ایکس در شهر شماره یک زندگی میکند و من در شهر شماره دو. امروز، تلگرامی، سر یک موضوع احمقانه از دستش دلخور شدم و واقعیت این است که حق نداشتم. آنقدر دلنازک و مهربان است که همان موقع از من عذرخواهی کرد ولی در مقابل، من آنقدر بیمنطقْ عصبانی بودم که نمیتوانستم جواب درست و حسابی بدهم. فقط گفتم: «مهم نیست. ولش کن. بیا در موردش حرف نزنیم کلا».
ناراحت شد. به شکل کاملا واضحی. جزء حساسترین و مهربانترین آفریدههای خداست و چنین بحث سادهای هم ناراحتش میکند. مخصوصا که یک طرف ماجرا من باشم.
من هم ناراحت شدم. ناراحتیای که ربطی به ایکس نداشت. مجموعهای از اتفاقات طی چند ماه اخیر افتاده که باعث شده حسابی توی ذوقم بخورد. با همکاران سابقم در انجمن کاری را شروع کرده بودیم که بینتیجه رها شد. یعنی اصولا کسی فرصت وقت گذاشتن برای آن کار را نداشت. (من هیچ قضاوتی ندارم و شرایط تکتکشان را درک میکنم) ولی خب، نمیتوانم انکار کنم چقدر از نیمه رها شدن آن کار، ناراحت شدم.
پروژه اصلی متوقف شد و من پروژه کوچکتری را تعریف کردم که به نظرم به تنهایی هم از پس انجامش برمیآمدم. نوشتن یک دستورالعمل راهنما برای بچههای آینده. مجموعهای از توصیهها و پیشنهادات و تجربیات برای انجام کارهای فرهنگی و تشکیلاتی که برنامهام بود تا اردیبهشت ماه (زمان انتخابات انجمن) آماده شود تا به دست بچههای دوره بعد برسد.
بحث امروز ولی مرا به هم ریخت. احساس معلق بودن داشتم. احساس میکردم به همه باورهایم توهین شده. البته مشخصا هیچ ربطی به بحث امروز نداشت. ولی باعث شد احساسی که مدتها بود در خودم سرکوب میکردم، بریزد بیرون و فوران کند.
نزدیکترین آدمها به من، طی تمام سالهای زندگیم از پانزده سالگی به بعد (یعنی طی نه ده سال گذشته) آدمهای انجمن اسلامی بودهاند. رفاقتمان با رفیق از انجمن اسلامی دانشآموزی شروع شد. رفاقتی بعد از آن دوره اولیه علاقهمندی من به کتابهای شهید مطهری، وقتی شخصیتم مثل خمیر نرمی بود آماده شکلپذیری و رفتارهای رفیق (که سه سال از من بزرگتر بود و پرحرف و اجتماعی و خوشبرخورد و صمیمی) حسابی مرا جذب کرد. جذب و نه جوگیر البته، چون به قدر کافی از هم دور بودیم که وابستگی و جوگیری ایجاد نشود. بعد هم که خب، دوره کارشناسیاش شروع شد و دیگر خیلی کمتر هم را میدیدیم.
این دبیرستان بود و بعد در دانشگاه هم همین وضع ادامه پیدا کرد. من البته اینجا طوری درباره انجمن نوشتهام که احتمالا خیال میکنید از همان روز اول دانشگاه، دنبال دفتر انجمن اسلامی میگشتم و سریع هم رفتم ثبتنام کردم و از همان ماههای اول شروع کردم به فعالیت خیلی جدی و...نه! اصلا! من هم مثل همه رفته بودم دانشگاه که فقط درس بخوانم. با همه مزه شیرین کار در انجمن دانشآموزی، ولی قصد هیچ نوع فعالیتی را در دانشگاه نداشتم هیچ، به خودم قول داده بودم کلا هیچ کار اضافهای انجام ندهم. درس بخوانم و کتاب غیردرسی و اگر شد ورزش و...
و نشد. هی خواستم فرار کنم و هی نشد. اولا فرم عضویت را فقط برای این پر کردم که فکر میکردم اگر پرش نکنم، اردوی مشهد ورودیها نمیبرندم و در آن بازه زمانی خیلی خیلی دلم مشهد میخواست. (که البته فکر من از اساس غلط بود و هیچ ربطی نداشت). بعدش، یک باری رفتم و گفتم اگر وبلاگ دارید من میتوانم ادارهاش کنم که داشتند و قرار شد گهگاه بروم سر بزنم به خاطر وبلاگ. بعد اردوی جهاد اکبر اتحادیه شد (بهمن همان سال) و بعد اردوی فردای انقلاب (فروردین ۹۳) که همه را با یک اکیپ سهنفره که هر سه ورودی بودیم و از همان جهاد بهمن ۹۲ آشنا شده بودیم، رفتیم و تمام شد. سال اول دانشگاه تمام شد و یک دوره کامل جهاداکبر و اردوهای ادامهاش هم. و من به خودم گفتم «خیل خب، تموم شد. همشو رفتی. دیگه بسه» و خودم با خودم موافقت کردم. آن قدر موافقت محکمی بود که وقتی تابستان همان سال مسئول وقت انجمن (یکی از دانشجوهای دختر ورودی قبل ما) به من زنگ زد که «جلسه شورای فرهنگی دانشگاه تابستون داره برگزار میشه و هیچکس نیست از طرف انجمن توش شرکت کنه و این برامون خوب نیست. من خودم یه مشکلی دارم و بیمارستانم اون تاریخ. میتونی اون یه جلسه رو بری؟»
که گفتم «نه!»
به من ربطی نداشت. من قرار بود فقط گهگاهی سر بزنم و وبلاگ انجمن را بچرخانم. اردوهایم را هم که رفته بودم. دلیلی نداشت بیشتر از این وقت بگذارم برای مجموعهای که در این حد کمبود نیرو داشت. به من ربطی نداشت واقعا.
گفتم نه و نرفتم و نبودن ما برخی پیامدها برایمان داشت که... بگذریم.
این که چه چیزی نظر مرا تغییر داد و مرا از آدمی که مسائل ربطی به او نداشتند، به عضو ثابت شورا مرکزی تبدیل کرد، بماند. همین قدر بگویم که باز هم هیچ موضوع احساسی یا اشراقی یا جوگیرانهای در کار نبود. تصمیمی بود نتیجه تاملات عمیق و مشاهدات دقیق و کمی انصاف و وجدان و کنار گذاشتن تنبلیهای مرسوم و پذیرفتن ریسک حضور در مجموعهای تقریبا متروک و بیسکنه که بیشتر میخورد به زودی کلا درش تخته و بسته شود.
حضور در یک شهر کوچک، دانشگاه کوچک، در مجموعهای به نام «انجمن اسلامی» که الی ماشاءالله روایت و تفسیر از همین دو کلمه وجود دارد، نداشتن وجهه عادی و معمول «بسیج»، طوری که مذهبیها به دیده تردید به ما نگاه میکردند و مسئولین هم عمدتا همان بسیج را فقط میشناختند که هرسال مسئول اصلیاش در دفتر ریاست معارفه میشود. ما، بچههای بیسرپرستی بودیم که اوایل، کسی نه جدی میگرفتمان، نه خیلی بود و نبودمان برای کسی فرق میکرد. کلا سه چهار نفر بودیم. ولی، نتیجه تاملات عمیق همین است: دیوانگی.
شروع کردیم و از وقتی محکمِ محکم تصمیم گرفتم در این راه قدم بردارم، معجزهها، یکی یکی شروع شدند. مواهب و نعمتها، دانهدانه سرازیر شدند. مصداق واقعی «ان مع العسر یسرا» بود. همگام و همقدم و همراه سختیها، خوشیها و راحتیها و حال خوب میرسید. کنار گرفتاریها، آرامش، یواشکی در را باز میکرد و با لبخند ظریف مهربانی وارد میشد. عالمی بود برای خودش. برای من عالم عجیبی بود. انگار کن سرزمین عجایب باشد. هی ادامه میدادم و هی مشتاقتر میشدم به ادامه دادن...
