تلاجن

تو را من چشم در راهم...

من قاتل هستم

چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۴۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

از این گلایی بود که واقعا گل نیستن. یه مشت برگ سبز گوشتی بود تو یه گلدون سادهٔ کوچولوی پلاستیکی. از یه نمایشگاه دانشگاهی خریدمش بذارم تو اون گلدون سفید با طرح گل‌گلی آبرنگی که یکی از بچه‌ها برام خریده بود.

اسم نداشت. یعنی از فروشنده پرسیدم «اسمش چیه؟» فقط گفت «از تیرهٔ گل نازه.» خوب شد اسم نداشت ولی. این طوری عذاب وجدان آدم کم‌تره. و البته ناز بود واقعا. 

من خب، یکم روحیات شاعرانه دارم. اشیا برای من واقعا شی نیستن، مثلا از گوشیم وقتی از دستم می‌‌افته عذرخواهی می‌کنم، وقتی کیف جدید می‌خرم، به قبلیه می‌گم «فکر نکن دیگه دوستت ندارم» و حتما گهگاهی می‌برمش بیرون که ناراحت نشه و فکر نکنه چون قدیمی شده دیگه برام مهم نیست. کفشمو درست می‌ذارم تو جاکفشی، فکر می‌کنم اگه کج‌و‌کوله باشه، شب نمی‌تونه درست بخوابه. لنگه‌های جورابا و دستکشا حتما باید کنار هم باشن. گاهی که بعد جمع کردن لباسا از رو بند، یکی از لنگه‌ها نیست، خیال می‌کنم حتما الان این دوتا که از هم دور شدن دارن غصه می‌خورن و دوست دارم زودتر پیدا شه. پیش اومده سه تا سکه پونصد تومنی تو کیفم بوده و وقتی لازم شده یکی‌شو بدم به راننده، فکر کردم الان کدوم دوتا از اینا با همن که اون یه‌ دونه تکی رو بدم و اینا رو از هم جدا نکنم.

یه همچین آدم خل‌و‌چلی، به نظرتون با یه گلدون گل، هرچقدر هم کوچیک باشه و هرچقدر هم واقعا گل نباشه، چه طوری برخورد می‌کنه؟

باهاش حرف می‌زدم، قربون صدقش می‌رفتم، حواسم به آب و خاک و نور و گرما و سرماش بود تا این که کم‌کم برگاش زیاد شد. از اون گلدون پلاستیکی، بردیمش تو گلدون سفیده. ولی کم‌کم دیگه اون گلدون سفید هم براش کوچیک شد، و منی که کل هدفم از خریدنش، پر شدن همون گلدونه بود، دیگه حس کردم حوصله‌شو ندارم و فهمیدم اشتباه کردم. باید کاکتوس می‌خریدم که دیر رشد کنه و تندتند نیاز نداشته باشه بهش آب بدی و گلدونش رو عوض کنی. همون موقع‌ها یکی از هم‌اتاقیام یه گلدون بزرگ واسه خودش خرید. از این گلدونای هلالی سفید که گل من رو اگه توش می‌کاشتیم، خوشگل می‌شد. نمی‌دونم پیشنهاد من بود یا دوستم که قرار شد گلم رو بدم بهش. دم‌دمای عید بود و ما داشتیم برمی‌گشتیم خونه تا بعد تعطیلات. گلدون رو با خودم نبردم. گذاشتم بمونه خوابگاه. دیگه اصولا بود و نبودش برام فرق نمی‌کرد. فوقشم کلا پژمرده می‌شد. قولم به دوستم هم خیلی جدی نبود. بی‌خیال گلم شدم. گذاشتم بمونه و خشک شه. 

رفتیم و وقتی بعد بیست روز برگشتیم، گل ناز نازک‌نارنجی‌ من در کمال ناباوری، سالم و زنده بود. من سرمو تکون دادم که «عجب جونی داره این» و هم‌اتاقیم خوشحال شد که می‌تونه بکاردش تو گلدون جدیدش. تو همون روزای اول بعد تعطیلات، یه باری که رو میز اتاق داشتم بهش آب می‌دادم خطاب به یکی از دوستام که اومده بود اتاقمون گفتم «این گل من رو یادته؟ گذاشته بودم تو تعطیلات همین جا بمونه بپوسه، ولی هنوز خشک نشده. برگشتیم دیدیم سالمه»

و...

و همون شد. گلی که همهٔ مدت تعطیلات رو بدون آب دووم آورده بود، چند روز بعد خشک شد و انداختیمش دور. هم‌اتاقیم تو ذوقش خورد که باید حالا بره پول بده یه گل دیگه بخره و من گذاشتم به حساب این که لابد یادمون رفت بهش آب بدیم و...

گل نازم مرد و اصلا نمی‌تونم این فکر رو از سرم بندازم بیرون که همون جملهٔ بی‌رحمانهٔ من باعث مرگش شد...

می‌دونید، اغلب انواع باکتری‌ها رو نمی‌تونیم تو محیطای سادهٔ آزمایشگاهی کشت بدیم. یعنی همین باکتری که از دار دنیا فقط یه دونه سلول داره، می‌فهمه تو محیط طبیعی خودش نیست و تکثیر نمی‌شه.‌ زنده است ولی علایم حیاتی نداره. همین باکتری ناچیز ناقابل تو تنهایی دووم نمیاره و حالش بده، پس خیلی هم بیراه نیست اگه اسممون رو گذاشتن اشرف مخلوقات.

اشرف مخلوقات اون موجودیه که می‌تونه سال‌ها تنها باشه و به این تنهایی عادت هم بکنه. همهٔ علایم حیاتیش سرجاش باشه و تازه از ته دلم بخنده. از ته دل خوشحال باشه. انرژی و هدف و برنامه و همه چیز داشته باشه ولی تنها باشه. وقتی اون باکتری تک‌سلولی که حتی هستهٔ سلولی واقعی نداره، می‌فهمه نمی‌شه تنهایی زندگی کرد، تو می‌تونی آدمی‌زاد باشی، میلیون‌ها سلول تمایزیافتهٔ فوق پیشرفته داشته باشی، پیشرفته‌ترین گونهٔ جانوری از جهت تکامل سیستم عصبی مرکزی باشی، انواع و اقسام پیچیدگی‌های جسمی و روانی رو داشته باشی ولی اینو نفهمی. مجبور باشی که نفهمی. مجبور باشی صاف تو چش اونی که دلش می‌خواد بپوسی نگاه کنی و بازم ادامه بدی.

اینه که ما رو اشرف مخلوقات کرده... ما می‌تونیم یه پلانکتون تنها باشیم تو عمیق‌ترین نقطهٔ اقیانوس و بازم ادامه بدیم. کاری که اون موجود تک‌سلولی میکروسکوپی هم می‌دونه چقدر غیرممکنه...کاری که همون پلانکتونه هم انجام نمی‌ده.

 

عزیزانم، تو چشای آدما نگاه نکنید بهشون بگید «گذاشته بودمت بپوسی». به آدما بی‌محلی نکنید. آدما رو نکشید...

 

+می‌خواستم نظرات رو ببندم. ولی بعد فکر کردم خب که چی؟ مثلا من حالم بده الان و نمی‌خوام در موردش حرف بزنم؟ واقعیت اینه که من دیگه کلا قابلیت دارم راجع به هرچیزی حرف بزنم. حال عمومیم خوبه، ولی مثل حال عمومی همون آدمیه که یهو قلبش می‌گیره و وایمیسته. حداقلش اینه تا قبل وایستادنش می‌شه خوشحال بود. جدی و سخت نگرفت. ولی خب، نمی‌شه چیزی رو انکار کرد. نمی‌شه از یه اتفاق محتوم فرار کرد. اگه قراره قلبت یهو وایسته، بهترین کار اینه سعی کنی بخندی اون لحظه و چون نمی‌دونی کی وایمیسته، بهتره کلا در حال خندیدن باشی. این کاریه که من دارم انجام می‌دم.

+مسئله، سیاسی-اجتماعی-خانوادگی نیست. گرچه اینا هم هست. ولی اصل قضیه ذات این دنیاست. حالمو دیگه داره به کلی به هم می‌زنه. جمع کنیم بریم بابا. بسه دیگه.

راستش رو بخواید فاصله ی بین حال بد و خوب یه لحظه است...یه آن

اون وقتی که انقد ناراحتیم که خیال می کنیم دیگه هیچ وقت هیچی خوب نمیشه شاید چند ثانیه با آرامش فاصله داریم...



دو سه روز پیش زدم بیرون از خوابگاه...از شدت ناراحتی

و بی هدف توی خیابونایی که نمی شناختم قدم می زدم.

اصن نمی دونستم کجام...

و داشتم فکر می کردم چقدر باید توی این حال بد بمونم تا دوباره یه چیزی بتونه ارومم کنه...؟

با خودم گفتم یادته روزایی رو که فکر می کردی دیگه خوب نمیشه ولی فرداش کلا یه اتفاقی زیر و روت می کرد؟

الان هم از فردات خبر نداری...

اما حتی به فردا هم نکشید....رسیدم به یه کوچه....دیدم فلش کشیده به سمت خانه_موزه ی دکتر علی شریعتی!

رفتم...رسیدم...در عین ناباوری

ماشین دکتر توی حیاط بود....

مبلاشون...قالی ها....اتاقا....تخت خواب شون....اتاق مهمون....اتاق مطالعه ش...همونطور که بوده....دست نخورده...کتاباش رو چیده بود کنار دیوار یه سریش رو....سماورش هنوز همون جایی بود که می نشسته...😞


و رفتم مسجد...


قرآن رو باز کردم...دیدم عین حرفایی که خورده بودم رو شعیب نبی هم خورده! همون طور مسخره ش کرده بودن که منو...

همونطور بهش توهین کردن که به من...

خدا همه ی اینا رو بهم نشون داد و قران رو بستم....

امروز صبح اومدم یه قرآن دیگه رو باز کردم دقیقا همون صفحه اومد! خدا می گفت حرفم ادامه داشت...امروز ادامه ش رو بخون...

دوباره گفت اگه با تو بد رفتار کردن ببین با پیامبرا هم بد رفتار کردن....ناراحت نباش

گفت و گفت و گفت تا رسید به حرفش که فاستقم کما امرت...

واصبر....


بله دیگه...
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی / پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من


آخ... قرآن... واقعا حرف می‌زنه با آدم... دقیقا می‌دونه کی باید چی بگه...

ممنون از این نظر خوبتون.
سلام
طبق قاعده شما اکثر ماها قاتل های زنجیره ای هستیم...
البته فرمایشتون درسته... اما سوالم اینه:
همونقدر که این قتلها بهمتون میریزه زندگی بخشیدنها هم بهتون انرژی میده؟
مثلا آب دادن به گلها براتون لذت قابل توجهی داره؟
سلام.
چه سوال خوبی پرسیدید... بله، انرژی که می‌ده قطعا. ولی به همون اندازه رو نمی‌دونم.
من البته مسئله‌م اون گله نیست. واقعیت اینه که این بی‌محلی‌ها و‌ کم‌محلی‌ها(ی ناحق) رو نسبت به آدم‌ها هم‌ دارم. اینه که آزاردهنده است.
نمی‌دونم وقتی خودم این طوری‌ام، اصولا حق دارم گله کنم از کم‌محبتی بقیه؟
شاید روی زمین سفت و محکمی قرار ندارید که کم محلی های ناحق دارید...
چون گاهی انسان که خودش معلق میشه توان این رو نداره که درست حرکت کنه...
این کم محلی های به نا حق زیر سر اینه که در جای محکمی استقرار نداریم...
ظرفیتم کمه دیگه... 
خب هر کسی یه ظرفیتی داره دیگه...
به نظرم مسئله سر باری هست که بیش از ظرفیتمون حمل میکنیم...
باز هم برمیگرده به خودشناسی
اگر خود شناس بشیم مییابیم چقدر بار حمل کنیم که تلو تلو نخوریم و از مسیر خودمون خارج نشیم...

و اگه بارها رو خودمون انتخاب نکرده باشیم چطور؟
من هم نسبت به بعضی از اشیاء حساسم، مثلا وقتی لب‌تابم یک ضربه می‌بینه می‌گم آخ ... احساس می‌کنم خودم درد اومد :) فک کنم از  وابستگی زیاد باشه
واسه یکی مثل من از احساساتی بودن زیاده، ولی واسه آدمای بزرگ از لطافت روحشونه. مثلا پیامبر که برای اشیایی که بهشون تعلق داشت، اسم می‌ذاشتن.
چه جالب! سند معتبری هم در این زمینه نامگذاری اشیاء توسط پیامبر دارید؟
یه کتابی بود تو مسابقات فرهنگی وزارت بهداشت، «همنام گل‌های بهاری» از آقای حسین سیدی. فکر کنم از اون‌جا یادم مونده.
تهش چی شد؟
 الان کم محلی بکنیم یا نه؟
هرکس وظیفه‌ای داره دیگه.
ما نباید توقع داشته باشیم خیلی همه بهمون محبت کنن (و اصولا توقع هم داشته باشیم، به جایی نمی‌رسه :دی) ولی خودمون اون‌جاهایی که وظیفمونه (که در درجه اول هم خانوادست) حتما سعی کنیم زیاد و بی‌منت محبت کنیم بهشون. مخصوصا مامان و باباها.
ما در مواجهه با سختی ها و تلخی ها دو ظرف رو میکنیم
یکی ظرف "وسع" هست و دیگری ظرف "طاقت"
در انتخابهایی که در این دنیا دست ما نبوده مثل پدر و مادر و برادر و خواهرو  ... خدا وسع ما رو در نظر گرفته...
در دایره "وسع" وقتی مصیبتی به انسان روی بیاره، انسان اگر دچار اوهام نشه و آرامشش رو حفظ کنه یقینا توان عبور از اون مصیبت رو داره و بعد از عبور از اون مصیبت وسعش هم افزایش پیدا میکنه...
اما دایره "طاقت" دایره ای هست که خدا انسان رو واردش نمیکنه... یعنی کاملا اختیاری و ارادی هست... سختی و رنج در دایره طاقت بیش از ذایره وسع هست...
در دو حالت انسان وارد دایره طاقت میشه...
یا میخواد به تقرب بیشتری نسبت به حق متعال برسه... و مشتاقانه خواهان تمام سختی های مسیرش میشه... این سختی ها تا آستانه طاقت ، شخص پیش میرن...
یا اختیارا وطایفی که بر دوشش بوده رو رها کرده و عامدانه غفلت ورزیده و در مسیر باطل رفته و عواقبی تحت عنوان "تاوان" براش پیش میاد... اینجا هم وارد دایره طاقت میشه... و میزان سختی اش به اندازه حقوقی هست که ضایع کرده... و ظلمی که روا داشته...

البته بحث انتخاب و اختیار خیلی گسترده تر از اینی هست که من مطرح کردم

خب، گرفتاری اون‌جاست که انسان نمی‌دونه وضعی که دچارشه ناشی از تلاش برای تقربه یا تاوان اشتباهات گذشته.
نه شوق و درخواستش برای تقرب رو در حد این مصائب می‌دونه، نه تاوان اشتباهاتش رو... و گرفتاری بعدی اینه که انقدر خسته است گاهی که حتی حوصله نداره تا ته جواب این سوال بره. حس می‌کنه همین شرایط رو تحمل کنه، نهایتا کار راحت‌تر و بهتریه تا هی بخواد خودش رو به آب و آتیش بزنه تا شرایط رو تغییر بده.

آدمی که تئوری‌هاش در مورد زندگی، آدم‌ها، تلاش و توان تغییر شرایط، به دو قدمی شکست برسه، دیگه خیلی دنبال تئوری‌پردازی نمی‌ره. آدمی که بعضی از مهم‌ترین باورهای یک دههٔ زندگیش رو (که تلاش زیادی در راستای اون‌ها انجام داده) اشتباه و شکست خورده ببینه (باورهایی که با دقت و تامل زیاد پذیرفته شده بودن) یکم ترسو و محتاط می‌شه. به همهٔ روش‌های قبلیش شک می‌کنه. می‌ترسه و گیج می‌شه.
آدمی که دعاهاش بی‌جواب می‌مونه...

آدمی‌زاد گاهی وقتا خستهٔ خستهٔ خسته می‌شه و نمی‌شه تشخیص داد کجا، کی و چطوری این خستگی تموم می‌شه...
این آدم البته نه ناامیده، نه اصول اصلی و خطوط قرمزش دچار خدشه شده، نه بی‌هدفه و نه مردد (در مورد مسیر زندگیش) ولی خسته است. از تنهایی جنگیدن خسته است... خیلی خسته.
خیلی سعی کردم موقعیت رو شبیه‌سازی کنم اما موفق نشدم!
یه موقعیت‌هایی به یادم اومدم که انقدر سخت‌تر بودن که با این تعاریف، کوچک می‌شدن و یه موقعیت‌هایی هم یادم اومد که دیگه اینقدرها هم سخت نبودن! خلاصه موقعیتی که درست منطبق بر این توصیفات بشه و بتونم با خوندن این توصیف‌ها با خودم بگم خودشه، داره اون شرایط رو  توصیف میکنه تو ذهن و خاطراتم پیدا نکردم :((
تنها چیزی که می‌دونم اینه که دنیا عجیب دار ابتلائاته.. و ابتلا جیره‌ی مومنه :)
ان‌شالله که ابتلائات با سربلندی ما بگذرن..
یاد یه فیش دلنشینم افتادم. میذارم تو وب :)
پس خدا رو شکر شما قاتل نیستید:)

ان‌شالله. میام می‌خونم:)
بله
قبل از این حرفهایی که گفتم... بنطرم میاد شما نیاز به رفع این خستگی دارید...
و البته طبق فرمایش اون دوستمون در نطر اول ، فاصله ی بین خستگی چند ساله و جانی تازه در روح انسان دمیدن گاهی یک اتفاق و یک لحظه هست...
ان شا الله اون لحظه و اون اتفاق رزق و روزی شما باشه به زودی...
متشکرم.
منم واقعا امیدوارم..
ان‌شالله که اتفاق بیفته به زودی...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی