«دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا ندانند رقیبان که تو منظور منی» قشنگ معلومه «سعدی» اگه وبلاگنویس بود از این مبهمنویسهای آبزیرکاه میشد که یه جوری مینویسن آدم فکر میکنه این که کاری نداره بابا! آمار بازدیدش الکیه! بعد که میومدی خودت مثلش بنویسی میفهمیدی نخیر! از این خبرا هم نیست!
«حافظ» از اینا میشد که تنهایی آمار بازدید وبلاگها رو تو ایران چند تا پله جابهجا میکرد، انقدرم خوشبرخورد بود که همه عاشقش میشدن، انقدرم خوب ولی مرموز مینوشت که گهگاهی میومدی اتفاقی یه مطلبی رو تو بایگانیش پیدا میکردی میخوندی و همون، به طرز عجیبی، توضیح حالت تو اون لحظه بود.
«فردوسی» انقدر فاخر و خفن مینوشت که جای از ما بهترون بود وبلاگش. قالب وبلاگشم پر از نقش و نگارای ایران باستان بود. کلمات عربی هم استفاده نمیکرد کلا. تو همه پستاشم استاد کزازی نظر میذاشت.
«مولوی» قطعا دچار فیلترینگ میشد، بعد مثل حافظم نبود که یه جوری بالاخره سر و تهشو هم بیاره، همچین غد و یهدنده بود که وبلاگ اولش به اسم «مثنوی» رو کلا میبستن به خاطر بعضی مطالبش، بعد دیگه از سرخوردگی یه وبلاگ میزد به اسم «شمس» و شروع میکرد غزل مثلا عاشقانه گفتن ولی چون مخاطب یه سری غزلا «شمس»نامی بود و شمس اسم خانم نیست، هرچقدر توضیح میداد که عاقا این فرق میکنه و هر گردی گردو نیست و اصلا منظور من از شمس، در واقع «شمسی» و در واقعِ واقع «خورشید»ه، خیلی فایدهای نداشت. نهایتا هم پناهنده میشد ترکیه و همونجا میمرد.
«نیما»نامی هم یه وبلاگی داشت که اوایل خیلی کسی جدی نمیگرفتش، منتها جامعهٔ سرخورده از رفتن مولوی که دیگه حوصلهٔ فال گرفتن با نوشتههای حافظ و حرص خوردن از دست سادههای سخت سعدی رو نداشت، دورش جمع شدن و کمکم آمار بازدیدها و کامنتها انقدر بالا رفت و شاخ شد واسه خودش که دیگه کلا تاریخ وبلاگنویسی به قبل و بعد وبلاگ «افسانه» نیما تبدیل شد.
بعد هی همین طور وبلاگای مختلف با سبکای مختلف زیاد شدن تا این که کلا بلاگفا ترکید و ما اومدیم بیان. اینجا چون پسوند سایت سرویسدهنده از com. به ir. تغییر کرده بود، خودش کلا یه تحول بنیادین محسوب میشد که جا داره بعدا مفصلتر در موردش حرف بزنیم.
سپاس که تا اینجای برنامه با ما همراه بودید :)
+اگه دوست داشتید، تو نظرات ادامش بدید :)