آنچه گذشت: عقل سرخ (۳)

خادم بودن حاکمان، عین تعبیر پیامبر (صلى ‌الله علیه و آله و سلم) است وقتى که پس از فـتح مکه، جوانى را به حاکمیت مکه، نصب فرمودند و تعبیر کردند که او را مى‌فرستم تا خـدمت کند: «فهو خادم»؛ او براى خدمت مى‌آید. او خادم است و البته شما باید از او اطاعت کنید تا بتواند خدمت کند. نباید او را تضعیف و نافرمانى کنید. در فرهنگ حکومـت اسـلامی کـه سیدالشّهدا (علیه‌السلام) براى استقرار آن قیام کرد و شهید شـد، حاکمـان، صـادقانه مسـئولیت شرعى به گردن مى‌گیرند و مردم هم صمیمانه حمایت و اطاعت مى‌کنند و در عـین حـال، مردم حق دارند مسئولین را سؤال‌پیچ و بر کار آن‌ها نظارت کنند. نص روایـت از حضـرت امیر (علیه‌السلام) و سایر اهل‌بیت (علیهم‌السلام) است که حاکمان نباید به‌گونه‌اى رفتار کننـد کـه مردم به آن‌ها شک کنند؛ مردم هم نباید به حاکمان صالح با سوءظن بنگرند و در عین حـال نباید چیزهاى غیرممکن هم از حاکمیت بخواهند. در حکومتى کـه سیدالشهدا (علیه‌السلام) می‌خواست تشکیل دهد و در راه معرفى آن شهید شد، رانـت‌خـوارى، امتیـازطلبى، قـوم و خویش بازى در حکومت و به تعبیر روایات ما، «استئثار» _یعنى امتیازطلبى و منافع خود را بر منافع توده‌هاى مردم، ترجیح دادن و از امکانات عمـومى، اسـتفادهٔ خصوصى کـردن کـه امروزی‌‌ها از آن به «رانت» تعبیر مى‌کنند_ ممنوع است. در فرهنگ حکومت اسلامی کـه على (علیه‌السلام) تحت آموزش‌هاى پیامبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) و قرآن کریم تعقیب مى‌کرد و آن همه در این راه شهید شدند، مسموم شدند و زندان رفتند، مبارزه با گناه کبیرهٔ «اسـتئثار» و تبعیض و سوءاستفاده از امکانات حکومت و رانت‌خوارى هم بوده است؛ چـون مـا گنـاه حلال نداریم، دزدى مشروع و موجه در حکومت اسلامى نداریم. برخلاف قهرمانـان دوران صلح که هم آن روز و هم امروز زیاد حرف می‌زنند و کم عمل مى‌کنند، مجاهدان اسـلام و حاکمان علوى و مجاهدان خط مقدم، بسیجى‌هاى آن روز و بسیجى‌هـاى امـروز، قهرمانـان دوران جنگ، کسانى هستند که کم حرف مى‌زنند و زیاد عمل مى‌کنند.


در فرهنگ حکومتى اسلام و تشیع نمى‌گفتند که چون مردم با ما بیعت کردند و به مـا رای دادند و کلید شهر را به ما سپردند، دیگر ما هر کارى که دلمان خواست، مى ‌کنیم و هـر کارى نخواهیم، نمى‌کنیم. در فرهنگ حکومت اسـلام، «دلمـان خواسـت» نـداریم. بلکـه می‌‌گفتند چون نحوهٔ حکومت حاکمان و آثار انگشت آن‌ها بر روى پوست ملّـت خواهـد ماند، باید کارى کنند که خدا از آن‌ها راضى باشد و بتوانند راحت در چشـم امّـت اسـلام و خانوادهٔ شهدا نگاه کنند. ما براى جمادات برنامه نمى‌ریزیم؛ پس باید خوب حکومـت کنـیم. دولت‌هایى که بد شروع مى‌شوند، بد به پایان مى‌رسند. حکومت‌هـایى کـه خـوب شـروع بشوند، مى‌توانند خوب بمانند؛ اگر حاضر شوند بهایش را بپردازند.


در فرهنگ علوى و حسینى و رضوى، در حکومت نبایـد «استبداد بالاموال» یعنـى تصرف خودسرانه در اموال عمومى باشد. این عین تعبیر روایت اسـت: «استبدَّ بالاموال». استبداد در مورد مسائل مالى، همان مصارف مطالعه‌نشده و فاقد کارشناسى و غلط یا مصـارف شخصى و سوءاستفاده‌هاى حکومتى از بیت‌المال است که گناه کبیره و از اعظم کبائر اسـت. حسین (علیه‌السلام) خواست بگوید فقط زیر سایهٔ عدالت و خدمت به مردم مى‌توان فرمـان داد و مشروع ماند. احزاب و گروه‌هاى حاکم، حق ندارند با حکومت و با بیت‌المـال و امکانـات آن مثل غنائم جنگى برخورد و اموال دولتى را غارت کنند. 


خیانت، یک مسئلهٔ تدریجى است. شمر هم ناگهان شمر نشد. شمر از خط مقـدم جبهـهٔ علی بن ابى‌طالب (علیه‌السلام) به خط مقدم جبههٔ یزید آمد. همه به‌تدریج شمر مى‌شوند. همهٔ مـا این‌چنین هستیم و کم‌کم شمر مى‌شویم؛ به‌طورى که اگر از ابتدا به خود ما بگویند کـه شـما بیست سال دیگر چنان آدمى خواهى بود، خودمان هم باور نمى‌کنیم؛ ولى بعد چنان مى‌شـویم و کم‌کم به‌راحتى باور هم مى‌کنیم. مسئلهٔ خیانت در انقلاب، غدهٔ بدخیمى است و آن موقـع هم این‌گونه بود و هم الان نیز مى‌تواند آن‌گونه باشد. این غـده کم‌کـم رشـد مـى‌کـرد. 


هیچ‌کس خائن به دنیا نمى‌آید. همه کم‌کم خائن بار مى‌آیند و خود نیز در این قضیه، مقصر هستند و یک نمونه هم وقایع کربلاست. بعضى از جلادهای کربلا قـبلا سـوابق خـوبى در اسلام و حتى در جهاد داشتند و برخى اصلا رزمندهٔ اسلام بودند، جبهه رفته بودند و در رکـاب علی بن ابی‌طالب (علیه‌السلام) جنگیده بودند؛ چنان که اگر تیر مثلا به‌جاى بازو به گلویش خورده بود، اکنون جزء شهداى اسلام بود. اما اینک به کربلا آمده تا سر امام حسـین (علیه‌السلام) را از تنش جدا کند. 


امام حسین (علیه‌السلام) همهٔ این‌ها را مى‌دانست و مى‌دانست که چه اتفاق‌هایى در شـرف وقوع است. اصحابش نیز مى‌دانستند. البته اصحاب حسین (علیه‌السلام) با حـس ششـم خـود می‌فهمیدند و مى‌پرسیدند که چرا ایشان چنین با عجله به سوى کربلا و بـه سـوى شـهادت می‌رود؛ ولى یک حسّ هفتمى هم در کار بود که به آن‌ها مى‌گفت چیزى مهم‌تر از نفـس «حاکم شدن» و «حکومت»، وجود دارد که ابتدا باید همان تأمین بشود و آن «اصول‌گرایى در حکومت» است. این ضرورت اول است. چرا ضرورت اول است؟ زیرا نه «حقیقت» و نـه «عدالت»، تابع قراردادها و آراى ما نیستند؛ قراردادى نیستند. وقتى دشـمنان اسـلام در لبـاس دوست، وارد نرخ‌گذارى ارزش‌هاى انقلاب و حکومت دینى شدند و عدهٔ زیادى از مردم هم سیاهى‌لشکر دشمن شدند و بى‌تشخیص بودند و هر بادى که به بادبانشان مى‌وزید، دینشان را عوض مى‌کردند، لازم بود که کسى، یک شخص معتبرى، به این اوضاع بگوید: «نه»، و امام حسین (علیه‌السلام) گفت. این «نه» گفتن، کار بسیار سختى بود. براى این «نه» گفتن و بـراى یک انقلاب، زبان چرب کافى نیست. براى تشکیل دولت صالح هـم زبـان چـرب کـافى نیست. بسیارى صلاحیت‌های دیگر، صلاحیت‌هاى باطنى و اخلاقی، صلاحیت‌های نظرى و عملی لازم است. عده‌اى هم بودند که طوطى‌وار و تحت‌تأیر جنـگ روانـى دسـتگاه‌هاى تبلیغاتى حکومت معاویه و یزید، امام حسین (علیه‌السلام) را قانون‌شکن و فتنه‌گر تلقى مى‌کردند که او جنگ‌طلب است و مى‌خواهد تفرقه بیندازد. آنها تحت‌تأثیر تبلیغات دستگاه بودنـد و تئوریسین‌هاى جنگ روانى معاویه (یکی از اصلى‌ترین نقاط قوت دستگاه معاویـه، تیم‌هـاى جنگ روانى و پخش شایعه و تبلیغـات‌چى‌هـاى او بـود کـه در سـقوط حکومـت امـام حسن (علیه‌السلام) هم خیلى نقش داشتند و امام چند تا از این‌ها را گیر آوردند و اعدام کردنـد) در توجیه قضیهٔ کربلا بسیار قوى و پیچیده عمل کردند و موفق هم بودند. چون على‌رغـم آن که خودشان، خون‌ریزترین آدم‌ها بودند، در افکار عمومى جا انداختند که حسین (علیه‌السلام) به دنبال فتنه و خون‌ریزى و خشونت است. عده‌اى هـم امـام حسـین (علیه‌السلام) را موعظـه می‌کردند. بگذارید نمونه بیاورم.


عبداللَّه بن عمر، یک نمونه است. ایشان یک آدم مقدّس و متشرّع و در عین حال عجیبى بود. کسى که با على (علیه‌السلام) احتیاطا بیعت نکرد، با دست على (علیه‌السلام) بیعـت نکـرد، بعدها با پاى حجّاج بن یوسف ثقفى بیعت کرد! آن‌جا احتیاط شرعى کـرد و این‌جـا دیگـر احتیاط شرعى نکرد! عبداللَّه بن عمر از کسانى بود که امام حسین (علیه‌السلام) را با حُسـن نیت نصیحت کرد. مى‌گفت: «آقا، اصولا مستحضرید که جنگ فى‌نفسه بد اسـت.» خـب، امـام حسین (علیه‌السلام) هم مى‌دانست که جنگ فى‌نفسه بد است؛ اما مگـر مـا اساسـا در تـاریخ، چیزى به نام «جنگ فى‌نفسه» داریم؟ در صحنهٔ واقعى اجتماع، ما «جنگ فى‌نفسه» نـداریم. 


بله، جنگ فى‌نفسه بد است؛ اما کجاى تاریخ واقعى و جامعهٔ واقعى، چیزى به اسم «جنگ فى‌نفسه» داشته‌ایم؟! وقتى عقایدى و آیین ملتى مورد تهاجم قرار مى‌گیرد، این دیگر «جنگ فى‌نفسه» نیست و معتقدینش دیگر نمى‌توانند بى‌طرف بمانند. بى‌طرفى و صـلح‌طلبـى در برابـر هیئت ظلم، ابدا یک فضیلت نیست؛ یک رذیلـت عریـان اسـت. این‌جـا دیگـر جنـگ و خون‌ریزى هم مقدّس مى‌شود. کشتن و کشته شدن هم عبادت مى‌شـود. در دعاهـایى کـه برای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رسیده و سند درستى هم دارد، آمده که «خدایا، از تو می‌خواهم که خون دشمنانت را به دست من بریزى و از تو مى‌خواهم که خون من به دسـت دشمنانت ریخته شود.». ما، جنگ و صلح، دشمنى و دوستى داریم؛ ولى دشمنى و دوستى، بـه خاطر عدالت، در راه حقیقت و براى فضیلت را قبول داریم. اما جنگ و صلح به خاطر دنیـا و قدرت و آقایى کردن و برده گرفتن و خوردن و بردن نداریم. خون‌ریزى براى کسب منافع دنیایى، حرام است. اما اگر قرار شد که ارزش‌ها را ماست‌مالی بکنند (عده‌ای پیدا مى‌شـوند و این سطل ماست را روى سر شما خالى مى‌کنند)، بایـد روشـن بشـود کـه حـق و باطـل کجاست؟ من مثال بزنم براى اینکه مستند به تاریخ شود. چون سـؤال فرمودیـد کـه ایـن انحراف‌ها چقدر عمدى بود؟ چقدر غیرعمدى بود؟ چقدر خزنـده بـود و چقـدر جهنـده و ناگهانى بود؟ آیا اجتناب‌پذیر بود یا نبود؟ 


مرحوم طبرسى در کتاب «احتجاج» نقل مى‌کند بعد از این کـه معاویـه حکومـت را در اختیار گرفت، در یکى از جلسه‌هاى مذاکره با امام حسن (علیه‌السلام) که دیگران هـم بودنـد، آن‌جا امام حسن (علیه‌السلام) با معاویه، مشاجره‌اى دارند و وارد بحث مى‌شوند؛ تـا بـه معاویـه حالى کنند که ما پشت پردهٔ قضایا را مى‌دانیم و به حضار هم بفهمانند و مشروعیت دستگاه را علنا زیر سؤال ببرند. مى‌دانید که امام حسن (علیه‌السلام) با آن قرارداد صلح، شکست مسلم نظامى را به یک پیروزى مسلم سیاسى تبدیل کردند؛ زیرا شکست نظامى‌شان قطعى بود. امـا ایشـان حتی در همان جلسات پس از قرارداد، مشروعیت دستگاه را به شکل‌هاى مختلـف و علنـى زیر سؤال بردند. مرحـوم طبرسـى در احتجـاج نقـل مـى‌کنـد کـه در آن جلسـه، امـام حسن (علیه‌السلام) با معاویه درگیر لفظى شدند و فرمودند که آیـا از یـاد بـرده‌اى روزى را در آغاز حکومت خلیفهٔ سوم _ که بنى‌امیّه بعد از شکست‌هایى که خورده بودند، دوبـاره و ایـن بار به نام دین وارد حکومت شدند_ پدرت ابوسفیان که چشمانش درست نمى‌دید، از حسین ما _که هنوز نوجوان بود_ کمک خواست تا او را به قبرسـتان برسـاند و حسـین، دسـت پدرت را گرفت و به قبرستان برد و پدرت بالای سر قبر شهداى احد که رسـید، روى قبـر حمزه ایستاد و چه گفت؟ با صداى بلند خطاب به شهدا گفت: «یا اهل القبور إِنّ الذی کنتم تقاتلونا علیه صار بایدینا و انتم رَمیم»؛ آن چیزى که ما و شـما بـه ‌خـاطرش جنگیـدیم (یعنی حکومت)، دوباره به دست ما افتاد و اینک شما یک مشت خـاک هسـتید. مـى‌بینیـد کـه ابوسفیان به شهداى اسلام و به اصحاب پیغمبر چه مى‌گوید و چگونه آن‌ها را تحقیر مى‌کند؟! 

مى‌گوید دوباره بعد از بیست سال، حکومت به دست خود ما افتاد؛ اما شـما رفتیـد و مشـتى خاک از شما شهدا مانده و در زیر خاک پوسیدید. در این لحظه، امام حسین (علیه‌السلام) وقتـى این جمله را شنید، گرچه کودکى بود، به ابوسفیان گفت: «زشت باد روى تو! گـم شـو!» و دستش را از دست ابوسفیان بیرون کشید و رفت و ابوسفیان نابینا هم در بیابان ماند کـه اگـر نعمان بن بشیر، او را پیدا نکرده بود، در بیابان مرده بود. 


مثال دیگر که آن هم جالب است؛ وقتى است که شورشى در مدینه علیه خلیفهٔ سوم بـه پا شد که متأسفانه به قتل خلیفهٔ سوم منجر شد. هم ‌جناح‌های سالم اسـلامى کـه واقعـا بـراى عدالت به دستگاه معترض بودند _مثل مالک اشتر و کمیل_ وهم جناح‌هـاى فاسـدى کـه صرفا دنبال قدرت بودند و هم برخى از خوارج، در آن شورش، حضور داشتند. خیلى‌ها درگیر بودند؛ زیرا به‌تدریج دیگر در آن سال‌ها ماهیت حکومت اسلامى داشت عوض مى‌شـد و از طرفى، بعضى از اصحاب پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) در مرزهـاى اسـلامى بـا کفـار می‌جنگیدند؛ چون در زمان خلیفهٔ دوم و سوم، اسلام به‌سرعت پیشرفت مى‌کرد و گسـترش فیزیکى مى‌یافت. آن وقت، بعضى از اصحاب پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) که در مدینه و در درگیرى‌هاى سیاسى مرکز حکومت، درگیر بودند، علیه خلیفـهٔ سـوم انتقـاد مـى‌کردنـد و معترض بودند که چرا از بیت‌المال، سوءاستفاده مى‌شود و رانت‌خوارى و مسائلى وجـود دارد که به‌خصوص در سال‌هاى آخر حکومت خلیفهٔ سوم پیدا شده بـود و خـود اهـل سـنت، محدثین و مورخین اهل سنت هم این را نقل کرده‌اند و قبول دارند.


نقل شده که بعضى از اصحاب پیغمبر (صلی‌الله علیه و آله و سلم) که در مدینه در این شورش دست داشتند، نامه‌هایى به دوستانشان نوشتند که در مرزهاى سرزمین اسلام با امپراتـورى روم و دیگران مى‌جنگیدند. حکومت مرکزى هم کم‌کم در دست بنى‌امیّه افتاده و امثال معاویه بر سر کارها آمده بودند؛ یعنى همان اسلام قالبى کم‌کم داشت مسلّط مى‌شد. آن اصحاب پیغمبر در مدینه که در شورش دست‌اندرکار بودند، به اصحابى کـه در جبهـه‌هـاى مـرزى جهـاد می‌کردند، نامه‌هایى نوشتند و آن‌ها را به مرکز فرا خواندند. نوشتند: «اِنّما خَرَجتُم ان تُجاهِدوا فی سبیلِ اللّه و تَطلبون دینَ محمّد فانَّ دینَ محمّد قد اُفسِدَ من خَلفِکم و تُرک فَهَلُمّوا و اقیموا دین محمد أَقِدِموا فان کنتم تریدون الجهادْ فعندنا الجهاد»؛ یعنى شما بـه جبهـه‌هـا رفتید و آن‌جا در راه خدا و براى گسترش اسلام و احیاى اسلام جهاد مـى‌کنیـد؛ امـا پشـت سرتان، پشت جبهه و مرکز حاکمیت، فاسد و خراب شده و نزدیک است که منهدم شـود. 

اینجا کسى به اسلام عمل نمى‌کند. بشتابید، آنجا را رها کنید و برگردیـد، بیاییـد این‌جـا را اصلاح کنید، بشتابید و به ما بپیوندید و اگر به دنبال جهاد هستید، جهاد، همین‌جاست. امـروز ابتدا باید خود حکومت را اصلاح کرد؛ چون این‌ها از تعالیم قرآن و سنّت فاصله گرفته‌انـد.

این نشان مى‌دهد که چقدر از انحرافات، عمدى و چقدر غیرعمدى بوده است...


ادامه: عقل سرخ (۵)