تلاجن

تو را من چشم در راهم...

۱۴۴ مطلب با موضوع «سیاسی» ثبت شده است

۱۹۸۴ هم خونده باشی که دیگه خدایی هستی واسه خودت!

آسون‌ترین کار دنیا بعد از آب خوردن، اپوزیسیون جمهوری اسلامی بودنه. نه سواد می‌خواد، نه تخصص، نه زحمت خاصی، نه حتی شعور. فقط کافیه از خونه قهر کنی، مقداری عقده‌ای باشی، کمی کمبود محبت داشته باشی، «قلعهٔ حیوانات» رو هم خونده باشی (البته نخونده باشی هم مشکلی نیست، فقط بدونی همچین کتابی وجود داره کافیه)، ادا اطوار درآوردن بلد باشی، حالا اون وسطا چهار تا کلمه و اصطلاح انگلیسی هم بدونی ضرر نمی‌کنی، بعد دیگه همین. عضو جدید اپوزیسیون آماده است.




*بدیهیات: منظورم این نیست هرکی مخالف جمهوری اسلامیه، بی‌سواده، دارم می‌گم برای مطرح شدن به عنوان مخالف و معارض و برانداز و الخ، هنر خاصی لازم نیست. بتونی خوب غر بزنی (و فحش بدی) کافیه.

۱۳ مهر ۱۳۹۹ ، ۱۳:۵۹ ۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۴
مهتاب

عقل سرخ (۱۹)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۸)

ظهر عاشورا شد و سیدالشّهدا (علیه‌السلام) شهید شدند و دشمن به حرم پیغمبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) حمله کرد و زنان و بچه‌ها را زدند و غارت کردند. این آدم دلش براى حرم پیغمبر مى‌سـوزد و با شمر، درگیرى لفظى پیدا مى‌کند و مى‌گوید به زن و بچه‌ها چه‌کار دارى؟ در عین حال هم چون در کوفه، نذر کرده بوده که اگر فتنهٔ حسین (علیه‌السلام) بخوابد، چند مسجد به پـاس خوابیـدن فتنهٔ حسین (علیه‌السلام) و حفظ حکومت یزید مى‌سازد، بعد از عاشورا در کوفه، چند مسجد مى‌سازد. ایـن ماجرا هم مى‌گذرد. مدت‌ها بعد که مختار علیه یزید قیام مى‌کند و عده‌اى از جلادهای کـربلا را مى‌کشد، باز این آقا به قیام مختار مى‌پیوندد و توبه مى‌کند که چرا با امام حسین (علیه‌السـلام) چنان کردیم و جزء منتقمین خون حسین (علیه‌السلام) و از فرماندهان قیام مختار علیـه دسـتگاه می‌شود. مدتى بعد، مصعب بن زبیر _برادر عبداللّه_ کوفه را فتح مى‌کند و مختار را مى‌کشد و این آدم، افسر پلیس مصعب بن زبیر در کوفه مى‌شود!

 

این نوع آدم‌ها در همهٔ انقلاب‌ها بوده‌اند و هستند. حضرت زینب  (علیهاالسلام) این‌هـا را خوب توصیف کرده‌اند. ایشان وقتى اسیر و به کوفه آورده مى‌شوند، در سخنرانى مهم خـود، تعابیر بسیار زیبایى خطاب به همین نوع آدم‌ها دارند و از جمله در جایى مـى‌گوینـد: «شـما مردم به پیرزنى مى‌مانید که عمرى چیزى را رشته است و بعد همهٔ آن‌ها را دوباره بـه دسـت خود پنبه مى‌کند. زحمات را کشیدید و لطمات را خوردید و بعد همه را به باد دادید و رشته‌ها را باز کردید.» یا به کوفیان مى‌گویند: «شما گلى هستید که در میان لجن و بر فـراز سـرگین روییده‌اید. شما گندیده‌اید.» یعنى ایدئولوژى شما پوسیده است که نه اصولى دارید و نه اصلا می‌دانید که به چه‌چیز معتقدید و نه مى‌دانید که با چه‌کسى و بر چه‌کسى هستید!

 

نمونهٔ دیگر که معرفى مى‌کنم، «عبدالله بن مطیع» است که در نصایح احمقانـه‌اش بـه سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) مى‌گوید آقا، حرمت قریش، حرمت عرب و حرمت اسـلام را حفظ بفرمایید. یعنى بحث ملیّت و قومیّت و نژاد و مذهب، همه را پیش مى‌کشـد. مـى‌دانیـد کـه فضای سیاسى کوفه با ورود مسلم بن عقیل، خیلى حسینى شده بود و بعد در یک برنامهٔ نظـامى و تبلیغاتى و شبه‌کودتا ناگهان فضا یزیدى شد و سپس ستاد بحران به وجود آمد و حکومت نظامی اعلام شد و هوا پس شد و ناگهان اطراف مسلم بن عقیل خالى شد. نقل شده که خیلى از زنان کوفه، دست مردهایشـان را مـى‌کشـیدند کـه بیـا بـرویم، بقیـه هسـتند. بیعـت بـا حسین (علیه‌السـلام)، به جاى خود؛ ولى بقیه هستند، تو بیا برویم. همین‌طور، همه گفتنـد «بقیـه هستند، بقیه هستند»، تا دیگر کسى نماند.

 

البته زنان بسیار فداکار و بزرگى هم در کوفه بودنـد که محکم‌تر از شوهران و برادرانشان در صف حسین (علیه‌السلام) بودند؛ ولى تیپ غالب کوفه، همین بود که عرض کردم؛ همان تیپى که وقتـى فاطمـه _دختـر نوجـوان حسـین بـن علی (علیه‌السلام)_ در عصر عاشورا اسیر مى‌شود و دشمنان به خیمه‌هـا یـورش مـى‌آوردنـد، می‌گوید: «من دیدم همهٔ مردان شهید شدند و این جلادها بـه طـرف مـا حملـه آوردنـد و می‌خواهند غارت کنند و گردنبند و خلخال را از ما بکنند و ما را اسیر بگیرند. چند نفـر بـه  سوی من آمدند. من ترسیدم. نمى‌دانستم به چه قصدى به طرف من مى‌آیند. فـرار کـردم. بـه دنبالم دویدند و من زمین خوردم. یکى از آنان بالای سر من آمد و شروع کرد به باز کـردن خلخال از پاى من و در حالى که خلخال را از پاى من مى‌کشید، گریه هم مى‌کرد. به او گفتم که چرا گریه مى‌کنى؟ گفت آخر شما دختران پیغمبرید. گفتم اگر مى‌دانى که ما دختـران پیغمبر هستیم، پس چرا با ما این‌گونه برخورد مى‌کنى؟ گفت: آخر اگر مـن خلخـال را از پایت درنیاورم، یکى دیگر مى‌آید و چنین مى‌کند. کارى است که باید بشود. پس چـرا مـن نکنم؟»!!!

 

از این نوع آدم‌ها در کوفه زیاد بودند. البته توجه داشته باشیم که کوفیان از ابتدا آدم‌هاى اساسا فاسدی نبودند. فرزدق شاعر در راه مکه مى‌بیند که سیدالشّهدا (علیه‌السلام) به طرف کوفـه می‌آیند. امام (علیه‌السلام) از او مى‌پرسند وضع کوفه چطور است؟ فـرزدق جـواب مـى‌دهـد: «مـردم دل‌هایشان با توست و شمشیرهایشان با آن‌هاست. بهتر است از همین‌جا برگردید.» بعد هـم احکام فقهى طواف را از امام حسین (علیه‌السـلام) مى‌پرسد و نمى‌پرسد که این وسط، وظیفهٔ من چیست. آیا من هم باید با تو بیایم یا نه؟ مى‌گوید آقا، التماس دعـا داریـم. خـداحافظ شـما. 

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) به فرزدق مى‌گویند:

 

«فرزدق، آیا تو می‌دانی که ما چرا با این‌ها درگیر شدیم؟ زیرا اینان نه تنها فساد می‌کنند، بلکه سرشان را بالا می‌گیرند و فساد می‌کنند. یعنی فساد را در خانه‌ها و خیابان‌ها علنی و موجه می‌کنند. کثافت‌کاری‌های خود را تئوریزه می‌کنند و قبح آن را می‌شکنند. سرشان را بالا می‌گیرند و ظلم می‌کنند و بیت‌المال را بالا می‌کشند. «و أبطلوا الحدود و شربوا الخمور»؛ قانون خدا و قانون دین را در زندگی و حکومت تعطیل کرده‌اند و شراب می‌خورند. «و استئثروا فی اموال الفقرا و المساکین»؛ اموال فقرا و حقوق مستضعفین و گرسنه‌ها را بالا می‌کشند.»

 

به جملات سیدالشّهدا (علیه‌السلام) در راه کربلا توجه کنید. مى‌گویند:

 

«ما با این‌ها می‌جنگیم؛ زیرا سهم فقرا و محرومین را بالا می‌کشند [و فرمود] «انا اولی من قام بنصره الدین»؛ من سزاوارترینم برای قیام در یاری دین خدا تا شریعت، عزیز بماند و جهاد در راه خدا فراموش نشود.»

 

معلوم مى‌شود که مبارزه با استئثار و مبارزه با سوءاستفاده از امکانـات حکـومتى، تلاش برای عزت شریعت و نصرت دین خداست. فرمود هدف مبارزات ما این است کـه کلمـهٔ الهی، برتر باشد و این نشان‌دهندهٔ ارتباط «علوّ دین» با «عدالت» است. «کَلِمةُ اللَّه هِىَ الْعُلیا».

 

بنابراین اگر بخواهیم جامعه‌شناسى سیاسى کوفه و کوفیان را بررسى کنیم، بایـد بگـوییم گمان نکنید که آنان همه، آدم‌هاى پلید و جانى بالفطره بوده‌اند. در دعوت‌هایى که کوفیان از سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) کرده بودند، شما ملاحظه کنید کـه انگیـزه‌هـاى قیـام مـردم کوفـه، انگیزه‌های کاملا الهى و انسانى بود؛ ولى ادامه ندادند و به پاى آن نایستادند. این شخصیت‌شناسی کسانی بود که عرض کردم چند نفرشان را باید لو بدهیم؛ و الا نامه‌هایى که انقلابیون کوفه به امام حسین (علیه‌السـلام) نوشتند، نامه‌هایى بسیار عمیق و مهم و از اسناد تـاریخى جهـان اسلام است. براى نمونه، در یکى از نامه‌ها که سلیمان بن صُرد و حبیب بن مظـاهر و رفاعه بن شـدّاد و دیگران به امام (علیه‌السلام) نوشته‌اند، نکات بسـیار ارزشـمندى آمـده اسـت ، آنـان کـه از دوسـتداران علی (علیه‌السلام) و آل على (علیهم‌السلام) بودند نوشتند:

 

«به‌سرعت خودتان را به کوفه برسانید. «الناس ینتظرونک فحی هلا العجل العجل»؛ مردم منتظر شما هستند. سریع‌تر بیایید که هم‌اکنون وقت ضربه زدن است. ما می‌خواهیم حاکمیتی را براندازیم که به امت خیانت می‌کند. [این ترجمهٔ متن نامهٔ کوفیان است که می‌گویند وقت قیام علیه کسانی است که اموال عمومی و بیت‌المال را غصب کرده‌اند و حقوق مردم را بالا می‌کشند.] «و تَأَمَرَّ علیها بغیر رضی منها و جعل مال الله دولة بین جبابرتها و اغنیائها»؛ اینان به‌زور و بدون رضایت بر مردم حکومت می‌کنند و اخیار و نیکان را کشته‌اند، اشرار را نگه داشته‌ و بر سر کار آورده‌اند و اموال عمومی را که متعلق به همهٔ مردم است، بین سرمایه‌دارها و حکومتی‌ها دست‌به‌دست می‌کنند.»

 

این عین ترجمهٔ نامهٔ کوفیان به امام حسین (علیه‌السلام) است: «ما قیام مى‌کنیم؛ چون اینان مال خدا و مال مردم را بـین خودشـان دسـت‌بـه‌دسـت می‌کنند.»؛ «جبابرتها و اغنیائها»؛ سرمایه‌دارها و حکومتى‌ها اموال عمومى را مى‌خورنـد. [در ذیل نامه هم مى‌نویسند که] اینان قوم ثمودند و ما امام و رهبر نداریم؛ شـما رهبری مـا را بپذیرید و خواهش مى‌کنیم خود را سریع‌تر به ما و به کوفه برسانید که میوه‌ها رسیده‌اند.»

 

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) هم پاسخ مى‌دهند: «اگر به راستى، بر راى و نظر خود مى‌مانید و پاى حرف‌هایتان ایستاده‌اید، من بیایم؛ کـه به خدا سوگند، حاکم و رهبر، نیست مگر کسى که عامل به کتاب خـدا و مجـرى عـدالت اجتماعی باشد.» این برنامهٔ قیام کربلاست. کسى حق حکومت ندارد مگر آن که بـه قـانون خدا و به قرآن عمل کند و قسط و عدالت اجتماعى را اجـرا بکنـد: «ما الامام الا العامل بالکتاب و الآخذ بالقسط»؛ این یعنى ما عاشورا را براى قیام به قسط و عدالت برپا کرده‌ایم.

 

همچنین وقتى مسلم بن عقیل در کوفه بازداشت مى‌شود و ورق برمى‌گردد و ایشـان را نزد ابن‌زیاد مى‌آورند، ابن‌زیاد مى‌گوید تو آمدى و میان مردمى که قبلا متحد بودند و آرامش داشتند، تفرقه انداختى و آن‌ها را با هم درگیر کردى و خلاصه، خودى و غیرخودى درست کردى.  جناب مسلم، این مجاهد بزرگ، پاسخ رسواگرى مى‌دهد:

 

«نه، ما برای تفرقه نیامده‌ایم. مردم این شهر گفته‌اند که پدر تو و باند شما، اخیار و نیکان مردم را می‌کشند و خون آن‌ها را می‌ریزند و شما مثل کسری و قیصر حکومت می‌کنید؛ نه چون پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم). چون شاهان، شاهنشاهی می‌کنید و این روش حکومت اسلامی و خلافت اسلامی نیست. «فاتیناهم لنأمر بالعدل و ندعوا الی حکم الکتاب»؛ ما آمده‌ایم تا امر به عدالت اجتماعی کنیم و به حکم دین دعوت کنیم. شماها در اسلام، بدعت‌گذاری کردید. شما آدم‌کش هستید. شما انسان‌ها و مومنین را مثله و شکنجه می‌کنید. شما شراب می‌خورید. با حکومت بازی می‌کنید. خون مردم را می‌ریزید و بر اساس غضب و سوءظن خون می‌ریزید.»

 

ابن‌زیاد با تمسخر مى‌پرسد که آیا واقعا فکر مى‌کنى که حق با توست؟ مسلم مى‌گوید: «فکر نمى‌کنم؛ یقین دارم»؛ «والله ما هو الظن و لکنه الیقین»؛ ما با شما مى‌جنگیم؛ زیـرا شما منکرات و ضدارزش‌ها را علنى کردید. قبح آن را شکستید. ارزش‌ها را دفـن کردیـد. «اظهرتم الفساد و دفنتم المعروف و تأمَّرتم علی الناس بغیر رضا منهم»؛ و بر مـردم بـدون رضایت آنان و بر اساس زور و استبداد حکومت مى‌کنید و مردم را مجبـور مـى‌کنیـد کـه برخلاف شریعت عمل بکنند و چون قیصر و کسرى حکومت مى‌کنید.

 

یک نمونه هم «حرثمه» است که قبلا جزء افسران امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در صـفین و از دوستان سابق امام حسین (علیه‌السلام) بوده و در راه کربلا با امام حسـین (علیه‌السـلام) روبـه‌رو می‌شود. این ملاقات بسیار جالب است. به امام حسین (علیه‌السلام) مى‌گوید: «بگذارید خاطره‌اى عرض کنم. ما در جنگ صفین وقتى برگشتیم، همین‌جا که رسـیدیم، علـى (علیه‌السـلام) از اسب پایین آمد و مشتى از این خاک را برداشت و بو کرد و پس از مکثى گفـت حسـین من این‌جا کشته خواهد شد. بنده خدمت رسیدم که این خبر و خاطره را عرض کنم.»

 

امام حسین (علیه‌السلام) به او مى‌گویند بسیار خب، حال چه؟ «اَمَعنا أَنْتَ أَمْ عَلَیْنا؟»؛ بـا ما هستی یا بر ما؟ در این نبرد چه مى‌کنى؟ گفت: «لا معک و لا علیک»؛ من نه با شما هستم و نه علیه شما. زن و بچه دارم. زندگى دارم. عفو بفرمایید. امام (علیه‌السلام) هم به او مى‌گویند: «پس برو. حال که بى‌طرف مى‌مانى، از این‌جا دور شو؛ آن‌قـدر دور که صداى غربت ما را نشنوى؛ زیرا هرکس صداى ما را بشنود و کمک نکند، جهنمى است.»...


ادامه: عقل سرخ (۲۰)

۱۲ مهر ۱۳۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۱۸)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۷)

فضاى عمومى مدینه روشن شد؛ اما آیا گروه‌های مهمى را از لحاظ شخصیتی و تأثیرگذارى مى‌توانیم در مکه مورد بررسى قرار بدهیم؟

 

 بله، در مکه هم افراد معتنابهى از حیث شخصیت و قدر و منزلت با ایشان بحث کردنـد که من دو نمونه را اشاره مى‌کنم. موسم حج بود و ایشان هم مُحرم شدند؛ منتها آن‌قدر فشار و تهدیدات زیاد شد و آمدنـد تا حتی به جان ایشان در ایام حج، سوءقصد کنند که ایشان حج را نیمه‌کاره رها کرد و از مکه خارج شد. در مکه، یک نمونه، گفت‌وگو با جناب ابن‌عبّاس است که از رجـال و شخصـیت‌هاى مهم جهان اسلام و از اسـلام‌شناسـان و مفسـران قـرآن اسـت. ایشـان هـم در مکـه بـه سیدالشهدا (علیه‌السلام) نصیحت مى‌کند که آیا نمى‌شود در این روش سیاسى، تجدیدنظر بکنى؟ مسلم است که اینان تو را مى‌کشند و همهٔ شما را بى‌رحمانه از بین مـى‌برنـد و هـیچ حـدّى نمی‌شناسند؛ زیرا هیچ اصولى ندارند. حسین بن علی (علیه‌السلام) فرمودند: 

 

«چرا این نصایح را به من می‌گویی؟ من فرزند پیامبرم. مرا از کنار پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سـلم) و از خانه و شهرمان بیرون کردند و امروز در کل جهان اسلام، جایی نمانده که من بروم و امنیت داشته باشم! برای فرزند پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) در سرزمین پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) هیچ‌جا امنیت وجود ندارد. «لا یستقر من قرار و لا یأبی فی موت یریدون قتله»؛ من کجا بروم که این‌ها معترض من نشوند؟ این‌ها اصلا تصمیم گرفته‌اند که مرا به هر قیمتی بکشند؛ زیرا اصلا وجود من علامت سوال بزرگی روی این‌هاست. من نه به خدا شرک ورزیده‌ام و نه مشی و ایده و اصول پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) را تغییر داده‌ام.»

 

یعنی چون من بر اصول پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) باقی هستم، می‌خواهند مرا بکشند. ابن‌عباس در پاسخ به نکتهٔ جالبى اشاره مى‌کند و مى‌گوید: 

 

«این مردم، مصداق آن آیات از قرآنند که می‌گوید بی‌دین نیستند، نماز می‌خوانند اما با کسالت. ریاکارند، برای جلب توجه، اظهار دین و دین‌فروشی می‌کنند. خدا را یاد می‌کنند؛ اما بسیار کم. مذبذب هستند. نه این طرفی‌اند و نه آن طرفی‌اند. خط روشن و اصول ثابتی ندارند.»

 

این تعابیر ابن‌عباس، دربارهٔ جامعه، مردم و افکار عمومى و خیلى از اصحاب و بزرگـان است. مى‌گوید من این‌ها را مى‌دانم و تکلیفشان روشن است؛ اما سؤالم از تو این اسـت کـه چرا خود را براى اینان یا به اعتماد اینان به کشتن مى‌دهى؟ البته بـاز امـام همـان پاسـخ‌ها را می‌دهند.

 

مورد دیگر هم «عبداللّه بن عمر» است؛ کسى که با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بیعت نکـرد و احتیاط شرعى کرد؛ اما بعدها با پـاى حجاج بن یوسـف ثقفـى بیعـت کـرد! ایشـان هـم سیدالشهدا (علیه‌السلام) را نصیحت کرد. این هم شخصیت جالبى اسـت. ابـن‌عمـر ابتـدا بـه امـام حسین (علیه‌السلام) مى‌گوید که شما فرزند پیامبر (صلى ‌الله علیه و آله و سلم) هستید؛ پیامبر را بین دنیا و آخرت مخیّر کردند و او آخرت را انتخاب کرد؛ تو فرزند آن خانواده هستى؛ دنیـا را رهـا کن. انگار حسین (علیه‌السلام) که علیه ظلم موضع گرفته و مى‌خواهد حکومت اسلامى برقـرار شود، به دنبال دنیاست!

 

گفت ول کن دنیا را! دین، یک امر قدسى و مقدّس است؛ چه‌کـار دارد به دنیا و سیاست و حکومت؟ ول کن و دنبال آخرت و عبادتت برو! چون خودش هم آدم اهل عبادتى بود. گفت حسین جان؛ این حکومت براى این‌هـا چهـار‌میخـه شـده و از دست این‌ها دیگر بیرون‌آمدنى نیست و از دست شماها هم خارج شده و دیگـر برگشـتنى نیست. دولت و قدرت دیگر در دست این‌هاست و مستقر شده‌اند. جدّ تو، آخرت را انتخـاب کرد و شما هم دنیا را رها کن و سخت نگیر! به مدینه برگرد. من فکر مـى‌کـنم اگـر تـو برگردی، این‌ها با تو کارى نداشته باشند و اگر ساکت باشى، مزاحم نمى‌شـوند و یزیـد هـم معلوم نیست که خیلى بماند. 

 

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) به ابن‌عمر جواب مى‌دهند: 

 

««اف لهذا الکلام ابدا»؛ وای بر این منطق برای همیشه! این چه منطقی است؟ من چگونه سکوت کنم؟ برای من استدلال کن ابن‌عمر و بگو که من کجا خطا می‌کنم. اگر درست استدلال کنی من می‌پذیرم. بگو کجا دارم خطا می‌کنم. من کجا بیراهه می‌روم؟»

 

ابن‌عمر مى‌گوید «اللّهم لا». نه، تو هرگز خطا نمى‌کنى. یزیـد، فاسـد اسـت ولـى مـن می‌ترسم این چهرهٔ زیباى تو با ضربات شمشیر متلاشی بشود. حیف نیست؟! حسین (علیه‌السلام) مى‌گوید: 

 

«این‌ها دست از سر من نمی‌دارند، حتی اگر ساکت باشم. مگر سر یحیی بن ذکریا (علیه‌السلام) را نزد فاسقان نبردند؟ مگر سر پیامبران خدا را چنین آدم‌هایی نبریدند؟ گذشتگانشان در بنی‌اسرائیل مگر از یک صبح تا غروب، هفتاد پیامبر را نکشتند و بعد به بازار و بر سر مغازه‌هایشان رفتند و در دکان‌هایشان نشستند و به زندگی عادی ادامه دادند؟ تو گمان می‌کنی که اینان می‌ترسند ما را بکشند، چون فرزند پیامبریم؟ عبدالله، از خدا بترس و کمکم کن.»

 

حتى در بعضى اسناد نقل شده که سیدالشّهدا (علیه‌السلام) گفتند: 

 

«اگر پدرت عمر امروز بود، طرف مرا می‌گرفت. و اگر هم بترسی، البته عذر زیادی داری. عذر و بهانه کم نیست. اما اگر می‌ترسی و با من نمی‌آیی، لااقل دلت با من باشد و مرا بعد از هر نماز دعا کن ولی با اینان بیعت نکن. اگر نمی‌خواهی شمشیر برداری، برندار؛ ولی از تو خواهش می‌کنم با این‌ها بیعت نکن.»

 

البته او متأسفانه بعدها بیعت کرد! با امام حسین (علیه‌السـلام) نرفت و ماند و اعمال حج انجام داد، عبادت کرد و نماز شب خواند و خودش بعدها فهمید که چـه روشـى را رفتـه است. خودش نقل مى‌کند که سال پس از حادثهٔ کربلا، من دوباره در مکه بـودم. هـر سـال حـج می‌رفتم! سال بعد، در مراسم حج، مردى کوفى آمد و از طهارت و نجاست خون پشه از مـن پرسید. مسئلهٔ شرعى پرسید که اگر به لباس احرام من، خون پشه رسیده باشـد، آیـا نجـس است؟ این حکمش چه مى‌شود؟ من خندیدم و به او گفتم که شما عراقـى‌هـا خـون پسـر پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) را ریختید و حال آمده‌اید از طهارت و نجاست خون پشه از من سؤال مى‌کنید؟ به خدا حسین (علیه‌السلام) با چشم باز به کربلا رفت؛ زیرا عراق و شماها را مى‌شناخت. او دیده بود که شما با پدر و برادرش چه کرده بودید؛ منتها انتقاد من به حسین (علیه‌السلام) این بود کـه بـا آن چیزها که از عراق و از مردم دیده بود، دیگر نباید کار سیاسى می‌کرد و باید سیاست را به‌کلـى کنار مى‌گذاشت. «ینبغی له ان لا یتحرک ما عاش و ان یدخل فی ما دخل فیه الناس»؛ یعنـى دیگر سزاوار بود که تا زنده بود، تحرّک سیاسى نکند و من نمى‌دانم چرا چنین کـرد.

 

او هـم می‌بایست مى‌رفت زیر همان پرچمى که مردم رفتند. «فانَّ الجماعة خیر»؛ چـون بـالاخره اکثریت همیشه درست مى‌گویند و حالا اکثریت همین است کـه هسـت و فضـا همـین است؛ حسین هم مى‌بایست تابع جو مى‌شد و سکوت مى‌کرد و این یک اشتباه سیاسـى بـود که از حسین (علیه‌السلام)، سر زد. 

 

 در بررسى جغرافیاى سیاسى زندگانى حضرت اباعبداللَّه الحسـین (علیه‌السـلام) بـه نقطـهٔ عطف تاریخى مى‌رسیم و آن کوفـه اسـت. مـردم کوفـه، فضـاى کوفـه و در حقیقـت، جامعه‌شناسی سیاسى کوفه به نظر مى‌رسد که سؤال همیشگى تاریخ است و باید مورد توجه و مداقه قرار بگیرد. خواهش مى‌کنم در این زمینه هم صحبت بفرمایید. 

 

کوفه، شهر بسیار مهمى در تاریخ است. کوفه ابتدا پادگان نظامى بود؛ یعنى خـط مقـدم  جبههٔ مسلمین در جنگ با امپراتورى ایران و پایگاه نظامى مجاهدین اسلام بـود. بعـد، همین شهر، مقرّ حکومت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شد؛ حدود بیست سال قبل ازعاشورا. مردم همـین کوفه، حسن و حسین و زینب (علیهم‌السلام) را که فرزندان رهبر و خلیفه بودند، سال‌ها دیـده و شناخته بودند. در کوفه هم شخصیت‌های مختلف داریم که من چند نمونه را اسم مى‌برم. 

 

از یک طرف، آدم‌هایى داشتیم مثل «شبث بن ربعى» که بعضـى‌هـا هـم او را شـیث خوانده‌اند، شخصیت خیلى جالبى است، فرماندهٔ پیاده‌نظام ابن‌سعد در کربلا اسـت. زندگی چنـین آدم‌هایی را که ملاحظه بکنید، مى‌بینید همیشه هم آدم‌هاى خیلى بـدى نبـوده‌انـد. تیپ‌هـای مختلف را تجربه و رنگ عوض کرده‌اند! شَبَثْ را ببینید که چگونه آدمى‌ اسـت. نمـاد واقعـا جالبی که ایدئولوژى خود را مثل لباس زیر، عوض مى‌کند. آدم‌هاى سازشکار، بـى‌اصـول و بوقلمون‌صفتى که همیشه امثال آن‌ها در هر انقلابی هستند. سفینه‌البحار نقل مى‌کند کـه ایـن آقا قبل از اسلام، از پول‌دارهاى کوفه بود. شاید همزمان با بعثت پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم)  چند نفر دیگر هم از جمله یک خانم، ادعاى پیغمبرى کردند که شاید کار آن‌ها هـم بگیـرد. 

 

این سرمایه‌دار کوفى ابتدا به آن خانم ایمان آورد و موذّن او شد. بعدها دست آن زن رو شد و از صحنه بیرون رفت و شبث مسلمان شد. سر قضیهٔ خلافت حضرت امیر (علیه‌السـلام)، جـزء کسانی بود که آمد و با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بیعت کرد و حتى در حکومت على (علیه‌السلام) مسئولیتی هم یافت. بعد که جریـان خـوارج پـیش آمـد، او جـزء خـوارج بـود کـه بـا علی (علیه‌السـلام) درگیر شد. پس از شـهادت امـام، پشـیمان شـد و وقتـى مـردم بـا امـام حسن (علیه‌السلام) بیعت کردند، او هم به مردم پیوست و با امام بیعـت کـرد و در حکومـت مشارکت کرد. اما حکومت امام حسن (علیه‌السـلام) در عملیـات برانـدازى سـقوط کـرد و حکومت به دست معاویه افتاد و این آدم جزء افسران ارشد معاویه وارد حکومت او شد.

 

سال‌ها بعد در کوفه، جزء کسانى بود که به امام حسین (علیه‌السلام) نامه نوشتند کـه آقـا، بیایید کوفه تا قیام کنیم و شما رهبر ما باشید؛ ما به نفع تو و در رکاب تـو علیـه یزیـد قیام می‌کنیم. امام حسین (علیه‌السلام) به سوى کوفه آمدند. همین آدم وقتى مى‌بیند کـه هـوا پـس است و جوّ سیاسى کوفه ناگهان برگشت و شایعات و جنگ روانى و بعـد هـم حکومت نظامی در کوفه شد، با خود گفت بهتر است از شهر فرار کـنم و بیـرون بـروم تـا در ایـن درگیری نباشم؛ چون اگر طرف حسین (علیه‌السلام) باشم، کشته مى‌شوم و اگر طـرف این‌هـا باشم، دستم به خون پسر پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) آلوده مى‌شود. پس بهتر است بروم و فعلا گم‌وگور بشوم تا غائله تمام شود. ابن‌زیاد اما آدم زرنگى بود و دستور داد از این تیپ آدم‌هـا، هـرکسـى در کوفه بود، یعنى بسیارى از بزرگان کوفه که در باغ‌هایشان مخفى شـده بودنـد تـا در صـحنه نباشند، گوش آن‌ها را بگیرند و همگى‌شان را ببرند و در کربلا فرمانده‌شان بکنند. گفت مـن نمی‌گذارم که فقط دست من به خون حسین (علیه‌السلام) آلوده بشود و این‌ها همه در این میان، پاک بمانند. این‌ها هم باید آلوده بشوند و پل‌هاى پشت سرشان باید خراب بشـود. از جملـه، این آدم را هم آورد و فرماندهٔ بخشى از پیاده‌نظام ابن‌سعد در کربلا کرد...


ادامه: عقل سرخ (۱۹)

۱۰ مهر ۱۳۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

جار زدن بلاهت

من البته از این اعتراف صادقانه، به جای اداهای مرسوم خوشحالم. منتها بزرگواران، این ادبیات، این ترتیب واژه‌ها، این جمله‌بندی، کار «عقلا» نیست. آدمی که عقل داشته باشد و سرسوزنی تاریخ علم خوانده باشد، این طور حرف نمی‌زند. آدمی هم که تاریخ علم نخوانده باشد و این طور حرف بزند، عقل ندارد. حالا که بنا به تعارف نداشتن است، اجازه بدهید ما هم بی‌تعارف حرف بزنیم.


+ کجای جمله‌بندی‌اش بد است؟ فرمودند اقتصاد (و کلا هیچ نوع علم) اسلامی نداریم [ که حرف تازه‌ای هم نیست و سلمنا حاج آقا، ولی جسارتا چرا خب؟] و شاید باور نکنید ولی فرمودند اقتصاد اسلامی نداریم چون «ما چندتا روایت و آیه داریم برای اینکه اگر تورم بالا رفت چه‌جور بخواهیم کنترلش بکنیم؟» :))))))))))))))))))))))))))))))


+ حقیقتا تاریخچهٔ گرایش اخباری‌گری به قبل و بعد این مصاحبه تقسیم شد.
+ آیا حوزهٔ معزز واکنشی در قوارهٔ همین مصاحبه (و نه بیانیه‌نویسی که از من هم برمی‌آید) نشان خواهد داد؟
+ می‌بخشید، حوصلهٔ حرف زدن بیش‌تر ندارم و فقط برای همان‌هایی نوشتم که در جریان هستند.
۱۰ مهر ۱۳۹۹ ، ۱۵:۰۳
مهتاب

عقل سرخ (۱۷)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۶)

مروان آمده بود تا از فرزند پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) براى فرزند ابوسفیان، به نام اسلام، بیعت بگیرد. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) با مروان درگیر مى‌شوند و مى‌گویند: 

 

«تو پسر تبعیدشدهٔ پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) هستى. پدر تو جاسوس بود. اینک شما دوباره حکومت را فتح کرده‌اید، ماها حذف شده‌ایم و شما همه‌کاره شده‌اید.»

 

روشـن اسـت که حکومتى که کم‌کم جاى چنین افرادى باشد، دیگر جاى سیدالشهدا (علیه‌السلام) نیسـت. همین مروان، نقش پیچیده‌اى در حکومت اموى ایفا کـرد. مـدتى بعـد، یزیـد در یکـى از عیاشى‌ها، از اسب افتاد و مرد. حدود پنج سال بعد از قضیهٔ کربلا، مروان خلیفه شد. یعنى کـل حکومت اسلام را در دست گرفت. پسر طردشدهٔ پیـامبر، خلیفـه شـد و خـودش و نسـل بنی‌مروان تا مدت‌ها کل حکومت اسلامى و جهان اسلام را در دست گرفتنـد و جنایت‌هـایى کردند که حسابش جداست. ائتلاف‌های سیاه و عجیب و غریب، از پلهٔ قدرت بالا رفتن‌هـا، نفوذ کردن در حکومت و به‌تدریج، همه‌چیز را به دست گرفتن، سـیر خطرنـاک و گـاه خنده‌داری طى کرد. ببینید چگونه صف‌ها عوض مى‌شود و جبهه‌ها جابه‌جا مى‌گردد!

 

امام حسین (علیه‌السلام) به مروان فرمودند که دستگاه، آدم‌هاى فاسـق و بـى‌تقـوا را وارد حاکمیت کرده و ما با چنین دستگاهى بیعت نخواهیم کرد. ولایت و خلافت، حق ماست؛ نه شما. گفتند که من فردا در ملأعام، اعلام مى‌کنم که ولایت و خلافت را حق خود مى‌دانـیم یا حقّ شما و امثال شما! اکنون و اینجا در دارالاماره چیـزى نمـى‌گـویم.

 

مـروان آن‌جـا نمی‌توانست به امام حسین (علیه‌السلام) نسبت دهد که تو بى‌دین و غیراسلامى هستى؛ چون این حرف‌ها دیگر نمى‌گرفت. معاویه هم که روباهى بسیار پیچیده بود، قبـل از مـرگ بـه بانـد تبهکاران سفارش کرده بود که چیزهایى به حسن (علیه‌السلام) و حسین (علیه‌السلام) نسبت دهید که بچسبد و در تبلیغات سیاسى و جنگ روانى علیه آنان، در جامعه، چیزى بگویید که با آنان خیلی ناجور نباشد و مردم باور کنند و به‌خصوص در مدینه و عراق که این‌ها را مـى‌شناسـند، هر تهمتى به آنان نزنید. چیزهایى بگویید که مردم واقعا به شک بیفتنـد. شـایعات بـه‌ طـرز پیچیده‌ای سازماندهى و مهندسى مى‌شد.


آن‌جا مروان دید که به امام حسین (علیه‌السـلام) هـیچ اتهامی نمى‌تواند بزند. پس چه گفت؟ تنها چیزى که مى‌تواند بگوید، تهمت «قانون‌شـکنى» است. مى‌گوید شما دارید فتنه مى‌کنید و مى‌خواهید قانون‌شکنى کنیـد و در جهـان اسلام تفرقه بیندازید و خشونت بورزید. چنین گفت تا با این بهانه، امام حسین (علیه‌السلام) را در افکار عمومی ملکوک (بدنام) کند؛ اما امام (علیه‌السلام) مى‌فرمایند:

 

«دور شو دشمن خدا؛ که رسول خدا گفته بود هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید، شکمش را بدرید و او را بکشید. مردم این صحنه را دیدند و دیدند که معاویه از منبر پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) بالا رفت؛ اما معاویه را نکشتند و حال نوبت شماهاست که از منبر جدم بالا روید. باید از همان ابتدا که زاویهٔ انحراف باز شد مردم با شما درگیر می‌شدند؛ ولی نشدند تا کار شما فاسدها بالا گرفت و مردم مدام توجیه کردند تا قدرت به تو و امثال تو و بعد به یزید رسید.»

 

این عبارت سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) در مدینه و قبل از حرکت به سمت مکه گفته شـده و جالب است که عین همین اتهام و برچسب را در کوفه بـه مسـلم بن عقیل زدنـد کـه شـما می‌خواهید فتنه کنید و درگیرى و خونریزى به راه بیندازید. 

 

یک گروه شخصیتی دیگر که به آن مى‌پردازیم، کسى به نام «احنـف بـن قـیس» اسـت کـه شخصیت‌شناسی جالبى دارد. وقتى نهضت حسینى آغاز شد، عده‌اى از او هم خواستند که برویم به حسین (علیه‌السـلام) ملحق بشویم. احنف پاسخ داد ما این خانواده را سى-چهـل سـال اسـت آزموده‌ایم. این‌ها سیاست بلد نیستند و روش سلطنت نمى‌دانند؛ چون قدرت که بـه دستشـان رسیده بود؛ نتوانستند آن را نگاه دارند.

 

براساس منطق ماتریالیستى و غیرالهى، این حرف، درست بود. وقتی قدرت آمد، باید به هر قیمتى آن را نگاه داشت؛ چنان که ابوسفیان در توصیه‌هاى درون‌گروهى به بنی‌امیّه گفتـه بود که وقتى قدرت به دستتان افتاد، آن را مثل توپ به یکدیگر پـاس بدهیـد و نگذاریـد از دستتان خارج شود. احنف هم همین منطق را مى‌پسندید و مى‌گفت ببینید بنى‌امیّـه چقـدر زرنگ‌اند، همین که سر نخ قـدرت بـه دستشـان آمـد تـا انتهـاى نـخ را کشـیدند؛ ولـى اهل‌بیت(علیهم‌السلام) که حکومت در دستشان بود، نتوانستند آن را حفظ کنند؛ چون سیاسـت نمی‌دانند و سلطنت بلد نیستند و ما هم سرنوشتمان را با این‌ها نباید گـره بـزنیم. بنـابرایـن، از حسین (علیه‌السلام) فاصله بگیرید. گرچه ما دشمن حسین (علیه‌السلام) نیستیم، امـا همراهـى هـم نمی‌کنیم و با ریسمان حسین (علیه‌السلام) نمى‌توانیم درون چاه برویم. اصلا شاید او فردا دلـش خواست که برود و کشته بشود. به ما چه؟

 

نمونهٔ دیگر، «ابوبکر بن عبدالرّحمن» است. وقتى امام مى‌خواستند از مدینه خارج بشـوند، عده‌ای دلسوزى مى‌کردند و آدم‌هاى بدى هم نبودند؛ ولى حاضر هم نبودنـد کـه مسـئولیت بپذیرند. مى‌خواستند هم آدم‌هاى خوب باشند و هم در عین حال، متوسط باشند؛ یعنـى خیلی بی‌زحمت، آدم خوبى باشند. این آدم نزد سیدالشّهدا (علیه‌السلام) آمد و گفت آقا، شـما مـردم عراق را مى‌شناسید. این‌ها بردهٔ دنیایند «عبیدالدّنیا»؛ حزب باد هستند. اگر باد به طرف تو بـوزد به شما مى‌گویند بیا. و وقتى باد علیه تو بوزد، به آن سوى جبهه مى‌روند. شـما کـه این‌هـا را می‌شناسید و مى‌دانید که با پدرت و با حسن (علیه‌السلام) چه کردنـد. چگونـه دوبـاره اعتمـاد می‌کنید و به سوى عراق راه مى‌افتید؟ خواهش مى‌کنم نروید. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) حرف‌هاى او و امثال این نصایح آقامنشانه را مى‌شنیدند و مى‌فرمودند: 

 

«متشکرم. خدا پاداش خیر به تو بدهد. تو سعی خودت را کردی؛ ولی هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد.» 

 

آقا مى‌خواستند این افراد را اصطلاحا دست‌به‌سر کنند؛ چون مى‌دانستند که این‌ها آدم‌هاى بـدى نیستند؛ اما حاضر هم نیستند که مایه بگذارند و نمى‌توانند دل از دنیا بکنند. به این‌ها مى‌فرمـود بسیار خب، روى پیشنهاد شما مطالعه مى‌کنم، فکر مى‌کنم و سپس تصمیم خواهم گرفت. 

 

نمونهٔ دیگر، جناب محمد حنفیه _برادر ایشان_ است که البتـه مسئلهٔ او از جهـاتى بـا دیگران فرق مى‌کند. محمد حنفیه سـوابق درخشـانى دارد و ایشـان هـم دلسـوزانه چنـین توصیه‌هایی کرد و وقتى مأیوس شد، به ایشان گفت حال که شما تصمیم خود را گرفته‌ایـد و آمادهٔ حرکت و مخاطره شده‌اید و فکر مى‌کنید که اکنون، وقت درگیـرى اسـت، چـرا عراق را انتخاب کرده‌اید؟ بروید به مکه و آنجا بمانید. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرمودند: 

 

«اینان حرمت مکه را نیز رعایت نمی‌کنند و مرا درون مکه هم هدف قرار خواهند داد.»

 

و چنین نیز شد. یعنى دو نوبت خواستند در مکه به جان ایشان سوءقصد کننـد و امـام حـج را نیمه‌تمام گذاشتند و مکه را به سوى عراق ترک کردند؛ با این استدلال که اگر من این‌جا بمـانم، خون مرا مى‌ریزند و حرمت کعبه، پامال مى‌شود. من از مکه باید بروم. نمى‌خـواهم حرمـت خانهٔ خدا با ریختن خون من ضایع شود. این‌جا حرم امن الهى است و باید امن بماند. امام (علیه‌السلام) حتى قبل از رفتن به مکه، این را مى‌دانستند و پیش‌بینى می‌کردند.

 

محمد حنفیه گفـت اگر به مکه هم نمى‌روید، لااقل به یمن بروید و از مرکز دور شوید. یا اگر به یمـن نمى‌خـواهید بروید، بزنید به کوه! پیشنهاد حرکت جنگ و گریز و نوعى کار پارتیزانى کرد. از این کـوه به آن کوه درگیر شوید تا ببینیم چه مى‌شود. شاید خدا فرجى برساند. اما سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرموند:

 

«برادر، به خدا اگر در سراسر دنیا هیچ پناهگاهی برای من نماند و حتی کوه‌ها را دیگر برای من امن نگذارند و هیچ‌جای امنی نداشته باشم، من با یزید بیعت نخواهم کرد.»

 

من نمى‌خواهم یک جنگ چریکى و یواشکى و مخفى راه بیندازم. من یـک شورشـى فراری نیستم. من مى‌خواهم مشروعیت اینان را زیر سؤال ببرم. مـى‌خـواهم بـت را بشـکنم. می‌خواهم علامت سؤال، بلکه علامت تعجب بر روى کل ماجرا بگذارم و اصلا نمى‌خواهم مخفیانه ضربه‌اى بزنم و بگریزم.

 

هر دو گریستند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و سپس سیدالشهدا (علیه‌السلام) بـراى تسکین خاطر او فرمودند شما نصیحت کردى و مشورت خود را دادى و از تو متشکرم؛ ولى ما به خواست خدا حرکت مى‌کنیم. محمد باز هم آرام نگرفت و باز از بـرادر خواسـت کـه نرود یا فعلا جایى مخفى شود. امام حسین (علیه‌السلام) پاسخ دادند:

 

«من اگر داخل سوراخ مار هم بروم یا در بیابان مخفی شوم، می‌آیند و مرا از سوراخ بیرون می‌کشند؛ زیرا اصلا وجود من مشروعیت این‌ها را زیرسوال می‌برد. من اگر در سوراخ مار یا پشت صخره هم مخفی بشوم، این‌ها به سراغ من می‌آیند و فکر نکن که اگر این‌جا بمانم و چیزی نگویم، دست از سر من برمی‌دارند.»

 

محمد، دوباره اصرار و التماس کرد و این بار امام براى آرام کـردن او فرمـود بسـیار خب، دربارهٔ پیشنهاد شما فکر مى‌کنم. سـپس وصیت‌نامه‌ای نوشتند و به دست او دادند و به او فرمودند فعلا شما وصى من باشید. در آن وصیت، به وحدانیت خدا و به رسالت و قیامـت شـهادت داده بودنـد تـا فـردا تکفیرشان نکنند. نوشتند:

 

«من برای ماجراجویی و افساد و ستم جدیدی قیام نکرده‌ام. این یک جنبش کور قدرت‌طلبانه و مادی بر سر دنیا نیست و من برای اصلاح جامعه و حکومت اسلامی و برای مقاومت در برابر منکرات و برای نشر معروف‌ها قیام کرده‌ام.»

 

یک مورد هم جناب جابر بن عبداللّه انصارى، از اصحاب بزرگ پیامبر (صلى‌الله علیه و آلـه و سـلم) و از انصار ایشان و انسان شریفى است که از امام حسین (علیه‌السلام) مى‌پرسـد شـما در دوران امام حسن (علیه‌السلام)، مصالحه کردید و خود شما هم ترک جنگ کردید؛ چه مى ‌شـود کـه اکنون نیز همان روش را ادامه بدهید؟ سیدالشهدا (علیه‌السلام) مى‌گویند: 

 

«نه، شرایط عوض شده است. «قد فعل اخی ذلک بامر الله و رسوله و انا ایضا افعل بامر الله و رسوله»؛ آن مصالحه را برادرم در آن شرایط به امر خدا و پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) انجام داد؛ من هم این جهاد را اینک و در این شرایط به امر خدا و رسولش انجام می‌دهم. شرایط جامعه تغییر کرده است. در آن زمان، وظیفه همان بود و اینک وظیفهٔ دیگری داریم.»

 

فرمودند ما مذاکرهٔ یواشکى و ساخت‌و‌پاخت با کسى نداریم و اصول مـا روشـن است. حتى وقتى عازم مکه بودند، جناب مسلم بن عقیل پیشنهاد کرد که از بیراهه برویم تـا کمین نخوریم و بازداشت نشویم؛ چنان که عبداللّه بن زبیر هـم شـبانه از بیراهـه بـه مکـه گریخت. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرمودند خیر، ما از همان راه اصلى و از شاهراه مى‌رویم؛ یعنى هدف من این نیست که ضربه‌اى بزنم و فرار کنم. هدف این است که این ضربه را دقیقـا وسط معرکه و در پیشانى حاکمیت وارد بکنم و ستون فقرات این‌ها را بشکنم و البته خـود من هم کشته خواهم شد. فرمود ما از همین وسط راه اصلى مى‌رویـم. قبل از حرکت به سوی مکه، بـر سـر مزار پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) رفتند تا وداع کنند. فرمودند: 

 

«خدایا این قبر پیامبر توست و من فرزند اویم و می‌دانی که چه وضعیتی برای ما پیش آورده‌اند. «اللهم انی احب المعروف و اکراه المنکر»؛ خدایا من ارزش‌ها را دوست دارم و از ضدارزش‌ها بیزارم.»

 

سپس فرمودند همهٔ زنان بنى‌هاشـم که قرار است در مدینه بمانند، بیایند که مى‌خواهم جلسه‌اى با آن‌ها داشته باشم. همه را نشـاندند و فرمودند: 

 

«قیام ما آغاز شده است و این نهضت با شیون و ناله و ذلت پیش نمی‌رود. نباید علنی و پیش چشم مردم گریه کنید.»

 

 یعنی ما برای کشته شدن می‌رویم. فرمودند: 

 

«مبادا جلب ترحم کنید. ما ترحم نمی‌خواهیم. اگر گریه هم می‌کنید، آهسته و باوقار در خانه‌ها گریه کنید.»

 

ایشان با این وضعیت از مدینه به سمت مکه حرکت کردند...


ادامه: عقل سرخ (۱۸)

۸ مهر ۱۳۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۱۶)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۵)

در زیارت شهداى کربلا هم آمده است که مردم اینک در حیـرت و ضلالت‌اند، دیگر تحلیلى از اوضاع ندارند که چى‌به‌چى است و خون شما، تحلیل شـفافى از اوضـاع بـه مردم ارائه کرد و مردم از حیرت و ابهام خارج شدند. حسـین (علیه‌السـلام) مـى‌گویند مـن می‌خواهم دوباره مردم بفهمند که چه خبر است؛ ولو خون من ریخته بشود. خدایا، مـن بـراى دوباره سرپا کردن نشانه‌هاى دیـن تـو و اصلاح علنـى در سـرزمین تـو قیـام کـرده‌ام. امام (علیه‌السلام) به «اصلاح علنى» اشاره مى‌کنند؛ یعنى اصلاح یواشکى و قابـل‌تحریـف نـه؛ بلکه اصلاح علنى و ظاهر، تا بندگان مظلوم تو، امنیـت پیدا کنند؛ مردم، امنیـت اقتصادی و اجتماعى و فرهنگى بیابند و به حدود و احکام و قوانین تو و سنّت پیـامبر تـو در حکومت، عمل بشود که اکنون عمل نمى‌شود. و خطاب به اصحاب فرمود بعد از همـهٔ ایـن حرف‌ها اگر شما حضّار و هم‌پیمانان و هوادارانتان یاری‌مان نکنید، بدانید کـه ایـن سـتمگران بیش از این بر شما مسلط خواهند شد و آن‌قدر پیش مى‌روند تا نور پیامبر (صلى‌الله علیـه و آلـه و سلم) را به‌‌کلى خاموش کنند. در هر صورت، اگر به ما نپیوندید، خدا ما را بس است؛ «حسبنا الله و نعم الوکیل». من با شما اتمام حجت کردم؛ حال آن که مى‌دانم که نمى‌آییـد. گفـتم و می‌دانم که شما جهاد نخواهید کرد. 

 

سؤال بعدى این است که از آغاز خروج اباعبدالله (علیه‌السلام) از مدینه تا ورود به مکـه و سپس در مکه چه وقایعى اتفاق افتاد؟ چه افرادى در ایـن وقـایع چـه نقش‌هـایى داشـتند؟ به عبارت دیگر مى‌خواهیم به تیپ‌شناسى افراد و شناخت فضایى بپردازیم کـه امـام در آن از مدینه خارج شدند.

 

آدم‌هایى در مدینه و سپس مکه با امام مواجهه داشتند و اغلب هـم ایشـان را نصـیحت می‌کردند که روش شما تند است و شما قدرى افراطى برخورد مى‌کنید و خلاصه ایـن‌قـدر سخت نگیرید و کوتاه بیایید، شاید فرجى برسد و مشکل حل بشود. عـده‌اى هـم از طـرف خلیفه، از موضع حاکمیت و دستگاه با ایشان برخورد مى‌کردند، بعضی مـى‌خواسـتند ایشـان تسلیم شوند و حتى‌الامکان درگیرى نشود و بعضى نیز از ابتدا به دنبال درگیرى مى‌گشتند تـا حسین بن على (علیه‌السلام) سریع‌تر کشته شود. در این جا بهترین روش براى تیپ‌شناسـى ایـن است که ما چند نفر از اینها را نام ببریم و نحوهٔ مواجههٔ آن‌ها با سیدالشهدا (علیه‌السـلام) را در مدینه و مکه گزارش کنیم.

 

یکى از نمونه‌ها و اولین نمونه که باید به آن پرداخت، غیر از ولید که حـاکم مدینـه بود، مروان است. وقتى سیدالشّهدا (علیه‌السلام) تصمیم گرفتند که از مدینه به سمت مکه خارج شوند، مروان از طرف دستگاه آمد که محکم‌کارى کند و به‌شدت برخورد بکند و امام را مجبور به بیعت یا بازداشت کند. حتى در صورت امکان مى‌خواستند ایشان را همان‌جـا از پا دربیاورند. ولید، فرد شناخته‌شده‌اى است و الان در مورد او نمى‌خواهم بحث کـنم و در  این قضیه هم نمى‌خواست خیلى درگیر شود و از سر عافیت‌طلبى و عیاشى، مایل بود کـه ماجرا به‌نحوى زودتر و بى‌دردسر خاتمه یابد؛ اما مروان برخورد کرد. شـما مـروان را در چهار مقطع از تاریخ صدر اسلام در نظر بگیرید. مروان، داماد خلیفهٔ سوم و از کسانى اسـت که خیلى صدمهٔ معنوى و سیاسى به خلیفهٔ سوم زد و وجههٔ او را در افکار عمـومى خـراب کرد و در سوءاستفاده‌هایى که در اواخر حکومت ایشان شد، دسـت داشـت و در قضـیهٔ شورش مدینه هم که به کشته شدن خلیفهٔ سوم انجامید، روش مشکوکى را پى گرفـت و تحلیل‌های مختلفى در مورد نقش مروان در آن قضیه هسـت. البتـه خـودش هـم در آن درگیری‌ها مجروح شد.

 

مقطع دوم، زمان حکومت حضرت امیر (علیه‌السلام) است که مروان، جزء سران جنگ جمل بود که درگیر مى‌شود و با حضرت امیر (علیه‌السلام) مى‌جنگـد؛ امـا پس از شکست در جنگ، اسیر مى‌شود. اتفاقا حسن و حسین (علیهماالسلام) از کسانى هسـتند که براى مروان نزد حضرت امیر (علیه‌السلام) به احترام اینکه داماد خلیفه بـوده و بنـابر ایـن مصلحت که فتیلهٔ اختلافات پایین بیاید، شفاعت مى‌کنند. پس این آدم در جنـگ جمـل، اسیر شده و همین حسین بن على (علیه‌السلام) او را شفاعت کرده و حضرت امیر (علیه‌السلام) هـم  آزادش کرده است.

 

مقطع بعدى، شهادت امام حسن مجتبى (علیه‌السـلام) اسـت. وقتـى ایشـان مسموم و در توطئهٔ مشترک باند معاویه و خوارج، شهید مى‌شوند، پیکر امام را که مـؤمنین برای دفن در مسجدالنبى و در کنار پیامبر اکرم (صلى‌الله علیه و آله و سلم) بردند، یکى از کسانى که جلوی جنازه و تشییع‌کنندگان ایسـتاد و مسـلّح و درگیـر شـد و حتـى بـه پیکـر مطهـر امام حسن (علیه‌السلام) تیرانـدازى کرد و بـه تـابوتش تیـر انـداخت و اجـازه نـداد امـام حسن (علیه‌السلام) کنار جدّش پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) دفن شود، همین مروان است کـه آن‌جا سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) با او درگیر مى‌شوند؛ منتها چون امام حسـن (علیه‌السـلام) وصـیت کرده‌ بودند که بر سر این مسائل جزئی درگیر نشوید و دشمن به دنبال بهانه است تا شـما را همین‌جا در نطفه، خفه و سرکوب کند، از این مسائل بگذرید و نبرد را به وقـتش بگذاریـد، سیدالشهدا (علیه‌السلام) کوتاه آمدند و پیکر امام حسن (علیه‌السـلام) را در بقیع دفن کردند.

 

موقعیت دیگر، قضیهٔ تبعید ابوذر است کـه قبلا اشـاره کـردیم. [عقل سرخ (۵)] آن‌جـا هـم بـاز بـین مـروان و سیدالشهدا (علیه‌السلام) درگیرى مى‌شود تا سرانجام به موقعیت اخیر مى‌رسیم که مروان به مدینه می‌آید و مأموریت دارد که در مورد امام حسین (علیه‌السلام) سخت‌گیری کنـد و ایشـان را مجبور به تسلیم در برابر دستگاه کند.  مروان فشار آورد تا همان‌جا بیعت بگیرد؛ اما سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرمودند: 

 

«شما بیعت پنهانی از من نمی‌خواهید و من هم یواشکی با کسی بیعت نمی‌کنم و معاملهٔ خصوصی با هم نداریم و من حرف آخر را علنی پیش چشم مردم خواهم زد.»

 

آن‌جا امام و عده‌اى از یارانشان مسلح بودند و سلاح‌ها را زیر لباس‌هایشان مخفـى کـرده بودند. امام با بیست-سى نیروى مسلح به سوى دستگاه حکومت آمده و خطاب به یارانشـان گفته بودند که وقتى من وارد شدم، اگر درگیرى شد یا حادثه‌اى مشکوک پیش آمد یا مـن صدایتان کردم، مسلحانه به داخل مقر حکومت بریزید و درگیر بشوید؛ البته تا حدى کـه مـا بتوانیم بیـرون بیـاییم؛ نـه در حـدى کـه درگیـرى از طـرف مـا شـروع شـده باشـد. سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) تسلیم نمى‌شوند و در مقر حکومت، بیعت نمى‌کنند. می‌فرمایند مـن تـا فردا صبح، پاسخ نهایى شما را خواهم داد. ولید مى‌پذیرد؛ اما مروان مخالفت مى‌کند و به ولیـد می‌گوید نه، اگر حسین (علیه‌السلام) از این‌جا بیرون برود، دیگر دستت به او نمی‌رسـد. بایـد همین اکنون او را بکشیم یا از او بیعت بگیریم. آن‌جا هم امام حسـین (علیه‌السـلام) بـا مـروان درگیر مى‌شوند و حتى در برخى منابع نقل شده که ایشان یقهٔ مـروان را گرفتنـد و او را بـه دیوار کوبیدند و فرمودند هر‌کس جرئت آن دارد که بر روى ما اسلحه بکشد، بکشد؛ یعنـى تهدید کردند که اگر سلاح بکشید؛ نمی‌گذارم از این‌جا زنده بیرون برویـد. مـروان بـه اجبـار کوتاه آمد؛ ولى گفت‌وگویى که از سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) و مروان نقل شده، گفت‌وگوی جالبی است. 

 

امام حسین (علیه‌السلام) به مروان مى‌گویند تو در چه خانه‌اى بارآمده‌اى؟! پدر تو _حَکَم_ کسى بود که در مدینه به نفع دشـمنان پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) و مشرکین در پشت جبهه، جاسوسی مى‌کرد. بعد لـو رفـت و پیامبر (صلى‌الله علیه وآله و سلم) مى‌خواست به‌شدت مجازاتش کند؛ اما عده‌اى شفاعت کردند و پیامبر تخفیف داد و تبعیدش کرد. پدر تو، در زمان پیامبر، جاسوس و ضدانقلاب بـود و از پشت به ما و به اسلام ضربه زد و پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سـلم) او را تبعید کردند. پدر تو جزء مطرودین اسلام و طردشده‌هاى شخص پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) بود.

 

بعد از پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) و در دوران بعد، این مطرودین که شخص پیـامبر، آنهـا را ضـدانقلاب و ملعون خواند و نفى و طردشان کرد، دوباره به درون دستگاه حکومتى برگردانده شـدند و بـه فاصلهٔ بیست-سى سال بعد، دوباره خود یا فرزندانشان به درون ساخت قدرت برگشـتند و از جملهٔ آن‌ها همین مروان است که خیلى هم در صحنه‌هاى مختلف، نقش ایفـا کـرد. چنـین افرادی در دههٔ دوم و سوم حکومت اسلامى جزء مقام‌هاى مهم نظام شدند. توجیه هم این بود که اکنون شرایط عوض شده و خیلى هم سخت‌گیرى نباید کرد و بـا عفـو عمـومى بایـد مخالفان اسلام هم امکان ورود به حکومت را پیدا کنند؛ حال آنکه مى‌دانـیم معنـاى عفـو عمومى، این نیست که چنان کسانى برگردند تا حکومت را به دستشان بدهیم؛ ولى آنـان بـه درون حکومت و بر سر مشاغل حسّاس، نفوذ کردند.

 

این‌جا نباید مغالطه شود. اگر مى‌خواهید مخالفان را جذب بکنید و آنان هم از مواضع غلط خود کوتاه آمده‌اند و در مخالفت با اسـلام، تجدیدنظر کرده‌اند، اینکه ما ببخشیم و اجازه دهیم به زندگى عادى خـود برگردنـد و زیـر سایهٔ حکومت اسلامى زندگى عادى کنند، عیبى ندارد و این البته مقتضاى اخلاق اسـلامى است و پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) هم چنین کردند و باید هم چنین کرد. یعنى اگر کسى با ما مخالف بوده، نباید بگوییم خودت و هفت پشتت حق نفس کشیدن ندارید. نه، اگر خـود را اصلاح کرد و تجدیدنظر کرده و درگیر نمى‌شود و با اسلام مبارزه نمى‌کند، او را مى‌تـوان بخشید. عفو اسلامى، همین است و پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) هم پس از فـتح مکـه، همـهٔ دشمنان را عفو کردند؛ به جز چند نفرى که فرمودند هرکس آنان را هرجا یافت، بکشـد.

 

از جمله یکى دو شاعر هتّاک بودند که علیه پیامبر (صـلى‌الله علیـه و آلـه و سـلم) و اسلام، شـعر می‌گفتند و مبارزهٔ فرهنگى مى‌کردند. این‌ها از جمله کسانى بودند که پیامبر عفوشان نکردند؛ ولی همهٔ دشمنان حتى ابوسفیان _رهبر مشرکین_ را عفو کردند. عفو، لازم است امـا اگـر مخالفان سابق اسلام، نظریاتشان تغییر نکرده و با همان افکار سابق همچنان مخـالف نهضـت هستند و ما آن‌ها را وارد حکومت کنیم، این دیگر یک انحراف و خیانت است. ایـن اتفـاق متاسفانه در صدر اسلام افتاد و جاى صاحبان انقلاب و دشمنان انقلاب در حکومت اسلامی تغییر یافت...


ادامه: عقل سرخ (۱۷)

۶ مهر ۱۳۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۱۵)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۴)

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) مى‌گویند: 

 

«این‌ها تکلیف شرعی شما بود و کوتاهی کردید و من برای همین حقوق و حدود ضایع‌شده، قیام می‌کنم. شماها در جامعه احترام دارید و این احترام هم ناشی از عملکرد خودتان نیست؛ بلکه به خاطر پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) و به احترام دین و انتساب شما به دین و به خداست. مردم جلوی پایتان بلند می‌شوند و شما را بر خود ترجیح می‌دهند: «یوثرکم من لا فضل لکم علیه و لا ید لکم عنده»؛ کسانی که هیچ خدمتی به ایشان نکرده‌اید و هیچ فضیلتی هم بر ایشان ندارید، باز شما را بر خود مقدم می‌دانند و می‌گویند شما جلوتر بفرمایید. این احترام و اعتبار را از کجا آورده‌اید؟ از دین. ولی کجا خرجش می‌کنید؟ در راه خودتان خرج می‌کنید. این اعتبار اجتماعی را خرج دین نمی‌کنید. مثل حاکمان و شاهان، با دبدبه و کبکبه رفت‌و‌آمد می‌کنید و به تکلیف شرعی خود عمل نمی‌کنید. آیا می‌دانید که همهٔ این اعتبار و احترامی که در جامعه دارید، بدان خاطر بوده است که مردم از شما توقع دارند به حق خدا قیام کنید؟! اما چنین نکردید و در بیش‌تر حقوق خدا کوتاهی کردید و به تکلیفتان عمل نکردید: «عن اکثر حقه تقصرون»»

 

سپس فرمود: 

 

««اما حق الضعفا فضعیتم و اما حقکم بزعمکم فطلبتم»؛ حق ضعفا را ضایع کردید و پیش چشم شما، مستضعفین و فقرا و محرومین پامال شدند و شما برنیاشفتید؛ اما دربارهٔ حقوق و منافع خودتان مجامله نکردید و همهٔ آن را مطالبه کردید. هرجا سخن از منافع خودتان است، محکم می‌ایستید و هرجا سخن از حقوق‌ محرومین و ضعفاست، کوتاه می‌آیید. [امام حسین (علیه‌السلام) به اصحاب پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) فرمود:] «فلا مالا بذلتموه»؛ نه مالی در راه دین بذل کردید و نه در راه خدا و انقلاب و جهاد و عدالت، انفاق کردید. «و لا نفسا خاطرتم للذی خلقها و لا عشیرة عادیتموها فی ذات الله»؛ نه حتی جانتان را یک بار هم در راه خالق این جان به خطر انداختید؛ یک سیلی برای دین نخوردید و نه به خاطر خدا با قوم و‌ خویش‌هایتان که فاسد بودند، درافتادید. همهٔ این کوتاهی‌ها را کردید؛ اما با وجود این، آرزوی بهشت الهی و هم‌نشینی پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) را هم در آخرت دارید! «انتم تمنون علی الله جنته و مجاورة رسوله»؛ می‌خواهید در بهشت، همنشین پیامبران و ‌انبیا هم باشید در حالی که من منتظر انتقام الهی برای شما هستم. حال که نه شما خود، اهل عمل هستید و نه وقتی ما اقدام می‌کنیم، حاضرید از ما طرفداری و حتی یک دفاع خشک و خالی بکنید، چگونه امید بهشت دارید؟!»

 

فرمود: 

 

«شما مردان الهی و مجاهد را اکرام نمی‌کنید. شما که به نام خدا و به خاطر خدا در میان مردم محترمید و مردم به احترام پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) به شما احترام می‌گذارند، چرا در راه پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) فداکاری نمی‌کنید؟ «قد ترون عهود الله منقوضة فلا تفزعون»؛ می‌بینید که پیمان‌های الهی همه نقض شده  و ‌زیر پا انداخته شده و فریاد نمی‌زنید. «اما انتم لبعض ذمم آبائکم تفزعون»؛ اما همین که به یکی از پیمان‌های پدران‌ خودتان ذره‌ای جسارت می‌شود، فریاد می‌زنید. میثاق رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله و سلم) در این جامعه تحقیر شده و ‌کورها، لال‌ها، زمین‌گیرها، بیچاره‌ها و محرومین در شهرها رها شده‌اند و کسی به فکر محرومین و بیچاره‌ها نیست. کسی به اینان رحم نمی‌کند.»

 

امام (علیه‌السلام) بلافاصله بعد از این که از تحقیر شدن میثاق رسول‌الله (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) سـخن می‌گویند، بحث محرومین را پیش مى‌کشند که چگونه در شهرها رها شده‌انـد. پـس معلـوم می‌شود که این بحث، از مفاد اصلى پیمان رسول‌الله (صلى‌الله علیه و آله و سلم) است. 

 

فرمود: 

 

«لا فی منزلتکم تعملون و‌لا من عمل فیها تعتبون»؛ نه در آن منزلت الهی که دارید به تکلیف خود عمل می‌کنید، و نه از کسی که عمل می‌کند و اهل عمل است حمایت می‌کنید. این همه احترام و حرمت را برای چه‌کسی می‌خواهید؟ برای چه وقت می‌خواهید؟ کجا می‌خواهید خرجش کنید؟ «بالادهان و المصانعة عند الظلمة تعملون». [دُهن به معنای روغن است. ادهان، روغن‌مالی یا همین ماست‌مالی کردن است که ما در زبان فارسی، به کنایه از سازش‌کاری و سهل‌انگاری می‌گوییم.] شما همه‌چیز را ماست‌مالی می‌کنید. [مصانعه همان سازش‌کاری است.] می‌فرماید که شما با ستمگران سازش کردید برای آن که خودتان امنیت داشته باشید. به خاطر امنیت خود، همهٔ ارزش‌ها را فدا کردید. جانتان و منافعتان، از دین خدا نزد شما عزیزتر است. این‌ها همه محرمات الهی بود که می‌بایست ترک می‌شد و شما می‌بایست نهی می‌کردید و نکردید. شما از بقیهٔ مردم وضعتان در آخرت بدتر است. مصیبت شما بیش‌تر است؛ زیرا مجرای حکومت باید در دست علمای الهی باشد. حکومت باید در دست علمای دین باشد [و همین عبارت سیدالشهداء (علیه‌السلام) یکی از اسناد ولایت فقیه است که امام (رضوان‌الله علیه) به آن استناد کرده‌اند] «مجاری الامور و الاحکام بایدی العلماء بالله»؛ یعنی مجرای حکومت و مدیریت و رهبری جامعه باید به دست علمای الهی باشد که امین بر حلال و حرام خداوند هستند؛ اما این مقام را از شما گرفتند و امروز حکومت در اختیار علمای الهی نیست. «انتم المسلوبون تلک المنزلة»؛ می‌دانید چرا از شما گرفتند و موفق شدند حکومت را منحرف کنند و شما علما را از قدرت بیرون کنند؟ زیرا شما زیر پرچم حق، متحد نشدید، پراکنده و متفرق شدید و در سنت الهی اختلاف کردید با این که همه‌چیز روشن بود. «ما سلبتم ذلک الا بتفرقکم عن الحق بعد البینه الواضحه. لو صبرتم علی الاذی و تحملتم المئونة فی ذات الله...»؛ اگر حاضر بودید که زیر بار شکنجه و توهین مقاومت کنید و در راه خدا رنج ببرید، حکومت در دست شما می‌بود؛ اما شما حاضر نیستید. «ولکنکم مکنتم»؛ شما در برابر بی‌عدالتی و ستمگران، اطاعت و امور الهی و حکومت را به اینان تسلیم کردید؛ حال آنکه آنان به شبهات عمل می‌کنند و طبق شهوات خود حکومت می‌کنند و دین را از حکومت تفکیک کرده‌اند. چه‌چیزی اینان را بر جامعهٔ اسلامی مسلط کرده است؟ «سلطهم علی ذلک فرارکم من الموت»؛ فرار شما از مرگ، اینان را بر جامعه مسلط کرده است. شما از مرگ می‌ترسید. از شهادت می‌گریزید و همین فرار شما از کشته شدن باعث شده که آن‌ها بر جامعه مسلط بشوند. شما به زندگی دنیایی چسبیده‌اید؛ حال آنکه این زندگی از شما جدا می‌شود؛ ولی شما نمی‌خواهید از آن جدا شوید؛ اما بدانید که هرکس در راه خدا کشته نشود، عاقبت می‌میرد. آیا گمان می‌کنید که اگر شهید نشوید، تا ابد می‌مانید؟ اگر شهید نشوید، مدتی بعد باید با ذلت بمیرید. شما دست از دنیا برنمی‌دارید؛ اما دنیا از شما دست خواهد برداشت. پس تا دیر نشده، شما علمای الهی، جانتان را در خطر بیندازید، از حیثیتتان در راه دین و ارزش‌ها مایه بگذارید و فداکاری کنید.»

 

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) رو به بزرگان اسلام مى‌گویند:

 

««اَسْلمْتم الضعفاء فی ایدیهم»؛ شما این ضعفا، مستضعفین، فقرا و محرومین را دست‌بسته و کت‌بسته تحویل دستگاه ظلم دادید و تسلیم اینان کرده‌اید. «فمن بین مستعبد مقهور»؛ گروه‌هایی از مردم، بردهٔ اینان شده‌اند و مثل برده‌های مقهور و شکست‌خورده، زیر پای اینان له می‌شوند. «و بین مستضعف علی معیشته مغلوب»؛ عده‌ای هم مستضعف و فقیر و بیچاره‌اند و نان شبشان را نمی‌توانند تهیه کنند. «یتقلبون فی الملک بآرائهم»؛ آن‌ها هم هرگونه می‌خواهند حکومت می‌کنند و این محرومین بیچاره در این جامعه بی‌پناهند. «فی کل بلد منهم علی منبره خطیب یصعق»؛ در هر شهری عده‌ای را گذاشته‌اند که افکار عمومی را بسازند و به مردم دروغ بگویند. «فایدیهم فیها مبسوطة و الناس لهم خَوَل»؛ دستشان کاملا باز است و مردم هم زیر دست و پای این‌ها دست‌بسته افتاده‌اند و نمی‌توانند از خود دفاع کنند. «لا یدفعون ید لامس»؛ مردم نمی‌توانند دستی را که به سمتشان می‌آید تا به آن‌ها زور بگوید، عقب بزنند و قدرت دفاع از خود را ندارند. شما همهٔ این صحنه‌ها را می‌نگرید و برنمی‌آشوبید که چرا فقرا و محرومین در شهرها، بی‌پناه و گرسنه افتاده‌اند؟ «جبار عنید علی الضعفة شدید»؛ اینان عده‌ای آدم‌های ستمگر و معاندند. صاحبان قدرتی هستند که علیه ضعفا و محرومین بسیار خشن عمل می‌کنند و به روش غیراسلامی حکومت می‌کنند و متاسفانه بی‌چون‌و‌چرا هم اطاعت می‌شوند؛ در حالی که نه خدا را می‌شناسند و نه آخرت را قبول دارند: «مُطاع لا یعرف المبدئ و المعید فیها عجبا»؛ واقعا عجیب است! چرا من تعجب نکنم؟ تعجب می‌کنم از شما که این زمین زیر پای ظالمان، صاف و پهن و آرام است و حتی یک پستی و بلندی پیش پایشان نمی‌بینند که لااقل یک بار زمین بخورند و جامعهٔ اسلامی، بی‌دفاع زیر گام آنان افتاده است. یک عده غاش و خائن، حکومت می‌کنند، عده‌ای باج‌بگیر ستمگر حکم می‌رانند «و عامل علی المومنین بهم غیر رحیم»؛ و کارگزاران حکومت هم بویی از عاطفه و مهربانی و انسانیت نبرده‌اند و شما باز هم ساکتید.»

 

امام (علیه‌السلام) در پایان همین منبر مى‌گویند: 

 

«خدایا، تو می‌دانی که این قیام ما، حرص زدن برای سلطنت، تنافس در قدرت و گدایی دنیا و شهرت نیست؛ بلکه تنها برای سرپا کردن نشانه‌های دین تو قیام کرده‌ایم. این‌ها علامت‌های راهنمایی و نشانه‌های راه را انداخته‌اند و من می‌خواهم دوباره این نشانه‌ها را _که راه دین را نشان می‌دهند_ برپا کنم. قیام من برای این است که مردم گیج و گمراه شده‌اند و باید آگاه شوند و باید خون‌مان را به صورت این خواب‌زده‌ها بپاشیم تا بیدار شوند.»...

 

ادامه: عقل سرخ (۱۶)

۴ مهر ۱۳۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۱۴)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۳)

در جلسهٔ پیشین، قسمتى از خطبهٔ آقا در منا بیان شد و فضاى حاکم را نشان دادید؛ اما خطبه کامل نشد. خواهش مى‌کنم ضمن اینکه سند این خطبه را مى‌فرمایید، بر مؤلفه‌های اصلی آن تأکید بفرمایید.


سلام بر حسین بن على (صلوات اللَّه علیه) که امروز به‌ظاهر از میان بشریت رفتند اما در واقع، سکان فرماندهى همهٔ انقلاب‌های عدالت‌خواهانهٔ‌ تاریخ بشر را در دست گرفتند. بسـیارى، در  طول این هزارو‌چندصد سال خواسته‌انـد خـون حسـین بن على (علیه‌السلام) و اصـحابش را بشویند؛ انگار که اتفاقى نیفتاده یا اتفاقى عادى بوده است مثـل همـهٔ اتفاقـاتى کـه می‌افتد، اما نتوانسته‌اند. و سلام مى‌گوییم بر ساحت قدسیهٔ زینب کبرى (علیهاالسلام) که از امروز بعدازظهر، فرماندهٔ تاریخى انقلاب است و این جهاد بزرگ به ایشان محول مى‌شود و خود در حضور یزید فرمودند که من در کربلا، چیزى جز زیبایى و شکوه ندیدم. به‌راستی باید گفت که بخشى از این زیبایى هم شاهکار خود زینب (علیهاالسلام) و مدیون مقاومت زیبـاى ایشـان بود. زینب (علیهاالسلام) زیبا عمل کرد و نگذاشت قضیه در کربلا، و دشتِ بینِ نواویس و کربلا، محدود و محصور بمانـد و همان‌جـا دفن بشود. در واقع، زینب کبرى (علیهاالسلام) عاشورا را از یک ظرف محدود زمانى و مکانی بیرون کشید و وارد کل تاریخ کرد و از آن حفاظت و حراست فرمود. 


خطبهٔ امام حسین (علیه‌السلام) در منى، در چند منبع شیعى آمده و در تحف‌العقول هم ثبـت شده و کاملا نشان مى‌دهد که سیدالشّهدا (علیه‌السلام) از مدت‌ها قبل مى‌دیدند که شیب سیاسی و اجتماعى به سمت کربلاست و عطر عاشورا در فضا هست و از‌این‌رو افکار عمـومى را از مدت‌ها قبل آماده مى‌کردند و اخطارهاى قبلى مى‌دادند و زمینه را مى‌ساختند براى اتفاقى که قرار بود چند ماه بعد بیفتد. در آن خطبه، چنان‌چه دیروز عرض شد، ایشـان به‌صراحت، خطاب به علما و نخبگان، روشنفکران و مفسران قرآن، اصحاب پیامبر (صلى ‌الله علیه و آله و سلم)، تابعین مؤثر و معتبر و در جمعى نزدیک به نهصد تن از بزرگان، سخنرانى تـاریخى و بسـیار مهمی داشتند که نوعى محاکمه و استیضاح بزرگان جهان اسلام و اصـحاب و علمـا و قـرّاء قرآن و مفسران اسلام بود و نه فقط یک سند سیاسىی-تاریخى بلکه یـک سـند شـرعى و عقیدتی است و به آن‌ها فرمودند اتفاقاتى که دارد مى‌افتد، چیزهایى نیست که از چشـم شـما پنهان مانده باشد؛ چرا سکوت مى‌کنید؟ شما حق ندارید بى‌تفاوت باشید؛ زیرا اکنون، یا مـن کلمهٔ حق را مى‌گویم که باید به من ملحق شوید و یا شعار باطل مى‌دهم که باید مـرا متقاعـد کنید. در هر صورت، سخنان مرا باید بشنوید و اگر ما را سـزاوار حـق حاکمیـت و حـق مقاومت و حق انقلاب و شورش در برابر اینان مى‌دانید، بروید و مـردم شـهرهایتان را بـراى مبارزه، بسیج و به سمت ما فراخوان کنید تا به ما ملحق شوند. 


همهٔ این ‌ها نشان مى‌دهد که سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) قیام را از مدت‌ها قبل از عاشورا، آغـاز کرده بود. فرمود من مى‌ترسم که اگر دیر بجنبید، اسلام بیش از این کهنه شود و ارزش‌هـا مندرس گردد و از رواج بیفتد و همهٔ آن شعارها و عظمت‌ها و اصولى که بـه خـاطر آن‌هـا سال‌ها قیام شد و شهید دادیم و مبارزات وسیعى صورت گرفت، همه، بیات بشـود و اصـلاح امور، دیر بشود. مى‌دانیم که گاهى یک اقدام اگر به موقع انجام بشود، مؤثر است اما اگر پس از موقع و دیرهنگام انجام گردد، حتى اگر ده برابر انرژى بگذارید، دیگر تأثیرى ندارد؛ چنان‌که نهضت انتقامى توابین و نمونه‌هاى دیگر بعد از مـاجراى کـربلا، تـأثیرى در سرنوشـت مسلمین نگذاشت. یعنى کوفیان توبه کردند که چرا در همراهـى بـا سیدالشهدا (علیه‌السـلام) کوتاهی یا حتى خیانت کرده بودند و نهضت توابین در کوفه براى جبران عاشورا پا گرفـت و هزاران تن هم کشته شدند؛ ولى دیگر این خون‌ها فایده‌اى نداشت؛ حال آنکه همانان اگر دو سال-سه سال قبل، یا در عاشورا حاضر بوده و همان‌جا شهید مى‌شدند، بسیار مؤثر بـود و شاید سرنوشت جهان اسلام تغییر مى‌کرد. پس از عاشورا، همهٔ قیام‌هاى متعدد امـا نابهنگـامى که در انتقام فاجعهٔ عاشورا انجام گرفت، همه بى‌ثمر بود و ذکر برخى از آنان حتى در تـاریخ هم نمانده است.


این تجربه نشان مى‌دهد که «درست بودن عمل»، کافى نیست؛ بلکه «بهنگام بودن» آن نیز لازم است و عمل صحیح، در زمان خودش باید انجام بشود. این موضوع بسـیار مهمی در همهٔ مبارزات اجتماعى، فرهنگى و سیاسى و تربیتى است و همه‌جا صدق مى‌کنـد. عمل صحیح، قبل از وقت هم نباید باشد؛ چون میوهٔ نارسیده را نباید چید، بعد از وقتش هم دیر خواهد بود.


استدلال امام حسین (علیه‌السـلام) هم همین بود که من مى‌ترسم که عقاید و ارزش‌ها کهنه شود؛ این زخم، کهنه شود و اصول کم‌کم از سکه بیفتد و گوش‌ها نشنوند و به‌تدریج همـه، گوش‌ها را به روى حرف حساب ببندند و به روى حرف‌هاى ناحسـاب، بـاز کننـد و ایـن اتفاقی بود که بعدها افتاد. امام فرمودند خیانتى که روحانیون یهودی و مسیحی به توحید و عـدالت _که شعار همهٔ انبیا (علیهم‌السلام) بوده_ کردند، همان خیانت را شماها نسبت به اسلام دوباره مرتکب نشوید. فرمود خداوند مگر در خصوص احبار نگفت: «لَوْ لا یَنهاهم الربانیون»؛ یعنى چـرا مردان خدا وقتى فساد و بى‌عدالتى را در جامعه مى‌دیدند، وقتى تبعـیض و دروغ و خیانـت را می‌دیدند، سکوت کردند و اعتراض نکردند؟ گفتهٔ سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) به این معناست کـه این آیات، منحصر به روحانیون یهودى و مسیحى نیست؛ شما علمـاى اسـلام نیـز مخاطـب همین آیات هستید. زیرا شما بر سر اسلام همان بلایی را مى‌آورید که آن‌ها بر سر ادیان الهى پیشین آوردند و با این سکوتتان و کوتاهى در همکارى با من، اسلام را ضایع مى‌کنید. شـما می‌ترسید و به ظلمى که پیش چشم شما اتفاق مى‌افتد، تنها نگاه مى‌کنید و نهى نمى‌کنید؛ زیـرا به دنبال نام و نان و موقعیت هستید و مى‌خواهید به هر قیمت، زنده بمانید یا مى‌ترسید کـه بـا شما برخورد کنند. این سازش، یا رغبه و یا رهبه صورت مى‌گیرد. فرمود از خدا بترسـید، از مردم نترسید، از صاحبان قدرت نترسید. آیات قرآن را هم بر آنان خواندند.


و عرض شد کـه در این سخنرانى، حضرت فرمودند که دعوت به اسلام باید همراه بـا «ردّ مظـالم» باشـد. ردّ مظالم به معنى عقب زدن ستم‌ها و جبران بى‌عدالتى‌هاست. همچنین فرمود که دعوت به اسلام باید توام با «مخالفة الظالم» باشد؛ یعنى درگیر شدن با ستمگر هـم لازم اسـت و صـرفا نبایـد کلی‌گویی کنید که ما با ظلم مخالفیم؛ بلکه باید ظالم را پیدا کنید و یقـه‌اش را بگیریـد.


این فرمایش حضرت سیدالشّهدا (علیه‌السلام) در خطبهٔ منا است. چون همـهٔ بزرگـان اصـحاب می‌گفتند آقا، ما به طور کلى قبول داریم، صحیح مى‌فرمایید، ما فرموده‌هاى شما را قبول داریم. درکل، درست است! اما سیدالشّهدا (علیه‌السلام) مى‌فرمود که این «به طور کل»، فایده‌اى ندارد و باید بـه طور جزء و مشخص، درگیر بشوید. کلى‌گویی و تکرار واضحات، کافى نیست. باید درگیـر شوید. دیگر با سخنرانى نمى‌شود و کلى‌بافى، کافى نیست.


جالب است که حضرت از موارد اصلى امر به معروف و نهى از منکر که جـزء فلسـفهٔ قیام عاشوراست، «قسمةُ الفىء و الغنائم» را ذکـر می‌کنند کـه همـان توزیـع عادلانهٔ ثروت‌های عمومى و بیت‌المال و نیز گرفتن مال از اغنیا و ثروتمندان و هزینه کـردن آن بـه نفع فقرا و محرومین و کاهش فاصله‌هاى طبقاتى است ...


ادامه: عقل سرخ (۱۵)

۲ مهر ۱۳۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مهتاب

در مقیاس کوچک

اسفند نودوچهار، انتخابات مجلس بود. آن سال، در شورای مرکزی انجمن‌مان، پیشنهادی تصویب شده بود که بر اساسش باید می‌رفتیم با کاندیداهای نمایندگی مجلس دیدار کنیم، چندتایی سوال بپرسیم و بعد، سوال و جواب‌ها را در نشریهٔ انجمن‌مان منتشر کنیم جهت کمک به شناخت بیش‌تر بچه‌ها.

واضح است که اصولا امکان صحبت با همهٔ داوطلبین نمایندگی مجلس وجود نداشت و ما ناگزیر بودیم به انتخاب از بینشان. آن سال، ائتلاف اصول‌گراها و اصلاح‌طلب‌ها هر کدام برای شهرهای مختلف کاندیدای پیشنهادی داشتند و شهر دانشگاهی من هم از این قاعده مستثنا نبود.

از طرفی، به جز چهار نفرِ آن دو فهرست، نفر پنجمی هم وجود داشت که از دستهٔ نظامی‌ (و بخوانید سپاهی) های علاقه‌مند به سیاست بود و ظاهرا بخشی از بدنهٔ مذهبی شهر، به او مایل بودند و احتمال رای‌آوری داشت، بنابراین این نفر پنجم را هم به فهرست اضافه کردیم. بخش اصلاح‌طلب شهر هم البته چهرهٔ جدیدی جزء انتخاب‌هایش داشت، ولی چون اواخر فرصت نام‌نویسی و تایید صلاحیت‌ها به آمار اضافه شد، در فهرست ما قرار نگرفت.

من اسامی این آدم‌ها را به دلایل واضحی این‌جا نمی‌نویسم، ولی با شماره، مشخصشان می‌کنم که با هم اشتباه نشوند. آقای شمارهٔ یک و دو، جزء فهرست اصلاح‌طلب‌ها و آقایان شماره‌های سه و چهار، جزء فهرست اصول‌گراها و آقای شمارهٔ پنج، همان کاندیدای موردتوجه بخشی از بدنهٔ مذهبی شهر است. آقای شمارهٔ شش هم همان نامزد دقیقه‌نودی بود که به خاطر دیر آمدنش، متوجهش نشدیم.

از بین این آدم‌ها، امکان صحبت با آقای شمارهٔ یک، علی‌رغم جمیع پیگیری‌های ما فراهم نشد؛ در جلسهٔ صحبت با آقای شمارهٔ سه هم من خودم حضور نداشتم، فلذا نمی‌توانم چیزی بگویم؛ اما در دیدارهای بعدی حضور داشتم و موضوع این نوشتار، اتفاق جالبی است که در دیدار با آقای شمارهٔ پنج، همان کاندیدای خارج از فهرست و اصطلاحا حزب‌اللهی و موردتوافق بخشی از بدنهٔ مذهبی شهر، افتاد.

اول این را بگویم، ما در این دیدارها، چند سوال ثابت و مشخص از آقایان داوطلب نمایندگی می‌پرسیدیم. سوالات ساده و بدیهی‌ای مثل این که چرا داوطلب شده‌اند و اهم برنامه‌هایشان چیست و چه سوابقی دارند و... و یک سوال معمولی و ساده هم در مورد این که هزینه‌های انتخاباتی‌شان چقدر است و از کجا تامین شده.

اول توضیح مختصری در مورد آقای شمارهٔ دو و چهار بدهم و بعد برسیم به خاطره‌ای که عرض کردم. در مورد آقای شمارهٔ دو (نفر دوم ائتلاف اصلاح‌طلب‌ها) نکتهٔ قابل‌توجه این بود که منتقد دقیق و نسبتا منصفی بود و من اگر قرار بود به کسی رای بدهم (انتخابات مجلس آن سال، من در شهر خودم رای دادم نه شهر دانشگاهی‌ام) گزینهٔ قابل‌بررسی‌ای بود، منتها دو نکته وجود داشت که باعث می‌شد در انتخاب این آدم مردد شوید. یک این که این آدم سابقهٔ نمایندگی مجلس را در کارنامه‌اش داشت و ازجمله چیزهایی که به آن نقد داشت، اتفاقاتی در برخی سال‌های نمایندگی خودش بود. یعنی مثلا معتقد بود در مورد برنامهٔ توسعهٔ چندم، مجلس باید فلان‌طور عمل می‌کرد، درحالی که خودش در همان زمان نمایندهٔ مجلس بود و وقتی من پرسیدم چه طرح تازه‌ای دارد که اتفاقات قبلی نیفتد و چه تغییری قرار است پیش بیاید، تا آن‌جا که یادم هست، جواب دقیق و درستی نداد. و موضوع دوم این که آدم‌ها در مجلس، به شکل فردی عمل نمی‌کنند و به‌جز عدهٔ معدودی که جریان‌ساز هستند، بقیه در پوشش عضوی از کمیسیون‌ها و فراکسیون‌ها ظهور و بروز دارند و در چنین فضایی، تکیه به انتقادهای صرفا دلسوزانهٔ کسی، نمی‌تواند چندان راه‌گشا باشد. مخصوصا که به نظر نمی‌رسید با عنصر فراحزبی‌ای مواجه باشیم.

آقای شمارهٔ چهار هم نفر دوم ائتلاف اصول‌گراها بود و خب، آن دیدار که رسما طنزی بود در نوع خودش. به من اگر بود، آقای شمارهٔ چهار، برای نمایندگی مجموعهٔ اساتید یک دانشگاه هم انتخاب خوبی نبود، چه برسد به نمایندگی یک شهر. (و جالب است بدانید که آقای شمارهٔ چهار، استاد یک دانشگاه مطرح بود ^_^) و چرا چنین نظری دارم؟ چون آقای شمارهٔ چهار، حتی قادر به آسمان ریسمان بافتن هم نبود. یعنی به هرحال وقتی سوالی از شما می‌پرسند، حتی اگر جوابش را نمی‌دانید، حداقلش این است که باید بتوانید یک طوری ماجرا را جمع کنید، منتها ایشان در جواب اولین سوالی که من پرسیدم به حدی پرت‌وپلا گفت که من خیلی جدی فکر کردم احتمالا کلا متوجه منظور سوال نشده و سعی کردم مودبانه تذکر بدهم که اساسا سوال این نبوده ها! که البته همان‌طور که توقع می‌رفت مختصری عصبانی هم شدند و فرمودند که در حال توضیح مقدمات هستند و به جواب سوال هم می‌رسیم و باز هم البته همان‌طور که توقع می‌رفت، به جواب نرسیدیم :)

و اما آقای شمارهٔ پنج. آقای شمارهٔ پنج و ستاد انتخاباتی‌اش بیش از دو ستاد قبلی (و همچنان در مورد آقای شمارهٔ سه، نفر اول ائتلاف اصول‌گراها نمی‌توانم چیزی بگویم، چون گرچه دوستانم معتقد بودند همه‌چیز خوب بوده و ایشان مرد شریف و فهمیده‌ای بوده، چون خودم حضور نداشتم، نمی‌توانم نظری بدهم) ما را تحویل گرفتند. هم از جهت چای و شیرینی و حتی ناهاری که برایمان بسته‌بندی کردند (و بدیهی است که قبول نکردیم) و هم از جهت برخورد. دانه‌دانه سوالات را می‌پرسیدیم و توضیح و جواب می‌دادند و انصافا حرف‌های خوبی هم می‌زدند که رسیدیم به سوال آخر که بعدش باید خداحافظی می‌کردیم. سوال آخر، همان سوال مربوط به شفافیت هزینه‌های انتخاباتی بود.

قبلش یک موضوعی را توضیح بدم. در حین صحبت‌های ما، یک آقای مسن وارد ستاد انتخاباتی آقای شمارهٔ پنج شد که باعث شد چند دقیقه‌ای صحبتمان قطع شود. آقای شمارهٔ پنج بلند شد و خیلی گرم با آن آقای مسن احوال‌پرسی کرد (که در ادامه فهمیدیم مالک یک دفتر چاپ بنر و پوستر و این‌چیزهاست) و خلاصه معلوم شد ارادت ویژه‌ای به آقای شمارهٔ پنج دارد.

برگردیم به سوال شفافیت هزینه‌ها. من سوال را پرسیدم و البته نگفته و نپرسیده هم از مغازهٔ نسبتا بزرگی که برای ستاد اجاره کرده بودند (و بدیهی است آن مغازه، فقط یکی از ستادهایشان بود) می‌شد حدس زد هزینه‌ٔ زیادی شده و مشکل مالی وجود ندارد.

یک توضیحی بدهم همین‌جا، ببینید من شخصا با پول‌دار بودن هیچ بنی‌بشری، اگر از راه دزدی و کلاه‌برداری و... نباشد، مسئله‌ای ندارم. در واقع نگاه کمونیستی به مسئلهٔ توزیع ثروت ندارم و مسئله‌ای هم ندارم کسی علاقه‌مند باشد برای خدمت به مردم، خروار خروار پول خرج کند که نمایندهٔ مجلس شود (😉) ما که بخیل نیستیم فی‌الواقع. بالاخره بخشی از هزینه‌ها شخصی است، بخشی هم لابد از وامی که برای تبلیغات می‌دهند، کمک‌های مردمی هم هست به هرحال، منتها اتفاقی که در ادامه افتاد، فراتر از این حرف‌ها بود.

پرسیدم هزینه‌های انتخاباتی‌شان چقدر بوده تا این‌جا و از کجا تامین شده که آقای شمارهٔ پنج، بسیار ملیح فرمودن: «نمی‌دونم!» و در ادامهٔ مواجهه با چهره‌های حیرت‌زدهٔ ما فرمودن: «باور نمی‌کنید؟ اجازه بدید....آقای فلانی...آقای فلانی... به آقای بهمانی (همان پیرمرد صاحب انتشاراتی) بگید بیاد این‌جا [و وقتی آقای فلانی با آقای بهمانی رسید، خطاب به آقای بهمانی]: «آقای بهمانی، مگه من به شما نگفتم همه‌چیز رو با آقای ایکس هماهنگ کنید و اصلا چیزی به من نگید؟» و وقتی آقای بهمانی با شوق و لبخند تایید کرد، لبخندی زد که یعنی «دیدید گفتم!» و آقای فلانی هم با تاکید، با شور و حرارت فردی که برای شهادتِ بی‌گناهیِ فردی محکوم به اعدام به دادگاه دعوت شده، گفت: «بله! آقای شمارهٔ پنج اصلا در جریان هزینه‌ها نیستن. می‌خواید من همین الان زنگ می‌زنم به آقای ایکس باهاشون صحبت کنید که مطمئن بشید!» و من که از این همه اصرار به اثبات مسئله‌ای که از نظر من _و همکارانم در شورای مرکزی البته_ اشتباه بود، حیرت کرده بودم، باتعجب پرسیدم: «الان یعنی به نظر شما درسته که ایشون کلا در جریان هزینه‌ها نیستن؟!» و... و بقیهٔ آن جلسه یادم نیست. ولی عین این چهارسال‌و‌نیم را دلم می‌خواست بیایم این‌جا این‌ها را بنویسم.

یادم هست بعد از این جلسات، به یکی دو تا از بچه‌ها گفتم: «به نظرتون تو کل این شهر، هیچ‌کسی هست که به اندازهٔ ما چند نفر، کاندیداهای مطرح شهر رو بشناسه؟ مردم بر چه اساسی رای می‌دن پس؟» جالب این بود که هیچ‌کدام از آن چند نفر شورای مرکزی، بومی شهر دانشگاهی‌مان نبودیم و حتی همه‌مان موقع انتخابات، در آن شهر رای ندادیم و بعضی‌هایمان برگشتیم تا بر اساس همان مبنای دقیقی که وجود نداشت، در شهر خودمان رای بدهیم.

خلاصهٔ حرف من این است همان‌طور که ملاحظه می‌فرمایید، برچسب‌های مرسوم سیاسی، کارکرد دقیقی ندارند و قابل‌اعتماد نیستند؛ که آدمی‌زاد، با هر میزان پاکی و اعتقاد و عمل درست [معصومین را فاکتور بگیرید] در معرض خبط و خطا و اشتباه است، که نظارت دقیق روی عملکرد مسئولان، جزء ابتدائیات حکومتی است، که مدل‌های فعلی شناخت کاندیداها کارآمد نیستند، که ما کلا چهل‌سال است داریم ساختارهای دموکراتیک را تمرین می‌کنیم و لازم است همگی برای تصحیح ایراداتش، به جای غر زدن صرف، کمک کنیم، که از جماعتی که مدام بین اصلاح‌طلبی و تجدید‌نظرطلبی و وطن‌فروشی در رفت‌وآمدند توقعی نیست، به جماعت دیگری هم که هر دو سال یک بار، با «مصلحت» و «ولایت» و «انقلابی» و واژه‌های مشابه، مسابقهٔ انشانویسی و جمله‌سازی برگزار می‌کنند هم امید چندانی نیست، ناچار من و توی ان‌شاءالله دلسوز، خوب است این را بدانیم که دیگر زمان پنهان‌کاری‌های جناحی و رای دادن‌های قبیله‌ای تمام شده. ما جوان‌ترها لازم است خیلی از تعارف‌ها _تعارف، و نه ادب، و نه انصاف، و نه عدالت، و نه اخلاق_ را کنار بگذاریم و در جست‌وجوی ساختارهای جدید و شفاف باشیم تا بتوان با شناخت و بدون تعارف، رای داد و مطالبه و انتقاد و اعتراض و نظارت کرد. هیچ راه دیگری وجود ندارد...


پ.ن۱: آن سال، آقای شمارهٔ یک و شش، به مجلس راه پیدا کردند.

پ.ن۲: پسرعموی آقای شمارهٔ یک، از متهمان اصلی پروندهٔ پرسروصدای طبری است.

پ.ن۳: آقای شمارهٔ پنج، اسفند نودوهشت، باز هم برای انتخابات مجلس کاندیدا شد و این بار، رای هم آورد.

پ.ن۴: ...؟
۲۹ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۱:۰۰ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
مهتاب

عقل سرخ (۱۳)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۲)

(در این برنامه، مراسم تشییع پیکر غواصان شهید در جبهه‌هاى دفاع مقدس، همزمان بـا نیمروز عاشورا از سیما پخش شد.) لحظاتى را در فضاى معطر شهادت و راهـروان سیدالشـّهدا (علیه‌السلام) در عصر خودمان قرار گرفتیم و خوب است جلسه را با یاد آن عزیزان هم معطر کنیم. 


من هم باید یادى بکنم از این غواصان گمنام و برادرانى که مراسم تشـییع آنـان را هـم‌اکنون دیدیم و خطاب به کسانى که در این سا‌ل‌ها سعى مى‌کنند این بچه‌ها را از تاریخ بیرون کنند و حرمت آن‌ها و آرمان‌هایشان را هتک بکنند و ارزش‌هاى آن‌هـا را بفراموشـانند تـا ایشان را از ذهنیّت و خاطرهٔ نسل جدید بیرون کنند و چهره‌اى مشوش از ایـن بچـه‌هـا کـه پاک‌ترین و باشرف‌ترین نسل در تاریخ ایران بودند، بسازند و به افکار عمومى جوانـان ارائـه بدهند، برادرانه عرض کنم که این رفتار، خدمت به ایران و آیندهٔ ایران نیسـت؛ همچنـین بـه کسانی که آماج این اهداف تبلیغاتى هستند و ممکن است دچار سوءتفاهم نسـبت بـه ایـن بچه‌ها شده باشند.


خاطره‌اى از همین بچه‌هاى غواص عملیات والفجر هشـت بـراى اداى امانـت الهـى و پاسداشت آن بزرگان عرض مى‌کنم که مقتل‌خوانى آنان باشد. امـروز، روز عاشوراسـت و بهتر است ذکر مصیبتى هم براى انصار امام حسین (علیه‌السلام) در قرن پانزده هجرى شده باشد. این خاطره را به نسل جدید که آن روزهاى به‌یادماندنی جهاد و شهادت را از نزدیک ندیدند، تقدیم مى‌کنم .


در والفجر هشت، همین بچه‌هاى غوّاص که بین آنها از دانشجو و طلبه تا عملهٔ سرگذر و از همهٔ طبقات، شریف‌ترین آن‌ها حضور داشتند و جامعه‌شناسى جنگ نشان خواهد داد که چگونه این تیپ‌هاى متنوع اجتماعى، صرفا به‌خاطر عقیدهٔ مشترک، چنین عاشـقانه و گـرم، گرد هم جمع آمدند، حدود چهل-پنجاه روز در زمستان، سخت‌ترین آموزش‌های عملیـاتى و غواصى را در اطراف ساحل بهمنشیر و کارون و در اردوگاه نخلستان‌هاى شـمال آبـادان دیدند و من به یاد مى‌آورم که این بچه‌ها شب‌های زمستان گـاهى شـش-هفـت سـاعت  در آب سرد مشغول غواصى، لجن‌نوردى و باتلاق‌نوردى بودند و سپس گاهى سـاعت‌ها بـا پای برهنه در نخلستان مى‌دویدند و در تمام این مدت، لب‌هایشان مترنم به ذکـر خـدا بـود. 


بعضى از این بچه‌ها تا چهل درجه تب داشتند؛ ولى در آن شب‌هاى سرد زمسـتان، قبـل از عملیات فاو ساعت‌ها در آب آموزش مى‌دیدند و وقتى که از آموزش برمى‌گشتند، مى‌رفتنـد و در آن قبرها که کنده بودند، مشغول نوافل مى‌شدند و ختم قرآن مى‌کردند. شـب عملیـات هم بچه‌ها کنار اروند به سجده رفتند؛ سجده‌هاى بسیار طولانی و گرم.


مسـئول گـروه کـه در عملیات مهران شهید شد، خطاب به بچه‌ها گفت: «امشب ما به نام خدا و با عصای موسى از نیل عبور مى‌کنیم و خداى این طرف اروند، همان خداى آن طرف اروند است. توکل خود را به خدا حفظ کنید. هدف اصلى، عبور از اروند نیست، هدف ما اداى تکلیف است.»

 

به یاد مى‌آورم که یکى از برادران که ایشان هم شهید شد، به او گفت که: «جایى کـه مـا آموزش دیدیم، عرض آب و شدت آب، هیچ‌یک این‌قدر نبود؛ به علاوه بـا کوسـه‌هـاى اروند چه کنیم؟ اگر کوسه بچه‌ها را در آب زد، چه کنیم؟» برادر مسئول ستون بـه او جـوابى عقیدتی و بسیار تعیین‌کننده، و نه پاسخ نظامى، داد که: «ما وارد اروند مى‌شویم؛ چون تکلیف ‌ما ورود به اروند و نه خروج و عبور از اروند است. ما وارد اروند مى‌شویم؛ اما خارج شدن از آن در دست ما نیست؛ در دست خداست. من امشب وارد آب مى‌شوم؛ فقط براى این که به امام خبر بدهند که بچه‌ها به خط زدند. براى من همین کافى است. مأموریت من دیگـر تمـام شده است و نتیجه با خداست.»


وقتى بچه‌ها به آن طرف اروند رسیدند، غواص‌هاى تـیم نفـوذ می‌بایست بـه روش پارتیزانی به عمق نخل‌ها در پشت خط دشمن نفوذ مى‌کردند و آنجا مستقر مى‌شـدند کـه بعضی همان شب رفتند و برنگشتند و من احتمال مى‌دهم ایـن بچـه‌هـاى غواصـى کـه در تفحص‌ها مى‌آورند، از همان بچه‌ها باشند که آن شب با توکل به خدا و بـه‌تنهـایى بـه دل نخل‌ها زدند و رفتند و دیگر کسى آن‌ها را در آن تاریکى شب ندید. در آن تاریکى‌ها، بسیار اخلاص‌ها ورزیده شد و فداکارى‌هاى بزرگ تاریخى به انجام رسید که هیچ‌کس باخبر نشـد و نخواهد شد.


من خواهش مى‌کنم از بعضى کسانى که براى اهداف کوتاه‌مدت سیاسی، این بچه‌ها و فرهنگ بسیجى را مورد تعرض قرار مى‌دهند و به این بچه‌ها اتهام می‌زننـد، قـدرى تامل بکنند که آیا این روش، به ایران، به آبادى و توسعه و فرهنـگ ایـن کشـور خـدمت می‌کند یا صدمات بسیار بزرگى است که جبران‌پذیر نخواهد بود؟ وظیفهٔ خود دانسـتم کـه عرض ادبى به این برادران در این ظهر عاشورا بکنم؛ این بچه‌هاى عاشورایى، حق بزرگى بـر ذمهٔ همهٔ ما دارند.


پایان جلسهٔ دوم


ادامه: عقل سرخ (۱۴)

۲۶ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۱۲)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۱)

در ادامه فرمود امر به معروف و نهی از منکر، دعوت به اسلام و دین است؛ منتها دعوت زبانى تنها نه که اى مردم، بیایید مسلمان بشوید، اسلام خـوب اسـت و بـه بعضـى شبهاتتان پاسخ بدهیم و تمام! نه، ادامهٔ خطبه بسیار مهم است. فرمود دعوت به اسلام اسـت؛ اما «مع رد المظالم». رد مظالم یعنى جبران همهٔ بى‌عدالتى‌هایى که مى‌شـود و شـده اسـت؛ نـه صرفا گفتن این‌که «عدالت، خوب است و ظلم، بد است» و همین! خب این را که همـه می‌دانند و اساسا جزء مستقلات عقلیه است. این مقدار حتى احتیاجى به شرع هم نـدارد؛ زیرا صرف اینکه ظلم، بد است و عدل، خوب است، براى همه روشن است؛ اما کـافى نیسـت. 

 

شعارهاى کلى مثل ظلم، بد است و عدل، خوب است چه دردى را دوا می‌کند؟! شما تکلیف دیگری دارید که ردّ مظالم است؛ یعنى در برابر ظلم‌ها و ستم‌هایى که شده، ایستادن و آن‌ها را عقب زدن و جبران بى‌عدالتى‌ها، وظیفهٔ عملى شماست.

 

ادامهٔ این سخنرانى باز هم جالب‌تر است تا بعضى‌ها توجیه نکنند و نگویند که پـس مـا ظلم را نقد مى‌کنیم و مى‌گوییم که ظلم‌ها باید جبران شود و حرف مى‌زنـیم؛ امـا بـا کسی درگیر نمى‌شویم. سیدالشهداء (علیه‌السلام) فرمود که ظلم بدون ظالم نمى‌شود؛ پس «مخالفة الظالم» هـم لازم است؛ یعنى باید درگیر شوید و با ستمگران، چشم‌درچشم بایستید و بگویید: «نه!»

 

باید انتقاد و اعتراض بکنید و یقه‌شان را بگیرید. سپس فرمـود: «قِسمة الفىء و الغنائم»، تکلیف الهى است. یعنى تقسیم عادلانهٔ بیت‌المال و اموال عمومى و توزیـع عادلانهٔ ثـروت اجتماعی هم جزء موارد اصلى در امر به معروف و نهى از منکر است. توزیع عادلانهٔ ثـروت، حکم خداست که سیدالشّهدا (علیه‌السلام) به علماى اسلام یـادآورى مـى‌کننـد. همچنـین بـه «اخذ الصدقات» اشاره مى‌کنند: گرفتن مالیات از ثروتمندان و هزینه کردن آن به نفع فقرا ادامهٔ همان تکلیف است. فرمود:

 

«شما گروهی که به آدم‌های خوب، مشهورید و علمای دین خوانده می‌شوید، شما به خاطر خداست که در نزد مردم، هیبت دارید و هم بزرگان و هم ضعفا از شما حساب می‌برند و همه به نام دین به شما احترام می‌گذارند و شما را بر خودشان ترجیح می‌دهند، در حالی که هیچ فضیلتی بر آن‌ها ندارید و هیچ خدمتی به این مردم نکرده‌اید و مردم، مجانی برای شما احترام قائلند و شفاعت شما را می‌پذیرند، شما به نام دین است که اعتبار و نفوذ کلمه دارید، در خیابان‌ها مثل شاهان راه می‌روید و با هیبت و کبکبه، رفت‌وآمد می‌کنید. به راستی چگونه به این اعتبار و احترام اجتماعی رسیده‌اید؟ فقط به این علت که مردم از شما توقع دارند که به حق خدا قیام کنید؛ اما شما در اغلب موارد از انجام و احقاق حق الهی کوتاهی کرده‌اید و حق رهبران الهی را کوچک شمرده‌اید.»

 

همین‌هاست که در فلسفهٔ قیام عاشورا لحاظ شده است: «فاما حق الضعفا فضعیتم»؛ یعنـى شما حق مستضعفان و طبقات محروم جامعه را تضییع کردید. شما نسبت بـه حـق ضـعفا و محرومین کوتاه آمدید. این حقوق را ندیده گرفتید و سـکوت کردید. «اما حقکم بزعکم فطلبتم»؛ اما هرچیز که فکر مى‌کردید حق خودتان است، مطالبه کردید. شما هرجا حـق ضعفا و مستضعفین بود، کوتاه آمدید و گفتید که ان‌شاءاللّه خدا در آخرت جبران مى‌کند؛ اما هرجا منافع خودتان بود، آن را به‌شدت مطالبه کردید و محکم ایستادید؛ چرا؟

فرمود: 

 

«شما نه مالی در راه خدا بذل کردید، نه جانتان را در راه ارزش‌ها و عدالت به خطر انداختید و نه حاضر شدید با قوم و خویش‌ها و دوستانتان به خاطر خدا و به خاطر اجرای عدالت و اسلام درگیر بشوید. با همهٔ این کوتاهی‌ها، از خدا بهشت را هم می‌خواهید. پس از همهٔ این عافیت‌طلبی‌ها و دنیاپرستی‌ها و سکوت‌ها، بهشت هم می‌خواهید و منتظرید که در بهشت، همسایهٔ پیامبران باشید و این توقعات را از خدا هم دارید. من می‌ترسم که خداوند در همین روزها از شما انتقام بگیرد؛ در حالی که شما منتظر بهشت و جوار انبیا در بهشت هستید. خدا از شما انتقام خواهد گرفت. مقام شما از کرامت خداست؛ دستاورد خودتان نیست. شما مردان الهی و مجاهدان و عدالت‌خواهان را اکرام و احترام نمی‌کنید و تکلیف‌شناسان را قدر نمی‌نهید؛ حال آنکه به نام خدا در میان مردم محترمید. می‌بینید که پیمان‌های خدا در این جامعه نقض می‌شود و آرام نشسته‌اید و فریاد نمی‌زنید؛ اما همین که به یکی از میثاق‌های پدرانتان بی‌حرمتی می‌شود، داد می‌زنید. میثاق خدا و پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) زیر پا گذاشته شده و شما آرامید، سکوت و توجیه می‌کنید: «لبعض ذمم آباءکم تفزعون و ذمة رسول الله محقورة»؛ میثاق پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) در این جامعه تحقیر شده است.»

 

این پیمان خدا و میثاق پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) چیست؟ آقا مى‌فرماید:

 

«پیمان پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) در این جامعه تحقیر شده و بلافاصله مفاد این پیمان را توضیح می‌دهند که: «الاعمی و البکم و الزمن فی المدائن مهملة»؛ لال‌ها، زمین‌گیران، کورها و فقرا و بیچاره‌ها در سرزمین‌ها و شهرهای اسلامی بر روی زمین رها شده‌اند و بی‌پناهند. «و لا یرحمون»؛ و کسی به این‌ها رحم نمی‌کند. شما به این وظیفهٔ الهی و دینی‌تان عمل نمی‌کنید و وقتی کسی مثل من هم می‌خواهد عمل کند، کمکش نمی‌کنید. میثاق خدا زیر پا گذاشته شده و داد نمی‌زنید. میثاق خدا این است که بیچاره‌ها و زمین‌گیرها نباید در شهرها گرسنه بمانند و کسی به دادشان نرسد. این میثاق خداست و شما خیانت کرده‌اید. «بالادهان و المصانعة عند الظلمة تعملون»»

 

«ادهان» یعنى روغن‌مالى و ماست‌مالى. شما مدام به دنبال ماست‌مالی و مسـامحه یعنـى سازش با حاکمیت هستید تا خودتان امنیت داشته باشید؛ ولى امنیت و حقوق مـردم برایتـان مهم نیست. فقط امنیت و منافع خودتان براى شما مهم است. منافع خود و پیمـان پـدرانتان را مهم مى‌دانید؛ نه پیمان خدا و رسول خدا و فقرا و محرومین را. 

 

سپس فرمود: 

 

«همهٔ این‌ها محرمات الهی بود که می‌بایست ترک می‌کردید و نکردید. شما می‌بایست این ستمگران و فاسدان را نهی از منکر می‌کردید و نکردید و مصیبت‌تان از همه بالاتر است؛ چون عالم به دین، و اصحاب پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) بودید و چشم مردم به شما بود و مردم، شما را نمایندهٔ اسلام می‌دانستند.»

 

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) مى‌سوخت و مى‌گفت؛ اما آنان متأسفانه بعد از همـین سـخنرانى هـم تکـان نخوردند و حسین (علیه‌السلام) باز هم تنها ماند. این پاسخ سؤال جناب‌عالى است کـه اصـحاب پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم)، بزرگان و علما و آن همه آدم‌هاى سرشناس چه مى‌کردنـد در دورانی که مى‌دیدند معاویه حتى یزید را براى تصدى حکومت اسلامی مطرح مى‌کند. هنـوز معاویه زنده بود که سیدالشّهدا (علیه‌السلام) این سخنرانى را ایراد کردند؛ یعنى حدود یک سال قبـل از قضیهٔ کربلا...


ادامه: عقل سرخ (۱۳)

۲۴ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۱۱)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۰)

سوالى که اینک به ذهن مى‌رسد، این است که وقتى معاویه به‌تدریج حفظ ظاهر را کنـار گذاشت و هنگام مطرح شدن خلافت یزید، اصحاب پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) کجا بودنـد؟ بزرگان و مشاهیر جهان اسلام چه مى‌کردند؟ آیـا وظیفه‌اى را بـر دوش خـود احسـاس نمی‌کردند؟ 

 

به راستى اصحاب پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) و بزرگـان اسلام کجـا بودنـد و چـه می‌کردند و چرا سکوت کردند؟ امام حسین (علیه‌السلام) در پاسخ به معاویه، در همان نامه‌اى که عرض کردم، دقیقا نشان مى‌دهند که چه وضعى بـوده اسـت. سیدالشهدا (علیه‌السلام) بـه معاویه می‌نویسند: 

 

«هر دسیسه‌ای که می‌توانی، علیه من بچین. توطئه کن. «کِدنی إنی لاَرجوا أن لایضر و أن لایکون علی احد اضر منه علی نفسک.»؛ هرکاری از دستت برمی‌آید، انجام بده؛ اما این دسیسه‌ها که تو می‌چینی، کمانه می‌کند و به خود تو باز خواهد گشت. چرا من با تو درگیر می‌شوم؟! «اضَعَتْ رعیته»؛ چون تو مردم را ضایع کرده‌ای و حقوق مردم و حرمت مردم را پایمال کرده‌ای. «فأبشر یا معاویه بالقصاص»؛ آمادهٔ قصاص در دنیا و آخرت باش. تو باید قصاص بشوی. از تو انتقام گرفته خواهد شد. «لیس الله بناس لأخذک بالظنه»؛ خدا فراموش‌کار نیست. خدا این بازداشت‌هایی که تو براساس گمان و ظن و احتمال می‌کنی و این دستگیری‌های وسیعی که انجام می‌دهی، از یاد نخواهد برد. «و قتلک اولیائه بالتهمة»؛ خداوند این جنایت‌ را که اولیای خدا را به‌صرف اتهام به قتل می‌رسانی، اعدام می‌کنی و ترور می‌کنی فراموش نخواهد کرد. «و نَفیک اولیائه من دونهم الی دارالغربة»؛ خداوند این قلع‌وقمع اولیای خدا را به‌صرف این‌که انتقادی از تو می‌کنند، اعتراض می‌کنند، نخواهد بخشید. مگر این اولیای خدا چه می‌کنند؟ قرآن را تفسیر می‌کنند، کلام علی (علیه‌السلام) را می‌گویند؛ اما تو آنان را تبعید می‌کنی و دور از خانه‌هایشان دربه‌در می‌کنی؛ اما خداوند فراموش‌کار نیست. این پرونده، باز خواهد‌ ماند و تو مکافات پس خواهی‌ داد.»

 

خب، واقعا اصحاب پیغمبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) چه مى‌کردند و در دورانى که معاویه، یزید را براى خلافت معرفى مى‌کـرد، کجـا بودنـد؟ مـن اشـاره مـى‌کـنم بـه سـخنرانى مهـم سیدالشّهدا (علیه‌السلام) در منى که در مراسم حج در اواخر دوران معاویه ایراد کردند؛ زمانى که تـازه پچ‌پچ خلافت یزید شده و هنوز کاملا علنى نشده بود. مختصـرى از ایـن سـخنرانى را ترجمـه می‌کنم. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) در حج به یارانشان مى‌فرمایند که بروید و همهٔ کسانى را که مـى‌شناسـید، از بزرگان، مفسران قرآن، علما، اصحاب پیامبر، آدم‌هاى نخبه، روشنفکران و هرکسى که جامعـه به آن‌ها توجه دارد و الان در مراسم حج و در مکه است، همه را فرابخوانید. من سخنان مهمی بـا آنان دارم. گروهى نزدیک به نهصد نفر از بزرگانى را که به مراسم حـج آمـده بودنـد، جمـع کردند. بیش از دویست تن از اصحاب درجه‌یک پیغمبر (صلى‌الله علیـه و آلـه و سـلم) در آن جمـع بودند و عده‌اى نیز از تابعین، همان نسل دوم و سوم که پیغمبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) را ندیـده بودند، همه در منى جمع شدند. من فرموده‌‌‌های سیدالشّهدا (علیه‌السلام) را سریع ترجمه مى‌کـنم و چیزى بر آن نمى‌افزایم. این، مستندترین پاسخ براى سؤال جناب‌عالى است. امام خطاب به بزرگان جهان اسلام مى‌فرمایند:

 

«این طاغوت، آن‌چه دیدید و می‌بینید، انجام داد؛ اما من سوالی از شما دارم؛ اگر درست می‌گویم تصدیقم کنید و اگر خطا می‌گویم علیه من موضع بگیرید و در هیچ صورت، بی‌تفاوت نباشید. یا له یا علیه، حرفی بزنید و موضع بگیرید. به سخنانم گوش بسپارید، استدلالم را بشنوید و اگر ما را سزاوار این حق _یعنی حق حاکمیت و خلافت_ می‌دانید، بی‌طرف نمانید و مردم شهرهایتان را بعد از مراسم حج به‌سوی ما بسیج کنید. من می‌ترسم که این زخم، کهنه بشود و می‌ترسم آن ارزش‌ها و حقایقی که به‌خاطرش آن‌همه در جنگ بدر و خندق و حنین و خیبر و در صفین و جمل و نهروان شهید شدند و آن خون‌ها که ریخت و هزاران کودک یتیم شدند، کهنه و مندرس و از صحنه خارج بشود و آن معروف‌ها و ارزش‌ها از یادها بروند و منکرات و ضدارزش‌ها غلبه کنند.»

 

ایشان سپس آیاتى از قرآن و احادیثى از پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) در منزلت خـود و اهل‌بیت (علیهم‌السلام) بر مردم خواندند و جالب است که خودشان را به تفصیل معرفى کردنـد؛ در حالى که نسب ایشان معلوم بود؛ اما براى یادآورى به اصحاب پیامبر (صل‌الله علیه و آله و سلم) و واداشتن آنها به موضع‌گیرى چنین کردند. گفتند که پنجاه-شصت سال پیش را به یـاد آورید که پیامبر دربارهٔ من چه مى‌گفت؟ مى‌گفت: «حسین منى و انا من حسین» و در مرتبهٔ بعد، به نسل جوان یعنى تابعین که صدها تن از آنان نیز در جلسه بودند، تفهیم کرد که دعوى بر سر چیست. از مردم مى‌پرسید که من کیستم؟ جدّ من کیست؟ مادرم، پدرم، بـرادرم کـه بودند؟ مگر همه نمى‌دانند که این‌ها چه کسانى هستند؟ چرا امام این‌ها را مى‌پرسد؟ براى این که جایگاه خود را روشن کند که من در چه جغرافیایى ایستاده‌ام و با شما سخن مى‌گویم. بعد به قضیهٔ غدیر اشاره کردند. 

 

خواهش مى‌کنم در مفاد این خطبه دقت کنید که سخنرانى بسیار تکان‌دهنده‌اى اسـت. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) خطاب به علما و بزرگان جهان اسلام در مراسم حج و در قربان‌گـاه منی میگویند:

 

«اى مردم، بزرگان، عبرت بگیرید از موعظه‌اى که خداوند بـه اولیـاى خـود در قـرآن می‌فرماید. اگر شما خود را اولیاى خدا مى‌دانید و اگر دین دارید و مخاطب قرآن هستید؛ پس بی‌تفاوت نمانید و احساس تکلیف کنید. آیا ندیده‌اید که خداوند در قرآن چنـدین بـار بـه روحانیون مسیحى و یهودى به‌شدت، حمله فرموده و آن‌ها را توبیخ کرده است؟! کـه چـرا مردان خدا در جامعه و در حکومت، بى‌عدالتى و فساد دیدند و سکوت کردند؟ چرا اعتـراض و انتقاد نکردند و فریاد نکشیدند؟»

 

سپس آیه‌اى دیگر را تلاوت فرمود که نفرین مى‌کند بـر کسانی از بنى‌اسرائیل که کافر شدند. چه کسانى؟ آن‌ها که امر به معـروف و نهـى از منکر نکردند. تعبیر کفر مى‌آورد و مى‌فرماید: «لَبِئسَ ما کانوا یفعلون»؛ یعنى «چه بد عمل کردنـد». سیدالشهدا (علیه‌السلام) به بزرگان و علما مى‌فرمایند:

 

«خداوند، علماى مسیحى، یهودى و روحانیون ادیان قبل را چرا نکوهش کـرد؟ «کانوا یرون من الظلمة الذین بین اظهرهم المنکر و الفساد»؛ ستمگرانى جلوى چشم آنها فساد مى‌کردند و اینان مى‌دیدند و سکوت مى‌کردند و دم برنمى‌آوردند. «لا ینهونهم عن ذلک»؛ بی‌طرف می‌ایستادند و نگاه مى‌کردند. خداوند، چنین کسانى را کافر خوانده و توبیخ کرده که چـرا در برابر بى‌عدالتى و تبعیض و فساد در حکومت و جامعهٔ اسلامی ساکت هستید و همـه‌چیز را توجیه و ماست‌مالى مى‌کنید و رد مى‌شوید؟ چرا سکوت کرده‌اید؟ اما مى‌دانم که چرا نهى از منکر نمى‌کنید و سازش کرده‌اید. «رغبة فی ما کانوا ینالون منهم و رهبة مما...»؛ عـده‌اى از شـما می‌خواهید سبیلتان را چرب کنند و عده‌اى از شما هم مى‌ترسید کـه سـبیلتان را دود بدهند. عدهاى طمع دارید و سفرهٔ چرب مى‌خواهید تا بخورید [و مى‌گویید که چـرا خودمـان را بـه زحمت بیندازیم و با نهى از منکر و انتقاد و اعتراض، ریسک کنیم؟! فعلا که بساطمان رو‌به‌راه است] و عده‌اى از شما نیز مى‌ترسید.»

 

متأسفانه فرهنگ رایج بین بسیارى از اصحاب پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) در آن دوران، همین شده بود و سیدالشّهدا (علیه‌السلام) در اعتراض به آنان فرمود:

 

«شما از سر ترس یا طمع، سکوت کرده‌اید و اعتراض نمی‌کنید؛ اما مگر قرآن نمی‌خوانید که فرمود: «لا تخشوا الناس و اخشون»؛ یعنی از مردم نترسید. از حاکمان و صاحبان قدرت و ثروت نترسید. از من بترسید. آیا شما این آیه را ندیده‌اید؟ و آیا آیهٔ هفتاد‌ویک سورهٔ توبه را نخوانده‌اید که می‌گوید زنان و مردان مومن، نسبت به یکدیگر، ولایت اجتماعی دارند و حق دارند در کار یکدیگر دخالت بکنند؛ به این اندازه که یکدیگر را امر به معروف و نهی از منکر بکنند. خداوند این حق و اجازه را داده است که شما نسبت به یکدیگر بی‌تفاوت نباشید، بلکه حساس باشید. اگر همین یک اصل «امر به معروف و نهی از منکر» یعنی نظارت دائمی و انتقاد و اعتراض و تشویق به خیرات و عدالت و مبارزه در برابر ظلم و بی‌عدالتی و تبعیض اجرا بشود، بقیهٔ فرایض و تکالیف الهی نیز اجرا می‌شود. همین یک حکم را شما عمل بکنید، نترسید، دنبال دنیا نباشید، سورچران نباشید، به همین یکی برسید، بقیه درست خواهند شد؛ اما هیهات که شما اهل همین یک تکلیف نیستید؛ ولی من هستم»...

 

ادامه: عقل سرخ (۱۲)

۲۲ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۱۰)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۹)

نکتهٔ دیگر این که دورهٔ بعد از شهادت امام حسن (علیه‌السلام) تا عاشورا که حدود ده سالى به طول مى‌انجامد، استراتژى امام حسین (علیه‌السلام) در دوران معاویه این بود که حتی‌الامکان بدون درگیرى و یا با درگیرى‌هاى کوچک و قابل‌مهار، حرکت کنند. البتـه گـاهى هـم، بهخصوص در آن اواخر که مفاسد دستگاه، علنى‌تر و بیش‌تر شده بود، درگیر مى‌شوند و حتى برای این که به معاویه و دستگاه و به مردم بفهمانند که ما حاکمیت را مشـروع نمـى‌دانـیم و سوءتفاهم نشود که حال که شمشیر نمى‌کشیم، معاویه را پذیرفته‌ایم، کاروانى را که از یمـن براى معاویه، اموال حکومتى یا غصبى مى‌برد، مصادره کردند و بعد نامه‌اى به معاویه نوشـتند و به مسئول همان کاروان دادند که:

 

«برو به معاویه این نامه را بده و بگو کاروانی از مبدا یمن از کنار ما عبور می‌کرد و ما دیدیم که این اموال قرار است خزانهٔ دستگاه ستم تو را پر کند و فامیلت آن را غارت بکنند؛ اما «انی إحْتَجتُ الیها فاخذتها»؛ من این اموال را لازم داشتم و همه را برداشتم. والسلام.»

 

این مصادرهٔ اموال حکومتى یعنى آن که ما شما را مشروع نمى‌دانیم و حق حاکمیت بـا ماست و همچنین یعنى ما تسلیم نشده‌ایم و ایستاده‌ایم. همچنین مدتى پس از آن که معاویه، حُجر و اصحابش را شهید کرد که از عبّاد و زهّـاد و بزرگان بودند، در مراسم حج، سیدالشهدا (علیه‌السلام) و معاویه، یکدیگر را دیدنـد. معاویـه بـا لبخندی زهرآگین و براى اینکه به امام حسین (علیه‌السلام) توهین بکند، گفـت:

 

«دیـدى کـه شیعهٔ پدرت و شما یعنى حجر و بقیهٔ اخلال‌گران را کشتیم و خودمـان کفنشـان کـردیم و خودمان هم بر جنازهٔ آنان نماز خواندیم؟»

 

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) هم به حالت لبخند جواب دادند: 

 

«ولی اگر ما، شما و آدم‌های شما را بکشیم، دیگر بر شما نماز نخواهیم خواند و شما را دفن هم نخواهیم کرد.»

 

این جواب کوبندهٔ سیدالشّهدا (علیه‌السلام) به معاویه، نشانهٔ بسیار صریح و مهمى است. در موردى دیگر، معاویه در نامه‌اى تهدیدکننده به امام حسین (علیه‌السلام) مى‌نویسد:

 

«به من مرتب گزارش مى‌دهند که تو آن‌جا در مدینه به دنبال فتنه هستى و قرارداد صـلح را نقـض می‌کنی؛ از خدا بترس و فتنه نکن و تفرقه نینداز و درگیرى را شروع نکن.» 

 

امام حسین (علیه‌السلام) هم فورى جواب مى‌نویسند: 

 

«من فعلا تصمیم نبرد با تو را ندارم و خود می‌دانی که این ادعا دروغ است و خبرهای باند ضدعدالت تو و نیروهای اطلاعاتی فتنه‌جوی تو ساختگی است؛ «حزبک حزب القاسطین». این پرونده‌سازی‌ها و جوسازی‌ها، کار حزب قاسطین است و دستگاه تو، فضاسازی و بهانه‌گیری برای خون‌ریزی بیش‌تر می‌کند. این دستپخت یاران شیطان است: «حزب الظالم و اعوان الشیطان». این پرونده‌سازی‌ها فتنهٔ شماهاست و من بنای درگیری مسلحانه ندارم؛ پس دنبال بهانه برای آدم‌کشی بیش‌تر نباش؛ گرچه من عذر موجهی هم نمی‌بینم که تاکنون نبرد با تو را آغاز نکرده‌ام؛ یعنی عذری هم ندارم و وظیفه‌ام عاقبت جنگیدن با شماست. اما این که به من نصیحت می‌کنی که فتنه نکنم، بدان که من فتنه‌ای بزرگ‌تر از حکومت تو برای جامعهٔ اسلامی نمی‌شناسم و این که برای پس از خود نیز فرزند شراب‌خوار و سگ‌باز خود را آمادهٔ خلافت می‌کنی و گمان کرده‌ای که من و مردم متوجه این توطئه نیستیم. «فخنتَ امانتک»؛ تو در امانت خیانت کردی. «و أخْرَبتَ رعیتک»؛ و جامعه را از هر حیث، تخریب کردی. «کیف تولیه علی امة محمد (صلی‌الله علیه و آله و سلم)»؛ چگونه جرئت می‌کنی که چنان کسی را نیز پس از خود بر جامعهٔ اسلامی مسلط کنی؟ کسی که حتی برای یک درهم نمی‌توان به او اعتماد کرد، آیا کل حکومت را نثارش می‌کنی؟! «لقد إستَئثَرتَ». [«استئثار» یعنی رانت‌خواری، ویژه‌طلبی و اموال مردم را بالا کشیدن و به روش سرمایه‌داری و اشرافی زندگی کردن که از محرمات بزرگ حکومتی اسلام است.] فرمودند شما همگی رانت‌خواری و فساد و زیاده‌طلبی و امتیازطلبی در حکومت کردید و به حقوق مردم، اجحاف کردید. «ما بذلت الذی حق حقه» یعنی به هیچ‌یک از این مردم مظلوم که در این جامعه، صاحب حق بودند و حقوقی داشتند، رحم نکردید و حق هیچ‌کسی را ادا نکردید.»

 

این‌هاست فلسفهٔ قیام سیدالشهدا که مدتی بعد اتفاق افتاد. فرمودند:

 

««فهمتُ ما ذکرته علیهم»؛ بدان که من می‌فهمم چه می‌کنی و مشغول چه توطئهٔ پیچیده‌ای برای حاکمیت سلطنتی یزید هستی. «تولّیه عن توهم الناس فی یزید؟» تو می‌خواهی مردم را دربارهٔ یزید به توهم بیندازی؟ انگار آدم محجوبی را توصیف می‌کنی که قبلا پشت پرده بوده و مردم او را نمی‌شناسند! این مردم که تو و فرزندت را می‌شناسند؛ پس دربارهٔ چه‌کسی در شهرها جوسازی و تبلیغات می‌کنی تا فضا را آمادهٔ خلافتش کنی؟ آیا ستم‌هایی که تاکنون بر مردم کرده‌اید، بس نیست؟ می‌خواهید مردم را در شبهه بیندازید؟!»

 

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) نامهٔ دیگرى هم به معاویه دادند که این نامه هم بسیار جالب اسـت. در آن‌جا نیز مى‌گویند:

 

««أَلَسْتَ قاتل حُجْر و أَصْحابِه الْعابِدین؟»؛ آیا تو قاتل حُجر و یاران عبادت‌پیشـهٔ او نیسـتى؟ «ینکرون الظلم»؛ آن‌ها که در برابر بى‌عدالتى قیام کردند و تـو آن‌هـا را کشـتى. «و یستأذنون البدع»؛ آنان که در برابر بدعت‌هایى که شما در اسلام گذاردید، قیام کردند و امر به معـروف و نهی از منکر کردند. «و لا یخافون فی‌الله لومة لائم»؛ آنان که در راه خدا از سـرزنش کسـى نترسیدند. چرا چنین انسان‌هاى شریفى را کشتى؟ چرا این‌ها را مى‌کشید؟ شما اصحاب علـى بن ابى‌طالب (علیه‌السلام) را که اصحاب پیامبرند، یک‌به‌یک قلع‌وقمع مى‌کنید. مسموم مى‌کنید، می‌کشید، ترور مى‌کنید، قتل‌عام مى‌کنید و این همه، ظلم است. آیا تـو قاتـل عمر بن حَمِق نیستی که چهره‌اش از فرط عبادت رنجور بود؟ آیا او مردى دائم‌الذکر و دائم‌العباده نبـود؟ و آیا تو همان کسى نیستى که «زیاد» را که حرام‌زاده بود (نتیجهٔ زناى پدرت با مادرش بـود) برادر خود خواندى و زنا را مشروع کردى و سپس چنین کسى را بر جان و مال مردم مسـلط کردی؟! این حرام‌زاده را وارد حکومت کردى تا مؤمنین را قتل‌عام کنـد؟ «یصلبهم علی جذوع النخل»؛ انسان‌هاى صالح و انقلابیون را بر شاخه‌هاى درختان نخل به صلیب می‌کشد. «سبحان الله کانک لستَ من هذه الامة و لیسوا منک»؛ مثل اینکه تو از این امّت نیسـتى و ایـن امت از تو نیست؛ تو اصلا به کلى با اسلام و با این مردم بیگانه هستى. آیا تو قاتل حضرَمی نیستی؟ زیاد در مورد او به تو گزارش داد که «انه علی دین علی»؛ یعنى حضرمى در خط علی (علیه‌السلام) است. آیا تو نمى‌دانى که «دین علی هو دین ابن‌عمه؟»؛ آیا نمی‌‌دانی که خطّ علـى (علیه‌السلام)، همان خط پسرعمویش پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) است؛ همان دینى که تو به نام آن دین و آن پیامبر، به قدرت رسیدى؟»

 

در جایى دیگر فرمودند: 

 

«به خدا سوگند من کاری بالاتر از جهاد و نبرد با تو نمی‌شناسم و اگر این نبرد را آغاز کنم، به قصد قربت و عبادت این کار را انجام می‌دهم و اگر با شما درگیر نشوم، باید برای این کوتاهی، استغفار کنم.»...  

 

ادامه: عقل سرخ (۱۱)                                             

۲۰ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۹)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۸)

در زمان خلافت امام حسن (علیه‌السلام)، دسیسه‌ها، جنگ روانـى، جاسوسـى، ترورهـا و مسائل عجیب و غریبى اتّفاق افتاد؛ بعد هم حملهٔ ارتش معاویـه و خیانـت بعضـى از افسـران برجستهٔ امام حسن (علیه‌السلام) و ضعفى که مردم نشان دادند و نامه‌هاى سازش کـه عـده‌اى از افراد معتبر براى معاویه نوشتند که تو اگر بیایى، ما حال جنگیدن با تـو را نـداریم و خودمـان حسن (علیه‌السلام) را ترور مى‌کنیم یا او را به تو تسلیم خواهیم کرد. بیـا کـه دیگـر حوصـلهٔ جنگیدن نداریم. با اینکه حسن بن على (علیه‌السلام) برحق است و تو به‌دنبال حق و عـدالت نیستی؛ ولى بیا. امام حسن (علیه‌السـلام) هم که این گزارش‌هـا بـه ایشـان رسـید و نیروهـاى اطلاعاتی به ایشان خبر مى‌دادند که غالب افسرهاى درجه‌یک شما به معاویه نامه نوشته‌انـد و خیانت کرده‌اند و وضع خراب است، یعنى نمى‌شود جنگید و همه‌چیز متلاشی شـده اسـت، در یک سخنرانی خطاب به مردم کوفه فرمود:

 

«این بار اولتان نیست که عدالت را در نیمه رها می‌کنید. شما با علی (علیه‌السلام) نیز همین رفتار را کردید. ابتدا به گرمی بیعت کردید، اما بعد تنهایش گذاشتید. شما با میل خودتان و با اصرار با من بیعت کردید، نه به‌زور «بایَعتمونی طائعین غیر مُکرَهین». من که به‌زور از شما بیعت نگرفتم، شما خود با من بیعت کردید. حال چرا این‌گونه عمل می‌کنید؟ شما مگر صغیرید؟»

 

به هر صورت، این ماجرا آن‌چنان گذشت. دوره، دورهٔ تابعین یعنى نسـل دوم و سـوم نهضت اسلام است و صلحاى صحابه هم شهید شده‌اند، مرده‌اند یا پیرمرد و منـزوى هسـتند. عده‌ای از اصحاب پیغمبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) در این سال‌ها بـا هـم جنگیـده بودنـد و در دعواهاى بین جناح‌هاى مختلف با یکدیگر درگیر بودند؛ عده‌اى از آن‌ها هم فاسد و اهل دنیـا شده بودند. یاران اصلى حضرت امیر (علیه‌السـلام) شهید شده بودند. قبل از این قضیه هم جنـگ صفین اتفاق افتاده بود که ده‌ها هزار نفر از دو طرف کشته شده بودند و یک حالت وادادگى و بى‌تحلیلى و یأس و شایعه‌پراکنی، جناح‌بندى‌هاى شدید، درگیرى‌هاى داخلى، مال‌دوستی و ضعف نفس یا ضعف تشخیص، کار را خراب کرده بود. حتى بعضی از اصحاب اصلا تحلیل نداشتند که چه بکنیم. چنین وضعیتی بر فضاى جامعه حاکم بود و باند نفـوذى در حاکمیـت اسلام یعنى امویان دائم تبلیغ مى‌کردند که این على و آل على (علیهم‌السلام) اصلا آرام نمى‌تواننـد بگیرند؛ وقتى حکومت در دستشان است، به گونه‌اى فتنه مـى‌کننـد و وقتـى حکومـت در دستشان نیست، باز به گونهٔ دیگرى فتنه مى‌کنند و مدام به دنبال درگیرى و جنـگ و تفرقـه هستند و نمى‌توانند آرام بنشینند و اطاعت کنند!

 

دههٔ چهارم اسلام، با سقوط حکومت امام حسن (علیه‌السلام) و هجرت این دو بزرگوار بـه مدینه آغاز مى‌شود. پس از سقوط حکومت اسلامى، به مدینه مى‌روند تا دوباره به تربیت نیرو و تشکیل یک هستهٔ مقاومـت بـراى دهـهٔ چهـارم اسـلام بپردازنـد، مسـجدالنّبى، پایگـاه حسن و حسین (علیهماالسلام) مى‌شود و یک هستهٔ مقاومت ریشـه‌دار در نسـل سـوم انقلاب پیغمبر ایجاد مى‌کنند که بعدها در یک روند ده ساله نیرو گرفت و ماهیت معاویـه را فاش کرد.

 

دستگاه معاویه هم کم‌کم در این ده-بیست سال، دست خود را رو کرد. کسـى کـه ادعای اسلام مى‌کرد و با ریاکارى به ناخن پیغمبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم)، تبرک مى‌جسـت، ریاکاری و تظاهر را به‌تدریج کنار گذاشت و به فسادهاى علنى در حکومـت پرداخـت. 

 

اولا معاملات ربوى را رسما آزاد اعلام کردند تا دست سرمایه‌دارها و اشراف و حکومتى‌ها بـراى چاپیدن و چپاول مردم باز بشود. قوانین الهى را در مورد صاحبان قدرت و ثروت و حاکمـان و بچه‌هایشان و آقازاده‌هایشان تعطیل کردند یعنى رسما فساد مـى‌کردنـد؛ بـدون ایـنکـه مجازات بشوند. همچنین دیگر قانون در مورد سرمایه‌دارها و سران احزاب اجرا نمى‌شد.

 

اسـم پیغمبر (صلى ‌الله علیه و آله و سلم) روى منبرها کم‌کم ترک و ممنوع شد. لعن على (علیه‌السلام) بر منبرها اجبارى شد و حب على (علیه‌السلام)، یک جرم سیاسى شد. استفاده از ظرف طلا، انگشتر طلا و لباس حریر که اسلام بر مردان، حرام کرده بود و یک علت آن هم این بود که این‌هـا تیپ لباس و اخلاقیات اشرافى و سرمایه‌داری است و اخلاق طبقاتى ایجاد مـى‌کنـد، دوبـاره رایج شد. احکام و قوانین الهى را تغییر دادند یا زیر پا گذاشتند؛ با این بهانه که دیگـر اوضـاع، عوض شده و شرایط تغییر کرده و آن احکام، قدیمى است و مال دورهٔ پیغمبر (صـلى‌الله علیـه و آله و سلم) بوده و اکنون جامعه و فضا عوض شده و ما باید احکام جدیدى داشته باشیم.

 

کم‌کم منکرات و فساد، علنى و تئوریزه شد. فساد اخلاقى هم رایج شد. جبرى‌گـرى را نیـز تـرویج کردند که اى مردم، حاکمیت اینان را خدا خواسته و این وضعى را که حاکم بـر شماسـت، خدا خواسته است؛ یعنى به اسم دین و خدا سکوت کنید و دیگر تکان نخورید؛ همین اسـت که هست. 

 

از آن طرف هم پى‌درپى، مکاتب غیراسلامى را ترجمه مـى‌کردنـد و وارد فرهنـگ جامعه مى‌ساختند که این روند در زمان بنى‌امیّه شروع شد و در زمان بنى‌عبّاس به اوج رسـید. متون مکاتب شرقى و غربى، از متون زرتشتى، مسیحیت، یهودى، یونانى، بودایى و حتـى الحاد و دهرى‌گرى ترجمه مى‌شد؛ با این بهانه که «آزادى بحـث و اندیشـه» اسـت؛ امـا در همان زمان، در داخل جهان اسلام، اهل‌بیت پیغمبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) را که مفسران اصلى اسلام و قرآن بودند، لای جرز دیوار مى‌گذاشتند و به این‌ها آزادى نمى‌دادند. على‌رغـم همـهٔ شعارهای آزادى‌خواهانه و گفت‌‌وگو، نوبت به عترت پیامبر (صـلى‌الله علیـه و آلـه و سـلم) کـه می‌رسید، آزادى بیان و عقیده و اندیشه و گفت‌وگو مطلقا در کار نبود؛ امـا فلسـفه و عرفـان شرق و غرب، آزادانه ترجمه و ترویج مى‌شد و مناظره و گفت‌وگو در جریان بود.

