میگویم: «مشهد بودم. براتون دعا کردم» [لبخند]
میگوید: «دعا میخوام چیکار؟ سوغاتی چی آوردی برامون؟» [حالا گیرم کلا شوخی]
ای تفو بر دنیای کوچکتان گرامیان.
پ.ن: جوانان مذهبی شهرم ایستگاه صلواتی زدهاند؛ تویش نوحهٔ فاطمیه پخش میکنند. حس میکنم بساط را که علم کردهاند یکی گفته «خب چی پلی کنیم؟» و آن یکی جواب داده «صب کن. من یه مداحی دارم تو گوشیم باحاله. اونو بذاریم»
پ.ن۲: در این مملکت هزاررنگ، یک اتفاقی افتاده که از ویترین بوتیکهای شیک تا موسسات انتشاراتی کتاب را درگیر کرده. یکی هیئت میرود، یکی کتاب مطالعاتیاش را در این ماه عوض میکند، یکی لاک مشکی میخرد و یکی هم توی همین روضههای معمولی، خود واقعه را به چشم میبیند. این وضعیت، نشانهٔ چیزهای خوبی است و نشانهٔ چیزهای بدی. اما در «فرصتْ» بودنش تردیدی نیست و کاش آنها که باید، جدیتر بگیرندش و کاش آنها که جدی گرفتهاندش، کمّی و کیفی، روزبهروز و سالبهسال، بیشتر شوند.
پ.ن۳: یک راهی باید پیدا کنم که مجبور شوم لااقل برای مدتی مشهد زندگی کنم. تازه از سفر برگشتهام و دلم باز حرم میخواهد... [همه را طبق وظیفه و طبق قولم، به اسم دعا کردم، مگر آنها که اسمشان را نمیدانستم (مثل دنبالکنندگان مخفی که با همین عنوان کلی دعایشان کردم)]
پ.ن۴: در حال احیانا خوش این شبهایتان مرا هم دعا کنید لطفا:)