشارکت کرد. اما حکومت امام حسن (علیه‌السـلام) در عملیـات برانـدازى سـقوط کـرد و حکومت به دست معاویه افتاد و این آدم جزء افسران ارشد معاویه وارد حکومت او شد.

 

سال‌ها بعد در کوفه، جزء کسانى بود که به امام حسین (علیه‌السلام) نامه نوشتند کـه آقـا، بیایید کوفه تا قیام کنیم و شما رهبر ما باشید؛ ما به نفع تو و در رکاب تـو علیـه یزیـد قیام می‌کنیم. امام حسین (علیه‌السلام) به سوى کوفه آمدند. همین آدم وقتى مى‌بیند کـه هـوا پـس است و جوّ سیاسى کوفه ناگهان برگشت و شایعات و جنگ روانى و بعـد هـم حکومت نظامی در کوفه شد، با خود گفت بهتر است از شهر فرار کـنم و بیـرون بـروم تـا در ایـن درگیری نباشم؛ چون اگر طرف حسین (علیه‌السلام) باشم، کشته مى‌شوم و اگر طـرف این‌هـا باشم، دستم به خون پسر پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) آلوده مى‌شود. پس بهتر است بروم و فعلا گم‌وگور بشوم تا غائله تمام شود. ابن‌زیاد اما آدم زرنگى بود و دستور داد از این تیپ آدم‌هـا، هـرکسـى در کوفه بود، یعنى بسیارى از بزرگان کوفه که در باغ‌هایشان مخفى شـده بودنـد تـا در صـحنه نباشند، گوش آن‌ها را بگیرند و همگى‌شان را ببرند و در کربلا فرمانده‌شان بکنند. گفت مـن نمی‌گذارم که فقط دست من به خون حسین (علیه‌السلام) آلوده بشود و این‌ها همه در این میان، پاک بمانند. این‌ها هم باید آلوده بشوند و پل‌هاى پشت سرشان باید خراب بشـود. از جملـه، این آدم را هم آورد و فرماندهٔ بخشى از پیاده‌نظام ابن‌سعد در کربلا کرد...


ادامه: عقل سرخ (۱۹)

جار زدن بلاهت

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۰۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
من البته از این اعتراف صادقانه، به جای اداهای مرسوم خوشحالم. منتها بزرگواران، این ادبیات، این ترتیب واژه‌ها، این جمله‌بندی، کار «عقلا» نیست. آدمی که عقل داشته باشد و سرسوزنی تاریخ علم خوانده باشد، این طور حرف نمی‌زند. آدمی هم که تاریخ علم نخوانده باشد و این طور حرف بزند، عقل ندارد. حالا که بنا به تعارف نداشتن است، اجازه بدهید ما هم بی‌تعارف حرف بزنیم.


+ کجای جمله‌بندی‌اش بد است؟ فرمودند اقتصاد (و کلا هیچ نوع علم) اسلامی نداریم [ که حرف تازه‌ای هم نیست و سلمنا حاج آقا، ولی جسارتا چرا خب؟] و شاید باور نکنید ولی فرمودند اقتصاد اسلامی نداریم چون «ما چندتا روایت و آیه داریم برای اینکه اگر تورم بالا رفت چه‌جور بخواهیم کنترلش بکنیم؟» :))))))))))))))))))))))))))))))


+ حقیقتا تاریخچهٔ گرایش اخباری‌گری به قبل و بعد این مصاحبه تقسیم شد.
+ آیا حوزهٔ معزز واکنشی در قوارهٔ همین مصاحبه (و نه بیانیه‌نویسی که از من هم برمی‌آید) نشان خواهد داد؟
+ می‌بخشید، حوصلهٔ حرف زدن بیش‌تر ندارم و فقط برای همان‌هایی نوشتم که در جریان هستند.

فلذا بدین‌گونه (۲)

چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

فرمود:


قَالَ کَمْ لَبِثْتُمْ فِی الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِینَ ﴿١١٢﴾ قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ فَاسْأَلِ الْعَادِّینَ ﴿١١٣﴾


[خدا] می‌گوید: از جهت شمار سال‌ها چه مدت در زمین درنگ داشتید؟(۱۱۲) می‌گویند: روزی یا بخشی از روزی، ولی [ای پرسنده!] از شمارندگان [پیشگاه خود] بپرس.(۱۱۳)

[سورهٔ مبارکهٔ مومنون]


+ پیشنهاد می‌کنم بهش فکر کنیم...

عقل سرخ (۱۷)

سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۶)

مروان آمده بود تا از فرزند پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) براى فرزند ابوسفیان، به نام اسلام، بیعت بگیرد. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) با مروان درگیر مى‌شوند و مى‌گویند: 

 

«تو پسر تبعیدشدهٔ پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) هستى. پدر تو جاسوس بود. اینک شما دوباره حکومت را فتح کرده‌اید، ماها حذف شده‌ایم و شما همه‌کاره شده‌اید.»

 

روشـن اسـت که حکومتى که کم‌کم جاى چنین افرادى باشد، دیگر جاى سیدالشهدا (علیه‌السلام) نیسـت. همین مروان، نقش پیچیده‌اى در حکومت اموى ایفا کـرد. مـدتى بعـد، یزیـد در یکـى از عیاشى‌ها، از اسب افتاد و مرد. حدود پنج سال بعد از قضیهٔ کربلا، مروان خلیفه شد. یعنى کـل حکومت اسلام را در دست گرفت. پسر طردشدهٔ پیـامبر، خلیفـه شـد و خـودش و نسـل بنی‌مروان تا مدت‌ها کل حکومت اسلامى و جهان اسلام را در دست گرفتنـد و جنایت‌هـایى کردند که حسابش جداست. ائتلاف‌های سیاه و عجیب و غریب، از پلهٔ قدرت بالا رفتن‌هـا، نفوذ کردن در حکومت و به‌تدریج، همه‌چیز را به دست گرفتن، سـیر خطرنـاک و گـاه خنده‌داری طى کرد. ببینید چگونه صف‌ها عوض مى‌شود و جبهه‌ها جابه‌جا مى‌گردد!

 

امام حسین (علیه‌السلام) به مروان فرمودند که دستگاه، آدم‌هاى فاسـق و بـى‌تقـوا را وارد حاکمیت کرده و ما با چنین دستگاهى بیعت نخواهیم کرد. ولایت و خلافت، حق ماست؛ نه شما. گفتند که من فردا در ملأعام، اعلام مى‌کنم که ولایت و خلافت را حق خود مى‌دانـیم یا حقّ شما و امثال شما! اکنون و اینجا در دارالاماره چیـزى نمـى‌گـویم.

 

مـروان آن‌جـا نمی‌توانست به امام حسین (علیه‌السلام) نسبت دهد که تو بى‌دین و غیراسلامى هستى؛ چون این حرف‌ها دیگر نمى‌گرفت. معاویه هم که روباهى بسیار پیچیده بود، قبـل از مـرگ بـه بانـد تبهکاران سفارش کرده بود که چیزهایى به حسن (علیه‌السلام) و حسین (علیه‌السلام) نسبت دهید که بچسبد و در تبلیغات سیاسى و جنگ روانى علیه آنان، در جامعه، چیزى بگویید که با آنان خیلی ناجور نباشد و مردم باور کنند و به‌خصوص در مدینه و عراق که این‌ها را مـى‌شناسـند، هر تهمتى به آنان نزنید. چیزهایى بگویید که مردم واقعا به شک بیفتنـد. شـایعات بـه‌ طـرز پیچیده‌ای سازماندهى و مهندسى مى‌شد.


آن‌جا مروان دید که به امام حسین (علیه‌السـلام) هـیچ اتهامی نمى‌تواند بزند. پس چه گفت؟ تنها چیزى که مى‌تواند بگوید، تهمت «قانون‌شـکنى» است. مى‌گوید شما دارید فتنه مى‌کنید و مى‌خواهید قانون‌شکنى کنیـد و در جهـان اسلام تفرقه بیندازید و خشونت بورزید. چنین گفت تا با این بهانه، امام حسین (علیه‌السلام) را در افکار عمومی ملکوک (بدنام) کند؛ اما امام (علیه‌السلام) مى‌فرمایند:

 

«دور شو دشمن خدا؛ که رسول خدا گفته بود هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید، شکمش را بدرید و او را بکشید. مردم این صحنه را دیدند و دیدند که معاویه از منبر پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) بالا رفت؛ اما معاویه را نکشتند و حال نوبت شماهاست که از منبر جدم بالا روید. باید از همان ابتدا که زاویهٔ انحراف باز شد مردم با شما درگیر می‌شدند؛ ولی نشدند تا کار شما فاسدها بالا گرفت و مردم مدام توجیه کردند تا قدرت به تو و امثال تو و بعد به یزید رسید.»

