یک موضوعی هست که شما از هر ده تا دختر اگر بپرسید، یازدهتایشان با آن موافق هستند و آن این که توقع دخترها از همسرشان، مردی است که بتوانند به عنوان تکیهگاه محکمی در زندگی روی او حساب کنند؛ منتها در این مقوله، دو سوءتفاهم مهم وجود دارد. اولی که عمدتا از سمت دخترهاست، این است که خیال میکنند این تکیهگاه بودن، مفهوم فیزیکی و جسمی دارد! یعنی مثلا اگر پسری، هیکل چهارشانه و قد بلند و... داشت، یعنی تکیهگاه و پناه مناسبی است در سختیهای زندگی! به نظرم میآید تصور این گروه از زندگی، چیزی است شبیه رینگ بوکس که دارند روی توان جسمی یکی از مبارزان شرطبندی میکنند و لاجرم به دنبال کسی میگردند که هیکل ورزیدهتری داشته باشد!
احساس میکنم اغلب این طوری است که باورهایمان تا یک سن خاصی، تحت تاثیر محیط و خانواده شکل میگیرد و بقیه مدت عمر، مشغول جمع کردن شواهدی له همان باورها هستیم. شواهد مخالف را هم معمولا انکار میکنیم یا نادیده میگیریم و اگر کسی هم پیدا شود که منطقا، اشتباه بودن نگرشمان را اثبات کند، نهایت این است که بگوییم «حالا البته بالاخره هرکسی نظر خودش رو داره»
اگر قرار بود آدمها منطقی و منصفانه، به دنبال حقیقت و عمل به آن باشند، بعضی جملات انقدر کاربردشان کم میشد که احتمالا شاید از زبان بشری حذف میشدند.
یادش بهخیر دورانی که هنوز زندگی، هیجانهای سادهدلانهٔ ما را تحویل میگرفت. روزگاری که سیب زندگی، هنوز این همه چرخ نخورده بود. هنوز درباره هر چیز کوچکی پر از شوق و رویا و آرزو بودم. هنوز هم البته آن رویاها با من هستند، بعد از گذشت این سالها، همراه من قد کشیدهاند، آنها که باید میرفتند رفتهاند و چندتایی که حرف هم را بیشتر میفهمیم، ماندهاند تا بقیه مسیر را کنارم باشند. جدی و بزرگ شدهاند. یک وقتی اگر مثل حبابهای بزرگ رنگی در یک اتفاق سفید نورگیر با پنجره قدی رو به باغچه مرتب و درخت سیب سبز بودند و کودکانه و شاد، با هم بازی میکردیم و آواز میخواندیم و برای سیبهای سبزِ سبزِ روی شاخهٔ درخت، دست تکان میدادیم و از شدت سبکی، مرا به پرواز درمیآوردند، الان شبیه نوجوانهای پانزده شانزدهساله فهمیدهای هستند که میشود کمکم کارهای جدی را بهشان سپرد، روی حرفشان حساب کرد و با آنها مشورت کرد.
رویاها و آرزوهایم، کمتر و محدودتر، ولی در عین حال بزرگتر و عمیقتر شدهاند. ولی.... ولی با همهٔ این حرفها، دلم برای روزگاری که بدون اداهای روشنفکرانه، با نهایت صداقت و سادگی و حتی بگویم بچگی، کتابها را میخواندم (میخوردم شاید) و با شخصیتها زندگی میکردم تنگ شده. روزگاری قبل از این که «انواع تفکر» را یاد بگیرم و تلاش کنم تا «تفکر انتقادی» را در خودم تقویت کنم. روزگاری قبل از این حرص خوردنها، ایراد گرفتنها، نکته درآوردنها، مقایسهها، نقد کردنها، روزگاری که در آن اعمال و رفتار شخصیتها وحی مُنزَل بود، قهرمان داستان هر کاری میکرد درست بود و تلاش میکردم مثل او باشم. روزگاری که قبل از هر حرف و بحث و نقدی، قصهها را باور میکردم و هنوز بادکنکهای رنگیِ آن همه رویای دلنشین، توی بغلم بودند.
روزگاری که کسی توقع نداشت رویاهایت را دنبال کنی، همین که با هم و کنار هم شاد بودید، کافی بود. همین که کنارت بودند و کنارشان بودی و گهگاه با هم از آن پنجرهٔ قدی سفید به بیرون پرواز میکردید بس بود. برای همه کافی بود...برای من البته هنوز هم کافی است، ولی آدمها...امان از آدمهایی که نمیدانند سن فقط یک عدد است و تو همچنان دقیقا همان دختر ۱۷، ۱۸ ای که بودی، باقی ماندهای. که ۱۸ سالگی، از سر رقابت بیهودهای برای جوان به نظر رسیدن، سن موردعلاقهات نیست، بلکه فرصتی است برای یادآوری آن اتاق سفید و حبابها و بادکنکهای رنگیاش. فرصتی است برای یادآوری خاطرات پرواز در آسمان صافِ آبیِ آبی...برای من که هنوز دلم در آن اتاق روشن نورگیر جا مانده، زندگی یک جور خاصی، روزبهروز سختتر میشود...
وضعیت سیاسی کشور از گذشته تا اکنون، تا اطلاع ثانوی و در تمامی سطوح:
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هرکس حکایتی به تصور چرا کنند
+در چنین وضعیتی، نقد و اصلاح، صرفا دو شوخی خندهدار هستند؛ مگر البته خلافش ثابت شود یا چارهای نماند.
«بدان که اول چیزی که حق سبحانهوتعالی بیافرید گوهری بود تابناک، او را عقل نام کرد که «اول ما خلق الله تعالی العقل» و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آن که نبود، پس ببود. از آن صفت که به شناخت حقتعالی تعلق داشت حُسن پدید آمد که آن را «نیکویی» خوانند، و از آن صفت که به شناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آن را «مهر» خوانند، و از آن صفت که نبود پس ببود تعلق داشت حزن پدید آمد که آن را «اندوه» خوانند. و این هر سه از یک چشمهسار پدید آمدهاند و برادران یکدیگرند، حُسن که برادر مِهین است در خود نگریست خود را عظیم خوب دید، بشاشتی در وی پیدا شد، تبسمی بکرد، چندین هزار ملک مقرب از آن تبسم پدید آمدند. عشق که برادر میانی است با حسن انسی داشت، نظر از او برنمیتوانست گرفت، ملازم خدمتش میبود، چون تبسم حسن پدید آمد شوری در وی افتاد، مضطرب شد، خواست که حرکتی کند، حزن که برادر کِهین است در وی آویخت، از این آویزش آسمان و زمین پیدا شد...
بدان که از جمله نامهای حسن یکی جمال است و یکی کمال و در خبر آوردهاند که «ان الله تعالی جمیل یحب الجمال». و هرچه موجودند از روحانی و جسمانی طالب کمالاند، و هیچکس نبینی که او را به جمال میلی نباشد، پس چون نیک اندیشه کنی همه طالب حسناند و در آن میکوشند که خود را به حسن رسانند. و به حسن که مطلوب همه است دشوار میتوان رسیدن، زیرا که وصول به حسن ممکن نشود الا به واسطه عشق، و عشق، هرکسی را به خود راه ندهد و به همهجایی مأوا نکند و به هر دیده روی ننماید، و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بود، حزن را بفرستد که وکیل در است تا خانه پاک کند و کسی را در خانه نگذارد. و در آمدن سلیمان عشق خبر کند و این ندا در دهد که «یا ایها النمل أدخلوا مساکنکم لا یحطمنکم سلیمان و جنوده»، تا مورچگان حواس ظاهر و باطن هریکی به جای خود قرار گیرند و از صدمت لشکر عشق به سلامت بمانند و اختلالی به دماغ راه نیابد. و آنگه عشق بیاید پیرامون خانه بگردد و تماشای همه بکند و در حجره دل فرود آید، بعضی را خراب کند و بعضی را عمارت کند، و کار از آن شیوه اول بگرداند و روزی چند در این شغل به سر برد، پس قصد درگاه حسن کند. و چون معلوم شد که عشق است که طالب را به مطلوب میرساند جهد باید کردن که خود را مستعد آن گرداند که عشق را بداند و منازل و مراتب عاشقان بشناسد و خود را به عشق تسلیم کند و بعد از آن عجایب بیند...»
رساله «فی حقیقة العشق» یا «مونسالعشاق» سهروردی
«اکنون میگوییم آن موجود عالی که مدبر کل است، معشوق تمام موجودات هم هست، زیرا که برحسب ذات، خیر محض و وجود صرف است. آنچه را که موجودات بر حسب جبلت طالب و شائقند، همان خیر است. پس خیر است که عاشق خیر است. چه اگر خیریت فیحدذاته معشوق نبود، محل توجه همم عالیه واقع نمیگردید. پس هر مقدار خیریت زیاده شود استحقاق معشوق بودنش بیشتر میگردد و آن موجود منزه از نقایص و مبرای از عیوب، همان طوری که در نهایت خیر است باید در نهایت معشوقیت و عاشقیت هم باشد؛ اینجاست که عشق و عاشق و معشوق یکی است و دوئیتی در میانه نیست. و چون آن وجود مقدس، همیشه اوقات مُدرِک ذات خود و متوجه به کمال ذاتی خود است، باید عشق او بالاترین و کاملترین عشقها باشد. و نیز در مقام خود ثابت و محقق شده است: همانطوری که صفات حق عین ذات اوست و خارج از ذات او نیست، همانطور، امتیازی هم میان صفاتش نیست و چون امتیازی میان ذات و صفات او نیست، پس عشق، صریح وجود و ذات اوست.
حال ثابت گردید که موجودات یا وجودشان به واسطه آن عشقی است که در آنها به ودیعه نهاده شده و یا آن که وجودشان با عشق یکی است و دوئیتی در میانه نیست. اول سلسلهٔ ممکنات است و دوم وجود مقدس حق جلشانه.»
رساله «عشق»، از مجموعه رسائل ابنسینا
چرا به ما نگفتهاند چنین متون عمیق و فلسفیای درباره عشق از گذشته وجود دارد و دانشمندان دورهای که اصطلاحا به آن تمدن اسلامی گفته میشود، اینطور جذاب و هنرمندانه درباره همه شئون زندگی انسانی سخن گفتهاند؟
چرا برداشت نسل من از عشق، یک اتفاق تینیجری سطحی است؟ چرا نسبت بین عقل و عشق برایش مشخص نیست؟ چرا اسم هر احساس ساده پیشپاافتادهٔ غریزیای را عشق میگذارد و خیال میکند عاشق شده؟ چرا یک روز در میان شکست عشقی میخورد؟
چرا عشق را پدیدهای میداند صرفا لوس و صورتی و عروسکی و ولنتاینی و کافهای؟ چرا خودش را در مقوله عشق، مدیون و وامدار غرب میداند؟
تمدن غرب، جدای محدود کردن مفهوم عشق در صرف عشق انسان به انسان (و نهایتا انسان به طبیعت و حیوانات) همین نوع را هم با ابتذالی که در پوشش و رفتار دارد نابود کرده!
کجا چنین حدی از سخیف بودن قابل مقایسه است با عمق و گستردگی عشقی که در فرهنگ شرق و مخصوصا در مکتب دین میتوان به آن رسید؟
در این مکتب، نه تنها مقولههایی به نام عشق انسان به خداوند و بالعکس، عشق امام به مأموم و بالعکس، در ظریفترین و عمیقترین و زیباترین وجه ممکن مطرح میشود، بلکه اصولا عشق انسان به انسان، چه در مقام انسان به عنوان یک همنوع (به واسطهٔ نوع جهانبینی خاص دین) و چه عشق انسانی بین دو انسان خاص، به واسطه تعالیمی که مبتنی بر تربیت نفس هستند نیز و نجابت و حیا و پوشیدگی زنان و مردان، در سطوحی مطرح و تجربه میشوند که قابل مقایسه با نوع غربی آن نیست.
داستانهای عاشقانه کلاسیک مشهور دنیای غرب را که این همه ژست رمانتیک و لطیف بودن میگیرد و ما رسانهزدههای طفلکی هم آن را باور میکنیم (رومئو و ژولیت یا مثلا غرور و پیشداوری (تعصب) ) را مقایسه کنید با عشق فرهاد به شیرین، مجنون به لیلی و اصلا چرا راه دور برویم مقایسه کنید با خاطرات همسران شهدا و عشق و علاقه عمیق و عجیب بین آنها و همسرانشان؛ آن وقت چطور میشود که خیلیهایمان دنیای غرب را ملاک و معیار جزئیات احساسات و روابط عاشقانه میدانیم و حتی در تقلید مناسبتها، اینطور در مقابلش احساس کمبود و وادادگی داریم؟
آن عشقی که عرفا و شعرای ما، آن را اکسیر تغییردهنده قلب و روح انسان، طبیب و دوای دردهای روحی و شخصیتی دانستهاند، چقدر برای نسل من قابل درک است؟
با وجود همهٔ ادعایی که دارد، چقدر واقعا میتواند در مسیر عاشق بودنش، بردبار بماند؟ چه تعریفی از صبر دارد؟ میداند برای بودن کنار کسی که دوستش دارد، باید کجا، چقدر و چگونه اصرار کند؟ چقدر میتواند عاقلانه با یک احساس قلبی برخورد کند؟
تعریفش از عقل چیست؟
پلیس بدجنس عصبانی سختگیری که مانع بروز احساساتش میشود و بیتوجهی به هشدارهای عقل را نوعی بیقیدی جذاب و لازمه جوانی و «کول» بودن میداند یا عقل را به عنوان حجت درونی خداوند میشناسد که اتفاقا عمیقترین و لذتبخشترین مراتب علاقه با حضور و نظارت او اتفاق میافتد؟
مبنای علاقه و عاشق شدنش چیست؟
چرا میشود هر مزخرفی را به اسم داستان عاشقانه، فیلم عاشقانه و آهنگ عاشقانه به خوردش داد؟
چقدر میتواند مفهوم حدیث نبوی را درباره عشق (من عشق و عفف ثم مات مات شهیدا) را درک و تجربه کند؟
این حد از سطحی شدن درباره عمیقترین مفاهیم انسانی تقصیر کیست؟
چند نفر از آدمهای نسل من، با عاشق شدن بزرگ میشوند، رشد میکنند، تکامل روحی پیدا میکنند و چند نفر صرفا علاقه را در بازیهای پیامکی، چتهای شبکههای اجتماعی، قرارهای رمانتیک زیر برف و باران و هدیه دادن/گرفتن شکلات، جعبه موزیکال، عروسک، سلفی، تولد و جشن و پارک و ساحل و کافه رفتن خلاصه میکنند؟
مدتها پیش به این نتیجه رسیده بودم هر نسلی وقتی به سن جوانی میرسد و عاشق بودن را تجربه میکند، خیال میکند عشق را خودش کشف کرده، فقط خودش آن را درک میکند و نسلهای قبلی، چون الان که او جوان است، سنی ازشان گذشته، پس کلا از اول در همین سنوسال متولد شدهاند! جوان نبودهاند و جوانی نکردهاند و عشق و عاشقی را کلا نمیفهمند! ولی الان باید بگویم معتقدم یک پله ترقی معکوس کردهایم و نه تنها احتمالا به اشتباه خیال میکنیم نسل قبل از ما، عشق و عاشقی را نمیفهمیده، بلکه به نظر من طرز جوانی کردن، عاشق شدن و ازدواج کردن خیلی از آدمهای نسل من نشان میدهد آن گروهی که عشق را درک نمیکنند، دقیقا و اصولا خود ما هستیم!
راهحل این مسائل چیست؟
عشق را از عشقه گرفتهاند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید و در بن درخت. اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جملهٔ درخت را فرا گیرد..
یه فهرست کوتاه دارم از وبلاگنویسهایی که قبل از مرگ دوست دارم از نزدیک ببینم. مثلا قرار بذارم یه روز با همشون از صبح بریم کوه یا کافه و سینما و پارک و آخرشم جهت حسن ختام مزار شهدا یا مثلا پنجشنبهروزی قرار بذاریم تهش بریم دعای کمیل یا جمکران حتی.
شاعر میفرماد که:
تو فقط باش، فقط باش، فقط با من باش...
+گوش بدید اگه مثل من کلا از تلویزیون بیخبرید و گهگاه اتفاقی چیزای خوب به تورتون میخوره.
باید اعتراف کنم آدما واسه من دو دسته کلیان. اونایی که دوسشون دارم، براشون احترام قلبی زیادی قائلم و دلم میخواد زودبهزود ببینمشون یا باهاشون حرف بزنم و اونایی که اینطوری نیستن.
خوبیش این بود که مامان من هیچ وقت از این مادرا نبود که مدام در حال قربون صدقه رفتن دست و پای بلوری بچش باشه یا از سر محبت مادری، کارای شخصی دخترشو انجام بده، به زور لقمه بذاره دهنش، بابت نیم ساعت دیر کردن هزار بار زنگ بزنه، از یه جایی به بعد، خیلی جدی اینو تذکر میداد که اگر به وضع فلان چیز تو خونه معترضی، راهش اینه خودت پاشی درستش کنی و کار خونه، وظیفه همه اعضای اون خونه است (اینو البته همون اندازه از مامان یاد گرفتم که از بابا که طی این همه سال زندگی حتی یه بار یادم نمیاد راجع به این که چرا فلان چیز خونه از غذا گرفته تا بقیه چیزا، فلان طور هست یا نیست، حرفی زده باشه یا مثلا تذکر داده باشه. به شکل کاملا پیشفرضی، بابا هر کاری از دستش بربیاد از آشپزی تا آویزون کردن لباسا، تا جارو کردن پلهها و تا برنج و لوبیا و سبزی پاک کردن رو انجام میداده و میده و فیالواقع یه سری چیزا که شاید برای بعضیا آرمان و آرزوئه واسه ما خاطرست صرفا)، مامانی که از بچگی، هر وقت حرف امضای رضایتنامه یا کلا اجازه گرفتن بود، ارجاع میداد به بابا، تا حدی که من تعجب میکردم وقتی فلان دوستم میگفت مامانم رضایتنامه فلان چیزو امضا کرده، که باعث شد ناخودآگاه یاد بگیریم اجازهها دست باباست، تصویری از بابا که بعدها خیلی آرامش با خودش داشت، مامانی که همیشه به روندهای طبیعی در مورد مسائل معتقد بود (مثلا ما هیچ وقت واسه یه سرماخوردگی ساده نرفتیم دکتر یا مثلا مسکن خوردن به خاطر سردرد یه جور کار بد محسوب میشد، سردرد یا از بیماری بود که باید میرفتی دکتر تکلیفش معلوم شه یا از خستگی که باید میرفتی میخوابیدی) و این دنبال دلیل اصلی گشتن و «صبر» کردن تا مسائل خودشون در زمان خودشون حل بشن، به خاطر همین برخوردا، تزریق شدن تو شخصیت من، مامانی که خیلی با دقت و تا یه سنی، حواسش بود به کتابایی که میخوندم، به فیلمایی که میدیدم و گرچه اون وقتا دلخور میشدم، ولی تاثیرش رو دارم میبینم الان، مامانی که (همراه بابا) همیشه به من اعتماد داشت(ن) و از همون دوره ابتدایی آزادیهایی که بهم میداد(ن) و استقلالی که برام تعریف کرده بود(ن) از خیلی از همسنوسالهام شعاع وسیعتری داشت، مامانی که البته در کنار همه اینا، هیچ وقت نتونستیم خیلی بهم نزدیک شیم. هیچ وقت از این مدل خاص روابط مادر_دختری که خیلی از مادرها و دخترها داشتن نداشتیم و واقعیت اینه که علیرغم این که سالها، مامان رو تو این قضیه مقصر میدونستم، ولی الان میبینم شخصیت خودم هم بیتاثیر نبوده تو این ماجرا.
مامانی که اختلافنظرهای خودتو باهاش داری ولی مسلما غم عالم میاد تو دلت وقتی ناراحته و حالش خوب نیست. که وقتی از عروسی فلان دختر فامیل برمیگرده تا دو سه روز به هم ریخته است چون دختر بزرگش قصد نداره ازدواج کنه. که حتی کادوی تولدی که با کلی ذوق براش خریدی باز نمیکنه...
مامان! نمیتونم و نمیخوام بیام دوباره این حرفا رو بهت بزنم، چون باز به هم میریزی، ولی مینویسم تا یادم بمونه، من از ناراحت شدنت ناراحتم. از این همه سال زحمتی که برام کشیدی ممنونم و هم خدا، هم خودت و هم خودم میدونیم که هیچ جوره قابل جبران نیستن. از همه مثالای قشنگی که تو بچگی برام میزدی و مثل یه نوشته که رو سنگ حک بشه، تو ذهنم حک شده ممنونم. ولی مامان، هیچکس نمیتونه به اجبار وارد یه زندگی مشترک بشه.
شاید کسی باشه که بتونه به خاطر دل مامانش، فداکاری کنه و نظرش رو حتی در مورد مسئلهای تا این حد مهم، تغییر بده، ولی من، خوشبختانه یا متاسفانه، اون آدم نیستم...
واقعا واقعا متاسفم و امیدوارم بتونی این تصمیم رو درک کنی و بالاخره باهاش کنار بیای...
ببخشید...
بعدنوشت: بله. «همه چیز در درون توست.» من عمیقا باور دارم نگاه و ظرفیت وجودی آدمهاست که تعیین کننده است، نه موقعیتی که توش هستن.
ولی نکتش اینجاست که من تو یه سری چیزا، دیگه از پس خودم و درونم برنمیام. دیگه توان مبارزه ندارم و ترجیح میدم تسلیم شم...
بعضی هم یه طوری حرف میزنن انگار تو تمام عالم و از ابتدای خلقت، به اجبار جمهوری اسلامی حجاب وجود داشته و حالا حرفشون اینه که «انقدر رو این مدل قدیمی تعصب نداشته باشید! بیاییم یه مدت هم برای تنوع و برای اولین بار در طول تاریخ بشر، بیحجابی رو امتحان کنیم، شاید واقعا راهش همین باشه و مسائل اجتماعی و خونوادگیمون حل بشن!»:/
کوتاه بیاید تو رو خدا! همون بگی «من دلم نمیخواد»، خیلی بهتر و صادقانهتره تا انقدر ژست فلسفه تاریخ و مطالعات جامعهشناسی بگیری:/
از اونجا که بنده ۱۹ مهر به دنیا اومدم و ۲۰ مهر روز بزرگداشت حافظه، واضحه که من و جناب حافظ همسایه نزدیک محسوب میشیم، تا جایی که شما اگر قدمرنجه کنید توییتر و جیپلاس، حساب بنده رو مشاهده بفرمایید میبینید که حتی نام خانوادگی مجازی من «حافظی»ه؛ فلذا، بنده امشب به نیت کلهم دوستان مجازی، تفالی مجازی زدم به دیوان حضرت همسایه و براتون فال شب یلدا گرفتم. یه شبم زودتر فال گرفتم چون اولا فرداشب سرشون شلوغه همسایمون و ممکنه فالاتون اشتباهی و هولهولکی بشه، بعدم این که همسایه خودمونه دلم خواست امشب فال بگیرم. همینه که هست:)
و اما فالتون، شاید باور نکنید ولی دقیقا همون غزلی اومد که تقریبا همه باهاش آشنان و فکر کنم هرکسی سر صبر و باحوصله بخوندش، حسوحال خوبی گیرش میاد.
یه کوچولو دلم میخواست با صدای خودم میخوندم براتون میذاشتم اینجا، ولی به دلایل واضح و مبرهنی این کار رو نمیکنم، شما ولی با حس بخونیدش، چون اگه من میخوندم، حتما با احساس بود:) (در این مورد بانو شباهنگ که قبلا یه فایل صوتی از شعر کوچه مشیری براشون فرستادم میتونن شهادت بدن :دی)
یلداتون مبارک پیشاپیش:) غیر فال گرفتن و دور هم بودن و جوجه شمردن، دعا هم بکنید برای همه دوستای مجازی:)
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای ز اسرار غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حالگردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
+ گاهی آدم دلش میخواد با یه نفر دو کلمه حرف بزنه.
_ خب؟
+ اون وقت اگه اون نخواد دو کلمه حرف اینو بشنوه چی میشه؟
_ خب میره سراغ یه نفر دیگه.
+ اگه نشد؟
_ اونقدر میگرده تا پیدا کنه.
+ راههای دیگه هم هست.
_ مثلا؟
+ مثلا از خودش میپرسه «من چرا باید یه نفر رو احتیاج داشته باشم که باهاش دو کلمه حرف بزنم؟... اصلا خودم با خودم میتونم بیشتر از دو کلمه حرف بزنم و حرفهای خودمو راحتتر بفهمم»... اگه کسی به اینجا برسه، دیگه نه میگرده، نه انتظار میکشه... غیر از اینه؟
_ شاید غیر از این باشه... مثلا بعضی از آدما چون خیلی احساساتین و از ابرازش میترسن، برای توجیه خودشون از این حرفا میزنن... غیر از اینه؟
شبهای روشن | فرزاد موتمن
آقا جان!
این که از شما نمینویسیم، نه از این است که یادمان رفته باشد، نه به خدا! دلمان پیش شماست، پیش تنهایی و غریبی و صبرتان...پیش قلب دردمندتان که ناظر بر عوالم غیب و شهودید...
قلب شما که کنار بچههای میانمار است، کنار بیخانمانهای آمریکا، مردم یمن، انسانهای تنهای بیاعتقاد اروپایی، مردم آمریکای جنوبی، سیاهپوستهای آفریقا، شهدای فلسطین، بوداییهای تبت، جوانهای مصر و عراق و ایران و لبنان و سوریه، هندوها، یهودیها و مسیحیها.
کنار مظلومین همه جنایتهایی که ما از ترس، به عکسها و فیلمهایشان نگاه نمیکنیم و دردمند و وارث غمهای همه انبیا و اولیای حق.
غصهدار کمکاری و کمفروشی ما در دین و ادعاهای تمامنشدنیمان.
نگران و دلسوز همه رنجهای آدمیزاد در این سیاره رنج و تنهایی.
و منتظر ...
در انتظار تکمیل حلقه یارانی به تعداد اندک مبارزین بدر و یاوران طالوت، تا باز همه کفر در برابر همه حق قرار بگیرد و تمام این هزاران سال رنج و محنت، به پایانی و نتیجهای برسد که وعدهمان دادهاند.
آقا جان!
«شیعه» نیستم، قبول! ولی شما را به خدا نگویید «محب» هم نیستیم که همه امیدمان همین حب نصفهنیمه است تا شاید عنایتی شود و ما هم به جایی برسیم...
آقای عزیز ما!
این که از شما نمینویسم، از بیمعرفتی نیست. میترسیم آقا. میترسیم شعاری شود. روزگاری است که تقیه، تبدیل شده به یکی از ارکان دینمان. مدام باید مراقب باشیم در نحوه ابراز محبتمان به شما، نکند با بیسلیقگیها به اسم دین و با افراطیگریها اشتباه شود و قلب خسته رنجوری، رنجورتر شود.
آقای مهربان ما! همه کس و کار ما در این روزگار غربت و تنهایی!
همین اندکی که مینویسم را امروز منتشر میکنم، نه چون فقط جمعهها به یادتان میافتم! فقط از این جهت است که آدمها حس بیشتری پشت این کلمات میبینند اگر جمعهروزی منتشر شود...
میبینید حالمان را آقا جان؟..
دعایمان کنید...
+ عنوان از اینجا.
یکی از تمرینهای مهم زندگی من، تمرین مهار اختاپوس* درونم است:/
* شخصیت فوق غرغروی برنامه کودک باب اسفنجی.
ایکس در شهر شماره یک زندگی میکند و من در شهر شماره دو. امروز، تلگرامی، سر یک موضوع احمقانه از دستش دلخور شدم و واقعیت این است که حق نداشتم. آنقدر دلنازک و مهربان است که همان موقع از من عذرخواهی کرد ولی در مقابل، من آنقدر بیمنطقْ عصبانی بودم که نمیتوانستم جواب درست و حسابی بدهم. فقط گفتم: «مهم نیست. ولش کن. بیا در موردش حرف نزنیم کلا».
امام صادق علیهالسلام _که جانم فدایش باد_ فرمود:
«قلب، چهار گونه است:
۱.قلبی که در آن نفاق و ایمان است؛
۲.قلبی که وارونه است؛
۳.قلبی که مهر بر آن خورده و هیچ حقی به آن وارد نمیشود؛
۴.قلبی که نورانی و خالی از غیر خداست.
قلب نورانی، قلب مومن است. هرگاه خدا نعمتی به او ببخشد، شکر میکند و هرگاه مصیبتی به او رسد، صبر و شکیبایی میورزد.
قلب وارونه، قلب مشرکان است؛ همانگونه که خداوند فرموده است: «آیا کسی که به رو افتاده حرکت میکند، به هدایت نزدیکتر است یا کسی که راست قامت در صراط مستقیم قدم برمیدارد؟» (ملک/۲۲).
قلبی که در آن ایمان و نفاق است، قلب کسانی است که در برابر حق و باطل بیتفاوتاند؛ اگر در محیط حق قرار گیرند، تابع حق میشوند و اگر در محیط باطل باشند، به باطل میگرایند.
قلب مهرخورده، قلب منافقان است.»
اصول کافی | جلد ۲ | ص ۳۰۹
پ.ن: به جز چندتا عکس نیمههنری والپیپری (که از برنامه والپیپرهای خدابیامرز دانلود کرده بودم) و اون دیوارنوشتههای دوستداشتنی عربی که یه مدت مد شده بودن، این تنها عکس عاشقانهایه که تو گوشیم دارم.
یه چیزی تو فضاش هست که حال خوبی داره با خودش. نه؟:)
کمالگرایی افراطی یه مشکله و باید حل بشه؟!
بیخیال!
ما از همون ازل که قبول کردیم آدمیزاد باشیم، دچار کمالگرایی افراطی بودیم! البته جناب نجم دایه تو مرصادالعباد مینویسن که:
«حق تعالی چون اصناف موجودات میآفرید از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ، وسایط گوناگون در هر مقام بر کار کرد. چون کار به خلقت آدم رسید، گفت: «انی خالق بشرا من طین» خانه آب و گل آدم، من میسازم....جبرئیل را بفرمود که «برو از روی زمین، یک مشت خاک بردار و بیاور.» جبرئیل علیهالسلام برفت. خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت: «ای جبرئیل! چه میکنی؟» گفت: «تو را به حضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند.» سوگند بردارد به عزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم. من نهایت بعد اختیار کردم تا از سطوات قهر الوهیت خلاص یابم که قربت را خطر بسیار است که «المخلصون علی خطر عظیم».
جبرئیل چون ذکر سوگند بشنید به حضرت بازگشت. گفت: «خداوندا! تو داناتری، خاک تن در نمیدهد.» میکائیل را بفرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بردارد. اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بردارد. بازگشت. حق تعالی عزرائیل را فرمود: «برو! اگر به طوع و رغبت نیاید به اکراه و اجبار برگیر و بیاور.» عزرائیل بیامد و به قهر، یک قبضه از روی جمله زمین برگرفت. در روایت میآید که از روی زمین به مقدار چهل ارش خاک برداشته بود. بیاورد آن خاک را میان مکه و طایف...»
یعنی ببین میخوام بگم این کمالگرایی تو خاکمون نبوده اون طوری که همه میگن. خاک، طفلک توجیه بوده بنده خدا! اساسا کار خودشونه قضیه! یعنی از اساس ها! به قول خواجه عبدالله انصاری «الهی! در اصطفاء در دامن آدم تو ریختی و گرد عصیان بر فرق ابلیس تو بیختی! از روی ادب، ما بد کردیم! اما در حقیقت تو فتنه انگیختی!»
بعد الان مسئله من اینه که خدایا! میگی خودمون خواستیم، قبول! ولی انصافا در «کمال صحت و سلامت عقلی» امضا کردیم اون معاهده رو که آدم بشیم؟ که رو این خاک زندگی کنیم؟ با این همه رنج؟! حالا اصلا اونم قبول، یه بند فسخ معامله نباید میبود یعنی تو قرارداد؟
البته شما خدایی و احترامت واجبه و جات رو تخم چش ماست! ولی میخوام بگم یعنی یه وقت از جهت حقوقی ایراد نداشته باشه متن! شما البته خودتون واردید حضرت حق! ولی همین محض یادآوری مثلا! محض نکتهسنجی! یه وقتی میگم از قلم نیفتاده باشه ماجرا!
شما میگی ما گفتیم، ما هم میگیم چشم! گفتیم! ولی بیایم مفادشو یه بار حداقل با هم بررسی کنیم! ببینیم حداقل واسه چیا «ثبت با سند برابر است» امضا کردیم! من حس میکنم واسه یه چیزایی تو اون گردهمایی «قالوا بلی»، «بلی» گفتم که امکان نداره در یک حالت عادی و معقول گفته باشم! شاید اصلا همون وقتا که ما، گلاب به روتون، مستِ میِ عشق شما و درگیر این طور احوالات بودیم و بالاخره عقل درست و حسابی نداشتیم، ملائکه یواشکی اثر انگشت گرفته باشن ازمون!
خلاصه الان غرض از مزاحمت این که اون بند فسخ قرارداد رو لطفا یه پیگیری بفرمایید! ما البته چیزی نیستیم و چیزی هم نداریم و همونم که داریم از صدقهسر شماست ولی خب، دیگه از همین دارایی محدود هم که البته کلا متعلق به شماست، هر چه قدر لازمه، جریمه فسخ هم میدیم...
قبوله؟...شما که میدونی حضرت باری تعالی، بحث شکایت نیست، فقط از جهت حقوقی گفتم که...
واقعا من همون آدمیام که خوندن مقالههای سیاسی روزنامهها و مجلهها براش مثل خوندن قصه و رمان، جذاب بود؟
همونی که بیانیه و نامه سرگشاده به وزیر و وکیل و متن سخنرانی مینوشت و کیف میکرد از این کارا؟
کسی که دو سه تا خبرگزاری رو روزانه چک میکرد؟
کسی که مطالب سیاسی و سیاست، جزء سه تا موضوع اول موردعلاقش تو زندگی بود؟
جدا و اصلا باورم نمیشه!
این روزا رسما فرار میکنم از سیاست، از سیاسی خوندن و نوشتن و حرف زدن و...
از سیاست همین قدر میفهمم که باید رای بدم و باید به کی رای بدم، میفهمم که خیلی از الفاظ و اسامی و برچسبها، نه تنها واقعی نیستن، بلکه رسما دروغ و نقض منظورن. که روز قدس و ۲۲بهمن باید برم تو خیابون. حتی اگه هیچ شعاری ندم.
که سیاست، در اصل، جای آدمای بزرگه، ولی همزمان این خاصیت رو داره که بزرگترین آدما رو هم کوچیک و ناکارآمد نشون بده.
که حضرت روحالله چه مرد عجیب فهمناشدنیایه هنوز هم که هنوزه.
انقدر دور و بر سیاست چرخیدم که بفهمم پلیدترین رفتارهای آدمیزاد تو سیاسته، که نهایت تعفن نفس آدمیزاد خودشو اینجا نشون میده.
یاد گرفتم چه طوری آدمها رو بازی میدن و یاد گرفتم انشالله که بازی نخورم.
که تو، هر لجن اخلاقی و رفتاریای رو که بتونی تصور کنی و حتی نتونی تصور کنی، تو عالم سیاست پیدا میکنی.
که دیگه از هیچ چیز تعجب نکنم...
از سیاست، همینا کافی بود یاد بگیرم که یاد هم گرفتم.
و بقیش...بقیش دیگه همه تکرار مکرراته. بقیش دیگه از شدت سطحی بودن تهوعآوره.
شهید مطهری تو کتاب «زن و مسائل قضایی و سیاسی» مینویسن:
«ویل دورانت در کتاب لذات فلسفه ... وقتی که احساسات طبیعی زن را بیان میکند، از جمله میگوید زن اگر در جوانی و در ابتدا یک شور و هیجانی برای مسائل سیاسی داشته باشد ولی در اواخر، خود زن طبعا برمیگردد و باز توجه خودش را به مسائل خانوادگی معطوف میکند، حتی کوشش میکند که شوهرش را هم از آن مسائل منصرف کند.»
اعتراف میکنم اولین بار که این جملات رو خوندم (حدود دو سال پیش) قبولش نداشتم، ولی الان میبینم که اونقدرا هم بیراه نیست.
البته هنوز هم مطمئن نیستم این سرخوردگی من نسبت به عالم سیاست، چقدر مربوط به جنسیتم میشه، کما این که باعث نشده در مقابل، اون طور که ویل دورانت میگه، به مباحث خانوادگی خیلی علاقهمند بشم به اون صورت یا مثلا مطمئنم (حداقل شخصیتی که الان دارم) کسیام که اگر ازدواج کرده بود، تلاش نمیکرد همسرش رو از ورود و دخالت در سیاست منع کنه. (هنوز و همچنان شخصیت آقایونی که علایق سیاسی جدی دارن برام جذابتره) ولی به هرحال خودم، حسابی خستهام از خوندن یا نوشتن متنهایی با رنگ و بوی سیاست و این حد از تغییر، برای آدمی مثل من، با اون همه علاقهمندی و پیگیری، واقعا جالبه.
به نظرتون اینا نشونه پختگیه یا صرفا خستگی؟