آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۹)
حتى خود ابنسعد هم وقتى مىآید تا با امـام حسـین (علیهالسـلام) مـذاکره کنـد، امـام (علیهالسلام) میگویند: «تو به خاطر حکومت ری این جنایتها را میکنی؛ اما گندم ری را نخواهی خورد؛ حتی اگر ما را بکشی.» او هم به مسخره مىگوید حالا گندم نبود، ما به جو هم راضى هستیم. این هم یک گروه از آدمهاى متوسط و خودخواهى است که تاریخ را گند زدهاند.
در کربلا وقتى سیدالشّهدا (علیهالسـلام) در محاصره قرار مىگیرنـد، در سـخنرانى خـود خطاب به مردم کوفه که به جنگ ایشان آمدهاند، مىفرمایند:
«آیا شما نشنیدهاید که پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) فرمود هرکس حاکم ستمگر و مستبدی را ببیند که حرام الهی را حلال کرده و پیمان خدا در مسئلهٔ حکومت زیر پا گذاشته، مخالف سنت پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) است و به گناه و تجاوز حکومت میکند «ثم لم یغیر علیه بقول و لا فعل»؛ ولی علیه چنین حاکمیتی فریاد نزند و اعتراض نکند و وارد عمل نشود، در جهنم کنار حاکم ستمگر خواهد بود؟ آیا نشنیدهاید؟ و حال آیا نمیفهمید که من چرا با اینان درگیر شدهام؟ این دستگاه، مطیع دین نیست. این حکومت، دینی نیست. اینان علنی فساد میکنند و حدود و قوانین خدا را تعطیل کردهاند. اموال عمومی را خودشان میخورند و بیتالمال مسلمین را بین خودشان و باندشان تقسیم میکنند و کشور را بر اساس قوم و خویش بازی و پارتیبازی اداره میکنند. اینان حرام خدا را حلال کردهاند.»
شب عاشورا، تماما به نماز و عبادت گذشته و این یک رکن از حماسهٔ کربلاست. صبح تاسوعا هم سیدالشّهدا (علیهالسلام) در سخنرانى تاریخى خود دوباره بحث «عـدالت» را مطـرح کردند. اول به اصحاب خود مىفرمایند بروید و در اردوگاه حسین فریاد بزنید که هرکس، بدهکار است یا حقى بر ذمّـه دارد و ادا نکرده است، حق ندارد با ما بماند و فردا در کنار ما شهید بشود؛ یعنی حقالناس و حقوق مردم تا این حد، محترم است. سپس بگویید هرکسى ظلمى کرده و دینی بر گـردن اوسـت، نمـىخـواهم در اردوگاه جهاد ما بماند و فردا با ما شهید بشود و نام او میان نام شهدای کربلا براى همیشه بمانـد.
خطاب به مردم کوفه، در همان سخنرانى صبح عاشورا رو به سپاه دشمن مىگویند:
«مردم، سخنان مرا بشنوید و شتاب مکنید تا موعظه کنم. این حق شما بر من است که موعظهتان کنم و استدلال مرا برای آمدن به اینجا بشنوید؛ اگر درست بود، پس انصاف بدهید و دیگر حق نبرد با من نخواهید داشت و اگر انصاف ندهید، هرچه میخواهید بکنید و برای من مهم نیست. ای مردم، من کیستم؟ از بزرگانتان بپرسید، از آنان که بیست سال قبل، ما را در این شهر دیدهاند و تجربه کردهاند. فلانی و فلانی، آیا شما نامه ننوشتید؟»
آنها هم ترسیدند و کتمان کردند. گفتنـد مـا؟ نـه، مـا چـه وقـت نامـه نوشـتیم؟! سیدالشّهدا (علیهالسلام) فرمود: «آری، به خدا سوگند، همین شما به من نامه نوشتید. وای بر شما.» اما آنان براى آن که صداى حقیقت را نشنوند، سروصدا و هلهله کردنـد. حضـرت سیدالشّهدا (علیهالسلام) فرمودند: «ساکت باشید و بگذارید سخن بگویم.»؛ اما هلهله ادامه یافت. فرمود:
«میدانم چرا ساکت نمیشوید. شکمتان از مال حرام پر شده است. در این سالها شکمهایتان را از ثروت عمومی انباشتهاید، اموال بیتالمال و حق مردم و فقرا را بالا کشیدهاید و بنابراین نمیتوانید سخن حق را بشنوید. گوش شما برای شنیدن آیات قرآن سنگین شده است و بازوی دشمن شدهاید؛ بدون این که اینها عدالت را اجرا کرده باشند. عدالت را اجرا نکردهاند، اما شما بازوی طواغیت امت علیه ما شدهاید.»
یک نمونهٔ دیگر، «عبیداللّه بن حر» است که یک افسر نظامى و از دلاوران عرب بـود. او ملاقاتی با امام حسین (علیهالسـلام) دارد که خودش این ملاقات را گزارش مىکند. مىگوید حسین (علیهالسلام) را دیدم که به خیمهٔ من آمد. چهرهاى بسیار زیبا داشت. از او پرسیدم آقـا، ریشـتان را رنگ زدهاید؟ خیلى قشنگ است. (حالا سوالها را ببینید). حسین (علیهالسلام) به من گفت از تـو کمـک میخواهیم. گفتم: آقا، من زندگى دارم. زن و بچه دارم و شرمندهام؛ ولى اسـبى دارم کـه دومی ندارد و شمشیرى که آن نیز تک است. این اسب و شمشـیر مـا تقـدیم بـه محضـر شـما! سیدالشّهدا (علیهالسلام) به او مىگویند:
«ما برای اسب و شمشیر تو نیامدهایم؛ ما برای خودت آمدهایم.»
و بلند مىشوند و از چادر او میروند؛ اما به او مىگویند:
«حال که نمیآیی، بگذار نصیحتی به تو بکنم. از اینجا دور شو؛ آنقدر دور که صدای غربت ما را نشنوی. زیرا به خدا سوگند هرکس شاهد این درگیری نابرابر باشد و صدای ما را نشنیده بگیرد، با صورت در آتش افکنده خواهد شد.»
یک صحنهٔ دیگر، قبل از ظهر عاشورا، سوار بر شتر شدند تا آخرین سخنان را با کوفیان بگویند. فرمود: «سخنانم را بشنوید و سپس مهلتام ندهید که ولی من خداست. من پسر کیستم؟» شمر به تمسخر گفت ما که نمىفهمیم چه مىگویى! حبیب بـه او پاسـخ داد راست میگویی، تو نباید هم بفهمى! سیدالشّهدا (علیهالسلام) نیز فرمودند: «شکمی که از بیتالمال مردم و مال حرام پر شده، دیگر نمیتواند آیات قرآن را بشنود.»
این وقایع، در مقتلها آمده است. حُر هم خطاب به نیروهاى دشمن گفت ظهر اسـت؛ بگذارید حسین بن على (علیهالسلام) نماز بگزارد. ابنتمیم _از نیروهاى دشمن_ گفت نماز شـما قبول نیست. حبیب بن مظاهر به او مىگوید: «یا حمار؛ اى الاغ! نماز آل پیامبر (صـلىالله علیـه و آلـه و سـلم) قبول نیست؛ پس نماز تو قبول است؟» آنجا درگیرى مىشود و حبیب شهید مىشـود. البته خود او و دیگران، شهادت او را از قبل مىدانستند. پیشتر، یعنـى از زمـان حضـرت امیر (علیهالسلام) به آنان گفته شده بود که هریک کجا شهید مىشوند. آن هم قضیهٔ جالبى دارد.
در زمان حضرت امیر (علیهالسلام)، روزى در وسط میدان کوفه، حبیب و میثم که بعـدها یکـى در کربلا شهید شد و قبل از او، دیگرى در کوفه به صلیب کشیده شد، سوار بر اسب به یکدیگر رسیدند. گردن اسبهایشان که در کنار یکدیگر قرار گرفت، حبیب به میثم گفت: «سلام بر مرد خرمافروش که بر سر در خانهٔ دارالرّزق به صلیبش مىکشند.» میثم خندید و به حبیب پاسخ داد: «و سلام بر مردى که موهاى بلندش به خـون سـرش سرخ خواهد شد و سرش را در کوچههاى کوفه خواهند گرداند.» این یاران على (علیهالسلام) از پیش، توسط على (علیهالسلام) از مکان و نحوهٔ شـهادت خـود خبردار و همه آمادهٔ شهادت بودند. این صحنهها خیلى زیباست. زیباتر از این چیست؟
یکى دیگر از شهداى بزرگ کربلا، جناب زهیر است که کوفى اسـت و بـه کوفیـان خطاب مىکند: «مردم، ما تاکنون یک امت بودیم؛ اما از امروز که بین ما شمشیر ردوبدل شود، دیگر دو امت خواهیم شد. ما امتی و شما نیز امتی هستید.» جالب است که این معلّم و مفسّر قرآن، به دست یکى از شاگردانش شهید مىشـود. او سخنان زهیر را قطع مىکند و فریاد مىزند ساکت شو. صدایت قطع بشود. ما چهقدر از شـما شیعیان على (علیهالسلام) و آل على (علیهمالسلام) وراجى شنیدیم. چقدر شعار؟ دیگر بس اسـت! زهیـر بـه او جـواب میدهد با تو نبودم اى پسر آدم بىفرهنگى که ایستاده و بر پاشنهٔ خودش، ادرار مىکرد. تـو چهارپایی بیش نیستى. ما با تو حرف نمىزنیم. خطاب من با مردم است؛ مردمى کـه شـاید هنوز وجدان داشته باشند.
نمونهٔ دیگر هم وقتى است که دیگر ایشان خودشان براى نبرد ظهر عاشورا بـه سـوى قتلگاه مىروند. در دعایشان مىگویند:
«سپاس خدای را که گوشهای ما هنوز میشنود و چشمان ما میبیند و دلهای ما آگاه است.»
این یعنی شما کور و کرید. سپس سیدالشهدا (علیهالسلام) رو به آسمان میگویند:
«خدایا، چشم بر هرچه جز تو بستم؛ که تویی صاحباختیار.»
و در پایان، عرایضم را با نکتهاى از زینب کبرى (علیهاالسلام) ختم مىکنم. وقتى در کـاخ یزید به لب سیدالشّهدا (علیهالسلام) چوب مىزدند و یزید مىگفت که «این جنگ، در عوض جنگ بدر است و انتقام پدرانم را گرفتم و نه وحىاى در کار بوده است و نه چیزى. همه، دروغهایی بوده است که بنىهاشم به مردم گفتند تا قدرت را به دست آورند و به دروغ، پاى خدا و دین را پیش کشیدند و این حرفها همه مزخرف است»، در چنین خفقانى، حضرت زینب کبرى (علیهاالسلام) آن سخنرانى تاریخى را ایراد مىکنند. یزید به طعن مىپرسد : زینب، چطور بود؟ اوضاع را چگونه دیدى؟ گفت:
«سراسر زیبا بود؛ بسیار زیبا و پرشکوه! سپاس خداى را و راسـت گفـت خـدا دربـارهٔ کسانی که اصول و آیات الهى را به مسخره مىگیرند و با همهچیز، بازى مىکنند. تو گمـان میکنی که آسمان و زمین را بر ما تنگ گرفتهاى؟ تو فکر مىکنـى ایـن کـه بـه دسـت آوردهای، کرامت است؟ حکومت را به خدمت خود گرفتى و از سـلطنت بـادآورده، شـاد هستی؟ اما بدان که از پس مهلت خدا، عذاب خداست؛ گرچه از تو توقعى نیسـت. چگونـه میتوان به کسى چشم داشت که مادرش جگر مردى بزرگ (جناب حمزه، سیدالشهدا) را به دنـدان دریـد و مکید؟ تو گوشت و پوستت از خون شهداى اسلام روییده است. چوب بـر دنـدان اباعبداللّـه (علیهالسلام) میزنی؟ همانجا که پیامبر خدا (صلىالله علیه و آله و سـلم) بوسه مىزد؟ مىخواهى قلـب مـا را بشکافی؟ ستارههاى درخشان آسمان بنىعبدالمطلب را در گلولای مىنشانى؟ عمّال و شیوخ و بزرگانت را اینجا جمع کردهاى تا به تو تبریک بگویند؟ جشن پیروزى گرفتهاى؟ روزى بیاید که از اعماق دل بگویى اى کاش لال و دستشکسته بودم و نمىگفتم آنچه گفتم و نمیکردم آنچه کردم. بدان که خداوند نخوابیده است. خدایا، ستمگران را بىانتقـام نگـذار؛ خشم خود را بر سر اینان بریز که خونها از ما ریختند و مردان ما را کشتند.»
فرمود:
«یزید، تو پوست ما را به دندان کشیدی و گوشت ما را پارهپاره جویدی؛ اما «لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء»؛ مپندار کسانی که در راه خدا شهید شدند، مردگانند؛ آنان زندهاند. همهٔ آنهایی که با عمل یا سکوتشان با تو در این جنایت همدستی کردند، در قیامت وضع تو را دارند. مصیبتهای بزرگ، کار مرا بدینجا کشانده که مجبور شوم رودررو با مثل تویی حرف بزنم؛ اما بدان که تو را کوچک میبینم و کوچکتر از آن میدانم که لایق گفتوگو با ما باشی. آری، سینههای ما میسوزد؛ زیرا حزبالله به دست حزب شیطان، به دست شکستخوردگان و آزادشدگان فتح مکه، اینک کشته شدهاند و خون آنان به دست شما ریخت و مزهٔ گوشت آنان زیر دندان شماست. بدان که اگر امروز تو ما را غنیمت گرفتهای، فردا خود به غنیمت خواهی رفت. تو نخواهی توانست ما را محو کنی؛ زیرا وحی الهی و تکلیف مقدس ما محوشدنی نیست. زود است که شیرازهٔ حکومت تو از هم بپاشد و آهنگ حقیقت، همهجا طنین افکند. دهانها همه لعن تو خواهند گفت و بر ستم تو نفرین خواهند کرد. سپاس خدای را که آغاز کار ما را از همان ابتدا درست نهاد و سنگ اول ما، سنگ سعادت بود و پایان کار ما را شهادت قرار داد و سنگ آخر، سنگ جانبازی است. خدا، اجر شهیدان ما را افزون کند و سرنوشت ما نیز به دست اوست؛ نه به دست تو.»
این بخشى از مضمون سخنرانى زینب (علیهاالسلام) در کاخ یزیدی است که به ظـاهر فـاتح شده؛ ولى مىبینید که زینب (علیهاالسلام) است که عزیز و عزتمند است. در پایان این عـرض ادب، درود میفرستم بر حسین (علیهالسلام) و زینب (علیهاالسلام) و همهٔ کسانى که بر خـط آن پارههای جگر رسولاللَّه (صلىالله علیه و آله و سلم) پایبند هستند. و از خداوند مىخـواهم بـه مـا توفیق دهد تا صادقانه بگوییم: «یا لیتنا کُنا مَعَکُمْ فَنَفُوزَ فَوزاً عظِیماً».
والسلام.
پایان جلسهٔ سوم
پایان جزوهٔ «عقل سرخ»
ادامه: به جای موخره
...الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَانَا لِهَٰذَا وَمَا کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ...
سلام
خیلی خیلی تامل برانگیز بود و قطعا نیاز دارم که یک بار دیگه بخونمش.
ممنون ازت مهتاب عزیز، اجر این کار ارزشمندت با خود امام حسین:)