تلاجن

تو را من چشم در راهم...

۱۶ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

عقلِ کل

 و من به عقلانیتی فکر می‌کنم که باعث می‌شد یک انسان خلاف جو غالب، خلاف حرف همه، انقدر فهمیده باشه که بفهمه «بت‌های چوبی و سنگی»، «خورشید و ماه و ستاره‌ها و پدیده‌های طبیعی» نمی‌تونن خدا باشن....
نه‌تنها می‌فهمید، که شجاعانه، هوشمندانه و خلاقانه بیانش می‌کرد و پای این عقیده می‌ایستاد...
و همهٔ این کارها رو در حالی انجام می‌داد که یه جوان کم سن و سال، یه نوجوان بود در واقع...

+ من مدت‌هاست مبهوت شخصیت عجیب حضرت ابراهیم هستم تو قرآن و تاریخ البته.
+قبلا نوشته بودم اگه یه وقتی بچه‌ داشتم و اگر دختر بودن، انتخابم برای اسمشون «عسل» و «ایرانا» است؛ حالا باید اضافه کنم انتخابم برای اسم پسر(ها) «علی»، «ابراهیم» و‌ «سلمان» ه. این سه نفر واقعا آدم‌های عجیبی بودن تو تاریخ. خیلی عجیب.



+ نویسندهٔ تلاجن تا اطلاع ثانوی، بنا نداره «خبر» و «تحلیل» بخونه. بنابراین اگر نوشته‌های این وبلاگ هیچ ربطی به اخبار دنیای واقعی نداشت‌ و کلا تو فاز خودش بود، دلیلش اینه. گفتم که اطلاع داده باشم.
۳۰ دی ۱۳۹۸ ، ۲۲:۰۴ ۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهتاب

خانه‌وبلاگ

اگه هر وبلاگ شبیه یه خونه باشه، وبلاگای مختلف چه جور خونه‌‌‌ای هستن؟
من با پیوندهای خودم شروع می‌کنم:

بانوچه: یه دوبلکس نقلیه با حیاط کوچولو و سقف و دروازه‌ها و پرده‌های یاسی. دیوارهای کوتاه حیاط و باغچه پر از گل. درخت ندارن تو باغچشون.

هدس: یه واحد متوسط تو یه برجه. یکی دو تا تراس دنج داره و اثاثیه‌ش انقدر ساده و خودمونیه که هیچ‌رقمه به برج‌نشینی نمی‌خوره. تو تراسش واسه پرنده‌ها هم چنتا لونه ساخته و هرچند وقت یه بار سر و صدای پرنده‌ها باعث می‌شه طبقه بالایی‌ها و پایینی‌ها اعتراض کنن. کلا روحیات برج‌نشینی نداره و من جاش بودم می‌فروختم می‌رفتم تو جنگل کلبه می‌خریدم:)

موزه درد معاصر: از این خونه‌های دو طبقهٔ با حیاط مفصل و یه کوچولو قدیمیه که یه جای خوبی از شهره. معلومه از اون خونه‌های بااصل و نسبه که چند نسل به ارث رسیده؛ منتها هیچ‌کس دقیقا نمی‌دونه کی توش زندگی می‌کنه؛ گرچه که معلومه یه چند نفری هستن اون تو:)

بنده: از این ساختمونای بلنده با نمای رومی. حیاط نداره. پارکینگ داره فقط و مقادیری دوربین مداربسته اطراف ساختمون. از این آیفونای پیچیده هم داره که باید عدد و رقم وارد کنید توش.

سیاهه‌های یک پدر: یه خونهٔ پدربزرگانهٔ قدیمی شمالیه. با حیاط بزرگ و کلی درخت پرتقال و نارنج و نارنگی.

Daily me: از این آپارتمانای دوست‌دار طبیعته که مطابق با شرایط محیطی ساخته شده. پشت‌بوم فضای سبز داره، مصرف انرژیش خیلی کمه، تاحدممکن هم از شیشه‌های بزرگ و شفاف تو ساختش استفاده شده. شکل هندسیش هم خاص و تو چشه.

فیشنگار: آپارتمان بیست سی طبقه است. واحدهای خوب، نمای خوب، محلهٔ خوب. کلا مورد خوبیه برای خرید و فروش اگه تا یه حدی پول داشته باشید.

تنها دویدن: صاحبش معماره فلذا سکوت می‌کنم! تنها چیزی که می‌تونم بگم فعلا اینه که همهٔ اصول معماری تو ساختش رعایت شده.

بیمارستان دریایی: «بیمارستان دریایی»ه! یعنی قشنگ یه بیمارستان بزرگ و مجهزه زیر آب با تم آبی. یه شعبهٔ دوم کوچیک‌تر هم داره که حالا فعلا گفتن نگین:)

دردانه: دو طبقه است که هر طبقه یه واحد دوبلکس داره که با هم بشن چهار طبقه:) تو یه خیابون اصلی و یه کوچه است که اسم هر دوشون عدده. پلاک خودشم چهاره. نما و دروازهٔ سفید.

سفر نویسنده: ویلاییه. نمای آجری. کوچیک ولی باصفاست. از این خونه‌ها که وقتی قراره بری مهمونی خونشون، خوشحال می‌شی:)

بخاری: شومینه و آکواریوم دارن خونشون. یه ویلایی جمع و جوره. حیاط کوچولو، باغچهٔ کوچولو. از این پرده‌های پر از جینگیلی پینگیلی هم دارن. دکور اصلی پذیرایی هم کتابخونه است.

تلاجن: تلاجن، دوست داره یه خونهٔ روستایی شمالی باشه:) به نظر شما چیه؟:)
۲۷ دی ۱۳۹۸ ، ۱۷:۳۸ ۲۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

عشق، نمای نزدیک بسته (۲)

بخش اول
عقب... همین طور برگردیم عقب.
نظرت چیست برگردیم به عالم قبل از این‌جا؟
مثلا خیال کنیم روح من و تو در آن عالم به هم نزدیک بوده‌اند و بعدتر وقتی برای ورود به این دنیا مجبور به جدایی شدند، زجر کشیده‌اند. مثلا خیال کنیم روزهایی که بین تاریخ تولد من و تو فاصله است، روزهایی است که آن یکی که کوچک‌تر است در فراق محبوبش اشک ریخته و غصه خورده. بعد بالاخره زمانی رسید که هر دوی ما وارد این عالم شدیم. تو در جایی و من در جای دیگری. تو در شهری و خانواده‌ای و‌ من در شهر دیگر و خانوادهٔ دیگری و بی‌خبر از یک‌دیگر؛ و نه‌تنها بی‌خبر از یک‌دیگر که بی‌خبر از الفت و محبتی که در گذشته بوده. خاصیت آن اتفاق عجیب و بزرگِ وارد شدن به این دنیا این است که نسبت‌ها و محبت‌ها را از یاد آدم می‌برد. و ما یک‌دیگر را از یاد بردیم و هرکدام در مسیری و به سوی سرنوشتی حرکت کردیم. اشتباه کردیم. بزرگ شدیم. زمین خوردیم. خندیدیم. بارها و بارها طلوع و غروب خورشید، بهار و زمستان را تجربه کردیم تا بالاخره آن نیروی مرموز غیرقابل‌توضیح عالم که ارواح انس‌گرفته را به هم می‌رساند، ما را از پس اتفاقات بسیار و در ظاهر تصافی، دوباره به هم رساند.
می‌بینی؟ اگر بخواهم برگردم عقب، می‌توانم خیلی برگردم. می‌توانم تا جایی ریشه‌های این محبت را دنبال کنم که دیگر نه تو، تو باشی و نه من، من.
می‌توانم از هرچه هم‌اکنون هستیم و داریم عبور کنم و باز هم این رشتهٔ محبت باقی باشد و مسیر را، و این پیوند را نشانم بدهد.
عشق، در یک نگاه اتفاق نمی‌افتد؛ حداقل بگویم برای من نیفتاد. نگاه اول، نگاه اولِ همان روح بی‌خبر از موانست دیرینه است؛ پس محبت و لطافتی در آن نیست؛ جدیت است و بی‌تفاوتی.
زمان، قطاری است که با شتاب می‌گذرد و در کوپه‌های آن، در راهروی کنار پنجره‌اش، در ایستگاهی که گهگاه به دلیلی در آن توقف می‌کند، اتفاقاتی می‌افتد که در ظاهر تصادفند. این‌ها، همان قدر می‌توانند تصادف باشند که حضور هم‌زمان من و تو در یک قطار و به سوی یک مقصد.
عشق در یک نگاه (در نگاه اول) اتفاق نمی‌افتد؛ ولی به هرحال به تصادفی برای وقوع آن نگاه اول نیاز دارد.
زندگی تصمیم گرفته بود این تصادف را پیش بیاورد و آورد...

ادامه دارد....
[ادامه‌اش الزاما در مطلب بعدی نیست]
۲۰ دی ۱۳۹۸ ، ۱۰:۱۰ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

شادی‌های کوچک و غم‌های بزرگ

امیدوارم هرچه زودتر روزی برسه که همهٔ دنیا تو صلح و امنیت باشه. روزی که روزهای آدم‌ها با هول و اضطراب سپری نشه. در هیچ‌جای دنیا.
دیگه فقط همچین اتفاقیه که می‌تونه آرومم کنه...
۱۸ دی ۱۳۹۸ ، ۱۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

گزارش ماوقع

آدم باید یکی رو داشته باشه که بتونه از ته دل از حرفا و شوخی‌های به‌جاش بخنده. هم‌زمان بشه رو شونه‌هاش گریه کرد. هم‌زمان بشه همهٔ غصه‌ها و نگرانی‌هات رو براش تعریف کنی و انقد محکم و فرهیخته و اهل معنا باشه که بتونه با لحن، کلمات و نگاهش آرومت کنه.
اینا رو تو همین چند روز که پر از نگرانی و غم و اضطراب بودم فهمیدم. قبلا هیچ‌وقت انقدر به نظرم مهم نیومده بود، گرچه الان هم البته صرفا متوجه اهمیتش شدم ولی به هرحال بازم کاری نمی‌شه کرد.‌ می‌فرماد: یافت می‌نشود جسته‌ایم ما.


+ مراسم از جهت تاثیری که فکر می‌کردم برام داشته باشه خوب بود الحمدلله. گرچه این خشم و ناراحتی تموم نشده و نمی‌شه هم.
+ همون طور که احتمالا تصاویر و فیلم‌ها رو دیدید، بسیااااااار هم شلوغ بود. یعنی اگه یکی دو‌ درجه دیگه شلوغ‌تر بود، خفه می‌شدیم احتمالا.
+ من خودم نرسیدم که بتونم تو خود دانشگاه باشم. در حالی که ساعت هفت میدون فردوسی بودم ولی تا نزدیکی سردر دانشگاه بیش‌تر نشد که بریم و واقعا فکر نمی‌کردم این طوری بشه و‌ الا حتما زودتر حرکت می‌کردیم ولی خب الخیر فی ما وقع. مثلا شاید یه خوبیش این بود که ما جزء اولین گروه‌هایی بودیم که کاروان شهدا رو موقع خروج از دانشگاه دیدیم.
+ سیستم صوتی برای ما که بیرون بودیم؟ افتضاح. [عجیبه واقعا برای جمهوری اسلامی با این همه سابقهٔ برگزاری چنین مراسمی]
+ بعد مراسم یه سر هم رفتیم بهشت زهرا قطعهٔ شهدا و حق هم همین بود. یعنی اصلا اگه نمی‌رفتم یه چیزیم می‌شد احتمالا و وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، هلیکوپترهای حامل پیکرهای شهدا رو دیدیم، به سمت افقی که مایل به غروب بود... یه نمای دل‌انگیز جهت حسن ختام...(هرچند خیلی دلم می‌خواست خیلی بیش‌تر می‌موندیم تو بهشت زهرا و نمی‌شد)
+ همهٔ این کارها رو به نیت و نیابت از همهٔ اونایی که دوست داشتن تو‌ مراسم باشن و به هر دلیلی نبودن انجام دادم، فلذا خیالتون راحت. همهٔ اونایی که دلتون تو مراسم تشییع بود، کنار ما بودید.
+ یه اضطراب سنگینی تو وجودم هست از هر تصمیمی که قرار باشه ایران بگیره. اون آدم بند اول رو برای این اضطرابه نیاز دارم.
+ و نکتهٔ مهم آخر: عصر جدیدی آغاز شده. خواهیم دید.


بعدنوشت: یادم رفت اینو بنویسم؛ دیروز از یکی از این فال‌فروشای تو مترو فال حافظ خریدم و حدس می‌زنید چی بود؟
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور...
اینم عکسش.
۱۶ دی ۱۳۹۸ ، ۱۹:۳۰ ۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهتاب

عاقل‌تر از آنیم که دیوانه نباشیم...

عجیبه. می‌گن محبت از شناخت میاد، ولی می‌تونم قسم بخورم این محبت، این اشکی که سه روزه تموم نمی‌شه، این غمی که هر لحظه تازه‌تر می‌شه، این که امروز صبح فهمیدم نمی‌شه، باید پاشم برم تهران تو اون اقیانوس آدما یا غرق شم یا حداقل بتونم به جای گریه‌های بی‌صدای توی اتاق، با صدای بلند زار بزنم، اینا فقط از شناخت نمیاد. مگه من کلا چقدر از تو می‌دونستم یا همین الان می‌دونم سردار؟ اشکم بند نمیاد ولی... غصه‌م تموم نمی‌شه انگار...همهٔ روضه‌ها انگار این روزا به تو می‌رسه... همهٔ روضه‌ها با هم مجسم شده...آخ... آخ که خدا رو شکر فاطمیه نزدیکه...
۱۵ دی ۱۳۹۸ ، ۱۶:۲۸
مهتاب

تازه مداحی‌ها رو می‌فهمم...

شهادت تو تازه من رو متوجه معنای روضه‌ها کرده سردار...
۱۴ دی ۱۳۹۸ ، ۱۴:۳۹
مهتاب

پایان خوش...

دیشب قبل این اتفاق، می‌خواستم یه پستی بذارم بنویسم:

«آخرالزمان،
اقلیتی پیشتاز 
اکثریتی بی‌تفاوت
توازن ظاهری نابرابر قوا
موقعیت جغرافیایی ویژه
شرایط سخت و ناامیدکننده
و یکی دو پیشگویی قطعی از عاقبت ماجرا نیاز دارد.»

و حالا...
مشخصه که حداقل به اندازهٔ یک گام به نتیجهٔ اون پیشگویی‌های قطعی نزدیک‌تر شدیم...


+ در این دنیا هر چیزی حکمتی دارد و چگونه مردن آدم‌ها، آخر حکمت است...*
+ اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک...

+بعدنوشت: مرتبط:

*به مضمون، از «بیوتن» رضا امیرخانی
۱۳ دی ۱۳۹۸ ، ۱۰:۳۳ ۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
مهتاب

حمکت شمارهٔ nم (۳)

طوری مشکلات را بپذیر و با آن‌ها انس بگیر
که انگار قرار است تا ابد برقرار بمانند؛
و طوری برای حلشان تلاش و دعا کن و امیدوار باش
که گویا بناست تا همین فردا، حل و فصل شوند.
۱۱ دی ۱۳۹۸ ، ۲۳:۳۲ ۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
مهتاب

عشق، نمای نزدیک بسته

نشسته‌ای روبه‌روی من. نمی‌دانم؛ شاید هم روبه‌روی من نیستی و من دوست دارم این‌طور خیال کنم. ولی نه، خیال نیست. واقعا نشسته‌ای روبه‌روی من و این دستپاچه‌ام می‌کند.

وقتی نشسته باشی روبه‌روی من، من باید دقیقا چه کنم؟ نگاهت کنم؟ چقدر؟ چه‌طور؟ به چه چیز باید نگاه کنم؟ دستت؟ چشم‌هایت؟ دکمۀ لباست؟

آدم اگر بخواهد نجیبانه و مومنانه و مودبانه به کسی نگاه کند باید او را چه‌طور ببیند؟

آه! نه! صبر کن! انگار از هیجان و دستپاچگی زیادی جلو رفتم. باید برگردیم عقب. خیلی عقب‌تر. اصلا از کجا شروع شد؟ آن وقتی که هنوز برای نگاه کردن حساب و کتاب نمی‌کردم، چه‌طور دیده بودمت؟ نگاه اول چه‌طور است؟ کلا نگاه اول به هر چیزی چه‌طور است؟ در نگاه اول به چه چیز توجه می‌کنیم؟ دنبال چه می‌گردیم؟ در نگاه اول چه‌طور می‌بینیم؟ چه‌طور بعضی‌ها در نگاه اول عاشق می‌شوند؟ (واقعا می‌شوند؟)

نگاه اول سخت‌گیرانه‌ترین نگاه است. بی‌احساس‌ترین نگاه. بدبینانه‌ترین نگاه؛ و من در نگاه اول هیچ چیز خاصی دربارۀ تو دستگیرم نشد. نگاه اولم یادم هست. تو را یادم هست. یک لبخند بی‌اعتنا روی صورتت بود. از آن لبخند مغرور خوشم نیامد؛ ولی از آن غرور... بعدها آن غرور خیلی کارها کرد....

این نگاه اول بود. سرسری و بی‌احساس و سخت‌گیرانه و «خب که چی؟»طور. من آدم عاشق شدن در نگاه اول نبودم و اصولا شاید تو هم آدمی نبودی که بتوان در یک نگاه عاشقش شد. به هرحال نگاه اول اهمیتی نداشت؛ مثل یک نسیم خنک قبل از طوفان که بی‌اهمیت است. آمد و سریع رفت. تو هم رفتی و حتی ردی هم از آن حضور در ذهن و قلب من نماند. رفتی و تمام شد.

از کجا به این‌جا رسیدیم؟ آها! قرار بود بفهمم وقتی روبه‌روی من نشسته‌ای باید چه‌طور نگاهت کنم. ولی نگاه اول برای جواب دادن به این سوال به کارم نمی‌آید. در نگاه اول اشتیاق نیست، نگاه اول نیاز به کم و زیاد شدن و قانون و قاعده ندارد، لازم نیست مراقبش باشی، خودش عادی و معمولی است و کمکی نمی‌کند به من که روبه‌روی تو، گیج حجم حضور تو، نمی‌دانم حتی چه‌طور باید نگاهت کنم؛ انگار که به دیوانه‌ای بگویند: «آن‌وقت‌ها که عاقل بودی یادت هست؟ سعی کن همان‌طور باشی!»

آه! چه زود صحبت جنون شد! دوباره از دستپاچگی من است. بگذار باز هم برگردیم عقب...

 

ادامه: بخش دوم

۱۰ دی ۱۳۹۸ ، ۱۰:۱۰ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

حالتون خوبه عایا؟

یه طوری کلا به پستا واکنش نشون نمی‌دید که آدم نگرانتون می‌شه به‌واقع :)


بی‌ربط: عاقا این دانشمندا هر وقت تونستن کاری کنن که من یه مکالمه به زبان مادریم رو بدون فهمیدن معنای جملات و فقط برای شنیدن صدای این زبان گوش بدم، اون وقت با من از پیشرفت علم حرف بزنید✋
۸ دی ۱۳۹۸ ، ۱۷:۳۲ ۱۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب

احساسات

هر احساسی (خشم، ترس، عصبانیت، نفرت، عشق و...) به دلیلی به وجود می‌آید و به دنبال هدفی است. بروز احساسات خام و فرآوری‌نشده، مهم‌ترین دلیل تحقق نیافتن اهداف شکل‌گیری آن احساسات است.

شکل خالص احساس، مادهٔ خامی است که غریزه و طبیعت به ما عرضه می‌کنند.‌ میزان، کیفیت، نوع و جهت فرآوری این مادهٔ خام، کیفیت انسانیت یک انسان را نشان می‌دهد؛ و نکتهٔ خیلی مهم این است که استمرار فرآوری‌های باکیفیت، نحوهٔ بروز آن مادهٔ خام اولیه را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد.

به عبارتی محصول نهایی باکیفیت، من و شما را مستحق دریافت مواد اولیهٔ بهتر می‌کند و نهایت ماجرا آن‌جاست که حضرتشان فرمود:

«هرکس فاطمه (/علی/فرزندان معصوم علی و فاطمه) را بیازارد، مرا آزرده است و هرکس مرا بیازارد، خدا را آزرده است.»

[یعنی انسان به جایی می‌رسد که در موقعیتی ناراحت می‌شود که اگر خدا هم بود ناراحت می‌شد و در جایی خوشحال می‌شود که اگر خدا هم بود خوشحال می‌شد. و خدا کیست؟ وجودی که حق مطلق است و نفع و ضرر شخصی و رذایل اخلاقی انسانی باعث خشنودی یا خشمش نمی‌شود. ناراحتی او به دلیل دوری از حق، عدالت، خوبی و خوشحالی‌اش به دلیل نزدیکی رفتار پیش‌آمده به این‌هاست. آن هم تازه با لحاظ کردن شرایط مخاطب]


+ تکمیلی:

۱) علت ایجاد احساسات به باورها و غرایز برمی‌گردد. تلاش برای بروز صحیح آن‌ها به ادب، انصاف، موقعیت، مخاطب و وظیفه‌شناسی نیاز دارد.

حرکت در این مسیر، باورها را به مرور اصلاح می‌کند و غرایز را در حد خودشان به تعادل می‌رساند.

مجموع این اتفاقات شخصیت یک‌پارچهٔ ویژه‌ای از آدمی‌زاد می‌سازد.


۲) به جهت همهٔ آن‌چه که گفته شد، انسان باید قادر باشد احساسات مختلفش و ریشه‌هایشان را در درجهٔ اول، دقیق و بدون فریب‌کاری، برای خودش تشریح کند. مثلا باید بتواند اسم حس «حسادت» را برای راحتی خودش، چیزهای دیگری نگذارد.


۳) پیش‌بینی می‌شود در مراحل بالاترِ تلاش‌های گفته‌شده در جهت فرآوری احساسات (بروز صحیح، به‌اندازه، به‌موقع و مخاطب‌شناسانهٔ آن‌ها)، زحمت و دشواری مراحل ابتدایی به حداقل و حتی به صفر برسد. این‌جا می‌تواند جای عجیبی باشد. شاید نقطهٔ عطف انسانیت.

۷ دی ۱۳۹۸ ، ۱۷:۳۰ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
مهتاب

مأموریت منحصربه‌فرد

زندگی در خانواده به‌مثابهٔ‌ مأموریت.

انسان به‌مثابهٔ مأمور ابراز محبت، مأمور حفظ ادب و خوش‌خلقی، مأمور تلاش برای تکامل خود و دیگر اعضا.

عاقبت انسان به‌مثابهٔ نتیجهٔ مأموریت.

۵ دی ۱۳۹۸ ، ۱۵:۴۴ ۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
مهتاب

سوال پشت سوال

خانم شریعت رضوی در کتاب «طرحی از یک زندگی» دربارهٔ واکنش‌ها بعد از چاپ کتاب «کویر» دکتر شریعتی می‌نویسند:

چاپ کویر، با عکس‌العمل‌های مختلفی رو‌به‌رو شد. در خارج از کشور، دوستان قدیمی علی، این کتاب را غلتیدن در رمانتیزم و فاصله گرفتن از تعهدات سیاسی-اجتماعی شریعی ارزیابی می‌کردند؛ آقای صادق قطب‌زاده سال‌ها بعد تعریف می‌کرد که به محض چاپ کویر من و چند تن دیگر از دوستان گفتیم: «شریعتی هم برید.»

طرحی از یک زندگی، چاپخش، چاپ سیزدهم، ص۱۲۹


اتفاقات آبان امسال همین حس را برای من ایجاد کرده. چند هفته است سریال کمدی-رمانتیک ترکی تماشا می‌کنم و هیچ بعید نیست همین روزها متن‌های کوتاه و بلند عاشقانه بنویسم و جای پست‌های همیشگی‌ام منتشر کنم. هر روز اخبار را چک می‌کنم (کاری که نمی‌توانم انجام ندهم)، کتاب می‌خوانم و ظاهرا همان آدم قبلی‌ام، اما  از شدت استیصال پناه برده‌ام به رمانتیسم. به انتخابات مجلس فکر می‌کنم، راهپیمایی ۲۲ بهمن، به دلایل غیرقابل توضیحی پوشهٔ آهنگ‌های انقلاب را پخش می‌کنم برای خودم و نمی‌دانم تا کجا می‌شود از سیستمی که در مورد کشته شدن آدم‌های بی‌گناه توضیح نمی‌دهد، حمایت کرد. از طرفی شک ندارم هیچ‌کس در خارج از مرزهای این سرزمین دلش برای ما نمی‌سوزد و عاقلانه‌ترین گزینه را تلاش برای بهبود همین ساختار می‌دانم. با این وجود نمی‌شود انکار کرد که چقدر به‌هم‌ریخته‌ام. مخصوصا این روزها که روایت‌های رسانه‌ای آن‌ور‌آبی دانه‌دانه منتشر می‌شوند، مخصوصا بعد از پیش‌بینی‌های اقتصادی در مورد پیامدهای تصویب لایحهٔ بودجهٔ سال آینده و مخصوصا بعد از این که می‌بینم هنوز آن‌ها که باید، تلنگر و هشداری حس نمی‌کنند...

از تحقق وعده‌های خدا مطمئنم؛ ولی آن وعده‌ها، اتفاقاتی بلندمدت هستند. از نهایت و نتیجه مطمئنم، اما در کوتاه و میان‌مدت، چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟...


بعدنوشت: «کویر» از نظر برخی دوستان دکتر شریعتی، توقف مبارزه بوده نه از نظر خود او. کما این که پناه بردن موقت من به آن‌چه گفتم هم به معنای توقف آرمان‌گرایی یا پشیمانی از اقدامات گذشته نیست! فکر می‌کردم این دو مسئله در متن واضح است ولی ظاهرا بعضا باعث سوءتعبیر شده.

۴ دی ۱۳۹۸ ، ۱۶:۱۵ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
مهتاب

همان متن غم‌انگیزطور ناامیدکننده

آدم تا یک جایی امیدوار است. می‌دانید تا کجا؟ تا آن‌جا که خیال می‌کند اگر عیب‌ و ایرادهای یک یا چند نوع تفکر معلوم شود، اگر ایرادهای آن تفکرها، اساسی‌ترین نیازهای زندگی آدم‌ها را تحت‌تاثیر قرار دهد، حداقل در مورد درستی مسیر، فکر می‌کنند. 
تا آن‌جا که خیال می‌کند اگر گروهی بتوانند بدون ایرادهای مرسوم، واقعا به فکر مردم و نیازهای برحقشان باشند، اقبال می‌رود سمتشان و می‌شود نرم‌نرم اوضاع را عوض کرد.
بعد نگاه می‌کنی و می‌بینی صعود در این سیستم پیش‌نیازهایی می‌خواهد که گروه ایده‌آل تو ندارند و اصولا چون آن ویژگی‌ها را ندارند ایده‌آل‌اند و نگاه می‌کنی و می‌بینی مردم کلا در حال و هوای دیگری‌اند. چیزهایی می‌خواهند که تو نمی‌فهمی، با مختصاتی زندگی می‌کنند که قادر به درکش نیستی و چهارچوب فکری‌ای دارند که بدیهی‌ترین بدیهیات را هم نمی‌توانی به عنوان زیربنای بحث در نظر بگیری.
در مورد همهٔ برنامه‌هایی که برای آینده داشتم، احساس کرختی دارم. از روند حوادث گیج شده‌ام و اگر بتوانم، یک کلبهٔ آرام در جایی بی‌هیاهو پیدا می‌کنم و شب و روز می‌نشینم به خواندن و دیدن و شنیدن و فکر کردن تا همه چیز تمام شود و بمیرم. تا آخرش.
۳ دی ۱۳۹۸ ، ۱۷:۲۷ ۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

استراتژی درخت گردو

چند ماه منتظر امروز بودم تا برای اولین بار خمس درآمد خودم را حساب و پرداخت کنم و یک جورهایی جشن تکلیف اقتصادی بگیرم؛ ولی الان...
خب، وضع اقتصاد طوری است که با شنیدن اسمش آدم یاد هر چیزی می‌افتد جز جشن. حتی اگر این جشن، صرفا یک حس خوب شخصیِ فردیِ محدود بوده باشد...



+ احساس (و نه اعتقاد)م را نسبت به انفاق‌های واجب از مجموعهٔ مبانی اقتصادی اسلام، مدیون داستان اول کتاب «این همان مرد است» آقای مرتضی دانشمند و مادرم هستم که این کتاب را شانزده سال پیش، حول و حوش جشن تکلیف عبادی‌ام برایم خریده بود؛ و نکته‌اش این‌جاست که آقای دانشمند از تاثیر این کتاب و داستان‌هایش روی شخصیت آدمی مثل من خبر ندارد؛ به همین جهت، من هم امیدوارم به تاثیر خیلی از فعالیت‌ها که ممکن است هیچ‌وقت از جزئیات تاثیرشان روی اشخاص باخبر نشوم و این امید، در میانهٔ همهٔ این اخبار و احوال غمبار، هنوز موتور محرک است...
دیگران کاشتند، ما خوردیم؛ ما بکاریم، دیگران بخورند...


+ یک پست غم‌انگیزطور و ناامیدکننده قبل این یکی نوشته بودم که خب... به نظرم همگی به اندازهٔ کافی این روزها خبر بد می‌شنویم...اوضاع شده شبیه وقتی توی داستان‌های هری پاتر، ولدمورت دوباره برگشته بود و آن فضای مه‌آلود به خاطر حضور غیرعادی دمنتورها و.... همان حال و هواست انگار...
۱ دی ۱۳۹۸ ، ۲۳:۲۹ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱
مهتاب