 

این عبارت سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) در مدینه و قبل از حرکت به سمت مکه گفته شـده و جالب است که عین همین اتهام و برچسب را در کوفه بـه مسـلم بن عقیل زدنـد کـه شـما می‌خواهید فتنه کنید و درگیرى و خونریزى به راه بیندازید. 

 

یک گروه شخصیتی دیگر که به آن مى‌پردازیم، کسى به نام «احنـف بـن قـیس» اسـت کـه شخصیت‌شناسی جالبى دارد. وقتى نهضت حسینى آغاز شد، عده‌اى از او هم خواستند که برویم به حسین (علیه‌السـلام) ملحق بشویم. احنف پاسخ داد ما این خانواده را سى-چهـل سـال اسـت آزموده‌ایم. این‌ها سیاست بلد نیستند و روش سلطنت نمى‌دانند؛ چون قدرت که بـه دستشـان رسیده بود؛ نتوانستند آن را نگاه دارند.

 

براساس منطق ماتریالیستى و غیرالهى، این حرف، درست بود. وقتی قدرت آمد، باید به هر قیمتى آن را نگاه داشت؛ چنان که ابوسفیان در توصیه‌هاى درون‌گروهى به بنی‌امیّه گفتـه بود که وقتى قدرت به دستتان افتاد، آن را مثل توپ به یکدیگر پـاس بدهیـد و نگذاریـد از دستتان خارج شود. احنف هم همین منطق را مى‌پسندید و مى‌گفت ببینید بنى‌امیّـه چقـدر زرنگ‌اند، همین که سر نخ قـدرت بـه دستشـان آمـد تـا انتهـاى نـخ را کشـیدند؛ ولـى اهل‌بیت(علیهم‌السلام) که حکومت در دستشان بود، نتوانستند آن را حفظ کنند؛ چون سیاسـت نمی‌دانند و سلطنت بلد نیستند و ما هم سرنوشتمان را با این‌ها نباید گـره بـزنیم. بنـابرایـن، از حسین (علیه‌السلام) فاصله بگیرید. گرچه ما دشمن حسین (علیه‌السلام) نیستیم، امـا همراهـى هـم نمی‌کنیم و با ریسمان حسین (علیه‌السلام) نمى‌توانیم درون چاه برویم. اصلا شاید او فردا دلـش خواست که برود و کشته بشود. به ما چه؟

 

نمونهٔ دیگر، «ابوبکر بن عبدالرّحمن» است. وقتى امام مى‌خواستند از مدینه خارج بشـوند، عده‌ای دلسوزى مى‌کردند و آدم‌هاى بدى هم نبودند؛ ولى حاضر هم نبودنـد کـه مسـئولیت بپذیرند. مى‌خواستند هم آدم‌هاى خوب باشند و هم در عین حال، متوسط باشند؛ یعنـى خیلی بی‌زحمت، آدم خوبى باشند. این آدم نزد سیدالشّهدا (علیه‌السلام) آمد و گفت آقا، شـما مـردم عراق را مى‌شناسید. این‌ها بردهٔ دنیایند «عبیدالدّنیا»؛ حزب باد هستند. اگر باد به طرف تو بـوزد به شما مى‌گویند بیا. و وقتى باد علیه تو بوزد، به آن سوى جبهه مى‌روند. شـما کـه این‌هـا را می‌شناسید و مى‌دانید که با پدرت و با حسن (علیه‌السلام) چه کردنـد. چگونـه دوبـاره اعتمـاد می‌کنید و به سوى عراق راه مى‌افتید؟ خواهش مى‌کنم نروید. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) حرف‌هاى او و امثال این نصایح آقامنشانه را مى‌شنیدند و مى‌فرمودند: 

 

«متشکرم. خدا پاداش خیر به تو بدهد. تو سعی خودت را کردی؛ ولی هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد.» 

 

آقا مى‌خواستند این افراد را اصطلاحا دست‌به‌سر کنند؛ چون مى‌دانستند که این‌ها آدم‌هاى بـدى نیستند؛ اما حاضر هم نیستند که مایه بگذارند و نمى‌توانند دل از دنیا بکنند. به این‌ها مى‌فرمـود بسیار خب، روى پیشنهاد شما مطالعه مى‌کنم، فکر مى‌کنم و سپس تصمیم خواهم گرفت. 

