تلاجن

تو را من چشم در راهم...

تراز

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
آیا تصویری که از زن انقلابی و متعهد در جمهوری اسلامی ساخته شده بیش از حد مردانه نیست؟
من مدت‌هاست به این موضوع فکر می‌کنم که مرز بین تبرج نداشتن در فضای اجتماعی با از دست دادن کامل ویژگی‌های زنانه کجاست؟
تمایل دائمی به رنگ‌های تیره در لباس و وسایل شخصی، به نظر برخی خانم‌ها (که البته الان خیلی کم‌تر شده‌اند)، نوعی ارزش تلقی می‌شود.
به نظرتان ویژگی‌هایی مثل بلند (در یک حد معقول متوسطی) بودن ناخن‌ها، استفادهٔ محدود و ملایم از لوازم آرایشی [می‌دانید که آرایش کردن در حدی که عرفا آرایش محسوب نشود ایرادی ندارد] و رنگ‌ها و مدل‌های شاد در لباس و وسایل شخصی، به حالت یک زن تراز نزدیک‌تر است یا خالی بودن زن از همهٔ این‌ها؟
ببینید من کاری به شرایط جامعه و این که خواه‌ناخواه به این سمت پیش می‌رود ندارم؛ در مورد درست و غلط حرف می‌زنم. اگر اشتباه نکنم حنا بستن دست‌ها و بلند کردن ناخن‌ها از توصیه‌های حضرت ختمی مرتبت است به زنان و باز اگر اشتباه نکنم، حضرت (به مضمون) حدیثی دارند که دست زن باید با دست مرد تفاوت داشته باشد.(از جهت آراستگی و زیبایی و..)
زن تراز اسلام ظاهرا در خانه از جهت پوشش و رفتار همان‌گونه است که ما اصطلاحا از یک «معشوقه» و «محبوبه» انتظار داریم؛ حالا سوال من این است آیا این زن در حضور اجتماعی‌اش، به‌کلی همهٔ آن خصایص را از دست می‌دهد یا صرفا محدودشان می‌کند؟
به نظر شما جزئیات حضور اجتماعی خانم‌ها (در لباس، رفتار و جزئیات پوشش و آراستگی) چگونه است و چرا؟

مرتبط: صرفا جهت غر زدن

از عشق سخن باید گفت...

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۴۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بیاید اگه دوست داشتید تو نظرات این مطلب شعر عاشقانه بنویسید. یه شعری _ایرانی، خارجی، قدیم، جدید_ که حال خوبی داره براتون.
خودم:

«همه‌ٔ آن‌هایی که مرا می‌شناسند
می‌دانند چه آدم حسودی هستم؛
و همه‌ٔ آن‌هایی که تو را می‌شناسند...
لعنت به همهٔ آن‌هایی که تو را می‌شناسند...»

نزار قبانی

فقط یکی؟ مطمئنید؟

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

به نظرم می‌آید به عقیدهٔ قلبی اغلب ما، خدای سرزمین‌های سبز اروپا با خدای خاک‌های لم‌یزرع بیابان‌های آسیا و آفریقا فرق می‌کند. خدایی که رنگ پوست روشن و چشم‌های آبی و سبز را آفریده با خدایی که رنگ تیرهٔ پوست و چشم را ساخته، متفاوت است.

یک خدا داریم که خوشگل و آسان‌گیر و باکلاس و تحصیل‌کرده است، خط اتوی شلوار و برق واکس کفش‌هایش، چشم را خیره می‌کند و بوی عطرش وقتی کنارت نشسته هوش از سرت می‌برد.

یک خدای دیگر هم هست ژولیده و گرسنه و نازیبا. اصرار دارد در تمام تاریخ کنار بیچاره‌ها و ندارها و بی‌خانمان‌ها باشد و به خیال خودش حقشان را بگیرد (که البته هیچ وقت هم موفق نشده).

یک خدا داریم که روابط پیچیدهٔ فیزیک و ریاضی را ابداع کرده، هندسه را خلق کرده، علوم مهندسی به وجود آورده، قوانین زیست و شیمی و زمین‌شناسی و آن همه اسم‌های عجیب و دهن‌پرکن، آن همه نظریه‌ها و بحث‌های حیرت‌آور علوم انسانی، همه از نشانه‌های نبوغ بی‌حد اوست.

یک خدای دیگر هم داریم که به سختی سواد خواندن و نوشتن دارد، ذهن سنتی‌ای دارد که حتی به بدیهی‌ترین اصول جامعهٔ انسانی مثل برابری زن و مرد هم اعتقاد ندارد.

خدای اولی خالق اقیانوس‌های وسیع، جنگل‌های بزرگ، زیست‌بوم‌های پیچیده و آدم‌های زیبا، ثروتمند و موفق است. دومی ولی بی‌اطلاع و فقیر و خسته‌کننده است. مدام از بهشت و جهنم و تکلیف و وظیفه و حلال و حرام حرف می‌زند و لابد چون دستش به خوشی‌های دنیا نمی‌رسد و قدرت و ثروت و زیبایی خدای اولی را ندارد، یک جهان موهوم خیالی ساخته و اسمش را گذاشته قیامت و آخرت. و  پیروان بی‌سر‌و‌پا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و فقیر و زشت و بداقبالش را فریب می‌دهد که قرار است به خاطر کارهای خوبشان به آن‌ها پاداش بدهد.

خدای اولی به این کارها خیلی کاری ندارد. البته طرفدار دزدی و جنایت و قتل و استثمار نیست ولی مثل خدای اولی آنقدرها هم متعصب نیست. نایس و کول و باحال است. فقرا را می‌بیند و دست محبت می‌کشد به سرشان، کمپین و خیریه هم برایشان می‌زند، ولی خب در همین حد. او ممکن است در کنار یک کودک کار بنشیند و به درددل‌هایش گوش بدهد و همان شب قرار استخر داشته باشد با یک تاجر کم‌فروش حرام‌خوار (دقت کنید البته که این واژه‌ها ابداع خدای دوم هستند) و در سونای خشکی که با هم می‌روند، نصیحتش کند که به فکر بچه‌های فقیر هم باشد.

اگر از من بپرسید می‌گویم بسیاری از ما در بهترین حالت قائل به وجود و حضور دو خدا هستیم با قلمروهای مشخص پروردگاری. الان مثلا خود شما، جدا معتقدید خدای بازیگرهای خوش‌قیافهٔ آمریکایی، دقیقا همان خدای بچه‌های پوست‌به‌استخوان‌چسبیدهٔ آفریقایی است؟

بعید است.

حال عمومی اغلب ما، واقعیات دیگری را دربارهٔ باورهای قلبی‌مان نشان می‌دهد.



پ.ن: این را نمی‌خواستم بگویم ولی حس می‌کنم لازم است. چنین مطالبی، نقد هستند، بیان دغدغه و مسئله به زبانی هجو و اغراق‌آمیز، نه باورهای تئوریک من.

ترم یک دانشگاه، سر کلاس اندیشهٔ اسلامی، استاد بحثی را دربارهٔ اثبات وجود روح شروع کرد و من تا جایی که بلد بودم سعی کردم برای ردش، دلیل بیاورم.‌ نتیجه این شد که بعدا بعضی از اعضای آن کلاس (که بین چند رشته مشترک بود) مرا که می‌دیدند، می‌پرسیدند «تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟»

من، از جنبه‌های تئوریک یک مسلمان هستم و معتقد به همهٔ اصول دین اسلام. این را می‌نویسم که چه از بی‌اعتقادی نویسنده خوشحال می‌شوید، چه ناراحت، حداقل واقعیت را در مورد باورهای نظری‌اش بدانید و خوشحالی و ناراحتی‌تان بی‌وجه نباشد.

چطور می‌توان کسی را که به تو محبت نمی‌کند، دوست داشت؟

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۴۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

اگر شما یک انسان عادی باشید در شرایطی که کمی به نسبت معمول سخت‌تر شده، یکی از راه‌ها این است که پناه ببرید به انسان دیگری برای حرف زدن و کمک خواستن. اما اگر کمک خواستن را بلد نباشید، اگر از گفتن رنج‌ها، گرفتاری‌ها و حتی بیماری‌هایتان هراس داشته باشید، اگر آن جنسی از درک و همدلی که آرامتان می‌کند را نه از خانواده دریافت کرده باشید، نه مشاور، نه پزشک، نه دوست و نه هیچ بنی‌بشر دیگری، دیگر نمی‌توانید به دنبال راه‌حل بگردید.

شما از بیماری رنج می‌کشید، اما نمی‌توانید پیش پزشک بروید چون به قدری که روح و شخصیتتان نیاز دارد، ادب و همدلی و محبت دریافت نمی‌کنید (چندباری با زجر زیاد امتحان کرده‌اید و نشده) حالا، شما انسانی هستید که فقط آرزو می‌کنید وضع گرفتاری‌هایتان در همین حدی که هست بماند. که دردهایتان یک تودهٔ خوش‌خیم سلولی باشد یک گوشهٔ دورافتاده از تن زندگی‌تان و حاضر نیستید تا وقتی به درد و خون‌ریزی نیفتاده، با کسی در موردش حرف بزنید. نه، دوست دارید، خیلی هم دوست دارید اتفاقا، ولی کسی نیست، مطلقا هیچ کسی نیست بتواند به حرف‌هایتان گوش بدهد، بغلتان کند و بگوید «تقصیر تو نیست عزیز دلم».

شما عمیقا نیاز دارید کسی، به همهٔ دردهایتان گوش بدهد، قضاوت نکند، مزخرف نگوید، نصیحت نکند، تعجب نکند، وحشت نکند، بفهمد، لبخند بزند و با نگاه، دست‌ها و جادوی کلماتش آرامتان کند.

شما به یک «مادر» نیاز دارید. کسی که هیچ‌وقت نداشته‌اید...

شعارِ سال

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۳۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
و این طوری است که آدمی‌زاد هرچه بزرگ‌تر می‌شود، حرف‌هایی که به نظرش ارزش گفته شدن دارند، کم و کم‌تر می‌شوند...


+ غیر از سال شمسی و قمری و میلادی، هرکداممان یک سال اختصاصی ویژهٔ خودمان داریم به نظرم. سالی که شاید بتوان گفت هر سال شمسی، از روز تولدمان شروع می‌شود و عنوان، ناظر به همین سال است. 
گرچه سه چهار روزی مانده تا شروعش، ولی خب.

+شعارهای فرعی امسال «آرام باش»، «قبل از این که عصبانی بشوی ببین آیا واقعا ارزشش را دارد»، «با طمأنینه راه رفتن را بیش‌تر از قبل تمرین کن»، «از بحث‌ها/آدم‌های بیهوده بیش‌تر از قبل دوری کن»، «ساعت خوابت را اصلاح کن» و «ذکر استغفار را در برنامهٔ روزانه و اگر نشد هفتگی‌ات قرار بده» هستند.
یک سری بدهی‌های فرهنگی (عمدتا قطعات موسیقی) هم هستند که قرار است شب عید(!) پرداخت شوند.

+کربلایی‌ها لطف می‌کنند اگر ما را هم دعا بفرمایند، یکی از دعاهایشان هم می‌تواند این باشد که عمری و توفیقی برای ما فراهم شود تا در وضعی مشابه، دعایشان را جبران کنیم :)

+ «پیوندهای روزانه» به وبلاگ اضافه شد. به تلنگر این مطلب از وبلاگ فانوس. شیرینی تولد امسال :) [ شیرینی و پست تولد سال قبل]

+ و بر همگان واضح و مبرهن است که این مناسبت‌ها برای یک وبلاگ‌نویس، صرفا بهانه‌ای است برای گفتن حرف‌هایی که می‌خواهد؛ نه این که روز تولد و خودش را جزء عجایب هفتگانهٔ عالم بداند و نه این که توقع تبریکی در کار باشد :)

+ دیگر هیچ وقت «من یه مدت نمی‌خوام/نمی‌تونم بنویسم» را از نویسندهٔ این وبلاگ باور نکنید:/ طی این روزها که مثلا قرار بود ننویسم، باز هم نتوانستم و روزمره‌ها به‌روز می‌شد:/

+ هوا دارد سرد می‌شود. به لباس/فضا/غذا/نوشیدنی گرم که پناه بردید، برای قلب‌های سرد و سنگی، مثل قلب سنگی مهتاب، دعا کنید لطفا. ممنون...

رنگ، برگ و انار

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۱۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
از اون‌جا که زیاد پست می‌ذارم، حس می‌کنم وقتی قراره یه مدتی ننویسم، باید حتما بهتون خبر بدم. و خب، الان اومدم خبر بدم که باز یه مدتی نیستم. پاییز داره شروع می‌شه و علاوه بر تغییر فصل، تولد منم نزدیکه و اینا کنار هم یکمی وادارم می‌کنه برم تو غار تنهایی، فکر کنم، کتاب بخونم، قدم بزنم و الخ.

فلذا لطفا مراقب خودتون باشید، لباسای گرمتون رو کم‌کم دربیارید از تو کمد و چمدون، نوشیدنی‌های گرم بخورید، کاکائو یادتون نره، انار دون کنید و دمنوش به درست کنید، کتاب خوب فراموش نشه و اگه وقت کردید، عاشق بشید :دی
پاییز خوشگلی داشته باشید :)

حدیث نفس

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
اگه دوست داشتید بیاید تو نظرات این پست بنویسید کدوم جملهٔ کوتاه یا حدیث از معصومین هست که خیلی وقتا با خودتون تکرارش می‌کنید. اگرم چندتا است می‌تونید همه یا یکی رو به انتخاب خودتون بنویسید.
خودم:
«أَقَلُّ مَا یَلْزَمُکُمْ لِلّهِ أَلاَّ تَسْتَعِینُوا بِنِعَمِهِ عَلَى مَعَاصِیهِ» 
مولا علی _علیه افضل صلوات المصلین_

البته اون چیزی که معمولا تکرارش می‌کنم یه ترجمهٔ روون از متن عربی حدیثه به این شکل:
کم‌ترین حق خدا بر شما این است که با نعمت‌هایش، معصیت‌ش نکنید.

سندرم آینهٔ جادویی

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۲۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بعضی از رفتارهای برخی دخترها در کوچه و خیابان، دقیقا شبیه ژست نامادری سفیدبرفی است وقتی رو‌به‌روی آینهٔ جادویش می‌ایستاد و می‌پرسید «آیا زیباتر از من کسی در این دنیا هست؟»
من غرور و ناز و ادای دختران جوان را درک می‌کنم (کما این که خودم هم یکی از آن‌ها هستم) ولی انتظار حدی از واقع‌بینی و تعقل هم خیلی توقع سخت‌گیرانه‌ای نیست.
خواهر عزیزم، دوست گلم!
هزاران و بلکه میلیون‌ها انسان زیباتر از تو (با همهٔ زیبایی‌های ذاتی و اکتسابی ظاهری‌ای که داری و داریم و کسی هم منکرشان نیست) وجود دارد و هر روز هم به شمارشان افزوده می‌شود؛ چه، من و تو هر روز پیرتر می‌شویم و دختران زیبای دیگری هر روز به دنیا می‌آیند و اگر قرار باشد هرکدامشان با این تصور به جامعه نگاه کنند، فضای روانی عجیب و خردکننده‌ای برای هر روز و هر لحظه زیباتر شدن ایجاد می‌شود_که ایجاد هم شده البته_ (با لحاظ کردن همهٔ تبصره‌های مربوط به موضوع زیبایی و نسبتا نسبی و سلیقه‌ای بودنش)
پس، قبول کنیم آدم‌های کوچه و خیابان، آینهٔ جادو نیستند برای اقرار به زیبایی من و تو، حتی اگر زیباترینِ عالم باشیم.

تقلب

شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
از ترم یک تا شیش دانشگاه فکر می‌کردم اگه تو‌ امتحانام تقلب کنم، بعدا پولی که از مدرک و نمرهٔ باتقلب‌به‌دست‌اومده (امان از قوانین نیم‌فاصله:|) حاصل می‌شه، حلال نیست و خب، لقمهٔ حلال و حرام چیزی نبود و نیست که بتونم در موردش با خودم تعارف کنم؛ فلذا تو کل اون سه سال به جز یک مورد تقلب سازمان‌یافته تو بخش عملی یه‌ درس یه واحدی که استاد داغونی داشت و ما هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدیم (و البته هیچ کدوم از اینا توجیه خوبی نیست و من بعدا از همین مورد هم پشیمون شدم و‌ به نظرم میاد در ادامه با اتفاقاتی که افتاد، تاوانش رو هم‌ دادم) دیگه هیچ تقلبی نکردم تو امتحاناتم. نه میان‌ترم، نه پایان‌ترم، نه وقتی تقلب کردن سخت بود، نه وقتی کاری نداشت، نه اون موقع که واقعا به تقلب گرفتن نیاز داشتم و نه هیچ وقت دیگه‌ای. ترم شیش فهمیدم ماجرا این شکلی نیست و‌ تاثیر حلال و حرام رو لقمه و درآمد و پولت نداره ولی خب، خودش ایراد داره هم‌چنان و‌ درست نیست و خب، دیگه عادت کرده بودم مطلقا و تحت هیچ شرایطی تقلب نکنم. (البته من طی دورهٔ تحصیل قبل دانشگاه هم اهل تقلب نبودم به اون صورت ولی تقیدی که تو دانشگاه داشتم رو نداشتم اون موقع و مواردی هم پیش اومده بود که حسابی به دادم رسیده بود این تقلبه)، حالا غرض از مزاحمت، عزیزانی که تا چند وقت دیگه برای کارشناسی، ارشد یا دکترا تشریف می‌برن دانشگاه، یا احیانا دانش‌آموزای مقاطع مختلف تحصیلی که این وبلاگ رو می‌خونن، توصیهٔ دوستانهٔ من به شما اینه که تحت هیچ شرایطی و با هیچ توجیهی تقلب نکنید. خودتون باشید و‌ تلاشتون و‌ نمراتتون. اگه براتون مهمه، از معلم و‌ استاد نمراتتون رو بپرسید، برگه‌تون رو ببینید و تا بارم آخر نمرتون رو بگیرید، اگه براتون مهمه، از اونا که‌ درسشون بهتر از شماست کمک بگیرید، بیش‌تر درس بخونید، کم‌تر بخوابید و بیش‌تر تلاش کنید، ولی تقلب نکنید.
و تو مرحلهٔ بعد تلاش کنید تقلب نرسونید حتی. بذارید هرچی می‌خوان بهتون و‌‌ در موردتون بگن، این کار اسمش باحال بودن و مرام گذاشتن نیست، یه جورایی شبیه جور کردن مواد برای یه دوست معتاده. بذارید از دستتون ناراحت بشه که حاضر نیستید براش مواد بخرید، ولی تقلب رو تبدیل کنید به خط قرمزتون.
این رفتار، از نفرت‌انگیزترین رفتارهای جهان‌سومانه‌ایه که می‌تونیم داشته باشیم و زیاد هم داریم.
سال تحصیلی جدید رو‌ با این تصمیم شروع کنید: نه از کسی تقلب بگیرید و‌ نه به کسی تقلب برسونید.
بذارید و‌ بذاریم تغییری که تو جامعه دنبالش می‌گردیم از یه جایی شروع شه. و کجا بهتر از مدرسه و‌ دانشگاه؟

بعدنوشت:
پ.ن: ببینید اگر نمره و معدل تو روند استخدام موثر باشه، اون تاثیر حلال و حرام رو داره. من در مورد حالتی نوشتم که موثر نیست و البته نظر مرجع خودم رو برای شرایط خودم نوشتم. اگر اطلاعات کامل‌تر و دقیق‌تر می‌خواید، به رساله یا دفتر مرجع خودتون مراجعه کنید، چون فتاوا یکی نیست.

پ.ن۲: تقلب البته انواع مختلف داره و صرفا به یه موردش تو متن اشاره شده. اینم یادمون نره.

نظرات بازه :)

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۲۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
وبلاگ مثل ارتباطمون با خدا می‌مونه، تا تقی به توقی می‌خوره، اولین جایی که می‌زنیم می‌ترکونیم این‌جاست :)

حافظانه۲

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۱۹ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
بعد از بارها و بارها و بارها و بارها فکر کردن به موضوعات الف، ب، جیم و دال در سال‌های گذشته، بعد از بارها پرسیدن «چرا الف و ب و جیم و دال اتفاق افتادن/نیفتادن؟»، «من چی‌کار می‌تونستم بکنم که اتفاق نیفتن/بیفتن؟»، «چه چیزی اشتباه بوده که حداقل در آینده دوباره مرتکبش نشم؟»، «اگه فلانی و فلانی، فلان طور رفتار می‌کردن، بهمان نمی‌شد؟»، «چه طوری بهشون بگم که باید بهمان طور رفتار کنن؟»، «چرا من؟»، «تکلیف این اشتباهات ناخواسته و ندونستهٔ خودم و بقیه که عمرمو تلف کرده چی می‌شه؟»، «چقدش رو من مقصرم و چقدش رو خدا جبران می‌کنه؟» و باز «چرا من آخه؟!»، و بعد از پیدا کردن چند مورد از باگ‌های مهم سیستم، اخیرا به تکنولوژی «بیخیال، لابد قسمت همین بوده» دست پیدا کردم. 

با تقدیرگرایی‌ای که قرار باشه توجیه بی‌فکری و کم‌کاری من‌ و شما باشه قطعا مخالفم، ولی حقیقتا گاهی هرچقدر فکر می‌کنی، دعا می‌کنی، تلاش می‌کنی، زمان می‌دی به خودت، بقیه و زندگی، بازم به نتیجه‌ای نمی‌رسی.‌ این طور وقتا کنار اومدن با موضوع بهتره. بیخیالش شدن، ناراحت نبودن به خاطرش و پذیرفتن این که «زندگی همینه»

+ قدیما یه دوره‌ای افتاده بودم به نهج‌البلاغه خوندن. از حکمت‌ها شروع کرده بودم و اون جملاتی که برام جذاب‌تر بود رو یادداشت می‌کردم واسه خودم. از جمله جملاتی که یادداشت کرده بودم و هنوزم یادمه این بود:
«أَغْضِ عَلَى الْقَذَى وَالاَْلَمِ تَرْضَ أَبَداً»
«از خار و خاشاک غم‌ها و ناگواری‌ها دیده فروبند و الا هرگز خوشحال نخواهی زیست» (البته الان دقیقش یادم نبود و از رو یادداشتام براتون نوشتمش) ولی یادمه (و الان که نگاه کردم هم باز دیدم) که جلوش نوشته بودم «چطوری؟» و الان حس می‌کنم یه بخش کوچیکی از جواب این چطوری رو پیدا کردم.

وقتی واقعا (بدون این که بخوای الکی چیزی رو توجیه کنی) فکرت به جایی نمی‌رسه، بیخیال شو مهتاب خانم.

مرتبط:

سواء

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۴۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
به نظرم می‌آید ما در تمامی سطوح ارتباطی‌مان به پیدا کردن «کلمة سواء»‌ای متناسب با همان سطح محتاجیم و من غصه‌ام می‌گیرد وقتی در ارتباط با پدر و مادرم، بارها در پیدا کردن این کلمه‌ها، شکست خورده‌ام.
می‌دانید، ماجرا حتی ذیل مقوله‌های ارزشی و‌ ارزش‌گذاری هم قرار نمی‌گیرد که‌ مثلا من بگویم به خاطر «حق»، «خدا»، «حقیقت» دارم چیزی را تحمل می‌کنم. ماجرا خیلی خیلی ساده‌تر و سلیقه‌ای‌تر از این حرف‌هاست. مثلا نشسته‌ایم دور هم، یک نفر تلویزیون را روشن می‌کند تا چیزی ببیند، اخباری، سریالی، برنامهٔ گفت‌و‌گو‌طوری، و من دیگر نمی‌توانم بمانم‌ تا دور هم بنشینیم.‌ واقعا نمی‌توانم.‌ به چنان سختی‌ای می‌افتم که چاره‌ای نمی‌ماند جز پناه بردن به اتاق‌ و‌ کارهای خودم.
یک توان و‌ تقوا و‌ سعهٔ صدر خاصی می‌خواهد پیدا کردن آن کلمهٔ سواء در برخی ارتباطات.

الحمدلله

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۱۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
ما آدم‌های ضعیف، در شرایط مزمن مشاهدهٔ رفتارهای غلط جمعی و در سایهٔ صبر و سکوت پروردگار عالم، کم‌کم به «بیخیال، مگه چی می‌شه؟»های زیادی عادت می‌کنیم. اما خداوند دوستمان داشته که محب شما اهل بیت هستیم و در موقعیت‌های زمانی مختلف، به بهانه‌های گوناگون، کلام و منشتان را مرور می‌کنیم. 
ادب و بندگیتان در برابر پروردگار، مفاهیم والای انسانی در فرمایشات و منشتان و اعتقاد راسختان به فرمان‌های پروردگار عالم، در میانهٔ همهٔ این ابتلائات، دوباره عقل‌مان را به جایگاه اصلی‌اش نزدیک می‌کند. با شما، دوباره و هزارباره دست می‌بریم به ریسمان محکم خدا تا در این طوفان‌ها هلاک نشویم.
سپاس پروردگاری را که ما را در محیطی آکنده از عطر ولایت شما به این دنیا آورد.
سپاس پروردگاری را که ما را با شما آشنا کرد...

کوچک زنگ‌زده

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۲۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
می‌گویم: «مشهد بودم. براتون دعا کردم» [لبخند]
می‌گوید: «دعا می‌خوام چی‌کار؟ سوغاتی چی آوردی برامون؟» [حالا گیرم کلا شوخی]

ای تفو بر دنیای کوچکتان گرامیان.


پ.ن: جوانان مذهبی شهرم ایستگاه صلواتی زده‌اند؛ تویش نوحهٔ فاطمیه پخش می‌کنند. حس می‌کنم بساط را که علم کرده‌اند یکی گفته «خب چی پلی کنیم؟» و آن یکی جواب داده «صب کن. من یه مداحی دارم تو گوشیم باحاله. اونو بذاریم»

پ.ن۲: در این مملکت هزاررنگ، یک اتفاقی افتاده که از ویترین بوتیک‌های شیک تا موسسات انتشاراتی کتاب را درگیر کرده. یکی هیئت می‌رود، یکی کتاب مطالعاتی‌اش را در این ماه عوض می‌کند، یکی لاک مشکی می‌خرد و یکی هم توی همین روضه‌های معمولی، خود واقعه را به چشم می‌بیند. این وضعیت، نشانهٔ چیزهای خوبی است و نشانهٔ چیزهای بدی. اما در «فرصتْ» بودنش تردیدی نیست و کاش آن‌ها که باید، جدی‌تر بگیرندش و کاش آن‌ها که جدی گرفته‌اندش، کمّی و کیفی، روزبه‌روز و سال‌‌به‌سال، بیش‌تر شوند.

پ.ن۳: یک‌ راهی باید پیدا کنم که مجبور شوم لااقل برای مدتی مشهد زندگی کنم. تازه از سفر برگشته‌ام و دلم باز حرم می‌خواهد... [همه را طبق وظیفه و طبق قولم، به اسم دعا کردم، مگر آن‌ها که اسمشان را نمی‌دانستم (مثل دنبال‌کنندگان مخفی که با همین عنوان کلی دعایشان کردم)] ‌

پ.ن۴: در حال احیانا خوش این شب‌هایتان مرا هم دعا کنید لطفا:)

حکمت

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۱۵ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
حکیم

فعل عبث انجام نمی‌دهد؛

مثلا اگر من حکیم باشم

نباید برای فراموش کردنت تلاش کنم...

هیچِ کامل

سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

این روزها حالی دارم که فقط دلم می‌خواهد پناه ببرم به خدا از تحمل رنج‌های بیهوده. از تحمل‌های بیهوده. از خسران دنیا و آخرت...

به شما که می‌رسیم، کلمات تمام می‌شوند...

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۳۹ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

واکنش پیش‌فرض من به همهٔ فرازهای همهٔ روضه‌ها، هنوز و همچنان ناباوری است. از سقیفهٔ بنی‌ساعده و آن نفسانیتی که حتی نتوانست منتظر دفن پیکر حضرت رسول بماند، سوال‌های تکراری من با اضافه کردن کلمهٔ «واقعا؟» به اول خطوط روضه شروع می‌شود؛ مثلا می‌پرسم «واقعا دست‌های حضرت مولا را بستند و‌ به اجبار بردندش که بیعت کند؟»، «واقعا درِ خانهٔ دختر پیامبر را آتش زدند؟»، «واقعا سیلی زدند به صورت عزیزترین خلق خدا پیش پیامبرش، آن هم دقیقا وقتی عزادار رفتن پدر بود؟» بعد همین طور «واقعا؟» گفتن‌ها ادامه پیدا می‌کند تا می‌رسد به حج آخر حضرت ارباب. می‌رسد به خطبه‌هایی که حضرت در مدت اقامت در مکه، برای مردم و بزرگان عالم اسلام خوانده‌اند، می‌رسد آن‌جا که امام به عمر سعد می‌گوید از این جنگ صرف نظر کند و او بهانهٔ خانه‌اش را می‌گیرد، آقا می‌گوید من مثل خانه‌ات در کوفه را تضمین می‌کنم، از این نبرد بگذر، حرف حکومت ری را می‌زند و آقا می‌گوید نتیجهٔ این نبرد برای تو این نمی‌شود که از گندم ری بخوری، بگذر از این ماجرا، و جواب می‌شنود «خب اصراری هم به گندم نیست، از جو می‌خوریم» و لابد پوزخندی زده در ادامهٔ حاضرجوابی ابلهانه‌اش، من می‌پرسم «واقعا؟ واقعا این را گفته؟»، بعد می‌رسیم به جایی که من مجبور می‌شوم با بلاهت ادامه‌دارم، با حیرت بپرسم «واقعا نشست روی سینهٔ امامش که حتی در معرکهٔ روزهای نبرد، جز ادب و‌ منطق و بزرگی و بزرگ‌منشی از او ندیده بود؟ نشست تا سر پسر پیامبر را از تنش جدا کند؟ وقتی به همهٔ سوال‌هایش جواب داده بود؟ وقتی همهٔ بهانه‌هایش را از او گرفته بود؟ وقتی با فصاحت و بلاغت کلام، با منش، با عاطفهٔ حضور خانواده و کودکان، با معصومیت گریهٔ آن طفل شیرخوار، با وعدهٔ تامین آن‌چه به ظاهر قرار بود از دست برود، همهٔ دلایل و بهانه‌ها تمام شده بود؟ وقتی حجت را حجت خدا تمام کرده بود؟ واقعا؟ واقعا سر امامش را از تنش جدا کرد و فریاد کشید «پیش عبیدالله شهادت بدهید که من سر حسین را از تنش جدا کردم»؟ واقعا همهٔ این اتفاقات افتاد؟» 

من، هنوز و هرسال (از آن زمانی که شروع کردم به خواندن و یاد گرفتن این ماجرای پرسوز‌و‌گداز و‌ تمام‌نشدنی) به شکل پیش‌فرض بی‌اراده‌ای، اول همهٔ خطوط روضه یک «واقعا؟» اضافه می‌کنم و هنوز باورم نشده...

من هنوز برای همین ناباوری‌هایم اشک می‌ریزم و‌ نمی‌دانم اگر روزی از این حریم امن «مگه می‌شه آخه‌؟»ای که برای خودم ساخته‌ام بیرون بیایم و‌ واقعا بپذیرم که همهٔ این اتفاقات افتاده، قرار است چطور عزاداری کنم...

رنگ موردعلاقه؟ مشکیِ طلایی

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۳۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

امشب پرچم‌های حرم _و از جمله پرچم بالای گنبد را_ عوض کردند تا حرم نور امام رئوف، مشکی‌پوش عزای حضرت سیدالشهدا شود. صحن انقلاب بودم بین انبوه جمعیتی که چشمشان را دوخته بودند به گنبد طلایی آقا. درست عین آدم‌هایی که در آن سکانس معروف «الرسالة» مصطفی عقاد، چشم به اذان گفتن بلال دوخته‌ بودند.

من معمولا خیلی احساساتی نمی‌شوم در چنین موقعیت‌هایی، ولی اعتراف می‌کنم صحنهٔ ویژه‌ای بود؛ وقتی جمعیت از ته دل فریاد می‌کشید «یا حسین!»، از هر طرف صدای هق‌هق آدم‌ها را می‌شنیدم، همگی منتظر بالا رفتن و اهتزاز آن پرچم سیاه و طلایی بودیم و وقتی یاد همهٔ پرچم‌هایی می‌افتادم که منتظریم روزی به اهتزاز دربیایند، نمی‌شد احساساتی نشد...

بدیهیات

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

امیرخانی یک جایی توی «سرلوحه‌ها» دربارهٔ مرحوم حاج عبدالله والی نوشته بود و چیزی نوشته بود به این مضمون که ما خیال می‌کردیم «لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنة» یعنی همین که که در سلام کردن پیش‌دستی کنیم و لبخند بزنیم و با بچه‌ها مهربان باشیم و الخ. و الان فهمیده‌ام اسوهٔ حسنه بودن، یعنی یاد بگیری پیامبر شوی، «پیام» خدا را به بنده‌هایش برسانی.

و من یادم هست خوشم آمده بود از تعبیرش و خیال می‌کردم «خب پس، باید تمرین کرد که بتوان پیام خدا را به بنده‌هایش رساند» و خیلی بلاهت‌آمیز خیال می‌کردم پس من در حال چنین مبارزه‌ای هستم با خودم و زندگی و ...

اخیرا فهمیده‌ام زکی! خانمِ مهتاب! شما همان با لبخند سلام کردن را یاد بگیر! پیامبر شدن پیش‌کش!

اومدم تا ببینم لحظهٔ عاشق شدنو...

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
الان یه چندسالی هست که امام رئوف منت می‌ذارن سرم و سالی یک‌بار رو حداقل می‌رم پابوسشون. امسال اولاش یه نشونه‌های مبهمی بود که ممکن بود این توفیق هرساله از دست بره، که ظاهرا فعلا وضعیت سفیده و مقدماتش فراهم شده. فلذا ظرف یکی دو هفته آینده به امید خدا قراره برم مشهد و انقده خوشحالم که تا اطلاع ثانوی پستای غرغرانه و تحلیلای اعصاب‌خرد‌کن نمی‌ذارم این‌جا و کلا یه مدت چیزی نمی‌ذارم که از دستم راحت باشید :دی
ولی، قبل رفتن، یه فایل می‌ذارم براتون که اگه دوست داشتید، دانلودش کنید. فایله، در واقع یه پوشه است شامل بیست تا قطعه در مورد مشهد و امام رضا که من چندسالیه تو گوشیم دارم و موقع‌هایی که دلم تنگ می‌شه واسه حرم، تو راهِ رفتن به مشهد و تو خود حرم گوش می‌دم اینا رو. اگه دوست داشتید دانلود کنید و اگر قطعهٔ دیگه‌ای بوده که من نذاشتم و شما دارید و خوشتون اومده بهم بگید که زیر همین پست اضافه کنم لطفا:)


پ.ن: مجاورین حضرت که به نظرم از بنده‌های برگزیدهٔ خدان، منتها از اون‌جا که «خدا فقط متعلق به آدم‌های خوب نیست، خدا، خدای آدم‌های خلاف‌کار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی‌گذارد» به ما زائرها هم یه لذتی عطا شده به اسم انتظار، به اسم خوف و رجا؛ بیم و امیدِ این که آیا امسال باز هم آقا می‌طلبن اذن دخول بخونیم تو حرمشون و غرق و محو بشیم تو اون دریای طلایی یا نه، و ما با این لذت‌هاست که زنده‌ایم...

پ.ن۲: اگر که به امید خدا مشکلی پیش نیومد و پام رسید به اون حرم امن، طبق وظیفه، برای همه‌تون دعا می‌کنم ان‌شاءالله:)

پ.ن۳: عید بزرگ ولایت هم مبارک باشه به همتون و به ویژه به سادات. سادات بیانی شیرینی ما یادشون نره لطفا:)

+ فایل آهنگ‌های مشهد