تلاجن

تو را من چشم در راهم...

از ته قلبم عذر می‌خوام ازت...

دوشنبه, ۳ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۰۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

خوبیش این بود که مامان من هیچ وقت از این مادرا نبود که مدام در حال قربون صدقه رفتن دست و پای بلوری بچش باشه یا از سر محبت مادری، کارای شخصی دخترشو انجام بده، به زور لقمه بذاره دهنش، بابت نیم ساعت دیر کردن هزار بار زنگ بزنه، از یه جایی به بعد، خیلی جدی اینو تذکر می‌داد که اگر به وضع فلان چیز تو خونه معترضی، راهش اینه خودت پاشی درستش کنی و کار خونه، وظیفه همه اعضای اون خونه است (اینو البته همون اندازه از مامان یاد گرفتم که از بابا که طی این همه سال زندگی حتی یه بار یادم نمیاد راجع به این که چرا فلان چیز خونه از غذا گرفته تا بقیه چیزا، فلان طور هست یا نیست، حرفی زده باشه یا مثلا تذکر داده باشه. به شکل کاملا پیش‌فرضی، بابا هر کاری از دستش بربیاد از آشپزی تا آویزون کردن لباسا، تا جارو کردن پله‌ها و تا برنج و لوبیا و سبزی پاک کردن رو انجام می‌داده و می‌ده و فی‌الواقع یه سری چیزا که شاید برای بعضیا آرمان و آرزوئه واسه ما خاطرست صرفا)، مامانی که از بچگی، هر وقت حرف امضای رضایت‌نامه یا کلا اجازه گرفتن بود، ارجاع می‌داد به بابا، تا حدی که من تعجب می‌کردم وقتی فلان دوستم می‌گفت مامانم رضایت‌نامه فلان چیزو امضا کرده، که باعث شد ناخودآگاه یاد بگیریم اجازه‌ها دست باباست، تصویری از بابا که بعدها خیلی آرامش با خودش داشت، مامانی که همیشه به روندهای طبیعی در مورد مسائل معتقد بود (مثلا ما هیچ وقت واسه یه سرماخوردگی ساده نرفتیم دکتر یا مثلا مسکن خوردن به خاطر سردرد یه جور کار بد محسوب می‌شد، سردرد یا از بیماری بود که باید می‌رفتی دکتر تکلیفش معلوم شه یا از خستگی که باید می‌رفتی می‌خوابیدی) و این دنبال دلیل اصلی گشتن و «صبر» کردن تا مسائل خودشون در زمان خودشون حل بشن، به خاطر همین برخوردا، تزریق شدن تو شخصیت من، مامانی که خیلی با دقت و تا یه سنی، حواسش بود به کتابایی که می‌خوندم، به فیلمایی که می‌دیدم و گرچه اون وقتا دلخور می‌شدم، ولی تاثیرش رو دارم می‌بینم الان، مامانی که (همراه بابا) همیشه به من اعتماد داشت(ن) و از همون دوره ابتدایی آزادی‌هایی که بهم می‌داد(ن) و استقلالی که برام تعریف کرده بود(ن) از خیلی از هم‌سن‌وسال‌هام شعاع وسیع‌تری داشت، مامانی که البته در کنار همه اینا، هیچ وقت نتونستیم خیلی بهم نزدیک شیم. هیچ وقت از این مدل خاص روابط مادر_دختری که خیلی از مادرها و دخترها داشتن نداشتیم و واقعیت اینه که علی‌رغم این که سال‌ها، مامان رو تو این قضیه مقصر می‌دونستم، ولی الان می‌بینم شخصیت خودم هم بی‌تاثیر نبوده تو این ماجرا.

مامانی که اختلاف‌نظرهای خودتو باهاش داری ولی مسلما غم عالم میاد تو دلت وقتی ناراحته و حالش خوب نیست. که وقتی از عروسی فلان دختر فامیل برمی‌گرده تا دو سه روز به هم ریخته است چون دختر بزرگش قصد نداره ازدواج کنه. که حتی کادوی تولدی که با کلی ذوق براش خریدی باز نمی‌کنه...

مامان! نمی‌تونم و نمی‌خوام بیام دوباره این حرفا رو بهت بزنم، چون باز به هم می‌ریزی، ولی می‌نویسم تا یادم بمونه، من از ناراحت شدنت ناراحتم. از این همه سال زحمتی که برام کشیدی ممنونم و هم خدا، هم خودت و هم خودم می‌دونیم که هیچ جوره قابل جبران نیستن. از همه مثالای قشنگی که تو بچگی برام می‌زدی و مثل یه نوشته که رو سنگ حک بشه، تو ذهنم حک شده ممنونم. ولی مامان، هیچ‌کس نمی‌تونه به اجبار وارد یه زندگی مشترک بشه.

شاید کسی باشه که بتونه به خاطر دل مامانش، فداکاری کنه و نظرش رو حتی در مورد مسئله‌ای تا این حد مهم، تغییر بده، ولی من، خوشبختانه یا متاسفانه، اون آدم نیستم...

واقعا واقعا متاسفم و امیدوارم بتونی این تصمیم رو درک کنی و بالاخره باهاش کنار بیای...

ببخشید...

 

بعدنوشت: بله. «همه چیز در درون توست.» من عمیقا باور دارم نگاه و ظرفیت وجودی آدم‌هاست که تعیین کننده است، نه موقعیتی که توش هستن.

ولی نکتش این‌جاست که من تو یه سری چیزا، دیگه از پس خودم و درونم برنمیام. دیگه توان مبارزه ندارم و ترجیح می‌دم تسلیم شم...

والا!

شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۲۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

بعضی هم یه طوری حرف می‌زنن انگار تو تمام عالم و از ابتدای خلقت، به اجبار جمهوری اسلامی حجاب وجود داشته و حالا حرفشون اینه که «انقدر رو این مدل قدیمی تعصب نداشته باشید! بیاییم یه مدت هم برای تنوع و برای اولین بار در طول تاریخ بشر، بی‌حجابی رو امتحان کنیم، شاید واقعا راهش همین باشه و مسائل اجتماعی و خونوادگی‌مون حل بشن!»:/

کوتاه بیاید تو رو خدا! همون بگی «من دلم نمی‌خواد»، خیلی بهتر و صادقانه‌تره تا انقدر ژست فلسفه تاریخ و مطالعات جامعه‌شناسی بگیری:/

حضرت همسایه

پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

از اون‌جا که بنده ۱۹ مهر به دنیا اومدم و ۲۰ مهر روز بزرگداشت حافظه، واضحه که من و جناب حافظ همسایه نزدیک محسوب می‌شیم، تا جایی که شما اگر قدم‌رنجه کنید توییتر و جی‌پلاس، حساب بنده رو مشاهده بفرمایید می‌بینید که حتی نام خانوادگی مجازی من «حافظی»ه؛ فلذا، بنده امشب به نیت کلهم دوستان مجازی، تفالی مجازی زدم به دیوان حضرت همسایه و براتون فال شب یلدا گرفتم. یه شبم زودتر فال گرفتم چون اولا فرداشب سرشون شلوغه همسایمون و ممکنه فالاتون اشتباهی و هول‌هولکی بشه، بعدم این که همسایه خودمونه دلم خواست امشب فال بگیرم. همینه که هست:)

 و اما فالتون، شاید باور نکنید ولی دقیقا همون غزلی اومد که تقریبا همه باهاش آشنان و فکر کنم هرکسی سر صبر و باحوصله بخوندش، حس‌وحال خوبی گیرش میاد.

یه کوچولو دلم می‌خواست با صدای خودم می‌خوندم براتون می‌ذاشتم این‌جا، ولی به دلایل واضح و مبرهنی این کار رو نمی‌کنم، شما ولی با حس بخونیدش، چون اگه من می‌خوندم، حتما با احساس بود:) (در این مورد بانو شباهنگ که قبلا یه فایل صوتی از شعر کوچه مشیری براشون فرستادم می‌تونن شهادت بدن :دی)

یلداتون مبارک پیشاپیش:) غیر فال گرفتن و دور هم بودن و جوجه شمردن، دعا هم بکنید برای همه دوستای مجازی:)

 

یوسف گم‌گشته بازآید به کنعان غم مخور 

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور 

ای دل غم‌دیده حالت به شود دل بد مکن 

وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن 

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوش‌خوان غم مخور 

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت

دائما یک‌سان نباشد حال دوران غم مخور 

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای ز اسرار غیب 

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور 

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند

چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور 

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

جمله می‌داند خدای حال‌‌گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار 

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

غیر از کدومه؟

سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۶ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

+ گاهی آدم دلش می‌خواد با یه نفر دو کلمه حرف بزنه.

_ خب؟ 

+ اون وقت اگه اون نخواد دو کلمه حرف اینو بشنوه چی می‌شه؟

_ خب می‌ره سراغ یه نفر دیگه. 

+ اگه نشد؟

_ اون‌قدر می‌گرده تا پیدا کنه. 

+ راه‌های دیگه هم هست. 

_ مثلا؟

+ مثلا از خودش می‌پرسه «من چرا باید یه نفر رو احتیاج داشته باشم که باهاش دو کلمه حرف بزنم؟... اصلا خودم با خودم می‌تونم بیش‌تر از دو کلمه حرف بزنم و حرف‌های خودمو راحت‌تر بفهمم»... اگه کسی به اینجا برسه، دیگه نه می‌گرده، نه انتظار می‌کشه... غیر از اینه؟

_ شاید غیر از این باشه... مثلا بعضی از آدما چون خیلی احساساتین و از ابرازش می‌ترسن، برای توجیه خودشون از این حرفا می‌زنن... غیر از اینه؟

 

 

شب‌های روشن | فرزاد موتمن

کی می‌دونه تو قلبت این روزا چی می‌گذره؟...

جمعه, ۲۳ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

آقا جان!

این که از شما نمی‌نویسیم، نه از این است که یادمان رفته باشد، نه به خدا! دلمان پیش شماست، پیش تنهایی و غریبی و صبرتان...پیش قلب دردمندتان که ناظر بر عوالم غیب و شهودید...

قلب شما که کنار بچه‌های میانمار است، کنار بی‌خانمان‌های آمریکا، مردم یمن، انسان‌های تنهای بی‌اعتقاد اروپایی، مردم آمریکای جنوبی، سیاه‌پوست‌های آفریقا، شهدای فلسطین، بودایی‌های تبت، جوان‌های مصر و عراق و ایران و لبنان و سوریه، هندوها، یهودی‌ها و مسیحی‌ها.

کنار مظلومین همه جنایت‌هایی که ما از ترس، به عکس‌ها و فیلم‌هایشان نگاه نمی‌کنیم و دردمند و وارث غم‌های همه انبیا و اولیای حق.

غصه‌دار کم‌کاری و کم‌فروشی ما در دین و ادعاهای تمام‌نشدنی‌مان.

نگران و دلسوز همه رنج‌های آدمی‌زاد در این سیاره رنج و تنهایی.

و منتظر ...

در انتظار تکمیل حلقه یارانی به تعداد اندک مبارزین بدر و یاوران طالوت، تا باز همه کفر در برابر همه حق قرار بگیرد و تمام این هزاران سال رنج و محنت، به پایانی و نتیجه‌ای برسد که وعده‌مان داده‌اند.

آقا جان!

«شیعه» نیستم، قبول! ولی شما را به خدا نگویید «محب» هم نیستیم که همه امیدمان همین حب نصفه‌نیمه است تا شاید عنایتی شود و ما هم به جایی برسیم...

آقای عزیز ما!

این که از شما نمی‌نویسم، از بی‌معرفتی نیست. می‌ترسیم آقا. می‌ترسیم شعاری شود. روزگاری است که تقیه، تبدیل شده به یکی از ارکان دینمان. مدام باید مراقب باشیم در نحوه ابراز محبت‌مان به شما، نکند با بی‌سلیقگی‌ها به اسم دین و با افراطی‌گری‌ها اشتباه شود و قلب خسته رنجوری، رنجورتر شود.

آقای مهربان ما! همه کس و کار ما در این روزگار غربت و تنهایی!

همین اندکی که می‌نویسم را امروز منتشر می‌کنم، نه چون فقط جمعه‌ها به یادتان می‌افتم! فقط از این جهت است که آدم‌ها حس بیش‌تری پشت این کلمات می‌بینند اگر جمعه‌‌روزی منتشر شود...

می‌بینید حالمان را آقا جان؟..

دعایمان کنید...

 

+ عنوان از این‌جا.

اون طوری نگاه نکنید لطفا :دی

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۲۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

یکی از تمرین‌های مهم زندگی من، تمرین مهار اختاپوس* درونم است:/

* شخصیت فوق غرغروی برنامه کودک باب اسفنجی.

برای ایکس و آن همه شرمندگی امروز...

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

ایکس در شهر شماره یک‌ زندگی می‌کند و من در شهر شماره دو. امروز، تلگرامی، سر یک‌ موضوع احمقانه از دستش دلخور شدم و واقعیت این است که حق نداشتم. آن‌قدر دل‌نازک و مهربان است که همان موقع از من عذرخواهی کرد ولی در مقابل، من آن‌قدر بی‌منطقْ عصبانی بودم که نمی‌توانستم جواب درست و حسابی بدهم. فقط گفتم: «مهم نیست. ولش کن. بیا در موردش حرف نزنیم کلا».

ناراحت شد. به شکل کاملا واضحی. جزء حساس‌ترین و مهربان‌ترین آفریده‌های خداست و چنین بحث ساده‌ای هم ناراحتش می‌کند. مخصوصا که یک طرف ماجرا من باشم.
من هم ناراحت شدم. ناراحتی‌ای که ربطی به ایکس نداشت. مجموعه‌ای از اتفاقات طی چند ماه اخیر افتاده که باعث شده حسابی توی ذوقم بخورد. با همکاران سابقم در انجمن کاری را شروع کرده بودیم که بی‌نتیجه رها شد. یعنی اصولا کسی فرصت وقت گذاشتن برای آن کار را نداشت. (من هیچ قضاوتی ندارم و شرایط تک‌تک‌شان را درک می‌کنم) ولی خب، نمی‌توانم انکار کنم چقدر از نیمه رها شدن آن کار، ناراحت شدم.
پروژه اصلی متوقف شد و من پروژه کوچک‌تری را تعریف کردم که به نظرم به تنهایی هم از پس انجامش برمی‌آمدم. نوشتن یک دستورالعمل راهنما برای بچه‌های آینده. مجموعه‌ای از توصیه‌ها و پیشنهادات و تجربیات برای انجام کارهای فرهنگی و‌ تشکیلاتی که برنامه‌‌ام بود تا اردیبهشت ماه (زمان انتخابات انجمن) آماده شود تا به دست بچه‌های دوره بعد برسد.
بحث امروز ولی مرا به هم ریخت. احساس معلق بودن داشتم. احساس می‌کردم به همه باورهایم توهین شده. البته مشخصا هیچ ربطی به بحث امروز نداشت. ولی باعث شد احساسی که مدت‌ها بود در خودم سرکوب می‌کردم، بریزد بیرون و فوران کند.
 
 
نزدیک‌ترین آدم‌ها به من، طی تمام سال‌های زندگیم از پانزده سالگی به بعد (یعنی طی نه ده سال گذشته) آدم‌های انجمن اسلامی بوده‌اند. رفاقت‌مان با رفیق از انجمن اسلامی دانش‌آموزی شروع شد. رفاقتی بعد از آن دوره اولیه علاقه‌مندی من به کتاب‌های شهید مطهری، وقتی شخصیتم مثل خمیر نرمی بود آماده شکل‌پذیری و رفتارهای رفیق (که سه سال از من بزرگ‌تر بود و‌ پرحرف و اجتماعی و خوش‌برخورد و صمیمی) حسابی مرا جذب کرد. جذب و نه جوگیر البته، چون به قدر کافی از هم دور بودیم که وابستگی و جوگیری ایجاد نشود. بعد هم که خب، دوره کارشناسی‌اش شروع شد و دیگر خیلی کم‌تر هم را می‌دیدیم.
 
 
این دبیرستان بود و بعد در دانشگاه هم همین وضع ادامه پیدا کرد. من البته این‌جا طوری درباره انجمن نوشته‌‌ام که احتمالا خیال می‌کنید از همان روز‌ اول دانشگاه، دنبال دفتر انجمن اسلامی می‌گشتم و سریع هم رفتم ثبت‌نام کردم و‌ از همان ماه‌های اول شروع کردم به فعالیت خیلی جدی و...نه! اصلا! من هم مثل همه رفته بودم دانشگاه که فقط درس بخوانم. با همه مزه شیرین کار در انجمن دانش‌آموزی، ولی قصد هیچ نوع فعالیتی را در دانشگاه نداشتم هیچ، به خودم قول داده بودم کلا هیچ کار اضافه‌ای انجام ندهم. درس بخوانم و‌ کتاب غیردرسی و اگر شد ورزش و...
 
 
و نشد. هی خواستم فرار کنم و‌ هی نشد. اولا فرم عضویت را فقط برای این پر کردم که فکر می‌کردم اگر پرش نکنم، اردوی مشهد ورودی‌ها نمی‌برندم و در آن بازه زمانی خیلی خیلی دلم مشهد می‌خواست. (که البته فکر من از اساس غلط بود و هیچ ربطی نداشت). بعدش، یک باری رفتم و گفتم اگر وبلاگ دارید من می‌توانم اداره‌اش کنم که داشتند و قرار شد گهگاه بروم سر بزنم به خاطر وبلاگ. بعد اردوی جهاد اکبر اتحادیه شد (بهمن همان سال) و بعد اردوی فردای انقلاب (فروردین ۹۳) که همه را با یک اکیپ سه‌نفره که هر سه ورودی بودیم و‌ از همان جهاد بهمن ۹۲ آشنا شده بودیم، رفتیم و تمام شد. سال اول دانشگاه تمام شد و یک دوره کامل جهاداکبر و‌ اردوهای ادامه‌اش هم. و من به خودم گفتم «خیل خب، تموم شد. همشو رفتی. دیگه بسه» و‌ خودم با خودم موافقت کردم. آن قدر موافقت محکمی بود که وقتی تابستان همان سال مسئول وقت انجمن (یکی از دانشجوهای دختر ورودی قبل ما) به من زنگ زد که «جلسه شورای فرهنگی دانشگاه تابستون داره برگزار می‌شه و هیچ‌کس نیست از طرف انجمن توش شرکت کنه و این برامون خوب نیست. من خودم یه مشکلی دارم و‌ بیمارستانم اون تاریخ. می‌تونی اون یه جلسه رو‌ بری؟»
که گفتم «نه!»
به من ربطی نداشت. من قرار بود فقط گهگاهی سر بزنم و وبلاگ انجمن را بچرخانم. اردوهایم را هم که رفته بودم. دلیلی نداشت بیش‌تر از این وقت بگذارم برای مجموعه‌ای که در این حد کمبود نیرو داشت. به من ربطی نداشت واقعا.
گفتم نه و‌ نرفتم و نبودن ما برخی پیامدها برایمان داشت که... بگذریم.
 
این که چه چیزی نظر مرا تغییر داد و مرا از آدمی که مسائل ربطی به او نداشتند، به عضو ثابت شورا مرکزی تبدیل کرد، بماند. همین قدر بگویم که باز هم هیچ‌ موضوع احساسی یا اشراقی یا جوگیرانه‌ای در کار نبود. تصمیمی بود نتیجه تاملات عمیق و مشاهدات دقیق و کمی انصاف و وجدان و کنار گذاشتن تنبلی‌های مرسوم و پذیرفتن ریسک حضور در مجموعه‌ای تقریبا متروک و بی‌سکنه که بیش‌تر می‌خورد به زودی کلا درش تخته و بسته شود.
حضور در یک شهر کوچک، دانشگاه کوچک، در مجموعه‌ای به نام «انجمن اسلامی» که الی ماشاءالله روایت و تفسیر از همین دو کلمه وجود دارد، نداشتن وجهه عادی و معمول «بسیج»، طوری که مذهبی‌ها به دیده تردید به ما نگاه می‌کردند و مسئولین هم عمدتا همان بسیج را فقط می‌شناختند که هرسال مسئول اصلی‌اش در دفتر ریاست معارفه می‌شود. ما، بچه‌های بی‌سرپرستی بودیم که اوایل، کسی نه جدی می‌گرفتمان، نه خیلی بود و نبودمان برای کسی فرق می‌کرد. کلا سه چهار نفر بودیم. ولی، نتیجه تاملات عمیق همین است: دیوانگی.
 
شروع کردیم و از وقتی محکمِ محکم تصمیم گرفتم در این راه قدم بردارم، معجزه‌ها، یکی یکی شروع شدند. مواهب و نعمت‌ها، دانه‌دانه سرازیر شدند. مصداق واقعی «ان مع العسر یسرا» بود. همگام و‌ هم‌قدم و همراه سختی‌ها، خوشی‌ها و راحتی‌ها و حال خوب می‌رسید. کنار گرفتاری‌ها، آرامش، یواشکی در را باز می‌کرد و با لبخند ظریف مهربانی وارد می‌شد. عالمی بود برای خودش. برای من عالم عجیبی بود. انگار کن سرزمین عجایب باشد. هی ادامه می‌دادم و‌ هی مشتاق‌تر می‌شدم به ادامه دادن...
آدم‌هایی که طی این مدت، با تمام اختلاف‌نظرها، دلخوری‌ها، مشکلات، بعضا مشکلات غیرعادی، با آن‌ها همکار بودم، مثل همان دوره دبیرستان و‌ انجمن دانش‌آموزی، نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی من بودند. تعلقی که آدم به همفکرهایش دارد، به هیچ‌کس (حتی خانواده) به آن شکل ندارد. ایدئولوژی مشترک، ولو نیت آدم‌ها یا خلوصشان یکسان نباشد، مثل یک نخ نامرئی، ولی بسیار محکم، ما را به هم وصل می‌کرد. بین چند هزار ورودی هر سال دانشگاه و بین چهارپنج دوره از ورودی‌ها (شاید چیزی بالغ بر سی‌هزار نفر آدم) فقط تعدادی شاید نهایتا به اندازه ده نفر بودند که این احساس ایدئولوژیک مشترک را با هم به اشتراک می‌گذاشتیم و وقتی آن کار پیشنهادی، آن هم فقط یک سال بعد پایان دوره کاری‌مان، از طرف دقیقا همین آدم‌ها (که من هنوز هم به تک‌تک‌شان حق می‌دهم و‌ شرایط‌شان را درک می‌کنم) ناقص و‌ ناتمام رها شد، انگار چیزی توی قلبم شکست. احساسی که به واسطه حضور همان نهایتا ده نفر، مرا در مقابل سی‌هزارنفری که گفتم، محافظت می‌کرد و به من امنیت می‌داد، ناگهان از بین رفت. به جایش احساس خلأ، ترس، سرما و دلهره پیدا کرده بودم. گریه‌ام گرفته بود وقتی این نزدیک‌ترینِ نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام هم دیگر (به هر دلیل موجهی حتی) با من نبودند. یک احساس تنهایی تمام نشدنی بود. حس سقوط. و امروز وقتی با ایکس (از بچه‌های فعلی شورا مرکز) کمی بحثمان شد، دیگر به کلی درهم شکستم.
توی روزمره‌های همین وبلاگ، به تاریخ همین امروز نوشتم «قدیمیا‌ یه جوری ناراحتم می‌کنن، جدیدیا یه جور دیگه. از همه دلخورم. از دم:/»
به هم ریختم و فقط با خودم می‌گفتم «چرا باید بشینم اون جزوه راهنما رو بنویسم؟ وقتی واسه هیچ‌کسِ هیچ‌کس مهم نیست، چرا واسه من مهم باشه؟ شاید من مشکل روحی-روانی دارم اصلا و اسمش رو می‌ذارم دغدغه‌مندی! اصلا گیرم بنویسم، کی می‌خوندش؟!اصلا کسی هست؟ اصلا برای کسی مهم هست؟! شاید ما آخرین گروه یه نسل منقرض‌شده‌ایم و من الکی دارم تلاش می‌کنم وانمود کنم همه چیز خوب و عادیه! شاید من جدا مریضم!»
و تصمیم گرفتم «نمی‌نویسمش. چطور این همه آدم راحت می‌تونن بگن به من چه؟ چرا من نتونم؟ مگه بیکارم؟ کم خودم کار و مشغله و گرفتاری دارم؟ بس نیست این همه آرمان‌گرایی؟ تهش چی شد؟! همفکراتم دیگه قبولت ندارن و حوصلتو ندارن بیچاره! بس نیست انقدر خودتو گول می‌زنی؟!»
 
دوای دردهای عمیق چیست؟ وقتی کسی نیست که با او حرف بزنی؟ خواب!
گوشی را می‌گذارم روی حالت بی‌صدا و قایم می‌شوم زیر پتو. بلکه با خوابیدن بتوان چیزی را فراموش کرد. در آخرین لحظات بیداری انگار کسی می‌پرسد: «واقعا نمی‌خوای اون متن رو بنویسی؟ احتمال نمی‌دی حداقل یه نفر باشه که بهش احتیاج داشته باشه؟» می‌خواهم صاحب صدا را از توی مغزم بیندازم بیرون. گوشم از این حرف‌ها پر است! همین‌ها را خودم یادش داده‌ام، حالا برای من بلبل‌زبان شده! تا می‌آیم بدوبیراه بگویم دست می‌گذارد روی نقطه ضعفم: «انجام وظیفت به بقیه بستگی داره؟! اگه بقیه‌ای در کار نباشن دیگه کار نمی‌کنی؟! نیاز به تایید و تشویق آدم‌ها داری؟! اونم تو؟! از کی تا حالا؟!»
کم می‌آورم. حوصله بحث ندارم. فقط می‌گویم: «باشه! تا جایی که بتونم می‌نویسمش. حتی اگه همه مخالف باشن. می‌ذاری بخوابم الان؟!» می‌گذارد. می‌خوابم. 
یکی‌ دو ساعت می‌خوابم که کم‌کم بیدار می‌شوم. در واقع بهتر است بگویم مقاومت می‌کنم برای بیدار شدن. ولی صدای بوق نمی‌گذارد. صدای بوق ماشین، جایی نزدیک پنجره اتاق، توی کوچه. یک بار، دو بار، سه بار، دست‌بردار نیست. توی دلم بدوبیراه می‌گویم به دودمان آدم‌های بی‌ملاحظه و اولین فکری که به ذهنم می‌آید این است که یکی از همسایه‌ها منتظر خانمش، دم در بوق می‌زند تا همسرش زودتر آماده و‌ سوار شود. حالا این تئوری از کجا به ذهنم رسیده نمی‌دانم! ولی وسط خواب و‌ بیداری، حوصله فکر کردن به فرضیه دیگری را ندارم. زیر پتو تکانی به خودم می‌دهم و همان طور منگ خواب می‌گویم «خانم زودتر آماده شو دیگه! اه! شورشو درآوردین!».
خانم به توصیه من توجهی نمی‌کند و صدای بوق ادامه دارد. سرم را بالا می‌آورم تا از پنجره نگاهی به هوا و روشنی و‌ تاریکی‌اش بیندازم تا حدس بزنم ساعت چند است که نور روشن گوشی را می‌بینم. کسی دارد زنگ می‌زند ظاهرا. بر‌می‌دارم. شماره ناشناس. کمی هوشیار می‌شوم و صدایم را صاف می‌کنم، چشم‌هایم نیمه‌باز و تقریبا خوابم هنوز. «بله؟!»
«خانم فلانی؟»
«خودم هستم. بفرمایید!»
«من الان سر کوچه فلان هستم، خونه شما همین جاست دیگه؟»
«بله! مشکلی پیش اومده؟!»
«یه دسته‌گل از فلان گل‌فروشی براتون فرستادن. تشریف میارید تحویل بگیرید؟»
گیج می‌شوم.
«دسته گل؟! مطمئنید درست اومدید نشونی رو؟!»
«بله. مگه خانم فلانی نیستید؟ شمارتون رو‌ هم به من دادن بهتون زنگ بزنم تحویلتون بدم گل رو»
دیگر کاملا بیدار و البته گیج شده‌ام! می‌گویم «باشه. من الان میام پایین»
راننده، تشکر و‌ قطع می‌کند. به گوشی نگاه می‌کنم. شش بار به من زنگ زده و ندیده‌ام. حواسم می‌آید سرجایش. صدای بوق‌ها هم قطع شده! کار همین راننده بوده پس.
می‌رم پایین و تا برسم به ماشین هنوز ذهنم در حال خیالبافی است. «شاید یکی می‌خواد بکشدت! کجا داری می‌ری؟ مگه تو منتظر گل بودی؟» همین قدر جوگیر و جنایی! بالاخره می‌رسم به ماشین. عذرخواهی می‌کنم که دیر جواب داده‌ام و می‌پرسم «ببخشید اینو کی به شما داد؟»
«فلان جا رو می‌شناسید؟ یه گل‌فروشی داره به اسم فلان و یه خانم این شکلی اینو داد براتون بیارم. اینم برگه نشونی و شماره تلفن شما. درسته دیگه؟»
از چیزهایی که می‌گوید فقط «فلان جا» را می‌شناسم. ولی حرف زدن بیش‌تر فایده ندارد. تشکر می‌کنم و می‌رود.
نگاه می‌کنم به شاخه گل تزیین شده. رز صورتی است. با حاشیه‌ای از گل‌های صورتی ریز، یک حاشیه حصیری نازک و روبان بنفش و عطر خیلی قوی و خوش‌بوی رز. و...
و یک برگه کاغذ که با گیره قرمز کفش‌دوزکی، وصل شده به حصیر تزیینی پشت. رویش نوشته «بخند!
تا بدونم ازم دلخور نیستی :)
از طرف ایکس:) »
 
ایکس؟!!؟!!
ایکس از شهر شماره یک؟!!! یعنی چه؟ و‌‌ برای آن موضوع کوچک ساده بی‌اهمیت؟! 
یادم می‌آید که ایکس تا به حال نیامده خانه‌مان، ولی قبلا برایم یک بسته پستی فرستاده بود و نشانی‌ام را دارد.
ولی، الان یعنی ایکس یعنی پاشده این همه راه آمده برای من گل خریده با آژانس فرستاده؟!
این‌ها را با خودم می‌گویم و می‌روم بالا. مامان می‌پرسد «کی بود؟!»
گیجم هنوز. «دوستم برام گل فرستاده. بحثمون شده بود امروز. خواست از دلم دربیاره» 
مامان نگاهی می‌اندازد به گل و برگه رویش. اول تعجب می‌کند و بعد لبخند می‌زند. 
بی‌معطلی زنگ می‌زنم به ایکس. «سلام! تو کجایی الان؟!»
«سلام! من؟! شهر شماره یک!»
«تو گل فرستادی واسه من؟!!»
«آره دیگه. گفتم از دلت دربیارم!»
«از چی؟! دل من؟! اون موضوع مسخره آخه؟! تو شهر ما رو‌ از کجا می‌شناسی؟ نشونی گل‌فروشی رو از کجا داشتی؟!»
«تو اینترنت پیدا کردم! و شانس آوردم مسئولش خانم بود! و‌ الا روم نمی‌شد بهش بگم اون جمله‌ها رو بنویسه رو‌ کاغذ! گفتم بهش تو صورتی خیلی دوست داری که برات گل صورتی بذاره!»
و تا بیایم چیزی بگویم می‌گوید: «عکس دسته گل رو تو تلگرام برام فرستاد البته. دیدمش. خوشگله؟ دوست داری؟»
تلاش می‌کنم گریه نکنم. تلاشی که از صدای ایکس می‌فهمم در آن طرف خط هم در جریان است.
شروع می‌کنم به حرف زدن. هم‌زمان با لحن و‌ کلماتم هم عذرخواهی می‌کنم، هم باز عذرخواهی می‌کنم، هم عذرخواهی...
اشک‌هایم منتظرند که سرازیر شوند.‌ خط را عوض می‌کنم و شروع می‌کنم حالا به تعجب کردن، به سوال کردن، به دعوا کردنش.
«این چه کاری بود دختر؟! من اون لحظه، اون لحظه خاص عصبانی شدم و گفتم‌ فعلا حرف نزنیم چون عصبانی بودم و ممکن بود چیزی بگم ناراحت شی! اصلا آخه لازم نبود. من خودم بهت زنگ‌ می‌زدم، حرف می‌زدیم. من اصلا نمی‌تونم دلخوری از کسی رو‌ تو‌ دلم نگه دارم! اگه دلخوری‌ای باشه و بمونه حتما خودم در موردش حرف می‌‌زدم باهات! من حتی تو ارتباطات مجازیمم نمی‌ذارم دلخوری از کسی بمونه تو دلم! تو که تویی! آخه این موضوع... من.... اصلا نمی‌دونم چی‌ بگم...این چه کاری بود آخه؟!»
می‌خندد و‌ این مرا بیش‌تر شرمنده می‌کند. 
«نمی‌شد دیگه. فرق می‌کنه. نمی‌تونستم بذارم‌ تو از دستم دلخور باشی. تو فرق داری برای من...»
به هم می‌ریزم....خدایا...«فرق؟! من؟! درسته این کارت آخه؟!»
حرف می‌زنیم. من انقدر شرمنده‌ام که اگر قطع کنم سنگین‌ترم...ولی حرف می‌زنیم و اذان می‌شود و عطر این رز سفید-صورتی به معنای واقعی‌کلمه همه اتاق را پر می‌کند (حتی همین الان که دارم می‌نویسم و یک‌متری من روی میز است عطرش به من می‌رسد)
من آب می‌شوم...من تمام می‌شوم و‌ صدای پر رمز و راز درونم این بار با لبخند مهربان دیگری از راه می‌رسد: «نگفتم حتی اگه واسه یه نفرم فرقی داشته باشه باید بنویسی؟!»
 
پروردگارا،
چقدر تنها و بی‌کس و غریبی که موجود حقیر، عصبانی و بیچاره‌ای مثل من، برای بعضی از بنده‌هایت مهم و دوست‌داشتنی است...
پروردگارا،
چقدر تو و حجتت، روی زمین تنهایید و چقدرررررر جایتان خالی است...
ما منتظریم، منتظر ظهور نشانه وجود و‌ حضور تو...
منتظر ظهور تو...
برای این همه قلب تشنه محبت...
و در این دنیای سرد...

یا مقلب القلوب

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۳۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

امام صادق علیه‌السلام _که جانم فدایش باد_ فرمود:

«قلب، چهار گونه است:

۱.قلبی که در آن نفاق و ایمان است؛

۲.قلبی که وارونه است؛

۳.قلبی که مهر بر آن خورده و‌ هیچ حقی به آن وارد نمی‌شود؛

۴.قلبی که نورانی و خالی از غیر خداست.

قلب نورانی، قلب مومن است. هرگاه خدا نعمتی به او ببخشد، شکر می‌کند و هرگاه مصیبتی به او رسد، صبر و شکیبایی می‌ورزد.

قلب وارونه، قلب مشرکان است؛ همان‌گونه که خداوند فرموده است: «آیا کسی که به رو افتاده حرکت می‌کند، به هدایت نزدیک‌تر است یا کسی که راست قامت در صراط مستقیم قدم برمی‌دارد؟» (ملک/۲۲).

قلبی که در آن ایمان و نفاق است، قلب کسانی است که در برابر حق و باطل بی‌تفاوت‌اند؛ اگر در محیط حق قرار گیرند، تابع حق می‌شوند و اگر در محیط باطل باشند، به باطل می‌گرایند.

قلب مهر‌خورده، قلب منافقان است.»

 

اصول کافی | جلد ۲ | ص ۳۰۹

کمی هم رمانتیک شویم:)

جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

 

پ.ن: به جز چندتا عکس نیمه‌هنری والپیپری (که از برنامه والپیپرهای خدابیامرز دانلود کرده بودم) و اون دیوارنوشته‌های دوست‌داشتنی عربی که یه مدت مد شده بودن، این تنها عکس عاشقانه‌ایه که تو گوشیم دارم.

یه چیزی تو فضاش هست که حال خوبی داره با خودش. نه؟:)

پاره‌ای شبهات حقوقی

سه شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۲ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

کمال‌گرایی افراطی یه مشکله و‌ باید حل بشه؟!

بیخیال!

ما از همون ازل که قبول کردیم آدمی‌زاد باشیم، دچار کمال‌گرایی افراطی بودیم! البته جناب نجم دایه تو مرصادالعباد می‌نویسن که:

«حق تعالی چون اصناف موجودات می‌آفرید از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ، وسایط گوناگون در هر مقام بر کار کرد. چون کار به خلقت آدم رسید، گفت: «انی خالق بشرا من طین» خانه‌ آب و گل آدم، من می‌سازم....جبرئیل را بفرمود که «برو از روی زمین، یک مشت خاک بردار و بیاور.» جبرئیل علیه‌السلام برفت. خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت: «ای جبرئیل! چه می‌کنی؟» گفت: «تو را به حضرت می‌برم که از تو خلیفتی می‌آفریند.» سوگند بردارد به عزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم. من نهایت بعد اختیار کردم تا از سطوات قهر الوهیت خلاص یابم که قربت را خطر بسیار است که «المخلصون علی خطر عظیم».

جبرئیل چون ذکر سوگند بشنید به حضرت بازگشت. گفت: «خداوندا! تو داناتری، خاک تن در نمی‌دهد.» میکائیل را بفرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بردارد. اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بردارد. بازگشت. حق تعالی عزرائیل را فرمود: «برو! اگر به طوع و رغبت نیاید به اکراه و اجبار برگیر و بیاور.» عزرائیل بیامد و به قهر، یک قبضه از روی جمله‌ زمین برگرفت. در روایت می‌آید که از روی زمین به مقدار چهل ارش خاک برداشته بود. بیاورد آن خاک را میان مکه و طایف...»

یعنی ببین می‌خوام بگم این کمال‌گرایی تو خاکمون نبوده اون طوری که همه می‌گن. خاک، طفلک توجیه بوده بنده خدا! اساسا کار خودشونه قضیه! یعنی از اساس‌ ها! به قول خواجه عبدالله انصاری «الهی! در اصطفاء در دامن آدم تو‌ ریختی و گرد عصیان بر فرق ابلیس تو‌ بیختی! از روی ادب، ما بد کردیم! اما در حقیقت تو فتنه انگیختی!»

بعد الان مسئله من اینه که خدایا! می‌گی خودمون خواستیم، قبول! ولی انصافا در «کمال صحت و سلامت عقلی» امضا کردیم اون معاهده رو که آدم بشیم؟ که رو این خاک زندگی کنیم؟ با این همه رنج؟! حالا اصلا اونم قبول، یه بند فسخ معامله نباید می‌بود یعنی تو قرارداد؟

البته شما خدایی و احترامت واجبه و جات رو تخم چش ماست! ولی می‌خوام بگم یعنی یه وقت از جهت حقوقی ایراد نداشته باشه متن! شما البته خودتون واردید حضرت حق! ولی همین محض یادآوری مثلا! محض نکته‌سنجی! یه وقتی می‌گم از قلم نیفتاده باشه ماجرا!

شما می‌گی ما گفتیم، ما هم می‌گیم چشم! گفتیم! ولی بیایم مفادشو یه بار حداقل با هم بررسی کنیم! ببینیم حداقل واسه چیا «ثبت با سند برابر است» امضا کردیم! من حس می‌کنم واسه یه چیزایی تو اون گردهمایی «قالوا بلی»، «بلی» گفتم که امکان نداره در یک حالت عادی و معقول گفته باشم! شاید اصلا همون وقتا که ما، گلاب به روتون، مستِ میِ عشق شما  و درگیر این طور احوالات بودیم و بالاخره عقل درست و حسابی نداشتیم، ملائکه یواشکی اثر انگشت گرفته باشن ازمون!

خلاصه الان غرض از مزاحمت این که اون بند فسخ قرارداد رو‌ لطفا یه پیگیری بفرمایید! ما البته چیزی نیستیم و چیزی هم نداریم و همونم که داریم از صدقه‌سر شماست ولی خب، دیگه از همین دارایی محدود هم که البته کلا متعلق به شماست، هر چه قدر لازمه، جریمه فسخ  هم می‌دیم...

قبوله؟...شما که می‌دونی حضرت باری تعالی، بحث شکایت نیست، فقط از جهت حقوقی گفتم که...

در این حد؟!

جمعه, ۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۷ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

 

واقعا من همون آدمی‌ام که خوندن مقاله‌های سیاسی روزنامه‌ها و مجله‌ها براش مثل خوندن قصه و رمان، جذاب بود؟
همونی که بیانیه و نامه سرگشاده به وزیر و وکیل و متن سخنرانی می‌نوشت و کیف می‌کرد از این کارا؟
کسی که دو سه تا خبرگزاری رو روزانه چک می‌کرد؟
کسی که مطالب سیاسی و سیاست، جزء سه تا موضوع اول مورد‌علاقش تو زندگی بود؟
جدا و اصلا باورم نمی‌شه!
این روزا رسما فرار می‌کنم از سیاست، از سیاسی خوندن و نوشتن و حرف زدن و...
از سیاست همین قدر می‌فهمم که باید رای بدم و باید به کی رای بدم، می‌فهمم که خیلی از الفاظ و اسامی و برچسب‌ها، نه تنها واقعی نیستن، بلکه رسما دروغ و نقض منظورن. که روز قدس و ۲۲بهمن باید برم تو خیابون. حتی اگه هیچ شعاری ندم.
که سیاست، در اصل، جای آدمای بزرگه، ولی هم‌زمان این خاصیت رو داره که بزرگ‌ترین آدما رو هم کوچیک و ناکارآمد نشون بده.
که حضرت روح‌الله چه مرد عجیب فهم‌ناشدنی‌ایه هنوز هم که هنوزه.

