تلاجن

تو را من چشم در راهم...

شما چطور؟

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۲ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
خیلی برام جالبه که من وبلاگ‌ها رو به سه شیوه دنبال می‌کنم و اگر وبلاگ‌های موجود در هر دسته وارد دستهٔ دیگه‌ای بشن جذابیتشون برام از دست می‌ره و حتی شاید دیگه نتونم بخونمشون.

دستهٔ اول تو همین فضای بیان (که خودش ممکنه به صورت مخفی یا عمومی باشه)
دستهٔ دوم با خبرخوان
و دستهٔ سوم رو خودم دستی می‌رم چک می‌کنم

شما چطوری وبلاگ می‌خونید؟

برای مخاطبین پساکنکوری

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۰۸ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
محوطهٔ دانشگاه سابق من جون می‌ده واسه فانتزی‌ها و سناریوهای مختلف عاشق شدن و شکست عشقی! اگه یکی از اهداف مهمتون برای قبولی دانشگاه این چیزاست، می‌تونید تو انتخاب رشته رو این گزینه با خیال راحت حساب کنید :دی

همکارای خوبم داریم:) چی فکر کردید؟:)

چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
یه همکار داریم شیفتای ۲۴ ساعته وایمیسته (نه همیشه البته)، بعد فرداشم تازه پا می‌شه می‌ره سر کار دومش (کارای ساختمونی انجام می‌ده). بعد چند روز پیش گوشیش رو اتفاقی دیدم، از این گوشیای قدیمی دکمه‌ای بود که تازه نوشته‌های روی دکمه‌هاشم کلا محو شده بودن:)
واقعا شدت تلاش و پرکاری این آدم و قناعتش برام جالبه. تجسم اون حدیثه که کار کردن مرد برای کسب رزق و‌ روزی خونواده رو مصداق جهاد می‌دونه. واقعا آدم می‌بینتشون یاد جهادگرا می‌افته^_^

+ ایشون با حفظ سمت، یکی از دو نفری هستن از بین همکارا که نماز می‌خونن...

خداییش این قوانینو از کجا پیدا می‌کنن؟:/

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۱۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
خیلی خیلی مسخره و ابلهانه است که برای یه سفر حج رفتن، یا باید پدرم همرام باشه یا شوهرم!
واقعا متاسفم واسه خودم بابت زندگی تو همچین وضعیتی:/


+ خیلی دلم این سفر رو می‌خواد...

از رنجی که می‌بریم

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۵ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
هر آدمی با مجموعه‌ای از توانایی‌های ذاتی به دنیا میاد که البته در جریان زندگی نیاز به تکمیل و تصحیح دارن.
هر آدمی برای بهتر شدن نیاز داره توانایی‌ها و دانسته‌هاش رو افزایش بده و تو این مسیر ممکنه پیش بیاد که تو یه مرکز یا مجموعه، با یه عدهٔ دیگه‌ای همراه یا همکار باشه.
هر آدمی برای یادگیری نیاز به الگو و راهنما داره. فقط مسئله اینه آدم‌ها توی اون موضوعاتی که توانایی‌های بالقوهٔ ذاتیش رو دارن، باید الگو، راهنما و مسئولی داشته باشن که از خودشون بهتر باشه و الا دچار سرخوردگی می‌شن و احساس بی‌فایده بودن می‌کنن.
در مورد من، یکی از اون تواناهایی ابتدایی ذاتی‌ای که دارم (و البته نیاز به کلللللللی تمرین و یادگیری برای بهتر شدن داره) مدیریته؛ توجه به روحیات افراد، اشکالات مجموعه، راه‌هایی برای افزایش بهره‌روی، توجه به خوش‌قول و مسئول بودن مجموعه، منظم و دقیق بودنش و کلی جزئیات دیگه، چیزایین که من مدام و ناخودآگاه تو هر مجموعه‌ای باشم، بهشون فکر می‌کنم و برای هر کدوم راهکار پیشنهادی دارم. به همین دلیل حتما باید تو مجموعه‌هایی کار کنم که مسئول بالادستیم، تو موضوع مدیریت یا مثل من یا بهتر از من باشه و حضور تو جایی که مدیرش واقعا مدیر نیست، برای یکی مثل من فوق‌العاده عذاب‌آوره. 
بی‌فکری و بی‌مسئولیتی مدیر مجموعه، برای بعضیا توجیهی می‌شه برای کم‌کاری خودشون و برای بعضیای دیگه هم کاملا بی‌اهمیته و در هرحال فقط کار خودشون رو درست انجام می‌دن و کاری به چیز دیگه‌ای ندارن. ولی یکی مثل من، خودش رو در مورد همه چیز مجموعه مسئول می‌دونه و از این که یه مدیریت فشل نمی‌ذاره مشکلات برطرف بشن حرص می‌خوره. تلاش می‌کنه مثل گروه دوم بی‌خیال باشه و فقط سرش به کار خودش باشه، ولی نمی‌تونه.
علاوه بر این، مدیریت بخش‌های بیمارستانی تو این مملکت، ظاهرا مبتنی بر رفاه حال کارکنانه و این برای من که می‌خوام به همون اندازه به فکر مریض هم باشم، یه جور عذاب دائمیه.


+ احساس ناتوانی، سرخوردگی، بی‌فایده، بی‌خاصیت بودن و البته هرز رفتن توانایی‌هام رو دارم.
+ تو رو خدا یا ذاتا مدیر باشید، یا با روش‌های اکتسابی این توانایی رو به دست بیارید، یا اگه هیچ‌کدوم از این دو‌تا کار ممکن نیست، حداقل مدیریت جایی رو قبول نکنید.

حس می‌کنم با این پیگیریا به شخصیتم توهین می‌شه:/

چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۸ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

از وقتی رفتم سر کار فهمیدم از پیگیری مسائل مالی متنفرم. از این که بخوام برم بپرسم چرا حقوق فلانی از من بیش‌تره با این که شرایطمون یکیه یا چرا حقوقم دیر واریز شده یا کارانه و اضافه کار چی‌ان و چه طوری واریز می‌شن و...

اصلا نمی‌تونم مرز بین یه شهروند غیرمسئول بودن در مورد پیگیری حق و حقوقم رو با موجود پولکی‌ای که مدام در حال حساب و کتاب چندرغازیه که می‌گیره، پیدا کنم.

سوءاستفاده از فیزیک‌ یا چگونه پشت کلمات پنهان شویم

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
مشکل این‌جاست که مواد فرومغناطیس، دارای گشتاور مغناطیسی دائمی درغیاب میدان خارجی هستند و مغناطش‌های خیلی بزرگ و دائمی از خود نشان می‌دهند.

مشکل دوم هم این است که این مواد، با حذف میدان مغناطیسی، مغناطش خود را به طور کامل از دست نمی‌دهند.

باورِ تاثیر و تاثیرِ باور

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۳۶ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
از زمانی که اخبار درگیری‌های ما با گروه‌های تکفیری به اوجش رسیده بود، دعا کردن برای رزمنده‌هایمان، تقریبا جزء برنامه‌ٔ روزانه‌ام شد و زمانی که در پاییز ۹۶، نامهٔ معروف سردار سلیمانی به رهبری منتشر شد، خیلی جدی خودم را (به اندازهٔ ناچیز خودم) در آن پیروزی‌ها موثر می‌دانستم و خوشحالی‌ام از جنس آدم‌های درگیر در مبارزه بود.
من باور دارم روزی می‌رسد که جزئیات تاثیر همهٔ نیت‌ها، دعاها و اعمال‌مان در بهبود اوضاع جهان را (که ممکن است در حال حاضر کاملا مبهم یا به کلی بی‌فایده به نظر برسند)، به ما نشان می‌دهند.
کاش آن روز، خیلی حسرت نخوریم...


+ سال ۹۵، گزارش کوتاهی در نشریهٔ انجمن‌مان نوشتم از دیداری دانشجویی با یکی از جانبازان وقایع سوریه و صادقانه بگویم، بین همهٔ آن‌چه تا‌به‌حال نوشته‌ام، اگر امیدی به نوشته‌ای داشته باشم که قرار باشد جایی دستم را بگیرد، همان برنامه و همان نوشته است.
+ یک وقتی که حالم خیلی خوب یا خیلی بد باشد، برایتان از آن دیدار و حواشی‌اش می‌نویسم به امید خدا.

الا ما سعی

پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

دوم دبیرستان بودم. اگر سوالات آدمی‌زاد دربارهٔ خودش، زندگی، خدا، دنیا و ... یک حجم عظیم آب باشد، دورهٔ نوجوانی حضور در عمیق‌ترین نقطهٔ این اقیانوس است. آدم‌های مختلف با سوالاتشان چه می‌کنند؟ از بزرگ‌ترها می‌پرسند؟ کتاب می‌خوانند؟ یک روحانی خوب و باسواد پیدا می‌کنند و شاگردی‌اش را می‌کنند؟ سوالات را فراموش می‌کنند؟ خود شما با سوالاتتان چه کردید و چه می‌کنید؟ من دختر نوجوانی بودم پر از سوالات مبهم و بنیادی دربارهٔ هرچیزی در عالم. اهل کتاب بودم ولی اهل کتاب می‌دانند که کتاب‌ها هیچ وقت برای جواب دادن به سوالات کافی نیستند. اهل هیئت و روضه و منبر نبودم و اهالی منبر را نمی‌شناختم خیلی (گرچه الان هم که کمابیش می‌شناسم می‌دانم ارتباط مستمر با یک روحانی، به دلایل مختلف هیچ وقت برای دخترها به اندازهٔ پسرها ممکن نیست) و طبعا وقتی کتاب کافی نباشد، تکلیف باقی رسانه‌ها هم مشخص است.

