تلاجن

تو را من چشم در راهم...

من قاتل هستم

چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۴۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

از این گلایی بود که واقعا گل نیستن. یه مشت برگ سبز گوشتی بود تو یه گلدون سادهٔ کوچولوی پلاستیکی. از یه نمایشگاه دانشگاهی خریدمش بذارم تو اون گلدون سفید با طرح گل‌گلی آبرنگی که یکی از بچه‌ها برام خریده بود.

اسم نداشت. یعنی از فروشنده پرسیدم «اسمش چیه؟» فقط گفت «از تیرهٔ گل نازه.» خوب شد اسم نداشت ولی. این طوری عذاب وجدان آدم کم‌تره. و البته ناز بود واقعا. 

من خب، یکم روحیات شاعرانه دارم. اشیا برای من واقعا شی نیستن، مثلا از گوشیم وقتی از دستم می‌‌افته عذرخواهی می‌کنم، وقتی کیف جدید می‌خرم، به قبلیه می‌گم «فکر نکن دیگه دوستت ندارم» و حتما گهگاهی می‌برمش بیرون که ناراحت نشه و فکر نکنه چون قدیمی شده دیگه برام مهم نیست. کفشمو درست می‌ذارم تو جاکفشی، فکر می‌کنم اگه کج‌و‌کوله باشه، شب نمی‌تونه درست بخوابه. لنگه‌های جورابا و دستکشا حتما باید کنار هم باشن. گاهی که بعد جمع کردن لباسا از رو بند، یکی از لنگه‌ها نیست، خیال می‌کنم حتما الان این دوتا که از هم دور شدن دارن غصه می‌خورن و دوست دارم زودتر پیدا شه. پیش اومده سه تا سکه پونصد تومنی تو کیفم بوده و وقتی لازم شده یکی‌شو بدم به راننده، فکر کردم الان کدوم دوتا از اینا با همن که اون یه‌ دونه تکی رو بدم و اینا رو از هم جدا نکنم.

یه همچین آدم خل‌و‌چلی، به نظرتون با یه گلدون گل، هرچقدر هم کوچیک باشه و هرچقدر هم واقعا گل نباشه، چه طوری برخورد می‌کنه؟

باهاش حرف می‌زدم، قربون صدقش می‌رفتم، حواسم به آب و خاک و نور و گرما و سرماش بود تا این که کم‌کم برگاش زیاد شد. از اون گلدون پلاستیکی، بردیمش تو گلدون سفیده. ولی کم‌کم دیگه اون گلدون سفید هم براش کوچیک شد، و منی که کل هدفم از خریدنش، پر شدن همون گلدونه بود، دیگه حس کردم حوصله‌شو ندارم و فهمیدم اشتباه کردم. باید کاکتوس می‌خریدم که دیر رشد کنه و تندتند نیاز نداشته باشه بهش آب بدی و گلدونش رو عوض کنی. همون موقع‌ها یکی از هم‌اتاقیام یه گلدون بزرگ واسه خودش خرید. از این گلدونای هلالی سفید که گل من رو اگه توش می‌کاشتیم، خوشگل می‌شد. نمی‌دونم پیشنهاد من بود یا دوستم که قرار شد گلم رو بدم بهش. دم‌دمای عید بود و ما داشتیم برمی‌گشتیم خونه تا بعد تعطیلات. گلدون رو با خودم نبردم. گذاشتم بمونه خوابگاه. دیگه اصولا بود و نبودش برام فرق نمی‌کرد. فوقشم کلا پژمرده می‌شد. قولم به دوستم هم خیلی جدی نبود. بی‌خیال گلم شدم. گذاشتم بمونه و خشک شه. 

رفتیم و وقتی بعد بیست روز برگشتیم، گل ناز نازک‌نارنجی‌ من در کمال ناباوری، سالم و زنده بود. من سرمو تکون دادم که «عجب جونی داره این» و هم‌اتاقیم خوشحال شد که می‌تونه بکاردش تو گلدون جدیدش. تو همون روزای اول بعد تعطیلات، یه باری که رو میز اتاق داشتم بهش آب می‌دادم خطاب به یکی از دوستام که اومده بود اتاقمون گفتم «این گل من رو یادته؟ گذاشته بودم تو تعطیلات همین جا بمونه بپوسه، ولی هنوز خشک نشده. برگشتیم دیدیم سالمه»

و...

و همون شد. گلی که همهٔ مدت تعطیلات رو بدون آب دووم آورده بود، چند روز بعد خشک شد و انداختیمش دور. هم‌اتاقیم تو ذوقش خورد که باید حالا بره پول بده یه گل دیگه بخره و من گذاشتم به حساب این که لابد یادمون رفت بهش آب بدیم و...

گل نازم مرد و اصلا نمی‌تونم این فکر رو از سرم بندازم بیرون که همون جملهٔ بی‌رحمانهٔ من باعث مرگش شد...

می‌دونید، اغلب انواع باکتری‌ها رو نمی‌تونیم تو محیطای سادهٔ آزمایشگاهی کشت بدیم. یعنی همین باکتری که از دار دنیا فقط یه دونه سلول داره، می‌فهمه تو محیط طبیعی خودش نیست و تکثیر نمی‌شه.‌ زنده است ولی علایم حیاتی نداره. همین باکتری ناچیز ناقابل تو تنهایی دووم نمیاره و حالش بده، پس خیلی هم بیراه نیست اگه اسممون رو گذاشتن اشرف مخلوقات.

اشرف مخلوقات اون موجودیه که می‌تونه سال‌ها تنها باشه و به این تنهایی عادت هم بکنه. همهٔ علایم حیاتیش سرجاش باشه و تازه از ته دلم بخنده. از ته دل خوشحال باشه. انرژی و هدف و برنامه و همه چیز داشته باشه ولی تنها باشه. وقتی اون باکتری تک‌سلولی که حتی هستهٔ سلولی واقعی نداره، می‌فهمه نمی‌شه تنهایی زندگی کرد، تو می‌تونی آدمی‌زاد باشی، میلیون‌ها سلول تمایزیافتهٔ فوق پیشرفته داشته باشی، پیشرفته‌ترین گونهٔ جانوری از جهت تکامل سیستم عصبی مرکزی باشی، انواع و اقسام پیچیدگی‌های جسمی و روانی رو داشته باشی ولی اینو نفهمی. مجبور باشی که نفهمی. مجبور باشی صاف تو چش اونی که دلش می‌خواد بپوسی نگاه کنی و بازم ادامه بدی.

اینه که ما رو اشرف مخلوقات کرده... ما می‌تونیم یه پلانکتون تنها باشیم تو عمیق‌ترین نقطهٔ اقیانوس و بازم ادامه بدیم. کاری که اون موجود تک‌سلولی میکروسکوپی هم می‌دونه چقدر غیرممکنه...کاری که همون پلانکتونه هم انجام نمی‌ده.

