اصلا نیازی نیست ما تلاش کنیم که تمدن غرب سقوط کنه؛ این اتفاقیه که خودش به طور طبیعی میافته و اونقدر هم بدیهی و طبیعی و تکراریه که نیاز به این همه شور و شوق و ذوق و هیجان هم نداره. هر تمدنی، زمانی شکل میگیره، تلاشهایی انجام میده و مرتکب اشتباهاتی میشه؛ تا زمانی که نتیجهٔ تلاشها از پیامد اشتباهات بزرگتر باشه، تمدن در قدرته و نقطهٔ اوجش هم زمانیه که بیشترین فاصله بین نتایج کارهای درست و پیامد خطاها وجود داره. بقای تمدن هم منوط به اینه که در مقابل هشدارهایی که برای تصحیح خطاها بهش داده میشه، لجبازی نکنه. اما معمولا این اتفاق نمیافته، چون تمدنها، اعتماد به نفسشون رو از اعتقاد به برتری بیقیدوشرط و ذاتی خودشون به دست میارن و اغلب، دستاوردهای تمدنهای دیگه رو انکار میکنن تا به اون ایدهٔ مرکزی، آسیب و خللی وارد نشه. در نتیجه، به خطاها ادامه میدن و ناچار زمانی میرسه که پیامد اشتباهات به نتایج دستاوردها نزدیک و باهاش مساوی میشه. از اینجا روند سقوط تمدن آغاز میشه؛ اگر دست از لجبازی برداره، احتمال برگشتن ورق هست؛ اما معمولا اینطور نمیشه و تمدنها با غرور و سرمستی باقیمونده از روزهای اوجشون، شرایط فعلی رو انکار میکنن و انقدر به این انکار احمقانه و لجبازی کودکانه ادامه میدن که بالاخره سقوط میکنن. اتفاقی که بارها و بارها در تاریخ افتاده و باز هم خواهد افتاد. غلبههای تمدنی هم صرفا زمانی اتفاق میافتن که تمدن مغلوب، قبلا خودش از درون پوسیده باشه؛ و الا هیچ تمدنی واقعا باعث شکست تمدن دیگهای نمیشه و دلیل اصلی شکست، همیشه ضعف تمدن مغلوبه نه صرفا قدرت تمدن غالب. با همهٔ این حرفا، پس نقش ما چیه؟ نقش ما، تلاش برای ساخت یه ساختار جدیده که از قِبَل این تلاشها، احتمالا میتونیم این ایده رو تو ذهن آدمها بکاریم که «نگران نباشید. با خیال راحت این کشتی در حال غرق شدن رو ترک کنید؛ چون این چیزی که میبینید پایان تاریخ نیست و راههای نرفتهٔ زیادی پیش روی آدمیزاده.» بنابراین، نقش ما در بهترین حالت، صرفا تسریع یه رونده، نه ایجادش. چون او خودش به طور طبیعی ایجاد میشه و نیازی به نگرانی نیست. اون چیزی که باید در موردش نگران باشیم اینه که آیا برای فردای فروپاشی، برنامهای عملی و کاربردی، برای بشریت داریم یا نه. این مسئلهٔ ماست.
+ تمدن نهایی، از میراث صحیح و دستاوردهای درست همهٔ تمدنهای قبل استفاده میکنه. این، اون ایدهٔ مرکزیایه که باید شهروندان آینده رو باهاش تربیت کنیم و کشوری میتونه مدیران دنیای فردا رو تربیت کنه، که این موضوع رو درک کرده باشه. دورهٔ فخرفروشیهای قومی و نژادی و تاریخی تموم شده. ساخت بنای تمدن بعدی، مثل ماجرای نصب حجرالاسود در زمان حضرت رسوله (صلیالله علیه و آله و سلم). همهٔ تمدنها سنگ رو حمل میکنن و نهایتا انسان کامل، اون رو در جای صحیحش قرار میده. فلذا مبارزه با امپریالیسم اگر احیانا از حیث نظری به پان ایرانیسم برسه، از همین الان باید فاتحهش رو خوند؛ از حیث عملی هم که اصولا ممکن نیست.
