چطور میتوان کسی را که به تو محبت نمیکند، دوست داشت؟
اگر شما یک انسان عادی باشید در شرایطی که کمی به نسبت معمول سختتر شده، یکی از راهها این است که پناه ببرید به انسان دیگری برای حرف زدن و کمک خواستن. اما اگر کمک خواستن را بلد نباشید، اگر از گفتن رنجها، گرفتاریها و حتی بیماریهایتان هراس داشته باشید، اگر آن جنسی از درک و همدلی که آرامتان میکند را نه از خانواده دریافت کرده باشید، نه مشاور، نه پزشک، نه دوست و نه هیچ بنیبشر دیگری، دیگر نمیتوانید به دنبال راهحل بگردید.
شما از بیماری رنج میکشید، اما نمیتوانید پیش پزشک بروید چون به قدری که روح و شخصیتتان نیاز دارد، ادب و همدلی و محبت دریافت نمیکنید (چندباری با زجر زیاد امتحان کردهاید و نشده) حالا، شما انسانی هستید که فقط آرزو میکنید وضع گرفتاریهایتان در همین حدی که هست بماند. که دردهایتان یک تودهٔ خوشخیم سلولی باشد یک گوشهٔ دورافتاده از تن زندگیتان و حاضر نیستید تا وقتی به درد و خونریزی نیفتاده، با کسی در موردش حرف بزنید. نه، دوست دارید، خیلی هم دوست دارید اتفاقا، ولی کسی نیست، مطلقا هیچ کسی نیست بتواند به حرفهایتان گوش بدهد، بغلتان کند و بگوید «تقصیر تو نیست عزیز دلم».
شما عمیقا نیاز دارید کسی، به همهٔ دردهایتان گوش بدهد، قضاوت نکند، مزخرف نگوید، نصیحت نکند، تعجب نکند، وحشت نکند، بفهمد، لبخند بزند و با نگاه، دستها و جادوی کلماتش آرامتان کند.
شما به یک «مادر» نیاز دارید. کسی که هیچوقت نداشتهاید...