تلاجن

تو را من چشم در راهم...

نبرد واژه‌ها

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
«اِلتور» اسم بیوتایپ خاصی از باکتری ویبریوکلرا (عامل وبا) است که عمدهٔ موارد وبا مربوط به اونه. تو نظام بهداشتی ما، همهٔ افراد بالای دو سال که اسهال بگیرن، اگر به بیمارستان مراجعه کنن، این تست غربالگری براشون به طور رایگان انجام می‌شه تا با تشخیص سریع‌تر، احیانا از موارد همه‌گیری وبا جلوگیری بشه.
نکتهٔ قابل‌توجه اینه که اسم این سویه، از روی مواردی از بیماری که اوایل قرن بیستم تو منطقهٔ ما مشاهده شده بود، انتخاب شده.
و قسمت قابل‌توجه‌ این نکته اینه که منظورم از «منطقهٔ ما» کشور مصره.
اسم این سویه از روی اسم منطقه‌ای تو شبه‌جزیرهٔ سینا تو مصر انتخاب شده.
التور،
الطور،
«طور سینین»،
«وادی المقدس طوی»...

یه تمدن چقدر باید مغلوب بشه تا به چنین نقطه‌ای برسه؟
و چقدر و چطور باید تلاش کرد تا بتونه دوباره از این نقطه بلند شه؟

پ.ن: «طُور سِیناء کوه یا مجموعه‌ای از کوه‌ها در کشور مصر است که در قرآن و تورات از آن یاد شده است. در طور سینا وقایع مختلفی از جمله صحبت کردن خداوند با حضرت موسی علیه‌السلام، میقات چهل روزه،‌ میقات به همراه هفتاد نفر از بنی‌اسرائیل و مرگ موسی علیه‌السلام رخ داده است.»

پ.ن۲: «خب که چی؟»، «الان مگه چند نفر اینو می‌دونن که به کوه طور توهین شده باشه؟»، «خب حالا باکتریش اون‌جا پیدا شده دیگه، چه ربطی داره؟ این همه اسم دانشمندای غربی رو موجودات و پدیده‌های مختلف هست! تازه باید خوشحالم باشیم این اسم این طوری جهانی شده»، «خب حالا چرا «نبرد واژه‌ها؟» مگه از این موارد چندتا دیگه هست؟»

جملاتی که بالا نوشتم و مشابهشون رو برام کامنت نذارید. واقعا در توانم نیست بخوام در این حد موضوع رو توضیح بدم. ببخشید.

ارباب حقه‌ها

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۰۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بچه که بودم مامانم اجازه نمی‌داد هر فیلمی ببینم. از جمله فیلم‌هایی که هیچ وقت نشد ببینم سه‌گانهٔ «ارباب حلقه‌ها» بود. بعدم دیگه اون فیلم از دور خارج شد و منم ندیدمش تا همین یکی دو هفته پیش که به سرم زد بعد این همه سال دانلود کنم ببینم چیه.
من همین طوریشم با هالیوود مشکلات اساسی دارم. به نظرم عمدهٔ تولیدات هالیوود نمی‌گم درکی از حقیقت (اون که به کلی پیش‌کش!) حتی درکی از واقعیت هم ندارن. یه کارخونهٔ تولید اوهام ابلهانه است. وهم «کامل بودن دنیا»، «کامل بودن سیستم پاداش و جزا در این دنیا»، «نژادپرستی‌های نفرت‌انگیز» تو ساخت قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌ها، «پیش رفتن آسون کارها» برای اونی که کارگردان می‌خواد و خلاصه یه جعبهٔ تردستی. یه صفحهٔ نمایش بزرگ که یه مشت توهم رو به اسم واقعیت، درام و زندگی بهمون غالب می‌کنه.
تو همین فیلم مزخرف ارباب حلقه‌ها که نزدیک ده ساعت از وقتم‌ رو حرومش کردم، قهرمان اصلی پر از نقص و اشتباهه، و با این که همراه و دستیاری داره که خیلی از اون پرتلاش‌تر و فهمیده‌تره، ولی بازم اون شخصیتی قهرمان می‌شه که قیافه سمپاتی‌تری داره از نظر کارگردان! و از اون طرف قهرمان زن قصه تو جایگاه پایین‌تری قرار می‌گیره تا زن دیگه‌ای که کل مدت مبارزه فقط در حال استراحت بوده بیاد بشه ملکه، فقط چون این طوری هالیوودی‌تره!
الان چند سالی هست که واقعا با هالیوود مشکل دارم و حس می‌کنم کلا برای مخاطب و برای واقعیت هیچ احترامی قائل نیست، ولی تماشای این سه‌گانهٔ مسخره، واقعا تیر خلاص بود به دنبال کردن تولیدات این سیستم بی‌مزه و اگر اگر اگر ضرورت «در جریان فضا و جو موجود بودن» وجود نداشت، شاید سالی یکی دو تا فیلم بیش‌تر نمی‌دیدم ازشون.
این فضای غیرواقعی وهم‌گونه، چه بلایی میاره سر جهان‌بینی و نگاه ما به زندگی؟ بهش فکر کردیم؟

پ.ن: بله، می‌دونم این فیلم خاص رو از روی یه داستان مکتوب ساختن، ولی این چیزی رو تغییر نمی‌ده. صرفا هنرهای نوشتاری رو هم به نقد من اضافه می‌کنه.

پ.ن۲: بعدش نشستم یه انیمیشن ژاپنی (افسانهٔ شاهزاده کاگویا) دیدم که بشوره ببره!

پ.ن۳: «یک ظریفی چند سال قبل با انکتود نیچه که میگوید «اگر هنر نبود، از واقعیت خفه میشدیم» یک پارودی ساخته بود که «اگر واقعیت نبود، از هالیوود خفه میشدیم».
پارودی او حکایت روزمره ماست.» [از توییتر نادر فتوره‌چی]

مرتبط:
اوهام
به خاطر لبخند تو

هنرِ «چشم» گفتن

سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
اون پست مدیریت تو محل کار رو که براتون نوشتم، باعث شد یکم بیش‌تر به خودم و رفتارام دقت کنم. دقت کردم دیدم من گرچه مفهوم کار گروهی و مسئول و مدیر گروه رو می‌فهمم، گرچه می‌دونم وقتی مقام بالاترت چیزی می‌گه، هرچقدرم مخالفی و این مخالفت رو توضیح می‌دی، ولی حق سرپیچی نداری، اما «چشم» گفتن رو بلد نیستم. یه جورایی انگار به غرورم برمی‌خوره به کسی بگم «چشم» (مخصوصا اگر طرف مقابل خانم نباشه). می‌گفتم «باشه» یا «بله» یا «همین الان» یا به هرحال کلماتی که نشون بدن کار رو انجام می‌دم. ولی توی اون پست که صحبت مدیریت شد، دیدم من اگه مدیر جایی باشم، خیلی خوشحال می‌شم نظرات انتقادی و پیشنهادی رو بشنوم، ولی در عین حال همون قدر هم خوشحال می‌شم وقتی تصمیمی رو اعلام می‌کنم، بهم بگن «چشم». این کلمه انگار خیال آدم رو از بابت انجام اون کار راحت می‌کنه و این برای یه مدیر، کمک بزرگیه.
حالا این مدیر، مدیر هر جا می‌خواد باشه، محل کار، خونه، یه مجموعه و....
درآوردن حد‌و‌حدود درست این قضیه، توانایی خاصیه به نظرم.

پ.ن: انتقاداتم تو اون پست سرجاشه همچنان.
پ.ن۲: حالت خانوادگیش توضیحات و ریزه‌کاری‌های دیگه‌ای هم داره که فعلا این‌جا نمی‌خوام در موردش حرف بزنم.

شما چرا می‌نویسید؟

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

مرسی که هستین:)

يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۵۷ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
نشریهٔ محترم تیتر زده: «ظریف، سیزیف نیست!»
واقعا بهتر از این نمی‌شد مفهوم «نقض غرض» رو نشون داد. یعنی من اگه خودم بودم شاید باید مدت‌ها فکر می‌کردم ببینم ظریف شبیه کیه ولی اینا با تیترشون باعث شدن با خودم بگم «وای! آفرین! دقیقا! چقد شبیه سیزیفه! چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!»
خلاصه دمتون گرم با این شورای تیترتون عزیزان✋

+سیزیف؟

ازدواج آسان:)

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
دو تا پرنده بودن که دو سه ماه پیش یه روز اتفاقی دیدم رو لبهٔ بیرونی پنجرهٔ اتاق نشستن و یکیشون سرشو گذاشته بود رو شونهٔ (؟) اون یکی و دوتایی داشتن منظرهٔ روبه‌روشون رو نگاه می‌کردن.‌ چند وقت بعد صدای خش‌خش لونه‌سازی‌شون میومد تو سوراخ لولهٔ بخاری نزدیک پنجره و الان هم صدای جیک‌جیک بچه‌هاشون میاد:)


خواستم بگم شاید اشرف مخلوقات یکی دیگه است ولی بهمون نمی‌گن که ناراحت نشیم:)

«روایت»

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۲۰ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
یک مسابقهٔ بی‌وقفهٔ نانوشته به خصوص بین جوان‌ترها وجود دارد برای دیدن آخرین فیلم‌‌های روز دنیا؛ سینمایی و انیمه و سریال. نمی‌توانم بگویم به کلی دورم از این رقابت که خودم هم حداقل برای درک جو موجود هم که شده، کارهای خوب را پیگیری می‌کنم. اما، واقعیت این است که آن چیزی که در اعماق وجودم به آن نیاز دارم، «داستان و روایت بومی ایرانی» است ولو با کیفیت پایین تصویری، ولو با تکنیک‌های یک قرن قبل دنیا در فیلم‌ و صدابرداری. هرچه می‌خواهد باشد ولی «من» را درست نشان بدهد. منِ دخترِ شیعهٔ ایرانی دغدغه‌دار را در این روزگار، درست نشان بدهد. خواسته‌هایم، مشکلاتم، اشتباهاتم، رنج‌هایم را دقیق و واقعی روایت کند و این چیزی است که به خروارها فیلم و سریال به‌روز و جذاب و اسکارگرفته و پرطرفدار، ترجیحش می‌دهم...

پ.ن: چند وقت قبل نشستم سریال «در پناه تو» را آنلاین تماشا کردم. فکر که می‌کنم می‌بینم نزدیک‌ترین شخصیت سریالی طی همهٔ سال‌های گذشته، به آنچه که «من» هستم، مریم افشارِ «در پناه تو» است. با مقادیری اغماض البته.
پ.ن۲: علاقهٔ زیادم به سینمای شرق را هم در همین راستا می‌توانم توجیه کنم. انصافا آدمی‌زادی مثل من خودش را در آثار کوروساوا بهتر می‌تواند پیدا کند یا ساخته‌های مثلا کریستوفر نولان؟(با همهٔ جذابیتشان)
پ.ن۳: «تفکر» عنصر بسیار نایابی است در رسانه‌های تصویری ما. «تفکر دینی و انقلابی» بسیار نایاب‌تر. در ظاهر به نظر می‌رسد ما مذهبی‌ها همه جا هستیم! ولی در واقع فقط خودمان می‌دانیم تصویری که از ما، رویاها، آرمان‌ها و سبک زندگی‌هایمان در رسانه نشان داده می‌شود چقدر کاریکاتوری است.
پ.ن۴: اگر می‌شد مثل قدیم‌ها، بچه‌ها را برای پیمودن مسیر خاصی «نذر» کرد، «نذر» می‌کردم ازدواج کنم و بچه‌دار شوم تا بروند دنبال هنر. یکی نویسنده شود، یکی فیلم‌ساز، یکی برود دنبال موسیقی و یکی هم پی نقاشی و تصویرسازی را بگیرد.
همین قدر فانتزی:)

کار هرکسی نیست...

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۵۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بعضی خواسته‌ها هستن که با یه نیت درست و با همهٔ وجود براشون تلاش می‌کنم و تهش نمی‌شه، بعضی از این بعضیا رو کلا چند وقت بعد فراموش می‌کنم و می‌گم «لابد خیر تو همین بوده» و بعضا معلوم می‌شه دقیقا هم خیر تو همین اتفاق نیفتادنه بوده؛ بعضیای دیگه رو ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم فراموش کنم. هی با خودم می‌گم «ببین شاید از دور، از بیرون، جذاب به نظر می‌رسه فقط» و خودم رو قانع می‌کنم در موردش، ولی به یکی دو هفته نکشیده، دوباره دلم هواشون رو می‌کنه. هی حساب و کتاب می‌کنم، دعا می‌کنم، تلاش می‌کنم و باز می‌بینم نمی‌شه. انگار که خواستنشون گره خورده به شخصیتی که دارم. تا همینم، همینو می‌خوام و فقط اگر به کلی تبدیل بشم به چیز دیگه‌ای، ممکنه دیگه نخوامشون. همین قدر حیاتی، همین قدر مهم و البته همین قدر بعیدن...
خدایا! یا توان و توفیقی بده که محقق بشن یا نیرویی که فراموششون کنم...

پ.ن بی‌ربط: تو این روزا که به حساب تقویم باید جزء روزای خیلی گرم سال باشن، دم به دقیقه هوا ابری می‌شه تو ولایت ما و بارون میاد. «تابستان بهاری است که عاشق شده است» یا چی؟ :))

شما چطور؟

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۲ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
خیلی برام جالبه که من وبلاگ‌ها رو به سه شیوه دنبال می‌کنم و اگر وبلاگ‌های موجود در هر دسته وارد دستهٔ دیگه‌ای بشن جذابیتشون برام از دست می‌ره و حتی شاید دیگه نتونم بخونمشون.

دستهٔ اول تو همین فضای بیان (که خودش ممکنه به صورت مخفی یا عمومی باشه)
دستهٔ دوم با خبرخوان
و دستهٔ سوم رو خودم دستی می‌رم چک می‌کنم

شما چطوری وبلاگ می‌خونید؟

برای مخاطبین پساکنکوری

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۰۸ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
محوطهٔ دانشگاه سابق من جون می‌ده واسه فانتزی‌ها و سناریوهای مختلف عاشق شدن و شکست عشقی! اگه یکی از اهداف مهمتون برای قبولی دانشگاه این چیزاست، می‌تونید تو انتخاب رشته رو این گزینه با خیال راحت حساب کنید :دی

همکارای خوبم داریم:) چی فکر کردید؟:)

چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
یه همکار داریم شیفتای ۲۴ ساعته وایمیسته (نه همیشه البته)، بعد فرداشم تازه پا می‌شه می‌ره سر کار دومش (کارای ساختمونی انجام می‌ده). بعد چند روز پیش گوشیش رو اتفاقی دیدم، از این گوشیای قدیمی دکمه‌ای بود که تازه نوشته‌های روی دکمه‌هاشم کلا محو شده بودن:)
واقعا شدت تلاش و پرکاری این آدم و قناعتش برام جالبه. تجسم اون حدیثه که کار کردن مرد برای کسب رزق و‌ روزی خونواده رو مصداق جهاد می‌دونه. واقعا آدم می‌بینتشون یاد جهادگرا می‌افته^_^

+ ایشون با حفظ سمت، یکی از دو نفری هستن از بین همکارا که نماز می‌خونن...

خداییش این قوانینو از کجا پیدا می‌کنن؟:/

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۱۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
خیلی خیلی مسخره و ابلهانه است که برای یه سفر حج رفتن، یا باید پدرم همرام باشه یا شوهرم!
واقعا متاسفم واسه خودم بابت زندگی تو همچین وضعیتی:/


+ خیلی دلم این سفر رو می‌خواد...

از رنجی که می‌بریم

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۵ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
هر آدمی با مجموعه‌ای از توانایی‌های ذاتی به دنیا میاد که البته در جریان زندگی نیاز به تکمیل و تصحیح دارن.
هر آدمی برای بهتر شدن نیاز داره توانایی‌ها و دانسته‌هاش رو افزایش بده و تو این مسیر ممکنه پیش بیاد که تو یه مرکز یا مجموعه، با یه عدهٔ دیگه‌ای همراه یا همکار باشه.
هر آدمی برای یادگیری نیاز به الگو و راهنما داره. فقط مسئله اینه آدم‌ها توی اون موضوعاتی که توانایی‌های بالقوهٔ ذاتیش رو دارن، باید الگو، راهنما و مسئولی داشته باشن که از خودشون بهتر باشه و الا دچار سرخوردگی می‌شن و احساس بی‌فایده بودن می‌کنن.
در مورد من، یکی از اون تواناهایی ابتدایی ذاتی‌ای که دارم (و البته نیاز به کلللللللی تمرین و یادگیری برای بهتر شدن داره) مدیریته؛ توجه به روحیات افراد، اشکالات مجموعه، راه‌هایی برای افزایش بهره‌روی، توجه به خوش‌قول و مسئول بودن مجموعه، منظم و دقیق بودنش و کلی جزئیات دیگه، چیزایین که من مدام و ناخودآگاه تو هر مجموعه‌ای باشم، بهشون فکر می‌کنم و برای هر کدوم راهکار پیشنهادی دارم. به همین دلیل حتما باید تو مجموعه‌هایی کار کنم که مسئول بالادستیم، تو موضوع مدیریت یا مثل من یا بهتر از من باشه و حضور تو جایی که مدیرش واقعا مدیر نیست، برای یکی مثل من فوق‌العاده عذاب‌آوره. 
بی‌فکری و بی‌مسئولیتی مدیر مجموعه، برای بعضیا توجیهی می‌شه برای کم‌کاری خودشون و برای بعضیای دیگه هم کاملا بی‌اهمیته و در هرحال فقط کار خودشون رو درست انجام می‌دن و کاری به چیز دیگه‌ای ندارن. ولی یکی مثل من، خودش رو در مورد همه چیز مجموعه مسئول می‌دونه و از این که یه مدیریت فشل نمی‌ذاره مشکلات برطرف بشن حرص می‌خوره. تلاش می‌کنه مثل گروه دوم بی‌خیال باشه و فقط سرش به کار خودش باشه، ولی نمی‌تونه.
علاوه بر این، مدیریت بخش‌های بیمارستانی تو این مملکت، ظاهرا مبتنی بر رفاه حال کارکنانه و این برای من که می‌خوام به همون اندازه به فکر مریض هم باشم، یه جور عذاب دائمیه.


+ احساس ناتوانی، سرخوردگی، بی‌فایده، بی‌خاصیت بودن و البته هرز رفتن توانایی‌هام رو دارم.
+ تو رو خدا یا ذاتا مدیر باشید، یا با روش‌های اکتسابی این توانایی رو به دست بیارید، یا اگه هیچ‌کدوم از این دو‌تا کار ممکن نیست، حداقل مدیریت جایی رو قبول نکنید.

حس می‌کنم با این پیگیریا به شخصیتم توهین می‌شه:/

چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۸ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

از وقتی رفتم سر کار فهمیدم از پیگیری مسائل مالی متنفرم. از این که بخوام برم بپرسم چرا حقوق فلانی از من بیش‌تره با این که شرایطمون یکیه یا چرا حقوقم دیر واریز شده یا کارانه و اضافه کار چی‌ان و چه طوری واریز می‌شن و...

اصلا نمی‌تونم مرز بین یه شهروند غیرمسئول بودن در مورد پیگیری حق و حقوقم رو با موجود پولکی‌ای که مدام در حال حساب و کتاب چندرغازیه که می‌گیره، پیدا کنم.

سوءاستفاده از فیزیک‌ یا چگونه پشت کلمات پنهان شویم

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
مشکل این‌جاست که مواد فرومغناطیس، دارای گشتاور مغناطیسی دائمی درغیاب میدان خارجی هستند و مغناطش‌های خیلی بزرگ و دائمی از خود نشان می‌دهند.

مشکل دوم هم این است که این مواد، با حذف میدان مغناطیسی، مغناطش خود را به طور کامل از دست نمی‌دهند.

باورِ تاثیر و تاثیرِ باور

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۳۶ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
از زمانی که اخبار درگیری‌های ما با گروه‌های تکفیری به اوجش رسیده بود، دعا کردن برای رزمنده‌هایمان، تقریبا جزء برنامه‌ٔ روزانه‌ام شد و زمانی که در پاییز ۹۶، نامهٔ معروف سردار سلیمانی به رهبری منتشر شد، خیلی جدی خودم را (به اندازهٔ ناچیز خودم) در آن پیروزی‌ها موثر می‌دانستم و خوشحالی‌ام از جنس آدم‌های درگیر در مبارزه بود.
من باور دارم روزی می‌رسد که جزئیات تاثیر همهٔ نیت‌ها، دعاها و اعمال‌مان در بهبود اوضاع جهان را (که ممکن است در حال حاضر کاملا مبهم یا به کلی بی‌فایده به نظر برسند)، به ما نشان می‌دهند.
کاش آن روز، خیلی حسرت نخوریم...


+ سال ۹۵، گزارش کوتاهی در نشریهٔ انجمن‌مان نوشتم از دیداری دانشجویی با یکی از جانبازان وقایع سوریه و صادقانه بگویم، بین همهٔ آن‌چه تا‌به‌حال نوشته‌ام، اگر امیدی به نوشته‌ای داشته باشم که قرار باشد جایی دستم را بگیرد، همان برنامه و همان نوشته است.
+ یک وقتی که حالم خیلی خوب یا خیلی بد باشد، برایتان از آن دیدار و حواشی‌اش می‌نویسم به امید خدا.

الا ما سعی

پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

دوم دبیرستان بودم. اگر سوالات آدمی‌زاد دربارهٔ خودش، زندگی، خدا، دنیا و ... یک حجم عظیم آب باشد، دورهٔ نوجوانی حضور در عمیق‌ترین نقطهٔ این اقیانوس است. آدم‌های مختلف با سوالاتشان چه می‌کنند؟ از بزرگ‌ترها می‌پرسند؟ کتاب می‌خوانند؟ یک روحانی خوب و باسواد پیدا می‌کنند و شاگردی‌اش را می‌کنند؟ سوالات را فراموش می‌کنند؟ خود شما با سوالاتتان چه کردید و چه می‌کنید؟ من دختر نوجوانی بودم پر از سوالات مبهم و بنیادی دربارهٔ هرچیزی در عالم. اهل کتاب بودم ولی اهل کتاب می‌دانند که کتاب‌ها هیچ وقت برای جواب دادن به سوالات کافی نیستند. اهل هیئت و روضه و منبر نبودم و اهالی منبر را نمی‌شناختم خیلی (گرچه الان هم که کمابیش می‌شناسم می‌دانم ارتباط مستمر با یک روحانی، به دلایل مختلف هیچ وقت برای دخترها به اندازهٔ پسرها ممکن نیست) و طبعا وقتی کتاب کافی نباشد، تکلیف باقی رسانه‌ها هم مشخص است.

دوم دبیرستان برای یک اردوی دانش آموزی، مشهد مولایمان علی‌بن‌موسی‌الرضا بودم چند روزی. حرم، جای خوبی است. جای خوبی است برای سوال داشتن. یعنی آدم راه می‌رود، قفسه‌های کتاب‌ها و ادعیه را توی صحن‌ها می‌بیند، بازی بچه‌های کوچک را، راه رفتن آرام زوج‌های جوان را، تعظیم و ادب خادم‌ها را وقتی شیفت کاری‌شان تازه شروع شده و رو به گنبد طلا سلام می‌دهند، بوی شب‌بوها را، تندتند راه رفتن آدم‌ها را در دقایق نزدیک به اذان تا به جماعت برسند، درهای چوبی را، اشک را، التماس و اضطرار و امید را می‌بیند و انگار سوال‌ها مرتب و دسته‌بندی می‌شوند و حتی بعضی‌هایشان در همان گیر‌و‌دار سپردن کفش‌ها به کفش‌داری، حساب‌‌و‌کتاب کردن این که بالاخره درست است بخواهی بروی جلوتر و دست‌هایت را به ضریح بزنی یا نه، در همان لحظات پر از عجله‌ای که از بین مردم نشسته رد می‌شوی و یک لحظه برمی‌گردی تا از کسی که احتمالا اذیت شده، عذرخواهی کنی، جواب می‌گیرند.

مشهد بودم. حرم. پر از سوال. من یاد گرفته‌ام باید به کم‌نورترین سوهای امید، امیدوار بود. آن وقت‌ها تازه یاد گرفته بودم قرآن را به جز بوسیدن و از زیرش رد شدن، گهگاهی هم باید خواند. یاد گرفته بودم موسی علیه‌السلام در آن شب سرد و تاریک، به امید همان نور کم مبهم حرکت کرد و به «طوی» رسید. که بانو هاجر، به امید پیدا کردن آب در برهوت بی آب و علفی دوید و گشت و زمین خورد و یک گوشه ننشست تا با غصهٔ تشنگی اسماعیل کوچک، دق کند. 

قرآن یاد داده بود باید «همهٔ» تلاشت را بکنی. و سعی کردم همهٔ تلاشم را بکنم. بگذارید کمی برگردم عقب، از سوالات نوشتم. می‌دانید، این سوالاتی که می‌گویم یک جور دردند، شما اگر سرتان درد بگیرد دکتر نمی‌روید؟ مسکن نمی‌خورید؟ استراحت نمی‌کنید؟ می‌توانید نادیده‌اش بگیرید؟ نمی‌توانید. نمی‌توانستم. این که می‌گویم سوالاتی وجود داشتند که به جوابشان نیاز داشتم، ادا نیست. سوال نداشتم در واقع. درد داشتم و مسکن می‌خواستم، پزشک می‌خواستم، برطرف شدن این درد را می‌خواستم و راهی نبود جز همان نور بی‌روحی که امیدی به آن نیست ولی راهی هم نیست جز دنبال کردن همان کورسو. کورسو چه بود؟

رفتم یکی از این غرفه‌های پاسخگویی به سوالات شرعی حرم. یک آقای روحانی نسبتا مسن نشسته بود پشت میزی که دو سه صندلی روبه‌رویش بود. رفتم نشستم روی یکی از آن صندلی‌ها و سلام کردم. هم‌زمان یک زوج میانسال هم وارد شدند و نشستند روی چند صندلی دورتر از من، نزدیک در ورودی، تا کار من تمام شود. یک لحظه برگشتم عقب و نگاهشان کردم، یعنی واقعا حریم خصوصی برایشان تعریف نشده بود؟ نمی‌دانستند باید بیرون منتظر بمانند تا کار من تمام شود؟ برگشتم به روحانی میانسال رو‌به‌رویم نگاه کردم و منتظر ماندم او چیزی بگوید که نگفت. سرش پایین بود و به من نگاه نمی‌کرد کلا. چیزی نمی‌شد گفت. بی‌خیال شدم و شروع کردم به توضیح سوالم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بتوانم موضوع را توضیح بدهم. توضیحات که تمام شد، منتظر جواب ماندم. سرش پایین بود همچنان و اولین چیزی که گفت این بود «من راستش درست متوجه سوالتون نشدم.» و خب، من هم توضیح بیش‌تری بلد نبودم. ولی نمی‌توانستم هم بلند شوم. این ته تلاش من بود. قرار بود این‌جا به آب برسم. شهر مذهبی این مملکت بود. حرم بود. کسی بود که درس دین خوانده بود، خدا می‌دانست به مرجع دیگری دسترسی ندارم، پس اگر آن مکان و زمان نمی‌توانست موضوع را حل کند، کی قرار بود حل شود؟ توی ذوقم خورده بود از جمله‌اش و نمی‌توانستم بلند شوم. بعد یک اتفاق خیلی بانمک افتاد. شروع کرد به جواب دادن به سوالی که درست متوجهش نشده بود! دو سه دقیقه‌ای حرف زد و بُهت این که کسی بتواند به سوالی که متوجه نشده جواب بدهد، باعث شد تلاشم برای غلبه بر بهت قبلی شکست بخورد و همچنان میخکوب بمانم روی صندلی. توضیحاتش تمام شد و دید من هنوز نشسته‌ام. شاید ده پانزده ثانیه سکوت شد و بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن! این توضیح، سکوت، انتظار برای بلند شدن من، توضیح، سکوت و انتظار، یکی دو بار دیگر هم مثل یک نمودار سینوسی ادامه پیدا کرد تا بالاخره توانستم بلند شوم. به درد اولی، بهت اولی و بهت دومی، حالا یک درد جدید هم اضافه شده بود. بلند شدم. تشکر کردم و جلوی نگاه‌های آن زوج میانسال دم در، رفتم بیرون.

شاکی بودم. از همه و بیش‌تر از همه از خود خدا. سعی کردم قدم بزنم و به این مدل احمقانه مواجهه با آدم‌ها، به این سیستم «قواره‌ای» جواب دادن (اسمی که بعدا برایش پیدا کردم) فکر نکنم. سعی کردم راه بروم. راه رفتن در آن حرم امن، غصه‌های آدم را توی دلش شناور می‌کند، شاید غصه‌ها محو نشوند، ولی در آن لحظات سبک می‌شوند، یک چیز سیالی در هوای آن حرم هست که وقتی وارد می‌شوی می‌رود توی دلت و همهٔ سنگینی‌های اضافه را، همهٔ وزن‌‌های زاید را از اعتبار می‌اندازد.

راه می‌رفتم و غر می‌زدم و شکایت می‌کردم. رسیدم به یک بنر. اطلاع‌رسانی دربارهٔ حلقه‌ای معرفتی در یکی از رواق‌ها. خبر خوبی بود. این مدل جمع‌ها، اساتید بهتر و به‌روزتری دارند و احتمال بیش‌تری داشت بتوان سوال‌های خوب پرسید و جواب گرفت. این کورسوی دوم بود. راه افتادم به پیدا کردن آن رواق و حال مرا می‌توانید تجسم کنید وقتی رسیدم به ورودی‌اش و فهمیدم مردانه است؟

نمی‌توانید. حال مرا نمی‌توانید تصور کنید. آن احمق‌هایی هم که با چنین شرایطی برنامه می‌گیرند هم نمی‌‌توانند. شما اگر درد داشته باشید، فقط یک دکتر دم دستتان باشد و آن یک دکتر هم در اتاقی باشد که بگویند ویژهٔ آقایان است چه می‌کنید؟

رفتم تو. یعنی رفتم دم در و به خادمی که آن‌جا بود گفتم من باید بروم داخل. سوال دارم و فقط همین رواق است که در آن حلقهٔ اعتقادی برگزار می‌شود و باید استادش را ببینم. هیچ بحثی نکرد. گفت «بفرمایید» و رفتم تو. تجربهٔ خوبی نیست. ولو حرم باشد، ولو چادر سرت باشد، ولو خلاف عادت، رو هم گرفته باشی، ولو مسافت زیادی نباشد از ورودی رواق تا محل برگزاری آن حلقهٔ اعتقادی. ولی، من مقصر نبودم. برای من تعریف نشده چون دخترم، باید از فهمیدن محروم باشم و به هرکسی لازم باشد با حرف و رفتارم این را ثابت کنم، این کار را می‌کنم. رفتم تو و یک گوشه نشستم تا کار آن حلقهٔ معرفتی تمام شود. چند دقیقه‌ای نشستم با روحانی جوان سرحلقه (که همان طور که حدس می‌زدم به مراتب توجیه‌تر و فهمیده‌تر بود) حرف زدم. ایمیل و شماره‌اش را گرفتم برای سوال‌های بعدی. جوان‌تر و توجیه و فهمیده بود ولی خب، نه به آن سوال جواب کاملی داد و نه به پیام بعدی من. اما خب، این دیگر واقعا نهایت تلاش من بود. هیچ کار دیگری نبود که بتوانم انجام بدهم و انجام نداده باشم.

و...

و این همان نقطه بود که پروردگار عالم بالاخره به تلاش‌های من جواب داد. این تلاش‌ها به شکل‌های دیگر ادامه پیدا کردند، شاید بگویم خودشان هیچ وقت به نتیجهٔ خاصی نرسیدند، ولی اثباتی شدند بر دردهای من، سوالات من، شک‌های من و خداوند با این اثبات، مرا، در حد سوالات ساده و ابتدایی و محدودم، برای شاگردی قبول کرد و خودش ذره‌ذره، طوری که خارج از ظرفیت ناچیز من هم نباشد، کم‌کم جواب‌ها را به قلبم الهام کرد. ماجرایی که هنوز هم ادامه دارد.

این همه را نوشتم که بگویم درست است شرایط ما آدم‌ها متفاوت است، درست است همه‌مان امکانات کاملی برای رسیدن به جواب سوال‌هایمان نداریم، درست است حجت ظاهری خداوند در غیبت است، درست است مشکلات و گرفتاری‌ها و سختی‌ها زیاد است، اما هرگز فراموش نکنیم، مربی و پرورش‌دهندهٔ اول و اصلی ما خود خداست و او برای حل معماها، برای نازل کردن آرامش و اطمینان به قلب‌های ما و برای هدایتمان در مسیر درست، به نیت و تلاشمان نگاه می‌کند. این خدا می‌تواند سوای همهٔ امکانات مادی و معنوی‌ای که داریم یا نداریم، فقط با همان نیت و تلاش درست و واقعی، جواب‌ها را به سمت زندگی‌ها و قلب‌هایمان سرازیر کند.

این را باور کنیم...

توهمات بی‌پایان

شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
این را از روزمره‌های ۹۶ بازنشر می‌کنم؛ در روزگاری که با آدم‌های امیدوار شبیه طاعون‌زده‌ها یا جذامی‌ها برخورد می‌شود یا در بهترین حالت، شبیه فردی با ناتوانی ذهنی که باعث می‌شود دلشان به حالت بسوزد.
از همان پانزده شانزده‌سالگی که اعتقادات فعلی‌ام کم‌کم شروع کردند به شکل گرفتن، از همان اولین جلسات و فعالیت‌ها در انجمن دانش‌آموزی*، «الان بچه‌ای جوگیری»، «بزرگ بشی می‌فهمی چه اشتباهی می‌کنی»، «با این کارا وقتتو نگیر» و.. شروع شدند و تا همین امروز هم به همین شکل ادامه دارند. شما هم می‌توانید چند جملهٔ پایین را بخوانید و بعدش امیدوار باشید که «بزرگ می‌شه از این توهما میاد بیرون»:

«نسلی هستیم که از یک نهضت چهل‌ساله توقع ساخت جامعه‌ای را داریم که آن ور آب با دویست سیصد سال غارت و وحشیگری و چپاول و البته کار سخت و دقیق و درست به آن رسیده‌اند. بدون تحریم و جنگ روانی و فرهنگی و جنگ سخت و ترور نخبگان و دانشمندان البته.»

*هیچ تعصبی نسبت به مجموعهٔ انجمن اسلامی ندارم، نه نسخه دانش‌آموزی و نه فضای دانشجویی‌اش. با امکانات و روحیات من، بهترین انتخاب بود ولی اصل حرفم روی تلاش است. نسخه‌ای از تلاش با مختصاتی که به تو امید می‌دهد، حتی اگر خودت نخواسته باشی.

در جست‌وجوی وفاداری از دست رفته

پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۴۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
زن ایرانی دارد مدرن می‌شود (اگر تا‌به‌حال نشده باشد) ولی ته دلش هنوز نتوانسته مهر و محبت و غیرت مردهای غیرمدرن را که همچنان در زندگی قدیمی‌ترها می‌بیند، فراموش کند. راحتی و بی‌قیدی زن مدرن و بخشی از احترام و وفاداری‌ و ملاحظه‌ای که نسبت به زن سنتی وجود داشته را با هم می‌خواهد و این تناقض آزارش می‌دهد.
صفحات و مطالب و مباحث مربوط به نکات زندگی و ازدواج و زناشویی و الخ را که این طرف و آن طرف می‌بینم، اولین نتیجه‌ای که می‌توانم بگیرم همین است.

+منظورم از زن ایرانی همهٔ زنان این سرزمین نیست مسلما. دربارهٔ یک جریان غالب (به زعم خودم) صحبت می‌کنم.

رفاقتی:)

سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۲۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

گاهی وقتا هم خیلی دوستانه می‌شینیم با خدا حرف می‌زنیم دور هم. گله و شکایت و درددل. مثلا من می‌گم «ببین این سطحی از احترام که می‌گی به پدر و مادر بذاریم یا مثلا این تاکیدی که رو نماز اول وقت داری خیلی سخته. مطمئنی راه درست همینه و راه ساده‌تر و‌ شادتری وجود نداره؟ می‌شه من برم بگردم اگه مسیر بهتری پیدا کردم همونو انجام بدم؟»

و همیشه خیلی خیلی فرهیخته‌تر از این حرفاست که بگه «نه، همون که من گفتم»، می‌گه «برو بگرد. قدیم و جدید. شرق و غرب. اگه واقعا به راه بهتری رسیدی همونو دنبال کن. هیچ مشکلی نیست.»

می‌رم، می‌گردم، امتحان می‌کنم، و می‌بینم مشکل اینه خیال می‌کنم زندگی قراره راحت باشه. راه‌ جایگزین پیدا می‌کنم، ولی مقطعیه، محدوده، مزیت‌های پیشنهادهای خداوند رو نداره، جامعیت و بهره‌وری اونا توش نیست، اون دل آرومی که می‌خوای ازش در نمیاد. می‌گردم و می‌چرخم و امتحان می‌کنم و آخرش برمی‌گردم به همونی که خودش گفته. نه که راحت باشه، ولی راحت‌ترینه. نه که سختی نداشته باشه، ولی وقتی تو برنامهٔ کلی، تو میان‌مدت و بلندمدت نگاه می‌کنی، اتفاقا کم‌ترین سختی رو داره و بیش‌ترین فایده رو.

بعد میام با لبخند می‌گم «من تسلیم! همون که تو می‌گی. فقط لطفا کمکم کن. باشه؟» و می‌خنده «مگه قرار بود کمکت نکنم؟» 

می‌خنده، می‌خندم و این لحظه‌های دوستانه رو با هیچی نمی‌شه عوض کرد.

ممنون که هستی خداجون:)