تلاجن

تو را من چشم در راهم...

تقلب

شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
از ترم یک تا شیش دانشگاه فکر می‌کردم اگه تو‌ امتحانام تقلب کنم، بعدا پولی که از مدرک و نمرهٔ باتقلب‌به‌دست‌اومده (امان از قوانین نیم‌فاصله:|) حاصل می‌شه، حلال نیست و خب، لقمهٔ حلال و حرام چیزی نبود و نیست که بتونم در موردش با خودم تعارف کنم؛ فلذا تو کل اون سه سال به جز یک مورد تقلب سازمان‌یافته تو بخش عملی یه‌ درس یه واحدی که استاد داغونی داشت و ما هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدیم (و البته هیچ کدوم از اینا توجیه خوبی نیست و من بعدا از همین مورد هم پشیمون شدم و‌ به نظرم میاد در ادامه با اتفاقاتی که افتاد، تاوانش رو هم‌ دادم) دیگه هیچ تقلبی نکردم تو امتحاناتم. نه میان‌ترم، نه پایان‌ترم، نه وقتی تقلب کردن سخت بود، نه وقتی کاری نداشت، نه اون موقع که واقعا به تقلب گرفتن نیاز داشتم و نه هیچ وقت دیگه‌ای. ترم شیش فهمیدم ماجرا این شکلی نیست و‌ تاثیر حلال و حرام رو لقمه و درآمد و پولت نداره ولی خب، خودش ایراد داره هم‌چنان و‌ درست نیست و خب، دیگه عادت کرده بودم مطلقا و تحت هیچ شرایطی تقلب نکنم. (البته من طی دورهٔ تحصیل قبل دانشگاه هم اهل تقلب نبودم به اون صورت ولی تقیدی که تو دانشگاه داشتم رو نداشتم اون موقع و مواردی هم پیش اومده بود که حسابی به دادم رسیده بود این تقلبه)، حالا غرض از مزاحمت، عزیزانی که تا چند وقت دیگه برای کارشناسی، ارشد یا دکترا تشریف می‌برن دانشگاه، یا احیانا دانش‌آموزای مقاطع مختلف تحصیلی که این وبلاگ رو می‌خونن، توصیهٔ دوستانهٔ من به شما اینه که تحت هیچ شرایطی و با هیچ توجیهی تقلب نکنید. خودتون باشید و‌ تلاشتون و‌ نمراتتون. اگه براتون مهمه، از معلم و‌ استاد نمراتتون رو بپرسید، برگه‌تون رو ببینید و تا بارم آخر نمرتون رو بگیرید، اگه براتون مهمه، از اونا که‌ درسشون بهتر از شماست کمک بگیرید، بیش‌تر درس بخونید، کم‌تر بخوابید و بیش‌تر تلاش کنید، ولی تقلب نکنید.
و تو مرحلهٔ بعد تلاش کنید تقلب نرسونید حتی. بذارید هرچی می‌خوان بهتون و‌‌ در موردتون بگن، این کار اسمش باحال بودن و مرام گذاشتن نیست، یه جورایی شبیه جور کردن مواد برای یه دوست معتاده. بذارید از دستتون ناراحت بشه که حاضر نیستید براش مواد بخرید، ولی تقلب رو تبدیل کنید به خط قرمزتون.
این رفتار، از نفرت‌انگیزترین رفتارهای جهان‌سومانه‌ایه که می‌تونیم داشته باشیم و زیاد هم داریم.
سال تحصیلی جدید رو‌ با این تصمیم شروع کنید: نه از کسی تقلب بگیرید و‌ نه به کسی تقلب برسونید.
بذارید و‌ بذاریم تغییری که تو جامعه دنبالش می‌گردیم از یه جایی شروع شه. و کجا بهتر از مدرسه و‌ دانشگاه؟

بعدنوشت:
پ.ن: ببینید اگر نمره و معدل تو روند استخدام موثر باشه، اون تاثیر حلال و حرام رو داره. من در مورد حالتی نوشتم که موثر نیست و البته نظر مرجع خودم رو برای شرایط خودم نوشتم. اگر اطلاعات کامل‌تر و دقیق‌تر می‌خواید، به رساله یا دفتر مرجع خودتون مراجعه کنید، چون فتاوا یکی نیست.

پ.ن۲: تقلب البته انواع مختلف داره و صرفا به یه موردش تو متن اشاره شده. اینم یادمون نره.