 

انقدر دور و بر سیاست چرخیدم که بفهمم پلیدترین رفتارهای آدمی‌زاد تو سیاسته، که نهایت تعفن نفس آدمی‌زاد خودشو این‌جا نشون می‌ده.
یاد گرفتم چه طوری آدم‌ها رو بازی می‌دن و یاد گرفتم ان‌شالله که بازی نخورم.
که تو، هر لجن اخلاقی و رفتاری‌ای رو که بتونی تصور کنی و حتی نتونی تصور کنی، تو عالم سیاست پیدا می‌کنی.
که دیگه از هیچ چیز تعجب نکنم...
از سیاست، همینا کافی بود یاد بگیرم که یاد هم گرفتم.
و بقیش...بقیش دیگه همه تکرار مکرراته. بقیش دیگه از شدت سطحی بودن تهوع‌آوره.

 

 شهید مطهری تو کتاب «زن و مسائل قضایی و سیاسی»  می‌نویسن:
«ویل دورانت در کتاب لذات فلسفه ... وقتی که احساسات طبیعی زن را بیان می‌کند، از جمله می‌گوید زن اگر در جوانی و در ابتدا یک شور و هیجانی برای مسائل سیاسی داشته باشد ولی در اواخر، خود زن طبعا برمی‌گردد و باز توجه خودش را به مسائل خانوادگی معطوف می‌کند، حتی کوشش می‌کند که شوهرش را هم از آن مسائل منصرف کند.»

اعتراف می‌کنم اولین بار که این جملات رو خوندم (حدود دو سال پیش) قبولش نداشتم، ولی الان می‌بینم که اونقدرا هم بی‌راه نیست.
البته هنوز هم مطمئن نیستم این سرخوردگی من نسبت به عالم سیاست، چقدر مربوط به جنسیتم می‌شه، کما این که باعث نشده در مقابل، اون طور که ویل دورانت می‌گه، به مباحث خانوادگی خیلی علاقه‌مند بشم به اون صورت یا مثلا مطمئنم (حداقل شخصیتی که الان دارم) کسی‌ام که اگر ازدواج کرده بود، تلاش نمی‌کرد همسرش رو از ورود و دخالت در سیاست منع کنه. (هنوز و همچنان شخصیت آقایونی که علایق سیاسی جدی دارن برام جذاب‌تره) ولی به هرحال خودم، حسابی خسته‌ام از خوندن یا نوشتن متن‌هایی با رنگ و بوی سیاست و این حد از تغییر، برای آدمی مثل من، با اون همه علاقه‌مندی و پیگیری، واقعا جالبه.

 

به نظرتون اینا نشونه پختگیه یا صرفا خستگی؟

بهش فکر کردی؟

پنجشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۹ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

اگر خدا، تمام انبیا و اولیا و صلحا در طول تاریخ و همه مظلومان عالم در زمان حال، منتظر تو یه نفر باشن چی؟

اعلام وضعیت

دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۲۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

من خودمو می‌شناسم. اگه بابت آرزوهایی که داشتم و دارم، خدا سختی‌های ریز و درشت نمی‌ذاشت تو زندگیم که رشد کنم و فرداروزی تو قیامت می‌گفت: «ببین عزیزم! دلم نمی‌خواست اذیت شی آخه. بعدم فکر کردم شاید ظرفیشو نداشته باشی»، قطعا باهاش دعوا می‌کردم و می‌گفتم (شایدم داد می‌زدم) که: «اذیت شم؟! شاید ظرفیت نداشتم؟! شایدم داشتم! بهتر نبود امتحان می‌کردی؟! من رو محروم کردی از فرصت بهتر و قوی‌تر شدن، صرفا چون اذیت نشم؟! الان اسم این کارت رو می‌ذاری محبت کردن؟! و ازش دفاع هم می‌کنی؟!» و بله! خداوند چون همین رو می‌دونستن، این کار رو نکردن:) خیلی هم ممنون:)  

 
پ.ن ۱: این رو گذاشتم یکم بعد پستای جدی این مدت، حال و هوای این‌جا عوض شه:)
در مورد مطلب قبلی و رفتن و نرفتن هم، واقعیت اینه که من فعلا این طوریه اوضام که نمی‌تونم ننویسم و معمولا هم برای نوشتن تایپ می‌کنم، یعنی این‌جا هم که نباشه، تو ورد یا یادداشت گوشی می‌نویسم معمولا، نه دفتر و روی کاغذ. واسه همین فک کنم زدن یه دکمه «ذخیره و انتشار» ناقابل، زحمتی نداشته باشه. حداقل شاید به درد کسی بخوره یکم و منم خوش‌اقبال باشم و گهگاهی اون جنس بحثایی که دوست دارم و نگاه‌های تکمیل‌کننده موضوع، نصیبم بشه. به هرحال آدمی‌زاد به امید زنده است دیگه:)
 
پ.ن۲: ولی انصافا خدا رحمت کنه جناب قیصر عزیز رو بابت این شعر: 
من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر/ در این زمانه دوست ندارم/ انگار/ این روزگار چشم ندارد/ من و تو را یک روز/ خوشحال و بی‌ملال ببیند/ زیرا/ هر چیز و هر کسی را که دوست‌تر بداری/ حتی اگر یک نخ سیگار/ یا زهرمار (یا حتی یک بحث وبلاگی!) باشد/ از تو دریغ می‌کند/ پس/ من با همه وجودم/ خودم را زدم به مردن/ تا روزگار/ دیگر/ کاری به کار من نداشته باشد
 
پ.ن۳: دوم راهنمایی که بودم سر جلسه امتحان انشاء، می‌خواستم یه شعری از فردوسی بیارم تو انشام، بعد می‌خواستم بگم یعنی فردوسی خیلی بهتر از من فلان حرف رو زده، بعد اون بیت معروف
«چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم     که لسان‌غیب خوش‌تر بنوازد این نوا را» رو از شهریار کش رفتم، جای «لسان‌غیب» نوشتم «حکیم توس»(!) و این البته اولین و آخرین بار بود که طبع‌آزمایی(!) کردم تو شعر و به خصوص شعر کلاسیک.
حالا بعد این مورد و اون مورد تغییر شعر آقای نظری، الان این سومین بار می‌شه که شعر شاعرا رو بنا به نظر و حس شخصیم تغییر دادم :دی
فک کنم روز قیامت یه جایگاه اختصاصی درست کنن سر پل صراط واسه من که جواب این شاعر شعرا رو فقط بدم. بقیه موارد پیش‌کش :دی
 
پ.ن۴: من یه مدتی می‌رم تو اتاقم به کارای بدم فکر کنم:) باز میام ان‌شالله:)
ممنون از همه محبت‌ها و نظراتتون ذیل پست قبلی و تلاشتون برای کمک به حل مشکل:)
مراقب خودتون باشید تا برمی‌گردم:)

مثل نوشته‌هایی در یک بطری که در اقیانوس رها شده باشند

شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۶:۰۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

این‌جا، به اندازه‌ای که توقع دارم، بحث و نظرهای مختلف نیست. به اندازه‌ای که دوست دارم چالش نیست. خیلی از نوشته‌هایی که فکر می‌کردم با انتقادات جدی روبه‌رو شود، بدون نظر رها شده‌اند و خیلی وقت‌ها وقتی جوابی به یک انتقاد می‌دهم، دیگر طرف مقابل بحث را ادامه نمی‌دهد.

یا من بلد نیستم بنویسم و حرف بزنم، یا خواننده‌ها حال و حوصله بحث کردن ندارند. هر چه هست، این وضعیت واقعا رنج‌آور و خسته‌کننده شده.
من فضای فیسبوک، اینستا و توییتر را قبلا امتحان کرده‌ام، ولی هیچ کدام قابلیت بحث‌های جدی و واقعی ندارند. و الان برایم سوال شده که باید چه کنم؟ این‌جا را ببندم؟ بروم جی‌پلاس حرف‌هایم را بنویسم؟ کلا حرف نزنم یا به این سخنرانی‌های یک‌طرفه بدون مخاطب ادامه بدهم؟
نه می‌توانم بنویسم، نه می‌توانم نوشتن را رها کنم.
نه بستن این‌جا کمکی می‌کند، نه نبستنش.
همه‌چیز بی‌فایده است.

تعلیق

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

برداشت من این است که ما ایرانی‌ها، علی‌رغم تمام تفاوت‌ها و تنوع‌های قومی و نژادی و مذهبی، در نهایت دو دسته کلی هستیم.

مذهبی‌هایی که اصل زندگی را در عالم دیگر می‌دانند و خیلی مطمئن نیستند که قرار باشد در این دنیا، تمام و کمال از زندگی‌شان لذت ببرند.

و غیرمذهبی‌هایی که شیفته تمدن حاضر و آماده غرب هستند و وجود یک حکومت با شعارهای دینی در این مملکت، بهانه خوبی برای این شیفتگی کورکورانه است تا آن‌ها هم مطمئن نباشند که می‌خواهند در همین مملکت، تمام و کمال از زندگی‌شان لذت ببرند و اوج آمال و آرزویشان رفتن باشد.

گروه‌‌های دیگری هم هستند که ترکیب این دو گروه، به‌علاوه یا منهای خصوصیات جزئی دیگر هستند؛ برای مثال، مذهبی‌های غرب‌زده یا وطن‌پرست‌های (واقعی) غیرمذهبی.

اما با وجود جمیع تنوع‌ها، در نهایت، عمده مردم ما یک ویژگی مشترک دارند: مطمئن نیستند قرار باشد در همین دنیا و در همین کشور، به شکل کاملی، به آن‌ها خوش بگذرد و از زندگی‌شان کیف کنند.

 

ریشه این اتفاق، نداشتن تصویر واحد و مشخصی از سنت است. سنت، قرار است دیوار محکمی باشد که با تکیه به آن، برای وجوه گوناگون زندگی فردی و اجتماعی، الگوی فکری و عملی تعیین کنیم، اما در ایران، برخلاف عمده تمدن‌های دور و بر که خیلی از جنبه‌های مثبت سنتی‌شان را در برخورد با تمدن غالب، خواه ناخواه رها کرده‌اند، وجود وجوه محکم و غیرقابل حذف مذهبی در سنت*، عامل حفظ برخی ارزش‌های مثبت انسانی ریشه‌دار در گذشته، در مراودات اجتماعی و رفتارهای فردی است که نادیده‌نگرفتنشان، به تضادها با مبانی تمدن غالب، دامن می‌زند و توقع تلاش برای حل این تعارضات از سوی مردمی که دچار تعلیق در زندگی فعلی‌شان هستند، توقع بی‌فایده‌ای است، چرا که در عمل، این شرایط صرفا سبب ایجاد چرخه معیوبی در جامعه شده: تلقی مبهم از سنت، بی‌انگیزگی در زندگی حال، بی‌انگیزگی بیش‌تر در حوزه سنت و تلاش نکردن برای ایجاد تصویر صحیح از آن و حل تعارضات آن با بخش‌های صد‌در‌صد غلط، اما غالبِ تمدنِ غالب، باز هم نداشتن تلقی و تصویر درست از سنت و...

 

مشکل بعدی آن‌جاست که عمده معتقدان به هر یک از این دو مشرب فکری اصلی، به دلیل ضعف مهارت‌های گفت‌و‌گو (با اغماض و صرف‌نظر از تاثیر تلقی ذهنی از سنت در زندگی فعلی) در زندگی حال نیز قادر به حل این تعارضات نیستند و بدتر، به شکل‌های مختلف و در خلال تلاش برای تعیین تکلیف جزئیات زندگی معاصر، به آن دامن می‌زنند.

 

به این مجموعه، هجمه دهشتناک رسانه‌ای تمدن غالب را هم باید اضافه کرد که برخلاف برخی ظواهر، له هیچ کدام از دو تصویر عمده ما از سنت، علیه دیگری عمل نمی‌کنند، بلکه دقیقا علیه هر دو تصویر و به طور کلی علیه شکل‌گیری دیوار محکمی به نام سنت (با هر تفسیری) فعال هستند.

 

سردرگمی عمده ما در مواجهه با گذشته و مطمئن نبودنمان به این که قرار است در همین موقعیت مکانی و زمانی، در زندگی و از زندگی، لذت ببریم، عامل بخش‌های بزرگی از ناهنجاری‌های اجتماعی و رفتارهای غیرمعقول و غلط ما در حوزه‌های مختلف است.

 

در این مجموعه پیچیده، تنها کسانی که قادر به جمع بین دو تلقی غالب فعلی از سنت (ملی و مذهبی) هستند و مطمئن هستند که قرار است این کشور به همان دلایل ملی و مذهبی، ساخته شود و قرار است در همین کشور، از زندگی دنیایشان هم، در نهایت عقلانیت، لذت ببرند، برنده‌اند.

این گروه کوچک، همان‌هایی هستند که قادرند معادلات ملی و جهانی را (اگر اصولا بنا به تغییر معادلات باشد) عوض کنند. بقیه، در درازمدت، یا مغبون خواهند شد، یا مغلوب، یا پیرو و یا هر سه با هم.

 

* از تلقی‌ها و برداشت‌های متفاوت، ذیل همان مفهوم کلی «جنبه مذهبی سنت»، عجالتا صرف‌نظر کرده و آن را یک کل واحد در نظر می‌گیرم.

 

+ نویسه مرتبط: کلمة سواء

عصر یخبندان؟

پنجشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۵۷ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

چند وقتی هست که یه گروه برای وبلاگ‌خونی زدم تو یکی از این پیام‌رسان‌ها و یه سری از دوستام رو که وبلاگ‌نویس نیستن ولی می‌دونم حوصله خوندن این جور مطالب رو دارن، عضو کردم توش.
و از موقعی که این گروه رو زدم، روزی نیست که حداقل یک نویسه خوب وبلاگی، توش به اشتراک نذارم. نویسه خوب هم که می‌گم منظورم این نیست راجع به مسائل خاص سیاسی-اجتماعی باشه حتما، ولی نوشته خوبی باشه و ارزش اشتراک‌گذاری داشته باشه و حتی با این قید که هر چیزی توش نذارم، بازم هر روز، حداقل یه لینک وبلاگ، گذاشته شده تو گروه.
حالا سوال اینه که چرا انقدر خیلیا اصرار دارن بگن حال وبلاگ‌نویسی خوب نیست و وبلاگ‌نویسا منقرض شدن و...؟

یکم جو نمی‌دیم به نظرتون؟
 
بعدنوشت: اگر قرار باشد نحوه مرگم را خودم انتخاب کنم، دوست دارم شبیه سقراط بمیرم. در همین راستا اگر برگردیم عقب و قرار باشد از اول اسم انتخاب کنم برای این‌جا، قطعا و حتما اسمش را می‌گذارم «شوکران».

کاش که آخرین بار نباشد...

سه شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۴۷ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

مثل وقتی که بابا روز اربعین، از بین‌الحرمین زنگ می‌زند و می‌گوید «گوشی رو می‌گیرم سمت حرم سلام بده»

و تو انقدر هول می‌کنی که حتی اسم حضرت ارباب تا چند ثانیه یادت نمی‌آید و نمی‌دانی دقیقا باید چه بگویی و اصلا چه طوری سلام می‌دهند...

مثل وقتی به لکنت می‌افتی برای گفتن یک جمله ساده...

 

السلام علیک یا اباعبدالله و علی‌ الارواح التی حلت بفنائک

علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار

و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم

السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین

و علی اولاد الحسین

و علی اصحاب الحسین

رأس امور

يكشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۷، ۰۶:۲۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

یک بار چند سال پیش، مقام رهبری در یکی از جلساتشان با نمایندگان مجلس (به مضمون) گفتند: درست است که مجلس در رأس امور است؛ ولی این به آن معنا نیست که هر نماینده‌ای خودش را در رأس امور بداند!

حالا، گرچه درست است که غلبه احساسات بر عقل، در خانم‌ها به طور کلی بیش‌تر است؛ ولی این دلیل نمی‌شود شما صرفا چون آقا هستی، به هر خانمی رسیدی، خیال کنی الزاما از او بیش‌تر و بهتر می‌فهمی! خب؟

ولی اگر باز هم اصرار داری این طور فکر کنی، حداقل بدان که «ادب، در رأس امور است».

این پست به‌تدریج تکمیل می‌شه

چهارشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۲۹ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

+برای اولین بار بعد این همه مشهد اومدن، در اصلی و نزدیک‌تر به مسیر هتل، باب‌الجواده...به فال نیک می‌گیرم اینو...

 
+حرم برای مریضی‌های روحیه. ما روحمون زده به جسممون. ما رو اول باید ببرن دارالشفاء یه دور...
 
+فَإن لَم اَکُن اَهلا لذلک فانت اهلٌ لذلک...
 