+ سوال مرتبط: چرا متوسط توقع عمومی جامعهٔ بشری از یک انسان فرهیخته و فهمیده، انقدر پایینه؟
+ مطلب مرتبط: برای همهٔ همه
احساسی که به جمهوری اسلامی دارم، احساس تاسف و تاثره نسبت به آدمی که دوستش داری، ولی جلوی چشمت داره عمدا زندگی خودش رو خراب میکنه و هرچقدر تلاش میکنی کمکش کنی، با خشونت پَسِت میزنه. از تلاش که نمیشه دست برداشت، ولی فکر کنم از امیدِ کوتاهمدت و میانمدت باید دست بردارم.
کاش بشود همهٔ اینهایی که دوست دارند بروند، بروند. بهسهولت، با آرامش، بدون تحقیرها و سختیهای مرسوم فرایند تایید ویزا، با سلامتی، با دل خوش، و در کشور مقصد همهچیز خوب باشد و سالهای سال، با خوبی و خوشی و سلامتی و موفقیت در آن زندگی کنند و خانوادههایشان هم با همین شرایط همراهشان بروند تا غم دوری از خانواده هم آزارشان ندهد. کاش هروقت هم دلشان تنگ شد بتوانند بیایند و سری بزنند و برگردند و کاش همهچیز برایشان فراهم باشد. کاش همهشان بتوانند بروند و فقط همینهایی بمانیم که حاضریم از همهچیزمان بگذریم برای این وطن، این خاک و این آرمان. کاش همهٔ دردها بماند برای ما و همهٔ خوشیها برای آنها باشد. کاش در آن دنیا هم بهترین جای بهشت نصیبشان شود؛ فقط ما بتوانیم چندصباحی با دردهای واقعی زندگی کنیم و در دردهای واقعی غوطه بخوریم و برای دردهای واقعی دنبال چاره بگردیم. فقط بتوانیم مدت هرچند کوتاهی، بدون خیانتها، نق زدنها و کنایههای ناحق، زندگی کنیم...
پ.ن: قبل از این که سوءتفاهمی شکل بگیرد عرض کنم منظور من مطلقا این نیست که «هرکی دوست نداره جمع کنه بره» و ایضا منظورم این نیست که نباید انتقاد و اعتراض داشت؛ کل متن فقط قصد دارد بگوید «انتقاد» با «نق زدن» فرق میکند. همین.
بعدنوشت: پ.ن ۲: تکملهٔ رفیق جان برای این مطلب:
حتی بگذاریم مدتی بگذرد؛ هر مقدار زمان که لازم باشد، و طی این مدت آنها همانجا که میخواهند باشند؛ با خوبی و خوشی و آرامشی که در آنجا میخواهند (و ما هم برایشان میخواهیم). مدتی بگذرد و آنها «بیرون» باشند و ما به «کار»مان برسیم.
قسم به همان آرمان و همان درد واقعی که قول شرف میدهیم هروقت مسائل «اینجا» حل شد یا روی روال حل شدن افتاد، با آغوش _کاملا_ باز برگشتنشان را پذیرا باشیم!
به حدی مشهد نرفتن امسال (که معلوم نیست تا کی هم ادامه داره) اذیتم کرده که نشستم یه بستهٔ پیشنهادی نوشتم برای حضرت باری تعالی. بدین صورت که کرونا تموم و اوضاع کاملا عادی میشه؛ بعد من در بهترین و مناسبترین تاریخهای شمسی و قمری، میرم اردوی راهیان نور غرب و جنوب، قم، مشهد، کاظمین، سامرا، کربلا، نجف، پیادهروی اربعین، سوریه و حج تمتع. همه هم با کاروانها و همسفرای خیلی خوب✋
هر بغضی، یک هستهٔ مرکزی دارد و تا زمانی که اشکها و هقهقهای آدمیزاد به هستهٔ مرکزی اندوه نرسد، انسان از گریه، سیر و سبک نمیشود. برخی غصهها البته به قدری سنگین و عمیقند که انسان سوگوار، تنها با ترک این جهان، به هستهٔ اصلی غمش میرسد. اندوه بانوی ما پس از رحلت پدر بزرگوارشان از این دسته بود. و من، تا زمانی که یک گریهٔ طولانی و پر از درد را _که البته باز هم مرا به منشأ و منبع مدفونشدهٔ رنج نرساند_ تجربه نکرده بودم، این قسم از گریهها، این دسته از دردها، این عمق خوفانگیز غم را نمیفهمیدم و آن را کمی اغراقآمیز میدانستم. این که بانوی ما شب و روز در غم فراق پدر و آنچه پیش آمد، سوگوار باشند به نظرم کمی غلوشده بود، این که مولای ما هر صبح و شام بر مصیبت حضرت سیدالشهدا اشک بریزند، برایم باورپذیر نبود؛ اما بعد از آن تجربه _که البته اولی نبود، ولی عمیقترینشان بود_، باور کردم اندوههایی وجود دارد که هستهشان در اعماق ژرفترین دردها پنهان شده. هستههایی از اندوه که انگار هرگز نمیتوان به آنها رسید...
