بخش اول
عقب... همین طور برگردیم عقب.
نظرت چیست برگردیم به عالم قبل از اینجا؟
مثلا خیال کنیم روح من و تو در آن عالم به هم نزدیک بودهاند و بعدتر وقتی برای ورود به این دنیا مجبور به جدایی شدند، زجر کشیدهاند. مثلا خیال کنیم روزهایی که بین تاریخ تولد من و تو فاصله است، روزهایی است که آن یکی که کوچکتر است در فراق محبوبش اشک ریخته و غصه خورده. بعد بالاخره زمانی رسید که هر دوی ما وارد این عالم شدیم. تو در جایی و من در جای دیگری. تو در شهری و خانوادهای و من در شهر دیگر و خانوادهٔ دیگری و بیخبر از یکدیگر؛ و نهتنها بیخبر از یکدیگر که بیخبر از الفت و محبتی که در گذشته بوده. خاصیت آن اتفاق عجیب و بزرگِ وارد شدن به این دنیا این است که نسبتها و محبتها را از یاد آدم میبرد. و ما یکدیگر را از یاد بردیم و هرکدام در مسیری و به سوی سرنوشتی حرکت کردیم. اشتباه کردیم. بزرگ شدیم. زمین خوردیم. خندیدیم. بارها و بارها طلوع و غروب خورشید، بهار و زمستان را تجربه کردیم تا بالاخره آن نیروی مرموز غیرقابلتوضیح عالم که ارواح انسگرفته را به هم میرساند، ما را از پس اتفاقات بسیار و در ظاهر تصافی، دوباره به هم رساند.
میبینی؟ اگر بخواهم برگردم عقب، میتوانم خیلی برگردم. میتوانم تا جایی ریشههای این محبت را دنبال کنم که دیگر نه تو، تو باشی و نه من، من.
میتوانم از هرچه هماکنون هستیم و داریم عبور کنم و باز هم این رشتهٔ محبت باقی باشد و مسیر را، و این پیوند را نشانم بدهد.
عشق، در یک نگاه اتفاق نمیافتد؛ حداقل بگویم برای من نیفتاد. نگاه اول، نگاه اولِ همان روح بیخبر از موانست دیرینه است؛ پس محبت و لطافتی در آن نیست؛ جدیت است و بیتفاوتی.
زمان، قطاری است که با شتاب میگذرد و در کوپههای آن، در راهروی کنار پنجرهاش، در ایستگاهی که گهگاه به دلیلی در آن توقف میکند، اتفاقاتی میافتد که در ظاهر تصادفند. اینها، همان قدر میتوانند تصادف باشند که حضور همزمان من و تو در یک قطار و به سوی یک مقصد.
عشق در یک نگاه (در نگاه اول) اتفاق نمیافتد؛ ولی به هرحال به تصادفی برای وقوع آن نگاه اول نیاز دارد.
زندگی تصمیم گرفته بود این تصادف را پیش بیاورد و آورد...
ادامه دارد....
[ادامهاش الزاما در مطلب بعدی نیست]
فقط جمله زیر عنوان وبلاگ!