راست میگویند عشق زمینی
به عشق آسمانی
منجر میشود
مثلا
به روز واپسین
اعتقاد پیدا میکنم
برای این که امیدوار شوم
حداقل در آن روز
میتوانم ببینمت...
تو این روزگار خودپیامبرپندارهای تمومنشدنی، حس میکنم منم میتونم ادعای تاسیس یه مکتب جدید برای زندگی رو داشته باشم. اساس و مبناش هم خود طبیعته. یعنی هرچی تو طبیعت به شکل خاصی وجود داره، حتما به دلیلی اون شکلیه و باید از اون ساختار پیروی کرد.
مثلا خانمها باید موهاشون رو بلند کنند، چون رشد موی سر خانمها از آقایون بیشتره. یا مثلا حیوونایی مثل سگ و گربه رو نمیشه تو خونه نگه داشت، چون تابلوئه با طبیعتشون جور نیست. از طرفی سیستم چندهمسری برای آقایون هم تایید میشه، چون تا اونجا که از زیست دبیرستان یادمه، اغلب پستانداران به خاطر هزینهٔ زیستی بالای جنس ماده برای تولد بچه، سیستم چندهمسری برای جنس مذکر دارن. در همین راستا، هزینههای مادی بچه هم با باباشه.
یا مثلا تو این مکتب، گیاهخواری تایید نمیشه، چون اصولا اگه قرار بود آدمیزاد گیاهخوار بشه، بهش دندون گوشتخوری نمیدادن و قوانینی از این دست.
خلاصه که رسانه باش هموطن! ما چی کم داریم از اینا که هر روز صبح پا میشن یه مشت بدیهیات رو با روتوش «پنج گام فلان»، «ده قدم بهمان»، «چاییات را هورت بکش»، «چه کسی مربای تمشک صبحانهام را برداشت؟» به خلقالله غالب میکنن؟
هیچی فیالواقع :)
+ با سپاس مجدد و ویژه از همهٔ اونایی که واسه مطلب قبلی نظر گذاشتن.
+عیدتون هم مبارک :)
بین تمام تواناییهای غیرعادی، مهارتهای ذهنی، کشف و کرامتهای عرفانی، فقط کاش روزی بتوانم به قدرت مدیریت و کنترل فکر و خیال برسم. برای قطع هجوم این همه خاطره و خیال تلخ ناخواسته با هر بهانه و تلنگر باربط و بیربطی...
یعنی اوضاع این طوری است که مثلا آهنگ الف میتواند مرا یاد دو خاطرهٔ خیلی خوب، پنج خاطرهٔ خوب، سه خاطرهٔ متوسط، دو خاطرهٔ بد و یک خاطرهٔ خیلی بد بیندازد؛ انتخاب ذهن من دقیقا همان خاطرهٔ خیلی بد است برای یادآوری و دیگر خیلی بخواهد تخفیف بدهد و لطف کند، آن دو تا خاطرهٔ بد.
+ اخیرا به این دستاورد شگفتانگیز و البته ترسناک رسیدهام که خیلی چیزها از زندگی بیستوپنج شش سال گذشته را دلم میخواهد بریزم دور و از نو شروع کنم. از اولِ اول. و تنها گرفتاریام این است که خاطرات و خیالات آن بیستوپنج شش سال گذشته رهایم نمیکنند...
یک وقتی بود میرفتیم حرم، از دردها و رویاها و آرزوهایمان میگفتیم...
و حالا خود حرم رفتن شده آرزو...
+ پروردگارا! ببخش بر ما گناهانی را که نعمتها را تغییر میدهد و بلا نازل میکند...
یه صحنهای هست تو فیلم آخر سری هری پاتر که من خیلی ازش خوشم میاد. نمیدونم مجموعه داستانهای هری پاتر رو خوندید/فیلماش رو دیدید یا نه. یه توضیح خلاصه میدم برای اونایی که نمیدونن. شخصیتی هست تو این مجموعه به اسم «پروفسور دامبلدور» که مدیر یه مدرسۀ جادوگری و یه جادوگر بزرگه. این شخصیت یه جورایی مهمترین، قویترین و باهوشترین شخصیت مثبت قصه محسوب میشه که تو کتاب شیشم (یکی مونده به آخر) میمیره. اما قبل از مرگش یه ماموریت میسپره به قهرمان اصلی داستان (هری) و دوستاش. حدود کلی این ماموریت تو کتابای قبلی مشخصه و بقیۀ جزئیاتش هم تو کتاب هفت معلوم میشه.
تو شیش تا کتاب اول، خوب بودن پروفسور دامبلدور و درست بودن حرفاش کاملا یه اصل پذیرفتهشده است برای مخاطب و ما هیچوقت خیلی به این شخصیت نزدیک نمیشیم؛ در مورد خودش خیلی چیزی نمیدونیم و خیلی هم نیازی نمیبینیم بدونیم. هر قصهای یه آدم خوب میخواد و دامبلدور، شخصیت خوب این قصه است. ولی خب، مشخصا میدونیم که آدم فوقالعادهایه و برای همین بهش اعتماد داریم، قبول و دوستش داریم و من یادمه حتی موقع خوندن صحنۀ مربوط به مرگش تو کتاب شیشم، اشک ریخته بودم.
کتاب هفت، آخرین کتاب و سختترین مرحلۀ اون ماموریتیه که گفتم. ماموریت سختی که تا کتاب شیش به خاطر حضور دامبلدور همیشه یه خاطرجمعیای در مورد احتمال موفقیتش داری، اما تو کتاب هفتم، علاوه بر این که مبارزه وارد سختترین قسمتش میشه، نبود دامبلدور هم سختیها رو مضاعف میکنه.
قسمت جذاب ماجرا اینجاست که نویسنده به همین حد قانع نمیشه و تصمیم میگیره مخاطب رو با چالش عمیقتری روبهرو کنه: نزدیکتر شدن به زندگی شخصی خود دامبلدور.
قهرمان اصلی داستان تو کتاب آخر، نه تنها باید با نبود دامبلدور و سختی ماموریت تو بدترین قسمتش کنار بیاد، که باید تصمیم بگیره آیا با وجود اسناد و شواهدی که در مورد دامبلدور برای اولین بار باهاشون مواجه میشه و اون شخصیت نابغۀ فوقالعاده رو براش خراب میکنن (در زمانی که خودش هم نیست که بتونه توضیحی بده)، آیا باز هم میخواد به انجام اون ماموریت با شیوهای که ازش خواسته شده ادامه بده؟ آیا اعتمادش به دامبلدور، به تردیدهای منطقیای که با وجود اون شواهد جدید پیدا کرده، میچربه؟
فیلم البته (مثل بقیۀ قسمتهای فیلمهای این مجموعه) خیلی از کتاب عقبتره. یعنی مشخصا من این تردیدها رو از خود کتاب خیلی بهتر درک کردم و فیلم، حس و فضاسازی و تاثیرگذاری کتاب رو نداره؛ منتها یه صحنۀ خیلی خوب داره. یه جایی هست که برادر دامبلدور، هری رو در مورد کاری که داره انجام میده به چالش میکشه. تناقضات شخصیت دامبلدور و قسمتهای مخفی زندگیش رو به روی هری میاره و ازش میپرسه واقعا دنبال چیه؟ مثل یه پسربچه احساساتی افتاده تو مسیر انجام خواستههای مردی که خیلی چیزا رو ازش قایم کرده بوده؟ و آیا اصلا میدونه داره چیکار میکنه؟
من این سکانس رو خیلی دوست داشتم. تردید، برای آدمیزادی که عملا فقط یه مشت فکر و ایده است، که بر مبناشون رفتار میکنه، حرف میزنه، سختیها رو تحمل میکنه و حتی لبخندها و اشکهاش رو از اونها داره، یه اتفاق خیلی بنیادیه.
تردید، ویروسیه که میافته به جون باورهای ما و هر تصمیمی در مقابلش بگیریم، یه چیزی مسلمه: دیگه اون آدم قبلی نمیشیم.
یا شروعی میشه برای عمیقتر شدن باورها و یا آغازیه برای از دست دادنشون و این به نظرم به نحوۀ مواجهۀ ما با تردیدهامون بستگی داره.
عجیبه که یه فکر، یه ایدۀ ظاهرا بیخطر کوچولو، یه سوال ظاهرا ساده و پیشپاافتاده، چطور میتونه انقدر سریع گسترش پیدا کنه، عمیق و عمیق و عمیقتر بشه و یهو به خودت بیای و ببینی در مورد کل سالهای گذشتۀ زندگیت، باورها و رفتارها و حتی بگم مبارزاتت، احساس سرما و خلا داری.
من قبلا یکی دو بار با این وضعیت مواجه شده بودم ولی هیچ کدوم به سختی این یکی نبودن. منظورم البته سوالات سطحی و شکهای معمولی نیست. منظورم تردیدهای پیشرفته و جدیه. در مورد انقراضهای گروهی شنیدین؟ در طول تاریخ حیات موجودات زنده، چند مرتبه انقراض گروهی اتفاق افتاده؛ یعنی اغلب گونههای زندۀ روی زمین از بین رفتن و بعد، حیات وارد مرحلۀ جدیدی از تکامل شده. این تردیدهای عمیقی که ازشون حرف میزنم از این جنسن. مثل انقراض گروهی باورهای قبلی میمونه و مشخصا میتونم بگم که برای بار فکر میکنم سوم تو زندگیم، دارم وارد یکی از این انقراضهای گروهی میشم.
شک و سوال، لشکر عظیم قدرتمند مسلحی شده که داره به باورهام حمله میکنه و جالبه بهتون بگم که دقیقا تو همچین شرایطیه که میفهمی واقعا به کدوم قسمت از مبانی اعتقادیت، اعتقاد داری و کدومها رو با سرهمبندی کنار هم جمع کردی.
میدونید، خیلی دردناکه این وضعیت. حالم اصلا خوب نیست، سرم داره از شدت سوالاتی که به ذهنم میرسه منفجر میشه، تمرکز کردن برام خیلی سخت شده، قلبم متلاطمه، دارم درد میکشم و از شدت استیصال به گریه افتادم... میدونم که این وضعیت حالا حالاها ادامه داره و میدونم که دیر یا زود، باید خیلی جدی تصمیم بگیرم که:
«چقدر به دامبلدور اعتماد دارم؟»
از جمله بزرگترین اشتباهات سال ۹۸ میتونم به تلاش نکردن برای پیدا کردن نیمهٔ گمشدهٔ زندگیم اشاره کنم.
اگر اوایل یا اواسط ۹۸ عقد کرده بودم، الان میتونستیم به بهونهٔ کرونا بدون جشن عروسی (که به نظر من واقعا جشن رومخِ اعصابخردکنِ باعث اضمحلال روحی آدمیزاده) بریم سر خونه زندگیمون.
همهگیری بعدی هم که معلوم نیست کِی باشه! :دی
+ نزدیک چهل صفحهٔ ۱۰ در ۱۰ دفترچه یادداشتم، فقط ایده و کلیدواژه دارم برای نوشتن. هر روز هم به خودم میگم «دیگه بعد از این چیزی به ذهنت رسید نمینویسی ها!» و بازم مینویسم البته :| . بعد این تازه غیر وقتاییه که وسط انجام یه کار دیگه یهو به خودم میام میبینم دارم برای مخاطبای یه برنامهٔ تلویزیونی خیالی در نقش کارشناس مسائل فرهنگی_آموزشی حرف میزنم :| . راهحلی ندارید؟
قصد نوشتن نداشتم و حتی همین الان هم که دارم مینویسم باز هم قصد نوشتن ندارم؛ ولی حقیقتا باید میگفتم که از بعضی واکنشهای اخیر دلم گرفت. عجیب است برای من وقتی کسی باور و اعتقاد به «دعا» را مسخره یا حتی به آن توهین میکند. میفهمم و خودم هم بارها دیدهام سوءاستفاده از دین را برای دور زدن عقل و منطق و بدتر از آن، این دو را در اساس، مزاحم و معارض هم دیدن. میدانم هنوز مرزهای جبر و اختیار، سرنوشت ازپیشنوشتهشده و تلاش بشر، اعتقاد به ابزار مادی و باور همزمان به ماوراءالطبیعه برای خیلیها حلشده نیست؛ ولی باز هم نمیتوانستم ناراحت نشوم.
خدای بعضیها ناتوان است، خدای بعضیها بیاطلاع است، خدای بعضیها ظالم است، خدای بعضیها بندههایش را «بلاک» کرده، بعضیها با خدایشان قهرند، بعضیها اصلا خدایی ندارند، بعضیها باورش دارند اما معتقدند واقعا وجود ندارد و یک جورهایی یک دوست خیالی است که از بچگی همراهشان مانده تا بعضی دردها را سبکتر کند، خودش هم نه، همین تصور موهوم از او.
بعضیها با خدایشان رفیقند، منتها به این صورت که هرکاری خودشان تشخیص بدهند درست است انجام میدهند و خدایشان هم فقط مهر و لبخند و محبت بلد است، وجود بیخاصیتی است که کلا فقط دست نوازش میکشد، خدای بعضیها دروغگو است، بعضیها با خدایشان دعوا دارند، بعضیها کلا نظری دربارهاش ندارند، بعضیها تا مجبور نشوند یادش نمیافتند، بعضیها از او وحشت دارند و خلاصه هرکس خدایی دارد؛ اما وجه مشترک همهٔ این خداها این است که بندههایشان به «دعا» امید و باور و شوق و رغبت ندارند. بندهها، فایدهای در دعا نمیبینند و درنتیجه آن را بلد هم نیستند.
امشب آمدم بنویسم، خدای من، صاحب و مالک و پروردگار و رفیق من، شبیه خدای این آدمها نیست. که من سالها با باور به او، قدرت، علم، بزرگی، مهربانی و البته قوانینش، زندگی کردهام (قوانین که میگویم مقصودم این است در پس کمکاریها و اشتباهات هم متوجه بودهام تبعاتی برایم دارد، نه که هرچه بوده اطاعت بوده و بس!). که خدای من، مهربان است، اما کارها را بنا به اسباب انجام میدهد و برطبق مصالح. که قوانین قطعی خودش را دارد. که همه چیز عالم در ید قدرت اوست، اما مقدر کرده «دعا»ی خالصانه بتواند قضای حتمی و قطعی او را عوض کند.
آمدم بنویسم _کما این که بارها نوشتهام_ زندگی شبیه مزخرفات هالیوودی نیست. این طور نیست که شما دعا کنید و در همان آن، مسائل حل شوند، در همان لحظه مردهها زنده شوند و همه چیز با سرعتی باورنکردنی، حل و فصل شود. (اگر بدانی دعای تو به اندازهٔ یک روز، به اندازهٔ یک نفر، موثر است، دیگر دعا نمیکنی؟)
آمدم بنویسم دعایی مستجاب است که از ته دل باشد، که از تمام اسباب غیرخدا قطع امید کرده باشیم، که اضطرار و اضطراب به نهایت رسیده باشد، که با رغبت، با شوق، با امید، به او، به ذات مقدس او توجه کنیم و همه چیز را از او بدانیم.
نه مثل ما که دعا میکنیم و ته قلبمان این است: «حالا اگه مستجاب هم نشد به هرحال این مریضی که تا ابد نمیمونه، یه جوری حل میشه دیگه» و نمیفهمیم آن «یک جور دیگر» هم باز، لطف و محبت خداست.
نه مثل ما که پناه بردن به خدا، صرفا «یکی از گزینهها»ی موجودمان است و نه، تنها راه ممکن!
ما طوری با خدا برخورد میکنیم که انگار یکی از سه چهار پزشک مطرحی است که برای فلان مشکل جسمیمان قصد داریم تکتک به همهشان مراجعه کنیم و «حالا این نشد، یکی دیگه».
تاثیر «دعا» را نمیفهمیم، فایدهٔ «التجا» را درک نمیکنیم و «لیلةالرغائب» که شبی برای تمرین و یادآوری رغبت و شوق داشتن نسبت به پروردگار عالم است _آنچه بسیار و بهسرعت فراموش میکنیم _ برایمان چیزی است شبیه یک جور چراغ جادو یا مثلا شمع تولد که باید چشمهایت را ببندی و آرزو کنی! هر چیزی را که میتوانیم به مسخره و شوخی و لودگی و سانتیمانتالیسم مفرط گرفتهایم و تهش هم معتقدیم «دعا اگه قرار بود مستجاب بشه که...»
خدای من در کتاب محکمش، سرنشینان کشتیای را مثال زده که هنگام مشاهدهٔ احتمال غرق شدن کشتی، با خلوص او را میخوانند و توقع نجات دارند؛ اما هنگامی که دعای خالصانهشان مستجاب میشود و پایشان به خشکی میرسد، قول و قرارهایشان را با خدا یادشان میرود؛ خواستم بگویم این روزها خیلیها حتی شبیه همین سرنشینان نکوهششدهٔ آن کشتی هم نیستیم؛ یعنی حتی همان خلوص مقطعی و موضعی را هم نداریم. حال خیلیها بیشتر شبیه پسر نوح پیامبر_علی نبینا و آله و علیهالسلام _ است که به صخرهای پناه برد تا از طوفان عالمگیری نجات یابد و این آدم را غمگین میکند...
این روزها دیر یا زود، سخت یا آسان، میگذرند؛ اما بعضیهایمان شاید خوب باشد بیشتر به خودمان فکر کنیم. بیشتر به زبونی آدمیزاد در منتهای درجهٔ پیشرفت تاریخیاش فکر کنیم که در مقابل موجودی که حتی «زنده» هم محسوب نمیشود، این طور حقیر و ذلیل شده. به این جهانبینی احمقانه که در آن برای نجات از طوفانی سهمناک، به سنگ کوچکی پناه بردهایم فکر کنیم.
به خدا فکر کنیم و به تاثیر دعای خالصانه. به دلیل بیاعتمادی و بیاعتقادیمان به پروردگار عالم.
زندگی بدون اعتقاد به دعا، از هزار بیماری همهگیر ترسناکتر است...
+مرتبط:
به قول محمدرضا شهبازی، عاقا دفعهٔ بعد که خواستین انقلاب کنید یه طوری برنامهریزی کنید بیفته فروردینی، اردیبهشتی، مهری چیزی:)
از جملهٔ اصول مهم زندگی میشه به «هر اطلاعاتی باید یه نسخهٔ پشتیبان داشته باشه» اشاره کرد.
بر همین اساس من از عکسا، موسیقیها، یادداشتها و بقیهٔ اطلاعات مهم گوشی، یه کپی تو لپتاپ دارم. شمارهٔ مخاطبینم رو هم علاوه بر گوشی، تو دفترچه یادداشت نوشتم. از همهٔ مطالب این وبلاگ هم (هر مطلب تو صفحهٔ خودش که نظرات رو هم شامل بشه) یه نسخه ذخیره کردم تو لپتاپ و علاوه بر اینها، از همهٔ اطلاعات مهم گوشی و لپتاپ، یه نسخه هم تو هارد دارم.
هیچوقت به وسایل دیجیتالی اعتماد کامل نداشته باشید✋
+ در صورت نداشتن هارد و لپتاپ، میتونید از راههای دیگه استفاده کنید. مثلا اگر توی خونه کامپیوتر دارید، تو حافظهٔ اون بریزید (کاری که خودم قبلا انجام میدادم) یا اگر این گزینه هم نیست، اطلاعات مهمتون رو بسپرید به دوست یا آشنایی که بهش اعتماد دارید و به هارد دسترسی داره. به هرحال باتوجه به شرایط، همیشه میشه یه راهی پیدا کرد.
یه حالی دارم شبیه ارمیا تو بیوتن، اونجا که به سرش زده بود یه کفن برداره ببره چهل تا مومن براش امضا کنن... چهل تا مومن شهادت بدن آدم خوبیه... دارم فکر میکنم میتونم چهل تا مومن پیدا کنم که من رو بشناسن و انقدری بشناسن که بتونن چنین شهادتی بدن؟...
پ.ن: لطفا اگر توجه به مرگ و یادآوری اون رو به عنوان یک «واقعیت محتوم در زندگی»، نشونهٔ «افسردگی» و «حال بد» و «آرزوی مرگ» و «امید پایین به زندگی» و این طور چیزا میدونید این مطلب رو کلا ندید بگیرید و نظرات عجیب غریب واسه من نذارید. با سپاس :)
بعدنوشت: پ.ن۲: حرف بیوتن شد؛ یه چیزی قدیما راجع به بیوتن نوشته بودم. دوست داشتید بخونید: شعاری شد؟!