*برگرفته از عنوان مطلبی از سرکار خانم حبیبه جعفریان.
+ رمز مطلب لینکشده: آه
تصور کنید ایران از سیاستهای منطقهای و جهانی ضدامپریالیستیاش دست بردارد (سیاستهای داخلی و مسائلی مثل حقوق بشر و حجاب و اینها کلا مهم نیستند در این فرض) در این صورت همین شبکههایی (تلویزیون، توییتر، اینستاگرام و...) که شب و روز به شکلهای مختلف ناامیدی از کشور و مسئولین را تبلیغ میکنند، طوری طرفدار جمهوری اسلامی شوند و طوری برایش تبلیغ و از آن تعریف و تمجید کنند که بیا و ببین.
آنوقت یکهو میبینی خیلی از همینهایی که الان اینطور از متولد شدن در ایران آه و ناله میکنند و به هر بهانهای توی سر مملکت میزنند، چطور «خوشحال و شاد و خندان» خواهند شد.
صرفا خواستم عرض کنم میزان امید و ناامیدیتان را نسبت به وطن به افق این شبکهها تنظیم نکنید. اگر هم بناست بروید یا بمانید، تلاش کنید، یا صرفا و فقط انتقاد کنید، مبناهای خودتان را داشته باشید. همین.
دوست داشتن را توضیح ندهید. دوست داشتن را حتی خیلی بیان هم نکنید. سعی نکنید با یادآوری اتفاقات اثباتش کنید. دوست داشتن را زندگی کنید. خیلی سخت نیست. چهطور؟
وقتی خواستید آب بخورید، صدایش بزنید و بگویید «تشنهت نیست؟» وقتی در یخچال را باز کردید، یک سیب را بردارید و با پاسِ بیسبال، برایش پرتاب کنید. بیادبی است؟ نیست. از من بپذیرید که نیست... نهایتش کجَکی نگاهتان میکند و میگوید: «خیلی دیوونهای به خدا!»
و فحش از این شیرینتر مگر داریم اصلا؟
دوست داشتن را زندگی کنید... نارنگی که خوردید، توی خانه بچرخید و پوستهای نارنگیها را فشار دهید تا عصارهشان خارج شود. بگذارید بوی نارنگی خانه را بردارد... از صد تا عود با اسانس جنگل خیس و فلان و بیسار بهتر است. بهش بگویید خانهٔ شما تنها خانهای است در این شهر، که بوی نارنگی میدهد. اصلا از این عاشقانهتر داریم توی این دنیا؟ (من این حرکت را روی اتاقم زدهام؛ تضمینی است.)
یا مثلا بدون اینکه ازتان بخواهد، آشغالها را گره بزنید و ببرید بگذارید بیرون. بله، بله... میدانم باورتان نمیشود. میدانم دارید فکر میکنید با مثال زدنِ آشغال، دارم شأن دوست داشتن را پایین میآورم. ولی با کیسهٔ آشغال هم میشود دوست داشتن را نشان داد. اصلا چه بخواهید چه نخواهید، این یکی از دقیقترین مثالهایِ زندگی کردنِ دوست داشتن است.
باور کنید اصلا لازم نیست گل بخرید. اگرچه که اگر بخرید خیلی خوب است. ولی یک بار که دارید اول صبح با هم میروید بیرون، یا دم غروب که بر فرض محال، شلوغیهای دنیا بهتان اجازه داده و رفتهاید دوردور، راهتان را کمی دور کنید و از یک خیابان پر از یاس عبور کنید. شیشههای ماشین را بکشید پایین و بگویید که راه را دور کردید تا از این خیابان رد شوید تا او در یک چنین هوای معطری نفس بکشد. از صد شاخه لیلیوم باارزشتر است. از صد تا گلدان ارکیدهٔ خریداریشده از گلفروشی زعیم هم بیشتر میچسبد. باورتان نمیشود؟ امتحانش کنید. فقط چند لیتر بنزین میخواهد...
باز هم اگر ازم مثال بخواهید، یک شب که داشت میز شام را میچید، بدون سروصدا سبد پیکنیک را بردارید. تا سرش را برگرداند سمت گاز تا غذا را سرو کند، هرچه که روی میز چیده بود را بچینید توی سبد. بعد که برگشت بگویید: «بزنیم بیرون بابا!» نمیخواهد ماجرا را لوس کنید و عزیزم و جانم قاطیاش کنید هی. همینطور بگویید بابا! اصلا ماجرا را رفاقتیاش کنید. توی این دنیا، رفاقت بیشتر از هرچیزی گوشت میشود میچسبد به تن آدم...
اصلا یک شب، بروید بنشینید زیرِ طاق ورودی دانشگاه تهران. مثلا ساعت یازده شب. خیلی جای باحالی است. خیلی میچسبد. بعد نوشابه بخورید. به خدا لازم نیست حتما قهوهٔ ترک بخورید، اسپرسو بخورید، قهوهٔ فرانسه بخورید که ماجرا عاشقانه شود. نوشابه بخورید. اصلا نه کولا، نه پپسی، زمزم بخورید! اگر اهل خلافید، سیگاری بگیرانید که فضا ناجور مناسب است! (مرزهای نصیحت رو جابهجا کردم یهتنه)
پیادهروی کنید عزیزان. دیوانهوار پیادهروی کنید. دیوانهوار خیابانها را گز کنید. منچ بردارید و توی یک خیابان خلوت، بنشینید کف آسفالت و با هم منچ بازی کنید. بلد بودید تخته بازی کنید. اصلا من چهکارتان دارم؟ ورق بازی کنید. با حکم دل! ولی بازی کنید. حتما بهش یادآوری کنید که شما دو نفر مطمئنا تنها دو نفری هستید در این جهان که این ساعت از شب، در خیابان فلان، منچ بازی کردهاید. رکورد است به جان خودم! مردم خستهتر از این هستند که بخواهند با هم بازی کنند. مطمئن باشید شما تنها دو نفری هستید در جهان که یک شب، در خیابانی، با هم منچ بازی کردهاند. همین خودش مایهٔ مباهات نیست به نظرتان؟ برج هیجان بخرید برای خانهتان. اصلا بگذاریدش سر جهیزیهٔ عروس. مهم است. نگذارید بچهتان برسد به فلان سن، تا از این خریدها کنید. لازمهٔ زندگی است...
به نظرم هر خانهای باید مجهز به فوتبالدستی باشد. اصلا اولین ولنتاینِ زندگی مشترکتان برایش فوتبالدستی بخرید. بعد باز اگر کجکج نگاهتان کرد، بزنید به درِ شوخی و مسخرهبازی. حالا نهایتا دو دست اول را بهش ببازید! اگر پولدارید، خوب که غرغرهایش را کرد، خوب که حرصش را خورد، خوب که سرتان جیغجیغ کرد، از توی جیبتان آن گردنبند هدیه که توی دستِ یک خرس سرخ است را درآورید. این یک نوع روش تربیتی است؛ باور کنید!
همدیگر را ساکت نخواهید. آرام نخواهید. اینها به معنای بیوقاری نیست... اینها لودهبازی نیست، سبُکبازی نیست... اینها به معنای نفهمیدن زندگی آرمانگرایانه نیستند؛ باور کنید...
زندگی با مدام شمع روشن کردن، زندگی با خواندن و فرستادن مداوم متن عاشقانه، زندگی با خریدن هدیههای گرانقیمت، زندگی با «عزیزم» و «جانم» گفتن، عاشقانه نمیشود. اصلا عاشقانه که هیچ، زندگی هم نمیشود... زندگی دوز بالایی دیوانگی میخواهد. زندگی دوز بالایی کلهخرابی میخواهد. و الا مرداب است این لعنتی. راکد راکد است. جان بکنید تا از این حالت مردابیاش خارجش کنید...
اصلا یک روز بدون این که خبرش کنید چمدان ببندید و بروید سراغش، بزنید به دل یک جاده. بگویید بیمقصدید. بگویید به بیبرنامهترین حالت ممکن زدهاید بیرون. هیچ شهری مدنظرتان نیست. هیچ هتلی را رزرو نکردهاید. هیچکسی را هم خبر نکردهاید. فقط چند تا لباس برداشتهاید و در خانه را قفل کردهاید و زدهاید بیرون. قطعا از دستتان حرص خواهد خورد. حتما دعوایتان خواهد شد. ولی... این دعوا به بعدش میارزد. چون شما زندگی را از رکود نجات دادهاید.