 

عزیزانم، تو چشای آدما نگاه نکنید بهشون بگید «گذاشته بودمت بپوسی». به آدما بی‌محلی نکنید. آدما رو نکشید...

 

+می‌خواستم نظرات رو ببندم. ولی بعد فکر کردم خب که چی؟ مثلا من حالم بده الان و نمی‌خوام در موردش حرف بزنم؟ واقعیت اینه که من دیگه کلا قابلیت دارم راجع به هرچیزی حرف بزنم. حال عمومیم خوبه، ولی مثل حال عمومی همون آدمیه که یهو قلبش می‌گیره و وایمیسته. حداقلش اینه تا قبل وایستادنش می‌شه خوشحال بود. جدی و سخت نگرفت. ولی خب، نمی‌شه چیزی رو انکار کرد. نمی‌شه از یه اتفاق محتوم فرار کرد. اگه قراره قلبت یهو وایسته، بهترین کار اینه سعی کنی بخندی اون لحظه و چون نمی‌دونی کی وایمیسته، بهتره کلا در حال خندیدن باشی. این کاریه که من دارم انجام می‌دم.

+مسئله، سیاسی-اجتماعی-خانوادگی نیست. گرچه اینا هم هست. ولی اصل قضیه ذات این دنیاست. حالمو دیگه داره به کلی به هم می‌زنه. جمع کنیم بریم بابا. بسه دیگه.

پویش موثرترین وبلاگ‌ها

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۱۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

اول از همه ممنون از نویسنده وبلاگ نون و قلم به خاطر راه‌اندازی این پویش و تزریق شور و هیجان به فضای بیان با طرح این سوال خوب، اونم تو این دوره زمونه‌ای که مد شده هی دونه‌دونه ملت جمع می‌کنن می‌رن! این چه وضعیه عاقا؟ بنده به عنوان یکی از  سردمداران حرکت «تا فلان هدفت محقق نشده حق نداری فلان کار رو انجام بدی» تو زندگی واقعی که به نظرم تا نزدیک اواخر این مسیر رو رفتم (مثلا تو یه مورد، پنج سال یکی از آدمایی که دوستش داشتم و اونم خیلی دوستم داره رو سر همین مسخره‌بازیا ندیدم!) خدمتتون عرض کنم که البته شرایط آدما متفاوته و برای همه نمی‌شه یه نسخه پیچید، ولی کلا شما معطل نباش فلان وقت و اوضاع، شرایط خاصی پیش بیاد تا حالت خوب باشه، اگه نوشتن جزئی از وجودته بنویس. اصلا تلخ بنویس ولی تو همین تلخ نوشتن خلاق باش. از همین تلخی استفاده کن واسه تمرین خلاقیت اصلا! ولی نزن زیر بساط! خدا رحمت کنه نادر ابراهیمی عزیز رو. «دیگر هیچ معجزه‌ای در کار نیست» عزیزانم! منتظر و معطل یه اتفاق مبهم نباشیم. بندگی و شادی و حال خوب و اصولا زندگی واقعی، دقیقا تو همین گرفتاری‌ها و نداری‌ها و شکست‌های عاطفی و بی‌پولی‌ها و .... باید اتفاق بیفته و این دنیا ذاتش همینه اصولا و ... [از منبر پایین آمده، محجوبانه به التماس‌ دعاها پاسخ می‌دهد و ضخامت پاکت سفید را یواشکی ارزیابی می‌کند :دی]

 

و اما بعد، اولا همین‌ اولش سنگامون رو وا بکنیم خوبه. ببینید، واقعیت اینه که شما با یه آدم طبیعی به عنوان نویسندهٔ این وبلاگ مواجه نیستید. چرا؟ عرض می‌کنم، یه نمونش این که این آدم خیلی با دقت و بر اساس معیارهای پیچیده‌ای یه سری وبلاگ‌ رو انتخاب کرده گذاشته تو بخش «وبلاگ» وبلاگش، ولی در عین حال، خودش همهٔ اون وبلاگا رو نمی‌خونه! بعد اون وقت یه سری وبلاگ رو این‌جا جزء وبلاگ‌های موثر (و واقعا هم موثر) اسم برده که ولی تو اون بخش «وبلاگ» نیستن.

بعد از اون طرف، تا این لحظه که داره اینا رو می‌نویسه بین همهٔ وبلاگایی که می‌شناسه، سه‌تا وبلاگ هستن که واقعا از ته دل خلاقیت و توان نویسنده‌هاش رو تحسین کرده و احساس کرده تنها وبلاگایی هستن که حتی اگر تلاش و تمرین هم بکنه نمی‌تونه شبیهشون بنویسه، با این حال، اسم هیچ کدوم از این سه‌تا وبلاگ رو تو فهرست وبلاگ‌های موثرش نیاورده! فلذا، با موجود نسبتا پیچیده‌ای در حوزه برخورد با وبلاگ‌ها مواجه هستید و نبود اسمتون تو فهرست زیر، به هیچ‌وجه به مفهوم جذاب یا مفید نبودن وبلاگتون از نظر من نیست. اینا رو هم از باب عذرخواهی نمی‌گم (مگه نیاز به عذرخواهی هم هست اصولا؟!) فقط خواستم کلا در جریان باشید. ممنون که در جریانید الان :دی

و اما بریم سر اصل مطلب؛ راستش من دوست داشتم اینا یا هشتا بشن یا چهارده‌تا که همهٔ پیشنهادات موجود تو قوانین پویش رو رعایت کرده باشم که خب نشد. یعنی تعدادشون شد پونزده‌تا فقط برای این که من ضایع شم:| علی ای حال، می‌ریم که داشته باشیم فهرست وبلاگ‌های موثر رو به انتخاب نویسنده وبلاگ تلاجن:

 

۱.Daily me: وبلاگ آقای چارلی، آخرین وبلاگیه که به فهرست «وبلاگ» تلاجن اضافه شده، ولی همزمان چون نویسندهٔ این وبلاگ، جوون‌ترین وبلاگ‌نویس زنده‌ایه (:دی) که‌ من وبلاگشو می‌خونم، گفتم خوبه از ایشون شروع کنم.

