عجیبه. میگن محبت از شناخت میاد، ولی میتونم قسم بخورم این محبت، این اشکی که سه روزه تموم نمیشه، این غمی که هر لحظه تازهتر میشه، این که امروز صبح فهمیدم نمیشه، باید پاشم برم تهران تو اون اقیانوس آدما یا غرق شم یا حداقل بتونم به جای گریههای بیصدای توی اتاق، با صدای بلند زار بزنم، اینا فقط از شناخت نمیاد. مگه من کلا چقدر از تو میدونستم یا همین الان میدونم سردار؟ اشکم بند نمیاد ولی... غصهم تموم نمیشه انگار...همهٔ روضهها انگار این روزا به تو میرسه... همهٔ روضهها با هم مجسم شده...آخ... آخ که خدا رو شکر فاطمیه نزدیکه...