دوم دبیرستان برای یک اردوی دانش آموزی، مشهد مولایمان علی‌بن‌موسی‌الرضا بودم چند روزی. حرم، جای خوبی است. جای خوبی است برای سوال داشتن. یعنی آدم راه می‌رود، قفسه‌های کتاب‌ها و ادعیه را توی صحن‌ها می‌بیند، بازی بچه‌های کوچک را، راه رفتن آرام زوج‌های جوان را، تعظیم و ادب خادم‌ها را وقتی شیفت کاری‌شان تازه شروع شده و رو به گنبد طلا سلام می‌دهند، بوی شب‌بوها را، تندتند راه رفتن آدم‌ها را در دقایق نزدیک به اذان تا به جماعت برسند، درهای چوبی را، اشک را، التماس و اضطرار و امید را می‌بیند و انگار سوال‌ها مرتب و دسته‌بندی می‌شوند و حتی بعضی‌هایشان در همان گیر‌و‌دار سپردن کفش‌ها به کفش‌داری، حساب‌‌و‌کتاب کردن این که بالاخره درست است بخواهی بروی جلوتر و دست‌هایت را به ضریح بزنی یا نه، در همان لحظات پر از عجله‌ای که از بین مردم نشسته رد می‌شوی و یک لحظه برمی‌گردی تا از کسی که احتمالا اذیت شده، عذرخواهی کنی، جواب می‌گیرند.

مشهد بودم. حرم. پر از سوال. من یاد گرفته‌ام باید به کم‌نورترین سوهای امید، امیدوار بود. آن وقت‌ها تازه یاد گرفته بودم قرآن را به جز بوسیدن و از زیرش رد شدن، گهگاهی هم باید خواند. یاد گرفته بودم موسی علیه‌السلام در آن شب سرد و تاریک، به امید همان نور کم مبهم حرکت کرد و به «طوی» رسید. که بانو هاجر، به امید پیدا کردن آب در برهوت بی آب و علفی دوید و گشت و زمین خورد و یک گوشه ننشست تا با غصهٔ تشنگی اسماعیل کوچک، دق کند. 

قرآن یاد داده بود باید «همهٔ» تلاشت را بکنی. و سعی کردم همهٔ تلاشم را بکنم. بگذارید کمی برگردم عقب، از سوالات نوشتم. می‌دانید، این سوالاتی که می‌گویم یک جور دردند، شما اگر سرتان درد بگیرد دکتر نمی‌روید؟ مسکن نمی‌خورید؟ استراحت نمی‌کنید؟ می‌توانید نادیده‌اش بگیرید؟ نمی‌توانید. نمی‌توانستم. این که می‌گویم سوالاتی وجود داشتند که به جوابشان نیاز داشتم، ادا نیست. سوال نداشتم در واقع. درد داشتم و مسکن می‌خواستم، پزشک می‌خواستم، برطرف شدن این درد را می‌خواستم و راهی نبود جز همان نور بی‌روحی که امیدی به آن نیست ولی راهی هم نیست جز دنبال کردن همان کورسو. کورسو چه بود؟

رفتم یکی از این غرفه‌های پاسخگویی به سوالات شرعی حرم. یک آقای روحانی نسبتا مسن نشسته بود پشت میزی که دو سه صندلی روبه‌رویش بود. رفتم نشستم روی یکی از آن صندلی‌ها و سلام کردم. هم‌زمان یک زوج میانسال هم وارد شدند و نشستند روی چند صندلی دورتر از من، نزدیک در ورودی، تا کار من تمام شود. یک لحظه برگشتم عقب و نگاهشان کردم، یعنی واقعا حریم خصوصی برایشان تعریف نشده بود؟ نمی‌دانستند باید بیرون منتظر بمانند تا کار من تمام شود؟ برگشتم به روحانی میانسال رو‌به‌رویم نگاه کردم و منتظر ماندم او چیزی بگوید که نگفت. سرش پایین بود و به من نگاه نمی‌کرد کلا. چیزی نمی‌شد گفت. بی‌خیال شدم و شروع کردم به توضیح سوالم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بتوانم موضوع را توضیح بدهم. توضیحات که تمام شد، منتظر جواب ماندم. سرش پایین بود همچنان و اولین چیزی که گفت این بود «من راستش درست متوجه سوالتون نشدم.» و خب، من هم توضیح بیش‌تری بلد نبودم. ولی نمی‌توانستم هم بلند شوم. این ته تلاش من بود. قرار بود این‌جا به آب برسم. شهر مذهبی این مملکت بود. حرم بود. کسی بود که درس دین خوانده بود، خدا می‌دانست به مرجع دیگری دسترسی ندارم، پس اگر آن مکان و زمان نمی‌توانست موضوع را حل کند، کی قرار بود حل شود؟ توی ذوقم خورده بود از جمله‌اش و نمی‌توانستم بلند شوم. بعد یک اتفاق خیلی بانمک افتاد. شروع کرد به جواب دادن به سوالی که درست متوجهش نشده بود! دو سه دقیقه‌ای حرف زد و بُهت این که کسی بتواند به سوالی که متوجه نشده جواب بدهد، باعث شد تلاشم برای غلبه بر بهت قبلی شکست بخورد و همچنان میخکوب بمانم روی صندلی. توضیحاتش تمام شد و دید من هنوز نشسته‌ام. شاید ده پانزده ثانیه سکوت شد و بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن! این توضیح، سکوت، انتظار برای بلند شدن من، توضیح، سکوت و انتظار، یکی دو بار دیگر هم مثل یک نمودار سینوسی ادامه پیدا کرد تا بالاخره توانستم بلند شوم. به درد اولی، بهت اولی و بهت دومی، حالا یک درد جدید هم اضافه شده بود. بلند شدم. تشکر کردم و جلوی نگاه‌های آن زوج میانسال دم در، رفتم بیرون.