با یه وبلاگ‌نویس کمابیش کم‌سن‌و‌سال ولی در عین حال باهوش، فهمیده و حرفه‌ای رو‌به‌رو هستیم که علاقش به یکی از شاخه‌های علوم تجربی (فیزیک) از وجوه شباهت من و ایشون محسوب می‌شه (البته من به زیست و شیمی بیش‌تر علاقه دارم، از باب علوم تجربی بودنش گفتم) ایشون از نسل در حال انقراض آدم‌هایی هستن که عرض زندگی رو جدی گرفته و علی‌رغم جمیع مخالفت‌ها و گرفتاری‌های احتمالی، رفته دنبال علاقش تو دانشگاه و خیلی هم دوست‌داشتنی از این علاقه می‌نویسه و در دوره زمونه‌ای که عشق، خلاصه شده تو یه سری تصاویر و‌ جملات مضحک و تکراری، داریم نوشته‌های یک «عاشق علم» رو می‌خونیم تو‌ یه وبلاگ خوشگل و دوست‌داشتنی که از قضا نویسندش تعامل مودبانه و قشنگی هم‌ داره با مخاطباش. فلذا وبلاگ ایشون یکی از وبلاگ‌های موثره برای من:)

 

۲.تنها دویدن: رها از دوستای قدیمی منه و البته قرار گرفتنش تو این فهرست به دلیل دوستی قدیمی‌مون نبوده. اولا بعد از رفیق، بیش‌ترین تعامل، شباهت فکری و سلیقه‌ای رو با رها دارم و ثانیا گرچه خیلی وقت نیست که شروع کرده به نوشتن (و مفتخرم که مشوقش بودم تو این مسیر) ولی جدا و واقعا خوب می‌نویسه. هم دغدغه‌هاش برام جذابه و هم نحوهٔ بیانشون. رها هم (با یه کوچولو اغماض) جزء همون دسته‌ایه که تو زندگی رفته دنبال علایقش و جدای این که واقعا به عنوان یه وبلاگ موثر دوست داشتم اسمش رو بیارم، یکمی هم قصدم معرفیش بود به عنوان وبلاگی که کمابیش تازه شروع کرده به نوشتن. دنبالش کنید و بخونیدش به نظر من:) ضرر نمی‌کنید:)

 

۳.بیمارستان دریایی: دکتر یونس البته فعلا نمی‌نویسن ولی وبلاگشون به نظرم از وبلاگای موثر بیانه. روحیهٔ دقیق و پرانرژی‌ای دارن که برام جذابه و اطلاعات و تحلیل‌هاشون هم اغلب خوندنی و مفیده. فعلا به‌روز نمی‌شه ولی بایگانیشون خداروشکر هنوز در دسترسه. به امید این که به زودی برگردن:)

 

۴.شباهنگ: قاعدتا نمی‌شه حرف تاثیرگذاری باشه و از نسرین عزیز حرف نزنیم:) نکتهٔ خیلی جذاب در مورد علاقهٔ من به وبلاگ شباهنگ اینه که من خودم هرگز و عمرا حاضر نیستم خاطرات زندگیم رو این طور با جزئیات برای خواننده‌ها تعریف کنم ولی در عین حال به همون اندازه برام جالبه که نوشته‌های کسی که این طوری می‌نویسه رو بخونم:) یه چیزی تو این روحیه هست که خود من فاقد اون هستم و احتمالا همین، موضوع رو برام جذاب می‌کنه. جالب‌تر این که بهتون بگم تابستون پارسال با دو تا روزانه‌نویس آشنا شدم، یکیش نسرین و یکی هم یه وبلاگ دیگه که به دلایلی نمی‌خوام اسم ببرم و این دو نفر با نوشتن موقعیت‌های عادی زندگی و رفتارها و واکنشش‌هاشون تو اون موقعیت‌ها، من رو غیرمستقیم متوجه چندتا از عیب‌های مهم شخصیتیم کردن، تا جایی که یادمه می‌خواستم یه مطلبی بنویسم به اسم «وبلاگ‌درمانی» و مفصل توضیح بدم این روزانه‌نویسی که شخصا قبلا باهاش مشکل داشتم، چقدر حرکت جالب و مفیدی می‌تونه باشه.

از نظر نحوهٔ تعامل با مخاطب هم که واقعا نسرین نیاز به تعریف نداره:) برای ایشون هم دعا می‌کنیم به زودی برگرده به عرصهٔ نوشتن:)

 

۵.اجتماعی‌نویس: نویسندهٔ این وبلاگ قبلا یه وبلاگ برای معرفی کتاب داشتن و الان چندوقتی هست این وبلاگ‌ رو زدن و گرچه متاسفانه خیلی کم می‌نویسن، ولی همهٔ شاخصه‌های یه وبلاگ خوب رو از قالب تا فونت و عکس‌های اختصاصی پست‌ها، تا حتی انتخاب دقیق و جالب عکس پروفایل (بخونید حتما دلیلشون رو برای انتخاب عکس پروفایلشون تو بیان) تا قدرت قلم خوب و نگاه‌های تازه، تو وبلاگشون پیدا می‌شه. برای ایشون هم دعا می‌کنیم بیش‌تر بنویسن:)

 

۶.حریم خصوصی: وبلاگ حریم خصوصی حقیقتا مستغنا است از تعاریف و تماجید من. برای آقای میرزا هم دعا می‌کنیم زودتر برگردن به عرصهٔ نوشتن. واقعا از اون وبلاگ‌ها بودن که‌ وقتی به‌روز می‌شدن من تا کلیک کنم رو اون ستاره روشن طلایی و مطلب رو ببینم، پر از ذوق بودم و خوشحال می‌شدم:)

 

۷.در آن نیامده ایام: وبلاگ آقای حسن صنوبری، شاعر و فعال فرهنگی. ایشون هم قطعا به تعریف و توصیف من احتیاج ندارن. بازمانده سبک دورهٔ طلایی وبلاگ فارسیه وبلاگ ایشون و ستارهٔ ایشون هم وقتی روشن می‌شه شخصا خوشحال می‌شم:) خوشبختانه ایشون هنوز می‌نویسن و‌ فعلا نیاز به دعای بازگشت نیست:)

 

۸.روزنوشت‌های دکتر: وبلاگ دوست‌داشتنی دکتر میم که حقیقتا نمی‌دونم چرا ولی تصورم این بود اگه همه هم برن، ایشون می‌مونن و می‌نویسن که خب، زندگی همیشه و تو همهٔ مسائل تا حال آدم رو نگیره بی‌خیال نمی‌شه:| برای توضیح و تعریف وبلاگ ایشون هم باز کلمات مناسبی ندارم واقعا و برای نحوهٔ تعامل فوق‌العاشون با مخاطب هم. در این حد که پیش اومده چیزی ازشون پرسیدم و‌ جواب دادن و قضیه گذشته و بعد چند وقت بعد وسط این همه کار و مشغله و سفر و... وقتی یه اتفاق جدید در مورد اون موضوع مورد بحث افتاد، یادشون بود و با این که کلا موضوع رد شده بود و منم چیزی نگفته بودم ولی چون می‌دونستن احتمالا برام مهمه، اومدن و برام نظر گذاشتن و بهم اطلاع دادن. حقیقتا فراموش نمی‌کنم این رفتار رو. برای ایشون هم قطعا دعا می‌کنیم برگردن ان‌شالله:)

 

۹.اقلیما: واقعا می‌شه اسمی از اقلیمای عزیز نیاورد با این همه حس و حال خوب که تو وبلاگش هست؟:) نگاه اقلیما به مقولهٔ دین از بعضی جهات شباهت زیادی داره به نگاه خود من و یه سری از شخصیت‌های موردعلاقه و رجوعمون انقدر شبیه بود که یه بار بهش گفتم احتمالا خواهر دوقلوی گمشدهٔ منه و بعد که دیدیم از نظر زمانی و تاریخ تولدامون این فرضیه رد می‌شه تصمیم گرفتیم فامیل درجه یک باشیم تا این علایق مشترک توجیه بشه:) آخرین بار قرار شد چون من از دار دنیا یه خاله بیش‌تر ندارم، خالم باشه :دی وبلاگ خاله اقلیما رو هم برای خوندن پیشنهاد می‌دم قطعا:)

 

۱۰.صالحه+: صالحهٔ عزیز یه جور صداقت ویژه داره تو نوشته‌هاش که دوستش دارم. هرکسی نمیاد انقدر صادقانه از اشتباهاتش بنویسه و دقیق موشکافی‌شون کنه و علی‌رغم این که تو این فضاها، این کار به قضاوت‌های بعضا نادرستی منجر می‌شه، ولی این اصرارش به نشون دادن یه تصویر واقعی از خودش رو واقعا دوست دارم. برای این گرفتاری اخیرش هم دعا می‌کنیم که درست و برطرف بشه ان‌شالله:)

 

۱۱.فیشنگار: فکر نمی‌کنم واقعا کسی بتونه تاثیر وبلاگ ایشون رو تو فضای بیان انکار کنه. جدای از اون، تو مسئلهٔ ارتباط و تعامل با مخاطب، ایشون روش ویژه و منحصر‌به‌فردی دارن تو برخورد با نظرات که گرچه بعضا حرص آدم رو درمیاره ولی انصافا جالبه. نکتهٔ بعدی طیف گستردهٔ سلایق متفاوته تو وبلاگ ایشون که واقعا مدیریتش کار هرکسی نیست. از این جهت شباهنگ‌ هم واقعا مدیریت خوبی داره. توانایی‌‌ای که من عمرا ندارم :دی

 

۱۲.بازتاب نفس صبحدمان: و یا در واقع کلبهٔ آروم آرامش‌بخش خانم الف:) ایشون‌ جزء اون وبلاگ‌نویس‌هایی هستن که سبک ویژهٔ خودشون رو دارن و قطعا جزء اون فهرست وبلاگ‌نویس‌هایی هستن که آدم دلش می‌خواد از نزدیک ببینتشون:) خانم الف عزیز، من هنوز عکس اون دفترچه‌ای که چند سال پیش قبل سفر مشهدتون، اسم وبلاگ‌نویس‌ها رو توش نوشته بودید، تو گوشیم دارم:) 

 

۱۳.هیولای درون: این وبلاگ هم قطعا از وبلاگ‌های تاثیرگذار بیانه. تنوع موضوعی، توانایی قابل‌قبول نویسنده تو بیان مطالبش، طیف گستردهٔ مخاطبین و صداقت و مخصوصا انصاف نویسنده به نظرم غیرقابل انکاره. غیر اینا، یه روحیه‌ای برای راه انداختن دورهمی و دور هم جمع کردن آدما تو وجود نویسنده هست که خیلی خوب درکش می‌کنم، من خودمم نقش چسب‌نواری رو دارم تو دورهمی‌های دوستانه و مدام دوست دارم بچه‌ها رو به شکلای مختلف دور هم جمع کنم و معمولا تو قرارام، ساعت و محل قرار رو و این که کجا بریم رو من پیشنهاد می‌دم و...

این وبلاگ هم اخیرا بسته شده، ولی آیا ما باز هم دعا می‌کنیم برای برگشتن نویسنده؟ خیر! خسته شدیم از بس تو این پست دعا کردیم:| ببینید چی کار کردید با فضای بیان:| ای بابا!

 

۱۴.هُدِس: فهرست رو با یکی از اعضای کم‌سن بیان شروع کردم و با یکی دیگه از جوون‌ترها تموم می‌کنم. وبلاگ هدس رو خیلی وقت نیست که می‌خونم ولی انصافا به نسبت سن‌وسال نویسنده، با قلم توانایی رو‌به‌رو هستیم که اگه تو همین نقطه متوقف نشه، آیندهٔ نوشتاری خوبی براش قابل تصوره ان‌شالله:)

 

و اما...

و اما جایزهٔ ویژهٔ هیئت داوران اهدا می‌شه به وبلاگ دوست‌داشتنی و البته مدت‌ها پیش تعطیل‌شدهٔ «تو فقط لیلی باش». وبلاگی که قریب به پنج ساله تعطیل شده ولی هنوز گوشه و کنار بیان می‌بینم خانم‌هایی رو که از تاثیر این وبلاگ و جهان‌بینی نویسندش روی شخصیت و زندگیشون می‌نویسن. وبلاگی که کمک بزرگی کرد به من برای تکمیل نظراتم در مورد مسائل زنان و گرچه من زمانی پیداش کردم که دیگه تعطیل شده بود، ولی روح زنده‌ای داشت بازم. جایزهٔ ویژه رو می‌دم به خانم رضوان عزیز، نویسندهٔ این وبلاگ (که ظاهرا هیچ‌کس تو مجازی خبری ازشون نداره ولی ان‌شالله هرجا هستن خودشون و خانوادشون سالم و سلامت باشن) که چندساله نمی‌نویسه ولی هنوز وبلاگش محل رجوع خواننده‌هاست. جایزهٔ ویژه رو بهشون می‌دم چون احساس می‌کنم یه نیت پاک و اخلاص ویژه‌ای تو کارشون بوده که همچین تاثیری روی قلمشون گذاشته. جایزه رو به ایشون می‌دم تا یادمون باشه این طوری وبلاگ بنویسیم که وقتی هستیم یا می‌ریم، به هرحال مفید و موثر باشیم. وقتی با عشق می‌نویسی، این عشق جاری می‌شه تو زندگی خواننده‌هات، حتی اگه به هر دلیلی دیگه نباشی «ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام» تو:)

 

خب، این از فهرست وبلاگایی که پیشنهاد می‌کنم بخونیم، ولی یه پیشنهاد دیگه هم دارم و اون در مورد وبلاگاییه که می‌خوام پیشنهاد کنم نخونیمشون! بیاید همه با هم تصمیم بگیریم وبلاگ کسانی که به برتری ذاتی یکی از دو جنس زن یا مرد به اون یکی اعتقاد دارن رو نخونیم و بذاریم تو تنهایی خودشون....

بعضیا رو واقعا نباید خوند، نباید براشون نظر گذاشت، باید حس کنن که حرفاشون چقدر بی‌اساسه، بلکه از دست این افکار جاهلی و قرون وسطایی راحت شیم. می‌شه یعنی؟

 

ممنون اگه تا تهش خوندید:)

 

بعدنوشت: دعوت؟ از اون‌جایی که خیلی آدم بی‌جنبه‌ایم و اگر از کسی دعوت کنم‌ و ننویسه ناراحت می‌شم، ترجیح می‌دم دعوت نکنم از کسی :دی ولی جدا پیشنهاد می‌کنم بنویسید اگر می‌تونید:)

ما هنوز هستیم :)

پنجشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۵۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

اگه توییتر واسه روزای سخت، فیسبوک مال روزای بد، تلگرام مال روزای پرت و اینستا مال روزای خوب زندگی باشن، وبلاگ مال همهٔ روزای زندگیه. وبلاگ، زندگی واقعی آدمای ظاهرا غیرواقعیه. وقتی از وبلاگ‌نویسا حرف می‌زنیم انگار داریم راجع به یه مشت اسم مستعار امنیتی صحبت می‌کنیم؛ مثلا: «دیدی غمی تو این پست آخرش چی نوشته بود؟»، «فیشنگار اومده بود برام نظر گذاشته بود که ...»، «بذار از این جغد عروسکیه عکس بگیرم واسه شباهنگ»، «رفتم واسه پویش نون و قلم نظر بذارم، بعد...» اینا جملات مکالمات ما وبلاگ‌نویساست. زبان رمزی ویژهٔ خودمون که به نظر بقیه بی‌معنی یا خنده‌داره، ولی ما پشت هر کلمه، شخصیت یه آدم رو می‌شناسیم که با خوشی‌هاش خوش‌حال می‌شیم، از ناراحتی‌هاش غصه می‌خوریم، براش دعا می‌کنیم و به خاطرش وقت می‌ذاریم، همدیگه رو دعوت می‌کنیم به نوشتن، به عمیق‌تر شدن، بهتر شدن و گرچه گاهی از دست هم دلخور هم می‌شیم ولی مهم‌ترین قسمت ماجرا اینه که تو این دورهٔ هجوم شبکه‌های اجتماعی، اسم و عکسمون رو قایم می‌کنیم و دلمون می‌خواد فارغ از این اسامی و تصاویر، آدما به افکارمون توجه کنن. ماها هنوز داریم تلاش می‌کنیم فکر کردن، کتاب خوب، موسیقی و فیلم و تئاتر خوب نشون هم بدیم. تلاش می‌کنیم مودبانه حرف بزنیم، بالغانه با اختلاف‌نظرها برخورد کنیم و حرفای تازه و مفید واسه هم داشته باشیم.

هیچ مناسبتی نداره ولی دلم می‌خواست این آخر سالی، دعوت کنم از همهٔ اونایی که می‌خوان برن، که اگه اگه می‌تونن بمونن و از همهٔ اونایی که رفتن که اگه اگه می‌تونن برگردن و از همهٔ خواننده‌های بدون وبلاگ که اگه می‌تونن اضافه بشن به جمع وبلاگ‌نویسا... هیچ‌جا وبلاگ نمی‌شه رفقا... بیاین چراغش رو روشن و پرنور نگه داریم :) 

به امید یه سال وبلاگی پربارتر :)

پست بعدی: پویش معرفی وبلاگ‌های موثر

ردّی...

چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۲۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

 
 
روزگار خوبی بود اون دوره‌ای که اینا مد شده بودن... یه پنج‌شیش‌تایی دارم ازشون و انقدر دوستشون دارم که واسه هر کی تونستم فرستادم. این یکی رو از همه بیش‌تر دوست دارم و به هر کی فکر می‌کردم احتمالا غم و شوق توامان پشت این عکس رو درک می‌کنه، به هر آدمی حس کردم بهش نیاز داره، نشونش دادم.
بین اون پنج شیش‌تا، این از همه عجیب‌تره، از همه دوست‌داشتنی‌تر و از همه نزدیک‌تر به من. مخصوصا به خاطر استفاده از آیهٔ قرآن برای خلق همچین عاشقانه‌ای...
 
 
+ «همانا خداوند فرمان می‌دهد که امانات را به صاحبانشان برگردانید...»
_ قلبم را به من برگردان...

 
 + اینم مال شما:
 

کاکائو

سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۵۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

در راستای امتحان کردن کاکائوهای مختلف، اخیرا ۹۶درصد پارمیدا خریدم و تللللللللخ بود عاقا! تللللللللخ! 

یه حد و مرزی واسه روشنفکربازی باید قائل شد به نظرم. این طوری هم دیگه خوب نیست :|
 
+ عمیقا نیازمندیم به کسی که تو این روزای سرد، دعوتمون کنه به یه لیوان بزررررگ شکلات داغ! (همون هات‌چاکلت شما :دی)
+ عکس فعلی پس‌زمینه گوشیم هستن ایشون :) 
 
بعدنوشت: باور بفرمایید عکس کاملا تزئینیه و هیچ ربطی به قیافهٔ شکلات‌های تخته‌ای ساده‌ای که من می‌خرم نداره و ما اصولا از اون خونوادهاش نیستیم :دی
 
 

حکمت شمارهٔ nم (۲)

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۰۲ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

خداوند باید برای یاری رساندن به ما، دلیل محکمه‌پسند داشته باشد. روز قیامت، وقتی کفار و مشرکین بپرسند «خدایا، چرا به این گروه کمک کردی و به ما کمک نکردی؟» جوابش این نیست که «چون این‌ها زیارت عاشورا می‌خواندند.» جوابش این است که «این‌ها هم مثل شما، با نظم و تلاش و برنامه‌ریزی و سحرخیزی‌ و کم‌خوابی و پرهیز از سرگرمی‌های بیهوده، برای ساختن دنیایشان تلاش کردند، اما در کنار این‌ها، نیتشان، اجرای اوامر من بود و برای رسیدن به هدف، مثل شما دست به هرکاری نزدند. در کنار این‌ها، نماز را اقامه کردند و کنار مظلومین ایستادند و به خاطر تلاش مضاعفشان، کمک مضاعفی نصیبشان شد.»

این جوابی است که خدا به معترضان می‌دهد و ما را واجد تلاش بیش‌تر (و تلویحا متحمل رنج و سختی بیش‌تر) معرفی می‌کند، ولی...

ولی خوب است من و تو این را بدانیم که با نیت درست و با اعتقاد به خواسته‌های پروردگار عالم، زندگی کردن، اتفاقا همین زندگی دنیایی را هم لذت‌بخش‌تر و آرامش‌بخش‌تر می‌کند، چه، موفقیت، یعنی «وفق» با قوانین در جهت رسیدن به اهداف صحیح و آیا قوانین عالم، چیزی است جز آن‌چه پروردگار ما فرموده؟

و این است معنای سعادت دنیا و آخرت. معنای فوز عظیم...

ایدئولوژی

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۵۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

در جریان کشورهای دیگه نیستم؛ ولی تو این مملکت سال‌هاست که ایدئولوژی حرف اول رو می‌زنه. واسه همینم وقتی گروهی سرکاره که نگاهشون رو قبول داری، مشکلات رو برای رسیدن به اهداف خاص مدنظرت طبیعی می‌دونی (نمی‌گم نظر بدیه یا صرفا توجیهه) بعد وقتی گروه مقابل میاد روی کار، همون مشکلات رو چندین برابر بزرگ می‌کنی و‌ نکتش این‌جاست که طرف مقابل هم مثل خودته.

نمی‌گم مزیت‌ها و معایبِ بودنِ همه یکیه، ولی نگاه آدم‌های تاثیرگذار هر جریان، عمدتا همینه. ایدئولوژی، آدم‌ها رو قانع می‌کنه برای تحمل و توجیه هر چیزی.

این‌جا، تا اطلاع ثانوی، همه چیز ایدئولوژیکه. همه چیز.

 

+ درسی که دبیرستان و دانشگاه خوندم و کاری که انجام می‌دم، سر سوزنی ربط نداره به چیزایی که این‌جا می‌نویسم. دو‌تا دنیای کاملا متفاوتن. حس دکتر جکیل و آقای هاید می‌ده به آدم :دی

هنوز برام مبهمه کار درست چیه

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۰۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

تو یکی از پاساژهای تقریبا لوکس شهر دارید قدم می‌زنید و خانومی رو می‌بینید که شال و روسری نداره. موهاشو از پشت بسته و کاپشن و شلوار تنشه.

الف) خب؟ به تو چه؟

ب) یعنی مملکت نابود بشه، گرفتاری شما مذهبیا تا تهش یه مشت موئه فقط؟!

ج) باید مودبانه باهاش صحبت می‌کردی. به هرحال قانون بد بهتر از بی‌قانونیه.

د) اصلا سمت اینا نریا! آماده‌ان دعوا درست کنن فیلم بگیرن بفرستن واسه اون زنه. اسمش چی بود؟ همون زنه که موهاش فرفریه.

ن) باعث تاسفه همچین چیزی رو این‌جا می‌نویسی. آزادی پوشش حداقل حق هر انسانیه.

و) صبح به‌خیر! تازه دیدی؟!

ه) ببین اگه امر به معروفم باشه مال وقتیه که تو بدونی طرف اصرار داره رو کارش. تو که چیزی نمی‌دونی، وظیفه‌ای هم نداری.

ی) باید تذکر می‌دادی. واسه ترس خودت توجیه درست نکن.

 

 

پ.ن: من چیزی نگفتم.

طبیب

چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

انسان معاصر به چی نیاز داره؟

به یکی از همون طبیب‌هایی که تو داستان اول مثنوی بود. به کسی که نبضت رو بگیره و بفهمه دلت کجاست...

 

بی‌ربط: دوستان عزیز فرهنگستان!

ما اگر از «درازآویز زینتی» هم بگذریم از مصوبهٔ  قرار دادن «  ٔ » به جای «ی» نقش‌نمای اضافه نخواهیم گذشت :|

دست این دل‌ها را بگیر...

سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۵۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

آن‌چه که امر هدایت بدان متعلق می‌شود، دل‌ها و اعمالی است که به فرمان دل‌ها از اعضا سر می‌زند، و امام کسی است که باطن دل‌ها و اعمال و حقیقت آن‌ها، پیش‌ رویش حاضر است و از او غایب نیست؛ و معلوم است که دل‌ها و اعمال نیز مانند سایر موجودات، دارای دو ناحیهٔ ظاهر و باطن هستند؛ و چون باطن دل‌ها و اعمال نزد امام حاضر است، لاجرم امام از تمام اعمال بندگان خدا، خیر یا شر، آگاه است؛ گویی هرکس هرچه می‌کند، در پیش روی امام انجام می‌دهد. پس امام، هدایت‌کننده‌ای است که با امری ملکوتی که در اختیار دارد، هدایت می‌کند. بنابراین، امامت از نظر باطن، نحوه‌ای ولایت است که امام در اعمال مردم دارد، و هدایت امام، چون هدایت انبیا و رسولان و مومنان، صرف راه‌نمایی از طریق نصیحت و موعظهٔ حسنه و نشانی دادن نیست؛ بلکه هدایت امام، گرفتن دست خلق و رساندن آنان به راه حق است. [ترجمهٔ المیزان، ج۱، صص ۴۱۳-۴۱۱]

 

نویسه مرتبط: لبخند

فاشیست درون

دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۵۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

هیچ‌کدوم از فیلمای جشنواره رو ندیدم؛ ولی به خاطر جوایزِ کمِ فیلم مهدویان بریزید تو خیابونا لطفا :|

بهمن

جمعه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۵۵ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

می‌گم یه وقت زشت نباشه من هنوزم که هنوزه سرودهای ۵۷ رو می‌شنوم کلی حس خوب و انرژی مثبت می‌گیرم :)

 

+ دوم دبیرستان که بودم این رو تو نشریهٔ تک‌برگی انجمن اسلامی‌مون نوشتم و به نظرم هنوز می‌شه خوندش:

«بهمن است دیگر... با همهٔ برف‌هایی که می‌بارد از آسمان و ما البته سهممان فقط تصاویر است. بهمن است و دوازدهم و بیست‌و‌دوم... بهمن است و دههٔ فجر... بهمن است و سرما... بهمن است و استراحت بعد از امتحان‌ها... بهمن است با همهٔ سرودهای انقلابی‌اش و صداهایش... به نظرم هیچ‌چیز بیش‌تر از صداها نمی‌تواند ماندگار شود... بهمن که می‌رسد، گوشم پر می‌شود از صدا، صدای همهٔ شعارها، همهٔ فریادها، همهٔ بغض‌های شکسته و نشکسته، صدای سکوت‌ها و صدای نگاه‌های آدم‌هایی که روزگاری با صداهایشان انقلاب کردند... راستی چرا؟

امیدوارم هنوز آن‌قدر حوصله برایتان مانده باشد که به این چراها فکر کنید... چراهایی که با بزرگ شدن آدم‌ها به‌تدریج کوچک می‌شوند و لا‌به‌لای شلوغی‌ها، دیگر کسی آن‌ها را نمی‌بیند... پیشنهاد می‌کنم تا هنوز که چراهایتان بزرگند آن‌ها را ببینید، تا پیش از این که آن‌قدر بزرگ شوید که دیگر از چراها و صداها فقط یک ردپا بماند در ذهنتان...

راستی، چرا انقلاب شد؟...»

 

پ.ن: یه چند وقتی نیستم، تو این مدت (و کلا) اگه خواستید یکم حال و هواتون عوض شه کاکائوی تلخ بخورید. ۸۵ درصد شیرین‌عسل و ۸۳ درصد فرمند که من امتحان کردم خوب بودن و جواب می‌ده :)

+ مبارک باشه :)

 

بعدنوشت:

مرتبط۱: محمد مهرآیین؛ پهلوانی دیگر از کتاب خمینی

مرتبط۲: آخه چرا باید شکلات ایرانی بخرم؟

 

دوست داری بزرگ‌ شدی چی‌کاره بشی؟

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

هنرمند (نویسنده، کارگردان، موسیقی‌دان، بازیگر، معلم، استاد، مادر، پیامبر، شهید، انسان)

بیاید آدم فضایی نباشیم!

چهارشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۲۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

گیرم یکی بود یکی نبود. یه روز یه آدم فضایی می‌ره خواستگاری یه دخترخانومی. البته این آدم فضاییه شبیه ما زمینیا بوده و واسه همین کسی از خونوادهٔ دختره متوجه قضیه نمی‌شه. همه چیز خوب پیش می‌ره و دو‌تا خونواده (نگفتم خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن؟ خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن) قرار عقد رو می‌ذارن. بعد یه طوری می‌شه که قرار می‌شه حلقه‌ها رو خونوادهٔ داماد بخرن. یعنی اصلا خودشون انتخاب کنن و خودشون هم بخرن. (چی؟ تو‌ زندگی واقعی امکان نداره یه دختر اجازه بده فرد دیگه‌ای حلقهٔ ازدواجش رو انتخاب کنه؟ خب باشه. به من چه؟ این داستان منه و این شکلیه و‌ همینه که هست.)

کجا بودیم؟ بله، قرار می‌شه خونوادهٔ داماد حلقه‌ها رو بخرن. یعنی خونوادهٔ عروس بهشون می‌گن: «پس حلقه‌ها با شما» و اونام چون بالاخره خیلی با رسم و‌ رسوم درست آشنا نبودن، قبول می‌کنن.

همه چیز خوب پیش می‌ره و بالاخره روز عقد می‌رسه. اون روز خونوادهٔ داماد با یه ماشین حمل بار (یه وانت فکر کنم) میان خونهٔ عروس و وقتی خونوادهٔ عروس یکم تعجب‌ناک می‌شن، خونوادهٔ داماد توضیح می‌دن که برای حمل حلقه‌ها، چاره‌ای نداشتن جز کرایهٔ همچین ماشینی. و وقتی خونوادهٔ عروس با تعجب بیش‌تری می‌پرسن: «حلقهٔ ازدواج چه ربطی به وانت داره آخه؟!» خونوادهٔ داماد دو تا حلقهٔ طلای بزرگ (قد تایر کامیون) از طلای ۲۴ عیار رو نشونشون می‌دن که برای عقد خریدن. در واقع خونوادهٔ فضایی آقا داماد فکر کردن که لابد حلقه هرچقدر شعاع و وزن بیش‌تری داشته باشه، آبرومندتره و این‌جا بود که خونوادهٔ عروس متوجه می‌شن با یه مشت آدم فضایی طرفن و متاسفانه گزارهٔ منطقی «مهم تفاهمه» کلا فراموش می‌شه و اون دو مرغ عشق طفلکی به هم نمی‌رسن.

در واقع خونوادهٔ داماد چون آدم فضایی بودن، در جریان نبودن حلقهٔ ازدواج، یه ابزار سمبلیک بامزه است و نشونهٔ عشق و علاقه و محبت و پیوند دو نفر و اتفاقا اگه ساده‌تر باشه، شیک‌تر و بهتره.

ولی خب، خونوادهٔ داماد که با این تجربهٔ تلخ، راه و رسم زندگی زمینی رو یاد می‌گیرن، بعد این شکست عشقی پسرشون، یه جای دیگه‌ای می‌رن خواستگاری و این بار دیگه قضیه به خوبی و خوشی تموم می‌شه و آقای داماد فضایی با یه عروس زمینی ازدواج می‌کنه و همین‌جا موندگار و بچه‌دار می‌شه و سال‌های سال با خوبی و خوشی کنار همسرش زندگی می‌کنه.

حالا این داستان رو چرا تعریف کردم؟ واضحه! چون ما ایرانیا از نوادگان و نبیره‌ها و ندیده‌های همون زوج هستیم، فلذا، مهریه رو که قرار بوده طی یک حرکت سمبلیک، نشونهٔ مهر و محبت و علاقه، به عنوان پایهٔ اصلی شکل‌گیری یه زندگی باشه (تا حدی که پروردگار خوش‌فکر خوش‌سلیقهٔ ما، بدون وجود این سمبل، اصولا ازدواج رو به رسمیت نمی‌شناسه) تبدیل کردیم به...

... به همونی که می‌دونید.

ما دقیقا عین نیای بزرگمون، داریم به عنوان حلقهٔ ازدواج، تایر کامیون از طلای خالص سفارش می‌دیم و سر بزرگی شعاع این تایر، به هم فخر می‌فروشیم...

شایدم تقصیر ما نباشه واقعا، این بلاهت بهمون ارث رسیده:|

کاش تا تهش بمونیم...

سه شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۳۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

برای اونایی که در جریانن می‌گم؛ تا ته تهش همینه. هر اتفاق وعده‌داده‌شده‌ای بیفته یا نیفته دعوا همینه. برخلاف تصورات، دعوای دین و بی‌دینی رایج ظاهری‌ای که فکر می‌کنیم نیست. دعوای آزادگی و بردگیه. دعوای راحت‌طلبیه با زحمت و تلاش. دعوای شعور و انصاف و عدالت و اخلاق و ظرفیت روحی و کنار مظلوم وایستادنه با خلاف اینا. همیناست تا تهش. یه‌ جمله‌ای بود که «جنگ اراده‌‌هاست» و جنگ اراده‌هاست واقعا.

بیایم از اونا باشیم که اگر دین هم نداریم، آزاده باشیم تو زندگی این دنیا...

 

+خیلی بد باهام حرف زد. اونم تو جمع. خیلی سعی کردم مودب باشم ولی واقعا اشکم دراومد (نه تو جمع البته). از روز اولی که دیدمش فهمیدم روح کوچیکی داره. خیلی کوچیک؛ و تو تمام این مدت سعی کردم خودم رو توجیه کنم که شاید مشکلات خانوادگی داره، شاید مشکلات روحی داره، شاید واقعا منظوری نداره و.... و امروز دیگه زد به سیم آخر. هنوزم البته توجیه دارم بسازم براش، ولی دیگه نمی‌خوام. دیگه لازم نیست به نظرم. ولی یه سوال رو مدام از خودم می‌پرسیدم این مدت: این نمازی که من می‌خونم و او نمی‌خونه، چه تاثیری روی من داشته؟ من رو وسیع‌تر، آروم‌تر، منصف‌تر و مؤدب‌تر کرده؟ و مدام در حال بررسی بودم. چیزی که خوشحالم می‌کنه اینه که جوابم به این سوال هرچند مثبت خیلی پررنگی نباشه ولی منفی هم نیست.

و واسه همینه که می‌گم تا تهش همینه. تا تهش قراره یاد بگیریم با بقیه چه‌طور رفتار کنیم و چرا. دین برای من، جواب این سواله. فلذا، هر اتفاق وعده‌داده‌شده‌ای بیفته یا نیفته، تا تهش همینه...

اضافه بُعد

دوشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

ببینید عزیزانم، وقتی از آدم‌های چند‌بعدی صحبت می‌کنیم، منظور انسان‌هایی هستن که توی دو یا چند موضوع و رشتهٔ تخصصی که نیاز به رنج و سختی و مرارت داره، وارد و متبحر هستن (و هرچقدر تفاوت بین این وجوه بیش‌تر باشه، به جذابیت اون شخصیت خاص اضافه می‌شه). فلذا، این که بیلیارد و استخر و اسکی و مسافرت رفتن تفریحی‌تون و حتی تموم کردن فصل‌های مختلف سریال‌های داخلی و خارجی و کتاب داستان خوندن رو نشونهٔ ابعاد اضافه‌ٔ شخصیتیتون می‌دونید یکم باعث نگرانیه:)

تفریح کنید، خوش بگذرونید، خوش باشید و استرس‌های شغل و درس و رشته‌تون رو این‌طوری تعدیل کنید؛ ولی اینا رو نشونهٔ ابعاد چندگانه و چندضلعی و چندبعدی و فضایی بودن شخصیتتون ندونید عزیزانم:)

با سپاس:)

محض احوال‌پرسی

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۲۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

بعضی هم یه طوری خوب می‌نویسن آدم دلش می‌خواد از هر ده‌تا مطلبشون، واسه نه‌تاش کف بزنه.‌ چنین خوب چرایید آخه؟ :)

 

+می‌شه یه کوچولو برام دعا کنید لطفا؟ جبران می‌کنم:)

+شما چه خبر؟ خوبید؟:)

 

بعدنوشت: ممنون از دعاهاتون:) تا این‌جاش خوب پیش رفت خدا رو شکر:)

بعدترنوشت: باز هم ممنون:) کلا خوب پیش‌ رفت خدا رو شکر:)

تاریخ تکراری

شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۵۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

ادعای خدایی کردن و تدبیر عالم و نفی ربوبیت خداوند که [حضرت] موسی _علی نبینا و آله و علیه السلام_ آن را برای مردم اثبات کرده بود، ادعای بزرگی بود که همراه کردن افکار عمومی با آن، نیازمند یک حیلهٔ اثربخش بود، و فرعون، این حیله را به کار بست.

یکی از سنت‌های سیاست‌بازان کهنه‌کار این است که هرگاه حادثهٔ مهمی برخلاف میل آنان واقع شود، برای منحرف کردن افکار عمومی از آن، فوری دست به کار آفریدن صحنهٔ تازه‌ای می‌شوند تا افکار توده‌ها را به خود جلب و از آن حادثهٔ نامطلوب منحرف و منصرف کنند.

پس گفت: خدای زمینی بی‌گمان منم؛ اما دلیلی بر وجود خدای آسمان در دست نیست. البته من احتیاط را از دست نمی‌دهم و تحقیق می‌کنم! سپس رو به وزیرش هامان کرد و گفت: «هامان، آتشی بر خشت‌ها برافروز (و آجرهای محکمی بساز). سپس قصر و برجی بسیار مرتفع برای من بنا کن تا بر بالای آن روم و خبری از خدای موسی بگیرم؛ هرچند من باور نمی‌کنم که او‌ راست‌گو باشد و فکر می‌کنم که از دروغگویان است.» (سوره مبارکهٔ قصص، آیهٔ ۳۸) [تفسیر نمونه، ج۱۶، صص ۸۸-۸۷]

 

روزی فرعون با تشریفاتی به محل ساخت برج آمد و‌ خود از آن برج عظیم بالا رفت. هنگامی که بر فراز برج رسید، تیری به کمان گذاشت و به آسمان پرتاب کرد. تیر در پی اصابت به پرنده‌ای، یا طبق توطئهٔ طراحی‌شده، خون‌آلود بازگشت. فرعون از برج پایین آمد و به مردم گفت: بروید و خیالتان راحت باشد که خدای موسی را کشتم. [روض‌الجنان و روح‌الجنان، ج۱۵، ص۱۳۶]

هر روز دلیل تازه‌ای برای دوست داشتنت پیدا می‌شود...

جمعه, ۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

 

به خاطر سوال‌های بی‌جوابمان هم که شده...

عکس از: بچه‌های قلم.

تاثیر سنت‌های تاریخی در فقه؟

جمعه, ۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۴۶ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

چرا فقه شیعه، کسانی که مادرشون از سادات هست رو سید نمی‌دونه؟ آیا ما با یک جور مردسالاری نهادینه‌شده در فقه رو‌به‌رو هستیم؟ و اگر بله، چرا توقع دارید این قوانین بتونن مردم رو جذب کنن؟

 
پ.ن: جالبه بهتون بگم اگه از لحاظ انتقال ژن و وراثت حساب کنیم، همهٔ ما دو مجموعهٔ کروموزومی داریم، یکی کروموزوم‌های هسته‌ای که معمولا هم وقتی بحث ژن و وراثت می‌شه، منظور اون‌ها هستند و مسئول اصلی انتقال صفات هم اینان (که به شکل مساوی از پدر و مادر به ارث می‌رسن) و یکی هم یه مجموعه کروموزو‌های میتوکندریایی (میتوکندری یکی از اندامک‌های سلولیه که یه تعدادی کروموزوم مستقل از اون کروموزوم‌های اصلی داره که مربوط به فرآیندهای خودشن) و این مجموعهٔ دوم که گفتم فقط از مادر به ارث می‌رسه و هیچ‌کسی نیست که کروموزوم‌های میتوکندریایی رو از پدرش به ارث برده باشه.
 
بعدنوشت: اون «مردسالاری نهادینه‌شده» رو من فقط از این مورد نتیجه نگرفتم. مسائل متعدد دیگه‌ای هم هست که تو این پست، طرحشون موضوعیت نداشته. اگر رو تگ «حوزه» یا «مسائل زنان» کلیک کنید، یا تو‌ بخش طبقه‌‌بندی موضوعی به قسمت «زنان و خانواده» سر بزنید، یه سری نوشته‌های مرتبط رو می‌بینید.(هرچند، باز همهٔ حرف من نیستن)