آنچه گذشت: عقل سرخ (۴)

از کلام حضرت‌عالى این‌گونه دریافت شد که نظام اسلامی به‌تدریج از یک حکومت مردمى، اصول‌گرا و عدالت‌خواه به یک حکومت صورى و سلطنتى تبدیل شد. اکنون سؤال این است که حکومتى که حضرت اباعبداللَه (علیه‌السلام) به دنبال آن بود، چه بود و آیا در آن زمان، امکان تأسیس چنین حکومتى بود یا خیر؟

 

اول این که این حکومت اسلامی حقیقى، یک حکومت اسلامى ممکن بود یا رویـا و اتوپیا بود؟ خب، مگر بیست سال قبل از عاشورا، حکومت على (علیه‌السلام) در همـان کوفـه برقرار نبود؟ مگر سال‌ها یک حکومت دینى موفق را ندیده بودند؟ حکومت موفقى بود. قبل از آن، نزدیک به ده سال، خود پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم)، این‌گونه حکومت کرده بـود و نزدیک به شش ماه هم امام حسن (علیه‌السلام)، علی‌رغم ایـن کـه درگیـر کـوران تـرور و جنگهاى داخلى و خارجى بود. این‌ها نمونه‌هایى بـود کـه قـبلا عملـى شـده بـود. پـس سیدالشّهدا (علیه‌السلام) از یک چیز تجربه‌نشده یا غیرقابل‌دسترس حرف نمى‌زد. ایشان به دنبال تحقق همان حکومتى بود که قبلا امتحان موفقى پس داده ولى براندازى شده بود. 

 

مثال دیگرى عرض کنم که به قضیهٔ ابوذر مربوط مى‌شود. ابوذر، از اصحاب درجه‌یک پیامبر اکرم (صلى‌الله علیه و آله و سلم) است. ابوذر را متأسفانه بعضى این‌گونه تصـور و تصـدیق کرده‌اند که یک آدم بداخلاق، پرحرف و کم‌صبر بوده است. ابدا این گونه نیسـت. ابـوذر، جزء عبّاد و زهّاد درجه‌یک است. ابوذر، کسى است که پیغمبر (صلى‌الله علیه و آلـه و سـلم) در مورد او مى‌گوید: «کانَ اکثر عبادة ابی ذرَّ التفکر»؛ یعنى بیشترین عبادت ابوذر، تفکر بود. او انسانى شریف و اهل تفکرات پردامنه و تأمّلات عمیق وجودى بوده است. ابوذر، هـم یک انقلابی بزرگ و هم یک زاهد بزرگ است. شما مسئلهٔ تبعید ابوذر را یک پاسخ نمادین به سؤالتان تلقّى کنید.


در دورهٔ خلیفهٔ سوم، بسیارى از افراد تبعید شدند. مالک ‌اشتر تبعیـد شـد. کمیل بن زیاد مدتى تبعید شد. غیر از ابوذر، دیگرانى هم به دلیل نهى از منکر و انتقاد اسلامی، تبعید و حذف شدند. ابوذر بر سر چه چیز درگیر شد؟ ابوذر تبعید مى‌شود و کعب‌الاَحْبـار که یک یهودى تازه‌مسلمان است و به احتمال قوى اصلا اسلام را قبول نداشته، نظریـه‌پـرداز اصلی حکومت دینى مى‌شود. او تجدیدنظرطلب بزرگى بوده که شروع بـه توجیـه مـذهبى سرمایه‌دارى و فاصله‌هاى طبقاتى و ظلم‌هاى اقتصادى و سیاسى مى‌کند؛ همان کسى که ابوذر با استخوانى مى‌زند و سر او را مى‌شکند و مى‌گوید: 

 

«تو یهودی‌زاده حالا برای ما شده‌ای تئوریسین اسلام؟ و من که همهٔ عمر قدم‌به‌قدم و نفس‌به‌نفس با پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) بوده‌ام، اسلام‌نشناس شده‌ام؟!»

 

این همان خط تهاجم فرهنگى و تجدیدنظرطلبى در دین بود که از جانب آنـان شـروع شد. اما حکومت چگونه چنین مى‌شود؟ وقتى که ابوذر تبعید مى‌شود، بخشنامه‌اى از طـرف دستگاه شد که هیچ‌کس حق ندارد با ابوذر حتى حرف بزند و او را بدرقه کند؛ یعنى بایـد در تنهایى مطلق بایکوت بشود و برود: «نُودیَ فی الناس اَلّا یُکَلِّم اباذرً و لا یُشَیَّع» بـه همـه ابلاغ کردند و هیچ‌کس هم جرأت نکرد به بدرقه بیاید. تنها پنج تن ابوذر را بدرقـه کردنـد: علی، حسن، حسین (علیهم‌السلام)، عمّار و عقیل، برادر امام على که پدر مسلم است. اما مـروان آمد و با آن‌ها و ابتدا با امام حسن (علیه‌السلام) درگیر شد. امام حسن (علیه‌السلام) به گفت‌وگویى گرم با ابوذر مشغول بودند: «عموجان، صبر کن. در راه خدا مقاومت کن تا به دیدار پیامبر بـروى و پیـامبر از تـو راضى باشد. حتّی تَلْقی نبیَّک و هو عنک راضٍ.»


هنگامى که امام حسن (علیه‌السلام) به ابوذر دلگرمى مى‌داد، مروان با ایشان برخورد کـرد که مگر نشنیدید بخشنامه شده که حق ندارید بدرقه کنیـد و بـا او حـرف بزنیـد؟ مـروان صدایش را بالا برد و تهدید تندى کرد که حضرت امیر (علیه‌السلام) یقهٔ مروان را گرفتـه و از روى اسب، پایین کشیدند و او را به زمین کوبیدند. مروان بازگشت و قضیه را به خلیفه گفت و خلیفه هم عصبانى شد. ابوذر بـه خـاطر اجتنـاب از درگیـرى و ایجـاد مضـیقه بـرای بدرقه‌کنندگان، از آنان مى‌خواهد که دیگر همین جا از هم جدا بشویم، [و می‌گوید] من نمى‌خـواهم شـما بیشتر از این بیایید. ابوذر مى‌ایستد و وداع مى‌کند. حضرت امیر (علیه‌السلام) به او مى‌فرماید: 

 

«یا اباذر انک غضبت لله...»؛ «تو به خاطر خدا خشمگین و‌ درگیر شدی. خشم تو، یک خشم مقدس و الهی و انقلابی است. اینان برای دنیای خود از تو ترسیدند و تو به خاطر دینت از این‌ها می‌ترسی؛ ولی بدان اگر همهٔ درهای زمین و آسمان به روی کسی بسته شود و او تقوا بورزد، خداوند، راه خروج از بن‌بست‌ها را به او نشان خواهد داد. بنابراین نترس و جز با حق، انس نگیر و جز از باطل نترس. آرام باش.»

 

سپس امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به حسن و حسین (علیهماالسلام) مـى‌گوینـد بـا عمویتان خداحافظى کنید. امام حسین (علیه‌السلام) هم در وداع با ابوذر مى‌گویند:

 

«عمو جان، خدا می‌تواند این اوضاع را تغییر دهد؛ اما قرار نیست چنین کند و ما باید امتحان بدهیم. اینان، تو را از دنیای خود محروم کردند و تو از دینت حفاظت کردی. تو از آن‌چه اینان محرومت کردند، بی‌نیاز هستی و آن‌ها به آن‌چه تو داری، محتاجند. از خدا مقاومت و صبر و پیروزی بخواه و ضعف نشان نده که دین، کرامت و مقاومت می‌آورد.»

 

این همان تبعیدى است که ابوذر در بیابان آن به تنهایى شهید می‌شود و مى‌میـرد. عمـار هم به ابوذر گفت:

«تو اگر در دنیای اینان با اینان شریک بودی، با تو کاری نداشتند.»

 

پس مى‌بینید که این تقابل از پیش وجود داشت و مفهوم حکومت ناب دینى هم بـراى کاروان کربلا روشن بود؛ چون آن حکومت دینى، تجربه شده بود. مردم کوفـه و عـراق و مردم جزیره‌العرب هم مى‌دانستند و مزهٔ حکومت صالح دینى را چشیده بودند. این‌گونه نبـود که نفهمند حسین (علیه‌السلام) از چه نوع حکومتى حرف مى‌زند و بگویند کـه حسـین یـک اتوپیست و آرمان‌گرای خیال‌باف است. نه، این نبود. مردم قبلا دیده بودند که یـک طـرف جبهه، خط ابوسفیان است که به بنى‌امیّه گفت: «تَلَقَّفوها تَلَقُّف الکُرَه»؛ با قدرت، مثل تـوپ، بازى کنید. به حزب خود، حزبى که بر سر کار آمده بودند، گفـت: «یادتـان باشـد کـه بـا حکومت و قدرت از این پس مثل یک توپ، بازى کنید و آن را به یکدیگر پاس بدهیـد و دیگر نگذارید حکومت از دست ما خارج شود و به دست هاشمى‌ها و علوى‌ها بیفتد.»

 

اینان ظاهرا بر سر قدرت ماندند؛ ولى باطنا و واقعا شکست خوردند. این نکتهٔ جالبى است که حتى بعد از قضیهٔ کربلا هم صدق مى‌کند. پس از عاشورا، وقتى امام سجاد (علیه‌السلام) به مدینه برگشتند و ماتم‌زده بودند، یکى از همین اموى‌ها و از سران جناح‌ها به نام ابراهیم بن طلحه جلو آمد و از سر کینه‌توزى و سرزنش از حضرت سجاد (علیه‌السلام) پرسید: «مَنِ الْغالِب؟»؛ چه‌کسی پیروز شد؟ دیدى چه بر سرتان آمد؟! مى‌خواست امام را زجر و شکنجهٔ روانى بدهـد؛ اما امام سجاد (علیه‌السلام) به او پاسخى دادند که طنینش در تاریخ تا ابد پیچیده است. فرمود: 

 

«وقت نماز که شد و مجبور شدی اذان و اقامه بگویی، و نام محمد (صلی‌الله علیه و آله و سلم) را بر زبان جاری کنی، آن وقت خواهی دانست که چه‌کسی برنده شده و پیروز این نبرد است.»

 

یعنى تو و همهٔ منکران اسلام که نفاق مى‌ورزید، باز هم على‌رغم میلتـان مجبوریـد نـام محمد بن عبداللَّه (صلی‌الله علیه و آله و سلم) به زبان بیاورید. این پیروزى چه کسى اسـت؟ مـا حفظ دین را مى‌خواستیم و موفق شدیم و آن را نگاه داشتیم و نگاه نیز خواهیم داشت. شما مى‌پرسید که حسین بن علی (علیه‌السلام) به دنبال چه نوع حکومت دینى بـود و آیـا این یک حکومت ممکن بود؟ آرى ممکن بود، آن حکومت دینى که سیدالشّهدا (علیه‌السلام) در راه آن شهید شد، درست در قطب مقابل حکومت دینـى قالبـى امـوى و عبّاسـى قـرار می‌گرفت. على (علیه‌السلام) به محض آن که بر سر قدرت آمد، معاویه را عزل کرد. 

 

آن حکومت دینى که حسین (علیه‌السلام) مى‌خواست دوباره اقامه بشود، همین حکومـت بود. حکومتى که حاکمش، على (علیه‌السلام)، مَصْقَلَهَ بن هُوِیْره را که از کـارگزاران خـودش بود، به جرم قوم و خویش‌ بازى در حکومت، گوشمالى داد، حکومتى که با عَلاء بـن زیـاد، یکی دیگر از مسئولین که خانه‌اى اشرافى براى خود ساخت، برخورد کـرد. حکـومتى کـه وقتی مُنْذِر بنِ جارود، پارتى‌بازى کرد، حضرت او را کوبید. حکومتى که وقتى عبداللَّـه بـن زَمعه، سهم اضافى از اموال عموم و بیت‌المال براى خود خواست، حضرت امیر (علیه‌السلام) او را پیش چشم مردم، تحقیر کرد. حکومتى که وقتى عثمان بن حُنیف، حاکم بصره، در میهمانى سرمایه‌دارها شرکت کرد و فقط در میهمانى شرکت کرد و بر سر سفرهٔ آنها نشست، او را به‌شدت توبیخ کرد. حکومتى که وقتى ابن‌عباس، پسر عمـوى خـود علـى (علیه‌السلام) در حاکمیت، خطا کرد، او را در هم کوبید و گفت: «به خدا سوگند، با شمشیرى تو را خواهم زد که هرکس را با این شمشیر زدم، به جهنم رفت.» حکومتى کـه آهـن گداختـه بـه دسـت برادرش عقیل نزدیک کرد؛ چون سهم اضافى از بیت‌المال مى‌خواسـت. حکـومتى کـه ابوالاسود دوئلى را که از اصحاب درجه‌یک خود على بن ابى‌طالب (علیه‌السلام) و آدم صالح و شریفی بود، از قضاوت عزل کرد؛ براى آن که صدایش را در جلسهٔ دادگاه بلند کرده بود. 

 

حکومتى که حسین (علیه‌السلام) به‌خاطر آن شهید شد، حکومتى بود که اهـل سـازش و سستی نباشد. حضرت امیر (علیه‌السلام)، نکته مهمّى فرموده‌اند که باید این تعبیر را مجریان همـهٔ حکومت‌ها ببینند. روایت بسیار مهمّى است. فرمودند: «کسانى مى‌توانند حکومت دینى واقعى تشکیل بدهند که اهل مداهنه و سازشکارى و مصانعه و ریاکـارى نباشـند؛ کسـانى کـه بـا صاحبان قدرت و ثروت و با جناح‌هاى قوى و سرمایه‌دارها و با قدرت‌هاى داخلى و خارجى، معامله نکنند و نترسند؛ کسانى که محافظه‌کار نباشند.»...  


ادامه: عقل سرخ (۶)