«اشیا از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکترند»
و آدمها دورتر...
+ ظاهرا تو دوست داشتن پاییز باید تجدید نظر کنم...
«اشیا از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکترند»
و آدمها دورتر...
+ ظاهرا تو دوست داشتن پاییز باید تجدید نظر کنم...
«به مناسبت تولد حضرت معصومه سلام الله علیها، بانوی باعظمتی که ازدواج نکردن و در مقطعی از زندگی، رهبری مردان رو هم به عهده داشتند عارضم خدمتتون که:
دختران مجرد جان! شما یک انسان هستید و به صورت مستقل خلق شدید. تنها به دنیا اومدید و تنها از دنیا خواهید رفت. ازدواج فعل مهمیه که به تغییر شرایط و رشد شما کمک میکنه. اما این به این معنیه که شما رشدتون رو در گرو ازدواج ببینید؟ برای این که خوشبخت بشید حتما نیاز به شخص دوم دارید؟ من که فکر میکنم اگر قراره کسی رو خوشبخت کنی یا از وجود کسی لذت ببری قبلش باید بلد باشی خودت رو خوشبخت کنی، با خودت هم حالت خوب باشه. وگرنه نه تنها نمیتونی کسی رو خوشبخت کنی بلکه یک زندگی مشترک پر از کسالت و تشویش رو به وجود خواهی آورد. تصور کنید برای شما ازدواج مقدور نشد و تا آخر عمر ازدواج نکردید؛ آیا بابت استعدادها و پتانسیلهایی که استفاده نکردید جوابی دارید به خودتون و خدا بدید؟ به عنوان یک انسان که فرصت زندگی به شما داده شده رشد کردید؟
البته که انگارهها، برساختها و در نتیجه فشارهای اجتماعی وجود داره که تکامل شما رو صرفا در گرو ازدواج میدونه و دست از سر شما برنمیداره؛ اما کوتاه نیاید. تصور خودتون و بقیه رو، موقعیت رو تغییر بدید. به ما برای یک بار فرصت زندگی داده شده؛ اون رو از دست ندیم.
1. آیا میگم ازدواج اهمیت نداره؟ نخیر! ازدواج از مهمترین و بنیادیترین مسائل برای تکامل فرد و جامعه است؛ اما تنها راه نیست. آمادهش باشید اما معطل نه!
2. اگر عدهای از خانمها مجرد میمونن به خاطر اینه که سختگیر شدند؟ نخیر! خیلی از این تجردها ناخواسته و به خاطر نداشتن خواستگار با حداقل معیارهای اونهاست. خود من، تمایل داشتم با مرد مقید به مذهب ازدواج کنم. اما فقط دو تا خواستگار داشتم که نماز میخوندند. مورد اول آقایی بود که می گفت اگر وقت کنم نماز میخونم؛ مورد دوم هم آقا ارسلان بودن. خداروشکر :)
3. انتخاب قسمتی ابتدایی برای ازدواجه. قسمت بعدی و مهم، داشتن مهارتهای زندگی، شعور و سازش و سازش و سازشه. البته اگر سازش راهش بود و همچنین سازش پویا، نه اون زن قصه که از شوهر معتادش هر روز کتک میخوره، یک چشمش اشکه یک چشمش خون و سالی دوبار هم بچه میاره و خیلی صبوره. بیخیال اون تصور بشید.
4. هرچند که فیلم رگ خواب فیلم هندی بود، مرد پلید به سزای عملش رسید، تهیه کننده هم عقل به خرج داده بود لیلا حاتمی رو بیاره تا فیلم جمع بشه، لیلا حاتمی هم هیچ خلاقیتی نداشت و همون شخصیت سر به مهر بود، و نفهمیدیم این ازدواج سفید بود چی بود، اما میشه نیمه پر لیوان رو دید. با دیدن این فیلم یاد بگیرید دربهدر مردان نباشید :)
ببخشید که متن فاخری نیست. صمیمی بخونیدش. ممنون میشم این مساله رو حداقل با دوستان مجردتون طرح کنید. به امید آینده ای بهتر!
کوچیک شما، سهیلا ملکی»
از: قاب زندگی | + وبلاگ نویسنده
+ نویسههای مرتبط:
پ.ن خودم: با نظر نویسنده در مورد فیلم «رگ خواب» خیلی موافق نیستم ولی با نتیجهگیریش چرا.
