گاهی وقتا هم خیلی دوستانه میشینیم با خدا حرف میزنیم دور هم. گله و شکایت و درددل. مثلا من میگم «ببین این سطحی از احترام که میگی به پدر و مادر بذاریم یا مثلا این تاکیدی که رو نماز اول وقت داری خیلی سخته. مطمئنی راه درست همینه و راه سادهتر و شادتری وجود نداره؟ میشه من برم بگردم اگه مسیر بهتری پیدا کردم همونو انجام بدم؟»
و همیشه خیلی خیلی فرهیختهتر از این حرفاست که بگه «نه، همون که من گفتم»، میگه «برو بگرد. قدیم و جدید. شرق و غرب. اگه واقعا به راه بهتری رسیدی همونو دنبال کن. هیچ مشکلی نیست.»
میرم، میگردم، امتحان میکنم، و میبینم مشکل اینه خیال میکنم زندگی قراره راحت باشه. راه جایگزین پیدا میکنم، ولی مقطعیه، محدوده، مزیتهای پیشنهادهای خداوند رو نداره، جامعیت و بهرهوری اونا توش نیست، اون دل آرومی که میخوای ازش در نمیاد. میگردم و میچرخم و امتحان میکنم و آخرش برمیگردم به همونی که خودش گفته. نه که راحت باشه، ولی راحتترینه. نه که سختی نداشته باشه، ولی وقتی تو برنامهٔ کلی، تو میانمدت و بلندمدت نگاه میکنی، اتفاقا کمترین سختی رو داره و بیشترین فایده رو.
بعد میام با لبخند میگم «من تسلیم! همون که تو میگی. فقط لطفا کمکم کن. باشه؟» و میخنده «مگه قرار بود کمکت نکنم؟»
میخنده، میخندم و این لحظههای دوستانه رو با هیچی نمیشه عوض کرد.
ممنون که هستی خداجون:)