بعد از بارها و بارها و بارها و بارها فکر کردن به موضوعات الف، ب، جیم و دال در سالهای گذشته، بعد از بارها پرسیدن «چرا الف و ب و جیم و دال اتفاق افتادن/نیفتادن؟»، «من چیکار میتونستم بکنم که اتفاق نیفتن/بیفتن؟»، «چه چیزی اشتباه بوده که حداقل در آینده دوباره مرتکبش نشم؟»، «اگه فلانی و فلانی، فلان طور رفتار میکردن، بهمان نمیشد؟»، «چه طوری بهشون بگم که باید بهمان طور رفتار کنن؟»، «چرا من؟»، «تکلیف این اشتباهات ناخواسته و ندونستهٔ خودم و بقیه که عمرمو تلف کرده چی میشه؟»، «چقدش رو من مقصرم و چقدش رو خدا جبران میکنه؟» و باز «چرا من آخه؟!»، و بعد از پیدا کردن چند مورد از باگهای مهم سیستم، اخیرا به تکنولوژی «بیخیال، لابد قسمت همین بوده» دست پیدا کردم.
با تقدیرگراییای که قرار باشه توجیه بیفکری و کمکاری من و شما باشه قطعا مخالفم، ولی حقیقتا گاهی هرچقدر فکر میکنی، دعا میکنی، تلاش میکنی، زمان میدی به خودت، بقیه و زندگی، بازم به نتیجهای نمیرسی. این طور وقتا کنار اومدن با موضوع بهتره. بیخیالش شدن، ناراحت نبودن به خاطرش و پذیرفتن این که «زندگی همینه»
+ قدیما یه دورهای افتاده بودم به نهجالبلاغه خوندن. از حکمتها شروع کرده بودم و اون جملاتی که برام جذابتر بود رو یادداشت میکردم واسه خودم. از جمله جملاتی که یادداشت کرده بودم و هنوزم یادمه این بود:
«أَغْضِ عَلَى الْقَذَى وَالاَْلَمِ تَرْضَ أَبَداً»
«از خار و خاشاک غمها و ناگواریها دیده فروبند و الا هرگز خوشحال نخواهی زیست» (البته الان دقیقش یادم نبود و از رو یادداشتام براتون نوشتمش) ولی یادمه (و الان که نگاه کردم هم باز دیدم) که جلوش نوشته بودم «چطوری؟» و الان حس میکنم یه بخش کوچیکی از جواب این چطوری رو پیدا کردم.
وقتی واقعا (بدون این که بخوای الکی چیزی رو توجیه کنی) فکرت به جایی نمیرسه، بیخیال شو مهتاب خانم.
مرتبط: