کاش بشود همهٔ اینهایی که دوست دارند بروند، بروند. بهسهولت، با آرامش، بدون تحقیرها و سختیهای مرسوم فرایند تایید ویزا، با سلامتی، با دل خوش، و در کشور مقصد همهچیز خوب باشد و سالهای سال، با خوبی و خوشی و سلامتی و موفقیت در آن زندگی کنند و خانوادههایشان هم با همین شرایط همراهشان بروند تا غم دوری از خانواده هم آزارشان ندهد. کاش هروقت هم دلشان تنگ شد بتوانند بیایند و سری بزنند و برگردند و کاش همهچیز برایشان فراهم باشد. کاش همهشان بتوانند بروند و فقط همینهایی بمانیم که حاضریم از همهچیزمان بگذریم برای این وطن، این خاک و این آرمان. کاش همهٔ دردها بماند برای ما و همهٔ خوشیها برای آنها باشد. کاش در آن دنیا هم بهترین جای بهشت نصیبشان شود؛ فقط ما بتوانیم چندصباحی با دردهای واقعی زندگی کنیم و در دردهای واقعی غوطه بخوریم و برای دردهای واقعی دنبال چاره بگردیم. فقط بتوانیم مدت هرچند کوتاهی، بدون خیانتها، نق زدنها و کنایههای ناحق، زندگی کنیم...
پ.ن: قبل از این که سوءتفاهمی شکل بگیرد عرض کنم منظور من مطلقا این نیست که «هرکی دوست نداره جمع کنه بره» و ایضا منظورم این نیست که نباید انتقاد و اعتراض داشت؛ کل متن فقط قصد دارد بگوید «انتقاد» با «نق زدن» فرق میکند. همین.
بعدنوشت: پ.ن ۲: تکملهٔ رفیق جان برای این مطلب:
حتی بگذاریم مدتی بگذرد؛ هر مقدار زمان که لازم باشد، و طی این مدت آنها همانجا که میخواهند باشند؛ با خوبی و خوشی و آرامشی که در آنجا میخواهند (و ما هم برایشان میخواهیم). مدتی بگذرد و آنها «بیرون» باشند و ما به «کار»مان برسیم.
قسم به همان آرمان و همان درد واقعی که قول شرف میدهیم هروقت مسائل «اینجا» حل شد یا روی روال حل شدن افتاد، با آغوش _کاملا_ باز برگشتنشان را پذیرا باشیم!
به حدی مشهد نرفتن امسال (که معلوم نیست تا کی هم ادامه داره) اذیتم کرده که نشستم یه بستهٔ پیشنهادی نوشتم برای حضرت باری تعالی. بدین صورت که کرونا تموم و اوضاع کاملا عادی میشه؛ بعد من در بهترین و مناسبترین تاریخهای شمسی و قمری، میرم اردوی راهیان نور غرب و جنوب، قم، مشهد، کاظمین، سامرا، کربلا، نجف، پیادهروی اربعین، سوریه و حج تمتع. همه هم با کاروانها و همسفرای خیلی خوب✋
هر بغضی، یک هستهٔ مرکزی دارد و تا زمانی که اشکها و هقهقهای آدمیزاد به هستهٔ مرکزی اندوه نرسد، انسان از گریه، سیر و سبک نمیشود. برخی غصهها البته به قدری سنگین و عمیقند که انسان سوگوار، تنها با ترک این جهان، به هستهٔ اصلی غمش میرسد. اندوه بانوی ما پس از رحلت پدر بزرگوارشان از این دسته بود. و من، تا زمانی که یک گریهٔ طولانی و پر از درد را _که البته باز هم مرا به منشأ و منبع مدفونشدهٔ رنج نرساند_ تجربه نکرده بودم، این قسم از گریهها، این دسته از دردها، این عمق خوفانگیز غم را نمیفهمیدم و آن را کمی اغراقآمیز میدانستم. این که بانوی ما شب و روز در غم فراق پدر و آنچه پیش آمد، سوگوار باشند به نظرم کمی غلوشده بود، این که مولای ما هر صبح و شام بر مصیبت حضرت سیدالشهدا اشک بریزند، برایم باورپذیر نبود؛ اما بعد از آن تجربه _که البته اولی نبود، ولی عمیقترینشان بود_، باور کردم اندوههایی وجود دارد که هستهشان در اعماق ژرفترین دردها پنهان شده. هستههایی از اندوه که انگار هرگز نمیتوان به آنها رسید...
*برگرفته از عنوان مطلبی از سرکار خانم حبیبه جعفریان.
+ رمز مطلب لینکشده: آه