تلاجن

تو را من چشم در راهم...

دفاع از یک دوست یا حداقل مسافر کشتی باشیم

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۱۲ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

قصد نوشتن نداشتم و حتی همین الان هم که دارم می‌نویسم باز هم قصد نوشتن ندارم؛ ولی حقیقتا باید می‌گفتم که از بعضی واکنش‌های اخیر دلم گرفت. عجیب است برای من وقتی کسی باور و اعتقاد به «دعا» را مسخره یا حتی به آن توهین می‌کند. می‌فهمم و خودم هم بارها دیده‌ام سوءاستفاده از دین را برای دور زدن عقل و منطق و بدتر از آن، این دو را در اساس، مزاحم و معارض هم دیدن. می‌دانم هنوز مرزهای جبر و اختیار، سرنوشت ازپیش‌نوشته‌شده و تلاش بشر، اعتقاد به ابزار مادی و‌ باور هم‌زمان به ماوراءالطبیعه برای خیلی‌ها حل‌شده نیست؛ ولی باز هم نمی‌توانستم ناراحت نشوم.


خدای بعضی‌ها ناتوان است، خدای بعضی‌ها بی‌اطلاع است، خدای بعضی‌ها ظالم است، خدای بعضی‌ها بنده‌هایش را «بلاک» کرده، بعضی‌ها با خدایشان قهرند، بعضی‌ها اصلا خدایی ندارند، بعضی‌ها باورش دارند اما معتقدند واقعا وجود ندارد و یک جورهایی یک دوست خیالی است که از بچگی همراهشان مانده تا بعضی دردها را سبک‌تر کند، خودش هم‌ نه، همین تصور موهوم از او.

بعضی‌ها با خدایشان رفیقند، منتها به این صورت که هرکاری خودشان تشخیص بدهند درست است انجام می‌دهند و خدایشان هم فقط مهر و لبخند و محبت بلد است، وجود بی‌خاصیتی است که کلا فقط دست نوازش می‌کشد، خدای بعضی‌ها دروغ‌گو است، بعضی‌ها با خدایشان دعوا دارند، بعضی‌ها کلا نظری درباره‌اش ندارند، بعضی‌ها تا مجبور نشوند یادش نمی‌افتند، بعضی‌ها از او وحشت دارند و خلاصه هرکس خدایی دارد؛ اما وجه مشترک همهٔ این خداها این است که بنده‌هایشان به «دعا» امید و باور و شوق و‌ رغبت ندارند. بنده‌ها، فایده‌ای در دعا نمی‌بینند و درنتیجه آن را بلد هم نیستند.


امشب آمدم بنویسم، خدای من، صاحب و مالک و پروردگار و رفیق من، شبیه خدای این آدم‌ها نیست. که من سال‌ها با باور به او، قدرت، علم، بزرگی، مهربانی و البته قوانینش، زندگی کرده‌ام (قوانین که می‌گویم مقصودم این است در پس کم‌کاری‌ها و اشتباهات هم متوجه بوده‌ام تبعاتی برایم دارد، نه که هرچه بوده اطاعت بوده و بس!). که خدای من، مهربان است، اما کارها را بنا به اسباب انجام می‌دهد و برطبق مصالح. که قوانین قطعی خودش را دارد. که همه چیز عالم در ید قدرت اوست، اما مقدر کرده «دعا»ی خالصانه بتواند قضای حتمی و قطعی او را عوض کند.

آمدم بنویسم _کما این که بارها نوشته‌ام_ زندگی شبیه مزخرفات هالیوودی نیست. این طور نیست که شما دعا کنید و در همان آن، مسائل حل شوند، در همان لحظه مرده‌ها زنده شوند و همه چیز با سرعتی باورنکردنی، حل و فصل شود. (اگر بدانی دعای تو به اندازهٔ یک روز، به اندازهٔ یک نفر، موثر است، دیگر دعا نمی‌کنی؟)

آمدم بنویسم دعایی مستجاب است که از ته دل باشد، که از تمام اسباب غیرخدا قطع امید کرده باشیم، که اضطرار و اضطراب به نهایت رسیده باشد، که با رغبت، با شوق، با امید، به او، به ذات مقدس او توجه کنیم و همه چیز را از او‌ بدانیم.

نه مثل ما که دعا می‌کنیم و ته قلب‌مان این است: «حالا اگه مستجاب هم نشد به هرحال این مریضی که تا ابد نمی‌مونه، یه جوری حل می‌شه دیگه» و نمی‌فهمیم آن «یک جور دیگر» هم باز، لطف و محبت خداست.

نه مثل ما که پناه بردن به خدا، صرفا «یکی از گزینه‌ها»ی موجودمان است و نه، تنها راه ممکن!

ما طوری با خدا برخورد می‌کنیم که انگار یکی از سه چهار پزشک مطرحی است که برای فلان مشکل جسمی‌مان قصد داریم تک‌تک به همه‌شان مراجعه کنیم و «حالا این نشد، یکی دیگه».

تاثیر «دعا» را نمی‌فهمیم، فایدهٔ «التجا» را درک نمی‌کنیم و «لیلة‌الرغائب» که شبی برای تمرین و یادآوری رغبت و شوق داشتن نسبت به پروردگار عالم است _آن‌چه بسیار و به‌سرعت فراموش می‌کنیم _ برایمان چیزی است شبیه یک‌ جور چراغ جادو یا مثلا شمع تولد که باید چشم‌هایت را ببندی و آرزو کنی! هر چیزی را که می‌توانیم به مسخره و شوخی و لودگی و سانتی‌مانتالیسم مفرط گرفته‌ایم و تهش هم معتقدیم «دعا اگه قرار بود مستجاب بشه که...»


خدای من در کتاب محکمش، سرنشینان کشتی‌ای را مثال زده که هنگام مشاهدهٔ احتمال غرق شدن کشتی، با خلوص او را می‌خوانند و توقع نجات دارند؛ اما هنگامی که دعای خالصانه‌شان مستجاب می‌شود و پایشان به خشکی می‌رسد، قول و قرارهایشان را با خدا یادشان می‌رود؛ خواستم بگویم این روزها خیلی‌ها حتی شبیه همین سرنشینان نکوهش‌شدهٔ آن کشتی هم نیستیم؛ یعنی حتی همان خلوص مقطعی و موضعی را هم نداریم. حال خیلی‌ها بیش‌تر شبیه پسر نوح پیامبر_علی نبینا و آله و علیه‌السلام _ است که به صخره‌ای پناه برد تا از طوفان عالمگیری نجات یابد و این آدم را غمگین می‌کند...


این روزها دیر یا زود، سخت یا آسان، می‌گذرند؛ اما بعضی‌هایمان شاید خوب باشد بیش‌تر به خودمان فکر کنیم. بیش‌تر به زبونی آدمی‌زاد در منتهای درجهٔ پیشرفت تاریخی‌اش فکر کنیم که در مقابل موجودی که حتی «زنده» هم محسوب نمی‌شود، این طور حقیر و ذلیل شده. به این جهان‌بینی احمقانه که در آن برای نجات از طوفانی سهمناک، به سنگ کوچکی پناه برده‌ایم فکر کنیم.

به خدا فکر کنیم و به تاثیر دعای خالصانه. به دلیل بی‌اعتمادی و بی‌اعتقادی‌مان به پروردگار عالم.

زندگی بدون اعتقاد به دعا، از هزار بیماری همه‌گیر ترسناک‌تر است...


+مرتبط:

انکار

هرزنامه

با شوق، با ادب، با امید

باوری هست؟

باورِ تاثیر و تاثیرِ باور

قسم به اسم آزادی...

سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۵۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

به قول محمدرضا شهبازی، عاقا دفعهٔ بعد که خواستین انقلاب کنید یه طوری برنامه‌ریزی کنید بیفته فروردینی، اردیبهشتی، مهری چیزی:)


+ ولایت ما کلا کم برف میاد. هرچند سال یه بار ممکنه سفیدی برف رو ببینیم؛ عوضش تا دلتون بخواد بارون داریم این‌جا. هفتهٔ پیش یه روزی، هوا خیلی خوب شد یهو. انقدی که ما پنجره‌ها رو باز و وسایل گرمایشی رو خاموش کردیم؛ بعد من شاکی بودم. راه می‌رفتم تو خونه می‌گفتم «این چه وضعیه؟ الان چله کوچیکهٔ زمستونه و باید سردتر از چله بزرگه باشه، چرا انقدر هوا بهاریه؟» (ما به چهل روز اول زمستون می‌گیم چله بزرگه، به بیست روز بعدی می‌گیم چله کوچیکه، بعد من اینو قبلا شنیده بودم ولی دقیقش رو امسال یاد گرفتم و مثل بچه‌ها خورده بود تو ذوقم که چرا هوا مطابق اطلاعاتی که من تازه یاد گرفتم عمل نمی‌کنه :دی) 
بعد حالا از دیروز هوا طوری سرد شده که نگم براتون، امروزم از صبح برف میومد، هرچند الان دیگه قطع شده. ولی خب، اصولا شما خواستید انقلاب کنید، بندازید یه ماه گرم‌تر :)


