بچه که بودم یک جورچین نقشه ایران داشتم که هرکدام از قطعاتش یکی از استانهای این سرزمین عزیز بود.
آنوقتها خراسان هنوز سه قسمت نشده بود و بزرگترین قطعه نقشه محسوب میشد که معمولا همان اولِ اول سرجایش میرفت.
استانهای شمالی مثل لبخند سه تکهای بودند که پایین خزر جایشان میدادی و اردبیل این لبخند را وصل میکرد به آذربایجانها که آن بالا بودند و در حد نقشه چیدن هم شکوه خاصی داشتند.
از آنجا که عادت داشتم اول، قطعات دور جورچین را بچینم، استانهای مرزهای غربی را هم یادم هست؛ کرمانشاه بود و کردستان و ایلام و خوزستان و لرستان (که با این که مرزی نیست ولی برای من جز همین گروه محسوب میشود) و بالاخره بوشهر که مثل یک ماهی کوچولو کنار خلیجفارس جا خوش کرده بود.
آن پایین هرمزگان بود؛ شبیه یک کروشه که فرورفتگی وسطش درست کنار تنگه هرمز میشد و بعد به سیستانوبلوچستان پهناور میرسیدی.
بعدش نوبت استانهای بزرگ مرکزی بود. فارس و یزد و سمنان و اصفهان و کرمان و آن دو تا استان کوچولوی دوقلو (چهارمحال و بختیاری و کهگیلویه و بویراحمد) که یادم هست اسمشان به زور روی قطعه کوچک مربوط بهشان جا شده بود. بالاتر تهران بود (که هنوز البرز را ازش جدا نکرده بودند) و شبیه کلهای بود که دو تا گوش بزرگ داشته باشد و قمِ فسقلی همان دور و بر.
از تهران که به سمت غرب میرفتی، یک سری استانهای تقریبا هم قد و قواره را میدیدی که آخرش هم ترتیبشان را درست یاد نگرفتم. زنجان و مرکزی و همدان و قزوین و قطعه آخر را که میگذاشتی نقشه تمام میشد. ایران من کامل میشد و کیف میکردم.
خیال میکنم الان هم اگر قطعات آن جورچین را بدون اسم استانها نشانم بدهند بتوانم از روی شکل قطعات، بیشتر استانها را تشخیص بدهم و مهمتر از آن در تمام این سالها وقتی کسی میگفت اهل فلان قسمت ایران است یا توی اخبار صحبت شهر خاصی از استانهای دور و نزدیک میشد یا اصلا خودم قرار بود خانوادگی یا اردویی، جایی بروم، سریع میرفتم روبهروی آن دیواری از ذهنم که کاملشده این جورچین روی آن نصب شده بود و میفهمیدم منظور کجاست، الان باید کدام طرفی برویم و احتمالا از کدام استانها برای رسیدن به مقصد رد میشویم و...
و قطعا خبر خوبی برای نظام آموزشی این مملکت نیست اگر بگویم از کل جغرافیای دوره ابتدایی تا دبیرستان، هیچ چیز خاصی یادم نیست و تمام جغرافیای کاربردیای که توی زندگی تا الان به دردم خورده و اصولا یادم مانده، مربوط به همین خاطرات تصویری کامل کردن این جورچین است.
تازه آن هم منی که تقریبا همیشه جزء آن گروه بدبختی بود که زیرنویس عکسها و نقشهها و هر مزخرف دیگری را هم که هرجای کتاب نوشته شده بود حفظ میکردند برای انواع و اقسام مسابقات و آزمونهای ابلهانه چهارگزینهای.
بگذریم...به هرحال این ایران عزیز من بود که مثل کف دست میشناختمش. ایران عزیز من بود که بعدها خیلی از انتخابهای زندگیام به خاطرش تغییر کرد. به خاطر چیزی که فکر میکردم به آن نیاز دارد، خیلی کارها کردم، خیلی چیزها خواندم، وجودم و شخصیتم را با چالشهای زیادی روبهرو کردم، فقط برای این که احساس میکردم ایران من به این تلاش نیاز دارد.
طبعا اینها که میگویم نه فقط به خاطر این که ایران وطن و سرزمینم است، بلکه به خاطر این همه پایمردی و استقامت و بزرگی برایم مهم شد، به خاطر فریاد زدن حرف حقی که هیچکس دیگری جرئت گفتنش را ندارد و به خاطر مظلومیتش و از اینجا بود که تلاش برای سربلندی این کشور، هدفی شد که به زندگی من جهت داد.
هدفی آنقدر قوی که در تمام شکستها و گرفتاریها و مشکلات شخصی و غیرشخصی حالم را خوب میکند و اجازه نمیدهد خرد شوم.
آنقدر مقدس که هرچه مشکلات بیشتر میشود انگیزهام برای ادامه دادن و تلاش کردن و دوباره و هزارباره بلند شدن هم بیشتر میشود.
آنقدر دوستداشتنی که به من امید میدهد و شادی و نشاط و قدرت و مهربانی.
بعدها وقتی باز هم دنبال چنین جورچینی میگشتم تا برای خواهرم بخرم دیگر چیزی شبیه آن را پیدا نکردم. بودند جورچینهای نقشه ایران ولی همهشان همین قطعات معمولی شبیه هم را داشتند که هیچ کمکی نمیکرد خراسان بزرگ را از اردبیل کوچک و گلستان را در شمال، از هرمزگان در جنوب تشخیص بدهی و بعد از سالها هنوز یادت باشد فارس، یک قطعه سبز سیر بود و اصفهان، صورتی و یزد، زرد و خوزستان، قهوهای و...
دیگر چیزی پیدا نکردم که ایران را یاد یک بچه کوچک بدهد بدون این که لازم باشد چیزی را حفظ کند. پیدا نکردم چیزی را که عشق به این سرزمین را، و نه، عشق هم نه، فقط همین شناخت این خاک عزیز را با لذت یاد بچهها بدهد و این درد بزرگی است.
نمیدانم قرار است آینده این قطعه از زمین خدا که این همه دوستش دارم دقیقا چگونه پیش برود ولی ذرهای شک ندارم هرچه باشد و هر اتفاقی بیفتد وظیفه من در آن مشخص است و باید تلاش کنم برای شناخت درست این وظیفه و عمل به آن.
هر اتفاقی که بیفتد، همه تلاش و توان و زندگی و جوانیام باید وقف اعتلای خودم و این وطن عزیز شود و این بدون هیچ اغراقی، بزرگترین هدف زندگی من است...
پ.ن: اگر روزی دو دختر داشته باشم دوست دارم اسم یکیشان را (به دلیلی که در نظرات این مطلب نوشتم) عسل بگذارم و آن یکی را ایرانا. ممکن است به نظر بیاید هیچ ربطی به هم ندارند یا فکر کنید برای آدمی مثل من انتخاب یک اسم مذهبی مناسبتر است؛ ولی حقیقتا هردویشان از نظر من کاملا ایدئولوژیک انتخاب شدهاند و کاملا هم مرتبطاند.
پ.ن۲: قرار بود دو سه هفته ننویسم ولی فکر میکنم همین ده روز کافی بود. این هم یک جور خوشبختی است که زودتر از آنچه فکر میکنی حالت بهتر شود:)