تلاجن

تو را من چشم در راهم...

حمکت شمارهٔ nم (۳)

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۳۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
طوری مشکلات را بپذیر و با آن‌ها انس بگیر
که انگار قرار است تا ابد برقرار بمانند؛
و طوری برای حلشان تلاش و دعا کن و امیدوار باش
که گویا بناست تا همین فردا، حل و فصل شوند.

عشق، نمای نزدیک بسته

سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۰ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

نشسته‌ای روبه‌روی من. نمی‌دانم؛ شاید هم روبه‌روی من نیستی و من دوست دارم این‌طور خیال کنم. ولی نه، خیال نیست. واقعا نشسته‌ای روبه‌روی من و این دستپاچه‌ام می‌کند.

وقتی نشسته باشی روبه‌روی من، من باید دقیقا چه کنم؟ نگاهت کنم؟ چقدر؟ چه‌طور؟ به چه چیز باید نگاه کنم؟ دستت؟ چشم‌هایت؟ دکمۀ لباست؟

آدم اگر بخواهد نجیبانه و مومنانه و مودبانه به کسی نگاه کند باید او را چه‌طور ببیند؟

آه! نه! صبر کن! انگار از هیجان و دستپاچگی زیادی جلو رفتم. باید برگردیم عقب. خیلی عقب‌تر. اصلا از کجا شروع شد؟ آن وقتی که هنوز برای نگاه کردن حساب و کتاب نمی‌کردم، چه‌طور دیده بودمت؟ نگاه اول چه‌طور است؟ کلا نگاه اول به هر چیزی چه‌طور است؟ در نگاه اول به چه چیز توجه می‌کنیم؟ دنبال چه می‌گردیم؟ در نگاه اول چه‌طور می‌بینیم؟ چه‌طور بعضی‌ها در نگاه اول عاشق می‌شوند؟ (واقعا می‌شوند؟)

نگاه اول سخت‌گیرانه‌ترین نگاه است. بی‌احساس‌ترین نگاه. بدبینانه‌ترین نگاه؛ و من در نگاه اول هیچ چیز خاصی دربارۀ تو دستگیرم نشد. نگاه اولم یادم هست. تو را یادم هست. یک لبخند بی‌اعتنا روی صورتت بود. از آن لبخند مغرور خوشم نیامد؛ ولی از آن غرور... بعدها آن غرور خیلی کارها کرد....

این نگاه اول بود. سرسری و بی‌احساس و سخت‌گیرانه و «خب که چی؟»طور. من آدم عاشق شدن در نگاه اول نبودم و اصولا شاید تو هم آدمی نبودی که بتوان در یک نگاه عاشقش شد. به هرحال نگاه اول اهمیتی نداشت؛ مثل یک نسیم خنک قبل از طوفان که بی‌اهمیت است. آمد و سریع رفت. تو هم رفتی و حتی ردی هم از آن حضور در ذهن و قلب من نماند. رفتی و تمام شد.

از کجا به این‌جا رسیدیم؟ آها! قرار بود بفهمم وقتی روبه‌روی من نشسته‌ای باید چه‌طور نگاهت کنم. ولی نگاه اول برای جواب دادن به این سوال به کارم نمی‌آید. در نگاه اول اشتیاق نیست، نگاه اول نیاز به کم و زیاد شدن و قانون و قاعده ندارد، لازم نیست مراقبش باشی، خودش عادی و معمولی است و کمکی نمی‌کند به من که روبه‌روی تو، گیج حجم حضور تو، نمی‌دانم حتی چه‌طور باید نگاهت کنم؛ انگار که به دیوانه‌ای بگویند: «آن‌وقت‌ها که عاقل بودی یادت هست؟ سعی کن همان‌طور باشی!»

آه! چه زود صحبت جنون شد! دوباره از دستپاچگی من است. بگذار باز هم برگردیم عقب...

 

ادامه: بخش دوم

حالتون خوبه عایا؟

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۳۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
یه طوری کلا به پستا واکنش نشون نمی‌دید که آدم نگرانتون می‌شه به‌واقع :)


بی‌ربط: عاقا این دانشمندا هر وقت تونستن کاری کنن که من یه مکالمه به زبان مادریم رو بدون فهمیدن معنای جملات و فقط برای شنیدن صدای این زبان گوش بدم، اون وقت با من از پیشرفت علم حرف بزنید✋

احساسات

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۳۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

هر احساسی (خشم، ترس، عصبانیت، نفرت، عشق و...) به دلیلی به وجود می‌آید و به دنبال هدفی است. بروز احساسات خام و فرآوری‌نشده، مهم‌ترین دلیل تحقق نیافتن اهداف شکل‌گیری آن احساسات است.

شکل خالص احساس، مادهٔ خامی است که غریزه و طبیعت به ما عرضه می‌کنند.‌ میزان، کیفیت، نوع و جهت فرآوری این مادهٔ خام، کیفیت انسانیت یک انسان را نشان می‌دهد؛ و نکتهٔ خیلی مهم این است که استمرار فرآوری‌های باکیفیت، نحوهٔ بروز آن مادهٔ خام اولیه را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد.

به عبارتی محصول نهایی باکیفیت، من و شما را مستحق دریافت مواد اولیهٔ بهتر می‌کند و نهایت ماجرا آن‌جاست که حضرتشان فرمود:

«هرکس فاطمه (/علی/فرزندان معصوم علی و فاطمه) را بیازارد، مرا آزرده است و هرکس مرا بیازارد، خدا را آزرده است.»

[یعنی انسان به جایی می‌رسد که در موقعیتی ناراحت می‌شود که اگر خدا هم بود ناراحت می‌شد و در جایی خوشحال می‌شود که اگر خدا هم بود خوشحال می‌شد. و خدا کیست؟ وجودی که حق مطلق است و نفع و ضرر شخصی و رذایل اخلاقی انسانی باعث خشنودی یا خشمش نمی‌شود. ناراحتی او به دلیل دوری از حق، عدالت، خوبی و خوشحالی‌اش به دلیل نزدیکی رفتار پیش‌آمده به این‌هاست. آن هم تازه با لحاظ کردن شرایط مخاطب]


+ تکمیلی:

۱) علت ایجاد احساسات به باورها و غرایز برمی‌گردد. تلاش برای بروز صحیح آن‌ها به ادب، انصاف، موقعیت، مخاطب و وظیفه‌شناسی نیاز دارد.

حرکت در این مسیر، باورها را به مرور اصلاح می‌کند و غرایز را در حد خودشان به تعادل می‌رساند.

مجموع این اتفاقات شخصیت یک‌پارچهٔ ویژه‌ای از آدمی‌زاد می‌سازد.


۲) به جهت همهٔ آن‌چه که گفته شد، انسان باید قادر باشد احساسات مختلفش و ریشه‌هایشان را در درجهٔ اول، دقیق و بدون فریب‌کاری، برای خودش تشریح کند. مثلا باید بتواند اسم حس «حسادت» را برای راحتی خودش، چیزهای دیگری نگذارد.


۳) پیش‌بینی می‌شود در مراحل بالاترِ تلاش‌های گفته‌شده در جهت فرآوری احساسات (بروز صحیح، به‌اندازه، به‌موقع و مخاطب‌شناسانهٔ آن‌ها)، زحمت و دشواری مراحل ابتدایی به حداقل و حتی به صفر برسد. این‌جا می‌تواند جای عجیبی باشد. شاید نقطهٔ عطف انسانیت.

مأموریت منحصربه‌فرد

پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۴۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

زندگی در خانواده به‌مثابهٔ‌ مأموریت.

انسان به‌مثابهٔ مأمور ابراز محبت، مأمور حفظ ادب و خوش‌خلقی، مأمور تلاش برای تکامل خود و دیگر اعضا.

عاقبت انسان به‌مثابهٔ نتیجهٔ مأموریت.

سوال پشت سوال

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۱۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

خانم شریعت رضوی در کتاب «طرحی از یک زندگی» دربارهٔ واکنش‌ها بعد از چاپ کتاب «کویر» دکتر شریعتی می‌نویسند:

چاپ کویر، با عکس‌العمل‌های مختلفی رو‌به‌رو شد. در خارج از کشور، دوستان قدیمی علی، این کتاب را غلتیدن در رمانتیزم و فاصله گرفتن از تعهدات سیاسی-اجتماعی شریعی ارزیابی می‌کردند؛ آقای صادق قطب‌زاده سال‌ها بعد تعریف می‌کرد که به محض چاپ کویر من و چند تن دیگر از دوستان گفتیم: «شریعتی هم برید.»

طرحی از یک زندگی، چاپخش، چاپ سیزدهم، ص۱۲۹


اتفاقات آبان امسال همین حس را برای من ایجاد کرده. چند هفته است سریال کمدی-رمانتیک ترکی تماشا می‌کنم و هیچ بعید نیست همین روزها متن‌های کوتاه و بلند عاشقانه بنویسم و جای پست‌های همیشگی‌ام منتشر کنم. هر روز اخبار را چک می‌کنم (کاری که نمی‌توانم انجام ندهم)، کتاب می‌خوانم و ظاهرا همان آدم قبلی‌ام، اما  از شدت استیصال پناه برده‌ام به رمانتیسم. به انتخابات مجلس فکر می‌کنم، راهپیمایی ۲۲ بهمن، به دلایل غیرقابل توضیحی پوشهٔ آهنگ‌های انقلاب را پخش می‌کنم برای خودم و نمی‌دانم تا کجا می‌شود از سیستمی که در مورد کشته شدن آدم‌های بی‌گناه توضیح نمی‌دهد، حمایت کرد. از طرفی شک ندارم هیچ‌کس در خارج از مرزهای این سرزمین دلش برای ما نمی‌سوزد و عاقلانه‌ترین گزینه را تلاش برای بهبود همین ساختار می‌دانم. با این وجود نمی‌شود انکار کرد که چقدر به‌هم‌ریخته‌ام. مخصوصا این روزها که روایت‌های رسانه‌ای آن‌ور‌آبی دانه‌دانه منتشر می‌شوند، مخصوصا بعد از پیش‌بینی‌های اقتصادی در مورد پیامدهای تصویب لایحهٔ بودجهٔ سال آینده و مخصوصا بعد از این که می‌بینم هنوز آن‌ها که باید، تلنگر و هشداری حس نمی‌کنند...

از تحقق وعده‌های خدا مطمئنم؛ ولی آن وعده‌ها، اتفاقاتی بلندمدت هستند. از نهایت و نتیجه مطمئنم، اما در کوتاه و میان‌مدت، چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟...


بعدنوشت: «کویر» از نظر برخی دوستان دکتر شریعتی، توقف مبارزه بوده نه از نظر خود او. کما این که پناه بردن موقت من به آن‌چه گفتم هم به معنای توقف آرمان‌گرایی یا پشیمانی از اقدامات گذشته نیست! فکر می‌کردم این دو مسئله در متن واضح است ولی ظاهرا بعضا باعث سوءتعبیر شده.

همان متن غم‌انگیزطور ناامیدکننده

سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۲۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
آدم تا یک جایی امیدوار است. می‌دانید تا کجا؟ تا آن‌جا که خیال می‌کند اگر عیب‌ و ایرادهای یک یا چند نوع تفکر معلوم شود، اگر ایرادهای آن تفکرها، اساسی‌ترین نیازهای زندگی آدم‌ها را تحت‌تاثیر قرار دهد، حداقل در مورد درستی مسیر، فکر می‌کنند. 
تا آن‌جا که خیال می‌کند اگر گروهی بتوانند بدون ایرادهای مرسوم، واقعا به فکر مردم و نیازهای برحقشان باشند، اقبال می‌رود سمتشان و می‌شود نرم‌نرم اوضاع را عوض کرد.
بعد نگاه می‌کنی و می‌بینی صعود در این سیستم پیش‌نیازهایی می‌خواهد که گروه ایده‌آل تو ندارند و اصولا چون آن ویژگی‌ها را ندارند ایده‌آل‌اند و نگاه می‌کنی و می‌بینی مردم کلا در حال و هوای دیگری‌اند. چیزهایی می‌خواهند که تو نمی‌فهمی، با مختصاتی زندگی می‌کنند که قادر به درکش نیستی و چهارچوب فکری‌ای دارند که بدیهی‌ترین بدیهیات را هم نمی‌توانی به عنوان زیربنای بحث در نظر بگیری.
در مورد همهٔ برنامه‌هایی که برای آینده داشتم، احساس کرختی دارم. از روند حوادث گیج شده‌ام و اگر بتوانم، یک کلبهٔ آرام در جایی بی‌هیاهو پیدا می‌کنم و شب و روز می‌نشینم به خواندن و دیدن و شنیدن و فکر کردن تا همه چیز تمام شود و بمیرم. تا آخرش.

استراتژی درخت گردو

يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
چند ماه منتظر امروز بودم تا برای اولین بار خمس درآمد خودم را حساب و پرداخت کنم و یک جورهایی جشن تکلیف اقتصادی بگیرم؛ ولی الان...
خب، وضع اقتصاد طوری است که با شنیدن اسمش آدم یاد هر چیزی می‌افتد جز جشن. حتی اگر این جشن، صرفا یک حس خوب شخصیِ فردیِ محدود بوده باشد...



+ احساس (و نه اعتقاد)م را نسبت به انفاق‌های واجب از مجموعهٔ مبانی اقتصادی اسلام، مدیون داستان اول کتاب «این همان مرد است» آقای مرتضی دانشمند و مادرم هستم که این کتاب را شانزده سال پیش، حول و حوش جشن تکلیف عبادی‌ام برایم خریده بود؛ و نکته‌اش این‌جاست که آقای دانشمند از تاثیر این کتاب و داستان‌هایش روی شخصیت آدمی مثل من خبر ندارد؛ به همین جهت، من هم امیدوارم به تاثیر خیلی از فعالیت‌ها که ممکن است هیچ‌وقت از جزئیات تاثیرشان روی اشخاص باخبر نشوم و این امید، در میانهٔ همهٔ این اخبار و احوال غمبار، هنوز موتور محرک است...
دیگران کاشتند، ما خوردیم؛ ما بکاریم، دیگران بخورند...


+ یک پست غم‌انگیزطور و ناامیدکننده قبل این یکی نوشته بودم که خب... به نظرم همگی به اندازهٔ کافی این روزها خبر بد می‌شنویم...اوضاع شده شبیه وقتی توی داستان‌های هری پاتر، ولدمورت دوباره برگشته بود و آن فضای مه‌آلود به خاطر حضور غیرعادی دمنتورها و.... همان حال و هواست انگار...

شب‌ به‌خیر و فعلا خداحافظ

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
وقتی همهٔ دلایلم رو برای انجام دادن/ندادن کارها توضیح می‌دم با چند نوع واکنش مواجه می‌شم که فصل مشترک همشون اینه: «توام به چه چیزایی فکر می‌کنیا!»
این جمله و مشابه‌هاش، باعث می‌شه تا اون‌جا که واقعا لازم نشده، دربارهٔ افکار و نظرات و تصمیم‌هام حرف نزنم و تا اون‌جا که ممکنه به نظر کسی گوش ندم.
آدما اسم چنین موجودی رو می‌ذارن لجباز، یه‌دنده، خودرای و چیزهایی شبیه این و من حتی به همون دلیل قبلی، نمی‌تونم توضیح بدم که چرا این برداشت اشتباهه.
از طرفی حرف نزدن، قلب و روح آدم رو سخت می‌کنه، چون ما هیچ کدوم علامهٔ دهر و سنگ خارا نیستیم. از نگفتن احساساتمون سنگین می‌شیم و این عملکردهامون رو تحت‌تاثیر قرار می‌ده و از طرفی با فکر فقط خودمون، خیلی جاها ممکنه اشتباه کنیم؛ همین، بهانهٔ جدید می‌ده به آدما برای برچسب و سرکوفت زدن و موقعیت جدیدی می‌شه برای تو برای حرف نزدن و چرخه به همین ترتیب تکرار می‌شه...
چیزی که هست، «می‌فهمم» و «درک می‌کنم»‌های زیادی از این دنیا طلبکارم...



+ از وبلاگ‌هایی که تعطیل شدن، دلم برای خانم الف و صهبا واقعا تنگ شده. کاش بشه برگردن...
+ به دستاوردهای جدیدی تو مدیریت ارتباطم با مامان و بابا رسیدم که خوشحالم می‌کنه. خدا رو شکر. [از جملهٔ مهم‌تریناش اینه که تصمیم گرفتم به حرفش اعتماد کنم وقتی می‌گه:«حق با توئه ولی مودب باش. بلند حرف نزن، بد نگاه نکن. اونی که می‌خوای رو خودم برات فراهم و گذشته رو هم جبران می‌کنم. تو فقط آروم و مودب باش.»]
+ گاهی اتفاقی چشمم می‌خوره و می‌بینم «اوه! جدی جدی ده ساله دارم می‌نویسم.» به نظرتون حرفامون کی تموم می‌شه؟ تموم می‌شه اصلا؟
+ گرچه به این حرفم اعتباری نیست، ولی احتمالا یه مدتی نیستم و نمی‌نویسم...
+ اگه نبودم، پیشاپیش بگم که یلدای خوبی داشته باشید. یلدا، طولانی‌ترین شب ساله و هم‌زمان شب شروع برگشتن خورشید. شب، مغرور اوج قدرتشه و ما، امیدوار و دلگرم و  مطمئن از برگشتن نور و گرما، جشن می‌گیریم... زمان، اون وقتی که شکوفه‌های سفید و صورتی رو درختا سبز شدن، نشون می‌ده حق با کی بوده...
+ اگه یادتون موند، بی‌ربط و باربط، بی‌بهانه و بابهانه، بامناسبت ‌‌و بی‌مناسبت، کم یا زیاد، دعام کنید لطفا...
+یا علی...

خانهٔ ما

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
شبکهٔ محترم افق، قبلاها برنامه‌ای پخش می‌کرد به اسم مستند-مسابقهٔ «خانهٔ ما» (نمی‌دانم الان هم هست یا نه) و در میزان جذاب بودنش همین بس که منِ به‌کلی‌ فراری از تلویزیون، حواسم به روز و ساعت پخشش بود که از دستش ندهم.
خط اصلی مسابقه به این شکل بود که چند خانوادهٔ مختلف باید طی مراحلی، هم با کسب درآمدهای خانگی و هم با صرفه‌جویی در هزینه‌ها، در پایان مبلغ بیش‌تری را در حساب بانکی خانواده (که ابتدای مسابقه شارژ شده بود) ذخیره می‌کردند.
مسابقه هم شامل مراحل مختلف مهمانی، سفر و کسب‌و‌کار خانگی بود.
من دو سری از این مسابقه را دیدم و به نظرم ایدهٔ جذاب و خلاقیت‌های جالبی در آن بود. مخصوصا از جهت مواجهه با سبک زندگی انسان ایرانی، فضای نسبتا خوبی ساخته بود.
الغرض، در یکی از قسمت‌های مسابقه، که دو خانواده مهمان خانوادهٔ سوم بودند و مرحلهٔ کسب‌و‌کار خانگی پشت‌سر گذاشته شده بود، دوربین از خانواده‌ها، قبل از مهمانی فیلم می‌گرفت. دقت کنید، مرحلهٔ قبلی گذشته، میزان درآمد و امتیازها هم مشخص، همه چیز تمام شده و خانواده‌ها در مسیر مهمانی بودند؛ نکتهٔ خیلی جالب این بود که والدین خانواده‌ها در آن سکانس مربوط به قبل شروع مهمانی، به فرزندشان به طور اکید توصیه می‌کردند که دربارهٔ ایدهٔ کسب‌و‌کار خانوادگی خانواده‌شان در مهمانی صحبت نکنند و مطلقا چیزی نگویند. این سکانس خیلی جذاب و تا حدودی خاطره‌انگیز بود. خاطره‌انگیز به جهت یادآوری خاطرهٔ دفعاتی که چه در خانوادهٔ خودمان، چه خانواده‌های اطراف، با چنین تفکری مواجه شده بودم. یک جور تفکر پنهان‌کاری در مورد مسائل بی‌اهمیتی که بیانشان جزء اسرار خانوادگی نیست؛ تابوی حرف زدن در مورد مسائلی که به دلایل مبهم و غیرقابل‌توضیحی دلمان می‌خواهد از بقیه پنهان کنیم یا حتی بعضا درباره‌شان دروغ بگوییم! چرا؟ نمی‌دانم؛ ولی برداشت من این است که ما در مجموعه‌ای از پنهان‌کاری‌های غیرلازم زندگی می‌کنیم. ما در مجموع آدم‌های شفافی نیستیم و وقتی ذهنیت مردمی شفاف نباشد، مطالبهٔ شفافیت از مراکز تصمیم‌ساز، اجرایی و قضایی هم دچار سختی‌های مضاعف می‌شود. یعنی واقعا خیلی از تصمیمات را نمی‌توان به حساب عمد و قصدی در پنهان‌کاری و حتی تلاش برای پنهان کردن مواردی خلاف قانون دانست؛ بلکه موضوع این است که ذهنیت انسان ایرانی، ذهنیت شفاف و صادقانه‌ای نیست. نه‌تنها شفافیت و صداقت که حتی بیان راحت و روان احساسات هم برای انسان ایرانی دشوار است. او حتی اگر در پاک‌دست‌ترین و مسئولیت‌پذیرترین شرایط ممکن کار کند، باز هم احتمالا علاقه‌ای به شفاف شدن ندارد و میل پنهان شخصیتش به مخفی و مرموز و بی‌توضیح بودن است.
به گمانم ما نیاز داریم کنار همهٔ مطالبات مبتنی بر مبانی اعتقادی/مردم‌سالارانه دربارهٔ شفافیت حکومت و پاسخگویی مسئولین (در تمامی سطوح)، به جنبه‌های روان‌شناختی ماجرا هم توجه کنیم.
ما نیاز داریم سوای همهٔ دلایل و ملزومات دیگر، به جهت باز شدن گره کور ماجرای شفافیت، «گفت‌و‌گو»، «بیان صادقانهٔ احساسات» و «همدلی» را به نسل بعد یاد بدهیم. این تیری است که نشان‌های زیادی را می‌توان با آن زد...

نزدیک‌تر از رگ قلب

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
قرآن می‌خواندم؛ رسیدم به آیه‌ای که به نظرم ثقیل بود. یک طور خاصی قلبم آشوب شد و حس کردم باید همین الان بروم سجده تا آرام شوم. مهر را گذاشتم و «سبحان ربی الاعلی و بحمده».
بلند که شدم و کتاب را برداشتم برای خواندن ادامه، دیدم کنار آیه نوشته: «سجدهٔ واجبه».


به گمانم خیلی از بایدها همین‌ قدر بدیهی‌اند. همین قدر فطری...

در یک قاب

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۸ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

خلاصهٔ خوبی است؛

تربت، ذکر، کتاب، فیروزه‌ای، انار و آن یکی انار شکسته...

عما یصفون...

پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۰۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بعد این طوری است که از یک جایی به بعد می‌فهمی خدا از ترس‌ها و شک‌های روشنفکرانهٔ تو بزرگ‌تر است.
خدا، از عمیق‌ترین احساسات ضد خودش، از ژرف‌ترین و ظریف‌ترین سوالات دربارهٔ هستی، زندگی، کائنات، از هولناک‌ترین پرسش‌ها دربارهٔ مقدس‌ترین مسائل، از فاخرترین و پیچیده‌ترین ادبیات انسان برای اعتراض و پرسش، بزرگ‌تر و عمیق‌تر و داناتر است.
خدا همهٔ سوالات را _در هر سطحی که باشند_ می‌شناسد و‌ جواب همه‌شان را می‌داند.
خدا، بزرگ‌تر از آن است که بتوان تصور کرد.
الله اکبر...

جهت ثبت در تاریخ

سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
من فقط اینترنت همراه دارم و این موجود هنوز وصل نشده. 
قصد مهاجرت دارم به کرهٔ شمالی. 
کسی میاد خبر بده✋

آخری

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۲۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
حالا البته ماجرا با همان فرمول‌های تکراری قدیمی، فعلا کمابیش دارد جمع می‌شود، منتها فکر نمی‌کنم من یکی بتوانم فراموش کنم که کسی در این ماجرا با مردم «همدلی» نکرد. همه از بالا نگاه کردند، از بالا توصیه کردند، سفارش، پیشنهاد، دستور، هشدار، تحلیل و اقدامات دیگر. ولی «همدلی» در کار نبود. حتی در حد استفاده از یک مشت واژهٔ ساده.
ضمنا با رعایت تمام مصالح، می‌شد در تریبون عمومی، از دولت، از شیوهٔ اجرای کار، انتقاد کرد و به جایی هم برنمی‌خورد.

+ این که تعداد اعضای شورای هماهنگی اقتصادی را یک عدد دو رقمی اعلام می‌فرمایید، صرفا هم زدن قضیه است. یعنی این که من بنشینم فکر کنم ۱۶، ۱۷ نفر آدم رده بالای حکومتی با هم چنین افتضاحی به بار آوردند، خیلی دردش بیش‌تر است تا خیال کنم کار دو سه نفر بوده. هم نزنیم لطفا.
+ چپ و راست هم عزیزان لزوم حمایت رهبری از قانون و قوای کشور را یادآوری می‌کنند! انگار مثلا مسئلهٔ ما این است که چرا رهبری، حکم حکومتی نداده‌اند به لغو مصوبه! صرفا جهت اطلاع عرض کنم که گرفتاری ما (من حداقل) برای حتی یک لحظه هم چنین خواستهٔ مضحک سطح‌پایینی نبوده و نیست. فلذا این که تلویحا بعضی دوره افتاده‌اند و مثل مراقب‌های امتحان‌ها، نتیجهٔ آزمون ولایتمداری اعلام می‌کنند و تیک حضور و غیاب می‌زنند، آدم را عصبانی می‌کند. آدم را عصبانی نکنید. حضرت فخیمهٔ دولت به قدر کافی برای عصبانی کردن ما کافی است و با تمام قوا هم حضور دارد.
+ من با اجازهٔ همگی، همچنان دلم برای مردمی که توان و ابزار اعتراض ندارند، می‌سوزد. گرچه که مقصر بخش عمده‌اش، خودشان هستند.
+ و من دیگر دربارهٔ این موضوع نمی‌نویسم...


+بعدنوشت: 
از مطالب خوب این روزها:
«نه اعتراض انحصاری است، نه وظیفه» در وبلاگ تی‌لم

+بعدنوشت ۲:
به صرف انتقاد به نفر اول مملکت، که اولا دفعهٔ اول نیست و ثانیا هیچ بعید نیست در گذر زمان تغییر کند، ما را از دایرهٔ معتقدین نظری و عملی به نظام و اصول قانون اساسی خارج نفرمایید؛ چون ما خودمان چنین نظری نداریم و اگر روزی داشتیم، همین‌جا می‌نویسیم. واضح و شفاف.
با سپاس.

رومیِ زنگ

جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۰۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
سال ۹۶ موقع انتخابات، کارآموزی ترم آخرمان بود. برعکس انتخابات مجلس ۹۴ که در فضای ایزولهٔ دانشگاه بودم و فقط چند دیدار دانشجویی داشتیم با بعضی از کاندیداهای مجلس، آن سال صبح‌به‌صبح با آدم‌های واقعی رو‌به‌رو می‌شدم. آدم‌های واقعی جامعهٔ واقعی. از بین همهٔ بحث‌های آن روزها، همهٔ تکه‌ها، عصبانی شدن‌ها، بی‌تفاوت بودن‌ها و حتی بگویم ادا اطوارها، یه جمله توی ذهنم ماند. یکی از کارمندان آزمایشگاه بیمارستان یک بار گفت: «هم من، هم خانومم تو دورهٔ احمدی‌نژاد استخدام شدیم، خونه هم خریدیم، ولی من به روحانی رای می‌دم.»

ظاهرا مردم عدالت‌خواهی را در حد تامین کف هرم خواسته‌ها (آن هم صرفا خواسته‌های خانواده و اطرافیان خودشان) می‌خواهند و بعد هم خیال می‌کنند سرمایه‌داری مثل قرمه‌سبزی نهار است که می‌توان لوبیاهایش را جدا کرد، گوشتش را خالی‌خالی خورد و با عطر و رنگش هم کیف کرد.

+ از آن تحلیل‌ها که می‌گوید گزینهٔ مطلوب احمدی‌نژاد در سال ۹۲، روحانی بوده، من هم بلدم. این‌جا مشخصا منظورم گره‌خوردن مفهوم عدالت‌خواهی با تصویر سابقی است که از رئیس‌جمهور سابق داریم و ایضا سرمایه‌داری و تکنوکرات‌بازی با حضرات فعلی.

+ همین‌جا تا تنور داغ است این را هم بگویم که از کل انتخابات ۹۶، تبلیغات و مناظرات و بحث‌ها و دعواها، یک جمله از آقای رییسی یادم مانده. آن‌جا که (به مضمون) در بیان اقداماتی که در آستان قدس انجام داده بود، اشاره کرده بود به حضور یک خانم برای اولین بار در شورای مدیریت آستان (یا هر چیزی که اسم دقیقش هست). برای اولین بار بعد تقریبا چهل سال، یک خانم را (که حالا اصلا من نمی‌دانم اصولا تخصصی داشته یا صرفا بله قربان‌گو بوده) وارد شورای مدیریت مرکزی مذهبی در این مملکت کردند که به‌جرئت می‌توان گفت بیش از نیمی از زائرینش خانم هستند! و تو خود حدیث مفصل بخوان و...
... و خیلی بلاهت‌آمیز خیال کن مسائل زنان قرار است حل شود...

پاره‌ای توضیحات دربارهٔ مطلب حذف‌شده

جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
یک توضیحی به همهٔ کسانی که مطلب «وصلهٔ ناجور» را خواندند، بدهکارم. اگر آن مطلب را (که الان حذف شده) نخوانده‌اید، ادامهٔ پست را هم نخوانید و پوزش مرا بابت کشاندنتان تا صفحهٔ وبلاگم، بپذیرید لطفا.
اما آن‌ها که خوانده بودند؛ اول این توضیح را بدهم که انتشار و بعد، حذف مطلب را نشانهٔ خوبی نمی‌دانم. مطلقا قضاوتی نسبت به هیچ وبلاگ‌نویسی ندارم؛ چون شرایط و روحیات آدم‌ها یکی نیست. اما این را برای خودم نمی‌پسندم. از نظر من یک جور نامتعادل بودن و تزلزل فکری را می‌رساند، یک جور عجله و شهوت بیان مطلبی که نباید بیان شود، یک‌ جور تحت تاثیر احساسات لحظه‌ای بودن و وبلاگ برای من این چیزها نیست. تلاش کرده‌ام تاحد‌ممکن که نباشد. آن شب هم قبل نوشتن آن مطلب، چندین دقیقه با خدا حرف زدم که خالی شوم از آن حس بد و‌ نشد. چند دقیقه‌ای تند، بی‌تعارف، بی‌انصافانه و غیرمودبانه. کلماتم عصبانی بودند ولی قلبم آن کلمات را باور نداشت و می‌دانستم مطابق وعده‌اش، الفاظ را نادیده می‌گیرد. می‌دانستم می‌داند قلبا به «این چه وضعیه؟ منو خلق کردی ول کردی تو این دنیا؟ اصن اهمیتی برات دارم؟ شاکی‌ام از دستت، دلخورم، عصبانی‌ام، ازت بدم میاد» اعتقاد ندارم و از عصبانیت لحظه‌ای است؛ از نبود ادبی که دوست دارم در چنین موقعیت‌هایی داشته باشم و ندارم. الغرض، تجربهٔ زندگی به من نشان داده این طور وقت‌ها، الفاظ را به کلی نادیده می‌گیرد، و در عوض توجهش را می‌دهد به معنا. توجهش را می‌دهد به خواست به‌حق تو (اگر به‌حق باشد) و دیر یا زود نشان می‌دهد چقدر در اشتباه بودی.
امشب، وقتی یکی از معلم‌های دورهٔ دبیرستانم به من زنگ زد، وقتی دقایقی نسبتا طولانی دربارهٔ کتاب، اعتقاد، نادر ابراهیمی، روشنفکری و چیزهای دیگری حرف زدیم، وقتی اصرار کرد که حتما یک روز را هماهنگ کنیم برای صحبت‌های بیش‌تر، وقتی تاکید کرد کم‌تر کسی است که بتواند مخاطب این حرف‌هایش باشد و خوشحال است که من جزء آن گروه هستم، وقتی چندبار با شاگرد قدیمی‌اش که چندین سال از او کوچک‌تر است تماس گرفت و پیگیر بود تا بالاخره توانستیم صحبت کنیم، وقتی خودم توانستم حرف‌هایی را بزنم که مدت‌ها بود با هیچ انسانی بزرگ‌تر از خودم نتوانسته بودم مطرح کنم، فقط شرمندگی برایم ماند.‌ شرمندگی غر زدن به جان خدا برای حضور در جمعی که اصلا نه من مخاطب آن‌ها بودم و نه آن‌ها قادر به درک دنیای ذهنی من. ذوق برایم ماند. ذوق این که با تمام انعطاف‌پذیری خرج‌شده در این مدت، اما همچنان حد‌و‌حدود و خطوط قرمزم مشخص است، که اصلا لابد برای همین خودشان فهمیده‌اند که نباید چیزی به من بگویند. و‌ لذت عمیقی ماند از حرف‌هایی که امشب گفتم و شنیدم.
از آن‌جا که ارتباط من و شما در حد کلماتی است که این‌جا می‌نویسم، بنابراین احساس کردم لازم است روی دوم سکه را هم برایتان تعریف کنم تا همهٔ ماجرا را بدانید.
و‌‌ من باز هم عذر می‌خواهم از همهٔ آدم‌هایی که کلا نمی‌دانند ماجرا چیست و از همهٔ آدم‌هایی که پست را دیدند و‌ بعد حذف شدن بی‌توضیحش را.
«وصلهٔ ناجور» بودن نه‌تنها اتفاق بدی نیست که بسته به تعریف «جور» در جمع موردنظر، می‌تواند نشانهٔ چیزهای خوبی هم باشد اتفاقا :)

نگران آرمان‌های ۵۷، تا ابد...

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۵۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
...۹۸، ۸۸ ، ۷۸
فضای بستهٔ سیاسی کشور، از بالاترین تا پایین‌ترین سطوح، قابل‌انکار نیست؛ اما به نظرم سطح مسائل را در ادامهٔ اتفاقات آن سال‌ها باید تحلیل کرد. تقلیل ماجرا به بسته بودن فضای سیاسی یا تاثیرات اقتصادی‌، نظریه‌ای است که قادر به توضیح همهٔ اتفاقات نیست؛ ضمن این که سطح تنش‌ها، مدام از سطح تنش موردانتظار این نظریات ناقص، بیرون می‌زند و حال آدم را بدتر می‌کند.




+دردانهٔ عزیز، دنیا اگر جای درستی بود، آن استاد آمریکایی باید از دخالت و خباثت چندین‌و‌چند سالهٔ کشورش در این منطقه، از گروه‌هایی که خیلی جدی، رسمی و علنی، مسئول تحلیل مسائل ایران و تلاش برای ایجاد مشکل و تحریم و گرفتاری برای مردمش هستند، خجالت می‌کشید. «مظلوم» بودن دادو‌فریاد دارد، نه خجالت. [ضمنا اشتباهات و مشکلاتمان به خودمان مربوط است؛ نه هیچ‌کس دیگر و نه مخصوصا مسببین لااقل بخشی از وضع موجود]

+عنوان؟ اسم سرخپوستی نویسنده.

مراعات

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۲۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
ایستاده بودم کنار خیابان منتظر تاکسی. وقتی رسید، دیدم یک نفر جلو نشسته و دو نفر عقب (هر سه آقا). تا دستم را ببرم سمت دستگیرهٔ در عقب، پسر نوجوانی در جلو را باز کرد، پیاده شد و گفت «شما بیاین جلو، من می‌رم عقب می‌شینم.» 
کارش، به نظرم نه لزومی داشت، نه فایدهٔ خاصی؛ اما نمی‌توانم انکار کنم که چقدر برایم جذاب بود.
تحمل سختی «متفاوت بودن»، کار هرکسی نیست.

کدام جمهوری؟

دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۲۳ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
قرار به «جمهوری اسلامی» بود. انصاف داشته باشم، در هر دو جزئش به دستاوردهایی فوق‌العاده در این مدت رسیده‌ایم؛ اما الان باید خیلی جدی این را پرسید که آیا آن همه مبارزه برای تبدیل وضعیتِ «تصمیمات با منشأ خارجی و تایید یک نفر» به «تصمیمات با منشأ شبه‌داخلی و تایید چهار نفر» بوده؟
اسلام پیش‌کش، ما ظرفیت «جمهوری» نداریم؟


» ایدهٔ حکمرانی در قرن ۲۱: تصمیمات یک‌شبه برای معیشت هشتاد میلیون نفر در جلسات فراقانونی + قطع اینترنت به مقدار لازم.
» این که الان فقط می‌شود «وبلاگ» نوشت، یعنی کسی انتظار ندارد از وبلاگ، آبی گرم شود.
» ملت، قدیم‌ها بدون «اینترنت»، «انقلاب» می‌کردند و «تو دهن» دولت می‌زدند.
» خلایق هرچه لایق.