+که تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد ای شهید...
+عنوان و جملهٔ موخره، از سرود «به لالهٔ در خون خفته»

محکم‌کاری

يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۲۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

از جملهٔ اصول مهم زندگی می‌شه به «هر اطلاعاتی باید یه نسخهٔ پشتیبان داشته باشه» اشاره کرد.

بر همین اساس من از عکسا، موسیقی‌ها، یادداشت‌ها و بقیهٔ اطلاعات مهم گوشی، یه کپی تو لپ‌تاپ دارم. شمارهٔ مخاطبینم رو هم علاوه بر گوشی، تو دفترچه یادداشت نوشتم. از همهٔ مطالب این وبلاگ هم (هر مطلب تو صفحهٔ خودش که نظرات رو هم شامل بشه) یه نسخه ذخیره کردم تو لپ‌تاپ و علاوه بر این‌ها، از همهٔ اطلاعات مهم گوشی و لپ‌تاپ، یه نسخه هم تو هارد دارم.

هیچ‌وقت به وسایل دیجیتالی اعتماد کامل نداشته باشید✋


+ در صورت نداشتن هارد و لپ‌تاپ، می‌تونید از راه‌های دیگه استفاده کنید. مثلا اگر توی خونه کامپیوتر دارید، تو حافظهٔ اون بریزید (کاری که خودم قبلا انجام می‌دادم) یا اگر این گزینه هم نیست، اطلاعات مهم‌تون رو بسپرید به دوست یا آشنایی که بهش اعتماد دارید و به هارد دسترسی داره. به هرحال باتوجه به شرایط، همیشه می‌شه یه راهی پیدا کرد.

بین صبح و عصر جمعه، کدامش دلگیرتر است؟...

شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۰۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
یک چیزی از بعد از آن جمعه در وجود من از بین رفته، که نمی‌دانم چیست، فقط انقدری می‌فهمم که دنیا دیگر حالم را به هم می‌زند.
به نظرم شبیه جنازهٔ متعفنی بر سر یک راه است که فقط دوست داری بینی‌ات را بگیری و بدون نگاه کردن، تند از کنارش عبور کنی.
نمی‌دانم چطور بنویسم که خیال نکنید افسرده‌ام (که نیستم) ولی واقعا روزشماری می‌کنم که تمام شود ماموریت نفس کشیدن در این فضای متعفن...

اقل فایده‌ش، تموم کردن کتابای نیمه‌تمومه

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۴۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
عاقا چطوری این همه آرامش، تمرکز و وقت اضافه پشت «کم شدن زمان استفاده از اینترنت» قایم می‌شن؟ چه‌طوری همه با هم اون پشت جا می‌شن خب؟
اوصیکم فی‌الواقع*. دنیای جالب و عجیبیه:)

*اگر امکانش رو دارید.

بی‌ربط۱: خوبی وبلاگ اینه که ربات‌ها نمی‌تونن وبلاگ بزنن.
بی‌ربط۲: وبلاگ‌نویس، نوشتن را کنار بگذارد، ابلهان باور کنند.

اَجی مَجی

چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۴۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
انسان ایرانی از سیاست و اقتصاد، در کم‌ترین زمان و با تلاشی زیر حد متوسط، بیش‌ترین و بهترین نتایج را توقع دارد.
انسان ایرانی تلویحا دنیا را با آخرت اشتباه گرفته و زمین را با بهشت. به این صورت که شهر، حکومت، سیاست و اقتصاد آرمانی‌اش را یک طور عجیبی یک‌شبه و بهشت‌گونه می‌خواهد.
از انتقاد کردن و تکه و کنایه انداختن بی‌نهایت لذت می‌برد و اصولا اقدام مثبتی وجود ندارد که او در نخستین واکنش نسبت به آن، بدون خوشحالی یا تشکر، با پوزخندی بر لب، حد بالاتری را طلب نکند یا مسخره‌اش نکند.
پیش‌بینی من این است که احتمالا ظهور حجت خداوند هم انسان ایرانی را راضی نکند و نگاه غیرواقع‌بینانه و روحیهٔ غر زدن دائمی‌اش، بالاخره کار دستش بدهد.

+پ.ن بدیهی: منظور از «انسان ایرانی»، «همهٔ» مردمان این سرزمین نیستند.
+‏پ.ن تجربه‌شده: آن‌ها که «کار» می‌کنند خیلی کم‌تر غر می‌زنند.
+‏پ.ن همه‌گیرانه: ناپرهیزی کردم و سری به توییتر زدم این اواخر. اوضاع؟ طرف چون مهندس است خیال می‌کند هر موضوعی که تویش کلمهٔ «انتگرال» داشت، در حیطهٔ تخصص اوست؛ ولو این موضوع «حذف انتگرال از کتاب‌های درسی دبیرستان» باشد. و آن یکی با مدرک کارشناسی زبان چینی در مورد علت حذف پلوتو از منظومهٔ خورشیدی در کتاب‌های درسی می‌پرسد. (مدرکتان مرتبط نیست، گوگل که نمرده عزیزانم)
خلاصه این که در، بر همان پاشنه‌های قبلیِ اظهارنظر در مورد همه‌چیز می‌چرخد. باید به جای «همه‌چیز را، همگان دانند.» بگوییم «همگان همه‌چیز را می‌دانند.»
+پ.ن حکیمانه: «اگر نادان سکوت می‌کرد، اختلاف از بین می‌رفت.» [اول هم جوالدوز به خودم]

رفراندوم

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۴۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

یه حالی دارم شبیه ارمیا تو بیوتن، اون‌جا که به سرش زده بود یه کفن برداره ببره چهل تا مومن براش امضا کنن... چهل تا مومن شهادت بدن آدم خوبیه... دارم فکر می‌کنم می‌تونم چهل تا مومن پیدا کنم که من رو بشناسن و انقدری بشناسن که بتونن چنین شهادتی بدن؟...




پ.ن: لطفا اگر توجه به مرگ و یادآوری اون رو به عنوان یک «واقعیت محتوم در زندگی»، نشونهٔ «افسردگی» و «حال بد» و «آرزوی مرگ» و «امید پایین به زندگی» و این طور چیزا می‌دونید این مطلب رو کلا ندید بگیرید و نظرات عجیب غریب واسه من نذارید. با سپاس :)

بعدنوشت: پ.ن۲: حرف بیوتن شد؛ یه چیزی قدیما راجع به بیوتن نوشته بودم. دوست داشتید بخونید: شعاری شد؟!

۱۵۵

يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۴۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
عاقا پریروزی رفتم بقالی، دیدم مغز گردو گذاشتن تو مغازه روشم یه کاغذه که نوشته ۱۵۵ با یه سری صفر. می‌گم خدایا، این پونزده هزار و پونصد که نیست طبعا، ولی صد و پنجاه‌ و پنجم دیگه زیاده واقعا، بعد دیدم نه دیگه، همون صد و پنجاه و پنجه. کیلویی صد و پنجاه‌ و‌ پنجه. چه خبره خب؟:/
بعد امشب نشستم واسه مامان تعریف می‌کنم می‌گم «این چه وضعیه خب؟ اصلا مردم تو این شرایط چرا ازدواج می‌کنن؟ اصلا حالا ازدواج هیچی، چرا بچه‌دار می‌شن؟ عاقا خداییش با مغز گردو کیلویی صد و پنجاه و پنج تومن چرا بچه‌دار می‌شن آدما؟ بعد اصن چرا ما پنیر می‌خریم که لازم باشه باهاش گردو بخوریم؟ اصن چرا باید فسنجون خورد؟ تازه هنوز قیمتا بعد گرون شدن بنزین درست بالا نرفته و نگه داشتن واسه عید انگار. بعد تازه اگه گازوئیل هم گرون بشه چی؟ عاقا اصلا الان مرغ و گوشت قرمز و ماهی کیلویی چنده؟»
و هی همین طوری می‌گفتم و مامان و بابا می‌خندیدن:/
من جدی می‌گفتم ولی:/

بهارِ زمستانیِ ما

شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
تجدید بیعت می‌کنم با عمیق‌ترین آرمان‌های انسانی‌ای که می‌شناسم.
تجدید بیعت می‌کنم با قراری که با خودم گذاشته‌ام برای صرف نهایت تلاشم جهت به بار نشستن آن آرمان‌ها.
تجدید بیعت می‌کنم با اعتقادم به پایداری و صبر در مسیر تحقق بزرگ‌ترین خواسته‌های نوع انسان.

+ و آرزو و دعای عاقبت به خیری.... آرزوی قرار گرفتن و باقی ماندن در مسیر درست تا آخرش...

مدیریت انفجار

پنجشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۴۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

بهش گفتم: «ببین بعد به یه جایی می‌رسی که این آتش‌فشان تو قلبت رو می‌تونی کنترل کنی، می‌تونی تصمیم بگیری کی و کجا گدازه‌ها بریزن بیرون. می‌تونی گدازه‌ها رو آروم بریزی تو قالب کیک که شکل بگیرن و آتیش دلت رو شسته‌رفته و تر‌وتمیز بذاری جلوی بقیه.

می‌تونی موقع نوشتن عمیق‌ترین دردای روحت، حواست به رعایت همهٔ علایم نگارشی و نیم‌فاصله و... باشه.

این‌جا جای خاصیه.»

فرار از محتوای مجازی

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۱۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

استفاده از اینترنت را به حدود یک ساعت در هفته کاهش داده‌ام و بسیاااااااار راضی‌ام از این وضع.

می‌ماند بی‌اطلاعی از اوضاع سیاسی-اجتماعی مملکت که عجالتا چاره‌ای نیست.

تلاشم این است پناه ببرم به کتاب و مثل قبل، آن همه تنها و بی‌پناه خودم و ذهنم را در معرض اخبار و وقایع رها نکنم.

ممکن است مثل قبل نتوانم یا نخواهم در وبلاگ‌هایی که می‌خوانم نظر بگذارم که پیشاپیش عذرخواهم.

بنای ننوشتن ندارم، ولی اگر کمرنگ‌تر شدیم، فراموشمان نکنید لطفا؛ مثلا در احوال خوشتان برای «همهٔ وبلاگ‌نویس‌ها» هم دعا کنید که به ما هم چیزی برسد:)

مراقب خودتان باشید :)



بعدنوشت به تاریخ ۱۱ اسفند ۹۸: یک ساعت کم بود و تو درازمدت عملی نشد. فکر می‌کنم حدود دو، دو و نیم ساعت در هفته، معقول‌تر باشه. [روزی ۱۵ تا ۲۰ دقیقه]

نیازمندیها

چهارشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۳۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
یکی از این‌هایی که امید دل‌انگیزشان به خدا، آینده، انسان و جهان از سر جوانی و بی‌تجربگی، از سر الکی خوش بودن و در جریان وقایع نبودن، از سر بی‌اطلاعی و بی‌سوادی و میل به گول زدن خودش و دیگران نباشد...
یکی از این‌ها که از چیزهای دیگری خبر دارد....
یکی از این‌هایی که تنش این‌جاست و دلش آن‌جا که باید...

عقلِ کل

دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۰۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
 و من به عقلانیتی فکر می‌کنم که باعث می‌شد یک انسان خلاف جو غالب، خلاف حرف همه، انقدر فهمیده باشه که بفهمه «بت‌های چوبی و سنگی»، «خورشید و ماه و ستاره‌ها و پدیده‌های طبیعی» نمی‌تونن خدا باشن....
نه‌تنها می‌فهمید، که شجاعانه، هوشمندانه و خلاقانه بیانش می‌کرد و پای این عقیده می‌ایستاد...
و همهٔ این کارها رو در حالی انجام می‌داد که یه جوان کم سن و سال، یه نوجوان بود در واقع...

+ من مدت‌هاست مبهوت شخصیت عجیب حضرت ابراهیم هستم تو قرآن و تاریخ البته.
+قبلا نوشته بودم اگه یه وقتی بچه‌ داشتم و اگر دختر بودن، انتخابم برای اسمشون «عسل» و «ایرانا» است؛ حالا باید اضافه کنم انتخابم برای اسم پسر(ها) «علی»، «ابراهیم» و‌ «سلمان» ه. این سه نفر واقعا آدم‌های عجیبی بودن تو تاریخ. خیلی عجیب.



+ نویسندهٔ تلاجن تا اطلاع ثانوی، بنا نداره «خبر» و «تحلیل» بخونه. بنابراین اگر نوشته‌های این وبلاگ هیچ ربطی به اخبار دنیای واقعی نداشت‌ و کلا تو فاز خودش بود، دلیلش اینه. گفتم که اطلاع داده باشم.

خانه‌وبلاگ

جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۳۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
اگه هر وبلاگ شبیه یه خونه باشه، وبلاگای مختلف چه جور خونه‌‌‌ای هستن؟
من با پیوندهای خودم شروع می‌کنم:

بانوچه: یه دوبلکس نقلیه با حیاط کوچولو و سقف و دروازه‌ها و پرده‌های یاسی. دیوارهای کوتاه حیاط و باغچه پر از گل. درخت ندارن تو باغچشون.

هدس: یه واحد متوسط تو یه برجه. یکی دو تا تراس دنج داره و اثاثیه‌ش انقدر ساده و خودمونیه که هیچ‌رقمه به برج‌نشینی نمی‌خوره. تو تراسش واسه پرنده‌ها هم چنتا لونه ساخته و هرچند وقت یه بار سر و صدای پرنده‌ها باعث می‌شه طبقه بالایی‌ها و پایینی‌ها اعتراض کنن. کلا روحیات برج‌نشینی نداره و من جاش بودم می‌فروختم می‌رفتم تو جنگل کلبه می‌خریدم:)

موزه درد معاصر: از این خونه‌های دو طبقهٔ با حیاط مفصل و یه کوچولو قدیمیه که یه جای خوبی از شهره. معلومه از اون خونه‌های بااصل و نسبه که چند نسل به ارث رسیده؛ منتها هیچ‌کس دقیقا نمی‌دونه کی توش زندگی می‌کنه؛ گرچه که معلومه یه چند نفری هستن اون تو:)

بنده: از این ساختمونای بلنده با نمای رومی. حیاط نداره. پارکینگ داره فقط و مقادیری دوربین مداربسته اطراف ساختمون. از این آیفونای پیچیده هم داره که باید عدد و رقم وارد کنید توش.

سیاهه‌های یک پدر: یه خونهٔ پدربزرگانهٔ قدیمی شمالیه. با حیاط بزرگ و کلی درخت پرتقال و نارنج و نارنگی.

Daily me: از این آپارتمانای دوست‌دار طبیعته که مطابق با شرایط محیطی ساخته شده. پشت‌بوم فضای سبز داره، مصرف انرژیش خیلی کمه، تاحدممکن هم از شیشه‌های بزرگ و شفاف تو ساختش استفاده شده. شکل هندسیش هم خاص و تو چشه.

فیشنگار: آپارتمان بیست سی طبقه است. واحدهای خوب، نمای خوب، محلهٔ خوب. کلا مورد خوبیه برای خرید و فروش اگه تا یه حدی پول داشته باشید.

تنها دویدن: صاحبش معماره فلذا سکوت می‌کنم! تنها چیزی که می‌تونم بگم فعلا اینه که همهٔ اصول معماری تو ساختش رعایت شده.

بیمارستان دریایی: «بیمارستان دریایی»ه! یعنی قشنگ یه بیمارستان بزرگ و مجهزه زیر آب با تم آبی. یه شعبهٔ دوم کوچیک‌تر هم داره که حالا فعلا گفتن نگین:)

دردانه: دو طبقه است که هر طبقه یه واحد دوبلکس داره که با هم بشن چهار طبقه:) تو یه خیابون اصلی و یه کوچه است که اسم هر دوشون عدده. پلاک خودشم چهاره. نما و دروازهٔ سفید.

سفر نویسنده: ویلاییه. نمای آجری. کوچیک ولی باصفاست. از این خونه‌ها که وقتی قراره بری مهمونی خونشون، خوشحال می‌شی:)

بخاری: شومینه و آکواریوم دارن خونشون. یه ویلایی جمع و جوره. حیاط کوچولو، باغچهٔ کوچولو. از این پرده‌های پر از جینگیلی پینگیلی هم دارن. دکور اصلی پذیرایی هم کتابخونه است.

تلاجن: تلاجن، دوست داره یه خونهٔ روستایی شمالی باشه:) به نظر شما چیه؟:)

عشق، نمای نزدیک بسته (۲)

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۰ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
بخش اول
عقب... همین طور برگردیم عقب.
نظرت چیست برگردیم به عالم قبل از این‌جا؟
مثلا خیال کنیم روح من و تو در آن عالم به هم نزدیک بوده‌اند و بعدتر وقتی برای ورود به این دنیا مجبور به جدایی شدند، زجر کشیده‌اند. مثلا خیال کنیم روزهایی که بین تاریخ تولد من و تو فاصله است، روزهایی است که آن یکی که کوچک‌تر است در فراق محبوبش اشک ریخته و غصه خورده. بعد بالاخره زمانی رسید که هر دوی ما وارد این عالم شدیم. تو در جایی و من در جای دیگری. تو در شهری و خانواده‌ای و‌ من در شهر دیگر و خانوادهٔ دیگری و بی‌خبر از یک‌دیگر؛ و نه‌تنها بی‌خبر از یک‌دیگر که بی‌خبر از الفت و محبتی که در گذشته بوده. خاصیت آن اتفاق عجیب و بزرگِ وارد شدن به این دنیا این است که نسبت‌ها و محبت‌ها را از یاد آدم می‌برد. و ما یک‌دیگر را از یاد بردیم و هرکدام در مسیری و به سوی سرنوشتی حرکت کردیم. اشتباه کردیم. بزرگ شدیم. زمین خوردیم. خندیدیم. بارها و بارها طلوع و غروب خورشید، بهار و زمستان را تجربه کردیم تا بالاخره آن نیروی مرموز غیرقابل‌توضیح عالم که ارواح انس‌گرفته را به هم می‌رساند، ما را از پس اتفاقات بسیار و در ظاهر تصافی، دوباره به هم رساند.
می‌بینی؟ اگر بخواهم برگردم عقب، می‌توانم خیلی برگردم. می‌توانم تا جایی ریشه‌های این محبت را دنبال کنم که دیگر نه تو، تو باشی و نه من، من.
می‌توانم از هرچه هم‌اکنون هستیم و داریم عبور کنم و باز هم این رشتهٔ محبت باقی باشد و مسیر را، و این پیوند را نشانم بدهد.
عشق، در یک نگاه اتفاق نمی‌افتد؛ حداقل بگویم برای من نیفتاد. نگاه اول، نگاه اولِ همان روح بی‌خبر از موانست دیرینه است؛ پس محبت و لطافتی در آن نیست؛ جدیت است و بی‌تفاوتی.
زمان، قطاری است که با شتاب می‌گذرد و در کوپه‌های آن، در راهروی کنار پنجره‌اش، در ایستگاهی که گهگاه به دلیلی در آن توقف می‌کند، اتفاقاتی می‌افتد که در ظاهر تصادفند. این‌ها، همان قدر می‌توانند تصادف باشند که حضور هم‌زمان من و تو در یک قطار و به سوی یک مقصد.
عشق در یک نگاه (در نگاه اول) اتفاق نمی‌افتد؛ ولی به هرحال به تصادفی برای وقوع آن نگاه اول نیاز دارد.
زندگی تصمیم گرفته بود این تصادف را پیش بیاورد و آورد...

ادامه دارد....
[ادامه‌اش الزاما در مطلب بعدی نیست]

شادی‌های کوچک و غم‌های بزرگ

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۴۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
امیدوارم هرچه زودتر روزی برسه که همهٔ دنیا تو صلح و امنیت باشه. روزی که روزهای آدم‌ها با هول و اضطراب سپری نشه. در هیچ‌جای دنیا.
دیگه فقط همچین اتفاقیه که می‌تونه آرومم کنه...

گزارش ماوقع

دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
آدم باید یکی رو داشته باشه که بتونه از ته دل از حرفا و شوخی‌های به‌جاش بخنده. هم‌زمان بشه رو شونه‌هاش گریه کرد. هم‌زمان بشه همهٔ غصه‌ها و نگرانی‌هات رو براش تعریف کنی و انقد محکم و فرهیخته و اهل معنا باشه که بتونه با لحن، کلمات و نگاهش آرومت کنه.
اینا رو تو همین چند روز که پر از نگرانی و غم و اضطراب بودم فهمیدم. قبلا هیچ‌وقت انقدر به نظرم مهم نیومده بود، گرچه الان هم البته صرفا متوجه اهمیتش شدم ولی به هرحال بازم کاری نمی‌شه کرد.‌ می‌فرماد: یافت می‌نشود جسته‌ایم ما.


+ مراسم از جهت تاثیری که فکر می‌کردم برام داشته باشه خوب بود الحمدلله. گرچه این خشم و ناراحتی تموم نشده و نمی‌شه هم.
+ همون طور که احتمالا تصاویر و فیلم‌ها رو دیدید، بسیااااااار هم شلوغ بود. یعنی اگه یکی دو‌ درجه دیگه شلوغ‌تر بود، خفه می‌شدیم احتمالا.
+ من خودم نرسیدم که بتونم تو خود دانشگاه باشم. در حالی که ساعت هفت میدون فردوسی بودم ولی تا نزدیکی سردر دانشگاه بیش‌تر نشد که بریم و واقعا فکر نمی‌کردم این طوری بشه و‌ الا حتما زودتر حرکت می‌کردیم ولی خب الخیر فی ما وقع. مثلا شاید یه خوبیش این بود که ما جزء اولین گروه‌هایی بودیم که کاروان شهدا رو موقع خروج از دانشگاه دیدیم.
+ سیستم صوتی برای ما که بیرون بودیم؟ افتضاح. [عجیبه واقعا برای جمهوری اسلامی با این همه سابقهٔ برگزاری چنین مراسمی]
+ بعد مراسم یه سر هم رفتیم بهشت زهرا قطعهٔ شهدا و حق هم همین بود. یعنی اصلا اگه نمی‌رفتم یه چیزیم می‌شد احتمالا و وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، هلیکوپترهای حامل پیکرهای شهدا رو دیدیم، به سمت افقی که مایل به غروب بود... یه نمای دل‌انگیز جهت حسن ختام...(هرچند خیلی دلم می‌خواست خیلی بیش‌تر می‌موندیم تو بهشت زهرا و نمی‌شد)
+ همهٔ این کارها رو به نیت و نیابت از همهٔ اونایی که دوست داشتن تو‌ مراسم باشن و به هر دلیلی نبودن انجام دادم، فلذا خیالتون راحت. همهٔ اونایی که دلتون تو مراسم تشییع بود، کنار ما بودید.
+ یه اضطراب سنگینی تو وجودم هست از هر تصمیمی که قرار باشه ایران بگیره. اون آدم بند اول رو برای این اضطرابه نیاز دارم.
+ و نکتهٔ مهم آخر: عصر جدیدی آغاز شده. خواهیم دید.


بعدنوشت: یادم رفت اینو بنویسم؛ دیروز از یکی از این فال‌فروشای تو مترو فال حافظ خریدم و حدس می‌زنید چی بود؟
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور...
اینم عکسش.

عاقل‌تر از آنیم که دیوانه نباشیم...

يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۲۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
عجیبه. می‌گن محبت از شناخت میاد، ولی می‌تونم قسم بخورم این محبت، این اشکی که سه روزه تموم نمی‌شه، این غمی که هر لحظه تازه‌تر می‌شه، این که امروز صبح فهمیدم نمی‌شه، باید پاشم برم تهران تو اون اقیانوس آدما یا غرق شم یا حداقل بتونم به جای گریه‌های بی‌صدای توی اتاق، با صدای بلند زار بزنم، اینا فقط از شناخت نمیاد. مگه من کلا چقدر از تو می‌دونستم یا همین الان می‌دونم سردار؟ اشکم بند نمیاد ولی... غصه‌م تموم نمی‌شه انگار...همهٔ روضه‌ها انگار این روزا به تو می‌رسه... همهٔ روضه‌ها با هم مجسم شده...آخ... آخ که خدا رو شکر فاطمیه نزدیکه...

تازه مداحی‌ها رو می‌فهمم...

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۳۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
شهادت تو تازه من رو متوجه معنای روضه‌ها کرده سردار...

پایان خوش...

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۳۳ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
دیشب قبل این اتفاق، می‌خواستم یه پستی بذارم بنویسم:

«آخرالزمان،
اقلیتی پیشتاز 
اکثریتی بی‌تفاوت
توازن ظاهری نابرابر قوا
موقعیت جغرافیایی ویژه
شرایط سخت و ناامیدکننده
و یکی دو پیشگویی قطعی از عاقبت ماجرا نیاز دارد.»

و حالا...
مشخصه که حداقل به اندازهٔ یک گام به نتیجهٔ اون پیشگویی‌های قطعی نزدیک‌تر شدیم...


+ در این دنیا هر چیزی حکمتی دارد و چگونه مردن آدم‌ها، آخر حکمت است...*
+ اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک...

+بعدنوشت: مرتبط:

*به مضمون، از «بیوتن» رضا امیرخانی