آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۷)
فضاى عمومى مدینه روشن شد؛ اما آیا گروههای مهمى را از لحاظ شخصیتی و تأثیرگذارى مىتوانیم در مکه مورد بررسى قرار بدهیم؟
بله، در مکه هم افراد معتنابهى از حیث شخصیت و قدر و منزلت با ایشان بحث کردنـد که من دو نمونه را اشاره مىکنم. موسم حج بود و ایشان هم مُحرم شدند؛ منتها آنقدر فشار و تهدیدات زیاد شد و آمدنـد تا حتی به جان ایشان در ایام حج، سوءقصد کنند که ایشان حج را نیمهکاره رها کرد و از مکه خارج شد. در مکه، یک نمونه، گفتوگو با جناب ابنعبّاس است که از رجـال و شخصـیتهاى مهم جهان اسلام و از اسـلامشناسـان و مفسـران قـرآن اسـت. ایشـان هـم در مکـه بـه سیدالشهدا (علیهالسلام) نصیحت مىکند که آیا نمىشود در این روش سیاسى، تجدیدنظر بکنى؟ مسلم است که اینان تو را مىکشند و همهٔ شما را بىرحمانه از بین مـىبرنـد و هـیچ حـدّى نمیشناسند؛ زیرا هیچ اصولى ندارند. حسین بن علی (علیهالسلام) فرمودند:
«چرا این نصایح را به من میگویی؟ من فرزند پیامبرم. مرا از کنار پیامبر (صلیالله علیه و آله و سـلم) و از خانه و شهرمان بیرون کردند و امروز در کل جهان اسلام، جایی نمانده که من بروم و امنیت داشته باشم! برای فرزند پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) در سرزمین پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) هیچجا امنیت وجود ندارد. «لا یستقر من قرار و لا یأبی فی موت یریدون قتله»؛ من کجا بروم که اینها معترض من نشوند؟ اینها اصلا تصمیم گرفتهاند که مرا به هر قیمتی بکشند؛ زیرا اصلا وجود من علامت سوال بزرگی روی اینهاست. من نه به خدا شرک ورزیدهام و نه مشی و ایده و اصول پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) را تغییر دادهام.»
یعنی چون من بر اصول پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) باقی هستم، میخواهند مرا بکشند. ابنعباس در پاسخ به نکتهٔ جالبى اشاره مىکند و مىگوید:
«این مردم، مصداق آن آیات از قرآنند که میگوید بیدین نیستند، نماز میخوانند اما با کسالت. ریاکارند، برای جلب توجه، اظهار دین و دینفروشی میکنند. خدا را یاد میکنند؛ اما بسیار کم. مذبذب هستند. نه این طرفیاند و نه آن طرفیاند. خط روشن و اصول ثابتی ندارند.»
این تعابیر ابنعباس، دربارهٔ جامعه، مردم و افکار عمومى و خیلى از اصحاب و بزرگـان است. مىگوید من اینها را مىدانم و تکلیفشان روشن است؛ اما سؤالم از تو این اسـت کـه چرا خود را براى اینان یا به اعتماد اینان به کشتن مىدهى؟ البته بـاز امـام همـان پاسـخها را میدهند.
مورد دیگر هم «عبداللّه بن عمر» است؛ کسى که با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بیعت نکـرد و احتیاط شرعى کرد؛ اما بعدها با پـاى حجاج بن یوسـف ثقفـى بیعـت کـرد! ایشـان هـم سیدالشهدا (علیهالسلام) را نصیحت کرد. این هم شخصیت جالبى اسـت. ابـنعمـر ابتـدا بـه امـام حسین (علیهالسلام) مىگوید که شما فرزند پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) هستید؛ پیامبر را بین دنیا و آخرت مخیّر کردند و او آخرت را انتخاب کرد؛ تو فرزند آن خانواده هستى؛ دنیـا را رهـا کن. انگار حسین (علیهالسلام) که علیه ظلم موضع گرفته و مىخواهد حکومت اسلامى برقـرار شود، به دنبال دنیاست!
گفت ول کن دنیا را! دین، یک امر قدسى و مقدّس است؛ چهکـار دارد به دنیا و سیاست و حکومت؟ ول کن و دنبال آخرت و عبادتت برو! چون خودش هم آدم اهل عبادتى بود. گفت حسین جان؛ این حکومت براى اینهـا چهـارمیخـه شـده و از دست اینها دیگر بیرونآمدنى نیست و از دست شماها هم خارج شده و دیگـر برگشـتنى نیست. دولت و قدرت دیگر در دست اینهاست و مستقر شدهاند. جدّ تو، آخرت را انتخـاب کرد و شما هم دنیا را رها کن و سخت نگیر! به مدینه برگرد. من فکر مـىکـنم اگـر تـو برگردی، اینها با تو کارى نداشته باشند و اگر ساکت باشى، مزاحم نمىشـوند و یزیـد هـم معلوم نیست که خیلى بماند.
سیدالشّهدا (علیهالسلام) به ابنعمر جواب مىدهند:
««اف لهذا الکلام ابدا»؛ وای بر این منطق برای همیشه! این چه منطقی است؟ من چگونه سکوت کنم؟ برای من استدلال کن ابنعمر و بگو که من کجا خطا میکنم. اگر درست استدلال کنی من میپذیرم. بگو کجا دارم خطا میکنم. من کجا بیراهه میروم؟»
ابنعمر مىگوید «اللّهم لا». نه، تو هرگز خطا نمىکنى. یزیـد، فاسـد اسـت ولـى مـن میترسم این چهرهٔ زیباى تو با ضربات شمشیر متلاشی بشود. حیف نیست؟! حسین (علیهالسلام) مىگوید:
«اینها دست از سر من نمیدارند، حتی اگر ساکت باشم. مگر سر یحیی بن ذکریا (علیهالسلام) را نزد فاسقان نبردند؟ مگر سر پیامبران خدا را چنین آدمهایی نبریدند؟ گذشتگانشان در بنیاسرائیل مگر از یک صبح تا غروب، هفتاد پیامبر را نکشتند و بعد به بازار و بر سر مغازههایشان رفتند و در دکانهایشان نشستند و به زندگی عادی ادامه دادند؟ تو گمان میکنی که اینان میترسند ما را بکشند، چون فرزند پیامبریم؟ عبدالله، از خدا بترس و کمکم کن.»
حتى در بعضى اسناد نقل شده که سیدالشّهدا (علیهالسلام) گفتند:
«اگر پدرت عمر امروز بود، طرف مرا میگرفت. و اگر هم بترسی، البته عذر زیادی داری. عذر و بهانه کم نیست. اما اگر میترسی و با من نمیآیی، لااقل دلت با من باشد و مرا بعد از هر نماز دعا کن ولی با اینان بیعت نکن. اگر نمیخواهی شمشیر برداری، برندار؛ ولی از تو خواهش میکنم با اینها بیعت نکن.»
البته او متأسفانه بعدها بیعت کرد! با امام حسین (علیهالسـلام) نرفت و ماند و اعمال حج انجام داد، عبادت کرد و نماز شب خواند و خودش بعدها فهمید که چـه روشـى را رفتـه است. خودش نقل مىکند که سال پس از حادثهٔ کربلا، من دوباره در مکه بـودم. هـر سـال حـج میرفتم! سال بعد، در مراسم حج، مردى کوفى آمد و از طهارت و نجاست خون پشه از مـن پرسید. مسئلهٔ شرعى پرسید که اگر به لباس احرام من، خون پشه رسیده باشـد، آیـا نجـس است؟ این حکمش چه مىشود؟ من خندیدم و به او گفتم که شما عراقـىهـا خـون پسـر پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) را ریختید و حال آمدهاید از طهارت و نجاست خون پشه از من سؤال مىکنید؟ به خدا حسین (علیهالسلام) با چشم باز به کربلا رفت؛ زیرا عراق و شماها را مىشناخت. او دیده بود که شما با پدر و برادرش چه کرده بودید؛ منتها انتقاد من به حسین (علیهالسلام) این بود کـه بـا آن چیزها که از عراق و از مردم دیده بود، دیگر نباید کار سیاسى میکرد و باید سیاست را بهکلـى کنار مىگذاشت. «ینبغی له ان لا یتحرک ما عاش و ان یدخل فی ما دخل فیه الناس»؛ یعنـى دیگر سزاوار بود که تا زنده بود، تحرّک سیاسى نکند و من نمىدانم چرا چنین کـرد.
او هـم میبایست مىرفت زیر همان پرچمى که مردم رفتند. «فانَّ الجماعة خیر»؛ چـون بـالاخره اکثریت همیشه درست مىگویند و حالا اکثریت همین است کـه هسـت و فضـا همـین است؛ حسین هم مىبایست تابع جو مىشد و سکوت مىکرد و این یک اشتباه سیاسـى بـود که از حسین (علیهالسلام)، سر زد.
در بررسى جغرافیاى سیاسى زندگانى حضرت اباعبداللَّه الحسـین (علیهالسـلام) بـه نقطـهٔ عطف تاریخى مىرسیم و آن کوفـه اسـت. مـردم کوفـه، فضـاى کوفـه و در حقیقـت، جامعهشناسی سیاسى کوفه به نظر مىرسد که سؤال همیشگى تاریخ است و باید مورد توجه و مداقه قرار بگیرد. خواهش مىکنم در این زمینه هم صحبت بفرمایید.
کوفه، شهر بسیار مهمى در تاریخ است. کوفه ابتدا پادگان نظامى بود؛ یعنى خـط مقـدم جبههٔ مسلمین در جنگ با امپراتورى ایران و پایگاه نظامى مجاهدین اسلام بـود. بعـد، همین شهر، مقرّ حکومت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شد؛ حدود بیست سال قبل ازعاشورا. مردم همـین کوفه، حسن و حسین و زینب (علیهمالسلام) را که فرزندان رهبر و خلیفه بودند، سالها دیـده و شناخته بودند. در کوفه هم شخصیتهای مختلف داریم که من چند نمونه را اسم مىبرم.
از یک طرف، آدمهایى داشتیم مثل «شبث بن ربعى» که بعضـىهـا هـم او را شـیث خواندهاند، شخصیت خیلى جالبى است، فرماندهٔ پیادهنظام ابنسعد در کربلا اسـت. زندگی چنـین آدمهایی را که ملاحظه بکنید، مىبینید همیشه هم آدمهاى خیلى بـدى نبـودهانـد. تیپهـای مختلف را تجربه و رنگ عوض کردهاند! شَبَثْ را ببینید که چگونه آدمى اسـت. نمـاد واقعـا جالبی که ایدئولوژى خود را مثل لباس زیر، عوض مىکند. آدمهاى سازشکار، بـىاصـول و بوقلمونصفتى که همیشه امثال آنها در هر انقلابی هستند. سفینهالبحار نقل مىکند کـه ایـن آقا قبل از اسلام، از پولدارهاى کوفه بود. شاید همزمان با بعثت پیامبر (صلىالله علیه و آله و سـلم) چند نفر دیگر هم از جمله یک خانم، ادعاى پیغمبرى کردند که شاید کار آنها هـم بگیـرد.
این سرمایهدار کوفى ابتدا به آن خانم ایمان آورد و موذّن او شد. بعدها دست آن زن رو شد و از صحنه بیرون رفت و شبث مسلمان شد. سر قضیهٔ خلافت حضرت امیر (علیهالسـلام)، جـزء کسانی بود که آمد و با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بیعت کرد و حتى در حکومت على (علیهالسلام) مسئولیتی هم یافت. بعد که جریـان خـوارج پـیش آمـد، او جـزء خـوارج بـود کـه بـا علی (علیهالسـلام) درگیر شد. پس از شـهادت امـام، پشـیمان شـد و وقتـى مـردم بـا امـام حسن (علیهالسلام) بیعت کردند، او هم به مردم پیوست و با امام بیعـت کـرد و در حکومـت مشارکت کرد. اما حکومت امام حسن (علیهالسـلام) در عملیـات برانـدازى سـقوط کـرد و حکومت به دست معاویه افتاد و این آدم جزء افسران ارشد معاویه وارد حکومت او شد.
سالها بعد در کوفه، جزء کسانى بود که به امام حسین (علیهالسلام) نامه نوشتند کـه آقـا، بیایید کوفه تا قیام کنیم و شما رهبر ما باشید؛ ما به نفع تو و در رکاب تـو علیـه یزیـد قیام میکنیم. امام حسین (علیهالسلام) به سوى کوفه آمدند. همین آدم وقتى مىبیند کـه هـوا پـس است و جوّ سیاسى کوفه ناگهان برگشت و شایعات و جنگ روانى و بعـد هـم حکومت نظامی در کوفه شد، با خود گفت بهتر است از شهر فرار کـنم و بیـرون بـروم تـا در ایـن درگیری نباشم؛ چون اگر طرف حسین (علیهالسلام) باشم، کشته مىشوم و اگر طـرف اینهـا باشم، دستم به خون پسر پیغمبر (صلیالله علیه و آله و سلم) آلوده مىشود. پس بهتر است بروم و فعلا گموگور بشوم تا غائله تمام شود. ابنزیاد اما آدم زرنگى بود و دستور داد از این تیپ آدمهـا، هـرکسـى در کوفه بود، یعنى بسیارى از بزرگان کوفه که در باغهایشان مخفى شـده بودنـد تـا در صـحنه نباشند، گوش آنها را بگیرند و همگىشان را ببرند و در کربلا فرماندهشان بکنند. گفت مـن نمیگذارم که فقط دست من به خون حسین (علیهالسلام) آلوده بشود و اینها همه در این میان، پاک بمانند. اینها هم باید آلوده بشوند و پلهاى پشت سرشان باید خراب بشـود. از جملـه، این آدم را هم آورد و فرماندهٔ بخشى از پیادهنظام ابنسعد در کربلا کرد...
ادامه: عقل سرخ (۱۹)
+اما حسین علیه السلام اون زمان تقریبا شصت ساله بودن و بین پیامبر و امام حسین کمِ کمِ ش سی سال فاصله سنی هست پس شبث بن ربعی اینطوری باید هشتاد، نود سالش باشه نمی دونم شایدم من اشتباه می کنم؟
+درمورد مطلب قبلی بگم من حدسی نگفتم ممکنه این مقدار کم مربوط به اقامت اونا توی برزخ باشه، بعضی از مفسرین همچین عقیده ای دارن(اون چیزی که قبلا می دونستم) خلاصه من در این موارد چیزی نمی دونم و اصلا و ابدا ادعایی ندارم ولی خوبه ذیل همین آیات تفسیر نمونه رو ببینید هرچند دیدگاه آقای مکارم شیرازی مطابق اون چیزیه که شما گفتید ولی یه اشاره هاییم به احتمال برزخ بودن کرده.... خواستم اینو پاک کنم ولی دیگه گفتم بزار باشه خودمم نمی دونم هدفم از نوشتنش چی بوده... :))
+خیلی خیلی ازتون ممنونم مثل همیشه خوب بود و استفاده کردم....