به نظرم میآید به عقیدهٔ قلبی اغلب ما، خدای سرزمینهای سبز اروپا با خدای خاکهای لمیزرع بیابانهای آسیا و آفریقا فرق میکند. خدایی که رنگ پوست روشن و چشمهای آبی و سبز را آفریده با خدایی که رنگ تیرهٔ پوست و چشم را ساخته، متفاوت است.
یک خدا داریم که خوشگل و آسانگیر و باکلاس و تحصیلکرده است، خط اتوی شلوار و برق واکس کفشهایش، چشم را خیره میکند و بوی عطرش وقتی کنارت نشسته هوش از سرت میبرد.
یک خدای دیگر هم هست ژولیده و گرسنه و نازیبا. اصرار دارد در تمام تاریخ کنار بیچارهها و ندارها و بیخانمانها باشد و به خیال خودش حقشان را بگیرد (که البته هیچ وقت هم موفق نشده).
یک خدا داریم که روابط پیچیدهٔ فیزیک و ریاضی را ابداع کرده، هندسه را خلق کرده، علوم مهندسی به وجود آورده، قوانین زیست و شیمی و زمینشناسی و آن همه اسمهای عجیب و دهنپرکن، آن همه نظریهها و بحثهای حیرتآور علوم انسانی، همه از نشانههای نبوغ بیحد اوست.
یک خدای دیگر هم داریم که به سختی سواد خواندن و نوشتن دارد، ذهن سنتیای دارد که حتی به بدیهیترین اصول جامعهٔ انسانی مثل برابری زن و مرد هم اعتقاد ندارد.
خدای اولی خالق اقیانوسهای وسیع، جنگلهای بزرگ، زیستبومهای پیچیده و آدمهای زیبا، ثروتمند و موفق است. دومی ولی بیاطلاع و فقیر و خستهکننده است. مدام از بهشت و جهنم و تکلیف و وظیفه و حلال و حرام حرف میزند و لابد چون دستش به خوشیهای دنیا نمیرسد و قدرت و ثروت و زیبایی خدای اولی را ندارد، یک جهان موهوم خیالی ساخته و اسمش را گذاشته قیامت و آخرت. و پیروان بیسروپا و فقیر و زشت و بداقبالش را فریب میدهد که قرار است به خاطر کارهای خوبشان به آنها پاداش بدهد.
خدای اولی به این کارها خیلی کاری ندارد. البته طرفدار دزدی و جنایت و قتل و استثمار نیست ولی مثل خدای اولی آنقدرها هم متعصب نیست. نایس و کول و باحال است. فقرا را میبیند و دست محبت میکشد به سرشان، کمپین و خیریه هم برایشان میزند، ولی خب در همین حد. او ممکن است در کنار یک کودک کار بنشیند و به درددلهایش گوش بدهد و همان شب قرار استخر داشته باشد با یک تاجر کمفروش حرامخوار (دقت کنید البته که این واژهها ابداع خدای دوم هستند) و در سونای خشکی که با هم میروند، نصیحتش کند که به فکر بچههای فقیر هم باشد.
اگر از من بپرسید میگویم بسیاری از ما در بهترین حالت قائل به وجود و حضور دو خدا هستیم با قلمروهای مشخص پروردگاری. الان مثلا خود شما، جدا معتقدید خدای بازیگرهای خوشقیافهٔ آمریکایی، دقیقا همان خدای بچههای پوستبهاستخوانچسبیدهٔ آفریقایی است؟
بعید است.
حال عمومی اغلب ما، واقعیات دیگری را دربارهٔ باورهای قلبیمان نشان میدهد.
پ.ن: این را نمیخواستم بگویم ولی حس میکنم لازم است. چنین مطالبی، نقد هستند، بیان دغدغه و مسئله به زبانی هجو و اغراقآمیز، نه باورهای تئوریک من.
ترم یک دانشگاه، سر کلاس اندیشهٔ اسلامی، استاد بحثی را دربارهٔ اثبات وجود روح شروع کرد و من تا جایی که بلد بودم سعی کردم برای ردش، دلیل بیاورم. نتیجه این شد که بعدا بعضی از اعضای آن کلاس (که بین چند رشته مشترک بود) مرا که میدیدند، میپرسیدند «تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟»
من، از جنبههای تئوریک یک مسلمان هستم و معتقد به همهٔ اصول دین اسلام. این را مینویسم که چه از بیاعتقادی نویسنده خوشحال میشوید، چه ناراحت، حداقل واقعیت را در مورد باورهای نظریاش بدانید و خوشحالی و ناراحتیتان بیوجه نباشد.
چطور میتوان کسی را که به تو محبت نمیکند، دوست داشت؟
اگر شما یک انسان عادی باشید در شرایطی که کمی به نسبت معمول سختتر شده، یکی از راهها این است که پناه ببرید به انسان دیگری برای حرف زدن و کمک خواستن. اما اگر کمک خواستن را بلد نباشید، اگر از گفتن رنجها، گرفتاریها و حتی بیماریهایتان هراس داشته باشید، اگر آن جنسی از درک و همدلی که آرامتان میکند را نه از خانواده دریافت کرده باشید، نه مشاور، نه پزشک، نه دوست و نه هیچ بنیبشر دیگری، دیگر نمیتوانید به دنبال راهحل بگردید.
شما از بیماری رنج میکشید، اما نمیتوانید پیش پزشک بروید چون به قدری که روح و شخصیتتان نیاز دارد، ادب و همدلی و محبت دریافت نمیکنید (چندباری با زجر زیاد امتحان کردهاید و نشده) حالا، شما انسانی هستید که فقط آرزو میکنید وضع گرفتاریهایتان در همین حدی که هست بماند. که دردهایتان یک تودهٔ خوشخیم سلولی باشد یک گوشهٔ دورافتاده از تن زندگیتان و حاضر نیستید تا وقتی به درد و خونریزی نیفتاده، با کسی در موردش حرف بزنید. نه، دوست دارید، خیلی هم دوست دارید اتفاقا، ولی کسی نیست، مطلقا هیچ کسی نیست بتواند به حرفهایتان گوش بدهد، بغلتان کند و بگوید «تقصیر تو نیست عزیز دلم».
شما عمیقا نیاز دارید کسی، به همهٔ دردهایتان گوش بدهد، قضاوت نکند، مزخرف نگوید، نصیحت نکند، تعجب نکند، وحشت نکند، بفهمد، لبخند بزند و با نگاه، دستها و جادوی کلماتش آرامتان کند.
شما به یک «مادر» نیاز دارید. کسی که هیچوقت نداشتهاید...
این روزها حالی دارم که فقط دلم میخواهد پناه ببرم به خدا از تحمل رنجهای بیهوده. از تحملهای بیهوده. از خسران دنیا و آخرت...
واکنش پیشفرض من به همهٔ فرازهای همهٔ روضهها، هنوز و همچنان ناباوری است. از سقیفهٔ بنیساعده و آن نفسانیتی که حتی نتوانست منتظر دفن پیکر حضرت رسول بماند، سوالهای تکراری من با اضافه کردن کلمهٔ «واقعا؟» به اول خطوط روضه شروع میشود؛ مثلا میپرسم «واقعا دستهای حضرت مولا را بستند و به اجبار بردندش که بیعت کند؟»، «واقعا درِ خانهٔ دختر پیامبر را آتش زدند؟»، «واقعا سیلی زدند به صورت عزیزترین خلق خدا پیش پیامبرش، آن هم دقیقا وقتی عزادار رفتن پدر بود؟» بعد همین طور «واقعا؟» گفتنها ادامه پیدا میکند تا میرسد به حج آخر حضرت ارباب. میرسد به خطبههایی که حضرت در مدت اقامت در مکه، برای مردم و بزرگان عالم اسلام خواندهاند، میرسد آنجا که امام به عمر سعد میگوید از این جنگ صرف نظر کند و او بهانهٔ خانهاش را میگیرد، آقا میگوید من مثل خانهات در کوفه را تضمین میکنم، از این نبرد بگذر، حرف حکومت ری را میزند و آقا میگوید نتیجهٔ این نبرد برای تو این نمیشود که از گندم ری بخوری، بگذر از این ماجرا، و جواب میشنود «خب اصراری هم به گندم نیست، از جو میخوریم» و لابد پوزخندی زده در ادامهٔ حاضرجوابی ابلهانهاش، من میپرسم «واقعا؟ واقعا این را گفته؟»، بعد میرسیم به جایی که من مجبور میشوم با بلاهت ادامهدارم، با حیرت بپرسم «واقعا نشست روی سینهٔ امامش که حتی در معرکهٔ روزهای نبرد، جز ادب و منطق و بزرگی و بزرگمنشی از او ندیده بود؟ نشست تا سر پسر پیامبر را از تنش جدا کند؟ وقتی به همهٔ سوالهایش جواب داده بود؟ وقتی همهٔ بهانههایش را از او گرفته بود؟ وقتی با فصاحت و بلاغت کلام، با منش، با عاطفهٔ حضور خانواده و کودکان، با معصومیت گریهٔ آن طفل شیرخوار، با وعدهٔ تامین آنچه به ظاهر قرار بود از دست برود، همهٔ دلایل و بهانهها تمام شده بود؟ وقتی حجت را حجت خدا تمام کرده بود؟ واقعا؟ واقعا سر امامش را از تنش جدا کرد و فریاد کشید «پیش عبیدالله شهادت بدهید که من سر حسین را از تنش جدا کردم»؟ واقعا همهٔ این اتفاقات افتاد؟»
من، هنوز و هرسال (از آن زمانی که شروع کردم به خواندن و یاد گرفتن این ماجرای پرسوزوگداز و تمامنشدنی) به شکل پیشفرض بیارادهای، اول همهٔ خطوط روضه یک «واقعا؟» اضافه میکنم و هنوز باورم نشده...
من هنوز برای همین ناباوریهایم اشک میریزم و نمیدانم اگر روزی از این حریم امن «مگه میشه آخه؟»ای که برای خودم ساختهام بیرون بیایم و واقعا بپذیرم که همهٔ این اتفاقات افتاده، قرار است چطور عزاداری کنم...
امشب پرچمهای حرم _و از جمله پرچم بالای گنبد را_ عوض کردند تا حرم نور امام رئوف، مشکیپوش عزای حضرت سیدالشهدا شود. صحن انقلاب بودم بین انبوه جمعیتی که چشمشان را دوخته بودند به گنبد طلایی آقا. درست عین آدمهایی که در آن سکانس معروف «الرسالة» مصطفی عقاد، چشم به اذان گفتن بلال دوخته بودند.
من معمولا خیلی احساساتی نمیشوم در چنین موقعیتهایی، ولی اعتراف میکنم صحنهٔ ویژهای بود؛ وقتی جمعیت از ته دل فریاد میکشید «یا حسین!»، از هر طرف صدای هقهق آدمها را میشنیدم، همگی منتظر بالا رفتن و اهتزاز آن پرچم سیاه و طلایی بودیم و وقتی یاد همهٔ پرچمهایی میافتادم که منتظریم روزی به اهتزاز دربیایند، نمیشد احساساتی نشد...
امیرخانی یک جایی توی «سرلوحهها» دربارهٔ مرحوم حاج عبدالله والی نوشته بود و چیزی نوشته بود به این مضمون که ما خیال میکردیم «لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنة» یعنی همین که که در سلام کردن پیشدستی کنیم و لبخند بزنیم و با بچهها مهربان باشیم و الخ. و الان فهمیدهام اسوهٔ حسنه بودن، یعنی یاد بگیری پیامبر شوی، «پیام» خدا را به بندههایش برسانی.
و من یادم هست خوشم آمده بود از تعبیرش و خیال میکردم «خب پس، باید تمرین کرد که بتوان پیام خدا را به بندههایش رساند» و خیلی بلاهتآمیز خیال میکردم پس من در حال چنین مبارزهای هستم با خودم و زندگی و ...
اخیرا فهمیدهام زکی! خانمِ مهتاب! شما همان با لبخند سلام کردن را یاد بگیر! پیامبر شدن پیشکش!