شاکی بودم. از همه و بیش‌تر از همه از خود خدا. سعی کردم قدم بزنم و به این مدل احمقانه مواجهه با آدم‌ها، به این سیستم «قواره‌ای» جواب دادن (اسمی که بعدا برایش پیدا کردم) فکر نکنم. سعی کردم راه بروم. راه رفتن در آن حرم امن، غصه‌های آدم را توی دلش شناور می‌کند، شاید غصه‌ها محو نشوند، ولی در آن لحظات سبک می‌شوند، یک چیز سیالی در هوای آن حرم هست که وقتی وارد می‌شوی می‌رود توی دلت و همهٔ سنگینی‌های اضافه را، همهٔ وزن‌‌های زاید را از اعتبار می‌اندازد.

راه می‌رفتم و غر می‌زدم و شکایت می‌کردم. رسیدم به یک بنر. اطلاع‌رسانی دربارهٔ حلقه‌ای معرفتی در یکی از رواق‌ها. خبر خوبی بود. این مدل جمع‌ها، اساتید بهتر و به‌روزتری دارند و احتمال بیش‌تری داشت بتوان سوال‌های خوب پرسید و جواب گرفت. این کورسوی دوم بود. راه افتادم به پیدا کردن آن رواق و حال مرا می‌توانید تجسم کنید وقتی رسیدم به ورودی‌اش و فهمیدم مردانه است؟

نمی‌توانید. حال مرا نمی‌توانید تصور کنید. آن احمق‌هایی هم که با چنین شرایطی برنامه می‌گیرند هم نمی‌‌توانند. شما اگر درد داشته باشید، فقط یک دکتر دم دستتان باشد و آن یک دکتر هم در اتاقی باشد که بگویند ویژهٔ آقایان است چه می‌کنید؟

رفتم تو. یعنی رفتم دم در و به خادمی که آن‌جا بود گفتم من باید بروم داخل. سوال دارم و فقط همین رواق است که در آن حلقهٔ اعتقادی برگزار می‌شود و باید استادش را ببینم. هیچ بحثی نکرد. گفت «بفرمایید» و رفتم تو. تجربهٔ خوبی نیست. ولو حرم باشد، ولو چادر سرت باشد، ولو خلاف عادت، رو هم گرفته باشی، ولو مسافت زیادی نباشد از ورودی رواق تا محل برگزاری آن حلقهٔ اعتقادی. ولی، من مقصر نبودم. برای من تعریف نشده چون دخترم، باید از فهمیدن محروم باشم و به هرکسی لازم باشد با حرف و رفتارم این را ثابت کنم، این کار را می‌کنم. رفتم تو و یک گوشه نشستم تا کار آن حلقهٔ معرفتی تمام شود. چند دقیقه‌ای نشستم با روحانی جوان سرحلقه (که همان طور که حدس می‌زدم به مراتب توجیه‌تر و فهمیده‌تر بود) حرف زدم. ایمیل و شماره‌اش را گرفتم برای سوال‌های بعدی. جوان‌تر و توجیه و فهمیده بود ولی خب، نه به آن سوال جواب کاملی داد و نه به پیام بعدی من. اما خب، این دیگر واقعا نهایت تلاش من بود. هیچ کار دیگری نبود که بتوانم انجام بدهم و انجام نداده باشم.

و...

و این همان نقطه بود که پروردگار عالم بالاخره به تلاش‌های من جواب داد. این تلاش‌ها به شکل‌های دیگر ادامه پیدا کردند، شاید بگویم خودشان هیچ وقت به نتیجهٔ خاصی نرسیدند، ولی اثباتی شدند بر دردهای من، سوالات من، شک‌های من و خداوند با این اثبات، مرا، در حد سوالات ساده و ابتدایی و محدودم، برای شاگردی قبول کرد و خودش ذره‌ذره، طوری که خارج از ظرفیت ناچیز من هم نباشد، کم‌کم جواب‌ها را به قلبم الهام کرد. ماجرایی که هنوز هم ادامه دارد.

این همه را نوشتم که بگویم درست است شرایط ما آدم‌ها متفاوت است، درست است همه‌مان امکانات کاملی برای رسیدن به جواب سوال‌هایمان نداریم، درست است حجت ظاهری خداوند در غیبت است، درست است مشکلات و گرفتاری‌ها و سختی‌ها زیاد است، اما هرگز فراموش نکنیم، مربی و پرورش‌دهندهٔ اول و اصلی ما خود خداست و او برای حل معماها، برای نازل کردن آرامش و اطمینان به قلب‌های ما و برای هدایتمان در مسیر درست، به نیت و تلاشمان نگاه می‌کند. این خدا می‌تواند سوای همهٔ امکانات مادی و معنوی‌ای که داریم یا نداریم، فقط با همان نیت و تلاش درست و واقعی، جواب‌ها را به سمت زندگی‌ها و قلب‌هایمان سرازیر کند.