 

نمونهٔ دیگر، جناب محمد حنفیه _برادر ایشان_ است که البتـه مسئلهٔ او از جهـاتى بـا دیگران فرق مى‌کند. محمد حنفیه سـوابق درخشـانى دارد و ایشـان هـم دلسـوزانه چنـین توصیه‌هایی کرد و وقتى مأیوس شد، به ایشان گفت حال که شما تصمیم خود را گرفته‌ایـد و آمادهٔ حرکت و مخاطره شده‌اید و فکر مى‌کنید که اکنون، وقت درگیـرى اسـت، چـرا عراق را انتخاب کرده‌اید؟ بروید به مکه و آنجا بمانید. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرمودند: 

 

«اینان حرمت مکه را نیز رعایت نمی‌کنند و مرا درون مکه هم هدف قرار خواهند داد.»

 

و چنین نیز شد. یعنى دو نوبت خواستند در مکه به جان ایشان سوءقصد کننـد و امـام حـج را نیمه‌تمام گذاشتند و مکه را به سوى عراق ترک کردند؛ با این استدلال که اگر من این‌جا بمـانم، خون مرا مى‌ریزند و حرمت کعبه، پامال مى‌شود. من از مکه باید بروم. نمى‌خـواهم حرمـت خانهٔ خدا با ریختن خون من ضایع شود. این‌جا حرم امن الهى است و باید امن بماند. امام (علیه‌السلام) حتى قبل از رفتن به مکه، این را مى‌دانستند و پیش‌بینى می‌کردند.

 

محمد حنفیه گفـت اگر به مکه هم نمى‌روید، لااقل به یمن بروید و از مرکز دور شوید. یا اگر به یمـن نمى‌خـواهید بروید، بزنید به کوه! پیشنهاد حرکت جنگ و گریز و نوعى کار پارتیزانى کرد. از این کـوه به آن کوه درگیر شوید تا ببینیم چه مى‌شود. شاید خدا فرجى برساند. اما سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرموند:

 

«برادر، به خدا اگر در سراسر دنیا هیچ پناهگاهی برای من نماند و حتی کوه‌ها را دیگر برای من امن نگذارند و هیچ‌جای امنی نداشته باشم، من با یزید بیعت نخواهم کرد.»

 

من نمى‌خواهم یک جنگ چریکى و یواشکى و مخفى راه بیندازم. من یـک شورشـى فراری نیستم. من مى‌خواهم مشروعیت اینان را زیر سؤال ببرم. مـى‌خـواهم بـت را بشـکنم. می‌خواهم علامت سؤال، بلکه علامت تعجب بر روى کل ماجرا بگذارم و اصلا نمى‌خواهم مخفیانه ضربه‌اى بزنم و بگریزم.

 

هر دو گریستند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و سپس سیدالشهدا (علیه‌السلام) بـراى تسکین خاطر او فرمودند شما نصیحت کردى و مشورت خود را دادى و از تو متشکرم؛ ولى ما به خواست خدا حرکت مى‌کنیم. محمد باز هم آرام نگرفت و باز از بـرادر خواسـت کـه نرود یا فعلا جایى مخفى شود. امام حسین (علیه‌السلام) پاسخ دادند:

 

«من اگر داخل سوراخ مار هم بروم یا در بیابان مخفی شوم، می‌آیند و مرا از سوراخ بیرون می‌کشند؛ زیرا اصلا وجود من مشروعیت این‌ها را زیرسوال می‌برد. من اگر در سوراخ مار یا پشت صخره هم مخفی بشوم، این‌ها به سراغ من می‌آیند و فکر نکن که اگر این‌جا بمانم و چیزی نگویم، دست از سر من برمی‌دارند.»

 

محمد، دوباره اصرار و التماس کرد و این بار امام براى آرام کـردن او فرمـود بسـیار خب، دربارهٔ پیشنهاد شما فکر مى‌کنم. سـپس وصیت‌نامه‌ای نوشتند و به دست او دادند و به او فرمودند فعلا شما وصى من باشید. در آن وصیت، به وحدانیت خدا و به رسالت و قیامـت شـهادت داده بودنـد تـا فـردا تکفیرشان نکنند. نوشتند:

 

«من برای ماجراجویی و افساد و ستم جدیدی قیام نکرده‌ام. این یک جنبش کور قدرت‌طلبانه و مادی بر سر دنیا نیست و من برای اصلاح جامعه و حکومت اسلامی و برای مقاومت در برابر منکرات و برای نشر معروف‌ها قیام کرده‌ام.»

 

یک مورد هم جناب جابر بن عبداللّه انصارى، از اصحاب بزرگ پیامبر (صلى‌الله علیه و آلـه و سـلم) و از انصار ایشان و انسان شریفى است که از امام حسین (علیه‌السلام) مى‌پرسـد شـما در دوران امام حسن (علیه‌السلام)، مصالحه کردید و خود شما هم ترک جنگ کردید؛ چه مى ‌شـود کـه اکنون نیز همان روش را ادامه بدهید؟ سیدالشهدا (علیه‌السلام) مى‌گویند: 

 

«نه، شرایط عوض شده است. «قد فعل اخی ذلک بامر الله و رسوله و انا ایضا افعل بامر الله و رسوله»؛ آن مصالحه را برادرم در آن شرایط به امر خدا و پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) انجام داد؛ من هم این جهاد را اینک و در این شرایط به امر خدا و رسولش انجام می‌دهم. شرایط جامعه تغییر کرده است. در آن زمان، وظیفه همان بود و اینک وظیفهٔ دیگری داریم.»

 

فرمودند ما مذاکرهٔ یواشکى و ساخت‌و‌پاخت با کسى نداریم و اصول مـا روشـن است. حتى وقتى عازم مکه بودند، جناب مسلم بن عقیل پیشنهاد کرد که از بیراهه برویم تـا کمین نخوریم و بازداشت نشویم؛ چنان که عبداللّه بن زبیر هـم شـبانه از بیراهـه بـه مکـه گریخت. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرمودند خیر، ما از همان راه اصلى و از شاهراه مى‌رویم؛ یعنى هدف من این نیست که ضربه‌اى بزنم و فرار کنم. هدف این است که این ضربه را دقیقـا وسط معرکه و در پیشانى حاکمیت وارد بکنم و ستون فقرات این‌ها را بشکنم و البته خـود من هم کشته خواهم شد. فرمود ما از همین وسط راه اصلى مى‌رویـم. قبل از حرکت به سوی مکه، بـر سـر مزار پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) رفتند تا وداع کنند. فرمودند: 

 

«خدایا این قبر پیامبر توست و من فرزند اویم و می‌دانی که چه وضعیتی برای ما پیش آورده‌اند. «اللهم انی احب المعروف و اکراه المنکر»؛ خدایا من ارزش‌ها را دوست دارم و از ضدارزش‌ها بیزارم.»

 

سپس فرمودند همهٔ زنان بنى‌هاشـم که قرار است در مدینه بمانند، بیایند که مى‌خواهم جلسه‌اى با آن‌ها داشته باشم. همه را نشـاندند و فرمودند: 

 

«قیام ما آغاز شده است و این نهضت با شیون و ناله و ذلت پیش نمی‌رود. نباید علنی و پیش چشم مردم گریه کنید.»

 

 یعنی ما برای کشته شدن می‌رویم. فرمودند: 

 

«مبادا جلب ترحم کنید. ما ترحم نمی‌خواهیم. اگر گریه هم می‌کنید، آهسته و باوقار در خانه‌ها گریه کنید.»

 

ایشان با این وضعیت از مدینه به سمت مکه حرکت کردند...


ادامه: عقل سرخ (۱۸)

عقل سرخ (۱۶)

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۵)

در زیارت شهداى کربلا هم آمده است که مردم اینک در حیـرت و ضلالت‌اند، دیگر تحلیلى از اوضاع ندارند که چى‌به‌چى است و خون شما، تحلیل شـفافى از اوضـاع بـه مردم ارائه کرد و مردم از حیرت و ابهام خارج شدند. حسـین (علیه‌السـلام) مـى‌گویند مـن می‌خواهم دوباره مردم بفهمند که چه خبر است؛ ولو خون من ریخته بشود. خدایا، مـن بـراى دوباره سرپا کردن نشانه‌هاى دیـن تـو و اصلاح علنـى در سـرزمین تـو قیـام کـرده‌ام. امام (علیه‌السلام) به «اصلاح علنى» اشاره مى‌کنند؛ یعنى اصلاح یواشکى و قابـل‌تحریـف نـه؛ بلکه اصلاح علنى و ظاهر، تا بندگان مظلوم تو، امنیـت پیدا کنند؛ مردم، امنیـت اقتصادی و اجتماعى و فرهنگى بیابند و به حدود و احکام و قوانین تو و سنّت پیـامبر تـو در حکومت، عمل بشود که اکنون عمل نمى‌شود. و خطاب به اصحاب فرمود بعد از همـهٔ ایـن حرف‌ها اگر شما حضّار و هم‌پیمانان و هوادارانتان یاری‌مان نکنید، بدانید کـه ایـن سـتمگران بیش از این بر شما مسلط خواهند شد و آن‌قدر پیش مى‌روند تا نور پیامبر (صلى‌الله علیـه و آلـه و سلم) را به‌‌کلى خاموش کنند. در هر صورت، اگر به ما نپیوندید، خدا ما را بس است؛ «حسبنا الله و نعم الوکیل». من با شما اتمام حجت کردم؛ حال آن که مى‌دانم که نمى‌آییـد. گفـتم و می‌دانم که شما جهاد نخواهید کرد. 

 

سؤال بعدى این است که از آغاز خروج اباعبدالله (علیه‌السلام) از مدینه تا ورود به مکـه و سپس در مکه چه وقایعى اتفاق افتاد؟ چه افرادى در ایـن وقـایع چـه نقش‌هـایى داشـتند؟ به عبارت دیگر مى‌خواهیم به تیپ‌شناسى افراد و شناخت فضایى بپردازیم کـه امـام در آن از مدینه خارج شدند.

 

آدم‌هایى در مدینه و سپس مکه با امام مواجهه داشتند و اغلب هـم ایشـان را نصـیحت می‌کردند که روش شما تند است و شما قدرى افراطى برخورد مى‌کنید و خلاصه ایـن‌قـدر سخت نگیرید و کوتاه بیایید، شاید فرجى برسد و مشکل حل بشود. عـده‌اى هـم از طـرف خلیفه، از موضع حاکمیت و دستگاه با ایشان برخورد مى‌کردند، بعضی مـى‌خواسـتند ایشـان تسلیم شوند و حتى‌الامکان درگیرى نشود و بعضى نیز از ابتدا به دنبال درگیرى مى‌گشتند تـا حسین بن على (علیه‌السلام) سریع‌تر کشته شود. در این جا بهترین روش براى تیپ‌شناسـى ایـن است که ما چند نفر از اینها را نام ببریم و نحوهٔ مواجههٔ آن‌ها با سیدالشهدا (علیه‌السـلام) را در مدینه و مکه گزارش کنیم.

 

یکى از نمونه‌ها و اولین نمونه که باید به آن پرداخت، غیر از ولید که حـاکم مدینـه بود، مروان است. وقتى سیدالشّهدا (علیه‌السلام) تصمیم گرفتند که از مدینه به سمت مکه خارج شوند، مروان از طرف دستگاه آمد که محکم‌کارى کند و به‌شدت برخورد بکند و امام را مجبور به بیعت یا بازداشت کند. حتى در صورت امکان مى‌خواستند ایشان را همان‌جـا از پا دربیاورند. ولید، فرد شناخته‌شده‌اى است و الان در مورد او نمى‌خواهم بحث کـنم و در  این قضیه هم نمى‌خواست خیلى درگیر شود و از سر عافیت‌طلبى و عیاشى، مایل بود کـه ماجرا به‌نحوى زودتر و بى‌دردسر خاتمه یابد؛ اما مروان برخورد کرد. شـما مـروان را در چهار مقطع از تاریخ صدر اسلام در نظر بگیرید. مروان، داماد خلیفهٔ سوم و از کسانى اسـت که خیلى صدمهٔ معنوى و سیاسى به خلیفهٔ سوم زد و وجههٔ او را در افکار عمـومى خـراب کرد و در سوءاستفاده‌هایى که در اواخر حکومت ایشان شد، دسـت داشـت و در قضـیهٔ شورش مدینه هم که به کشته شدن خلیفهٔ سوم انجامید، روش مشکوکى را پى گرفـت و تحلیل‌های مختلفى در مورد نقش مروان در آن قضیه هسـت. البتـه خـودش هـم در آن درگیری‌ها مجروح شد.

 

مقطع دوم، زمان حکومت حضرت امیر (علیه‌السلام) است که مروان، جزء سران جنگ جمل بود که درگیر مى‌شود و با حضرت امیر (علیه‌السلام) مى‌جنگـد؛ امـا پس از شکست در جنگ، اسیر مى‌شود. اتفاقا حسن و حسین (علیهماالسلام) از کسانى هسـتند که براى مروان نزد حضرت امیر (علیه‌السلام) به احترام اینکه داماد خلیفه بـوده و بنـابر ایـن مصلحت که فتیلهٔ اختلافات پایین بیاید، شفاعت مى‌کنند. پس این آدم در جنـگ جمـل، اسیر شده و همین حسین بن على (علیه‌السلام) او را شفاعت کرده و حضرت امیر (علیه‌السلام) هـم  آزادش کرده است.

 

مقطع بعدى، شهادت امام حسن مجتبى (علیه‌السـلام) اسـت. وقتـى ایشـان مسموم و در توطئهٔ مشترک باند معاویه و خوارج، شهید مى‌شوند، پیکر امام را که مـؤمنین برای دفن در مسجدالنبى و در کنار پیامبر اکرم (صلى‌الله علیه و آله و سلم) بردند، یکى از کسانى که جلوی جنازه و تشییع‌کنندگان ایسـتاد و مسـلّح و درگیـر شـد و حتـى بـه پیکـر مطهـر امام حسن (علیه‌السلام) تیرانـدازى کرد و بـه تـابوتش تیـر انـداخت و اجـازه نـداد امـام حسن (علیه‌السلام) کنار جدّش پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) دفن شود، همین مروان است کـه آن‌جا سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) با او درگیر مى‌شوند؛ منتها چون امام حسـن (علیه‌السـلام) وصـیت کرده‌ بودند که بر سر این مسائل جزئی درگیر نشوید و دشمن به دنبال بهانه است تا شـما را همین‌جا در نطفه، خفه و سرکوب کند، از این مسائل بگذرید و نبرد را به وقـتش بگذاریـد، سیدالشهدا (علیه‌السلام) کوتاه آمدند و پیکر امام حسن (علیه‌السـلام) را در بقیع دفن کردند.

 

موقعیت دیگر، قضیهٔ تبعید ابوذر است کـه قبلا اشـاره کـردیم. [عقل سرخ (۵)] آن‌جـا هـم بـاز بـین مـروان و سیدالشهدا (علیه‌السلام) درگیرى مى‌شود تا سرانجام به موقعیت اخیر مى‌رسیم که مروان به مدینه می‌آید و مأموریت دارد که در مورد امام حسین (علیه‌السلام) سخت‌گیری کنـد و ایشـان را مجبور به تسلیم در برابر دستگاه کند.  مروان فشار آورد تا همان‌جا بیعت بگیرد؛ اما سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرمودند: 

 

«شما بیعت پنهانی از من نمی‌خواهید و من هم یواشکی با کسی بیعت نمی‌کنم و معاملهٔ خصوصی با هم نداریم و من حرف آخر را علنی پیش چشم مردم خواهم زد.»

 

آن‌جا امام و عده‌اى از یارانشان مسلح بودند و سلاح‌ها را زیر لباس‌هایشان مخفـى کـرده بودند. امام با بیست-سى نیروى مسلح به سوى دستگاه حکومت آمده و خطاب به یارانشـان گفته بودند که وقتى من وارد شدم، اگر درگیرى شد یا حادثه‌اى مشکوک پیش آمد یا مـن صدایتان کردم، مسلحانه به داخل مقر حکومت بریزید و درگیر بشوید؛ البته تا حدى کـه مـا بتوانیم بیـرون بیـاییم؛ نـه در حـدى کـه درگیـرى از طـرف مـا شـروع شـده باشـد. سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) تسلیم نمى‌شوند و در مقر حکومت، بیعت نمى‌کنند. می‌فرمایند مـن تـا فردا صبح، پاسخ نهایى شما را خواهم داد. ولید مى‌پذیرد؛ اما مروان مخالفت مى‌کند و به ولیـد می‌گوید نه، اگر حسین (علیه‌السلام) از این‌جا بیرون برود، دیگر دستت به او نمی‌رسـد. بایـد همین اکنون او را بکشیم یا از او بیعت بگیریم. آن‌جا هم امام حسـین (علیه‌السـلام) بـا مـروان درگیر مى‌شوند و حتى در برخى منابع نقل شده که ایشان یقهٔ مـروان را گرفتنـد و او را بـه دیوار کوبیدند و فرمودند هر‌کس جرئت آن دارد که بر روى ما اسلحه بکشد، بکشد؛ یعنـى تهدید کردند که اگر سلاح بکشید؛ نمی‌گذارم از این‌جا زنده بیرون برویـد. مـروان بـه اجبـار کوتاه آمد؛ ولى گفت‌وگویى که از سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) و مروان نقل شده، گفت‌وگوی جالبی است. 

 

امام حسین (علیه‌السلام) به مروان مى‌گویند تو در چه خانه‌اى بارآمده‌اى؟! پدر تو _حَکَم_ کسى بود که در مدینه به نفع دشـمنان پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) و مشرکین در پشت جبهه، جاسوسی مى‌کرد. بعد لـو رفـت و پیامبر (صلى‌الله علیه وآله و سلم) مى‌خواست به‌شدت مجازاتش کند؛ اما عده‌اى شفاعت کردند و پیامبر تخفیف داد و تبعیدش کرد. پدر تو، در زمان پیامبر، جاسوس و ضدانقلاب بـود و از پشت به ما و به اسلام ضربه زد و پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سـلم) او را تبعید کردند. پدر تو جزء مطرودین اسلام و طردشده‌هاى شخص پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) بود.

 

بعد از پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) و در دوران بعد، این مطرودین که شخص پیـامبر، آنهـا را ضـدانقلاب و ملعون خواند و نفى و طردشان کرد، دوباره به درون دستگاه حکومتى برگردانده شـدند و بـه فاصلهٔ بیست-سى سال بعد، دوباره خود یا فرزندانشان به درون ساخت قدرت برگشـتند و از جملهٔ آن‌ها همین مروان است که خیلى هم در صحنه‌هاى مختلف، نقش ایفـا کـرد. چنـین افرادی در دههٔ دوم و سوم حکومت اسلامى جزء مقام‌هاى مهم نظام شدند. توجیه هم این بود که اکنون شرایط عوض شده و خیلى هم سخت‌گیرى نباید کرد و بـا عفـو عمـومى بایـد مخالفان اسلام هم امکان ورود به حکومت را پیدا کنند؛ حال آنکه مى‌دانـیم معنـاى عفـو عمومى، این نیست که چنان کسانى برگردند تا حکومت را به دستشان بدهیم؛ ولى آنـان بـه درون حکومت و بر سر مشاغل حسّاس، نفوذ کردند.

 

این‌جا نباید مغالطه شود. اگر مى‌خواهید مخالفان را جذب بکنید و آنان هم از مواضع غلط خود کوتاه آمده‌اند و در مخالفت با اسـلام، تجدیدنظر کرده‌اند، اینکه ما ببخشیم و اجازه دهیم به زندگى عادى خـود برگردنـد و زیـر سایهٔ حکومت اسلامى زندگى عادى کنند، عیبى ندارد و این البته مقتضاى اخلاق اسـلامى است و پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) هم چنین کردند و باید هم چنین کرد. یعنى اگر کسى با ما مخالف بوده، نباید بگوییم خودت و هفت پشتت حق نفس کشیدن ندارید. نه، اگر خـود را اصلاح کرد و تجدیدنظر کرده و درگیر نمى‌شود و با اسلام مبارزه نمى‌کند، او را مى‌تـوان بخشید. عفو اسلامى، همین است و پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) هم پس از فـتح مکـه، همـهٔ دشمنان را عفو کردند؛ به جز چند نفرى که فرمودند هرکس آنان را هرجا یافت، بکشـد.

 

از جمله یکى دو شاعر هتّاک بودند که علیه پیامبر (صـلى‌الله علیـه و آلـه و سـلم) و اسلام، شـعر می‌گفتند و مبارزهٔ فرهنگى مى‌کردند. این‌ها از جمله کسانى بودند که پیامبر عفوشان نکردند؛ ولی همهٔ دشمنان حتى ابوسفیان _رهبر مشرکین_ را عفو کردند. عفو، لازم است امـا اگـر مخالفان سابق اسلام، نظریاتشان تغییر نکرده و با همان افکار سابق همچنان مخـالف نهضـت هستند و ما آن‌ها را وارد حکومت کنیم، این دیگر یک انحراف و خیانت است. ایـن اتفـاق متاسفانه در صدر اسلام افتاد و جاى صاحبان انقلاب و دشمنان انقلاب در حکومت اسلامی تغییر یافت...


ادامه: عقل سرخ (۱۷)