*خطر لو رفتن داستان فیلم هابیت در این مطلب.
+ پریروز فاطمه یه عکس از سردار سلیمانی برام فرستاد. از این عکسای «کمتردیدهشده». عکس قشنگی بود انصافا. نوشت: «اینو دیدم حالم خوب شد، گفتم واسه تو هم بفرستم». تشکر کردم ازش و نوشتم: «ممنونم ازت، ولی راستش من این عکسا رو میبینم حالم بد میشه». نوشتم: «عکس قشنگیه، ولی ببخشید دیگه، من یکم حساسم». یه مقادیری شکلک هم قاطی این پیاما بود و تهشم به شوخی و خنده گذشت البته، ولی خب، من واقعا یکم حساسم.
+ چند وقت قبل زنگ زده بودم به رفیق. پیشوازش یه بخشی از یکی از سخنرانیهای سردار بود. چند بار زنگ زدم و برنداشت و چند بار هی گوش دادم و حالم یه طوری شد. میخواستم به محض این که گوشی رو برداشت بگم: «این چیه گذاشتی خب؟ نمیگی آدم قلبش میاد تو دهنش؟». که کلا برنداشت و بهم پیام داد که فعلا جاییه و نمیتونه جواب بده. کارم رو براش نوشتم و پیامکی حل و فصلش کردیم و دیگه نشد که چیزی در مورد پیشوازش بگم. چیزی هم نمیشد گفت البته، بقیه که مقصر حساس بودن من نیستن.
+ تو ماشین داریم با بابا میریم جایی. تو جادهٔ بینراهی، بنر بزرگ زدن از سردار. غم عالم میاد تو دلم. اشکم درمیاد. آروم از زیر عینک آفتابی، دست میبرم پاکش کنم. دوست ندارم بابا بفهمه گریهم گرفته. از این که فکر کنه لابد پس چه دختر خوبی داره که با دیدن عکس سردار اشکش درمیاد، بدم میاد. میدونم احتمالا بعدا واسه مامان هم تعریف میکنه و از اینم بدم میاد. از این که بدونه یکم حساسم، بدم میاد.
+ امروز نشستم «دیدن این فیلم جرم است» نگاه کردم و با این که سردارشون شباهت ظاهری نداره به سردار، از شنیدن چندبارهٔ کلمهٔ سردار و دیدن حالات سردارشون، حالم بد شده. نشستم دارم گریه میکنم و از این که دارم اینا رو مینویسم و ممکنه شما فکر کنید چقدر آدم ساده/احساساتی/خوب/بد/شعاری/جوگیر یا هر چیز دیگهای هستم هم بدم میاد. ولی انگار باید بنویسم. باید بنویسم که نمیفهمم چهطور از اون جمعه به بعد زندهام. من واقعا نمیفهمم چرا این داغ، میتونه انقدر بزرگ باشه، ولی هنوز هم نمیتونه منو بکشه. آدم خوب نیست یکم حساس باشه، باید خیلی حساس باشه که یهو کار تموم شه.
+ زیر عنوان این وبلاگ، روزای بعد رفتن سردار نوشته بودم: «...دیگه هیچچیز شبیه قبل از ۱۳دی۹۸ نمیشه. هیچچیز...» و بعد یه مدت برش داشتم، چون نمیخواستم حس ناامیدی به کسی منتقل بشه، چون خودم حس ناامیدی ندارم. درد دارم، ولی ناامید نیستم. نهتنها ناامید نیستم که میدونم و مطمئنم بهترین عاقبت برای سردار و بهترین اتفاق برای ما و برای آیندهٔ جهان، همینی بود که پیش اومد. ولی درد داره و واسه اونا که یکم حساسن، یه درد تمومنشدنی.
+من اون ساعت بیدار بودم. ۱۳دی۹۸، ساعت یک صبح من داشتم «هابیت» میدیدم. قسمت سومش. اونجا که آزوگ، تورین رو میکشه. من با حال گرفتهم از دیدن اون فیلم خوابیدم و صبح که بیدار شدم مامان بهم گفت چی شده. صبح خفه شده بودم از شدت غم و شادی همزمان. صبح، از مقایسهٔ حال خودم تو ساعتی که سردار شهید شده بود، حالم از خودم به هم خورده بود. نمیشد اون ساعت در حال دعا خوندن باشم مثلا؟ احساس غفلت میکردم و حس میکردم این که اون ساعت داشتی چیکار میکردی مهمه. احساس میکردم من در واقع همونیام که اون ساعت بودم. تماشاچی. تماشاچی صرف. یه تماشاچی نهایتا یکم حساس.
+ یه روزی باید تو آینده وجود داشته باشه که سردار و همهٔ شهدای دیماه۹۸ برگردن پیشمون. یه روزی باید باشه...
پ.ن: قبل از پیچیدن نسخهٔ «خب اینا نشون میده هنوز از سوگ بیرون نیومدی» باید عرض کنم بله، من هنوز از سوگ بیرون نیومدم. زندگی و برنامههای روزانهم سرجاشه و افسرده هم نیستم، ولی از سوگ بیرون نیومدم و انشاءالله که هیچوقت هم بیرون نیام. به من باشه میگم از این سوگ باید مرد، نه که ازش بیرون اومد.
پ.ن۲: این آهنگ رو قبلا، تو سالهای اوج ماجرای داعش شنیده بودم ولی نداشتم. رفتم دوباره دانلودش کردم که گوش بدم و یادم بیاد از این سوگ نباید بیرون اومد: [سردار ایرانی | گروه موسیقی نبض]