+ آقا! شما می‌دونید چند بار دیگه قراره تو زندگیم با این حال بیام و خیال کنم «دیگه از این بدتر نمی‌شه»، نه؟
 
+دستورالعمل جدید: «کفش‌هاتونو بدید کفش‌داری حتما. رو قالی امام رضا(!) کفش نباشه لطفا!»
انصافا یه امام‌ رضا رو بذارید برای مردم بمونه! شور هر چی رو که می‌تونید و نمی‌تونید، شور سلیقه‌ای عمل کردن، شور دستور دادن، شور بی‌شعور بودن و درک نکردن شرایط متفاوت آدم‌های مختلف، شور «امام رضا کلا واسه ماست» رو درنیارین! ما با همینشم به زور کنار اومدیم! (تا این‌جا البته فعلا فقط از یکی از خادم‌ها شنیدم و نوشتش رو هم دیدم رو دیوار. باید دید وسعت ماجرا تا کجاست و حضرات تا کجا بسط دادن پروسه خراب کردن حال آدمو)
 
+«طبع داروهای شیمیایی سرده و بیماری‌های سرد مغزی مثل افسردگی در فصل‌های سرد مثل الان بیش‌تر می‌شه و با مصرف دارو هم بیش‌تر می‌شه. (و خوب نمی‌شه در واقع)
طب کلاسیک(؟!) کاری به سردی و گرمی نداره ولی طب سنتی-اسلامی(؟!) بر این مبنا درمان می‌کنه»
از بلندگوی یکی از رواق‌های ویژه خانم‌ها، ساعت هشت صبح، یکی داره این‌ها رو و خیلی چیزهای دیگه می‌گه.
انصافا اگر کسی هست این‌جا که مبنای علمی این حرف‌ها رو می‌دونه بیاد من رو از حرص خوردن نجات بده:/
سوال از کارشناس(؟) محترم: «پسرم دوست داره گردن‌بند بندازه، چه توصیه غذایی‌ای دارید؟»(!)
جواب: «شربت سکنجبین، حذف غذاهای تند‌‌‌ و تیز و حجامت»(؟)
 
+دیدن دسته‌های عزاداری تو حرم و اطرافش، حال خوب عجیبی داره. هم الان و هم یکی دو دفعه قبلی که پیش‌ اومده و دیدمشون.
 
+داروخونه دارالشفاء جز مکان‌های خیلی دوست‌داشتنی این دنیاست برای من. به دلایلی که حوصله و امکان توضیحش نیست.
 
+ هواخواه توام مولا و می‌دانم که می‌دانی...
 
+ بیا و حق بده حال من چنین باشد...
 
+ این تعبیر را که اجازه زیارت حضرت ارباب را امام غریب ما در خراسان باید بدهند، خیلی دوست دارم.
 
+ مثلا یک وقتی بشود که من امین‌الله و جامعه کبیره را حفظ شده باشم از کثرت خواندن.
 
+وقتی خودت حواست به وقتت باشد، خدا هم حواسش هست. پربرکتش می‌کند.
 
+مثلا بروی با آدم الف که خیلی دوستش داری درباره آدم ب که خیلی خیلی دوستش داری حرف بزنی و عذاب وجدان داشته باشی چرا درباره آدم جیم حرف نزدی.
چرا آدم جیم را که انقدر دوست‌داشتنی است، دوست ندارم؟
 
+ بدون امید می‌میرم. و با امید (حتی اگر امید به تحقق اون اتفاق تو روز قیامت باشه) زندگی دوباره رنگی‌رنگی می‌شه برام.
ممنون بابت این سفر. بابت جرئت پرسیدن اون سوال سخت و بابت آرامش بعد از شنیدن جوابش...ممنون...
 
+ راضیم به رضای تو. تمام و کمال. 
 
+ نشونه‌هات رو دیدم خداجون... نمی‌گم همشو ولی خیلیاشو دیدم. ممنون بابتشون. ممنون که هستی...
 
+ بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
 
+ می‌رویم سر مزار پیر پالان دوز. راهنما برایمان خاطره‌ای از زندگی ایشان و در ارتباط با شیخ بهایی تعریف می‌کند و بعد هم می‌گوید «عمده حاجاتی که ایشان خیلی خوب به آن جواب می‌دهند، حاجات مادی است. نیت کنید و هر مبلغی می‌توانید این‌جا در مزارشان هدیه بدهید تا ثمره مادی‌اش را ببینید.» و از رفع بخشی از حوائج مادی خودش با همین عمل مثال می‌زند.
باور می‌کنم؟ نه! به صداقت گوینده ذره‌ای شک ندارم، ولی باور نمی‌کنم. آن قصه مربوط به زندگی ایشان را باور نمی‌کنم و رفع آن حوائج مالی هم، خب، واقعا نمی‌شود گفت حتما به خاطر دعا و نذر به نیت ایشان بوده. باور نمی‌کنم و می‌رویم سر مزار. فاتحه می‌خوانیم و دو رکعت نماز هدیه می‌کنیم به روح پیر پالان دوز.
می‌خواهیم برویم که یک آن با خودم می‌گویم «اگر این خاطره، این روز، این لحظه، روزی تو بوده باشد چه؟ چون باور نداری خودت را از روزی‌ای که برایت مشخص کرده‌اند محروم می‌کنی؟ دلایلت برای باور نداشتن، محکم‌تر از دلایل باور داشتن است؟» و جواب این است که «نه!». باور نمی‌کنم، نه چون دلیلی دارم، چون دوست دارم باور نکنم که مسائل می‌توانند به این شکل حل شوند.
یک آن تصمیمم را عوض می‌کنم و تصمیم می‌گیرم باور کنم. کیفم را باز می‌کنم، دو سه اسکناس پنج هزارتومانی دارم و یک اسکناس هزارتومانی. اولش تصمیم می‌گیرم همان اسکناس هزارتومانی را بیندازم تا اگر هم اتفاقی نیفتاد، خیلی ضرر نکرده باشم. ولی بعد فکر می‌کنم، اگر قرار است باور نداشته باشم که اتفاقی می‌افتد، حتی همین مقدار هم زیاد است. چند لحظه مکث و خودم را قانع می‌کنم. قبول و باور می‌کنم که انداختن این پول قرار است دو مشکل مهم مالی مرا در زندگی حل کند. به ازای هر کدام یک اسکناس پنج هزار تومانی می‌اندازم و باور می‌کنم «اگر حل این مشکلات، برخلاف مصالح من در زندگی نباشد، حتما با این نیت و باورمندی حل خواهد شد و اگر باشد هم، به هر حال این پول صرف خیرات می‌شود و من چیزی از دست نمی‌دهم و قطعا خداوند در جایی که لازم است، آن را برایم جبران می‌کند.»
پول را می‌اندازم و می‌رویم. در راه برگشت یاد مشکلی که راهنمایمان در مورد زندگی خودش گفته بود می‌افتم (که معتقد بود بخشی از آن با همین نیت و انداختن مبلغی در این مزار حل شده بود). مسئله او، از مال من سخت‌تر و پیچیده‌تر است؛ نیتم را عوض می‌کنم و مبلغی که انداخته‌ام را اختصاص می‌دهم به حل مشکل مالی راهنمایمان. و تازه این جاست که حس می‌کنم کار درست را انجام داده‌ام و دلم آرام می‌شود. تمام این ماجرا و این نیت را برایشان تعریف می‌کنم. 
 
بعضی آدم‌ها برای همه وقت می‌گذارند، تا جایی که خودشان یادشان می‌رود. این آدم‌ها را باید دوست داشت. برای این آدم‌ها باید دعا کرد. به خاطر این آدم‌ها باید فداکاری کرد و این را بهشان گفت. چون توقعی ندارند و چون این گفتن، باعث می‌شود کمی از بار سنگین تنهایی‌شان کم شود. که امیدوارم بشود...
 
پ.ن: من با تور، مشهد نرفته بودم و منظورم از راهنما، یکی از همسفرهاست که راه‌بلد ما بود.
 
+ دنیا برای ما دخترها، با این همه احساسات عمیق و پیچیده و عجیب و درهم‌تنیده، جای راحتی نیست...
 
ان‌شالله قسمت همه‌تان بشود به زودی زود...
 
تمت. (یک‌شنبه، ۶ آبان، ۱۴:۲۸)
 
پ.ن بی‌ربط: «رستم»

بدون تو لعنت به این جاده‌ها

چهارشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۳:۵۹ ق.ظ
نویسنده : مهتاب