نظرات بازه :)

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۲۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
وبلاگ مثل ارتباطمون با خدا می‌مونه، تا تقی به توقی می‌خوره، اولین جایی که می‌زنیم می‌ترکونیم این‌جاست :)

حافظانه۲

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۱۹ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
بعد از بارها و بارها و بارها و بارها فکر کردن به موضوعات الف، ب، جیم و دال در سال‌های گذشته، بعد از بارها پرسیدن «چرا الف و ب و جیم و دال اتفاق افتادن/نیفتادن؟»، «من چی‌کار می‌تونستم بکنم که اتفاق نیفتن/بیفتن؟»، «چه چیزی اشتباه بوده که حداقل در آینده دوباره مرتکبش نشم؟»، «اگه فلانی و فلانی، فلان طور رفتار می‌کردن، بهمان نمی‌شد؟»، «چه طوری بهشون بگم که باید بهمان طور رفتار کنن؟»، «چرا من؟»، «تکلیف این اشتباهات ناخواسته و ندونستهٔ خودم و بقیه که عمرمو تلف کرده چی می‌شه؟»، «چقدش رو من مقصرم و چقدش رو خدا جبران می‌کنه؟» و باز «چرا من آخه؟!»، و بعد از پیدا کردن چند مورد از باگ‌های مهم سیستم، اخیرا به تکنولوژی «بیخیال، لابد قسمت همین بوده» دست پیدا کردم. 

با تقدیرگرایی‌ای که قرار باشه توجیه بی‌فکری و کم‌کاری من‌ و شما باشه قطعا مخالفم، ولی حقیقتا گاهی هرچقدر فکر می‌کنی، دعا می‌کنی، تلاش می‌کنی، زمان می‌دی به خودت، بقیه و زندگی، بازم به نتیجه‌ای نمی‌رسی.‌ این طور وقتا کنار اومدن با موضوع بهتره. بیخیالش شدن، ناراحت نبودن به خاطرش و پذیرفتن این که «زندگی همینه»

+ قدیما یه دوره‌ای افتاده بودم به نهج‌البلاغه خوندن. از حکمت‌ها شروع کرده بودم و اون جملاتی که برام جذاب‌تر بود رو یادداشت می‌کردم واسه خودم. از جمله جملاتی که یادداشت کرده بودم و هنوزم یادمه این بود:
«أَغْضِ عَلَى الْقَذَى وَالاَْلَمِ تَرْضَ أَبَداً»
«از خار و خاشاک غم‌ها و ناگواری‌ها دیده فروبند و الا هرگز خوشحال نخواهی زیست» (البته الان دقیقش یادم نبود و از رو یادداشتام براتون نوشتمش) ولی یادمه (و الان که نگاه کردم هم باز دیدم) که جلوش نوشته بودم «چطوری؟» و الان حس می‌کنم یه بخش کوچیکی از جواب این چطوری رو پیدا کردم.

وقتی واقعا (بدون این که بخوای الکی چیزی رو توجیه کنی) فکرت به جایی نمی‌رسه، بیخیال شو مهتاب خانم.

مرتبط:

سواء

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۴۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
به نظرم می‌آید ما در تمامی سطوح ارتباطی‌مان به پیدا کردن «کلمة سواء»‌ای متناسب با همان سطح محتاجیم و من غصه‌ام می‌گیرد وقتی در ارتباط با پدر و مادرم، بارها در پیدا کردن این کلمه‌ها، شکست خورده‌ام.
می‌دانید، ماجرا حتی ذیل مقوله‌های ارزشی و‌ ارزش‌گذاری هم قرار نمی‌گیرد که‌ مثلا من بگویم به خاطر «حق»، «خدا»، «حقیقت» دارم چیزی را تحمل می‌کنم. ماجرا خیلی خیلی ساده‌تر و سلیقه‌ای‌تر از این حرف‌هاست. مثلا نشسته‌ایم دور هم، یک نفر تلویزیون را روشن می‌کند تا چیزی ببیند، اخباری، سریالی، برنامهٔ گفت‌و‌گو‌طوری، و من دیگر نمی‌توانم بمانم‌ تا دور هم بنشینیم.‌ واقعا نمی‌توانم.‌ به چنان سختی‌ای می‌افتم که چاره‌ای نمی‌ماند جز پناه بردن به اتاق‌ و‌ کارهای خودم.
یک توان و‌ تقوا و‌ سعهٔ صدر خاصی می‌خواهد پیدا کردن آن کلمهٔ سواء در برخی ارتباطات.

الحمدلله

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۱۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
ما آدم‌های ضعیف، در شرایط مزمن مشاهدهٔ رفتارهای غلط جمعی و در سایهٔ صبر و سکوت پروردگار عالم، کم‌کم به «بیخیال، مگه چی می‌شه؟»های زیادی عادت می‌کنیم. اما خداوند دوستمان داشته که محب شما اهل بیت هستیم و در موقعیت‌های زمانی مختلف، به بهانه‌های گوناگون، کلام و منشتان را مرور می‌کنیم. 
ادب و بندگیتان در برابر پروردگار، مفاهیم والای انسانی در فرمایشات و منشتان و اعتقاد راسختان به فرمان‌های پروردگار عالم، در میانهٔ همهٔ این ابتلائات، دوباره عقل‌مان را به جایگاه اصلی‌اش نزدیک می‌کند. با شما، دوباره و هزارباره دست می‌بریم به ریسمان محکم خدا تا در این طوفان‌ها هلاک نشویم.
سپاس پروردگاری را که ما را در محیطی آکنده از عطر ولایت شما به این دنیا آورد.
سپاس پروردگاری را که ما را با شما آشنا کرد...

کوچک زنگ‌زده

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۲۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
می‌گویم: «مشهد بودم. براتون دعا کردم» [لبخند]
می‌گوید: «دعا می‌خوام چی‌کار؟ سوغاتی چی آوردی برامون؟» [حالا گیرم کلا شوخی]

ای تفو بر دنیای کوچکتان گرامیان.


پ.ن: جوانان مذهبی شهرم ایستگاه صلواتی زده‌اند؛ تویش نوحهٔ فاطمیه پخش می‌کنند. حس می‌کنم بساط را که علم کرده‌اند یکی گفته «خب چی پلی کنیم؟» و آن یکی جواب داده «صب کن. من یه مداحی دارم تو گوشیم باحاله. اونو بذاریم»

پ.ن۲: در این مملکت هزاررنگ، یک اتفاقی افتاده که از ویترین بوتیک‌های شیک تا موسسات انتشاراتی کتاب را درگیر کرده. یکی هیئت می‌رود، یکی کتاب مطالعاتی‌اش را در این ماه عوض می‌کند، یکی لاک مشکی می‌خرد و یکی هم توی همین روضه‌های معمولی، خود واقعه را به چشم می‌بیند. این وضعیت، نشانهٔ چیزهای خوبی است و نشانهٔ چیزهای بدی. اما در «فرصتْ» بودنش تردیدی نیست و کاش آن‌ها که باید، جدی‌تر بگیرندش و کاش آن‌ها که جدی گرفته‌اندش، کمّی و کیفی، روزبه‌روز و سال‌‌به‌سال، بیش‌تر شوند.

پ.ن۳: یک‌ راهی باید پیدا کنم که مجبور شوم لااقل برای مدتی مشهد زندگی کنم. تازه از سفر برگشته‌ام و دلم باز حرم می‌خواهد... [همه را طبق وظیفه و طبق قولم، به اسم دعا کردم، مگر آن‌ها که اسمشان را نمی‌دانستم (مثل دنبال‌کنندگان مخفی که با همین عنوان کلی دعایشان کردم)] ‌

پ.ن۴: در حال احیانا خوش این شب‌هایتان مرا هم دعا کنید لطفا:)

حکمت

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۱۵ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
حکیم

فعل عبث انجام نمی‌دهد؛

مثلا اگر من حکیم باشم

نباید برای فراموش کردنت تلاش کنم...

هیچِ کامل

سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

این روزها حالی دارم که فقط دلم می‌خواهد پناه ببرم به خدا از تحمل رنج‌های بیهوده. از تحمل‌های بیهوده. از خسران دنیا و آخرت...

به شما که می‌رسیم، کلمات تمام می‌شوند...

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۳۹ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

واکنش پیش‌فرض من به همهٔ فرازهای همهٔ روضه‌ها، هنوز و همچنان ناباوری است. از سقیفهٔ بنی‌ساعده و آن نفسانیتی که حتی نتوانست منتظر دفن پیکر حضرت رسول بماند، سوال‌های تکراری من با اضافه کردن کلمهٔ «واقعا؟» به اول خطوط روضه شروع می‌شود؛ مثلا می‌پرسم «واقعا دست‌های حضرت مولا را بستند و‌ به اجبار بردندش که بیعت کند؟»، «واقعا درِ خانهٔ دختر پیامبر را آتش زدند؟»، «واقعا سیلی زدند به صورت عزیزترین خلق خدا پیش پیامبرش، آن هم دقیقا وقتی عزادار رفتن پدر بود؟» بعد همین طور «واقعا؟» گفتن‌ها ادامه پیدا می‌کند تا می‌رسد به حج آخر حضرت ارباب. می‌رسد به خطبه‌هایی که حضرت در مدت اقامت در مکه، برای مردم و بزرگان عالم اسلام خوانده‌اند، می‌رسد آن‌جا که امام به عمر سعد می‌گوید از این جنگ صرف نظر کند و او بهانهٔ خانه‌اش را می‌گیرد، آقا می‌گوید من مثل خانه‌ات در کوفه را تضمین می‌کنم، از این نبرد بگذر، حرف حکومت ری را می‌زند و آقا می‌گوید نتیجهٔ این نبرد برای تو این نمی‌شود که از گندم ری بخوری، بگذر از این ماجرا، و جواب می‌شنود «خب اصراری هم به گندم نیست، از جو می‌خوریم» و لابد پوزخندی زده در ادامهٔ حاضرجوابی ابلهانه‌اش، من می‌پرسم «واقعا؟ واقعا این را گفته؟»، بعد می‌رسیم به جایی که من مجبور می‌شوم با بلاهت ادامه‌دارم، با حیرت بپرسم «واقعا نشست روی سینهٔ امامش که حتی در معرکهٔ روزهای نبرد، جز ادب و‌ منطق و بزرگی و بزرگ‌منشی از او ندیده بود؟ نشست تا سر پسر پیامبر را از تنش جدا کند؟ وقتی به همهٔ سوال‌هایش جواب داده بود؟ وقتی همهٔ بهانه‌هایش را از او گرفته بود؟ وقتی با فصاحت و بلاغت کلام، با منش، با عاطفهٔ حضور خانواده و کودکان، با معصومیت گریهٔ آن طفل شیرخوار، با وعدهٔ تامین آن‌چه به ظاهر قرار بود از دست برود، همهٔ دلایل و بهانه‌ها تمام شده بود؟ وقتی حجت را حجت خدا تمام کرده بود؟ واقعا؟ واقعا سر امامش را از تنش جدا کرد و فریاد کشید «پیش عبیدالله شهادت بدهید که من سر حسین را از تنش جدا کردم»؟ واقعا همهٔ این اتفاقات افتاد؟» 

من، هنوز و هرسال (از آن زمانی که شروع کردم به خواندن و یاد گرفتن این ماجرای پرسوز‌و‌گداز و‌ تمام‌نشدنی) به شکل پیش‌فرض بی‌اراده‌ای، اول همهٔ خطوط روضه یک «واقعا؟» اضافه می‌کنم و هنوز باورم نشده...

من هنوز برای همین ناباوری‌هایم اشک می‌ریزم و‌ نمی‌دانم اگر روزی از این حریم امن «مگه می‌شه آخه‌؟»ای که برای خودم ساخته‌ام بیرون بیایم و‌ واقعا بپذیرم که همهٔ این اتفاقات افتاده، قرار است چطور عزاداری کنم...

رنگ موردعلاقه؟ مشکیِ طلایی

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۳۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

امشب پرچم‌های حرم _و از جمله پرچم بالای گنبد را_ عوض کردند تا حرم نور امام رئوف، مشکی‌پوش عزای حضرت سیدالشهدا شود. صحن انقلاب بودم بین انبوه جمعیتی که چشمشان را دوخته بودند به گنبد طلایی آقا. درست عین آدم‌هایی که در آن سکانس معروف «الرسالة» مصطفی عقاد، چشم به اذان گفتن بلال دوخته‌ بودند.

من معمولا خیلی احساساتی نمی‌شوم در چنین موقعیت‌هایی، ولی اعتراف می‌کنم صحنهٔ ویژه‌ای بود؛ وقتی جمعیت از ته دل فریاد می‌کشید «یا حسین!»، از هر طرف صدای هق‌هق آدم‌ها را می‌شنیدم، همگی منتظر بالا رفتن و اهتزاز آن پرچم سیاه و طلایی بودیم و وقتی یاد همهٔ پرچم‌هایی می‌افتادم که منتظریم روزی به اهتزاز دربیایند، نمی‌شد احساساتی نشد...

بدیهیات

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

امیرخانی یک جایی توی «سرلوحه‌ها» دربارهٔ مرحوم حاج عبدالله والی نوشته بود و چیزی نوشته بود به این مضمون که ما خیال می‌کردیم «لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنة» یعنی همین که که در سلام کردن پیش‌دستی کنیم و لبخند بزنیم و با بچه‌ها مهربان باشیم و الخ. و الان فهمیده‌ام اسوهٔ حسنه بودن، یعنی یاد بگیری پیامبر شوی، «پیام» خدا را به بنده‌هایش برسانی.

و من یادم هست خوشم آمده بود از تعبیرش و خیال می‌کردم «خب پس، باید تمرین کرد که بتوان پیام خدا را به بنده‌هایش رساند» و خیلی بلاهت‌آمیز خیال می‌کردم پس من در حال چنین مبارزه‌ای هستم با خودم و زندگی و ...

اخیرا فهمیده‌ام زکی! خانمِ مهتاب! شما همان با لبخند سلام کردن را یاد بگیر! پیامبر شدن پیش‌کش!

اومدم تا ببینم لحظهٔ عاشق شدنو...

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
الان یه چندسالی هست که امام رئوف منت می‌ذارن سرم و سالی یک‌بار رو حداقل می‌رم پابوسشون. امسال اولاش یه نشونه‌های مبهمی بود که ممکن بود این توفیق هرساله از دست بره، که ظاهرا فعلا وضعیت سفیده و مقدماتش فراهم شده. فلذا ظرف یکی دو هفته آینده به امید خدا قراره برم مشهد و انقده خوشحالم که تا اطلاع ثانوی پستای غرغرانه و تحلیلای اعصاب‌خرد‌کن نمی‌ذارم این‌جا و کلا یه مدت چیزی نمی‌ذارم که از دستم راحت باشید :دی
ولی، قبل رفتن، یه فایل می‌ذارم براتون که اگه دوست داشتید، دانلودش کنید. فایله، در واقع یه پوشه است شامل بیست تا قطعه در مورد مشهد و امام رضا که من چندسالیه تو گوشیم دارم و موقع‌هایی که دلم تنگ می‌شه واسه حرم، تو راهِ رفتن به مشهد و تو خود حرم گوش می‌دم اینا رو. اگه دوست داشتید دانلود کنید و اگر قطعهٔ دیگه‌ای بوده که من نذاشتم و شما دارید و خوشتون اومده بهم بگید که زیر همین پست اضافه کنم لطفا:)


پ.ن: مجاورین حضرت که به نظرم از بنده‌های برگزیدهٔ خدان، منتها از اون‌جا که «خدا فقط متعلق به آدم‌های خوب نیست، خدا، خدای آدم‌های خلاف‌کار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی‌گذارد» به ما زائرها هم یه لذتی عطا شده به اسم انتظار، به اسم خوف و رجا؛ بیم و امیدِ این که آیا امسال باز هم آقا می‌طلبن اذن دخول بخونیم تو حرمشون و غرق و محو بشیم تو اون دریای طلایی یا نه، و ما با این لذت‌هاست که زنده‌ایم...

پ.ن۲: اگر که به امید خدا مشکلی پیش نیومد و پام رسید به اون حرم امن، طبق وظیفه، برای همه‌تون دعا می‌کنم ان‌شاءالله:)

پ.ن۳: عید بزرگ ولایت هم مبارک باشه به همتون و به ویژه به سادات. سادات بیانی شیرینی ما یادشون نره لطفا:)

+ فایل آهنگ‌های مشهد

نبرد واژه‌ها

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
«اِلتور» اسم بیوتایپ خاصی از باکتری ویبریوکلرا (عامل وبا) است که عمدهٔ موارد وبا مربوط به اونه. تو نظام بهداشتی ما، همهٔ افراد بالای دو سال که اسهال بگیرن، اگر به بیمارستان مراجعه کنن، این تست غربالگری براشون به طور رایگان انجام می‌شه تا با تشخیص سریع‌تر، احیانا از موارد همه‌گیری وبا جلوگیری بشه.
نکتهٔ قابل‌توجه اینه که اسم این سویه، از روی مواردی از بیماری که اوایل قرن بیستم تو منطقهٔ ما مشاهده شده بود، انتخاب شده.
و قسمت قابل‌توجه‌ این نکته اینه که منظورم از «منطقهٔ ما» کشور مصره.
اسم این سویه از روی اسم منطقه‌ای تو شبه‌جزیرهٔ سینا تو مصر انتخاب شده.
التور،
الطور،
«طور سینین»،
«وادی المقدس طوی»...

یه تمدن چقدر باید مغلوب بشه تا به چنین نقطه‌ای برسه؟
و چقدر و چطور باید تلاش کرد تا بتونه دوباره از این نقطه بلند شه؟

پ.ن: «طُور سِیناء کوه یا مجموعه‌ای از کوه‌ها در کشور مصر است که در قرآن و تورات از آن یاد شده است. در طور سینا وقایع مختلفی از جمله صحبت کردن خداوند با حضرت موسی علیه‌السلام، میقات چهل روزه،‌ میقات به همراه هفتاد نفر از بنی‌اسرائیل و مرگ موسی علیه‌السلام رخ داده است.»

پ.ن۲: «خب که چی؟»، «الان مگه چند نفر اینو می‌دونن که به کوه طور توهین شده باشه؟»، «خب حالا باکتریش اون‌جا پیدا شده دیگه، چه ربطی داره؟ این همه اسم دانشمندای غربی رو موجودات و پدیده‌های مختلف هست! تازه باید خوشحالم باشیم این اسم این طوری جهانی شده»، «خب حالا چرا «نبرد واژه‌ها؟» مگه از این موارد چندتا دیگه هست؟»

جملاتی که بالا نوشتم و مشابهشون رو برام کامنت نذارید. واقعا در توانم نیست بخوام در این حد موضوع رو توضیح بدم. ببخشید.

ارباب حقه‌ها

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۰۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بچه که بودم مامانم اجازه نمی‌داد هر فیلمی ببینم. از جمله فیلم‌هایی که هیچ وقت نشد ببینم سه‌گانهٔ «ارباب حلقه‌ها» بود. بعدم دیگه اون فیلم از دور خارج شد و منم ندیدمش تا همین یکی دو هفته پیش که به سرم زد بعد این همه سال دانلود کنم ببینم چیه.
من همین طوریشم با هالیوود مشکلات اساسی دارم. به نظرم عمدهٔ تولیدات هالیوود نمی‌گم درکی از حقیقت (اون که به کلی پیش‌کش!) حتی درکی از واقعیت هم ندارن. یه کارخونهٔ تولید اوهام ابلهانه است. وهم «کامل بودن دنیا»، «کامل بودن سیستم پاداش و جزا در این دنیا»، «نژادپرستی‌های نفرت‌انگیز» تو ساخت قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌ها، «پیش رفتن آسون کارها» برای اونی که کارگردان می‌خواد و خلاصه یه جعبهٔ تردستی. یه صفحهٔ نمایش بزرگ که یه مشت توهم رو به اسم واقعیت، درام و زندگی بهمون غالب می‌کنه.
تو همین فیلم مزخرف ارباب حلقه‌ها که نزدیک ده ساعت از وقتم‌ رو حرومش کردم، قهرمان اصلی پر از نقص و اشتباهه، و با این که همراه و دستیاری داره که خیلی از اون پرتلاش‌تر و فهمیده‌تره، ولی بازم اون شخصیتی قهرمان می‌شه که قیافه سمپاتی‌تری داره از نظر کارگردان! و از اون طرف قهرمان زن قصه تو جایگاه پایین‌تری قرار می‌گیره تا زن دیگه‌ای که کل مدت مبارزه فقط در حال استراحت بوده بیاد بشه ملکه، فقط چون این طوری هالیوودی‌تره!
الان چند سالی هست که واقعا با هالیوود مشکل دارم و حس می‌کنم کلا برای مخاطب و برای واقعیت هیچ احترامی قائل نیست، ولی تماشای این سه‌گانهٔ مسخره، واقعا تیر خلاص بود به دنبال کردن تولیدات این سیستم بی‌مزه و اگر اگر اگر ضرورت «در جریان فضا و جو موجود بودن» وجود نداشت، شاید سالی یکی دو تا فیلم بیش‌تر نمی‌دیدم ازشون.
این فضای غیرواقعی وهم‌گونه، چه بلایی میاره سر جهان‌بینی و نگاه ما به زندگی؟ بهش فکر کردیم؟

پ.ن: بله، می‌دونم این فیلم خاص رو از روی یه داستان مکتوب ساختن، ولی این چیزی رو تغییر نمی‌ده. صرفا هنرهای نوشتاری رو هم به نقد من اضافه می‌کنه.

پ.ن۲: بعدش نشستم یه انیمیشن ژاپنی (افسانهٔ شاهزاده کاگویا) دیدم که بشوره ببره!

پ.ن۳: «یک ظریفی چند سال قبل با انکتود نیچه که میگوید «اگر هنر نبود، از واقعیت خفه میشدیم» یک پارودی ساخته بود که «اگر واقعیت نبود، از هالیوود خفه میشدیم».
پارودی او حکایت روزمره ماست.» [از توییتر نادر فتوره‌چی]

مرتبط:
اوهام
به خاطر لبخند تو

هنرِ «چشم» گفتن

سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
اون پست مدیریت تو محل کار رو که براتون نوشتم، باعث شد یکم بیش‌تر به خودم و رفتارام دقت کنم. دقت کردم دیدم من گرچه مفهوم کار گروهی و مسئول و مدیر گروه رو می‌فهمم، گرچه می‌دونم وقتی مقام بالاترت چیزی می‌گه، هرچقدرم مخالفی و این مخالفت رو توضیح می‌دی، ولی حق سرپیچی نداری، اما «چشم» گفتن رو بلد نیستم. یه جورایی انگار به غرورم برمی‌خوره به کسی بگم «چشم» (مخصوصا اگر طرف مقابل خانم نباشه). می‌گفتم «باشه» یا «بله» یا «همین الان» یا به هرحال کلماتی که نشون بدن کار رو انجام می‌دم. ولی توی اون پست که صحبت مدیریت شد، دیدم من اگه مدیر جایی باشم، خیلی خوشحال می‌شم نظرات انتقادی و پیشنهادی رو بشنوم، ولی در عین حال همون قدر هم خوشحال می‌شم وقتی تصمیمی رو اعلام می‌کنم، بهم بگن «چشم». این کلمه انگار خیال آدم رو از بابت انجام اون کار راحت می‌کنه و این برای یه مدیر، کمک بزرگیه.
حالا این مدیر، مدیر هر جا می‌خواد باشه، محل کار، خونه، یه مجموعه و....
درآوردن حد‌و‌حدود درست این قضیه، توانایی خاصیه به نظرم.

پ.ن: انتقاداتم تو اون پست سرجاشه همچنان.
پ.ن۲: حالت خانوادگیش توضیحات و ریزه‌کاری‌های دیگه‌ای هم داره که فعلا این‌جا نمی‌خوام در موردش حرف بزنم.

شما چرا می‌نویسید؟

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

مرسی که هستین:)

يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۵۷ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
نشریهٔ محترم تیتر زده: «ظریف، سیزیف نیست!»
واقعا بهتر از این نمی‌شد مفهوم «نقض غرض» رو نشون داد. یعنی من اگه خودم بودم شاید باید مدت‌ها فکر می‌کردم ببینم ظریف شبیه کیه ولی اینا با تیترشون باعث شدن با خودم بگم «وای! آفرین! دقیقا! چقد شبیه سیزیفه! چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!»
خلاصه دمتون گرم با این شورای تیترتون عزیزان✋

+سیزیف؟

ازدواج آسان:)

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
دو تا پرنده بودن که دو سه ماه پیش یه روز اتفاقی دیدم رو لبهٔ بیرونی پنجرهٔ اتاق نشستن و یکیشون سرشو گذاشته بود رو شونهٔ (؟) اون یکی و دوتایی داشتن منظرهٔ روبه‌روشون رو نگاه می‌کردن.‌ چند وقت بعد صدای خش‌خش لونه‌سازی‌شون میومد تو سوراخ لولهٔ بخاری نزدیک پنجره و الان هم صدای جیک‌جیک بچه‌هاشون میاد:)


خواستم بگم شاید اشرف مخلوقات یکی دیگه است ولی بهمون نمی‌گن که ناراحت نشیم:)

«روایت»

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۲۰ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
یک مسابقهٔ بی‌وقفهٔ نانوشته به خصوص بین جوان‌ترها وجود دارد برای دیدن آخرین فیلم‌‌های روز دنیا؛ سینمایی و انیمه و سریال. نمی‌توانم بگویم به کلی دورم از این رقابت که خودم هم حداقل برای درک جو موجود هم که شده، کارهای خوب را پیگیری می‌کنم. اما، واقعیت این است که آن چیزی که در اعماق وجودم به آن نیاز دارم، «داستان و روایت بومی ایرانی» است ولو با کیفیت پایین تصویری، ولو با تکنیک‌های یک قرن قبل دنیا در فیلم‌ و صدابرداری. هرچه می‌خواهد باشد ولی «من» را درست نشان بدهد. منِ دخترِ شیعهٔ ایرانی دغدغه‌دار را در این روزگار، درست نشان بدهد. خواسته‌هایم، مشکلاتم، اشتباهاتم، رنج‌هایم را دقیق و واقعی روایت کند و این چیزی است که به خروارها فیلم و سریال به‌روز و جذاب و اسکارگرفته و پرطرفدار، ترجیحش می‌دهم...

پ.ن: چند وقت قبل نشستم سریال «در پناه تو» را آنلاین تماشا کردم. فکر که می‌کنم می‌بینم نزدیک‌ترین شخصیت سریالی طی همهٔ سال‌های گذشته، به آنچه که «من» هستم، مریم افشارِ «در پناه تو» است. با مقادیری اغماض البته.
پ.ن۲: علاقهٔ زیادم به سینمای شرق را هم در همین راستا می‌توانم توجیه کنم. انصافا آدمی‌زادی مثل من خودش را در آثار کوروساوا بهتر می‌تواند پیدا کند یا ساخته‌های مثلا کریستوفر نولان؟(با همهٔ جذابیتشان)
پ.ن۳: «تفکر» عنصر بسیار نایابی است در رسانه‌های تصویری ما. «تفکر دینی و انقلابی» بسیار نایاب‌تر. در ظاهر به نظر می‌رسد ما مذهبی‌ها همه جا هستیم! ولی در واقع فقط خودمان می‌دانیم تصویری که از ما، رویاها، آرمان‌ها و سبک زندگی‌هایمان در رسانه نشان داده می‌شود چقدر کاریکاتوری است.
پ.ن۴: اگر می‌شد مثل قدیم‌ها، بچه‌ها را برای پیمودن مسیر خاصی «نذر» کرد، «نذر» می‌کردم ازدواج کنم و بچه‌دار شوم تا بروند دنبال هنر. یکی نویسنده شود، یکی فیلم‌ساز، یکی برود دنبال موسیقی و یکی هم پی نقاشی و تصویرسازی را بگیرد.
همین قدر فانتزی:)

کار هرکسی نیست...

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۵۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بعضی خواسته‌ها هستن که با یه نیت درست و با همهٔ وجود براشون تلاش می‌کنم و تهش نمی‌شه، بعضی از این بعضیا رو کلا چند وقت بعد فراموش می‌کنم و می‌گم «لابد خیر تو همین بوده» و بعضا معلوم می‌شه دقیقا هم خیر تو همین اتفاق نیفتادنه بوده؛ بعضیای دیگه رو ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم فراموش کنم. هی با خودم می‌گم «ببین شاید از دور، از بیرون، جذاب به نظر می‌رسه فقط» و خودم رو قانع می‌کنم در موردش، ولی به یکی دو هفته نکشیده، دوباره دلم هواشون رو می‌کنه. هی حساب و کتاب می‌کنم، دعا می‌کنم، تلاش می‌کنم و باز می‌بینم نمی‌شه. انگار که خواستنشون گره خورده به شخصیتی که دارم. تا همینم، همینو می‌خوام و فقط اگر به کلی تبدیل بشم به چیز دیگه‌ای، ممکنه دیگه نخوامشون. همین قدر حیاتی، همین قدر مهم و البته همین قدر بعیدن...
خدایا! یا توان و توفیقی بده که محقق بشن یا نیرویی که فراموششون کنم...

پ.ن بی‌ربط: تو این روزا که به حساب تقویم باید جزء روزای خیلی گرم سال باشن، دم به دقیقه هوا ابری می‌شه تو ولایت ما و بارون میاد. «تابستان بهاری است که عاشق شده است» یا چی؟ :))