 

ببینید چقدر پیچیده عمل مى‌شد تا اهل‌بیت و شیعیان را خفه کنند؛ امـا بـا مبـارزهٔ منفـى حسن، حسین و زینب (علیهم‌السلام) کم‌کم ماهیت آنـان رو شـد. امـام حسن (علیه‌السلام)، چهل و هفت-هشت سـاله هسـتند کـه شـهید مـى‌شـوند و بـه امام حسین (علیه‌السلام) سفارش مى‌کنند: «فعلا با این‌ها درگیر نشوید؛ چون هر درگیـرى در ایـن شرایط، به نفع آنان است و به دنبال بهانه‌اى براى سرکوب شما هستند. حتى جنـازهٔ مـرا که می‌برید، تا در کنار پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) دفن کنید، اگر نگذاشتند، شما بـر سـر ایـن قضیه، شمشیر نکشید و درگیر نشوید و مرا در بقیع دفن کنید؛ یعنى بر سر این مسائل جزئـى درگیر نشوید؛ بگذارید، وقت درگیرى هم خواهد رسید؛ اما هنوز باید صبر کنید.»

 

سیدالشّهدا (علیه‌السلام) هم به این وصیت، عمل مى‌کنند. سـال‌ها پـس از شـهادت امـام حسن (علیه‌السلام)، بحث ولایت‌عهدى یزید مطرح مى‌شود. یزید، کسى است کـه بـا بوزینـه می‌خوابید و با سگ و شراب و فحشا و شکار محشور بود و با فواحش سـروکـار داشـت. مادرش از یک خانوادهٔ مسیحى بود و فامیل مادرى او همگى مسیحى و بعضى رومى بودنـد و بر روى او کاملا نفوذ داشتند. «سرجون» که مستشار اصلى سیاسى و نظـامى دسـتگاه یزیـد است، اصلا مسیحى بود که نظریه‌پرداز سیاسى حکومت اسلامی در دستگاه خلافت به شـمار می‌آمد و یزید از او خط می‌گرفت و بعضى گفته‌اند که در ماجراى عاشورا، در پشت پـرده، نقش داشته است.

 

براى شناخت فرهنگ حاکم بر اسلام اموى ملاحظه کنیـد کـه روزى در مراسم تفریحى شکار، بوزینهٔ مخصوص یزید که با او مى‌خوابید، از روى اسب افتاد و مـرد و دستگاه به مدت یک هفته در مناطق اشرافى شمال شام، عزاى عمومى اعـلام کـرد و بـراى بوزینهٔ یزید، سیاه‌پوش شدند. آدمى بود اهل شعر و شراب و هنرهاى دربـارى و در مـاجراى کربلا حدود سى‌و‌پنج سال سن داشت و بعد هم سه سال و نیم حکومت کرد...


ادامه: عقل سرخ (۱۰)

۱۸ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۸)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۷)

اگر بخواهم دربارهٔ جغرافیاى سیاسـى زنـدگى سیدالشـّهدا عرض کنم، باید بگویم که ایشان در سال‌هاى سه یا چهار هجرى بـه دنیـا آمدنـد؛ یعنی حول و حوش جنگ احد و در کوران مبارزات جد و پدرشان براى تثبیـت حکومـت اسلامی در مدینه. امام حسین (علیه‌السلام)، هفت-هشت ساله هستند که پیامبر (صلى‌الله علیه و آلـه و سلم) از دنیا مى‌روند و قضیهٔ سقیفه پیش مى‌آید و مسائلى که بعد از آن اتفاق مى‌افتد. پیـامبر اکرم (صلی‌الله علیه و آله و سلم) براى آن که مردم را از همان دوران خردسالى به حسین (علیه‌السلام) توجه داده باشند و جامعهٔ اسلامى نسبت به مواضع جریان‌ها در دهه‌هاى بعد توجیه شده باشند تا در صف‌بندى‌هاى نیم قرن آینده در جهان اسلام که یک طرف آن حسن و حسین (علیهماالسلام) و طرف دیگر، یزید و معاویه‌اند، حق و باطل را بتواننـد تشـخیص بدهنـد، ایشان بـه مناسـبت‌هاى گونـاگون بارهـا و بارهـا در حضـور مـردم از شـاخص بـودن حسن و حسین (علیهماالسلام) سخن گفتند تا در حافظهٔ عمومى جامعـهٔ اسـلامى، آن عزیزان به عنوان مالک دین مطرح باشند و بر «فئهٔ باغیه» و باند تبهکارى که با اینان درگیـر می‌شوند، نفرین فرستادند.

 

مى‌فرمود: «حسینُ منی و انا من حسین»؛ یعنـى خـط مـن، خط حسین (علیه‌السلام)، و خط حسین (علیه‌السلام)، خط من است و فردا که من نیستم، حسین یعنـى من و موضع حسین یعنى موضع من. اگر فرمود حسن و حسین (علیهماالسلام)، سید شباب اهل الجنه هسـتند، نوعی تعیین تکلیف براى آیندهٔ جهان اسلام و تشخیص خطوط هم بود. پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) در میان سخنرانى، این دو کودک را بـر روى زانوهایشـان مـى‌نشـاندند و در برابر مردم می‌بوسیدند و اگر در هنگام سجدهٔ نماز، حسین (علیه‌السلام) که کودک بود بر شانهٔ پیامبر (صـلى ‌الله علیه و آله و سلم) مى‌رفت، پیامبر نماز را معطل مى‌کرد تا حسین (علیه‌السلام) خود پایین بیاید و سپس از سجده بلند مى‌شدند. پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) مى‌خواست به هر بهانـه بـه مـردم بگوید که این‌ها معیار خط منند و وقتى من نیستم، ادامـهٔ خـط مـن، حسـن و حسین (علیهم‌السلام) هستند. در واقع، جامعه را براى تشخیص جناح‌بندى‌هـاى آینـده در سـى-چهل-پنجاه سال بعد آماده مى‌کردند.

 

اگر پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) مى‌گویند: «حُسَیْنُ مِنى و انا من حسین»، بدان معنى است که فردا باند اموى‌ها نتوانند بگویند که ما هم اسلامى هستیم و درک و تفسیر خودمان را از اسلام داریم؛ یعنى حسین (علیه‌السلام)، یـک تفسـیر دارد، یـک تفسیر هم ما داریم. خاطرهٔ صداى پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) باعث مى‌شد که نتوانند چنـین چیزهایی را به‌سادگى بگویند. وقتى پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) گفت حسین منى و انا مـن حسین، یعنى اسلام، یک تفسیر بیشتر ندارد و آن تفسیر حسین (علیه‌السـلام) اسـت و تفسـیر اموی‌ها، تفسیر درست اسلام نیست تا آن‌ها فردا به‌راحتى نگویند _چنان کـه گفتنـد_ کـه اسلام، مقدّس و محترم است؛ ولى ربطى به دعواهاى ما ندارد؛ برخورد ابـزارى بـا آن نکنـیم!

 

دین را داخل مسائل سیاسى و اختلافات خود نکنیم، دین در کنار و محترم باشد!!، ما با حسـن و حسین (علیهماالسلام) بر سر مسائل دیگرى دعوا مى‌کنیم و اختلاف ما اصلا ربطى به دین نـدارد. اسلام مقدس است؛ پیغمبر، محترم است و قرآن روى سر ماست؛ اما مـا کـار خودمـان را انجـام می‌دهیم، حسین (علیه‌السلام) هم به خاطر قدرت با ما مى‌جنگند؛ ما هم جواب او را مى‌دهیم. 

 

پیامبر اکرم (صلى‌الله علیه و آله و سلم) براى آن که نتوانند بعدها چنین حرف‌هایى را بزننـد و برای آن که معلوم باشد که جنگ حسین (علیه‌السـلام) و یزید، جنگ دو قبیله و دو جناح و دو قرائت در داخل اسلام نیست، بلکه جنگ اسلام و کفر است، از دهه‌ها قبل، تکلیف خطوط را روشن نمودند.

 

امام حسین (علیه‌السلام)، سى‌و‌دو-سه ساله هستند که قضیهٔ شورش و قتل خلیفهٔ سـوم و سپس بیعت مردم و خلافت حضرت امیر (علیه‌السلام) پیش مى‌آید. این دو بزرگوار، در آن سه جنگ دورهٔ خلافت حضرت، در رکاب امام حضور دارند و در سـال چهـل هجـرى کـه حضرت امیر (علیه‌السلام) شهید مى‌شوند، حسن و حسین (علیهماالسلام) سى‌وهفت-هشت ساله‌اند و بعد از چند ماه هم حکومت صالح و انقلابى امـام حسـن (علیه‌السـلام) سـقوط می‌کند و آن قضایای براندازى پیش مى‌آید.

 

زمینه‌سازى اموى‌ها براى عاشورا از چـه وقـت شروع شد؟ هنوز معاویه زنده بود که روزى مغیره‌ بن شعبه به یزید مى‌گوید: «اصحاب پیغمبـر و بزرگان اصحاب رفته‌اند، یا در حال رفتن‌اند. پیرمرد هستند و فرزندانشان بزرگ شده‌اند، بـه پدرت بگو دست به کار ولایت‌عهدى و حکومت تو شود که دیگر وقتش است.» معاویه مى‌گوید: «هنوز زود است، فعلا فضا را باید آماده کرد، اما هنوز نمـى‌شـود ایـن حرف را صریح زد.»

 

بنابراین، یک پروژهٔ چندسالهٔ تبلیغاتى-فرهنگى از سوى دستگاه معاویه شروع مى‌شـود. یکی از برنامه‌هایشان این بود که بعضى از اصحاب ضعیف پیامبر (صلى‌الله علیـه و آلـه و سـلم) را بخرند؛ به‌ویژه نسل دوم را نمک‌گیر و وارد دستگاه معاویه مى‌کنند. دیگر اینکـه اصـحاب صاحب تشخیص و مؤمن امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) و حسن و حسین (علیهماالسلام)، یک‌به‌یک ترور یا مسموم مى‌شوند. حُجر، حَضْرَمى و بسیارى دیگر شهید، مسموم، تـرور یـا تبعید مى‌شوند و هر کدام به‌نحوى از سر راه برداشته می‌شوند. از آن طـرف، روى افکـار عمومی هم کار مى‌کنند. از طریق منبرهاى حکومتى، چهرهٔ اموى از اسلام را رواج مى‌دادند و می‌خواستند یک اسلام صامت، ساکت، مقدّس و کلى‌گو که ربطى به عدالت و حقوق مردم و حکومت و سیاست ندارد، بسازند و با جعل حدیث و تفسیر‌به‌رأى، کارى کنند که مـردم در این اسلام نتوانند جای حسین (علیه‌السلام) و یزید را تشخیص بدهند کـه کجاسـت.

 

آنـان، هنرمندان، شاعران و اقشار فرهنگى را بسیج کردند و با پول و رشوه خریدنـد تـا بـا شـعر و خطابه، افکار عمومى را تغییر دهند و کم‌کم فضاى فرهنگى-سیاسى جامعه عوض شد و بـه همه آموختند که مى‌توان این حرف‌ها را زد، این حرف‌ها را ما داریم مى‌گوییم؛ پس مى‌شود گفت. مى‌شود بحث از خلافت یزید را مطرح کرد. به اصطلاح، «تابوشکنى» کردنـد؛ یعنـى قبح این سخنان را شکستند و سنت حاکم بر جامعه را عوض کردند. حتى کنگـرهٔ عمـومى برای  ولایت‌عهدى یزید به راه انداختند. نفاق و ریاکارى آنان نیز در این حد بود کـه همـین معاویه که غصب خلافت مىکند و رسما آن را به سلطنت تبدیل مى‌کنـد، در سـخنرانى‌اش، قرارداد خود را با امام حسن (علیه‌السلام)، پاره مى‌کند و مى‌گوید:

 

«مردم، من برای دین با شما نجنگیدم و حکومت را برای دین نمی‌خواهم؛ من به نماز و حج و زکات شما کاری ندارم و برای این چیزها نجنگیدم؛ بلکه تنها برای قدرت جنگیدم و آن را به دست آوردم.»

 

این همان فرهنگ سکولار است که مى‌گویـد مـن اصـلا حکومـت را بـراى دیـن نمی‌خواهم و تابع دین نمى‌دانم. همین آدمى که به‌صراحت مى‌گوید که دین، زیر پاى مـن است و من قدرت مى‌خواستم و به آن هم رسیدم، وقتى دارد مى‌میرد، عـوام‌فریبانـه وصـیت می‌کند که قدرى مو و ناخن پیامبر را که یا ادعاى دروغ کرده یا واقعا براى چنین روزهـایى نگه داشته بودند، محض تبرک در چشم و دهان من بریزید و سپس مرا کفن و دفن کنیـد!

 

ببینید، کسى که با حسن و حسین (علیهماالسلام)، آن جنایت‌هـا را مـى‌کنـد، بـراى عوام‌فریبى چه مى‌کند. بعد هم به یزید وصیت می‌کند که در عراق سـخت‌گیـرى نکـن و حاکمان آن‌جا را با فاصله‌هاى کوتاه عوض کن و با مردم راه بیا؛ یعنى نوعى شبه‌دموکراسی در عراق پیاده کن و برخورد شدید نکن؛ چون مردم عراق، خیلى تحمل برخورد شدید ندارند و سه-چهار نفر هم حریفان اصلى تو هستند که با هر یک با روش خاص خودش برخـورد کن.

 

یکى‌شان مقدّس‌مآب و ترسوست؛ او را بترسان. یکى‌شان مثل خودت اهـل شـهوت و عیاشی است؛ او را بخر. یکى هم که ابن‌زبیر است که آدم کینه‌توزى است؛ او را بکش. یکى هم حسین (علیه‌السلام) است که هیچ نقطه‌ضعفی ندارد و کشتن او هم آسان نیست؛ سعى کن هر طور شده، با او مدارا کنى و تا مى‌توانى، او را نکش و با او درگیر نشو. این فضـا و جغرافیـاى سیاسی دوران معاویه است.

 

 بحث به معاویه رسید که در انحراف تاریخ اسلام خیلى مؤثر بوده است. معاویـه بعـد از حکومت حضرت امیر (علیه‌السلام) که بر شتر خلافت سوار مى‌شـود، چـه برخوردهـایى بـا حضرت امام حسن و سپس با حضرت اباعبدالله الحسین (علیها‌السلام) دارد؟ 


ببینید، امیرالمؤمنین (علیه‌السـلام) شهید شدند. بیست‌ویکم ماه مبارک رمضان بود و نیمه‌شب مخفیانه دفن شدند. علی (علیه‌السـلام) و فاطمه (علیهالسلام) هر دو مخفیانه دفن شـدند و قبـر امیرالمومنین تا زمان امام صادق (علیه‌السلام) _طبق روایات_ مخفى ماند و ایشان پس از سقوط بنی‌امیه، محل قبر شریف را اعلام کردند. قبر حضرت زهرا (علیهالسلام) هـم کـه تـاکنون مخفی است. فرداى شهادت على (علیه‌السلام) که امام حسن مجتبى (علیه‌السـلام) به مسجد آمدند و نماز صبح را با مردم خواندند و مردم با ایشان براى رهبرى و خلافت، بیعت کردند، خطبـه‌اى خواندند که خیلى جالب است. 

 

امام حسن (علیه‌السلام) به مردم مى‌گویند: 

 

«دیشب مردی به آسمان رفت که هیچ‌کس در عمل صالح بر او مقدم نبود و نخواهد بود. در رکاب پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) جهاد کرد و با جان خود از جان و آرمان پیامبر دفاع کرد. «و کان لا یَرجِعُ حتی یَفتَح الله علیه»؛ به هیچ خطی نزد و حمله نکرد مگر آن که آن خط در هم شکست. او در همان شبی شهید شد که عیسی بن مریم (علی نبینا و آله و علیه‌السلام) به معراج رفت. «و ما خَلَّفَ صَفراءِ و لا بَیضاء»؛ درهم و دیناری از خود به ارث نگذاشت. حاکم جهان اسلام و خلیفهٔ مسلمین بود و وقتی از دنیا رفت، جیب او خالی بود. خلیفه با جیب خالی رفت.»

 

این جمله را که امام حسن (علیه‌السلام) گفتند، بغض گلویشـان را گرفـت و گریسـتند و مردم هم با صداى بلند گریستند...


ادامه: عقل سرخ (۹)

۱۶ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۷)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۶)

در قلب عالم اسلام یعنى نزدیک کوفه، مقر حکومتى حضرت على بن ابی‌طالب (علیه‌السلام)، فرزند ایشان و پیامبر اسلام (صلى‌الله علیه و آله و سلم)، یعنى امام حسین (علیه‌السلام)، به شهادت می‌رسد. چه مؤلفه‌هایى این حادثه را رقم مى‌زند؟ و اساسا در یک جغرافیاى کلی‌تر از زندگى سیاسى حضرت اباعبدالله (علیه‌السلام) بفرمایید که چه زمینه‌سازی‌هایی شد که خلافت شخصی مثل یزید بن معاویه که مشهور به فساد و فسق در عالم اسلام بود، به‌راحتى طرح مى‌شود؛ حضرت مى‌فرمایند: «وَ عَلَى الاسلام أَلسَّلام إِذْ بُلِیَت الاسلام بِراعٍ مِثْل یَزِید» چگونه و چرا خلافت چنین کسى از طرف معاویه قابل طرح می‌شود و در عالم اسلام هم متأسفانه به نتیجه مى‌رسد؟

 

 این ساعاتى که مى‌گذرانیم [این سخنرانی در روز عاشورا ایراد شده]، جزء حساس‌ترین ساعات تاریخ بشر است. صبح عاشـورا، یکی از پیچ‌هاى بسیار تند تاریخ اسلام و تقدیر بزرگى بود که از وقتى سیدالشّهدا (علیه‌السلام) به دنیا آمد، بشارت این روز و این ساعات و لحظات داده شده بود. وقتى ایشان به دنیـا آمدنـد و قنداقه‌اش را به محضر پیامبر اکرم (صلى‌الله علیه و آله و سلم) بردند، پیـامبر ایشـان را در آغـوش گرفتند و بوسیدند و همان ابتدا گریستند. براى کودکى که تازه به دنیا آمده، روضه خواندند و گریستند و فرمودند: 

 

«حسین را که مى‌بینم پیش چشمم همهٔ ظلم‌هایى مجسم مى‌شود که در همین جامعه و به‌دست همین امت، بر سر او خواهد آمد. او را می‌بینم که به حرم من پناه می‌آورد، اما راهش نمی‌دهند و مرا در خواب می‌بیند و او را به سینهٔ خود می‌چسبانم و به او می‌گویم که از شهر من، خانهٔ من و حرم من بیرون برو که وقت هجرت خونین توست. پس او را به شهادت مژده می‌دهم و آن‌گاه او به سوی قتل‌گاه خویش به راه می‌افتد و بهترین شهدای این امت و بهترین مجاهدین امت من در کنار او در خون می‌تپند. او را می‌بینم که چگونه تیر خورده، از اسب به خاک می‌افتد و مثل گوسفندی، سر او را با نام خدا می‌برند. و انا لله و انا الیه راجعون.»

 

سپس در حق او گریستند. این وقتى است که تـازه قنداقـهٔ حسـین (علیه‌السلام) را آورده‌انـد کـه پدربزرگش او را ببیند و نامى بر او بگذارد. بعدها همان شد که پیامبر (صلى‌الله علیه و آلـه و سـلم) گفته بود. موقعی که سیدالشّهدا (علیه‌السلام) مى‌خواستند از مدینه به سوى مکه و سپس کوفه خـارج شوند، براى وداع بر سر قبر پیغمبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) آمدنـد. خودشـان فرمودنـد کـه سحرگاهان، مرا بر سر قبر پیامبر، خواب در ربود. در خواب، پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) را دیدم که آمد و مرا در آغوش کشید و پیشانى مرا بوسید و به من فرمود: 

 

«عزیز من، حسین! تو را به همین زودی، کشته و در‌خون‌تپیده، تشنه و سربریده می‌بینم؛ به دست گروهی از امت خویش که خود را مسلمان می‌خوانند. بدان که ما منتظر تو هستیم و تو به مقام خود و آن منزلتی که برای تو در عالم آخرت تدارک دیده شده، جز با شهادت نخواهی رسید.»

 

کسانى چون محمد حنفیه یا ام‌سلمه و دیگران در همان مدینه و کسانی هم در مکه، مدام ایشان را نصیحت کردند که حال اگر به این تصمیم هم رسیده‌اید، لااقل تنهـا برویـد و زن و بچه‌ها را به قتل‌گاه نبرید؛ اما ایشان فرمود: «خداوند می‌خواهد مرا کشته ببیند.» گفتند: «زنان و کودکان را با خود نبرید»؛ فرمود: «خدا می‌خواهد دختران، همسران و کودکان مرا اسیر و در زنجیر و آوارهٔ بیابان‌ها ببیند و کار امت جز با ریختن خون ما به سامان نخواهد رسید. ما باید کشته بشویم تا اسلام بماند.»

 

در زیارت‌نامه‌هایى که درباره سیدالشّهدا (علیه‌السلام) یا شهداى کربلا رسیده، به فلسفهٔ قیـام عاشورا به‌وضوح اشاره شده است. از جمله آمده است که: «اللهم ان کثیرا من الامة عَکَفَت علی القادَة الظَّلَمَةَ و هَجرَت الکتاب و السنة و جارَت عن القصد»؛ خدایا، بیشتر مـردم جامعـهٔ اسـلامى در برابر حاکمیت ظلم و بى‌عدالتى تسلیم شدند و سازش کردند و کتاب و سـنّت را از زنـدگى خود کنار گذاشتند و حق را کشتند و از خط تو خارج شدند و قـدرت بـه دسـت احـزاب قدرت‌طلبی افتاد که کتاب خدا را تفسیر به راى و تحریف کردند، «حَرَّفَت الکتاب» و قرائت‌هاى «من‌در‌آوردى» به آن نسبت دادند. «أَللَّهُمَّ إنَّ سنّتک لَضائعة»؛ خدایا، راه تو و سنت تو ضـایع شده و قانون تو را تعطیل کرده‌اند؛ پس رزمندگان جبههٔ حق را در طول تاریخ یـارى کـن و نیروهای سپاه باطل را قلع و قمع فرما. 

 

در زیارت‌نامهٔ دیگرى داریم: خدایا، حسین (علیه‌السلام)، خونش را درراه تو داد «لِیستَقِذ عبادک من الجَهالَة و حیرة الضلالة»؛ براى آن که مردم دیگر سرگردان شـده و راه درسـت را گم کرده بودند و از هیچ‌چیز تحلیل نداشتند. حسین (علیه‌السـلام) مى ‌بایست شهید مى‌شـد تـا مردم از اوضاع، تحلیل پیدا کنند. در زیارت‌نامهٔ دیگرى مى‌گوییم: «اشهد انک قد بالغت فی النصیحة»؛ به سید‌الشهدا (علیه‌السلام) عرض مى‌کنیم: «ما شهادت مى‌دهیم که تو با همهٔ وجود براى خیرخواهى مردم، تلاش کـردى و امانت بزرگ را که جهاد براى اصلاح حکومت و جامعه بود، ادا کردى؛ نماز را اقامه کـردى (ارتباط با خدا)؛ زکات را پرداختى و فرهنگ «زکات» را احیا کردى (ارتبـاط بـا خلـق و مبارزه با گرسنگى و فقر در جامعه)؛ «و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر» وظیفهٔ امر به معروف و نهی از منکر (نظارت و اصـلاح دائمی و حساسیت همیشگى نسبت به ارزش و ضدارزش در جامعه) را به جا آوردی.»

 

در زیارت‌نامهٔ حضرت عباس (علیه‌السلام)، خطاب به ایشان عرض مى‌کنیم: «اشهد انک قد مضیت علی ما مضی علیه البدریون المجاهدون»؛ «شهادت مى‌دهم که خـط تـو همـان خط مجاهدین جنگ بدر است و تو همان مسیر را مى‌روى و این نبرد، همان نبرد است.» بعد مى‌گوییم: «یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما»؛ «اى کاش من با شما و در کنار شـما بودم و در این راه کشته مى‌شدم.» یعنى جبههٔ من، جبههٔ شماست و ما در همـان خـط شـما هستیم.

 

توجه داشته باشید که مؤلفه‌هاى زیادى عمل کردند تا بشود در روز روشن، حسـین بـن علی (علیه‌السلام) را در جامعه‌اى که جدش بنا کرده و پدرش بر آن حکومت کرده بود، کشت و سرش را بر سر نیزه برد. شرایط زیادى دست به دست هم داد تا جامعـه و تـاریخ، کربلاخیز شد. من فقط به یکى دو مورد اشاره مى‌کنم که باید نسبت به آن‌ها حسـاس بـود.

 

یکی، آن فئهٔ باغیه‌اى است که پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سـلم) گفتـه بودنـد کـه روزى وارد حکومت اسلام مى‌شوند و قدرت را در دست خواهند گرفت. آنان به‌تدریج و از دوره‌هـاى قبل در داخل حکومت اسلامی خزیدند. باندهاى فاسد قدرت‌طلب، ابتدا در گوشهٔ حاکمیـت دینی خزیدند؛ ولى کم‌کم فرصت پیدا کردند و توطئه‌هاى پیچیده‌اى براى جنـگ قـدرت، طراحی و اجرا کردند و گام‌به‌گام، همین احـزاب و جناح‌هـا، احـزاب شـرک و نفـاق، در حکومت نفوذ کردند و جاى پا یافتند. آنان اصول نهضت پیغمبر (صلى ‌الله علیه و آلـه و سـلم) را قبول نداشتند ولى تظاهر مى‌کردند که قبول دارند و شروع به تحریف این اصول کردند و بـه توخالی کردن آن پرداختند و پله‌پله بالا آمدند تا حاکمیت به‌تـدریج تغییـر کـرد. ظـاهر حکومت دینى، باقى بود ولى باطنش عوض شد.

 

یکى دیگر از مؤلفه‌هاى مؤثر این که بعضى از سران سابقه‌دار جهان اسـلام و اصـحاب پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) کم‌کم فاسد شدند و در پى دنیا افتادنـد تـا زهـد و گذشـت و فداکاری‌های سابق خود را جبران کنند و به اشراف، سرمایه‌دارهاى بزرگ و رانت‌خواران حکومتی تبدیل شدند. بعضى‌هایشان کسانى بودند که سابقهٔ جهاد و تلاش، انفاق، تبعید، شـکنجه شدن و فداکارى‌هاى بزرگ داشتند و فقط شهید نشده بودند؛ و الا بسى فـداکارى‌هـا کـرده بوند؛ افراد خوشنامى که کم‌کم اولویت‌هایشان عوض شد، اخلاقشـان، طـرز فکرشـان و طرز حرف زدنشان تغییر کرد و از آن آرمان‌ها و ایده‌ها فاصله گرفتند، همچنین با جناح‌هاى مخالف اسلام که به ظاهر، مسلمان شده بودند، علیه على و آل على (علیهم‌السلام) بـراى حفـظ منافع خود ائتلاف کردند و انحرافات مالى، عقیدتى، اخلاقی و سیاسى به‌تدریج در این مـدت اتفاق افتاد.


نکتهٔ دیگر، این که شـهادت سیدالشـّهدا (علیه‌السـلام) در دورهٔ نسـل سـوم نهضـت پیغمبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) اتفاق افتاد که جوانانی وارد جامعه شده بودند که حـلاوت تعـالیم چشم‌درچشم پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) را نچشیده و بدر و احد و خیبر و خنـدق را ندیـده بودند؛ ولى مى‌دیدند که اصحاب پیغمبر با یکدیگر درگیرند و همگى هم از اسلام و قـرآن و دین دم مى‌زنند. تشخیص بـراى اینـان به‌واقـع مشـکل بـود کـه آیـا علـى (علیه‌السـلام) و حسن و حسین (علیهماالسلام) حق مى‌گویند یا آن آقایانى که با اینان درگیرند؟ ایـن نسل سوم در هر دو جبهه هم حضور داشته‌اند...


ادامه: عقل سرخ (۸)

۱۴ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۰:۰۰ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۶)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۵)

آرى فقط اینان مى‌توانند. حکومتى که وقتى ابن‌حرمه _ناظر مالى بـازار اهـواز _ دزدى کرد، رشوه گرفت و اختلاس کرد، حضرت امیر (علیه‌السلام) او را به زندان انداخت و دسـتور داد او را به انفرادى بردند (یعنى ملاقات ممنوع شد) و فرمود او را در نمـاز جمعـه و جلـوى چشم مردم، شلاق بزنید نه اینکه مجازات مخفى کنید؛ بلکه آبرویش را بریزیـد. حکـومتى که امام حسین (علیه ‌السلام) مى‌خواست احیا کند، حکومتى بود که خودش و مردم قبلا تجربـه کرده بودند و در عاشورا به خاطر همان اصول کشته شد.


حکومتى که وقتى ظرف‌هاى عسل از بیت‌المال یمن رسیده بود، حضرت امیر (علیه‌السلام) خواست آن را همان‌گونه که همه‌چیـز را تقسیم مى‌کرد، به مساوات تقسیم کند و حتى از یک ظرف عسل هم نگذشـت و گفـت آن را نیز بیاورید؛ مى‌خواهیم بین فقرا توزیع کنیم. وقتى آوردند، حضرت در ظـرف را بـاز کرد و دید که دست‌خورده است. از قنبر پرسید: «چه کسى به اینها دست زده است؟» معلوم شد که یکى از نزدیکان حضرت گویا میهمان برایش آمده و قبل از تقسیم سهم دیگران، بـه اندازهٔ سهم خود _و نه بیشتر_ عسل برداشته است. حضرت فورا او را خواست و شلاق خـود را جلوى صورت او گرفت و پرسید: «به اجازهٔ چه‌کسى در این عسل‌ها تصـرف کـردى؟» گفت: «من تنها به اندازهٔ سهم قانونى خود برداشتم و بیشتر از سهمم برنداشتم.» فرمود: «تـو حـق نداشتی زودتر از بقیهٔ مردم بردارى. گرچه تو هم از این عسل‌ها حقّى دارى، لَیسَ لَکَ اَنْ تنتفع بحقک قَبْل َ اَنْ ینتفع الْمُسلِمُون بِحُقُهوقِهِمْ»؛ قبل از اینکه سهم مردم را بـدهم، تـو حـق نداشـتى برداری. وقتى تقسیم کردم و سهم همه را دادم، آن وقت تو هم مى‌گیرى؛ امـا حـق نـداری جلوتر از بقیه، صرفا به خاطر آن که از خویشان من هستى، حتى سهم خودت را بردارى.


آرى، حکومتى که وقتى شخص اول آن در کوفه، روز عید قربان، دخترش ام‌کلثـوم را دید که گردنبند مروارید بسته، با نگاه خود به او اعتراض کرد که این چیست که بسـته‌اى؟ ام‌کلثوم گفت: «این را براى سه روز از بیت‌المال عاریه و امانت گرفته‌ام و بـا اجـازهٔ مسئول بیت‌المال بوده و ضمان مالى‌اش هم بر عهده من است»؛ یعنی کار قـانونى کـرده‌ام و عاریـه است. ابن ابى‌رافع، مسئول بیت‌المال هم آمد و از ام‌کلثوم، دفاع و او را تأیید کرد و به حضرت گفت: «دخترت خلاف نکرده و من در جریان هستم و کار او قانونى بوده است.» حضرت رو کرد به دخترش ام‌کلثوم و گفت: «یا بنت علی بن ابی‌طالب لا تذهبنَّ بِنَفسک عن الحق.»؛ اى دختر على، بحث نکن و بهانه نتراش تا حق را زیر پا بگذارى. خواهش مى‌کنم به‌دقت توجه کنید که خیلى جملهٔ عجیبى است. حضرت امیر (علیه‌السلام) از دخترش مى‌پرسد: «أَ کل نساء المهاجرین تتزَّین بمثل هذا فی هذا العید؟»؛ آیا همهٔ دختران و زنـان شـهر در روز عید قربان مى‌توانند چنین گردنبندى را که تو بسته‌اى، ببندند؟ حتى اگـر تـو از راه قـانونى خارج نشده باشى، آیا همهٔ دختران این جامعه مى‌توانند چنین گردنبندى ببندند؟ گفـت: «نـه.» فرمود: «تو دختر خلیفه‌اى. پس تو هم حق ندارى این گردنبند را ببندى.» شما وقتى حـق دارى چنین گردنبندى ببندى که همهٔ دختران و زنان این شهر چنین امکانی داشته باشـند؛ چـون فرزند مسئولین حکومت اسلامی هستی.


حسین (علیه‌السـلام) به دنبال اعادهٔ چنین حکومت دینى‌ای است که عملى هم بود و اتوپیـاى خیالی نبود، فرضیات نبود و دست‌کم دوسه بار تجربه شده بود؛ در عصر پیامبر (صلى‌الله علیـه و آله و سلم)، در عصر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) و در عصر امام حسن (علیه‌السلام). حکومتى که شما در عهدنامهٔ مالک اشتر و سرتاسر نهج‌البلاغه مى‌توانید مختصاتش را یک‌به‌یک ترسـیم بکنید که چون فرصت نیست، عبور مى‌کنیم. حکومتى که به زن اشـرافى قـریش و کنیـز ایرانی او به یک اندازه از بیت‌المال سهم مى‌دهد و وقتى او اعتراض مى‌کند که مگر من با این اسیر مساوی‌ام؟ حضرت امیر (علیه‌السلام) مشتى خاک برمى‌دارد و مى‌پرسد: «این خاک که در دست من است، آیا این طرف با آن طـرف خـاک فرقـى دارد؟» می‌گوید: «نه.» خاک‌ها را جلوى پاى زن اشرافى مى‌ریزد و مى‌گوید: «به سـهم خـودت و ایـن برابری، قانع باش. بردار و برو.»


امام حسین (علیه‌السلام) مى‌خواهد چنین حکومت دینى‌ای را دوباره احیا بکند؛ حکومتى کـه وقتی اصولش را على (علیه‌السلام) اعلام کرد، به عمروعاص خبر دادند که اگـر دسـت علـى (علیه‌السلام) برسد، تمام اموال تو را مصادره می‌کند و تو را از اموال حرام، عریان مى‌کند؛ چنان که پوست از چوب برمى‌کنند. 


خلاصه، این دینى که حسین (علیه‌السلام) مى‌گوید، غیر از دینـى اسـت کـه مـن و تـو می‌گوییم. این حکومت دینى که على و آل على (علیهم‌السلام) به تبع قرآن و سنت به دنبـال آن هستند، غیر از حکومت دینى‌ای‌ است که من و تو دربارهٔ آن حرف مى‌زنیم که در آن، همه کار مى‌شود کرد و اسمش را فقط اسم دینى مى‌گذاریم و یک عنوان مذهبى روى هر چیزى می‌توان گذاشت. اهل‌بیت پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) به دنبال چیز دیگرى هستند و با این‌ها نمی‌شود ساخت. فقط باید آنان را از سر راه برداشت؛ همین.

 

عمروعاص‌ها و معاویه‌ها، اولیاى خدا را از سر راه برمى‌داشتند تا راحت حکومت کنند و همهٔ آن عزیزان، مسـموم یـا شهید شدند یا به زندان رفتند و یا تبعید شدند. حکومتی که امام حسین (علیه‌السلام) به دنبال آن بود، حکـومتى بـود کـه در آن بشـود حاکمان را نهى از منکر کرد. «اقولهم بمرّالحقّ» یعنى تندترین منتقدان دلسوز، نزدیک‌ترین رده به مسئولین باشند و کسانى که بتوانند بدون سازش‌کارى و محافظه‌کارى علیه فسادها انتقاد صادق و صریح بکنند. حکومتى که در آن، افرادى که کار بلد نیستند، شرعا حرام و ممنـوع باشد که قبول مسئولیت بکنند. حضرت امیر (علیه‌السلام) فرمود: «فهو خائن»؛ یعنى کسانى کـه کار را نمى‌شناسند ولى مسئولیت قبول می‌کنند، خـائن هسـتند. 

 

حکـومتى کـه قـوم و خویش و پارتى‌بازى و آقازاده‌بازى و این حرف‌ها در آن نیست. حکومتى که فرمـود: «انما الوالی بشر»؛ حاکمان، بشرند و مثل همهٔ بشر در معرض خطرند و باید مراقب خودشـان باشند. حکومتى که حسین (علیه‌السلام) به دنبال ساختن آن بود و شهید شد، حکومتى بـود کـه سطح زندگى مسئولین درجه‌یک و دوى آن، وزیرش، وکیلش، رئیس‌جمهـورش، رئـیس قوهٔ قضائیه، رئیس دادگسترى، رئیس مجلس و نماینده‌هاى مجلس آن در حد متوسط مردم بـه پایین باشد. نباید خانه‌هاى آنها در منطقهٔ بالاى شهر باشد و در کنار اشراف زنـدگى بکننـد. 


این است حکومتى که حسین بن على (علیه‌السلام) براى تشکیل آن شهید شد. حکـومتى کـه فرمود حاکمان آن نباید اهل مسامحه و سازشکارى و ریاکـارى باشـند. اگـر کسـانى در حکومت اسلامی، باندبازى و حزب‌بازى و قوم و خویش بازى بکنند، حضرت امیر (علیه‌السـلام) فرمود: «این‌ها محاربند و اعلام جنگ با خدا و رسولش داده‌اند.» حکومتى که فرمود: «من عَدِلَ فی سلطانه استغنی عن اعوانه»؛ یعنى اگر عدالت را اجرا بکنید، دیگر احتیاجى بـه تبلیغـات و مهندسی مصنوعى افکار عمومى و جلب توجه مردم ندارید؛ بلکه خود عدالت، با صـداى بلنـد حرف مى‌زند. اجراى عدالت، خودش حرف مى‌زند. با عملتان حرف بزنید. فرمود: عـدالت را اجرا کن. «وَاحْذَر الْحَیف»؛ از ستم بپرهیز. «أَلْحیفُ یدعوا الَى السَّیْف»؛ ستم و بى‌عـدالتى، زمینـهٔ شورش و درگیرى و خشونت‌هاى اجتماعى را ایجاد مى‌کند.


در برابر این ایده، اموى‌ها و عباسى‌ها دنبال حکومتى به‌ظاهر دینى بودند کـه کسـب و حفظ قدرت به هر قیمت را تعقیب مى‌کرد و نزد آنان، نگاه غیرارزشى و غیرایـدئولوژیک به حکومت و سیاست، اصالت داشت و صرفا دنبال مسابقهٔ قدرت و دنیاپرستى بودند. 


امام حسین (علیه‌السـلام) در قیام عاشورا، به همهٔ این ریزه‌کارى‌ها توجه داشـتند و جنـبش کربلا، یک عملیات استشهادى و عاشقانه بود اما صرفا محدود در عشـق نبـود، باطنـا یـک سلوک عارفانهٔ الى‌اللّه بود؛ اما امام (علیه‌السلام) به همهٔ آثار اجتماعى و تـاریخى آن، همـهٔ آثـار تربیتی، سیاسى و فرهنگى آن کاملا توجه داشتند و این سلوک عاشقانه، در عین حال، یـک رفتار عاقلانه بود و اصولا عشق و عقل در منطق عاشورا، رقیب یکدیگر و پشت به یکدیگر نیستند. عشق عاشورایى، عاقلانه است و عقل عاشورایى، عارفانه است، یک پدیده است بـا دو بعد، یکى بعد سلوکى و رو به خدایى و دیگرى، بعد اجتماعى و رو به خلقى، و هر دو مهـم و هر دو، به یکدیگر مربوط. محاسبه و عقلانیت در عاشورا ترک نشد بلکه رو به اهداف الهى، هدف‌گیری شد.

پایان جلسهٔ اول


ادامه: عقل سرخ (۷)


پ.ن: مطلب این قسمت رو کپی و مرتب و ویرایش کردم، فونت و کلمات کلیدی و موضوع‌بندی‌ش رو هم درست کردم و رفتم که فقط تاریخ و ساعت انتشار مطلب رو تنظیم کنم، که یهو دستم خورد و کلش پرید:/ و دوباره همهٔ اینا از اول. فلذا، اگه بادقت نخونیدش، نمی‌بخشمتون :دی

۱۲ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۰:۰۰ ۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۵)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۴)

از کلام حضرت‌عالى این‌گونه دریافت شد که نظام اسلامی به‌تدریج از یک حکومت مردمى، اصول‌گرا و عدالت‌خواه به یک حکومت صورى و سلطنتى تبدیل شد. اکنون سؤال این است که حکومتى که حضرت اباعبداللَه (علیه‌السلام) به دنبال آن بود، چه بود و آیا در آن زمان، امکان تأسیس چنین حکومتى بود یا خیر؟

 

اول این که این حکومت اسلامی حقیقى، یک حکومت اسلامى ممکن بود یا رویـا و اتوپیا بود؟ خب، مگر بیست سال قبل از عاشورا، حکومت على (علیه‌السلام) در همـان کوفـه برقرار نبود؟ مگر سال‌ها یک حکومت دینى موفق را ندیده بودند؟ حکومت موفقى بود. قبل از آن، نزدیک به ده سال، خود پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم)، این‌گونه حکومت کرده بـود و نزدیک به شش ماه هم امام حسن (علیه‌السلام)، علی‌رغم ایـن کـه درگیـر کـوران تـرور و جنگهاى داخلى و خارجى بود. این‌ها نمونه‌هایى بـود کـه قـبلا عملـى شـده بـود. پـس سیدالشّهدا (علیه‌السلام) از یک چیز تجربه‌نشده یا غیرقابل‌دسترس حرف نمى‌زد. ایشان به دنبال تحقق همان حکومتى بود که قبلا امتحان موفقى پس داده ولى براندازى شده بود. 

 

مثال دیگرى عرض کنم که به قضیهٔ ابوذر مربوط مى‌شود. ابوذر، از اصحاب درجه‌یک پیامبر اکرم (صلى‌الله علیه و آله و سلم) است. ابوذر را متأسفانه بعضى این‌گونه تصـور و تصـدیق کرده‌اند که یک آدم بداخلاق، پرحرف و کم‌صبر بوده است. ابدا این گونه نیسـت. ابـوذر، جزء عبّاد و زهّاد درجه‌یک است. ابوذر، کسى است که پیغمبر (صلى‌الله علیه و آلـه و سـلم) در مورد او مى‌گوید: «کانَ اکثر عبادة ابی ذرَّ التفکر»؛ یعنى بیشترین عبادت ابوذر، تفکر بود. او انسانى شریف و اهل تفکرات پردامنه و تأمّلات عمیق وجودى بوده است. ابوذر، هـم یک انقلابی بزرگ و هم یک زاهد بزرگ است. شما مسئلهٔ تبعید ابوذر را یک پاسخ نمادین به سؤالتان تلقّى کنید.


در دورهٔ خلیفهٔ سوم، بسیارى از افراد تبعید شدند. مالک ‌اشتر تبعیـد شـد. کمیل بن زیاد مدتى تبعید شد. غیر از ابوذر، دیگرانى هم به دلیل نهى از منکر و انتقاد اسلامی، تبعید و حذف شدند. ابوذر بر سر چه چیز درگیر شد؟ ابوذر تبعید مى‌شود و کعب‌الاَحْبـار که یک یهودى تازه‌مسلمان است و به احتمال قوى اصلا اسلام را قبول نداشته، نظریـه‌پـرداز اصلی حکومت دینى مى‌شود. او تجدیدنظرطلب بزرگى بوده که شروع بـه توجیـه مـذهبى سرمایه‌دارى و فاصله‌هاى طبقاتى و ظلم‌هاى اقتصادى و سیاسى مى‌کند؛ همان کسى که ابوذر با استخوانى مى‌زند و سر او را مى‌شکند و مى‌گوید: 

 

«تو یهودی‌زاده حالا برای ما شده‌ای تئوریسین اسلام؟ و من که همهٔ عمر قدم‌به‌قدم و نفس‌به‌نفس با پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) بوده‌ام، اسلام‌نشناس شده‌ام؟!»

 

این همان خط تهاجم فرهنگى و تجدیدنظرطلبى در دین بود که از جانب آنـان شـروع شد. اما حکومت چگونه چنین مى‌شود؟ وقتى که ابوذر تبعید مى‌شود، بخشنامه‌اى از طـرف دستگاه شد که هیچ‌کس حق ندارد با ابوذر حتى حرف بزند و او را بدرقه کند؛ یعنى بایـد در تنهایى مطلق بایکوت بشود و برود: «نُودیَ فی الناس اَلّا یُکَلِّم اباذرً و لا یُشَیَّع» بـه همـه ابلاغ کردند و هیچ‌کس هم جرأت نکرد به بدرقه بیاید. تنها پنج تن ابوذر را بدرقـه کردنـد: علی، حسن، حسین (علیهم‌السلام)، عمّار و عقیل، برادر امام على که پدر مسلم است. اما مـروان آمد و با آن‌ها و ابتدا با امام حسن (علیه‌السلام) درگیر شد. امام حسن (علیه‌السلام) به گفت‌وگویى گرم با ابوذر مشغول بودند: «عموجان، صبر کن. در راه خدا مقاومت کن تا به دیدار پیامبر بـروى و پیـامبر از تـو راضى باشد. حتّی تَلْقی نبیَّک و هو عنک راضٍ.»


هنگامى که امام حسن (علیه‌السلام) به ابوذر دلگرمى مى‌داد، مروان با ایشان برخورد کـرد که مگر نشنیدید بخشنامه شده که حق ندارید بدرقه کنیـد و بـا او حـرف بزنیـد؟ مـروان صدایش را بالا برد و تهدید تندى کرد که حضرت امیر (علیه‌السلام) یقهٔ مروان را گرفتـه و از روى اسب، پایین کشیدند و او را به زمین کوبیدند. مروان بازگشت و قضیه را به خلیفه گفت و خلیفه هم عصبانى شد. ابوذر بـه خـاطر اجتنـاب از درگیـرى و ایجـاد مضـیقه بـرای بدرقه‌کنندگان، از آنان مى‌خواهد که دیگر همین جا از هم جدا بشویم، [و می‌گوید] من نمى‌خـواهم شـما بیشتر از این بیایید. ابوذر مى‌ایستد و وداع مى‌کند. حضرت امیر (علیه‌السلام) به او مى‌فرماید: 

 

«یا اباذر انک غضبت لله...»؛ «تو به خاطر خدا خشمگین و‌ درگیر شدی. خشم تو، یک خشم مقدس و الهی و انقلابی است. اینان برای دنیای خود از تو ترسیدند و تو به خاطر دینت از این‌ها می‌ترسی؛ ولی بدان اگر همهٔ درهای زمین و آسمان به روی کسی بسته شود و او تقوا بورزد، خداوند، راه خروج از بن‌بست‌ها را به او نشان خواهد داد. بنابراین نترس و جز با حق، انس نگیر و جز از باطل نترس. آرام باش.»

 

سپس امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به حسن و حسین (علیهماالسلام) مـى‌گوینـد بـا عمویتان خداحافظى کنید. امام حسین (علیه‌السلام) هم در وداع با ابوذر مى‌گویند:

 

«عمو جان، خدا می‌تواند این اوضاع را تغییر دهد؛ اما قرار نیست چنین کند و ما باید امتحان بدهیم. اینان، تو را از دنیای خود محروم کردند و تو از دینت حفاظت کردی. تو از آن‌چه اینان محرومت کردند، بی‌نیاز هستی و آن‌ها به آن‌چه تو داری، محتاجند. از خدا مقاومت و صبر و پیروزی بخواه و ضعف نشان نده که دین، کرامت و مقاومت می‌آورد.»

 

این همان تبعیدى است که ابوذر در بیابان آن به تنهایى شهید می‌شود و مى‌میـرد. عمـار هم به ابوذر گفت:

«تو اگر در دنیای اینان با اینان شریک بودی، با تو کاری نداشتند.»

 

پس مى‌بینید که این تقابل از پیش وجود داشت و مفهوم حکومت ناب دینى هم بـراى کاروان کربلا روشن بود؛ چون آن حکومت دینى، تجربه شده بود. مردم کوفـه و عـراق و مردم جزیره‌العرب هم مى‌دانستند و مزهٔ حکومت صالح دینى را چشیده بودند. این‌گونه نبـود که نفهمند حسین (علیه‌السلام) از چه نوع حکومتى حرف مى‌زند و بگویند کـه حسـین یـک اتوپیست و آرمان‌گرای خیال‌باف است. نه، این نبود. مردم قبلا دیده بودند که یـک طـرف جبهه، خط ابوسفیان است که به بنى‌امیّه گفت: «تَلَقَّفوها تَلَقُّف الکُرَه»؛ با قدرت، مثل تـوپ، بازى کنید. به حزب خود، حزبى که بر سر کار آمده بودند، گفـت: «یادتـان باشـد کـه بـا حکومت و قدرت از این پس مثل یک توپ، بازى کنید و آن را به یکدیگر پاس بدهیـد و دیگر نگذارید حکومت از دست ما خارج شود و به دست هاشمى‌ها و علوى‌ها بیفتد.»

 

اینان ظاهرا بر سر قدرت ماندند؛ ولى باطنا و واقعا شکست خوردند. این نکتهٔ جالبى است که حتى بعد از قضیهٔ کربلا هم صدق مى‌کند. پس از عاشورا، وقتى امام سجاد (علیه‌السلام) به مدینه برگشتند و ماتم‌زده بودند، یکى از همین اموى‌ها و از سران جناح‌ها به نام ابراهیم بن طلحه جلو آمد و از سر کینه‌توزى و سرزنش از حضرت سجاد (علیه‌السلام) پرسید: «مَنِ الْغالِب؟»؛ چه‌کسی پیروز شد؟ دیدى چه بر سرتان آمد؟! مى‌خواست امام را زجر و شکنجهٔ روانى بدهـد؛ اما امام سجاد (علیه‌السلام) به او پاسخى دادند که طنینش در تاریخ تا ابد پیچیده است. فرمود: 

 

«وقت نماز که شد و مجبور شدی اذان و اقامه بگویی، و نام محمد (صلی‌الله علیه و آله و سلم) را بر زبان جاری کنی، آن وقت خواهی دانست که چه‌کسی برنده شده و پیروز این نبرد است.»

 

یعنى تو و همهٔ منکران اسلام که نفاق مى‌ورزید، باز هم على‌رغم میلتـان مجبوریـد نـام محمد بن عبداللَّه (صلی‌الله علیه و آله و سلم) به زبان بیاورید. این پیروزى چه کسى اسـت؟ مـا حفظ دین را مى‌خواستیم و موفق شدیم و آن را نگاه داشتیم و نگاه نیز خواهیم داشت. شما مى‌پرسید که حسین بن علی (علیه‌السلام) به دنبال چه نوع حکومت دینى بـود و آیـا این یک حکومت ممکن بود؟ آرى ممکن بود، آن حکومت دینى که سیدالشّهدا (علیه‌السلام) در راه آن شهید شد، درست در قطب مقابل حکومت دینـى قالبـى امـوى و عبّاسـى قـرار می‌گرفت. على (علیه‌السلام) به محض آن که بر سر قدرت آمد، معاویه را عزل کرد. 

 

آن حکومت دینى که حسین (علیه‌السلام) مى‌خواست دوباره اقامه بشود، همین حکومـت بود. حکومتى که حاکمش، على (علیه‌السلام)، مَصْقَلَهَ بن هُوِیْره را که از کـارگزاران خـودش بود، به جرم قوم و خویش‌ بازى در حکومت، گوشمالى داد، حکومتى که با عَلاء بـن زیـاد، یکی دیگر از مسئولین که خانه‌اى اشرافى براى خود ساخت، برخورد کـرد. حکـومتى کـه وقتی مُنْذِر بنِ جارود، پارتى‌بازى کرد، حضرت او را کوبید. حکومتى که وقتى عبداللَّـه بـن زَمعه، سهم اضافى از اموال عموم و بیت‌المال براى خود خواست، حضرت امیر (علیه‌السلام) او را پیش چشم مردم، تحقیر کرد. حکومتى که وقتى عثمان بن حُنیف، حاکم بصره، در میهمانى سرمایه‌دارها شرکت کرد و فقط در میهمانى شرکت کرد و بر سر سفرهٔ آنها نشست، او را به‌شدت توبیخ کرد. حکومتى که وقتى ابن‌عباس، پسر عمـوى خـود علـى (علیه‌السلام) در حاکمیت، خطا کرد، او را در هم کوبید و گفت: «به خدا سوگند، با شمشیرى تو را خواهم زد که هرکس را با این شمشیر زدم، به جهنم رفت.» حکومتى کـه آهـن گداختـه بـه دسـت برادرش عقیل نزدیک کرد؛ چون سهم اضافى از بیت‌المال مى‌خواسـت. حکـومتى کـه ابوالاسود دوئلى را که از اصحاب درجه‌یک خود على بن ابى‌طالب (علیه‌السلام) و آدم صالح و شریفی بود، از قضاوت عزل کرد؛ براى آن که صدایش را در جلسهٔ دادگاه بلند کرده بود. 

 

حکومتى که حسین (علیه‌السلام) به‌خاطر آن شهید شد، حکومتى بود که اهـل سـازش و سستی نباشد. حضرت امیر (علیه‌السلام)، نکته مهمّى فرموده‌اند که باید این تعبیر را مجریان همـهٔ حکومت‌ها ببینند. روایت بسیار مهمّى است. فرمودند: «کسانى مى‌توانند حکومت دینى واقعى تشکیل بدهند که اهل مداهنه و سازشکارى و مصانعه و ریاکـارى نباشـند؛ کسـانى کـه بـا صاحبان قدرت و ثروت و با جناح‌هاى قوى و سرمایه‌دارها و با قدرت‌هاى داخلى و خارجى، معامله نکنند و نترسند؛ کسانى که محافظه‌کار نباشند.»...  


ادامه: عقل سرخ (۶)

۱۰ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۴)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۳)

خادم بودن حاکمان، عین تعبیر پیامبر (صلى ‌الله علیه و آله و سلم) است وقتى که پس از فـتح مکه، جوانى را به حاکمیت مکه، نصب فرمودند و تعبیر کردند که او را مى‌فرستم تا خـدمت کند: «فهو خادم»؛ او براى خدمت مى‌آید. او خادم است و البته شما باید از او اطاعت کنید تا بتواند خدمت کند. نباید او را تضعیف و نافرمانى کنید. در فرهنگ حکومـت اسـلامی کـه سیدالشّهدا (علیه‌السلام) براى استقرار آن قیام کرد و شهید شـد، حاکمـان، صـادقانه مسـئولیت شرعى به گردن مى‌گیرند و مردم هم صمیمانه حمایت و اطاعت مى‌کنند و در عـین حـال، مردم حق دارند مسئولین را سؤال‌پیچ و بر کار آن‌ها نظارت کنند. نص روایـت از حضـرت امیر (علیه‌السلام) و سایر اهل‌بیت (علیهم‌السلام) است که حاکمان نباید به‌گونه‌اى رفتار کننـد کـه مردم به آن‌ها شک کنند؛ مردم هم نباید به حاکمان صالح با سوءظن بنگرند و در عین حـال نباید چیزهاى غیرممکن هم از حاکمیت بخواهند. در حکومتى کـه سیدالشهدا (علیه‌السلام) می‌خواست تشکیل دهد و در راه معرفى آن شهید شد، رانـت‌خـوارى، امتیـازطلبى، قـوم و خویش بازى در حکومت و به تعبیر روایات ما، «استئثار» _یعنى امتیازطلبى و منافع خود را بر منافع توده‌هاى مردم، ترجیح دادن و از امکانات عمـومى، اسـتفادهٔ خصوصى کـردن کـه امروزی‌‌ها از آن به «رانت» تعبیر مى‌کنند_ ممنوع است. در فرهنگ حکومت اسلامی کـه على (علیه‌السلام) تحت آموزش‌هاى پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) و قرآن کریم تعقیب مى‌کرد و آن همه در این راه شهید شدند، مسموم شدند و زندان رفتند، مبارزه با گناه کبیرهٔ «اسـتئثار» و تبعیض و سوءاستفاده از امکانات حکومت و رانت‌خوارى هم بوده است؛ چـون مـا گنـاه حلال نداریم، دزدى مشروع و موجه در حکومت اسلامى نداریم. برخلاف قهرمانـان دوران صلح که هم آن روز و هم امروز زیاد حرف می‌زنند و کم عمل مى‌کنند، مجاهدان اسـلام و حاکمان علوى و مجاهدان خط مقدم، بسیجى‌هاى آن روز و بسیجى‌هـاى امـروز، قهرمانـان دوران جنگ، کسانى هستند که کم حرف مى‌زنند و زیاد عمل مى‌کنند.


در فرهنگ حکومتى اسلام و تشیع نمى‌گفتند که چون مردم با ما بیعت کردند و به مـا رای دادند و کلید شهر را به ما سپردند، دیگر ما هر کارى که دلمان خواست، مى ‌کنیم و هـر کارى نخواهیم، نمى‌کنیم. در فرهنگ حکومت اسـلام، «دلمـان خواسـت» نـداریم. بلکـه می‌‌گفتند چون نحوهٔ حکومت حاکمان و آثار انگشت آن‌ها بر روى پوست ملّـت خواهـد ماند، باید کارى کنند که خدا از آن‌ها راضى باشد و بتوانند راحت در چشـم امّـت اسـلام و خانوادهٔ شهدا نگاه کنند. ما براى جمادات برنامه نمى‌ریزیم؛ پس باید خوب حکومـت کنـیم. دولت‌هایى که بد شروع مى‌شوند، بد به پایان مى‌رسند. حکومت‌هـایى کـه خـوب شـروع بشوند، مى‌توانند خوب بمانند؛ اگر حاضر شوند بهایش را بپردازند.


در فرهنگ علوى و حسینى و رضوى، در حکومت نبایـد «استبداد بالاموال» یعنـى تصرف خودسرانه در اموال عمومى باشد. این عین تعبیر روایت اسـت: «استبدَّ بالاموال». استبداد در مورد مسائل مالى، همان مصارف مطالعه‌نشده و فاقد کارشناسى و غلط یا مصـارف شخصى و سوءاستفاده‌هاى حکومتى از بیت‌المال است که گناه کبیره و از اعظم کبائر اسـت. حسین (علیه‌السلام) خواست بگوید فقط زیر سایهٔ عدالت و خدمت به مردم مى‌توان فرمـان داد و مشروع ماند. احزاب و گروه‌هاى حاکم، حق ندارند با حکومت و با بیت‌المـال و امکانـات آن مثل غنائم جنگى برخورد و اموال دولتى را غارت کنند. 


خیانت، یک مسئلهٔ تدریجى است. شمر هم ناگهان شمر نشد. شمر از خط مقـدم جبهـهٔ علی بن ابى‌طالب (علیه‌السلام) به خط مقدم جبههٔ یزید آمد. همه به‌تدریج شمر مى‌شوند. همهٔ مـا این‌چنین هستیم و کم‌کم شمر مى‌شویم؛ به‌طورى که اگر از ابتدا به خود ما بگویند کـه شـما بیست سال دیگر چنان آدمى خواهى بود، خودمان هم باور نمى‌کنیم؛ ولى بعد چنان مى‌شـویم و کم‌کم به‌راحتى باور هم مى‌کنیم. مسئلهٔ خیانت در انقلاب، غدهٔ بدخیمى است و آن موقـع هم این‌گونه بود و هم الان نیز مى‌تواند آن‌گونه باشد. این غـده کم‌کـم رشـد مـى‌کـرد. 


هیچ‌کس خائن به دنیا نمى‌آید. همه کم‌کم خائن بار مى‌آیند و خود نیز در این قضیه، مقصر هستند و یک نمونه هم وقایع کربلاست. بعضى از جلادهای کربلا قـبلا سـوابق خـوبى در اسلام و حتى در جهاد داشتند و برخى اصلا رزمندهٔ اسلام بودند، جبهه رفته بودند و در رکـاب علی بن ابی‌طالب (علیه‌السلام) جنگیده بودند؛ چنان که اگر تیر مثلا به‌جاى بازو به گلویش خورده بود، اکنون جزء شهداى اسلام بود. اما اینک به کربلا آمده تا سر امام حسـین (علیه‌السلام) را از تنش جدا کند. 


امام حسین (علیه‌السلام) همهٔ این‌ها را مى‌دانست و مى‌دانست که چه اتفاق‌هایى در شـرف وقوع است. اصحابش نیز مى‌دانستند. البته اصحاب حسین (علیه‌السلام) با حـس ششـم خـود می‌فهمیدند و مى‌پرسیدند که چرا ایشان چنین با عجله به سوى کربلا و بـه سـوى شـهادت می‌رود؛ ولى یک حسّ هفتمى هم در کار بود که به آن‌ها مى‌گفت چیزى مهم‌تر از نفـس «حاکم شدن» و «حکومت»، وجود دارد که ابتدا باید همان تأمین بشود و آن «اصول‌گرایى در حکومت» است. این ضرورت اول است. چرا ضرورت اول است؟ زیرا نه «حقیقت» و نـه «عدالت»، تابع قراردادها و آراى ما نیستند؛ قراردادى نیستند. وقتى دشـمنان اسـلام در لبـاس دوست، وارد نرخ‌گذارى ارزش‌هاى انقلاب و حکومت دینى شدند و عدهٔ زیادى از مردم هم سیاهى‌لشکر دشمن شدند و بى‌تشخیص بودند و هر بادى که به بادبانشان مى‌وزید، دینشان را عوض مى‌کردند، لازم بود که کسى، یک شخص معتبرى، به این اوضاع بگوید: «نه»، و امام حسین (علیه‌السلام) گفت. این «نه» گفتن، کار بسیار سختى بود. براى این «نه» گفتن و بـراى یک انقلاب، زبان چرب کافى نیست. براى تشکیل دولت صالح هـم زبـان چـرب کـافى نیست. بسیارى صلاحیت‌های دیگر، صلاحیت‌هاى باطنى و اخلاقی، صلاحیت‌های نظرى و عملی لازم است. عده‌اى هم بودند که طوطى‌وار و تحت‌تأیر جنـگ روانـى دسـتگاه‌هاى تبلیغاتى حکومت معاویه و یزید، امام حسین (علیه‌السلام) را قانون‌شکن و فتنه‌گر تلقى مى‌کردند که او جنگ‌طلب است و مى‌خواهد تفرقه بیندازد. آنها تحت‌تأثیر تبلیغات دستگاه بودنـد و تئوریسین‌هاى جنگ روانى معاویه (یکی از اصلى‌ترین نقاط قوت دستگاه معاویـه، تیم‌هـاى جنگ روانى و پخش شایعه و تبلیغـات‌چى‌هـاى او بـود کـه در سـقوط حکومـت امـام حسن (علیه‌السلام) هم خیلى نقش داشتند و امام چند تا از این‌ها را گیر آوردند و اعدام کردنـد) در توجیه قضیهٔ کربلا بسیار قوى و پیچیده عمل کردند و موفق هم بودند. چون على‌رغـم آن که خودشان، خون‌ریزترین آدم‌ها بودند، در افکار عمومى جا انداختند که حسین (علیه‌السلام) به دنبال فتنه و خون‌ریزى و خشونت است. عده‌اى هـم امـام حسـین (علیه‌السلام) را موعظـه می‌کردند. بگذارید نمونه بیاورم.


عبداللَّه بن عمر، یک نمونه است. ایشان یک آدم مقدّس و متشرّع و در عین حال عجیبى بود. کسى که با على (علیه‌السلام) احتیاطا بیعت نکرد، با دست على (علیه‌السلام) بیعـت نکـرد، بعدها با پاى حجّاج بن یوسف ثقفى بیعت کرد! آن‌جا احتیاط شرعى کـرد و این‌جـا دیگـر احتیاط شرعى نکرد! عبداللَّه بن عمر از کسانى بود که امام حسین (علیه‌السلام) را با حُسـن نیت نصیحت کرد. مى‌گفت: «آقا، اصولا مستحضرید که جنگ فى‌نفسه بد اسـت.» خـب، امـام حسین (علیه‌السلام) هم مى‌دانست که جنگ فى‌نفسه بد است؛ اما مگـر مـا اساسـا در تـاریخ، چیزى به نام «جنگ فى‌نفسه» داریم؟ در صحنهٔ واقعى اجتماع، ما «جنگ فى‌نفسه» نـداریم. 


بله، جنگ فى‌نفسه بد است؛ اما کجاى تاریخ واقعى و جامعهٔ واقعى، چیزى به اسم «جنگ فى‌نفسه» داشته‌ایم؟! وقتى عقایدى و آیین ملتى مورد تهاجم قرار مى‌گیرد، این دیگر «جنگ فى‌نفسه» نیست و معتقدینش دیگر نمى‌توانند بى‌طرف بمانند. بى‌طرفى و صـلح‌طلبـى در برابـر هیئت ظلم، ابدا یک فضیلت نیست؛ یک رذیلـت عریـان اسـت. این‌جـا دیگـر جنـگ و خون‌ریزى هم مقدّس مى‌شود. کشتن و کشته شدن هم عبادت مى‌شـود. در دعاهـایى کـه برای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رسیده و سند درستى هم دارد، آمده که «خدایا، از تو می‌خواهم که خون دشمنانت را به دست من بریزى و از تو مى‌خواهم که خون من به دسـت دشمنانت ریخته شود.». ما، جنگ و صلح، دشمنى و دوستى داریم؛ ولى دشمنى و دوستى، بـه خاطر عدالت، در راه حقیقت و براى فضیلت را قبول داریم. اما جنگ و صلح به خاطر دنیـا و قدرت و آقایى کردن و برده گرفتن و خوردن و بردن نداریم. خون‌ریزى براى کسب منافع دنیایى، حرام است. اما اگر قرار شد که ارزش‌ها را ماست‌مالی بکنند (عده‌ای پیدا مى‌شـوند و این سطل ماست را روى سر شما خالى مى‌کنند)، بایـد روشـن بشـود کـه حـق و باطـل کجاست؟ من مثال بزنم براى اینکه مستند به تاریخ شود. چون سـؤال فرمودیـد کـه ایـن انحراف‌ها چقدر عمدى بود؟ چقدر غیرعمدى بود؟ چقدر خزنـده بـود و چقـدر جهنـده و ناگهانى بود؟ آیا اجتناب‌پذیر بود یا نبود؟ 


مرحوم طبرسى در کتاب «احتجاج» نقل مى‌کند بعد از این کـه معاویـه حکومـت را در اختیار گرفت، در یکى از جلسه‌هاى مذاکره با امام حسن (علیه‌السلام) که دیگران هـم بودنـد، آن‌جا امام حسن (علیه‌السلام) با معاویه، مشاجره‌اى دارند و وارد بحث مى‌شوند؛ تـا بـه معاویـه حالى کنند که ما پشت پردهٔ قضایا را مى‌دانیم و به حضار هم بفهمانند و مشروعیت دستگاه را علنا زیر سؤال ببرند. مى‌دانید که امام حسن (علیه‌السلام) با آن قرارداد صلح، شکست مسلم نظامى را به یک پیروزى مسلم سیاسى تبدیل کردند؛ زیرا شکست نظامى‌شان قطعى بود. امـا ایشـان حتی در همان جلسات پس از قرارداد، مشروعیت دستگاه را به شکل‌هاى مختلـف و علنـى زیر سؤال بردند. مرحـوم طبرسـى در احتجـاج نقـل مـى‌کنـد کـه در آن جلسـه، امـام حسن (علیه‌السلام) با معاویه درگیر لفظى شدند و فرمودند که آیـا از یـاد بـرده‌اى روزى را در آغاز حکومت خلیفهٔ سوم _ که بنى‌امیّه بعد از شکست‌هایى که خورده بودند، دوبـاره و ایـن بار به نام دین وارد حکومت شدند_ پدرت ابوسفیان که چشمانش درست نمى‌دید، از حسین ما _که هنوز نوجوان بود_ کمک خواست تا او را به قبرسـتان برسـاند و حسـین، دسـت پدرت را گرفت و به قبرستان برد و پدرت بالای سر قبر شهداى احد که رسـید، روى قبـر حمزه ایستاد و چه گفت؟ با صداى بلند خطاب به شهدا گفت: «یا اهل القبور إِنّ الذی کنتم تقاتلونا علیه صار بایدینا و انتم رَمیم»؛ آن چیزى که ما و شـما بـه ‌خـاطرش جنگیـدیم (یعنی حکومت)، دوباره به دست ما افتاد و اینک شما یک مشت خـاک هسـتید. مـى‌بینیـد کـه ابوسفیان به شهداى اسلام و به اصحاب پیغمبر چه مى‌گوید و چگونه آن‌ها را تحقیر مى‌کند؟! 

مى‌گوید دوباره بعد از بیست سال، حکومت به دست خود ما افتاد؛ اما شـما رفتیـد و مشـتى خاک از شما شهدا مانده و در زیر خاک پوسیدید. در این لحظه، امام حسین (علیه‌السلام) وقتـى این جمله را شنید، گرچه کودکى بود، به ابوسفیان گفت: «زشت باد روى تو! گـم شـو!» و دستش را از دست ابوسفیان بیرون کشید و رفت و ابوسفیان نابینا هم در بیابان ماند کـه اگـر نعمان بن بشیر، او را پیدا نکرده بود، در بیابان مرده بود. 


مثال دیگر که آن هم جالب است؛ وقتى است که شورشى در مدینه علیه خلیفهٔ سوم بـه پا شد که متأسفانه به قتل خلیفهٔ سوم منجر شد. هم ‌جناح‌های سالم اسـلامى کـه واقعـا بـراى عدالت به دستگاه معترض بودند _مثل مالک اشتر و کمیل_ وهم جناح‌هـاى فاسـدى کـه صرفا دنبال قدرت بودند و هم برخى از خوارج، در آن شورش، حضور داشتند. خیلى‌ها درگیر بودند؛ زیرا به‌تدریج دیگر در آن سال‌ها ماهیت حکومت اسلامى داشت عوض مى‌شـد و از طرفى، بعضى از اصحاب پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) در مرزهـاى اسـلامى بـا کفـار می‌جنگیدند؛ چون در زمان خلیفهٔ دوم و سوم، اسلام به‌سرعت پیشرفت مى‌کرد و گسـترش فیزیکى مى‌یافت. آن وقت، بعضى از اصحاب پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) که در مدینه و در درگیرى‌هاى سیاسى مرکز حکومت، درگیر بودند، علیه خلیفـهٔ سـوم انتقـاد مـى‌کردنـد و معترض بودند که چرا از بیت‌المال، سوءاستفاده مى‌شود و رانت‌خوارى و مسائلى وجـود دارد که به‌خصوص در سال‌هاى آخر حکومت خلیفهٔ سوم پیدا شده بـود و خـود اهـل سـنت، محدثین و مورخین اهل سنت هم این را نقل کرده‌اند و قبول دارند.


نقل شده که بعضى از اصحاب پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) که در مدینه در این شورش دست داشتند، نامه‌هایى به دوستانشان نوشتند که در مرزهاى سرزمین اسلام با امپراتـورى روم و دیگران مى‌جنگیدند. حکومت مرکزى هم کم‌کم در دست بنى‌امیّه افتاده و امثال معاویه بر سر کارها آمده بودند؛ یعنى همان اسلام قالبى کم‌کم داشت مسلّط مى‌شد. آن اصحاب پیغمبر در مدینه که در شورش دست‌اندرکار بودند، به اصحابى کـه در جبهـه‌هـاى مـرزى جهـاد می‌کردند، نامه‌هایى نوشتند و آن‌ها را به مرکز فرا خواندند. نوشتند: «اِنّما خَرَجتُم ان تُجاهِدوا فی سبیلِ اللّه و تَطلبون دینَ محمّد فانَّ دینَ محمّد قد اُفسِدَ من خَلفِکم و تُرک فَهَلُمّوا و اقیموا دین محمد أَقِدِموا فان کنتم تریدون الجهادْ فعندنا الجهاد»؛ یعنى شما بـه جبهـه‌هـا رفتید و آن‌جا در راه خدا و براى گسترش اسلام و احیاى اسلام جهاد مـى‌کنیـد؛ امـا پشـت سرتان، پشت جبهه و مرکز حاکمیت، فاسد و خراب شده و نزدیک است که منهدم شـود. 

اینجا کسى به اسلام عمل نمى‌کند. بشتابید، آنجا را رها کنید و برگردیـد، بیاییـد این‌جـا را اصلاح کنید، بشتابید و به ما بپیوندید و اگر به دنبال جهاد هستید، جهاد، همین‌جاست. امـروز ابتدا باید خود حکومت را اصلاح کرد؛ چون این‌ها از تعالیم قرآن و سنّت فاصله گرفته‌انـد.

این نشان مى‌دهد که چقدر از انحرافات، عمدى و چقدر غیرعمدى بوده است...


ادامه: عقل سرخ (۵)

۸ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۰:۰۰ ۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

عقل سرخ (۳)

آنچه گذشت: عقل سرخ (۲)

 این فاصله‌گیرى و تحولاتی که فضاى آن را ترسیم فرمودید، چه مقدار عمـدى بـود و اجتناب‌پذیر؟ و چه مقدار طبیعى بود؟ چطور نهضت‌هاى دینى و انقلاب‌های پیروز دیروز بـه نهضت‌هاى شکست‌خوردهٔ فردا تبدیل مى‌شوند؟


 این پرسش بسیار کلیدى و مهمى است کـه بسـیارى از جامعـه‌شناسان سیاسى در جامعه‌شناسى انقلاب‌ها، به‌خصوص در مورد انقلاب‌های مبتنى بر ایمان دینى، طرح کرده‌اند و نظریه‌هاى مختلفى داده شده است. آن‌چه مسلم است، این که همهٔ این تحـولات، عمـدى نبوده اما چه عامدانه و چه غافلانه، چه خزنده و چه جهنده، هرچه بود، کم‌کم ایـن اتفاقـات افتاد و در کنار یکدیگر چفت شد و شد آن‌چه شد. این اتّفاقات همیشه هـم ممکـن اسـت بیفتد. آن‌چه مهم است، این است که هیچ‌چیز در تاریخ انسانى به طور مطلق، ضمانت نشده، یعنى تاریخ، شرکت بیمه نیست که همه‌چیز را به‌طور مطلق، تضمین کرده باشد، همهٔ افراد و جناح‌ها و حکومت‌ها و جامعه‌ها در گرو اعمال خودشان هستند؛ کلٌ مرهونٌ باعمالها.

 

این منطق اسلام است که اگر به‌درستى عمل کردید و به ارزش‌ها وفـا کردیـد، سـالم می‌مانید، و الا فاسد مى‌شوید. خداوند، پدرخواندهٔ کسى نیست. هیچ‌یک از ما، قوم و خـویش خداوند نیستیم. نظرکرده نیستیم. اگر عمل صالح بکنیم، از طرف خدا حمایت مـى‌شـویم؛ اِن تنصُروا الله ینصرکُم، اما اگر خیانت بکنیم، مغضوب خداوند خواهیم شد. فرمود: 

 

«اوفوا بعهدى اوف بعهدکم»؛ شما به عهدى که با من بسته‌اید وفا کنید؛ من هم به عهدى که با شما بستم وفا مى‌کنم.

 

خداوند به همهٔ ما مى‌فرماید که شما پیمانى بستید؛ پس وفا بکنیـد و پـاى حرف‌هایتـان بایستید؛ چون ما به پاى عهدى که بسته‌ایم، ایستاده‌ایم. شما بر سر قرار بیاییـد، مـا سـر قـرار هستیم. پس هرجا ضربه‌اى مى‌خوریم، براى آن است که ما سر قرار، حاضر نبوده و نرفته‌ایم  و مشکل پیش آمده؛ و الا خداوند بر سر قرار، حاضر بوده و هست.

 

این آیهٔ قرآن که به مسلمان‌ها مى‌فرماید: «لیسَ باَمانیّکم و لا امانیِّ اهل الکتاب» یعنى آرزو کردن و صرف شعار و ادعا کافى نیست و از این جهت، شما با اهل کتـاب، تفـاوتى ندارید. «من یعمل سوءً یُجْزَ به»؛ هرکس بد عمل کند، ضربه خواهد خورد و فرقى نمى‌کند که نامش مسلمان باشد یـا نباشـد. ایـن منطـق، سـنت الهـى در تـاریخ اسـت. حضـرت رضا (علیه‌السلام) اشاره‌اى به همین قضیه دارند که من آن را در پاسخ حضرت‌عالى نقل مى‌کنم: 

 

در زمان حضرت، بسیارى از برادران، عموها و عموزاده‌هـاى ایشـان و علـوى‌هـا در نقـاط مختلف، قیام مسلّحانه کردند و حکومت‌هاى خودمختار بـا گرایش‌هـاى علـوى در منـاطق گوناگون ایجاد شده بود؛ از جمله یک برادر ایشان به نام زید _که غیر از آن زید اسـت کـه رهبر زیدیّه است و انسان بسیار شریفى بود_ این زید با اینکه از انقلابیون علـوى و بـرادر حضرت رضا (علیه‌السلام) است، قدرى هم انگار مى‌خواسته دکان سیاسى بـراى خـودش بـاز بکند. در مدینه قیام کرد و مدینه را فتح کرد و مـدتى هـم حکـومتى خودمختـار در مدینـه تشکیل داد؛ ولى بعد سرکوب و بازداشت شد. البته مأمون از ترس حضرت رضا (علیه‌السلام) و افکار عمومى، از اعدام و مجازات او صرف‌نظر کرد و به او آزادى مشروط داد. بعدها او هـم به مرو آمد و در جلسه‌اى که مأمون و عده‌اى دیگر بودند و حضرت رضـا (علیه‌السلام) نیـز حاضر بودند، حضرت مشغول سخن گفتن بودند؛ ولى در گوشهٔ جلسه زید، نشسته و با عده‌اى جداگانه حرف مى‌زد و خیلى «مَن-مَن» مى‌کرد که بله، مـا اهـل‌بیـت‌ایـم و اهل‌بیـت (علیهم‌السلام) بى‌حساب وارد بهشت مى‌شوند و از این حرف‌ها. نقل شده که حضرت رضا (علیه‌السـلام) ناگهان سخنانشان را قطع کردند و خطاب به زیـد گفتند: 

 

«زید، این مهملات چیست که می‌گویی؟ این امتیازاتی که تو برای خودت فرض کرده‌ای که پاداش خیر برای ما در هر صورت تضمین شده و بهشت در هر صورت ضمانت شده و خلاصه تو هر طور که عمل کردی، کردی، این ادعای باطلی است. اگر این که تو می‌گویی راست باشد، معلوم می‌شود که تو از پدرت موسی بن جعفر (علیه‌السلام) در نزد خدا افضل و بالاتر هستی؛ زیرا پدرت با یک عمر جهاد و عبادت و عمل و تلاش به بهشت می‌رود و تو بدون همهٔ این‌ها می‌خواهی به بهشت بروی. پس معلوم می‌شود تو از پدرمان نزد خدا عزیزتر هستی!»

 

در کتاب «الاغانی» ابوالفرج اصفهانى که از مورخین اموى و صاحب «مقاتل الطالبیّین» اسـت، نقل مى‌کند که یک شیعه با یک مرجئى، مناظره مى‌کردند. آن موقع، یک دسته از شـبهات کلام جدید، از ناحیهٔ مرجئه طرح مى‌شد. مرجئى مى‌گفت: ایمان قلبى کافى اسـت و عمـل، اهمیت و دخالت چندانى ندارد و نوعى تفکیک دین و ایمان از شریعت را تعقیب مى‌کـرد و از دین منهاى شریعت و منهاى تکلیف دم مى‌زد؛ ولى شیعه مى‌گفت: هم ایمان قلبـى و هـم عمل، هر دو مهم است. مناظره طول کشید و خسته شدند. کسى از دور مـى‌آمـد. مرجئـى گفت: براى فیصلهٔ این بحث، هرچه همین فرد گفت، پایان بحث باشـد. او حَکَـم باشـد و دیگر بحث را تمام بکنیم. اتفاقا کسى که مى‌آمد، موسیقیدان و مطرب بود. مرجئى خوشـش آمد. گفت این اهل حال است و جواب مناسب حال من خواهد داد. قضیه را به او گفتند کـه آیا عمل، مهم است یا ایمان؟ ما بر سر این قضیه مناظره مى‌کنیم. آن آقا جواب قشـنگى داد که خیلى به درد امروز ما مى‌خورد. حرف‌هاى آن‌ها را که شنید، در پاسخ گفـت: «اعلای شیعی و اسفلی مرجئی»؛ من بالاتنه‌ام شیعه است و پایین‌تنه‌ام، مرجئـى. یعنـى وقتـى فکـر می‌کنم، از حیث نظرى، نظر شیعه درست است و عمل هم مهم است؛ اما ما مى‌خواهیم راحت و خوش باشیم و زندگى بکنیم و زندگى ارزشى، قدرى سخت است و بنابراین پایین‌تنهٔ مـن، مرجئى است.

 

حالا اگر قرار شد که در ما و جامعهٔ ما و مسئولین ما هم چنین باشد که «اعالینا شیعیُّ و علویُّ و اسافلنا مرجئی»، یعنى وقتى که حرف مى‌زنیم، به‌نحـو غلیظى ارزشى و دینى و علوى حرف بزنیم و وقتى که عمل مى‌کنیم _هرکسى هرجا هست و هر مسئولیتى در دولت، مجلس یا دستگاه قضایى دارد_ با مردم، غیرعلوى عمل بکنیم، همان بلا بر سـر ما می‌آید که حضرت رضا (علیه‌السلام) گفتند. ببینید فرهنگ حکومت در اسلام چگونه استحاله و عوض مى‌شود؟ این مقابله، بسیار مهم است و مقایسهٔ بین اسلام واقعى و اسلام ساختگى ضرورت دارد. اسلام رضوى را بـا اسـلام مأمونى در باب مسئلهٔ حکومت مقایسه کنید. مأمون نیز به اسم دین و اسلام حکومت کرد؛ اما حضرت رضا (علیه‌السلام) چه مى‌فرمودند؟

 

یکى از اصحاب حضرت رضا (علیه‌السـلام) بـه نـام معَمَّر بن خلّاد به ایشان مى‌گوید: «آقا، عجّل الله تعالی فَرَجَک»؛ ان شاءاللّه خدا فرج شـماها را برساند و قدرت به دست شما بیفتد تا ما هم به نان و نوایى برسیم. ما کـه دوسـت‌داران شـما هستیم، در تمام این سال‌ها مدام زندان و شکنجه و تبعید و دربه‌درى و بدبختى داشـتیم. چـه وقت مى‌شود که فرج شما برسد و ما هم سر سفرهٔ شما بنشینیم؟ خلاصه، فرجتـان برسـد و وضع ما هم بهتر شود؛ اما حضرت رضا (علیه‌السلام) به او چه جوابى دادند؟ مى‌گویند: 

 

«ذاک فرجکم انتم»؛ یعنی این فرج به قرائت شماست؛ فرج مادی برای شماست. اما آن فرجی که ما انتظار می‌بریم تا دولت و قدرت به دست ما برسد، آغاز تکالیف بزرگ و سختی و مصیبت‌های ماست. ما اینک که فاقد قدرت و حاکمیت‌ایم، راحت هستیم. اکنون که حکومت در دست ما نیست، در گشایش شخصی هستیم. اگر حکومت و قدرت به دست من بیفتد می‌دانی سهم من از کل حکومت و دنیا چه خواهد بود؟! «ولله ما هو الا مزوَدٌ فیه کفٌ سویق مختوم بخاتم» تنها سهم من از دنیا و حکومت، کیسهٔ کوچکی است که در آن مشتی آرد جوی نبیخته است و سرش مهر خواهد شد تا چیزی به آن اضافه نکنند. آن فرجی که ما انتظارش را می‌کشیم که ای کاش حکومت دست ما می‌بود، فرج مردم است؛ نه ما. تنها سهم ما از حکومت یک کیسه آرد جو است. این تنها چیزی است که ما برای خود برخواهیم داشت.»

 

در روایت دیگرى از حضرت رضا (علیه‌السلام) رسیده است که کسى خدمت ایشان آمد و گفت: 

«آقا، شما مقداری به لذایذ خودتان در زندگی برسید. شما در خوراک و لباس خیلی بر خود سخت می‌گیرید.»

حضرت رضا (علیه‌السلام) فرمود: 

 

«ولله لئن صرتُ الی هذا الامر لاکلنَّ الخبیثَ بعد هدالطیّب و لالبسنَّ الخَشن و لَاَتعَبنَّ بعدالدهر.» به خدا سوگند، این زندگی که اینک داریم، نسبت به زندگی در قصر حاکمیت ما، شاهانه است و اگر حکومت به دست ما بیفتد و ما حاکم بشویم و حکومت دینی تشکیل بدهیم، غذای بد را آن موقع خواهیم خورد و لباس خشن را آن موقع خواهیم پوشید. امروز، روز آسایش ماست و آن روز است که بر خودمان سخت خواهیم گرفت و جز افراد سخت‌کوش را به درون حکومت راه نخواهیم داد.»

 

ایـن فرهنـگ از پیـامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) شـروع مـى‌شـود و بـه دسـت اهل‌‌بیت (علیهم‌السلام) تبیین مى‌شود و تداوم مى‌یابد که حاکمان دینى باید با همـهٔ انسـان‌هاى جامعه، یکى باشند و پایین‌ترین فرد در جامعه بـا بـالاترین افـراد در حکومـت در حقـوق شهروندى، یکسان باشد. در حکومت دینى، همهٔ مسئولیت‌هاى حکومتى، «به شـرط چـاقو» است؛ یعنى در فرهنگ حکومتى اسلام، مـردم، اشـیا نیسـتند و حاکمـان بـراى جمـادات، برنامه‌ریزى نمى‌کنند؛ بلکه براى انسان‌ها و بندگان خدا برنامه مى‌ریزند...


ادامه: عقل سرخ (۴)

۶ شهریور ۱۳۹۹ ، ۱۰:۰۰ ۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهتاب