آنچه گذشت: عقل سرخ (۱۶)

مروان آمده بود تا از فرزند پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) براى فرزند ابوسفیان، به نام اسلام، بیعت بگیرد. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) با مروان درگیر مى‌شوند و مى‌گویند: 

 

«تو پسر تبعیدشدهٔ پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) هستى. پدر تو جاسوس بود. اینک شما دوباره حکومت را فتح کرده‌اید، ماها حذف شده‌ایم و شما همه‌کاره شده‌اید.»

 

روشـن اسـت که حکومتى که کم‌کم جاى چنین افرادى باشد، دیگر جاى سیدالشهدا (علیه‌السلام) نیسـت. همین مروان، نقش پیچیده‌اى در حکومت اموى ایفا کـرد. مـدتى بعـد، یزیـد در یکـى از عیاشى‌ها، از اسب افتاد و مرد. حدود پنج سال بعد از قضیهٔ کربلا، مروان خلیفه شد. یعنى کـل حکومت اسلام را در دست گرفت. پسر طردشدهٔ پیـامبر، خلیفـه شـد و خـودش و نسـل بنی‌مروان تا مدت‌ها کل حکومت اسلامى و جهان اسلام را در دست گرفتنـد و جنایت‌هـایى کردند که حسابش جداست. ائتلاف‌های سیاه و عجیب و غریب، از پلهٔ قدرت بالا رفتن‌هـا، نفوذ کردن در حکومت و به‌تدریج، همه‌چیز را به دست گرفتن، سـیر خطرنـاک و گـاه خنده‌داری طى کرد. ببینید چگونه صف‌ها عوض مى‌شود و جبهه‌ها جابه‌جا مى‌گردد!

 

امام حسین (علیه‌السلام) به مروان فرمودند که دستگاه، آدم‌هاى فاسـق و بـى‌تقـوا را وارد حاکمیت کرده و ما با چنین دستگاهى بیعت نخواهیم کرد. ولایت و خلافت، حق ماست؛ نه شما. گفتند که من فردا در ملأعام، اعلام مى‌کنم که ولایت و خلافت را حق خود مى‌دانـیم یا حقّ شما و امثال شما! اکنون و اینجا در دارالاماره چیـزى نمـى‌گـویم.

 

مـروان آن‌جـا نمی‌توانست به امام حسین (علیه‌السلام) نسبت دهد که تو بى‌دین و غیراسلامى هستى؛ چون این حرف‌ها دیگر نمى‌گرفت. معاویه هم که روباهى بسیار پیچیده بود، قبـل از مـرگ بـه بانـد تبهکاران سفارش کرده بود که چیزهایى به حسن (علیه‌السلام) و حسین (علیه‌السلام) نسبت دهید که بچسبد و در تبلیغات سیاسى و جنگ روانى علیه آنان، در جامعه، چیزى بگویید که با آنان خیلی ناجور نباشد و مردم باور کنند و به‌خصوص در مدینه و عراق که این‌ها را مـى‌شناسـند، هر تهمتى به آنان نزنید. چیزهایى بگویید که مردم واقعا به شک بیفتنـد. شـایعات بـه‌ طـرز پیچیده‌ای سازماندهى و مهندسى مى‌شد.


آن‌جا مروان دید که به امام حسین (علیه‌السـلام) هـیچ اتهامی نمى‌تواند بزند. پس چه گفت؟ تنها چیزى که مى‌تواند بگوید، تهمت «قانون‌شـکنى» است. مى‌گوید شما دارید فتنه مى‌کنید و مى‌خواهید قانون‌شکنى کنیـد و در جهـان اسلام تفرقه بیندازید و خشونت بورزید. چنین گفت تا با این بهانه، امام حسین (علیه‌السلام) را در افکار عمومی ملکوک (بدنام) کند؛ اما امام (علیه‌السلام) مى‌فرمایند:

 

«دور شو دشمن خدا؛ که رسول خدا گفته بود هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید، شکمش را بدرید و او را بکشید. مردم این صحنه را دیدند و دیدند که معاویه از منبر پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) بالا رفت؛ اما معاویه را نکشتند و حال نوبت شماهاست که از منبر جدم بالا روید. باید از همان ابتدا که زاویهٔ انحراف باز شد مردم با شما درگیر می‌شدند؛ ولی نشدند تا کار شما فاسدها بالا گرفت و مردم مدام توجیه کردند تا قدرت به تو و امثال تو و بعد به یزید رسید.»

 

این عبارت سیدالشّهدا (علیه‌السـلام) در مدینه و قبل از حرکت به سمت مکه گفته شـده و جالب است که عین همین اتهام و برچسب را در کوفه بـه مسـلم بن عقیل زدنـد کـه شـما می‌خواهید فتنه کنید و درگیرى و خونریزى به راه بیندازید. 

 

یک گروه شخصیتی دیگر که به آن مى‌پردازیم، کسى به نام «احنـف بـن قـیس» اسـت کـه شخصیت‌شناسی جالبى دارد. وقتى نهضت حسینى آغاز شد، عده‌اى از او هم خواستند که برویم به حسین (علیه‌السـلام) ملحق بشویم. احنف پاسخ داد ما این خانواده را سى-چهـل سـال اسـت آزموده‌ایم. این‌ها سیاست بلد نیستند و روش سلطنت نمى‌دانند؛ چون قدرت که بـه دستشـان رسیده بود؛ نتوانستند آن را نگاه دارند.

 

براساس منطق ماتریالیستى و غیرالهى، این حرف، درست بود. وقتی قدرت آمد، باید به هر قیمتى آن را نگاه داشت؛ چنان که ابوسفیان در توصیه‌هاى درون‌گروهى به بنی‌امیّه گفتـه بود که وقتى قدرت به دستتان افتاد، آن را مثل توپ به یکدیگر پـاس بدهیـد و نگذاریـد از دستتان خارج شود. احنف هم همین منطق را مى‌پسندید و مى‌گفت ببینید بنى‌امیّـه چقـدر زرنگ‌اند، همین که سر نخ قـدرت بـه دستشـان آمـد تـا انتهـاى نـخ را کشـیدند؛ ولـى اهل‌بیت(علیهم‌السلام) که حکومت در دستشان بود، نتوانستند آن را حفظ کنند؛ چون سیاسـت نمی‌دانند و سلطنت بلد نیستند و ما هم سرنوشتمان را با این‌ها نباید گـره بـزنیم. بنـابرایـن، از حسین (علیه‌السلام) فاصله بگیرید. گرچه ما دشمن حسین (علیه‌السلام) نیستیم، امـا همراهـى هـم نمی‌کنیم و با ریسمان حسین (علیه‌السلام) نمى‌توانیم درون چاه برویم. اصلا شاید او فردا دلـش خواست که برود و کشته بشود. به ما چه؟

 

نمونهٔ دیگر، «ابوبکر بن عبدالرّحمن» است. وقتى امام مى‌خواستند از مدینه خارج بشـوند، عده‌ای دلسوزى مى‌کردند و آدم‌هاى بدى هم نبودند؛ ولى حاضر هم نبودنـد کـه مسـئولیت بپذیرند. مى‌خواستند هم آدم‌هاى خوب باشند و هم در عین حال، متوسط باشند؛ یعنـى خیلی بی‌زحمت، آدم خوبى باشند. این آدم نزد سیدالشّهدا (علیه‌السلام) آمد و گفت آقا، شـما مـردم عراق را مى‌شناسید. این‌ها بردهٔ دنیایند «عبیدالدّنیا»؛ حزب باد هستند. اگر باد به طرف تو بـوزد به شما مى‌گویند بیا. و وقتى باد علیه تو بوزد، به آن سوى جبهه مى‌روند. شـما کـه این‌هـا را می‌شناسید و مى‌دانید که با پدرت و با حسن (علیه‌السلام) چه کردنـد. چگونـه دوبـاره اعتمـاد می‌کنید و به سوى عراق راه مى‌افتید؟ خواهش مى‌کنم نروید. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) حرف‌هاى او و امثال این نصایح آقامنشانه را مى‌شنیدند و مى‌فرمودند: 

 

«متشکرم. خدا پاداش خیر به تو بدهد. تو سعی خودت را کردی؛ ولی هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد.» 

 

آقا مى‌خواستند این افراد را اصطلاحا دست‌به‌سر کنند؛ چون مى‌دانستند که این‌ها آدم‌هاى بـدى نیستند؛ اما حاضر هم نیستند که مایه بگذارند و نمى‌توانند دل از دنیا بکنند. به این‌ها مى‌فرمـود بسیار خب، روى پیشنهاد شما مطالعه مى‌کنم، فکر مى‌کنم و سپس تصمیم خواهم گرفت. 

 

نمونهٔ دیگر، جناب محمد حنفیه _برادر ایشان_ است که البتـه مسئلهٔ او از جهـاتى بـا دیگران فرق مى‌کند. محمد حنفیه سـوابق درخشـانى دارد و ایشـان هـم دلسـوزانه چنـین توصیه‌هایی کرد و وقتى مأیوس شد، به ایشان گفت حال که شما تصمیم خود را گرفته‌ایـد و آمادهٔ حرکت و مخاطره شده‌اید و فکر مى‌کنید که اکنون، وقت درگیـرى اسـت، چـرا عراق را انتخاب کرده‌اید؟ بروید به مکه و آنجا بمانید. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرمودند: 

 

«اینان حرمت مکه را نیز رعایت نمی‌کنند و مرا درون مکه هم هدف قرار خواهند داد.»

 

و چنین نیز شد. یعنى دو نوبت خواستند در مکه به جان ایشان سوءقصد کننـد و امـام حـج را نیمه‌تمام گذاشتند و مکه را به سوى عراق ترک کردند؛ با این استدلال که اگر من این‌جا بمـانم، خون مرا مى‌ریزند و حرمت کعبه، پامال مى‌شود. من از مکه باید بروم. نمى‌خـواهم حرمـت خانهٔ خدا با ریختن خون من ضایع شود. این‌جا حرم امن الهى است و باید امن بماند. امام (علیه‌السلام) حتى قبل از رفتن به مکه، این را مى‌دانستند و پیش‌بینى می‌کردند.

 

محمد حنفیه گفـت اگر به مکه هم نمى‌روید، لااقل به یمن بروید و از مرکز دور شوید. یا اگر به یمـن نمى‌خـواهید بروید، بزنید به کوه! پیشنهاد حرکت جنگ و گریز و نوعى کار پارتیزانى کرد. از این کـوه به آن کوه درگیر شوید تا ببینیم چه مى‌شود. شاید خدا فرجى برساند. اما سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرموند:

 

«برادر، به خدا اگر در سراسر دنیا هیچ پناهگاهی برای من نماند و حتی کوه‌ها را دیگر برای من امن نگذارند و هیچ‌جای امنی نداشته باشم، من با یزید بیعت نخواهم کرد.»

 

من نمى‌خواهم یک جنگ چریکى و یواشکى و مخفى راه بیندازم. من یـک شورشـى فراری نیستم. من مى‌خواهم مشروعیت اینان را زیر سؤال ببرم. مـى‌خـواهم بـت را بشـکنم. می‌خواهم علامت سؤال، بلکه علامت تعجب بر روى کل ماجرا بگذارم و اصلا نمى‌خواهم مخفیانه ضربه‌اى بزنم و بگریزم.

 

هر دو گریستند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و سپس سیدالشهدا (علیه‌السلام) بـراى تسکین خاطر او فرمودند شما نصیحت کردى و مشورت خود را دادى و از تو متشکرم؛ ولى ما به خواست خدا حرکت مى‌کنیم. محمد باز هم آرام نگرفت و باز از بـرادر خواسـت کـه نرود یا فعلا جایى مخفى شود. امام حسین (علیه‌السلام) پاسخ دادند:

 

«من اگر داخل سوراخ مار هم بروم یا در بیابان مخفی شوم، می‌آیند و مرا از سوراخ بیرون می‌کشند؛ زیرا اصلا وجود من مشروعیت این‌ها را زیرسوال می‌برد. من اگر در سوراخ مار یا پشت صخره هم مخفی بشوم، این‌ها به سراغ من می‌آیند و فکر نکن که اگر این‌جا بمانم و چیزی نگویم، دست از سر من برمی‌دارند.»

 

محمد، دوباره اصرار و التماس کرد و این بار امام براى آرام کـردن او فرمـود بسـیار خب، دربارهٔ پیشنهاد شما فکر مى‌کنم. سـپس وصیت‌نامه‌ای نوشتند و به دست او دادند و به او فرمودند فعلا شما وصى من باشید. در آن وصیت، به وحدانیت خدا و به رسالت و قیامـت شـهادت داده بودنـد تـا فـردا تکفیرشان نکنند. نوشتند:

 

«من برای ماجراجویی و افساد و ستم جدیدی قیام نکرده‌ام. این یک جنبش کور قدرت‌طلبانه و مادی بر سر دنیا نیست و من برای اصلاح جامعه و حکومت اسلامی و برای مقاومت در برابر منکرات و برای نشر معروف‌ها قیام کرده‌ام.»

 

یک مورد هم جناب جابر بن عبداللّه انصارى، از اصحاب بزرگ پیامبر (صلى‌الله علیه و آلـه و سـلم) و از انصار ایشان و انسان شریفى است که از امام حسین (علیه‌السلام) مى‌پرسـد شـما در دوران امام حسن (علیه‌السلام)، مصالحه کردید و خود شما هم ترک جنگ کردید؛ چه مى ‌شـود کـه اکنون نیز همان روش را ادامه بدهید؟ سیدالشهدا (علیه‌السلام) مى‌گویند: 

 

«نه، شرایط عوض شده است. «قد فعل اخی ذلک بامر الله و رسوله و انا ایضا افعل بامر الله و رسوله»؛ آن مصالحه را برادرم در آن شرایط به امر خدا و پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) انجام داد؛ من هم این جهاد را اینک و در این شرایط به امر خدا و رسولش انجام می‌دهم. شرایط جامعه تغییر کرده است. در آن زمان، وظیفه همان بود و اینک وظیفهٔ دیگری داریم.»

 

فرمودند ما مذاکرهٔ یواشکى و ساخت‌و‌پاخت با کسى نداریم و اصول مـا روشـن است. حتى وقتى عازم مکه بودند، جناب مسلم بن عقیل پیشنهاد کرد که از بیراهه برویم تـا کمین نخوریم و بازداشت نشویم؛ چنان که عبداللّه بن زبیر هـم شـبانه از بیراهـه بـه مکـه گریخت. سیدالشّهدا (علیه‌السلام) فرمودند خیر، ما از همان راه اصلى و از شاهراه مى‌رویم؛ یعنى هدف من این نیست که ضربه‌اى بزنم و فرار کنم. هدف این است که این ضربه را دقیقـا وسط معرکه و در پیشانى حاکمیت وارد بکنم و ستون فقرات این‌ها را بشکنم و البته خـود من هم کشته خواهم شد. فرمود ما از همین وسط راه اصلى مى‌رویـم. قبل از حرکت به سوی مکه، بـر سـر مزار پیامبر (صلى‌الله علیه و آله و سلم) رفتند تا وداع کنند. فرمودند: 

 

«خدایا این قبر پیامبر توست و من فرزند اویم و می‌دانی که چه وضعیتی برای ما پیش آورده‌اند. «اللهم انی احب المعروف و اکراه المنکر»؛ خدایا من ارزش‌ها را دوست دارم و از ضدارزش‌ها بیزارم.»

 

سپس فرمودند همهٔ زنان بنى‌هاشـم که قرار است در مدینه بمانند، بیایند که مى‌خواهم جلسه‌اى با آن‌ها داشته باشم. همه را نشـاندند و فرمودند: 

 

«قیام ما آغاز شده است و این نهضت با شیون و ناله و ذلت پیش نمی‌رود. نباید علنی و پیش چشم مردم گریه کنید.»

 

 یعنی ما برای کشته شدن می‌رویم. فرمودند: 

 

«مبادا جلب ترحم کنید. ما ترحم نمی‌خواهیم. اگر گریه هم می‌کنید، آهسته و باوقار در خانه‌ها گریه کنید.»

 

ایشان با این وضعیت از مدینه به سمت مکه حرکت کردند...


ادامه: عقل سرخ (۱۸)