آدمهایی که طی این مدت، با تمام اختلافنظرها، دلخوریها، مشکلات، بعضا مشکلات غیرعادی، با آنها همکار بودم، مثل همان دوره دبیرستان و انجمن دانشآموزی، نزدیکترین آدمهای زندگی من بودند. تعلقی که آدم به همفکرهایش دارد، به هیچکس (حتی خانواده) به آن شکل ندارد. ایدئولوژی مشترک، ولو نیت آدمها یا خلوصشان یکسان نباشد، مثل یک نخ نامرئی، ولی بسیار محکم، ما را به هم وصل میکرد. بین چند هزار ورودی هر سال دانشگاه و بین چهارپنج دوره از ورودیها (شاید چیزی بالغ بر سیهزار نفر آدم) فقط تعدادی شاید نهایتا به اندازه ده نفر بودند که این احساس ایدئولوژیک مشترک را با هم به اشتراک میگذاشتیم و وقتی آن کار پیشنهادی، آن هم فقط یک سال بعد پایان دوره کاریمان، از طرف دقیقا همین آدمها (که من هنوز هم به تکتکشان حق میدهم و شرایطشان را درک میکنم) ناقص و ناتمام رها شد، انگار چیزی توی قلبم شکست. احساسی که به واسطه حضور همان نهایتا ده نفر، مرا در مقابل سیهزارنفری که گفتم، محافظت میکرد و به من امنیت میداد، ناگهان از بین رفت. به جایش احساس خلأ، ترس، سرما و دلهره پیدا کرده بودم. گریهام گرفته بود وقتی این نزدیکترینِ نزدیکترین آدمهای زندگیام هم دیگر (به هر دلیل موجهی حتی) با من نبودند. یک احساس تنهایی تمام نشدنی بود. حس سقوط. و امروز وقتی با ایکس (از بچههای فعلی شورا مرکز) کمی بحثمان شد، دیگر به کلی درهم شکستم.
توی روزمرههای همین وبلاگ، به تاریخ همین امروز نوشتم «قدیمیا یه جوری ناراحتم میکنن، جدیدیا یه جور دیگه. از همه دلخورم. از دم:/»
به هم ریختم و فقط با خودم میگفتم «چرا باید بشینم اون جزوه راهنما رو بنویسم؟ وقتی واسه هیچکسِ هیچکس مهم نیست، چرا واسه من مهم باشه؟ شاید من مشکل روحی-روانی دارم اصلا و اسمش رو میذارم دغدغهمندی! اصلا گیرم بنویسم، کی میخوندش؟!اصلا کسی هست؟ اصلا برای کسی مهم هست؟! شاید ما آخرین گروه یه نسل منقرضشدهایم و من الکی دارم تلاش میکنم وانمود کنم همه چیز خوب و عادیه! شاید من جدا مریضم!»
و تصمیم گرفتم «نمینویسمش. چطور این همه آدم راحت میتونن بگن به من چه؟ چرا من نتونم؟ مگه بیکارم؟ کم خودم کار و مشغله و گرفتاری دارم؟ بس نیست این همه آرمانگرایی؟ تهش چی شد؟! همفکراتم دیگه قبولت ندارن و حوصلتو ندارن بیچاره! بس نیست انقدر خودتو گول میزنی؟!»
دوای دردهای عمیق چیست؟ وقتی کسی نیست که با او حرف بزنی؟ خواب!
گوشی را میگذارم روی حالت بیصدا و قایم میشوم زیر پتو. بلکه با خوابیدن بتوان چیزی را فراموش کرد. در آخرین لحظات بیداری انگار کسی میپرسد: «واقعا نمیخوای اون متن رو بنویسی؟ احتمال نمیدی حداقل یه نفر باشه که بهش احتیاج داشته باشه؟» میخواهم صاحب صدا را از توی مغزم بیندازم بیرون. گوشم از این حرفها پر است! همینها را خودم یادش دادهام، حالا برای من بلبلزبان شده! تا میآیم بدوبیراه بگویم دست میگذارد روی نقطه ضعفم: «انجام وظیفت به بقیه بستگی داره؟! اگه بقیهای در کار نباشن دیگه کار نمیکنی؟! نیاز به تایید و تشویق آدمها داری؟! اونم تو؟! از کی تا حالا؟!»
کم میآورم. حوصله بحث ندارم. فقط میگویم: «باشه! تا جایی که بتونم مینویسمش. حتی اگه همه مخالف باشن. میذاری بخوابم الان؟!» میگذارد. میخوابم.
یکی دو ساعت میخوابم که کمکم بیدار میشوم. در واقع بهتر است بگویم مقاومت میکنم برای بیدار شدن. ولی صدای بوق نمیگذارد. صدای بوق ماشین، جایی نزدیک پنجره اتاق، توی کوچه. یک بار، دو بار، سه بار، دستبردار نیست. توی دلم بدوبیراه میگویم به دودمان آدمهای بیملاحظه و اولین فکری که به ذهنم میآید این است که یکی از همسایهها منتظر خانمش، دم در بوق میزند تا همسرش زودتر آماده و سوار شود. حالا این تئوری از کجا به ذهنم رسیده نمیدانم! ولی وسط خواب و بیداری، حوصله فکر کردن به فرضیه دیگری را ندارم. زیر پتو تکانی به خودم میدهم و همان طور منگ خواب میگویم «خانم زودتر آماده شو دیگه! اه! شورشو درآوردین!».
خانم به توصیه من توجهی نمیکند و صدای بوق ادامه دارد. سرم را بالا میآورم تا از پنجره نگاهی به هوا و روشنی و تاریکیاش بیندازم تا حدس بزنم ساعت چند است که نور روشن گوشی را میبینم. کسی دارد زنگ میزند ظاهرا. برمیدارم. شماره ناشناس. کمی هوشیار میشوم و صدایم را صاف میکنم، چشمهایم نیمهباز و تقریبا خوابم هنوز. «بله؟!»
«خانم فلانی؟»
«خودم هستم. بفرمایید!»
«من الان سر کوچه فلان هستم، خونه شما همین جاست دیگه؟»
«بله! مشکلی پیش اومده؟!»
«یه دستهگل از فلان گلفروشی براتون فرستادن. تشریف میارید تحویل بگیرید؟»
گیج میشوم.
«دسته گل؟! مطمئنید درست اومدید نشونی رو؟!»
«بله. مگه خانم فلانی نیستید؟ شمارتون رو هم به من دادن بهتون زنگ بزنم تحویلتون بدم گل رو»
دیگر کاملا بیدار و البته گیج شدهام! میگویم «باشه. من الان میام پایین»
راننده، تشکر و قطع میکند. به گوشی نگاه میکنم. شش بار به من زنگ زده و ندیدهام. حواسم میآید سرجایش. صدای بوقها هم قطع شده! کار همین راننده بوده پس.
میرم پایین و تا برسم به ماشین هنوز ذهنم در حال خیالبافی است. «شاید یکی میخواد بکشدت! کجا داری میری؟ مگه تو منتظر گل بودی؟» همین قدر جوگیر و جنایی! بالاخره میرسم به ماشین. عذرخواهی میکنم که دیر جواب دادهام و میپرسم «ببخشید اینو کی به شما داد؟»
«فلان جا رو میشناسید؟ یه گلفروشی داره به اسم فلان و یه خانم این شکلی اینو داد براتون بیارم. اینم برگه نشونی و شماره تلفن شما. درسته دیگه؟»
از چیزهایی که میگوید فقط «فلان جا» را میشناسم. ولی حرف زدن بیشتر فایده ندارد. تشکر میکنم و میرود.
نگاه میکنم به شاخه گل تزیین شده. رز صورتی است. با حاشیهای از گلهای صورتی ریز، یک حاشیه حصیری نازک و روبان بنفش و عطر خیلی قوی و خوشبوی رز. و...
و یک برگه کاغذ که با گیره قرمز کفشدوزکی، وصل شده به حصیر تزیینی پشت. رویش نوشته «بخند!
تا بدونم ازم دلخور نیستی :)
از طرف ایکس:) »
ایکس؟!!؟!!
ایکس از شهر شماره یک؟!!! یعنی چه؟ و برای آن موضوع کوچک ساده بیاهمیت؟!
یادم میآید که ایکس تا به حال نیامده خانهمان، ولی قبلا برایم یک بسته پستی فرستاده بود و نشانیام را دارد.
ولی، الان یعنی ایکس یعنی پاشده این همه راه آمده برای من گل خریده با آژانس فرستاده؟!
اینها را با خودم میگویم و میروم بالا. مامان میپرسد «کی بود؟!»
گیجم هنوز. «دوستم برام گل فرستاده. بحثمون شده بود امروز. خواست از دلم دربیاره»
مامان نگاهی میاندازد به گل و برگه رویش. اول تعجب میکند و بعد لبخند میزند.
بیمعطلی زنگ میزنم به ایکس. «سلام! تو کجایی الان؟!»
«سلام! من؟! شهر شماره یک!»
«تو گل فرستادی واسه من؟!!»
«آره دیگه. گفتم از دلت دربیارم!»
«از چی؟! دل من؟! اون موضوع مسخره آخه؟! تو شهر ما رو از کجا میشناسی؟ نشونی گلفروشی رو از کجا داشتی؟!»
«تو اینترنت پیدا کردم! و شانس آوردم مسئولش خانم بود! و الا روم نمیشد بهش بگم اون جملهها رو بنویسه رو کاغذ! گفتم بهش تو صورتی خیلی دوست داری که برات گل صورتی بذاره!»
و تا بیایم چیزی بگویم میگوید: «عکس دسته گل رو تو تلگرام برام فرستاد البته. دیدمش. خوشگله؟ دوست داری؟»
تلاش میکنم گریه نکنم. تلاشی که از صدای ایکس میفهمم در آن طرف خط هم در جریان است.
شروع میکنم به حرف زدن. همزمان با لحن و کلماتم هم عذرخواهی میکنم، هم باز عذرخواهی میکنم، هم عذرخواهی...
اشکهایم منتظرند که سرازیر شوند. خط را عوض میکنم و شروع میکنم حالا به تعجب کردن، به سوال کردن، به دعوا کردنش.
«این چه کاری بود دختر؟! من اون لحظه، اون لحظه خاص عصبانی شدم و گفتم فعلا حرف نزنیم چون عصبانی بودم و ممکن بود چیزی بگم ناراحت شی! اصلا آخه لازم نبود. من خودم بهت زنگ میزدم، حرف میزدیم. من اصلا نمیتونم دلخوری از کسی رو تو دلم نگه دارم! اگه دلخوریای باشه و بمونه حتما خودم در موردش حرف میزدم باهات! من حتی تو ارتباطات مجازیمم نمیذارم دلخوری از کسی بمونه تو دلم! تو که تویی! آخه این موضوع... من.... اصلا نمیدونم چی بگم...این چه کاری بود آخه؟!»
میخندد و این مرا بیشتر شرمنده میکند.
«نمیشد دیگه. فرق میکنه. نمیتونستم بذارم تو از دستم دلخور باشی. تو فرق داری برای من...»
به هم میریزم....خدایا...«فرق؟! من؟! درسته این کارت آخه؟!»
حرف میزنیم. من انقدر شرمندهام که اگر قطع کنم سنگینترم...ولی حرف میزنیم و اذان میشود و عطر این رز سفید-صورتی به معنای واقعیکلمه همه اتاق را پر میکند (حتی همین الان که دارم مینویسم و یکمتری من روی میز است عطرش به من میرسد)
من آب میشوم...من تمام میشوم و صدای پر رمز و راز درونم این بار با لبخند مهربان دیگری از راه میرسد: «نگفتم حتی اگه واسه یه نفرم فرقی داشته باشه باید بنویسی؟!»
پروردگارا،
چقدر تنها و بیکس و غریبی که موجود حقیر، عصبانی و بیچارهای مثل من، برای بعضی از بندههایت مهم و دوستداشتنی است...
پروردگارا،
چقدر تو و حجتت، روی زمین تنهایید و چقدرررررر جایتان خالی است...
ما منتظریم، منتظر ظهور نشانه وجود و حضور تو...
منتظر ظهور تو...
برای این همه قلب تشنه محبت...
و در این دنیای سرد...