این را باور کنیم...

توهمات بی‌پایان

شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
این را از روزمره‌های ۹۶ بازنشر می‌کنم؛ در روزگاری که با آدم‌های امیدوار شبیه طاعون‌زده‌ها یا جذامی‌ها برخورد می‌شود یا در بهترین حالت، شبیه فردی با ناتوانی ذهنی که باعث می‌شود دلشان به حالت بسوزد.
از همان پانزده شانزده‌سالگی که اعتقادات فعلی‌ام کم‌کم شروع کردند به شکل گرفتن، از همان اولین جلسات و فعالیت‌ها در انجمن دانش‌آموزی*، «الان بچه‌ای جوگیری»، «بزرگ بشی می‌فهمی چه اشتباهی می‌کنی»، «با این کارا وقتتو نگیر» و.. شروع شدند و تا همین امروز هم به همین شکل ادامه دارند. شما هم می‌توانید چند جملهٔ پایین را بخوانید و بعدش امیدوار باشید که «بزرگ می‌شه از این توهما میاد بیرون»:

«نسلی هستیم که از یک نهضت چهل‌ساله توقع ساخت جامعه‌ای را داریم که آن ور آب با دویست سیصد سال غارت و وحشیگری و چپاول و البته کار سخت و دقیق و درست به آن رسیده‌اند. بدون تحریم و جنگ روانی و فرهنگی و جنگ سخت و ترور نخبگان و دانشمندان البته.»

*هیچ تعصبی نسبت به مجموعهٔ انجمن اسلامی ندارم، نه نسخه دانش‌آموزی و نه فضای دانشجویی‌اش. با امکانات و روحیات من، بهترین انتخاب بود ولی اصل حرفم روی تلاش است. نسخه‌ای از تلاش با مختصاتی که به تو امید می‌دهد، حتی اگر خودت نخواسته باشی.

در جست‌وجوی وفاداری از دست رفته

پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۴۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
زن ایرانی دارد مدرن می‌شود (اگر تا‌به‌حال نشده باشد) ولی ته دلش هنوز نتوانسته مهر و محبت و غیرت مردهای غیرمدرن را که همچنان در زندگی قدیمی‌ترها می‌بیند، فراموش کند. راحتی و بی‌قیدی زن مدرن و بخشی از احترام و وفاداری‌ و ملاحظه‌ای که نسبت به زن سنتی وجود داشته را با هم می‌خواهد و این تناقض آزارش می‌دهد.
صفحات و مطالب و مباحث مربوط به نکات زندگی و ازدواج و زناشویی و الخ را که این طرف و آن طرف می‌بینم، اولین نتیجه‌ای که می‌توانم بگیرم همین است.

+منظورم از زن ایرانی همهٔ زنان این سرزمین نیست مسلما. دربارهٔ یک جریان غالب (به زعم خودم) صحبت می‌کنم.

رفاقتی:)

سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۲۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

گاهی وقتا هم خیلی دوستانه می‌شینیم با خدا حرف می‌زنیم دور هم. گله و شکایت و درددل. مثلا من می‌گم «ببین این سطحی از احترام که می‌گی به پدر و مادر بذاریم یا مثلا این تاکیدی که رو نماز اول وقت داری خیلی سخته. مطمئنی راه درست همینه و راه ساده‌تر و‌ شادتری وجود نداره؟ می‌شه من برم بگردم اگه مسیر بهتری پیدا کردم همونو انجام بدم؟»

و همیشه خیلی خیلی فرهیخته‌تر از این حرفاست که بگه «نه، همون که من گفتم»، می‌گه «برو بگرد. قدیم و جدید. شرق و غرب. اگه واقعا به راه بهتری رسیدی همونو دنبال کن. هیچ مشکلی نیست.»

می‌رم، می‌گردم، امتحان می‌کنم، و می‌بینم مشکل اینه خیال می‌کنم زندگی قراره راحت باشه. راه‌ جایگزین پیدا می‌کنم، ولی مقطعیه، محدوده، مزیت‌های پیشنهادهای خداوند رو نداره، جامعیت و بهره‌وری اونا توش نیست، اون دل آرومی که می‌خوای ازش در نمیاد. می‌گردم و می‌چرخم و امتحان می‌کنم و آخرش برمی‌گردم به همونی که خودش گفته. نه که راحت باشه، ولی راحت‌ترینه. نه که سختی نداشته باشه، ولی وقتی تو برنامهٔ کلی، تو میان‌مدت و بلندمدت نگاه می‌کنی، اتفاقا کم‌ترین سختی رو داره و بیش‌ترین فایده رو.

