«روز آفتابی و داغی در ماه اوت بود. خیابان بیکر مانند تنوری بود و درخشش شدید نور خورشید بر آجرکاری زردرنگ آن سوی خیابان چشم را میزد... کرکرههای ما نیمهبسته بود و هولمز روی کاناپه دراز کشیده و پاهایش را جمع کرده بود و نامهای را.... میخواند...
روزنامهٔ صبح چنگی به دل نمیزد. پارلمان تعطیل شده بود. همه از شهر بیرون رفته بودند و من در حسرت کورهراههای جنگلی نیوفارست یا ساحل شنی ساوتسی بودم. خالی بودن حساب بانکی موجب شده بود تعطیلاتم را به تاخیر بیندازم. ولی برای دوستم نه روستا و نه دریا کمترین جاذبهای نداشت. او دوست داشت درست در مرکز پنج میلیون آدم دراز بکشد و سرنخهایش دور و برش باشند تا آنها را بررسی کند...»
جعبهٔ مقوایی | آرتور کانن دویل | ترجمهٔ مژده دقیقی | نشر کارآگاه
میدونید، این یکی دو بند و مخصوصا یکی دو جملهٔ آخر توصیف حال منه. منم البته مثل دکتر واتسون در حال حاضر شرایط مالی و غیرمالی رو برای رفتن به گوشهٔ دیگهای از دنیا برای زندگی ندارم، ولی مثل اون حسرتش رو هم ندارم. منم دقیقا دلم میخواد تو مرکز همین منطقهٔ پرآشوب خودمون، تو جَوّی پر از حملات واژههای سنگین، بین رویای «مدینهٔ فاضلهٔ نبوی» و «جامعهٔ مدنی»، «انقلاب اسلامیِ مقدمهٔ ظهور» و «گفتوگوی تمدنها»، «سلفیگری» و «عدالت علوی» و «ایران برای همهٔ ایرانیان» و «پیشرفت علمی» و «قطب منطقه در ۱۴۰۴» و «باستی هیلز» و «انقلاب مستضعفین» غوطه بخورم و دنبال سرنخ و راهحل بگردم. دقیقا دلم میخواد تو مرکز این همه جدال فکری و عملی باشم و ببینم باید از کجا شروع کرد و چی دست منه...
فعلا و تا اطلاع ثانوی و از وقتی یادم میاد، این چیزیه که حالم رو خوب میکنه... با همممممهٔ گرفتاریهاش ولی واقعا خوبِ خوبِ خوب...
:)
+مهاجرت تو منظومهٔ فکری من در حد «موقت» و «بهضرورت» مفیده و نه بیشتر.