پ.ن۲ خودم: به مورد دوم میشه موارد دیگهای هم اضافه کرد. مشت نمونه خروار صرفا.
حوزه محترم علمیه همین یک قلم آموزش علوم اسلامی را که به عهده دارد، آن هم تازه به خانمهای دغدغهمند محجبه، نمیتواند با رعایت تساوی حقوق زن و مرد به انجام برساند؛ بعد توقع دارد وجهه و جایگاه هم داشته باشد در جامعه!
من شخصا فرصت تحصیل و فعالیت اجتماعیام را همان قدر به انقلاب اسلامی مدیون میدانم که به تمدن غرب. اگر نبود تاثیر ناگزیر جنبههای مثبت این تمدن روی جامعه ما، حوزه و حوزویان محترم (با صرف نظر از یک گروه قلیل) هنوز و همچنان درگیر حساب و کتاب این بودند که تحصیل دختران به صلاح هست یا خیر!
بعدنوشت: بدون شرح!
بعضیا خیلی باحالن! خیال میکنن خودشون تو مرکز دهکده جهانیان بعد ما لابد یه جایی پشت کوه گیر افتادیم! خیال میکنن این رسانههایی که در معرضشن، فیلمایی که میبینن، جهانبینیای که اغلب از روی ظواهر جذبش میشن رو ماها ندیدیم و نمیبینیم!
چپ میرن راست میان میگن «تو چون تو یه خانواده مسلمان به دنیا اومدی دینت اینه»، «تو چون تو ایرانی مغزتو شستوشو دادن!»
عزیزم! خیالت راحت! خدا، وقتی بهش اعلام کنی قبول یا دوسش داری، انقدر ازت امتحانای کتبی و شفاهی و تشریحی و تستی میگیره که دیگه جایی واسه این حرفا نمیمونه!
که منم مثل تو همه این مظاهر اصطلاحا تمدن رو دیدم و دارم میبینم!
که اگه قرار بود بنا به دینداری فک و فامیل و دور و بریها راجع به دین خدا تصمیم بگیرم و نظرات بدم کارم خیلی خیلی راحتتر بود!
خیالت راحت عزیز من! اینا که میبینی «انتخاب» ماست. انتخابی که یا از روی ندونستن یا ظاهربینی باهاش دشمنی و گرفتاریت اینه که اعتقاد عمیق راسخ بعضی آدمها آینه دق راحتطلبی و بیخیالیت میشه.
به توجیه بافتن ادامه بده؛ ما هم مثل خود خدا هیچ عجلهای نداریم...
«وقتی که موسی بن عمران و برادرش هارون _علی نبینا و آله و علیهماالسلام_ بر فرعون وارد شدند، در حالی که جامههای پشمین به تن و چوبی در دست داشتند، و با فرعون شرط کردند که اگر تسلیم پروردگار شود، حکومت و ملکش جاودانه و عزتش برقرار میماند، فرعون گفت: «آیا از این دو نفر تعجب نمیکنید که دوام عزت و جاودانگی حکومتم را به خواستههای خود ربط میدهند؛ در حالی که در فقر و بیچارگی به سر میبرند؟! اگر چنین است، چرا دستبندهای طلا با خود ندارند؟!»
این سخن را فرعون برای بزرگ شمردن طلا و تحقیر پوشش پشمین لباس آنها گفت؛ در حالی که اگر خدای سبحان اراده میفرمود، هنگام بعثت پیامبران، درهای گنجها و معدنهای جواهر و باغهای سرسبز را به روی پیامبران میگشود و پرندگان آسمان و حیوانات وحشی زمین را همراه آنان به حرکت درمیآورد. اما اگر این کار را میکرد، آزمایش از میان میرفت و پاداش و عذاب، بیاثر میشد و بشارتها و هشدارهای الهی بیفایده بود و بر مومنان، اجر و پاداش امتحانشدگان واجب نمیشد و ایمانآورندگان، ثواب نیکوکاران را درنمییافتند و واژهها، معانی خود را از دست میدادند؛ در صورتی که خداوند، پیامبران را با عزم و اراده قوی، گرچه با ظاهری ساده و فقیر مبعوث کرد؛ با قناعتی که دلها و چشمها را پر کند، هرچند فقر و نداری ظاهری آنها، چشمها و گوشها را خیره کند.»
نهجالبلاغه | خطبه ۱۹۲
«فراموش نمیکنم زمانی را که در صف اتوبوس بین شهری برای سفر از اتاوا به تورنتو همراه برادرم ایستاده بودم. جلوتر از ما پیرزنی شاداب، مرتب و آرام اول صف ایستاده بود و منتظر که اتوبوس جدیدی بیاید و به سمت مقصد حرکت کنیم. گپ و گفتی کردیم و معلوم شد که معلم زبان انگلیسی است و برای دید و بازدید فامیلی به تورنتو میرود. سخت مودب بود و هر سوالی را با ادب و کوتاه پاسخ میداد.
در همین اثنا مرد قویهیکلی که چشمان بادامی کشیدهای داشت و قیافه زخمخوردهای، بیتوجه به آدمهای داخل صف، مستقیم رفت و جلوی پیرزن ایستاد. تو گویی اهالی صف آدم نیستند. اگر ایران بود، خوب اولین واکنش افراد داخل صف، چند فحش آبنکشیده و به دقیقه نرسیده مشت و لگدی بود که بین طرفین رد و بدل میشد و ماجرا تا کلانتری هم میکشید و خون و خونریزی برقرار بود ولی اینجا پیرزن با خونسردی و آدابدانی و با صدایی پایین برای مردک قویهیکل توضیح داد که این کارش خلاف قانون است و موجب تضییع حقوق سایرین. مردک آسیای شرقی، برگشت و نگاه تندی به پیرزن کرد و بلند، طوری که دیگران هم شنیدند غرولند کرد که: «شات آپ» و این طور به پیرزن فهماند که باید از فحشهای او بترسد؛ پیرزن اما دستبردار نبود و ادامه داد: «شما با این کار به حقوق خودتان هم ضربه میزنید» و مردک دوباره فریاد زد که: «خفه شو».
از این حرکت مرد کمکم خون ما به جوش آمد و میخواستیم قیصروار وارد معرکه شویم و یقهاش را پاره کنیم. اما پیرزنِ معلمِ زبان همچنان خونسرد و به آرامی توضیح میداد که نقض حقوق دیگران نقض دموکراسی است و به ضرر همه است و مردک باید برای حفظ حقوق خودش هم که شده حقوق دیگران را رعایت کند. مرد قانونشکن هر چه فحاشی کرد فایده نداشت و پیرزن به استدلالات خودش در اهمیت حفظ حقوق دیگران مثل یک نوار کاست ضبطشده ادامه میداد تا جایی که با کمال تعجب مرد قویهیکل صحنه را رها کرد و رفت و در برابر سرسختی و آرامش پیرزن کم آورد. چیزی نمانده بود که برای پیرزن شجاعدل کف بزنیم و مانده بودیم که چهطور مرد قویهیکل با آن زور بازو و قیافه زخمخورده مقابل این پیرزن نحیف کوتاه آمد و رفت.
مرد که رفت پیرزن منبر رفت که: «ما برای دموکراسی زحمت زیاد کشیدهایم برای این که کسی حقوق بچههایمان را پایمال نکند و حاضر نیستیم کوتاه بیاییم در مقابل ظلم و هرچقدر هم هزینه داشته باشد میپردازیم تا حقوقمان حفظ شود.»
دهه پنجم، دهه گفتوگو باشد انشالله. یاد بگیریم که با هم حرف بزنیم.
از: هاروارد مکدونالد | سید مجید حسینی | ۱۷۶_۱۷۴
«آیا ممکن است گاهی شکست به معنای پیروزی باشد؟»
این سوال ثابت امتحانای نگارش یکی از سالهای راهنمایی بود. بعد درس پوریای ولی آورده بودنش و یادمه معلممون گفته بود «این سوال تو همه امتحانا میاد. جوابشو بلد باشید»
و راست میگفت. تو همه امتحانا اومد. تو همه امتحانای اون سال و سال بعد و سال بعدتر و تا الان.
«آیا ممکن است گاهی شکست به معنای پیروزی باشد؟»
پیش اومده تا ته ته مسیر شکست خوردن برید و حس پیروزی داشته باشید؟ یا حداقل حس شکست نداشته باشید؟
نقطه عطف زندگی آنجاست که واقعا بفهمی نه خدا، نه اولیا و نه وعدههایش هیچ کدام لنگ و معطل تو نیستند.
+ «مهر» و «پاییز» رو دوست دارم. هیچ دلیل شاعرانهای هم نداره. تنها دلیلش اینه که ماه و فصل تولد خودمه.
«زندگی در نظرم مسخره میآید، چه پیروزیهایش و چه شکستهایش، چه حیاتش و چه مماتش! چه ناراحتیهایش و چه دلخوشیهایش! چه امید بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر...همه و همه در نظرم مسخره میآید.
به هیچ چیز و هیچ کس دلخوشی ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس امید و انتظاری ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس وحشتی ندارم.
فقط به خاطر وظیفه برمیخیزم، به خاطر وظیفه غذا میخورم، به خاطر وظیفه میخوابم، به خاطر وظیفه میجنگم، به خاطر وظیفه مبارزه میکنم، به خاطر وظیفه حرف میزنم، به خاطر وظیفه زندگی میکنم... و الا حیات بر من سخت سنگین و غیر قابل تحمل بوده است.
شاید من مردهام، روح کشتهام، سنگ و جامدم، از حیات و ممات دست شستهام و فقط به خاطر وظیفه متحرکم.»
مصطفی چمران | خدا بود و دیگر هیچ نبود | ژانویه۱۹۷۸ | لبنان
+ نویسه مرتبط: عنوان ندارد
قطعه خیلی کوچیکی از یه جورچین چند هزار تیکه که هیچ درکی از روند تکمیل جورچین نداره. چشماش انقدر کوچولوئه که اصلا نمیدونه آیا بقیه قطعات هم دارن سر جاشون قرار میگیرن یا نه.
از جایی که قرار گرفته (رو صفحه مقوایی پسزمینه جورچین) فقط قطعات به هم ریخته روی زمین رو میبینه و اصلا نمیدونه چند تا از این قطعات مال همین جورچینن و قراره استفاده بشن تا از تعداد قطعات نتیجه بگیره، حتی در مورد چند تیکه بودن جورچین هم هیچ اطلاعی نداره و فقط از این که زمان خیلی زیادی از شروع تکمیل جورچین گذشته، حدس میزنه باید چند هزار قطعهای باشه.
قطعهای که تقریبا همه امیدش به آیندهای که دوست داشته ببینه رو از دست داده و وقتی نوشتههای قبلی خودش رو میخونه باورش نمیشه اون همون آدمیه که اونها رو نوشته.
قطعهای که فقط از یه چیز مطمئنه و اون این که باید تو همون نقطهای که بهش گفتن بمونه ولی انگار دیگه هر لحظه منتظره کل جورچین خراب شه، بسوزه، پاره شه، چه میدونم.
قطعهای که امیدواره همین باور به موندن سر جاش رو هم از دست نده.
+ اون وقتایی که امیدوار بودم به خیلی چیزا براتون از امیدواریهام مینوشتم؛ فکر میکنم الان هم که انقدر خسته و ناامیدم باید بنویسم که الکی ادا درنیاورده باشم.
+این اولین و آخرین باریه که از ناامیدی مینویسم. یه بار به هرحال باید مینوشتم تا نه خودم و نه شما فکر نکنید انقدر قویام که بتونم همیشه امیدوار باشم...
امروز خودم برای خودم روضه خوندم. اونم با آیات قرآن. با اون قدری از ترجمه فارسی آیات مربوط به زندگی حضرت موسی _علی نبینا و آله و علیه السلام_ که یادم بود. بخش مربوط به مسابقه با ساحران دربار فرعون.
ربطش به عاشورا چیه؟
توضیحش سخته. خیلی سخت...
همین قدر بگم که ماجرای زندگی حضرت موسی علیهالسلام و مخصوصا همین بخشی که گفتم جذابترین قسمتهای قرآنن برای من.
توقع داشتم این گوشی آریا۱ که خریدم یه چیز داغونی باشه که باهاش منت بذارم سر خدا بابت فداکاری و ایثار و جهاد اقتصادی و الخ. منتها نه تنها این طوری نیست؛ فکر کنم یه چی هم بدهکار شدم که با این قیمت مناسب همچین گوشیای خریدم.
+تا اینجا فقط دوربینش در حدی نبود که انتظار داشتم؛ بقیه ویژگیهای ظاهری، سختافزاری و نرمافزاری انصافا خیلی خوبه.
+بیاید امیدوار باشیم در ادامه یه مشکل خاصی پیدا کنه که فانتزی بنده محقق بشه :دی
+اولین پست با گوشی جدید:)
در تعجبم که گروهی برای دفاع از باطل، ظلم، وحشیگری و فساد (که خلاف عقل و فطرت آدمیزاد است) و تئوریزه کردن مبانیای خلاف نص صریح تاریخ و تجربه زندگی اجتماعی بشر، این همه انرژی و انگیزه تلاش و مبارزه و کار رسانهای دارند و عده دیگری در دفاع از حق و حقیقت و خروار خروار شواهد تاریخی و اجتماعی این همه سست و بینظمند!
+با ادای احترام به اشخاص و نهادهایی که از این قاعده مستثنا هستند که علیرغم بعضا گمنامی و قلت عددشان، هرچه داریم از اخلاص و پشتکار و نظم آنهاست.(ولو گهگاه اشتباهاتی هم کرده باشند)
اگر روزی کارگردان شوم
برای نقش آدم درستکار فیلم
فردی را پیدا میکنم
با چهرهای ساده
و چشمهایی خیلی معمولی
برای نقش آدم جنایتکار داستان هم
کسی را پیدا میکنم
با ظاهر آراسته
و لبخندی مهربان
زمان وقوع یک اتفاق خیلی بد در فیلم من
نه شب است
نه رعد و برق میزند
و نه باران میبارد
عشق
در یک روز معمولی نیمه آفتابی
که هیچ ویژگی خاصی ندارد
بین دو آدم
که هیچ ویژگی خاصی ندارند
_به جز همان دل مهربانی که میتواند عمیقا عاشق باشد_
اتفاق میافتد
دلتنگی میتواند
در یک صبح زیبای بهاری
در کنار شکوفههای تازه تازه سفید و صورتی
به اوجش برسد
و آدمها
برای رسیدن به چیزی که میخواهند
ممکن است پنجبار
_یک عدد ساده بدون هیچ خاصیت عجیبی_
یا بیشتر
زمین بخورند
در داستان فیلم من
در اوج گرفتاری
هیچ معجزه خاصی
اتفاق نمیافتد
کسی در نمیزند
کسی ناگهان زنگ نمیزند
که مشکلات را حل کند
تو هستی
و تنهاییت
و انقدر شکست میخوری
و اشتباه میکنی
تا بالاخره
راه را
پیدا کنی
خدای آدمهای قصه من
درگیر ظواهر نیست
در بند جزئیات بیاهمیت نیست
نگران زمان نیست
با اعداد رند حساب و کتاب نمیکند
دلسوزی بیجا ندارد
از اصولش کوتاه نمیآید
و فیلم آنقدر طول میکشد
تا بالاخره
آدمهای قصه هم
این را یاد بگیرند
یاد بگیرند که
زندگی واقعی
شبیه فیلمها نیست
هیچوقت هم نبوده
یاد بگیرند که
ما همگی
و دستهجمعی
با هم
«فیلمزده» شدهایم
و تصمیم بگیرند
سرنوشتشان را
عوض کنند
مطابقِ
قوانینِ
زندگیِ
واقعی.
ما به پرودگار عالم
به مبارزان راه حق در تمامی تاریخ
و در پهنه جغرافیا
به خودمان
به تک تک مردمان این سرزمین
و به همه آیندگان
تا جایی که از مرزهای حق و عدل بیرون نرود
و تا نقطهای که توان داشته باشیم
بدهکاریم
اما به گزافههای نفسانی شبهروشنفکران
هرگز! و مطلقا!
شده تو یه مجموعه مسئول باشی، قرار به انجام کار مشترک باشه، از هرکسی بپرسی کدوم کار براش راحتتره و خودت حاضر باشی هر کاری موند رو انجام بدی، هرکس خودش کارش رو انتخاب کنه، بعضی از پرمدعاترین اعضا، راحتترین قسمت رو بردارن، تو همون قسمت هم توقع داشته باشن کمکشون کنی، همین کارم انجام بدی، تو بخش خودت کسی کمکت نکنه ولی تو کمک کنی به بقیه، با این حال بازم کم بذارن و وقت اضافه بخوان، وقت اضافه بدی و بازم کار نکنن، بپرسی «ببین اگه نمیرسی بگو یه کاریش بکنیم» بگه «نه، میتونم»، بازم انجام نده، دیگه وقتی نباشه، مجبور بشی از کارای شخصیت و خواب و خوراک و استراحتت بزنی و کار رو تموم کنی که لنگ نمونه پروژه، بعد چون بیشتر کارها رو تو انجام دادی ناچار ارائه هم با تو باشه. با هر سختیای هست تمومش کنی، ارائه بدی و ماجرا تموم شه. به روی اون طرفم نیاری و بگی «بیخیال! ارزشش رو نداره.» بعد همون آدم و دقیقا همون آدم بیاد بگه «میتونستی بهترم توضیح بدیا!» و بگه «چرا همیشه باید تو ارائه بدی و تو چشم باشی؟» بعد هم باهات قهر کنه و بگه «من دیگه همگروه نمیشم با تو». بعد هم برای دفعه بعد، بره به کسایی که میخوان تو گروه تو باشن بگه «فلانی خیلی خودخواه و پرروئه. خیلی هم خودشیرینه»
از شدت فشار روحیای که بهت وارد شده، بری با همگروهیهای قبلیت (که وظیفه خودشون رو در حدی که باید انجام دادن ولی کاری به کار چیز دیگهای هم نداشتن) حرف بزنی و درددل کنی و بهت بگن «توام آخه کار سختی رو سپرده بودی بهش» یا «آخه توام میتونستی بهتر ارائه بدی دیگه. راست میگه»
شده اینا؟ برید تو یه مجموعه مذهبی ترجیحا مختلط (که پیچیدهتر بشه موضوع)، اینا رو تجربه کنید؛ بعد بیاید اینجا میشینیم با هم درباره این که چرا فلانی کاری نمیکنه صحبت میکنیم.
«موفقیت در جنگ هرگز نه به چگونگی موضع وابسته بوده، نه به کیفیت تسلیحات و نه حتی به تعداد نفرات واحدها؛ هیچوقت هم به اینها وابسته نخواهد بود... موفقیت در جنگ به یک چیز مربوط است و آن احساسی است که در دل من و در دل یکیک این سربازان وجود دارد...»
پ.ن طبق معمول بیربط: از آدمی که صرفا با داشتن پول و پارتیبازی به جایی رسیده که من با زحمت نتونستم یا تونستم برسم، بدم میآد؟ اصلا! اصلا چنین موجودی در حدی نیست که من ازش بدم بیاد؛ چون مطمئنم اگه تو جایگاه مشابه قرار بگیرم هرگز حاضر نیستم از این روشهای حقارتآمیز استفاده کنم.
اما ساختاری که این اجازه رو بهش میده، قطعا باعث ناراحتیه و باعث میشه ذهنم مدام درگیر این باشه که در یک زمانبندی کوتاه، میان و بلندمدت، چه کارهایی از دستم برمیاد برای تغییر این ساختار.
+هیچ اتفاقی یه شبه نمیافته. مقایسه مداوم جامعه در حال پیشرفت ما با تمدنی که نتیجه چند قرن عرق ریختن و البته غارتگریه، فقط انرژیهای مفیدتون رو میگیره.
یا به هر قیمتی شده فرار کنید و برید و اجازه بدید آدمهای باانگیزه، بدون عذابِ شنیدنِ غرغرهای مداوم شما، تلاش کنن و زحمت بکشن یا خودتون رو تبدیل کنید به یکی از همین آدمهای قوی و باانگیزه. از نظر من راه سومی وجود نداره.
+هزارتا ساختار سیاسی هم که عوض بشه، گرفتاریهای ما فقط به دست خودمون حل خواهد شد. با کار واقعی و بیوقفه. با انگیزه، امید و اعتماد به نفس. اگه تو ساختاری که تا این حد متکی به سنت و ارزشهای بومی این مردمه، نمیتونی کار کنی، مطمئن باش تو هیچ ساختار دیگهای هم نمیتونی. جمهوری اسلامی نعمته برای همه ما (حتی تویی که دغدغت اصلا و مطلقا دین نیست) و نعمت رو شکرش رو به جا میآرن نه که بابتش غر بزنن!