بعد میام با لبخند می‌گم «من تسلیم! همون که تو می‌گی. فقط لطفا کمکم کن. باشه؟» و می‌خنده «مگه قرار بود کمکت نکنم؟» 

می‌خنده، می‌خندم و این لحظه‌های دوستانه رو با هیچی نمی‌شه عوض کرد.

ممنون که هستی خداجون:)

صبر

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۱۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
صبر واقعا چیه؟ درست عمل کردن تو شرایط سخت به «امید» واهی و من‌در‌آوردی بهبود شرایط یا با «اطمینان» از بهبود شرایط؟
اسم دیگهٔ روزه، صبره و اتفاقی که توی روزه می‌افته اینه: تحمل شرایط سخت گرسنگی به امید اطمینانی که به وقوع اذان مغرب و افطار داریم.
تو زندگی باید این طوری صبر کرد؟



+بی‌ربط: خدا حق داره همین‌طوری بدون تلاش، نذاره بدونیم واقعا چقدر دوستمون داره.(جهت تقریب به ذهن و به عنوان یه مثال انسانی باید بگم) عمق بعضی دوست‌داشتنا رو خودتم به سختی باور می‌کنی، چه برسه بخوای واسه (هر)کسی توضیحش بدی.

استفتاء

سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۳۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
«از آیت‌الله سیستانی استفتا شده که حکم عاشق شدن چیه؟
 جواب داده:«امر غیراختیاری، حکم ندارد.» 

 شاعرانه‌ترین فتوا از صدر اسلام تا حالا:))»

این متن توییتیه که ده یازده روز پیش منتشر شده و تا الان بیش‌تر از ۱۳ هزارتا لایک خورده (این رقم تو فضای توییتر فارسی یه عدد فوق‌العاده بالاست)، جدای اون، کاربری که این توییت رو گذاشته (FarzadNobakht74) کلا نزدیک ۳۷۰ تا دنبال‌کننده داره و متوسط فیو خوردن توییت‌هاش حدود بیست سی‌تاست نهایتا.

برداشت شما از این اتفاق چیه؟ دین و مراجع دینی رو بیش از حد رسمی تعریف کردیم؟ مردم نیاز دارن جزئیات زندگی یه مرجع دینی رو بدونن؟ مردم به دین‌داری و قیود و مقرراتش بی‌رغبتن؟ اصولا جامعهٔ توییتر، جامعهٔ آماری مناسبی نیست برای بررسی این موارد؟ و...



پ.ن: پاسخ کامل آیت‌الله سیستانی به این استفتاء: «امر غیراختیاری حکم ندارد گرچه مقدمات آن اختیاری است. اگر حرام باشد نباید آن را مرتکب شد ولی هرگونه رفتار شهوت‌آمیز قبل ازعقد شرعی حرام است.»

گزارش یک خرید

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۷ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
صرفا اومدم این‌جا عرض کنم که تقریبا یک سال پیش با ۸۵۰ هزار تومن گوشی خریدم با حافظهٔ داخلی ۶۴ گیگ، رم ۴، باتری فوق‌العاده و ظاهر واقعا شیک و خوشگل و البته ایرانی. از همون اول منتظر بودم خراب شه و بفرستیم برای تعمیر (کما این که اغلب گوشیای جی‌ال‌ایکسی که دورو بری‌هام داشتن همین طوری شد) که البته هیچ اتفاقی نیفتاد.
الان یه سال گذشته و می‌تونم با قاطعیت بگم، به‌صرفه‌ترین و بهترین خریدی بوده که تا این نقطه از زندگیم انجام دادم.

+ اگه از من بپرسید، کل زندگی همینه. تلاش برای انجام کار درست، کار درست‌تر و آمادگی برای همهٔ پیامدهاش. پیامدهایی که خیلی‌هاشون خیلی وقتا اصولا اتفاق هم نمی‌افتن، به عبارتی یه معاملهٔ برد-برد واقعی.

مرتبط:
۱)وقتی کالای ایرانی خودش دوست نداره فروخته بشه
۲)آریایی‌ای که ما باشیم

پ.ن: یه جمله‌ای از آیت‌الله مصباح هست که من خیلی دوستش دارم، چهار سال پیش تو متنی که واسه یه نشریهٔ دانشجویی نوشته بودم و تو خلاصه‌برداری‌هام واسه نوشتن اون متن پیداش کردم و توی اون متن و بعدتر یکی دو جای دیگه ازش استفاده کردم و دلم می‌خواد این‌‌جا هم بنویسم و باشه:
«باید باور داشته باشیم خدای جبهه، خدای بازار و اقتصاد هم هست و همان کسی که مؤمنان با دست خالی را در برابر دنیا، پیروز کرد، امروز هم می‌تواند، اقتصاد را کمک کند، به شرطی که ما همان رزمنده‌های جبهه باشیم و احکام الهی را رعایت کنیم»

بعدنوشت: جالبه بهتون بگم تو این یه سال هر اتفاقی می‌افتاد من مینداختم گردن گوشیم. یعنی مثلا سیم‌کارتم آنتن نمی‌داد، سرور بیان قطع می‌شد، تلگرام مشکل جهانی پیدا می‌کرد، هرچی که می‌شد اولین جمله‌ای که تو ذهنم میومد این بود «بفرما! اینم حمایت از کالای داخلی! اینم گوشی ایرانیت مهتاب خانم!» و نکتهٔ خیلی مهم اینه که تو هیچ کدوم از اون موارد تقصیر گوشی نبود و این موضوع صرفا جهت اثبات بی‌جنبه بودن من تو تاریخ ثبت شد :دی

«من گنگ خواب‌دیده» و باقی قضایا

شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بعضی از بازخوردهایی که از یک‌سری مطالب به نظر خودم خیلی ساده و بدیهی و روشن و قابل‌درک که تازه احساس می‌کنم با ادبیات ساده‌ای بیانشون کردم، می‌گیرم، من رو به این نتیجه می‌رسونه که شاید‌ کلمات، صرفا یه راه ارتباطی «به نظر می‌رسن» ولی واقعا این طور نیستن. مثلا من به شما می‌گم «انجام فلان کار بهم آرامش می‌ده»؛ ظاهرا یه جملهٔ خیلی ساده و قابل‌فهمه، ولی در واقع آیا تعریف من و شما از آرامش یکیه که بتونید منظور واقعی من رو درک کنید؟
احساس می‌کنم تو اقیانوسی از واژه و به عبارتی تو اقیانوسی از سوءتفاهم داریم زندگی می‌کنیم.

پ.ن: اگر خدا بودید و قرار بود با انسان گفت‌و‌گو کنید، تو این شرایط پیچیده چه زبانی رو انتخاب می‌کردید؟
پ.ن۲: شایدم کلا خاصیت این عالمه که به همه چیز رنگی از وهم و سوءتفاهم می‌ده. مرتبط: این مطلب از وبلاگ خانم الف.

خط سیر کلی

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
اغلب ما را بالاخره جریان زمان با خودش می‌برد. یعنی با همهٔ پرسش‌ها، نگرانی‌ها، دغدغه‌ها، آرمان‌ها، گرفتاری‌های قابل‌ و غیرقابل‌پیش‌بینی، ترس‌ها، رویاها، جدول‌های دقیق مزایا و معایب، باز هم امیال قوی درونی‌ و قوانین نانوشتهٔ بیرونی پیروز می‌شوند. از همین روست که هر اتفاقی هم که بیفتد، اغلب آدم‌ها باز هم در اشکال مشابهی به دنبال ازدواج و پدر/مادر شدن بوده‌اند، هستند و خواهند بود.
مدبر اصلی نظام خلقت، میل به امید، ادامه دادن و زندگی را در تک‌تک‌ اجزای زندهٔ عالم قرار داده، و الا با یک نگاه منطقی، آدم از خودش می‌پرسد کسانی که به فرض در یک منطقهٔ خاص از جهت جنگ، نابسامانی اجتماعی یا بیماری هستند که حتی تضمینی برای زنده بودن خودشان نیست، چرا باید به زندگی مشترک یا به اضافه کردن یک آدم جدید به این دنیا فکر کنند؟
ولی آدمی‌زاد در طول تاریخ نشان داده (سوای همهٔ بحث‌های اعتقادی)، غریزهٔ بقا، به همهٔ ترس‌هایش می‌چربد.

پ.ن: منظور از مناطق خاصی که اسم بردم، به هیچ وجه سرزمین عزیزمان نیست. منظورم مناطق و شرایط واقعا خاص و دچار بحران است؛ شرایط جنگی، جوامع فروپاشیده، جوامع با سطح ضعیف بهداشت و درگیر بیماری‌های همه‌گیر و....

ابعاد غیرقابل‌انکار شخصیتی

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
دلم می‌خواهد یک عاشقانهٔ طولانی بنویسم.
یک وقتی خیال می‌کردم نوشتن از عشق مال دفترهای گل‌گلی و دفترچه‌های خصوصی پنهان‌شده در کشوهای دورافتاده است. مال سررسیدهای خاطره‌انگیزی که تبدیل به دفتر خاطرات شده‌اند و مال پوشه‌ای که در آن صدای خودم را در روزهای مختلف، در لحظات خاصی که کسی برای شنیدن حرف‌هایم و قلمی برای نوشتنشان نبوده، ضبط کرده‌ام.
یک وقتی فکر می‌کردم نوشتن از عشق، ولو منتج از یک احساس واقعی، باز هم ما را محتاج کلمات تکراری خواهد کرد و تا وقتی بلد نشده‌ایم طور متفاوتی، طور واقعی و تاثیرگذاری درباره‌اش حرف بزنیم، تا وقتی حرف جدیدی برای گفتن نداریم، سکوت بهتر است.
فکر می‌کردم نوشتن از عشق با چنین وضع به تکرارافتاده‌ای، سخیف و مضحک و توهین‌آمیز است و  گرچه بارها دربارهٔ عشق در همین وبلاگ نوشته‌ام، ولی همچنان دلم نوشتن یک متن احساساتی غیر فاخر دخترانه می‌خواهد، با دم‌دستی‌ترین، تکراری‌ترین و آشناترین واژه‌ها، عبارت‌ها و صحنه‌پردازی‌ها، با همان کلیدواژه‌های قدیمی مستعمل و در لطیف‌ترین، سفید-صورتی‌ترین و گل‌گلی‌ترین قاب ممکن.

فکر روشن

دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
نتیجه‌ای که این اواخر بهش رسیدم اینه که اگر اعتقادات مذهبی داریم، کنار هر نوع کتاب تخصصی که دربارهٔ رشتهٔ تخصصی‌مون (هرچی که هست) می‌خونیم (با هر نوع نگاهی، از هر متفکری، مال هرجای دنیا) کنارش حتما روزانه تا جایی که می‌رسیم، ظرفیت و فرصت و توان داریم (حتی اگه شده فقط یک آیه) قرآن هم بخونیم.
اگر هم اعتقادات مذهبی نداریم ولی به هرحال آدم روشنفکر و منعطفی هستیم که پذیرای نظرات جدید و نقد باورهامون هستیم، بازم به همین ترتیب و با یه ترجمهٔ خوب، قرآن بخونیم.
یکی از تاثیرات معجزه بودن قرآن اینه که «محتوا»ی ورودی ذهنت رو سازماندهی، غربال‌گری و منظم می‌کنه. حواشی و تزیینات متون رو کنار می‌زنه، قدرت تشخیص محتوای غلطی که با توان نگارش بالا، فریبنده‌ و تاثیرگذار و به تعبیر دقیق‌تر گمراه‌کننده است رو بهت می‌ده، محتوای واقعی و درست رو حتی اگر به شیوهٔ بدی بیان شده باشه، برات مشخص می‌کنه و نهایتا این که با این تفکیک و تجزیه‌ها، یه تصویر سالم، شفاف و دقیق برات می‌سازه. انگار که قطعات چند تا جورچین چند هزار قطعه‌ای رو با هم قاطی کرده باشن و تو قرار باشه هر کدوم رو جدا بسازی. اونایی که جورچین با قطعات بالا درست کرده باشن، می‌دونن این کار چقدر سخت و بعضا غیر ممکنه.
قرآن، این کتاب زندهٔ شگفت‌انگیز، با سعهٔ صدر تمام، همه چیز رو می‌پذیره و در مقابل هیچ ایدهٔ نویی سردرگم نمی‌شه. همه رو از قبل می‌دونه، همه رو با تمام نقاط ضعف و قوتشون می‌شناسه و جواب همهٔ سوالاتی که حتی با خوندن تمامی محتوای تولید شده توسط انسان تا این نقطه، باز هم بی‌جواب و مبهمن رو داره.
قرآن، دقیقا شبیه یه استاد اخلاق، یه استاد زندگی، یک فیلسوف، یک مرشد و مراد و راهنمای خیلی دقیق و خیلی مهربون با تو برخورد می‌کنه. فقط با این شرط که واقعا بخوای بفهمی چی می‌گه. که صبر و مداومت داشته باشی تو شاگردی.
من روشنفکری واقعی رو تو انس و همراهی با قرآن می‌دونم. این تنها راهیه که در مقابل نظرات جدید، تو رو آروم و پذیرا می‌کنه. ترس خراب شدن سازمان ذهنی قبلی رو که در خیلی از آدم‌ها باعث مخالفت با حتی صرفا شنیدن نظرات مخالف می‌شه از بین می‌بره، آرامش رو تو بحث کردن و ارائهٔ نظراتت بهت هدیه می‌کنه و در عین حال تو رو دچار تعلیق، پلورالیسم یا بی‌اعتقادی به وجود حقیقت نمی‌کنه.
قرآن بخونیم، هرچقدر ظرفیتش رو داریم. این دقیقا چیزیه که خودش هم ازمون خواسته...

نویسه‌های مرتبط:
دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی
نمی‌دانم چقدر این جملات قابل درک هستند
اختصاصی

چند دقیقه آرامش

دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۳ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

رهای عزیز، دیروز پریروز همین طوری یهویی اینو برام فرستاد و همین طوری یهویی انگار یه لحظه همهٔ هیاهوهای درونی و بیرونی‌ قطع شدن تا آهنگه پخش و تموم شه. قدیمی و تکراریه و به نسبت کارهای بعدی شاید کیفیتش هم پایین‌تر باشه، ولی هیچ کدوم اینا چیزی از ارزش‌هاش کم نمی‌کنه:)

 




پ.ن: اعتراف می‌کنم این روزا که کم‌کم بحث انتخابات مجلس داره داغ می‌شه، خیلی دلم می‌خواست سواد و تجربه‌ام در حدی می‌بود که می‌تونستم ثبت‌نام کنم براش. فکر کنم علاقم به فعالیت‌های سیاسی داره برمی‌گرده:)

 

بعدنوشت: لینک خرید قانونی این آهنگ. ( کلا 434 تومنه! واسه همین آهنگ رو حذف نکردم. ولی انصافا پولش رو بدید لطفا :) )