یک شب رمانتان را بردارید ببرید وسط پارک بخوانید. ببرید زیر نور لامپ شهرداری بخوانید. با هم بخوانید. مجبورش کنید برایتان بخواند. مجبورش کنید بهتان گوش بدهد تا شما بخوانید. حتی اگر از ماجرای داستان بیخبر است، تعریف کنید برایش... با هم در موردش حرف بزنید... مهم است که حرف بزنید. ما یادمان رفته حرف بزنیم... حرف زدن نیاز زندگی است...
از دیگر نیازهای زندگی فلافل است عزیزان! آن هم فلافلهایی که از ساندویچیهای کروکثیفِ کوچهپسکوچههای دودهگرفتهٔ انقلاب خریداری شدهاند... همیشه که نباید رفت رستوران نایب و روحی و شاطر عباس و فلان!... زندگی بیش از اینها به صمیمیت نیاز دارد. و شما هم چه باورتان بشود چه نشود صمیمیت را نمیشود از نایب فلان شعبهٔ شمال شهر جمع کرد!
زندگی به نشستن بالای یک پل، به از آن بالا پایین را نگاه کردن، به با هم راه رفتن رویِ بلوکهای سیمانی کنار پیادهروها نیاز دارد... زندگی به کارهای ناگهانی، به کارهای بیدلیل نیاز دارد...
یک بار که خیلی خیلی خیلی خسته خوابیده بود، بلند شوید بروید املت بپزید. بعد به زور بیدارش کنید که بیاید و املت بخورد. هرچه هم که گفت سیر است، زیر بار نروید. و هر طور که شده کاری کنید که ساعت سه شب املت بخورید. اگر او اینطور نشان داد که دارد زهرمار میخورد باور نکنید. شما با ولع بخورید. کاری هم به کارش نداشته باشید. اصلا محل هم نگذارید. مطمئن باشید آن املت بیشتر از صد تا کباب بهش میچسبد. فقط دارد حفظ ظاهر میکند که ولعش را نشان نمیدهد.
تا میتوانید اینطوری روی اعصابش راه بروید. بگذارید بعدها برای بچهتان تعریف کند در واقع شما یک بچه بودید و او شما را بزرگ کرد. چون این به هر حال یک حقیقت است و او راست میگوید و شما در هر سنی بچهاید :)) فقط حالا که دارید چنین برچسبی میخورید خوب بچهبازی هم دربیاورید :)
از این کارها کم نیست... چه عیبی دارد بنشینید و به این کارها فکر کنید؟ چهکسی گفته فقط باید به فلان حرف فلان فیلسوف یا شاعر یا دانشمند فکر کرد فقط؟ اصلا یکی دو روز بنشینید به راهکارهای عملیِ دیوانگی فکر کنید. هفتاد سال عبادت نباشد، دیگر یکی دو سال که هست. نیست؟
زندگی را نجات دهید. هیچ چیزِ این لعنتی آدم را نمیگیرد. تا میتوانید دیوانهوار زندگی کنید. این تنها راه نجات زندگی است.
ما همهچیز را سخت کردهایم. خیلی سخت... سادهاش کنید. جان بگذارید برای ساده کردنش... دوست داشتن را تخیل نکنید. دوست داشتن را زندگی کنید. دوست داشتن، حوصلهبرترین کار این دنیاست... ما هنوز نفهمیدهایمش که فکر میکنیم هزینهبرترین کار دنیاست. برای دوست داشتن حوصله خرج کنید که برسد به آنجایی که باید...
باور دارم حوصله ارزشمندترین نعمتی است که خداوند به کسی عطا میکند... طلبش کنید از او... برای من هم بطلبید لطفا...
__________________________________________________
اشتباه یعنی اینکه از همین امروز، این کارها را شروع نکنید. اشتباه یعنی اینکه منتظر بنشینید تا فلان اتفاق بیفتد بعد شروع کنید به انجام این کارها.
زندگی بهسرعت دارد میرود. بهسرعت. منتظرتان نمیایستد...
+ با مقدار کمی تغییر.
+ بازنشر به معنی تایید همهٔ همهٔ محتوای متن نیست. اصولا خود نویسنده هم الان بخواهد این متن را بنویسد احتمالا یک طور جدیدی آن را مینویسد. اصلا خودش به من گفت :دی