تلاجن

تو را من چشم در راهم...

از فواید شیفت شب۲

چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
می‌گن هیچ اتفاقی بی‌دلیل نیست. می‌گن حتی این که نصف شب از خواب بیدار شی، حکمت داره. می‌گن تو همون چند دقیقه‌ای که وسط شب از خواب می‌پری، تا دوباره خوابت ببره، با خدا حرف بزن. مثلا بگو «دوستت دارم خدا جون» بعد پتو رو بکش رو سرت و ادامهٔ خوابت رو ببین.
پریشب که شیفت بودم، وسط خواب و بیداری، ساعت سه صبح مریض اومد. بلند شدم پذیرشش کنم و کاراش رو انجام بدم و چون معمولا این زمانا خلوته تو شیفتای شب، با خودم فکر کردم لابد اومده که من بیدار شده باشم. نیم ساعت بعد که جوابش رو دادم و دوباره رفتم رو تخت دراز بکشم، اومدم به خدا بگم «دوستت دارم» که دیدم ندارم. دیدم اون لحظهٔ خاص، از دستش ناراحت و عصبانی‌ام. بغض کردم. به خدا نمی‌شه دروغ گفت. به جای «دوستت دارم» از زیر پتوی مسافرتی قرمز-سفیدم، یه نگاه انداختم به راهروی تاریک و سالن روشن پشتش و گفتم «مطمئنی من رو دوست داری؟ واقعا مطمئنی؟!» و خوابیدم.
یه ساعت بعد که به‌سختی بلند شدم تا نماز بخونم، حالم بهتر بود. شاید تو این یه ساعت سپرده بود فرشته‌ها تو گوشم بخونن «دوستت دارم»...
این شیفتای شب، آخرش یه عارف از من می‌سازن احتمالا.

مرتبط:
از فواید شیفت شب

تهوع۲

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۱۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
آقای فتوره‌چی یه اصطلاح معروف داره تو توییت‌هاش با عنوان «ضرورت خوانش فروید در کنار مارکس» جهت تحلیل اوضاع اجتماعی_فرهنگی مملکت.
و من تا وقتی تو محیط واقعی کار قرار نگرفته بودم فکر نمی‌کردم ماجرا انقدر عریان و انقدر چندشناک در جریان باشه...


پ.ن: منظورم از چندشناک، عمق فساد نیست؛ شدت بلاهت‌آمیز، بچه‌گانه و ابتدایی بودن عقده‌هاست...

ظاهرا نظر ما به نظر ایشون نزدیک‌تره :)

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۳۰ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

از رنجی که می‌بریم۲

يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۰۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
آدما سه دسته‌ان؛
یه عده که کار اشتباه رو انجام می‌دن و با اشتباه بقیه هم مشکل ندارن و اگه باهاشون حرف بزنی، تلاش می‌کنن اشتباهاتت رو توجیه کنن به اسم همدلی و همدردی. اینا برای درددل خوبن ولی کمکی به رشدت نمی‌کنن.

یه عده که کار درست رو انجام می‌دن و دافعه دارن در مقابل کسی که اون کار درست رو انجام نمی‌ده و به وضوح و به راحتی قضاوتش می‌کنن، بهش برچسب می‌زنن و اگه بتونن مهدورالدم اعلامش می‌کنن. اینا، حتی به درد درددل کردن هم نمی‌خورن.

و دستهٔ سوم که ممکنه خودشون کار درست رو انجام بدن یا ندن، اما دغدغهٔ بهتر شدن دارن. اگه خودشون عامل باشن، باز هم شرایط و روحیات متفاوت بقیه رو درک می‌کنن، توهین و قضاوت نمی‌کنن و تجربیات خودشون رو بهت منتقل می‌کنن. اگرم خودشون عامل نباشن، حداقلش اینه گناه و اشتباهت رو توجیه نمی‌کنن که برات عادی بشه. ولی در هر صورت از ارتباط باهاشون یا گفتن دغدغه‌ها، سوال‌ها و شک‌هات، احساس ترس از قضاوت شدن نداری. احساس ترس از برداشت اشتباه و تغییر نظرشون نسبت به خودت رو نداری، چون تو رو یه کل واحد می‌بینن نه فقط مجموعه‌ای از اشتباهات.

و حالا چیزی که می‌خوام اعتراف کنم اینه که احساس من در مورد اغلب آدمای مذهبی دور و برم اینه که از گروه و دستهٔ دومن. آدم می‌ترسه باهاشون حرف بزنه. می‌ترسه سوال بپرسه. مخصوصا من که هیچ وقت نتونستم تو جمع‌های کلاسیک مذهبی (گروه‌های بسیج یا هیئتی‌های باسابقه) خودم رو جا بدم. همیشه حس کردم یه فاصلهٔ عمیق هست بین من و این گروه‌ها. فاصله‌ای که هیچ‌وقت دوست نداشتم باشه ولی همیشه بود و حالا احساسم اینه که آدمایی مثل من تو بدترین وضعیتن تو ارتباط با گروه‌های مذهبی شناخته‌شده. یعنی این مجموعه‌ها ممکنه با یه آدم کاملا بی‌اعتقاد، با خوش‌رفتاری و روی گشاده برخورد کنن که اصطلاحا «جذب» بشه، ولی با همفکرهایی که کل تفاوت‌مون ممکنه در حد علاقه و اعتقاد من به روسری رنگی و باور اون به رنگ‌های تیره باشه، برخوردها همچنان سرد و نچسبه و خواهد بود...

من و من و من و خودم...

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۴۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
تصور ما از خدا، انسانی است مثل خودمان. با همین محدودیت‌ها، مشکلات، نقص‌ها و ناتوانی‌ها و کمبودها. نه حتی انسان موفق‌تر، ثروتمندتر و قدرتمندتری. یعنی این طوری است که چون ما باید برای رسیدن به هدف الف، از پیچ‌ها و بلندی‌ها و تاریکی‌هایی بگذریم که برایمان سخت به نظر می‌رسد، خدا هم برای رسیدن به این هدف، دقیقا باید از همین مسیر رد شود و برای او هم به همین اندازه سخت است؛ پس ناتوان است و لاجرم یکی است شبیه خودمان و دلیلی برای اعتماد یا علاقهٔ ویژه‌ای به او نیست.

ما، خدای خودمان هستیم...

مثل یه سبد سیب سبز، دوستت دارم

يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۰۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
دیدید یه وقتی فیلم یا سریالی به کسی پیشنهاد می‌دید و بعد می‌شینید با هم می‌بینیدش چه حسی داره؟ مدام انگار دوست دارید واکنشش رو بسنجید، دوست دارید خوشش بیاد، ارتباط برقرار کنه باهاش، دوستش داشته باشه؛ حالا، من این حس رو به این سرزمین دارم. وقتی کسی (از هموطنای خودمون) می‌گه از چیزی تو این خاک خوشش میاد، خوشحال می‌شم. ذوق می‌کنم اصلا.
دیروز همکارم می‌گفت «سیبای پاییزی رو خریدی؟ امسال سیبا خیلی خوشمزه‌ان» و من تو دلم ذوق کردم که سیبای پاییزی ایران عزیز من رو دوست داشته...

مرتبط:
جورچین

برای جوان‌ترها

جمعه, ۳ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
باور من این بود (و هست) که داشتن همراه و همسفر همدلی در سفر زندگی، از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست روی زمین و در زندگی این دنیا و باور دومم این بود (و هست) که آدمی‌زاد باید خودش را برای دریافت چنین نعمت بزرگی آماده کند‌ و بسازد؛ که تلاش کند تا جایی که می‌تواند، به همان چیزی تبدیل شود که دوست دارد در همسر و همسفرش ببیند؛ طوری که اگر پیشگویی به او گفت «همسر آینده‌ت یکیه شبیه خودت» پر از حال خوب شود نه تشویش و دل‌نگرانی.
باور سومم هم این بود که این تلاش لزوما به رسیدن به آن فرد مطلوب منجر نمی‌شود؛ اما تلاشی است که نتیجهٔ آن (هرچه که باشد) خیر است. تو، این تلاش صادقانه را به خدا هدیه می‌دهی و او، بهترین مصلحت و خیر را در زندگی برای تو رقم می‌زند و این خیر و مصلحت ممکن است (علی‌رغم همهٔ بررسی‌ها) ازدواج با فردی شود که بعدتر بفهمی نادلخواه تو بوده و در مسیر تحمل و سازش در آن زندگی (به شرط این که ماجرا آن قدر بحرانی نباشد که نشود از تحمل حرف زد) رشد کنی و یاد بگیری و گاه ممکن است حتی اصولا به ارتباط جدی و ازدواج ختم نشود و همین برای تو بهتر باشد (باز هم به شرط این که شرایط و دلایل غیرمنطقی و سخت‌گیرانه در انتخاب کردن در کار نباشد).
و الان که در نقطه‌ای قرار دارم که برایم کاملا محتمل است قرار باشد تا آخر عمرم هم وارد یک ارتباط جدی نشوم، باز هم ایمانم را به آن تلاش صادقانه از دست نداده‌ام.
و این توصیهٔ جدی من است به جوان‌ترها: «تلاش کنید تا همانی شوید که دوست دارید همسرتان باشد و برای رسیدن به او پر از شوق و امید باشید.» این تلاش و امید و واگذار کردن نتیجه به خدا، حتی در صورت نتیجه نگرفتن ظاهری، آرامش‌بخش و سازنده است. قول می‌دهم :)

ما این‌جا به دلیل هر چیزی فکر می‌کنیم

پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۲۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
خرید عینک آفتابی از فلسفی‌ترین خریدهاییه که تو زندگیم باهاش مواجه شدم. به این صورت که من می‌رم تو مغازه و با خودم فکر می‌کنم «خب، ببین، کارکرد این وسیله محافظت از چشمته، پس تو همین مسیر و در حد همین کارکرد هم باید استفاده بشه. یه چیزی بردار که به صورتت بیاد، ولی در همین حد. زیبایی قابش نباید موضوع و دلیل مستقلی بشه برای خرید.»
بعد با این قوانین می‌رم یه چیزی برمی‌دارم می‌خرم میام تو کوچه خیابون و می‌بینم ملت دقیییقا با اصولی مخالف اصول من عینک می‌زنن. 
واقعا خسته شدم از این همه خلاف جهت بودن:/

روایت یک بدقولی یا چطور عنوان‌های عجیب برای مقالاتمان انتخاب کنیم

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

مامانم می‌گه «بچه که بودی رو قول دادن خیلی حساس بودی. وقتی قول می‌دادی فلان کار رو انجام نمی‌دی دیگه خیالم راحت می‌شد. مثلا گهگاهی که می‌ذاشتیمت خونهٔ فامیلی جایی و می‌گفتیم قول بده اذیتشون نکنی، وقتی قول می‌دادی، دیگه واقعنم اذیت نمی‌کردی.»

من نمی‌دونم بقیهٔ بچه‌ها چطوری‌ان، ولی حسم اینه کلا بچه‌ها بدی کردن و دروغ گفتن بلد نیستن تا وقتی ما یادشون ندیم و خیلی منطقی‌تر از اینن که بخوان بدقول باشن، مگر البته ما وادارشون کنیم به غیرمنطقی شدن. واسه همینم فکر می‌کنم این موضوع احتمالا خیلی منطقی بوده برام تو بچگی و پایهٔ اخلاقی خاصی نداره. 

بزرگ که شدم، دروغ گفتن و بدی کردن رو یاد گرفتم الحمدلله ولی این بدقولی کردن همچنان به عنوان یه خصوصیت خیلی آزاردهنده تو‌ ذهنم موند. من از تاخیر متنفرم. البته طی سال‌ها به سختی یاد گرفتم به بقیه همون قدر سخت نگیرم که به خودم، ولی خودم همچنان خیلی خیلی اذیت می‌شم وقتی بدقولی می‌کنم، چه از نظر زمانی و چه از نظر کلی برای انجام کاری.

چند هفته قبل، یه بنده خدایی با من تماس گرفت که شماره‌م رو از یه بنده خدای دیگه‌ای که تو دورهٔ دانشجویی باهاش آشنا شده بودم گرفته بود. اون بنده خدایی که می‌گم باهاش آشنا بودم از آدمای فرهیختهٔ دوست‌داشتنییه که واقعا جا داره خدا رو شکر کنم به خاطر آشنا شدن باهاشون. این بنده خدای دوم هم یه فعال فرهنگی بود. زنگ زده بود در مورد یه جور طرح و مسابقهٔ کتابخونی باهام صحبت کنه و این که آیا می‌تونم کمکی بکنم تو مسیر انجامش یا نه.

راستش انقدر تو این دو سال بعد فارغ‌التحصیلی دور شدم از فعالیت‌های فرهنگی این شکلی که خیلی حوصله‌شو نداشتم ولی به احترام اون بنده خدای دومی که گفتم، نه نگفتم. خلاصش این شد که قرار شد یه سری پوستر رو برم از جایی تحویل بگیرم و نصبشون کنم تو بیمارستانی که هستم و احیانا جاهای دیگه‌ای که می‌تونم.

تجربهٔ چند سال کار تشکیلاتی دیگه من رو به صورت خودکار متوجه ایرادهای طرحای مختلف می‌کنه (در حد درک و تجربهٔ خودم). این کار رو هم که دیدم متوجه چندتا ایراد اساسی توش شدم که همون موقع به مسئولش که باهام تماس گرفته بود گفتم. دلم از این می‌سوخت که ایدهٔ قشنگی پشت کار بود که با یه روش غلط، داشتن خرابش می‌کردن. ایراداتم رو نپذیرفت البته و نه که فقط نپذیره، با سطحی‌ترین توضیحات ممکن توجیهشون کرد و همین، شوق من رو برای ادامهٔ کار کم کرد. یعنی به وضوح احساس می‌کردم این کار امکان نداره با این شرایط به جایی برسه و نمی‌تونستم براش قدمی بردارم.

این رو همین‌جا نگه دارید که یه موضوعی رو براتون توضیح بدم. ببینید من عاشق و شیفتهٔ کار دقیق، حرفه‌ای و تمیزم. کار به موقعی که پشتش فکر باشه، روش اجراش جذاب باشه، جزئیات مهم باشن، زمان‌بندی اهمیت داشته باشه، برای مخاطب شعور و برای اون شعور احترام قائل شده باشیم، بدقولی توش نباشه، هردمبیل نباشه، «حالا یه طوری می‌شه»طور پیش نره و این استانداردها و ایده‌آل‌هام رو به بقیهٔ اعضای گروهایی که باهاشون کار می‌کنم هم همیشه منتقل کردم و می‌دونم که خیلی وقتا هم متاسفانه چون شیوهٔ درست این انتقال رو بلد نبودم، اذیتشون کردم. ولی اصل این اعتقاد رو همچنان قبول دارم، گرچه خیلی رو خودم کار کردم که شرایط آدم‌ها و انگیزه‌های مختلف رو در نظر بگیرم و باعث آزارشون نباشم با ایده‌آل‌گرایی افراطیم ولی خب... بعیده خیلی موفق شده باشم:)

در هر صورت اوضاع این طوری بود و هست هنوزم. مثلا یکی از ایده‌آل‌های همیشگی و جزئی من تو برنامه گرفتن این بود که بنر و پوسترهای یه برنامه باید تو اسرع وقت بعد از تموم شدن برنامه جمع بشن و دانشجوها نباید تا چند هفته پوستری رو رو در و دیوار دانشگاه ببینن که برنامش تموم شده، ولی خب توضیح این موضوعِ ساده و مطالبه‌ش کار راحتی نیست. مخصوصا تو دانشگاه‌های علوم پزشکی با اون خمودگی ذاتیشون، همین که یه جمعی تاحدی پایه‌کار و دغدغه‌مند پیدا می‌شد باید خدا رو شکر می‌کردی و این مدل جزئیات دیگه خیلی بلندپروازانه بود. این مسائل که حالا فقط یکیش رو مثال زدم و کلا مسائلی از این دست همیشه باعث عذاب آدمی مثل من بود. نه می‌تونستم بیخیالشون بشم و نه همیشه می‌شد مجموعه رو در موردشون توجیه کرد؛ ناچار سختی‌های ریزی رو باید تحمل می‌کردی که ریزْ ریزْ زیاد می‌شدن.

ولی می‌دونید، مسیر همیشه برای من واضح بود. یعنی من وقتی داشتم اون بنرهای کذایی رو گهگاه جمع می‌کردم، کاملا برام محتمل بود بخوام مقاله‌ای بنویسم با عنوان «ارتباط جمع کردن به موقع بنرهای برنامه‌ها از فضای دانشگاه با حل معضلات فرهنگی کشور و بلکه جهان»؛ مسیر، همین قدر برام واضح و بدیهی بود و هست.

برگردیم به موضوع پوسترهای کتابخوانی، کاری برای جایی که نمی‌شناختم، با جزئیاتی که قبول نداشتم، با نتیجه‌ای که تقریبا مطمئن بودم و هستم نمی‌گیره، ولی همچنان با اعتقاد راسخ من به خوش‌قولی، به «ارتباط نصب چند عدد پوستر یک مسابقهٔ کتابخوانی با حل معضلات...».

بدقولی شد. بدقولی‌‌ای شامل دلایلی که مدت‌ها به عنوان «بهانه» از این و اون شنیده بودم. یعنی اگر بنا به جور کردن دلیل و بهانه می‌بود، خیلی راحت می‌تونستم براش بهانه بیارم. «فلان روز از شب‌کاری برمی‌گشتم و خسته بودم و سختم بود راهم رو دور کنم برم بنرها رو بگیرم»، «فلان روز بارون میومد»، «فلان روز و فلان روز اصلا شیفت نبودم و کاری هم نداشتم و نمی‌تونستم واسه یه پوستر برم بیرون»، «فلان روز...»...

بهانه‌های قشنگی که ایدهٔ اصلی پشت همه‌شون اینه: «هیچ رنج و سختی و کار اضافه و خلاف عادتی نباید تو مسیر باشه»؛ ایده‌ای که طی همهٔ این سال‌ها باهاش جنگیده بودم. شخصیت من به طور پیش‌فرض روی حالت «یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت» تنظیم شده. سخت‌کوشی‌ای که خیلی وقت‌ها به سخت‌گیری می‌رسه. سخت‌گیری‌ای که اثر اون سخت‌کوشی رو هم از بین می‌بره و نتیجه رو خراب می‌کنه و‌ باید همیشه مراقبش بود.

به هرحال، نتیجه این شد که طی دو هفته تاخیر و بهونه‌گیری و بدقولی تا بالاخره برم پوسترها رو تحویل بگیرم و نصب کنم، حال بهانه‌گیرها رو فهمیدم. دلیل این همه بدسلیقگی و بدقولی و بهونه‌گیری تو کارهای فرهنگی، اشکال تو درک عنوان مقاله‌هاست. طی این دو هفته بدقولی و تاخیر، عذاب وجدانم رو با جملاتی شبیه «حالا مگه چند نفر اینو می‌بینن/می‌خونن»، «اینام با این تبلیغات داغونشون»، «این چهارتا دونه پوستری که تو بخوای بزنی هیچ تاثیری تو روند کار نداره» و جملات مشابه آروم می‌کردم. می‌دونید، این جملات دروغ نیستن ولی فقط «احتمال»ن. من پیش‌بینی می‌کنم و احتمال زیاد می‌دم این کار به جایی نمی‌رسه ولی آیا مطمئنم؟ آیا می‌دونم تاثیر این کار، یه کتاب خاص، یه مخاطب خاص، یه اتفاق احتمالی خوب تو ذهن و زندگی اون مخاطب، روی معادلات جهانی چیه؟

نه. هیچ چیزی نمی‌دونم و تا هزار سال دیگه هم ممکن نیست بتونم پیگیری کنم و بفهمم، اما اون کار مشخص، در همون حد ناچیزش، توی اون موقعیت خاص، فقط از من برمی‌اومد. اون کار به هر دلیلی از من خواسته شده بود و تو نظام دقیقی که من برای عالم قائلم «هیچ برگی بی‌دلیل از شاخه نمی‌افته».

کامل، دقیق، حساب‌ شده، فکر شده، منظم و طیب و طاهر. 

با این جنس کار فرهنگیه که می‌شه اوضاع دنیا رو عوض کرد. یه روزه؟ یه شبه؟ به راحتی؟ نه قطعا. اما مسیر همینه. مسیر، پیدا کردن توانایی درک «ارتباط نصب چهار پنج عدد پوستر مسابقهٔ کتابخوانی روی بردهای یک بیمارستان کوچک در یک شهر کوچک، با حل معضلات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعهٔ بشری»ه.

و من، هنوز جمعی رو نمی‌شناسم بتونم عنوان این مقاله‌های نانوشته رو براشون توضیح بدم که بهم برچسب دیوانگی نزنن.

شما، عجالتا، اولین، آخرین و تنها امیدهای منید خوانندگان عزیز...

من و شرلوک

شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۸ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

«روز آفتابی و داغی در ماه اوت بود. خیابان بیکر مانند تنوری بود و درخشش شدید نور خورشید بر آجرکاری زردرنگ آن سوی خیابان چشم را می‌زد... کرکره‌های ما نیمه‌بسته بود و هولمز روی کاناپه دراز کشیده و پاهایش را جمع کرده بود و نامه‌ای را.... می‌خواند...

روزنامهٔ صبح چنگی به دل نمی‌زد. پارلمان تعطیل شده بود. همه از شهر بیرون رفته بودند و من در حسرت کوره‌راه‌های جنگلی نیوفارست یا ساحل شنی ساوت‌سی بودم. خالی بودن حساب بانکی موجب شده بود تعطیلاتم را به تاخیر بیندازم. ولی برای دوستم نه روستا و نه دریا کمترین جاذبه‌ای نداشت. او دوست داشت درست در مرکز پنج میلیون آدم دراز بکشد و سرنخ‌هایش دور و برش باشند تا آن‌ها را بررسی کند...»

جعبهٔ مقوایی | آرتور کانن دویل | ترجمهٔ مژده دقیقی | نشر کارآگاه


می‌دونید، این یکی دو بند و مخصوصا یکی دو جملهٔ آخر توصیف حال منه. منم البته مثل دکتر واتسون در حال حاضر شرایط مالی و غیرمالی رو برای رفتن به گوشهٔ دیگه‌ای از دنیا برای زندگی ندارم، ولی مثل اون حسرتش رو هم ندارم. منم دقیقا دلم می‌خواد تو مرکز همین منطقهٔ پرآشوب خودمون، تو جَوّی پر از حملات واژه‌های سنگین، بین رویای «مدینهٔ فاضلهٔ نبوی» و «جامعهٔ مدنی»، «انقلاب اسلامیِ مقدمهٔ ظهور» و «گفت‌و‌گوی تمدن‌ها»، «سلفی‌گری» و «عدالت علوی» و «ایران برای همهٔ ایرانیان» و «پیشرفت علمی» و «قطب منطقه در ۱۴۰۴» و «باستی هیلز» و «انقلاب مستضعفین» غوطه بخورم و دنبال سرنخ و راه‌حل بگردم. دقیقا دلم می‌خواد تو مرکز این همه جدال فکری و عملی باشم و ببینم باید از کجا شروع کرد و چی دست منه...

فعلا و تا اطلاع ثانوی و از وقتی یادم میاد، این چیزیه که حالم رو خوب می‌کنه... با همممممهٔ گرفتاری‌هاش ولی واقعا خوبِ خوبِ خوب...

:)


+مهاجرت تو منظومهٔ فکری من در حد «موقت» و «به‌ضرورت» مفیده و نه بیش‌تر.

ببین تفاوت ره...

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

من آدم دقیق منظمی که برنامه‌های دقیق و درست داشته باشه و بهشون پایبند باشه نیستم متاسفانه. ساعات زیادی از وقتم به کارهای بیهوده می‌گذره و هنوز که هنوزه برنامه‌ریزی درست و عمل کردن بهش رو خوب بلد نیستم. کلی از کارهام رو به تعویق می‌اندازم و یک سری برنامه‌های مهم عمل‌نشده دارم که واقعا آزارم می‌دن.

اما، تو سه تا مقوله تقریبا هیچ‌وقت به خودم تخفیف ندادم؛ فیلم، کتاب و موسیقی.

ممکنه خیلی از اوقاتم به کارهای الکی بگذره (که اصلا خوب نیست و طبعا خوشحال نیستم ازش) ولی تقریبا هیچ‌وقت امکان نداره بشینم هر پرت‌و‌پلایی رو بخونم، ببینم یا گوش بدم. فیلمایی که تو سینما می‌بینم با یه بررسی دقیق انتخاب می‌شن، کتابایی که می‌خونم و آهنگایی که گوش می‌دم هم همین طور.

سر همین قضیه، عباراتی مثل «فهرست فیلم‌های برتر imdb»، «فهرست فیلم‌های برتر تاریخ سینما»، «فیلم‌های اسکارگرفته»، «فیلم‌های فلسفی» و..‌ از عبارت‌های محبوب منن برای گشتن تو گوگل. منتها اتفاق بانمک اینه که دیگه به این‌ها هم نمی‌تونم اعتماد کنم! از اون «ارباب حلقه‌ها» که قبلا در موردش نوشتم و «رستگاری در شاوشنگ» که چقد بی‌مزه بود و افتضاحی به اسم «جادهٔ مالهالند» اگر بگذریم، اخیرا رفتم «فارست گامپ» رو که ندیده بودم دانلود کردم و بااشتیاق هم نشستم به دیدنش که رسید به یه سکانسی. همون اوایل یه سکانسی هست که این فارست بچه است هنوز و پاش مشکل داره و یه سری پیچ و مهره و میله و اینا وصله بهش که راحت‌تر راه بره و خب این طبعا سرعت حرکتش رو کم می‌کنه و راه رفتنش عادی نیست. بعد یه سری بچه مدرسه‌ای دنبالش می‌کنن که کتکش بزنن (و سوار دوچرخه‌ان) بعد من با خودم گفتم «خب، الان اگه اینا بهش برسن و یه دل سیر بزننش یعنی فیلم خوبیه». اتفاقی که افتاد البته این بود: به طرز معجزه‌آسایی تو همون لحظه پاهاش خوب شدن، اون پیچ‌ها و میله‌ها همه شکستن و از پاش باز شدن و در ادامه، فارست با سرعت یه دوندهٔ ماراتن از دست اون بچه‌ها فرار کرد:/

لطفا نفرمایید فیلم طنزه و داره اغراق‌آمیز نما می‌گیره، این فیلم داره قهرمان می‌سازه، پس باید تکلیفشو خیلی دقیق با زندگی مشخص کنه. جالب این که همین اتفاق اگه تو یه فیلمِ هندی بیفته، «فیلمْ هندی» می‌شه ولی اگه هالیوود بسازدش تا عرش اعلا صعود می‌کنه. همین قدر منطقی:)


مرتبط:

ارباب حقه‌ها

اوهام

مکالمه

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۱۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

+: تو واقعا نمی‌خوای بری اربعین؟

_: باید برم؟

+: نمی‌دونم. خودت چی فکر می‌کنی؟

_: نمی‌دونم چرا باید برم... این توضیحات و توصیفاتی که همه می‌گن قانعم نمی‌کنه. بدتر دلزده‌م می‌کنه. حس می‌کنم زیادی شلوغه. حس می‌کنم با هرکی برم قبلا رفته و لابد می‌خواد تو کل سفر، خاطرات سفر قبلیش رو تعریف کنه؛ «دو سال پیش که اومده بودیم تو این عمود یه اتفاقی افتاد که...»، «پارسال با یه زن و شوهر هندی آشنا شده بودم تو موکب فلان که...»، «سال اولی که اومده بودیم تو نجف...» و....

من حوصلۀ این خاطرات رو ندارم. می‌خوام تنها باشم. تنها با خودم. می‌خوام کسی باهام حرف نزنه. می‌خوام با یه گروهی برم که اصلا زبونمو ندونن و زبونشون رو ندونم.

+ الان مشکلت فقط همینه؟

_: فقط همین نیست؛ ولی اینم هست... ببین تو که غریبه نیستی، من حس رفتن ندارم. حس دعوت شدن ندارم. به دلم نیست برم. علاقه‌ش هست ولی شوقش نیست...

+: منظورت از دعوت چیه دقیقا؟ توقع داری خود امام حسین شخصا بیاد دم در خونتون دعوتت کنه؟! چه جوری باید دعوت بشی دقیقا؟ یکم لوس‌بازی درنمیاری به نظرت؟

_: ببین الان تو داری لوس‌بازی درمیاری! می‌دونی منظورم چیه و داری مسخره می‌کنی.

+: خیلی خب.. بذا یه چی دیگه بگم. این تصویر رو بیار تو ذهنت. روز قیامته و حساب و کتاب آدما داره انجام می‌شه؛ تکلیف بهشتیا معلوم می‌شه و خیلی خوشبینانه فکر می‌کنیم که تو هم تو جمعشونی. با هم می‌رید بهشت. با یه گروهی که می‌شینن به تعریف کردن خاطراتشون از سفر اربعین و تو هیچی برای گفتن نداری. ببین همه با هم تو بهشتینا؛ ولی تو حرفی نداری از سفری مثل اربعین بزنی و اون وسط یکی ازت می‌پرسه «تو چرا چیزی نمی‌گی؟» می‌خوای بهش بگی «من اربعین نرفتم»؟ حالا نرفتی مهم نیست؛ تو حتی هیچ تلاشی هم براش نکردی! تصور کن این وضعیت رو.

_: .....

+: مهتاب جان! به خاطر این که نشون بدی «ادب» داری برو. حتی اگر به کلی با کربلا رفتن مشکل داشته باشی _که می‌دونم نداری_ حتی اگه امام حسین رو قبول هم نداری _که می‌دونم هنوز انقدرام از دست نرفتی_، به خاطر این که نشون بدی آدم مودبی هستی برو... انگار که بگن امام هرسال دارن یه مهمونی بزرگ می‌گیرن و هرکسی هم بخواد می‌تونه شرکت کنه و تو بگی «به دلم نیست راستش»! این بی‌ادبیه مهتاب. حتی اگر هم جور نشه و تهش نری، حداقل اینه که باید همۀ تلاشت رو بکنی برای رفتن. متوجهی؟ حتی اگه فقط یه بار باشه.

_: من قبلا رفتم کربلا..... من.... متنفرم اگه قرار باشه همون آدم قبلی برم زیارت. که کیفیت رفتنم همون باشه که قبلا بوده... که تو همون سطح برم و برگردم... من از این دور تکرار متنفرم... از احساس کاذب معنوی شدن و بودن... از هوس معنویت... از توهم خوب بودن... از....

+: اینا دست کیه؟

_: دست منه ولی نمی‌تونم... نه که نشه ولی نمی‌تونم...

+: این دیگه از اون حرفاست! یه سال وقت داری از الان! تو چه جور موجودی هستی که طی یه سال نمی‌تونی حتی یکم آدم بهتری بشی؟ چرا زنده‌ای کلا پس؟!

_: .....

+: بذار برگردم به حرف اولم. ببین حتی اگر بهتر نشدی، حتی اگر بدتر بشی، بازم ادب حکم می‌کنه بری. بی‌ادب نباش مهتاب.

_: .... باشه...

+: آفرین. پس سال دیگه اربعین زائری ان‌شاءالله. هر حالی که داشتی... هرچی که بودی...

_: ان‌شاءالله... ان‌شاءالله که قسمت بشه...

تراز

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
آیا تصویری که از زن انقلابی و متعهد در جمهوری اسلامی ساخته شده بیش از حد مردانه نیست؟
من مدت‌هاست به این موضوع فکر می‌کنم که مرز بین تبرج نداشتن در فضای اجتماعی با از دست دادن کامل ویژگی‌های زنانه کجاست؟
تمایل دائمی به رنگ‌های تیره در لباس و وسایل شخصی، به نظر برخی خانم‌ها (که البته الان خیلی کم‌تر شده‌اند)، نوعی ارزش تلقی می‌شود.
به نظرتان ویژگی‌هایی مثل بلند (در یک حد معقول متوسطی) بودن ناخن‌ها، استفادهٔ محدود و ملایم از لوازم آرایشی [می‌دانید که آرایش کردن در حدی که عرفا آرایش محسوب نشود ایرادی ندارد] و رنگ‌ها و مدل‌های شاد در لباس و وسایل شخصی، به حالت یک زن تراز نزدیک‌تر است یا خالی بودن زن از همهٔ این‌ها؟
ببینید من کاری به شرایط جامعه و این که خواه‌ناخواه به این سمت پیش می‌رود ندارم؛ در مورد درست و غلط حرف می‌زنم. اگر اشتباه نکنم حنا بستن دست‌ها و بلند کردن ناخن‌ها از توصیه‌های حضرت ختمی مرتبت است به زنان و باز اگر اشتباه نکنم، حضرت (به مضمون) حدیثی دارند که دست زن باید با دست مرد تفاوت داشته باشد.(از جهت آراستگی و زیبایی و..)
زن تراز اسلام ظاهرا در خانه از جهت پوشش و رفتار همان‌گونه است که ما اصطلاحا از یک «معشوقه» و «محبوبه» انتظار داریم؛ حالا سوال من این است آیا این زن در حضور اجتماعی‌اش، به‌کلی همهٔ آن خصایص را از دست می‌دهد یا صرفا محدودشان می‌کند؟
به نظر شما جزئیات حضور اجتماعی خانم‌ها (در لباس، رفتار و جزئیات پوشش و آراستگی) چگونه است و چرا؟

مرتبط: صرفا جهت غر زدن

از عشق سخن باید گفت...

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۴۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بیاید اگه دوست داشتید تو نظرات این مطلب شعر عاشقانه بنویسید. یه شعری _ایرانی، خارجی، قدیم، جدید_ که حال خوبی داره براتون.
خودم:

«همه‌ٔ آن‌هایی که مرا می‌شناسند
می‌دانند چه آدم حسودی هستم؛
و همه‌ٔ آن‌هایی که تو را می‌شناسند...
لعنت به همهٔ آن‌هایی که تو را می‌شناسند...»

نزار قبانی

فقط یکی؟ مطمئنید؟

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

به نظرم می‌آید به عقیدهٔ قلبی اغلب ما، خدای سرزمین‌های سبز اروپا با خدای خاک‌های لم‌یزرع بیابان‌های آسیا و آفریقا فرق می‌کند. خدایی که رنگ پوست روشن و چشم‌های آبی و سبز را آفریده با خدایی که رنگ تیرهٔ پوست و چشم را ساخته، متفاوت است.

یک خدا داریم که خوشگل و آسان‌گیر و باکلاس و تحصیل‌کرده است، خط اتوی شلوار و برق واکس کفش‌هایش، چشم را خیره می‌کند و بوی عطرش وقتی کنارت نشسته هوش از سرت می‌برد.

یک خدای دیگر هم هست ژولیده و گرسنه و نازیبا. اصرار دارد در تمام تاریخ کنار بیچاره‌ها و ندارها و بی‌خانمان‌ها باشد و به خیال خودش حقشان را بگیرد (که البته هیچ وقت هم موفق نشده).

یک خدا داریم که روابط پیچیدهٔ فیزیک و ریاضی را ابداع کرده، هندسه را خلق کرده، علوم مهندسی به وجود آورده، قوانین زیست و شیمی و زمین‌شناسی و آن همه اسم‌های عجیب و دهن‌پرکن، آن همه نظریه‌ها و بحث‌های حیرت‌آور علوم انسانی، همه از نشانه‌های نبوغ بی‌حد اوست.

یک خدای دیگر هم داریم که به سختی سواد خواندن و نوشتن دارد، ذهن سنتی‌ای دارد که حتی به بدیهی‌ترین اصول جامعهٔ انسانی مثل برابری زن و مرد هم اعتقاد ندارد.

خدای اولی خالق اقیانوس‌های وسیع، جنگل‌های بزرگ، زیست‌بوم‌های پیچیده و آدم‌های زیبا، ثروتمند و موفق است. دومی ولی بی‌اطلاع و فقیر و خسته‌کننده است. مدام از بهشت و جهنم و تکلیف و وظیفه و حلال و حرام حرف می‌زند و لابد چون دستش به خوشی‌های دنیا نمی‌رسد و قدرت و ثروت و زیبایی خدای اولی را ندارد، یک جهان موهوم خیالی ساخته و اسمش را گذاشته قیامت و آخرت. و  پیروان بی‌سر‌و‌پا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و فقیر و زشت و بداقبالش را فریب می‌دهد که قرار است به خاطر کارهای خوبشان به آن‌ها پاداش بدهد.

خدای اولی به این کارها خیلی کاری ندارد. البته طرفدار دزدی و جنایت و قتل و استثمار نیست ولی مثل خدای اولی آنقدرها هم متعصب نیست. نایس و کول و باحال است. فقرا را می‌بیند و دست محبت می‌کشد به سرشان، کمپین و خیریه هم برایشان می‌زند، ولی خب در همین حد. او ممکن است در کنار یک کودک کار بنشیند و به درددل‌هایش گوش بدهد و همان شب قرار استخر داشته باشد با یک تاجر کم‌فروش حرام‌خوار (دقت کنید البته که این واژه‌ها ابداع خدای دوم هستند) و در سونای خشکی که با هم می‌روند، نصیحتش کند که به فکر بچه‌های فقیر هم باشد.

اگر از من بپرسید می‌گویم بسیاری از ما در بهترین حالت قائل به وجود و حضور دو خدا هستیم با قلمروهای مشخص پروردگاری. الان مثلا خود شما، جدا معتقدید خدای بازیگرهای خوش‌قیافهٔ آمریکایی، دقیقا همان خدای بچه‌های پوست‌به‌استخوان‌چسبیدهٔ آفریقایی است؟

بعید است.

حال عمومی اغلب ما، واقعیات دیگری را دربارهٔ باورهای قلبی‌مان نشان می‌دهد.



پ.ن: این را نمی‌خواستم بگویم ولی حس می‌کنم لازم است. چنین مطالبی، نقد هستند، بیان دغدغه و مسئله به زبانی هجو و اغراق‌آمیز، نه باورهای تئوریک من.

ترم یک دانشگاه، سر کلاس اندیشهٔ اسلامی، استاد بحثی را دربارهٔ اثبات وجود روح شروع کرد و من تا جایی که بلد بودم سعی کردم برای ردش، دلیل بیاورم.‌ نتیجه این شد که بعدا بعضی از اعضای آن کلاس (که بین چند رشته مشترک بود) مرا که می‌دیدند، می‌پرسیدند «تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟»

من، از جنبه‌های تئوریک یک مسلمان هستم و معتقد به همهٔ اصول دین اسلام. این را می‌نویسم که چه از بی‌اعتقادی نویسنده خوشحال می‌شوید، چه ناراحت، حداقل واقعیت را در مورد باورهای نظری‌اش بدانید و خوشحالی و ناراحتی‌تان بی‌وجه نباشد.

چطور می‌توان کسی را که به تو محبت نمی‌کند، دوست داشت؟

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۴۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

اگر شما یک انسان عادی باشید در شرایطی که کمی به نسبت معمول سخت‌تر شده، یکی از راه‌ها این است که پناه ببرید به انسان دیگری برای حرف زدن و کمک خواستن. اما اگر کمک خواستن را بلد نباشید، اگر از گفتن رنج‌ها، گرفتاری‌ها و حتی بیماری‌هایتان هراس داشته باشید، اگر آن جنسی از درک و همدلی که آرامتان می‌کند را نه از خانواده دریافت کرده باشید، نه مشاور، نه پزشک، نه دوست و نه هیچ بنی‌بشر دیگری، دیگر نمی‌توانید به دنبال راه‌حل بگردید.

شما از بیماری رنج می‌کشید، اما نمی‌توانید پیش پزشک بروید چون به قدری که روح و شخصیتتان نیاز دارد، ادب و همدلی و محبت دریافت نمی‌کنید (چندباری با زجر زیاد امتحان کرده‌اید و نشده) حالا، شما انسانی هستید که فقط آرزو می‌کنید وضع گرفتاری‌هایتان در همین حدی که هست بماند. که دردهایتان یک تودهٔ خوش‌خیم سلولی باشد یک گوشهٔ دورافتاده از تن زندگی‌تان و حاضر نیستید تا وقتی به درد و خون‌ریزی نیفتاده، با کسی در موردش حرف بزنید. نه، دوست دارید، خیلی هم دوست دارید اتفاقا، ولی کسی نیست، مطلقا هیچ کسی نیست بتواند به حرف‌هایتان گوش بدهد، بغلتان کند و بگوید «تقصیر تو نیست عزیز دلم».

شما عمیقا نیاز دارید کسی، به همهٔ دردهایتان گوش بدهد، قضاوت نکند، مزخرف نگوید، نصیحت نکند، تعجب نکند، وحشت نکند، بفهمد، لبخند بزند و با نگاه، دست‌ها و جادوی کلماتش آرامتان کند.

شما به یک «مادر» نیاز دارید. کسی که هیچ‌وقت نداشته‌اید...

شعارِ سال

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۳۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
و این طوری است که آدمی‌زاد هرچه بزرگ‌تر می‌شود، حرف‌هایی که به نظرش ارزش گفته شدن دارند، کم و کم‌تر می‌شوند...


+ غیر از سال شمسی و قمری و میلادی، هرکداممان یک سال اختصاصی ویژهٔ خودمان داریم به نظرم. سالی که شاید بتوان گفت هر سال شمسی، از روز تولدمان شروع می‌شود و عنوان، ناظر به همین سال است. 
گرچه سه چهار روزی مانده تا شروعش، ولی خب.

+شعارهای فرعی امسال «آرام باش»، «قبل از این که عصبانی بشوی ببین آیا واقعا ارزشش را دارد»، «با طمأنینه راه رفتن را بیش‌تر از قبل تمرین کن»، «از بحث‌ها/آدم‌های بیهوده بیش‌تر از قبل دوری کن»، «ساعت خوابت را اصلاح کن» و «ذکر استغفار را در برنامهٔ روزانه و اگر نشد هفتگی‌ات قرار بده» هستند.
یک سری بدهی‌های فرهنگی (عمدتا قطعات موسیقی) هم هستند که قرار است شب عید(!) پرداخت شوند.

+کربلایی‌ها لطف می‌کنند اگر ما را هم دعا بفرمایند، یکی از دعاهایشان هم می‌تواند این باشد که عمری و توفیقی برای ما فراهم شود تا در وضعی مشابه، دعایشان را جبران کنیم :)

+ «پیوندهای روزانه» به وبلاگ اضافه شد. به تلنگر این مطلب از وبلاگ فانوس. شیرینی تولد امسال :) [ شیرینی و پست تولد سال قبل]

+ و بر همگان واضح و مبرهن است که این مناسبت‌ها برای یک وبلاگ‌نویس، صرفا بهانه‌ای است برای گفتن حرف‌هایی که می‌خواهد؛ نه این که روز تولد و خودش را جزء عجایب هفتگانهٔ عالم بداند و نه این که توقع تبریکی در کار باشد :)

+ دیگر هیچ وقت «من یه مدت نمی‌خوام/نمی‌تونم بنویسم» را از نویسندهٔ این وبلاگ باور نکنید:/ طی این روزها که مثلا قرار بود ننویسم، باز هم نتوانستم و روزمره‌ها به‌روز می‌شد:/

+ هوا دارد سرد می‌شود. به لباس/فضا/غذا/نوشیدنی گرم که پناه بردید، برای قلب‌های سرد و سنگی، مثل قلب سنگی مهتاب، دعا کنید لطفا. ممنون...

رنگ، برگ و انار

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۱۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
از اون‌جا که زیاد پست می‌ذارم، حس می‌کنم وقتی قراره یه مدتی ننویسم، باید حتما بهتون خبر بدم. و خب، الان اومدم خبر بدم که باز یه مدتی نیستم. پاییز داره شروع می‌شه و علاوه بر تغییر فصل، تولد منم نزدیکه و اینا کنار هم یکمی وادارم می‌کنه برم تو غار تنهایی، فکر کنم، کتاب بخونم، قدم بزنم و الخ.

فلذا لطفا مراقب خودتون باشید، لباسای گرمتون رو کم‌کم دربیارید از تو کمد و چمدون، نوشیدنی‌های گرم بخورید، کاکائو یادتون نره، انار دون کنید و دمنوش به درست کنید، کتاب خوب فراموش نشه و اگه وقت کردید، عاشق بشید :دی
پاییز خوشگلی داشته باشید :)

حدیث نفس

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
اگه دوست داشتید بیاید تو نظرات این پست بنویسید کدوم جملهٔ کوتاه یا حدیث از معصومین هست که خیلی وقتا با خودتون تکرارش می‌کنید. اگرم چندتا است می‌تونید همه یا یکی رو به انتخاب خودتون بنویسید.
خودم:
«أَقَلُّ مَا یَلْزَمُکُمْ لِلّهِ أَلاَّ تَسْتَعِینُوا بِنِعَمِهِ عَلَى مَعَاصِیهِ» 
مولا علی _علیه افضل صلوات المصلین_

البته اون چیزی که معمولا تکرارش می‌کنم یه ترجمهٔ روون از متن عربی حدیثه به این شکل:
کم‌ترین حق خدا بر شما این است که با نعمت‌هایش، معصیت‌ش نکنید.

سندرم آینهٔ جادویی

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۲۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بعضی از رفتارهای برخی دخترها در کوچه و خیابان، دقیقا شبیه ژست نامادری سفیدبرفی است وقتی رو‌به‌روی آینهٔ جادویش می‌ایستاد و می‌پرسید «آیا زیباتر از من کسی در این دنیا هست؟»
من غرور و ناز و ادای دختران جوان را درک می‌کنم (کما این که خودم هم یکی از آن‌ها هستم) ولی انتظار حدی از واقع‌بینی و تعقل هم خیلی توقع سخت‌گیرانه‌ای نیست.
خواهر عزیزم، دوست گلم!
هزاران و بلکه میلیون‌ها انسان زیباتر از تو (با همهٔ زیبایی‌های ذاتی و اکتسابی ظاهری‌ای که داری و داریم و کسی هم منکرشان نیست) وجود دارد و هر روز هم به شمارشان افزوده می‌شود؛ چه، من و تو هر روز پیرتر می‌شویم و دختران زیبای دیگری هر روز به دنیا می‌آیند و اگر قرار باشد هرکدامشان با این تصور به جامعه نگاه کنند، فضای روانی عجیب و خردکننده‌ای برای هر روز و هر لحظه زیباتر شدن ایجاد می‌شود_که ایجاد هم شده البته_ (با لحاظ کردن همهٔ تبصره‌های مربوط به موضوع زیبایی و نسبتا نسبی و سلیقه‌ای بودنش)
پس، قبول کنیم آدم‌های کوچه و خیابان، آینهٔ جادو نیستند برای اقرار به زیبایی من و تو، حتی اگر زیباترینِ عالم باشیم.