تلاجن

تو را من چشم در راهم...

دست این دل‌ها را بگیر...

آن‌چه که امر هدایت بدان متعلق می‌شود، دل‌ها و اعمالی است که به فرمان دل‌ها از اعضا سر می‌زند، و امام کسی است که باطن دل‌ها و اعمال و حقیقت آن‌ها، پیش‌ رویش حاضر است و از او غایب نیست؛ و معلوم است که دل‌ها و اعمال نیز مانند سایر موجودات، دارای دو ناحیهٔ ظاهر و باطن هستند؛ و چون باطن دل‌ها و اعمال نزد امام حاضر است، لاجرم امام از تمام اعمال بندگان خدا، خیر یا شر، آگاه است؛ گویی هرکس هرچه می‌کند، در پیش روی امام انجام می‌دهد. پس امام، هدایت‌کننده‌ای است که با امری ملکوتی که در اختیار دارد، هدایت می‌کند. بنابراین، امامت از نظر باطن، نحوه‌ای ولایت است که امام در اعمال مردم دارد، و هدایت امام، چون هدایت انبیا و رسولان و مومنان، صرف راه‌نمایی از طریق نصیحت و موعظهٔ حسنه و نشانی دادن نیست؛ بلکه هدایت امام، گرفتن دست خلق و رساندن آنان به راه حق است. [ترجمهٔ المیزان، ج۱، صص ۴۱۳-۴۱۱]

 

نویسه مرتبط: لبخند

۲۳ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۲:۵۶ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

فاشیست درون

هیچ‌کدوم از فیلمای جشنواره رو ندیدم؛ ولی به خاطر جوایزِ کمِ فیلم مهدویان بریزید تو خیابونا لطفا :|

۲۲ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۱:۵۰ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهتاب

بهمن

می‌گم یه وقت زشت نباشه من هنوزم که هنوزه سرودهای ۵۷ رو می‌شنوم کلی حس خوب و انرژی مثبت می‌گیرم :)

 

+ دوم دبیرستان که بودم این رو تو نشریهٔ تک‌برگی انجمن اسلامی‌مون نوشتم و به نظرم هنوز می‌شه خوندش:

«بهمن است دیگر... با همهٔ برف‌هایی که می‌بارد از آسمان و ما البته سهممان فقط تصاویر است. بهمن است و دوازدهم و بیست‌و‌دوم... بهمن است و دههٔ فجر... بهمن است و سرما... بهمن است و استراحت بعد از امتحان‌ها... بهمن است با همهٔ سرودهای انقلابی‌اش و صداهایش... به نظرم هیچ‌چیز بیش‌تر از صداها نمی‌تواند ماندگار شود... بهمن که می‌رسد، گوشم پر می‌شود از صدا، صدای همهٔ شعارها، همهٔ فریادها، همهٔ بغض‌های شکسته و نشکسته، صدای سکوت‌ها و صدای نگاه‌های آدم‌هایی که روزگاری با صداهایشان انقلاب کردند... راستی چرا؟

امیدوارم هنوز آن‌قدر حوصله برایتان مانده باشد که به این چراها فکر کنید... چراهایی که با بزرگ شدن آدم‌ها به‌تدریج کوچک می‌شوند و لا‌به‌لای شلوغی‌ها، دیگر کسی آن‌ها را نمی‌بیند... پیشنهاد می‌کنم تا هنوز که چراهایتان بزرگند آن‌ها را ببینید، تا پیش از این که آن‌قدر بزرگ شوید که دیگر از چراها و صداها فقط یک ردپا بماند در ذهنتان...

راستی، چرا انقلاب شد؟...»

 

پ.ن: یه چند وقتی نیستم، تو این مدت (و کلا) اگه خواستید یکم حال و هواتون عوض شه کاکائوی تلخ بخورید. ۸۵ درصد شیرین‌عسل و ۸۳ درصد فرمند که من امتحان کردم خوب بودن و جواب می‌ده :)

+ مبارک باشه :)

 

بعدنوشت:

مرتبط۱: محمد مهرآیین؛ پهلوانی دیگر از کتاب خمینی

مرتبط۲: آخه چرا باید شکلات ایرانی بخرم؟

 

۱۲ بهمن ۱۳۹۷ ، ۰۹:۵۵ ۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

دوست داری بزرگ‌ شدی چی‌کاره بشی؟

هنرمند (نویسنده، کارگردان، موسیقی‌دان، بازیگر، معلم، استاد، مادر، پیامبر، شهید، انسان)

۱۱ بهمن ۱۳۹۷ ، ۱۹:۲۹ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب

بیاید آدم فضایی نباشیم!

گیرم یکی بود یکی نبود. یه روز یه آدم فضایی می‌ره خواستگاری یه دخترخانومی. البته این آدم فضاییه شبیه ما زمینیا بوده و واسه همین کسی از خونوادهٔ دختره متوجه قضیه نمی‌شه. همه چیز خوب پیش می‌ره و دو‌تا خونواده (نگفتم خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن؟ خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن) قرار عقد رو می‌ذارن. بعد یه طوری می‌شه که قرار می‌شه حلقه‌ها رو خونوادهٔ داماد بخرن. یعنی اصلا خودشون انتخاب کنن و خودشون هم بخرن. (چی؟ تو‌ زندگی واقعی امکان نداره یه دختر اجازه بده فرد دیگه‌ای حلقهٔ ازدواجش رو انتخاب کنه؟ خب باشه. به من چه؟ این داستان منه و این شکلیه و‌ همینه که هست.)

کجا بودیم؟ بله، قرار می‌شه خونوادهٔ داماد حلقه‌ها رو بخرن. یعنی خونوادهٔ عروس بهشون می‌گن: «پس حلقه‌ها با شما» و اونام چون بالاخره خیلی با رسم و‌ رسوم درست آشنا نبودن، قبول می‌کنن.

همه چیز خوب پیش می‌ره و بالاخره روز عقد می‌رسه. اون روز خونوادهٔ داماد با یه ماشین حمل بار (یه وانت فکر کنم) میان خونهٔ عروس و وقتی خونوادهٔ عروس یکم تعجب‌ناک می‌شن، خونوادهٔ داماد توضیح می‌دن که برای حمل حلقه‌ها، چاره‌ای نداشتن جز کرایهٔ همچین ماشینی. و وقتی خونوادهٔ عروس با تعجب بیش‌تری می‌پرسن: «حلقهٔ ازدواج چه ربطی به وانت داره آخه؟!» خونوادهٔ داماد دو تا حلقهٔ طلای بزرگ (قد تایر کامیون) از طلای ۲۴ عیار رو نشونشون می‌دن که برای عقد خریدن. در واقع خونوادهٔ فضایی آقا داماد فکر کردن که لابد حلقه هرچقدر شعاع و وزن بیش‌تری داشته باشه، آبرومندتره و این‌جا بود که خونوادهٔ عروس متوجه می‌شن با یه مشت آدم فضایی طرفن و متاسفانه گزارهٔ منطقی «مهم تفاهمه» کلا فراموش می‌شه و اون دو مرغ عشق طفلکی به هم نمی‌رسن.

در واقع خونوادهٔ داماد چون آدم فضایی بودن، در جریان نبودن حلقهٔ ازدواج، یه ابزار سمبلیک بامزه است و نشونهٔ عشق و علاقه و محبت و پیوند دو نفر و اتفاقا اگه ساده‌تر باشه، شیک‌تر و بهتره.

ولی خب، خونوادهٔ داماد که با این تجربهٔ تلخ، راه و رسم زندگی زمینی رو یاد می‌گیرن، بعد این شکست عشقی پسرشون، یه جای دیگه‌ای می‌رن خواستگاری و این بار دیگه قضیه به خوبی و خوشی تموم می‌شه و آقای داماد فضایی با یه عروس زمینی ازدواج می‌کنه و همین‌جا موندگار و بچه‌دار می‌شه و سال‌های سال با خوبی و خوشی کنار همسرش زندگی می‌کنه.

حالا این داستان رو چرا تعریف کردم؟ واضحه! چون ما ایرانیا از نوادگان و نبیره‌ها و ندیده‌های همون زوج هستیم، فلذا، مهریه رو که قرار بوده طی یک حرکت سمبلیک، نشونهٔ مهر و محبت و علاقه، به عنوان پایهٔ اصلی شکل‌گیری یه زندگی باشه (تا حدی که پروردگار خوش‌فکر خوش‌سلیقهٔ ما، بدون وجود این سمبل، اصولا ازدواج رو به رسمیت نمی‌شناسه) تبدیل کردیم به...

... به همونی که می‌دونید.

ما دقیقا عین نیای بزرگمون، داریم به عنوان حلقهٔ ازدواج، تایر کامیون از طلای خالص سفارش می‌دیم و سر بزرگی شعاع این تایر، به هم فخر می‌فروشیم...

شایدم تقصیر ما نباشه واقعا، این بلاهت بهمون ارث رسیده:|

۱۰ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۲:۲۸ ۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهتاب

کاش تا تهش بمونیم...

برای اونایی که در جریانن می‌گم؛ تا ته تهش همینه. هر اتفاق وعده‌داده‌شده‌ای بیفته یا نیفته دعوا همینه. برخلاف تصورات، دعوای دین و بی‌دینی رایج ظاهری‌ای که فکر می‌کنیم نیست. دعوای آزادگی و بردگیه. دعوای راحت‌طلبیه با زحمت و تلاش. دعوای شعور و انصاف و عدالت و اخلاق و ظرفیت روحی و کنار مظلوم وایستادنه با خلاف اینا. همیناست تا تهش. یه‌ جمله‌ای بود که «جنگ اراده‌‌هاست» و جنگ اراده‌هاست واقعا.

بیایم از اونا باشیم که اگر دین هم نداریم، آزاده باشیم تو زندگی این دنیا...

 

+خیلی بد باهام حرف زد. اونم تو جمع. خیلی سعی کردم مودب باشم ولی واقعا اشکم دراومد (نه تو جمع البته). از روز اولی که دیدمش فهمیدم روح کوچیکی داره. خیلی کوچیک؛ و تو تمام این مدت سعی کردم خودم رو توجیه کنم که شاید مشکلات خانوادگی داره، شاید مشکلات روحی داره، شاید واقعا منظوری نداره و.... و امروز دیگه زد به سیم آخر. هنوزم البته توجیه دارم بسازم براش، ولی دیگه نمی‌خوام. دیگه لازم نیست به نظرم. ولی یه سوال رو مدام از خودم می‌پرسیدم این مدت: این نمازی که من می‌خونم و او نمی‌خونه، چه تاثیری روی من داشته؟ من رو وسیع‌تر، آروم‌تر، منصف‌تر و مؤدب‌تر کرده؟ و مدام در حال بررسی بودم. چیزی که خوشحالم می‌کنه اینه که جوابم به این سوال هرچند مثبت خیلی پررنگی نباشه ولی منفی هم نیست.

و واسه همینه که می‌گم تا تهش همینه. تا تهش قراره یاد بگیریم با بقیه چه‌طور رفتار کنیم و چرا. دین برای من، جواب این سواله. فلذا، هر اتفاق وعده‌داده‌شده‌ای بیفته یا نیفته، تا تهش همینه...

۹ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲
مهتاب

اضافه بُعد

ببینید عزیزانم، وقتی از آدم‌های چند‌بعدی صحبت می‌کنیم، منظور انسان‌هایی هستن که توی دو یا چند موضوع و رشتهٔ تخصصی که نیاز به رنج و سختی و مرارت داره، وارد و متبحر هستن (و هرچقدر تفاوت بین این وجوه بیش‌تر باشه، به جذابیت اون شخصیت خاص اضافه می‌شه). فلذا، این که بیلیارد و استخر و اسکی و مسافرت رفتن تفریحی‌تون و حتی تموم کردن فصل‌های مختلف سریال‌های داخلی و خارجی و کتاب داستان خوندن رو نشونهٔ ابعاد اضافه‌ٔ شخصیتیتون می‌دونید یکم باعث نگرانیه:)

تفریح کنید، خوش بگذرونید، خوش باشید و استرس‌های شغل و درس و رشته‌تون رو این‌طوری تعدیل کنید؛ ولی اینا رو نشونهٔ ابعاد چندگانه و چندضلعی و چندبعدی و فضایی بودن شخصیتتون ندونید عزیزانم:)

با سپاس:)

۸ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۱:۰۰ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مهتاب

محض احوال‌پرسی

بعضی هم یه طوری خوب می‌نویسن آدم دلش می‌خواد از هر ده‌تا مطلبشون، واسه نه‌تاش کف بزنه.‌ چنین خوب چرایید آخه؟ :)

 

+می‌شه یه کوچولو برام دعا کنید لطفا؟ جبران می‌کنم:)

+شما چه خبر؟ خوبید؟:)

 

بعدنوشت: ممنون از دعاهاتون:) تا این‌جاش خوب پیش رفت خدا رو شکر:)

بعدترنوشت: باز هم ممنون:) کلا خوب پیش‌ رفت خدا رو شکر:)

۷ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۱:۲۰ ۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲
مهتاب

تاریخ تکراری

ادعای خدایی کردن و تدبیر عالم و نفی ربوبیت خداوند که [حضرت] موسی _علی نبینا و آله و علیه السلام_ آن را برای مردم اثبات کرده بود، ادعای بزرگی بود که همراه کردن افکار عمومی با آن، نیازمند یک حیلهٔ اثربخش بود، و فرعون، این حیله را به کار بست.

یکی از سنت‌های سیاست‌بازان کهنه‌کار این است که هرگاه حادثهٔ مهمی برخلاف میل آنان واقع شود، برای منحرف کردن افکار عمومی از آن، فوری دست به کار آفریدن صحنهٔ تازه‌ای می‌شوند تا افکار توده‌ها را به خود جلب و از آن حادثهٔ نامطلوب منحرف و منصرف کنند.

پس گفت: خدای زمینی بی‌گمان منم؛ اما دلیلی بر وجود خدای آسمان در دست نیست. البته من احتیاط را از دست نمی‌دهم و تحقیق می‌کنم! سپس رو به وزیرش هامان کرد و گفت: «هامان، آتشی بر خشت‌ها برافروز (و آجرهای محکمی بساز). سپس قصر و برجی بسیار مرتفع برای من بنا کن تا بر بالای آن روم و خبری از خدای موسی بگیرم؛ هرچند من باور نمی‌کنم که او‌ راست‌گو باشد و فکر می‌کنم که از دروغگویان است.» (سوره مبارکهٔ قصص، آیهٔ ۳۸) [تفسیر نمونه، ج۱۶، صص ۸۸-۸۷]

 

روزی فرعون با تشریفاتی به محل ساخت برج آمد و‌ خود از آن برج عظیم بالا رفت. هنگامی که بر فراز برج رسید، تیری به کمان گذاشت و به آسمان پرتاب کرد. تیر در پی اصابت به پرنده‌ای، یا طبق توطئهٔ طراحی‌شده، خون‌آلود بازگشت. فرعون از برج پایین آمد و به مردم گفت: بروید و خیالتان راحت باشد که خدای موسی را کشتم. [روض‌الجنان و روح‌الجنان، ج۱۵، ص۱۳۶]

۶ بهمن ۱۳۹۷ ، ۱۳:۵۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
مهتاب

هر روز دلیل تازه‌ای برای دوست داشتنت پیدا می‌شود...

 

به خاطر سوال‌های بی‌جوابمان هم که شده...

عکس از: بچه‌های قلم.

۵ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۰:۰۰
مهتاب

تاثیر سنت‌های تاریخی در فقه؟

چرا فقه شیعه، کسانی که مادرشون از سادات هست رو سید نمی‌دونه؟ آیا ما با یک جور مردسالاری نهادینه‌شده در فقه رو‌به‌رو هستیم؟ و اگر بله، چرا توقع دارید این قوانین بتونن مردم رو جذب کنن؟

 
پ.ن: جالبه بهتون بگم اگه از لحاظ انتقال ژن و وراثت حساب کنیم، همهٔ ما دو مجموعهٔ کروموزومی داریم، یکی کروموزوم‌های هسته‌ای که معمولا هم وقتی بحث ژن و وراثت می‌شه، منظور اون‌ها هستند و مسئول اصلی انتقال صفات هم اینان (که به شکل مساوی از پدر و مادر به ارث می‌رسن) و یکی هم یه مجموعه کروموزو‌های میتوکندریایی (میتوکندری یکی از اندامک‌های سلولیه که یه تعدادی کروموزوم مستقل از اون کروموزوم‌های اصلی داره که مربوط به فرآیندهای خودشن) و این مجموعهٔ دوم که گفتم فقط از مادر به ارث می‌رسه و هیچ‌کسی نیست که کروموزوم‌های میتوکندریایی رو از پدرش به ارث برده باشه.
 
بعدنوشت: اون «مردسالاری نهادینه‌شده» رو من فقط از این مورد نتیجه نگرفتم. مسائل متعدد دیگه‌ای هم هست که تو این پست، طرحشون موضوعیت نداشته. اگر رو تگ «حوزه» یا «مسائل زنان» کلیک کنید، یا تو‌ بخش طبقه‌‌بندی موضوعی به قسمت «زنان و خانواده» سر بزنید، یه سری نوشته‌های مرتبط رو می‌بینید.(هرچند، باز همهٔ حرف من نیستن)
۵ بهمن ۱۳۹۷ ، ۰۸:۴۶ ۳۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
مهتاب

اسمش چیه؟

توضیحش سخته یکم. اولش می‌خواستم بپرسم «آیا امکان بالقوهٔ وقوع اتفاقات به اندازهٔ اتفاق افتادن واقعی‌شان، برای شما راضی‌کننده است؟»

بعد دیدم این جمله کافی نیست و همه چیز رو توضیح نمی‌ده.

ببینید، موضوع اینه که تو یه سری از شرایط و موقعیت‌ها (هنوز نمی‌تونم دقیقا دسته‌بندی کنم و بگم کدوم شرایط) صرف این که می‌دونم فلان اتفاق «می‌تونه» بیفته کاملا برام کافیه و لازم نیست واقعا و حتما اتفاق هم بیفته.

مثال می‌زنم، مثلا حجاب برای من کار سختی نبود، یکی از دلایلش اینه که من می‌دونم به شکل بالقوه اگر فلان طور به خودم برسم یا لباس بپوشم، احتمالا توجه بیش‌تری بهم می‌شه و جذاب‌تر می‌شم و... و همین که این رو می‌دونم برام کافیه. نیازی ندارم حتما انجامش هم بدم. همین که می‌دونم ممکنه، لذت احتمالی انجامش رو برام تامین می‌کنه.

یا مثلا اگه من به کسی علاقه داشته باشم، همین که بدونم اون آدم هم به من علاقه داره و از من خوشش میاد، برام کافیه. کافیه نه به این معنا که مثلا دوست ندارم با اون آدم زندگی کنم، ولی اون قسمت اصلی ماجرا که من رو عمیقا راضی و خوشحال می‌کنه همین دونستن نظر اون آدمه.

یا فرض کنید من آدم مناسبی باشم برای قرار گرفتن تو یه جایگاه اجتماعی ولی به هر دلیلی خارج از ارادهٔ من، این اتفاق نیفته، همین که می‌دونم من تمام تلاشم رو انجام دادم و دیگه کاری از دستم برنمی‌اومد (البته من با معیارهای خیلی سختگیرانه‌ای به این نتیجه می‌رسم)  و استحقاق و شایستگی قرار گرفتن تو اون جایگاه رو دارم، برام کافیه و راضیم می‌کنه، انگار که واقعا هم اتفاق افتاده و مثال‌های دیگه‌ای به همین شکل.

حالا اگه حوصلش رو دارید بیاید به من بگید این خوبه یا بده و آیا شماها هم همین شکلی هستید یا نه؟:)

 

+ فاطمیه ماجرای عجیبیه. یه سری کلیدواژه نوشتم از مدت‌ها قبل در مورد حضرت و بعضا نگاه‌هایی شاید کمی تازه به بعضی ماجراهایی که از زندگیشون خوندیم که شاید جالب باشه براتون. دعا کنید توفیق بشه بنویسمشون.

۲ بهمن ۱۳۹۷ ، ۲۰:۲۰ ۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهتاب

به زبون شما چی می‌شه؟

نوشته بود

 You are the CSS to my HTML...

 

به زبون ما آزمایشگاهیا شاید بشه

تو جواب +++ Positive قلب منی...

۳۰ دی ۱۳۹۷ ، ۲۰:۲۲ ۲۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مهتاب

تعدادشون کمه متاسفانه

آدمای متواضع رو دوست دارم. خیلی... خیلی... خیلی... (احتمالا چون خودم هنوز بلد نیستمش)

هیچ وبلاگی به اندازهٔ وبلاگ آدمایی که توش اصلا از خودشون تعریف نمی‌کنن (نه شوخی، نه جدی و نه هیچ مدل دیگه) حالمو خوب نمی‌کنه.
حالا اگه این آدم متواضع، حرف جدی و واقعی هم داشته باشه برای گفتن و معلوم باشه رنج زندگی رو تحمل کرده و از پسش براومده که دیگه نور علی نوره.
 
+ خیر، قضاوتی در کار نیست. مسلما من هیچ اطلاعی از نیت آدم‌ها ندارم. فقط همین شکل ظاهری کلماتی که معنا و مفهوم تعریف رو دارن، دارم عرض می‌کنم.
۲۸ دی ۱۳۹۷ ، ۱۰:۱۳ ۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مهتاب

هیچی نمی‌شه! شما راحت باش!

عرض کنم که

این «مگه چی می‌شه؟»ای که خانم‌ها موقع حرف زدن در مورد نوع پوشش و در واقع حد و حدودش می‌گن، دقیقا همونیه که آقایون موقع قطع ارتباط یا کم‌محلی و بی‌محلی با دختری که بهشون وابسته شده، به زبون میارن.

 

وقتی تو قضاوت‌ها و نگرش‌ها نمی‌تونیم از دست جنسیت‌مون فرار کنیم، بهتر نیست بسپریم کسی تصمیم بگیره که هر دو جنس رو می‌شناسه و به هیچ کدوم به صرف جنسیت علاقه نداره؟ و نفعی براش نداره عدالت رو رعایت نکنه؟ و اصولا خودش این دو جنس و ویژگی‌ها و قوانین حاکم بر روابط اون‌ها رو ابداع و خلق کرده؟

 

بهتره دیگه:) هر طوری حساب کنیم این شکلی بهتره :)

۲۷ دی ۱۳۹۷ ، ۱۷:۵۰ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

کوچکیم عزیز من!

قرآن ثقیل است. خواندنش، ظرفیت روحی می‌خواهد. نه که از هولِ حلیمِ ظرفیت نداشتن سراغش نرویم (که اصولا یکی از راه‌های پیدا کردن سعهٔ صدر و ظرفیت شخصیتی، مداومت در خواندن این کتاب عزیز است)، ولی جدا سنگین است. به ندرت می‌توانم روزانه بیش از یک صفحه قرآن بخوانم. همان یک صفحه روحم را پر می‌کند. بقیه‌اش را دوست دارم به آن‌چه خوانده‌ام فکر کنم یا همان صفحه را دوباره بخوانم و...

و یاد آن روایت می‌‌افتم که نقل شده حضرت رضا علیه‌السلام هر سه روز یک‌بار تمام قرآن را تلاوت می‌کرد و می‌فرمود: «اگر می خواستم زودتر از سه روز آن را به پایان برسانم، می‌توانستم، اما نخواستم چنین کنم. زیرا در موقع تلاوت به هر آیه که می‌رسیدم در آن فکر و اندیشه می‌کردم که درباره چه چیزی و در چه زمانی نازل شده است. بدین جهت در هر سه روز یک بار قرآن را به پایان می‌رسانم.»

 

کیفیت که هیچ، کلا درباره‌اش حرفی نمی‌زنم، ولی همین کمیت را مقایسه کنید: یک صفحه در مقابل ده جزء!

ادعا... زیاد ادعایمان می‌شود... از همین مقایسه‌ها می‌شود فهمید اگر دو سوم جسم آدمی‌زاد آب است، دو سوم روحش هم ادعاست!

 

پ.ن: آن‌وقت‌ها که هنوز خواندن قرآن اولویتی برایم نداشت، یادم هست در پاسخ کسی که تشویقم می‌کرد به خواندنش، گفته بودم: «من حدیثی خوندم که اگر کسی قرآن بخونه و بهش عمل نکنه، روز قیامت نابینا محشور می‌شه و من می‌دونم که نمی‌تونم بهش عمل کنم؛ واسه همینم ترجیح می‌دم کلا نخونمش.»

فی‌الواقع خواستم عرض کنم بنده استعداد ویژه‌ای داشتم برای این که خیلی اصولی روشنفکر باشم. حیف... حیف آن همه استعداد که هرز رفت :دی

پ.ن ۲: چه شد که شروع کردم به خواندن قرآن؟ این‌جا.

۲۴ دی ۱۳۹۷ ، ۲۰:۳۴ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهتاب

«تاریخچه وبلاگ‌نویسی» یا «اگر شاعرا وبلاگ‌نویس بودن»

 «دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا ندانند رقیبان که تو منظور منی»  قشنگ معلومه «سعدی» اگه وبلاگ‌نویس بود از این مبهم‌نویس‌های آب‌زیر‌کاه می‌شد که یه جوری می‌نویسن آدم فکر می‌کنه این که کاری نداره بابا! آمار بازدیدش الکیه! بعد که میومدی خودت مثلش بنویسی می‌فهمیدی نخیر! از این خبرا هم نیست!

«حافظ» از اینا می‌شد که تنهایی آمار بازدید وبلاگ‌ها رو تو ایران چند تا پله جا‌به‌جا می‌کرد، انقدرم خوش‌برخورد بود که همه عاشقش می‌شدن، انقدرم خوب ولی مرموز می‌نوشت که گهگاهی میومدی اتفاقی یه مطلبی رو تو بایگانیش پیدا می‌کردی می‌خوندی و همون، به طرز عجیبی، توضیح حالت تو اون لحظه بود.

«فردوسی» انقدر فاخر و خفن می‌نوشت که جای از ما بهترون بود وبلاگش. قالب وبلاگشم پر از نقش و نگارای ایران باستان بود. کلمات عربی هم استفاده نمی‌کرد کلا. تو همه پستاشم استاد کزازی نظر می‌ذاشت.

«مولوی» قطعا دچار فیلترینگ می‌شد، بعد مثل حافظم نبود که یه جوری بالاخره سر و تهشو هم بیاره، همچین غد و یه‌دنده بود که وبلاگ اولش به اسم «مثنوی» رو کلا می‌بستن به خاطر بعضی مطالبش، بعد دیگه از سرخوردگی یه وبلاگ می‌زد به اسم «شمس» و شروع می‌کرد غزل مثلا عاشقانه گفتن ولی چون مخاطب یه سری غزلا «شمس»نامی بود و شمس اسم خانم نیست، هرچقدر توضیح می‌داد که عاقا این فرق می‌کنه و هر گردی گردو نیست و اصلا منظور من از شمس، در واقع «شمسی» و‌ در واقعِ واقع «خورشید»ه، خیلی فایده‌ای نداشت. نهایتا هم پناهنده می‌شد ترکیه و همون‌جا می‌مرد.

«نیما»نامی هم یه وبلاگی داشت که اوایل خیلی کسی جدی نمی‌گرفتش، منتها جامعهٔ سرخورده از رفتن مولوی که دیگه حوصلهٔ فال گرفتن با نوشته‌های حافظ و حرص خوردن از دست ساده‌‌های سخت سعدی رو نداشت، دورش جمع شدن و کم‌کم آمار بازدیدها و کامنت‌ها انقدر بالا رفت و شاخ شد واسه خودش که دیگه کلا تاریخ وبلاگ‌نویسی به قبل و بعد وبلاگ «افسانه» نیما تبدیل شد.

 بعد هی همین طور وبلاگای مختلف با سبکای مختلف زیاد شدن تا این که کلا بلاگفا ترکید و ما اومدیم بیان. این‌جا چون پسوند سایت سرویس‌دهنده از com. به ir. تغییر کرده بود، خودش کلا یه تحول بنیادین محسوب می‌شد که جا داره بعدا مفصل‌تر در موردش حرف بزنیم.

 سپاس که تا این‌جای برنامه با ما همراه بودید :)   

 

+اگه دوست داشتید، تو نظرات ادامش بدید :) 

۲۱ دی ۱۳۹۷ ، ۱۶:۵۳ ۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مهتاب

صرفا نظر منه البته

نهایت عشق «در» نهایت فراق و نهایت لذت «پس» از نهایت فراق، اتفاق می‌افتد.

 

و مثل همین مثال، باقی قوانین عالم ماده را هم طوری «باید یک چیزی از دست بدی تا یک‌ چیزی به دست بیاری»طور چیده‌اند که به آن دل نبندی.

فلذا، باید یاد بگیریم سخت و جدی نگیریمش.

 

پ.ن: زیاد و تندتند نوشتن، خلاف اصول وبلاگ‌نویسیه به نظرم. هنوز مطلب قبلی رو خیلیا ندیدن یا هضم نشده، درست نیست یه چیز جدید تو فاصلهٔ کم بنویسی. اینا رو می‌دونم، ولی در حال حاضر، این‌جا تنها جاییه که نوشتن توش آرومم می‌کنه و علی‌رغم این که خیلی از ایده‌ها رو فقط در حد کلیدواژه یادداشت می‌کنم و از خیر نوشتن و انتشار می‌گذرم، باز هم کلی مطلب دیگه می‌مونه برای گفتن که باید بنویسم. تا اطلاع ثانوی هیچ چاره‌ای نیست.

 

پ.ن۲: «غوغای عشقبازان» محمدرضا شجریان مال مرداد هشتادوشیشه. اون موقع، کاست خریده بودم، اخیرا سی‌دی‌شو پیدا کردم و هنوز تروتازه است به نظرم. تو بیپ‌تونز هم هست. اگه سنتی گوش می‌دید و از اساس باهاش مشکل ندارید، ارزش خریدن داره. اینم البته صرفا نظر منه.

۲۱ دی ۱۳۹۷ ، ۰۵:۴۶ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
مهتاب

دلتنگی‌ای که تو را نکشد، دلتنگ‌ترت می‌کند

سال پیش‌دانشگاهی بود. آن اواخر. در تندترین شیب نمودار استرس مربوط به کنکور. چند هفته‌ای را محض عوض شدن حال و هوا، با چند نفر از بچه‌ها می‌رفتیم کتاب‌خانه. سرمان توی کتاب‌ها بود و حواسمان حسابی جمع تست‌ها و نکته‌ها و...

توی آن شلوغی یادم هست یکی از بچه‌ها، باز هم احتمالا محض عوض شدن حال و هوا، درآمد که: «بچه‌ها! نُهِ نُهِ نود‌ونه، هرجایی بودید، هر وضعیتی بود، اگه ازدواج کرده بودید، اگه بچه داشتید، با همسر و بچه‌هاتون، هر طوری بود جمع شیم دبیرستان دوباره همو ببینیم.» و همه هم از این اداهای «وای چه باحال!» و «حتما!» و «چه پیشنهاد خوبی» درآوردیم.

کنکور که دادیم و نتایج آمد، دانشگاه‌ها که شروع شد، چند باری سعی کردم بعضی از بچه‌های همان گروه را جمع کنم دور هم و‌ به جز یک بار نشد. البته بعدتر شنیدم اکیپ‌های دیگری از بچه‌ها شکل گرفته و گروه تلگرامی دارند و... که دیگر رغبت نکردم بروم سمتش. ولی آن تاریخ، آن پیشنهاد هول‌هولکی گذرا و شاید اصلا محض مسخره‌بازی، توی ذهنم ماند و حتی گاهی فکر می‌کنم نُهِ آذر نود‌ونه بروم دم دروازه دبیرستان قدیمی‌ام و خودم را مسخره نیامدن بقیه کنم.

الغرض این که آدم فوق احساساتی دلتنگی پشت این کلمات زندگی می‌کند که چنین پیشنهاد آشفتهٔ مبهمی را هم برای دیدن کسانی که یک زمانی می‌شناخته فراموش نکرده، آن وقت زندگی توقع دارد یک آدم‌هایی را فراموش کنم که...

این راهش نیست روزگار عزیز... این راهش نیست...

۲۰ دی ۱۳۹۷ ، ۱۹:۲۷ ۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مهتاب

تصادم

یک تصادمی دارد اتفاق می‌افتد. بین تلقی سنتی از دین از یک طرف و فضای بی‌دینی تمدن رو‌به‌رویمان از طرف دیگر.

جامعه‌ای داریم پر از سوال در تمامی حوزه‌ها، از کلی‌ترین موضوعات تا جزئی‌ترین مسائل.

جامعه‌ای داریم پر از صداهای مختلف و‌ در حال مذاکرات گوناگون برای دست‌یابی به توافق و بیانیه مشترک در مورد چهارچوب‌های کلی و خطوط قرمز اصلی.

چیزی دارد متولد می‌شود. اگر این روند ادامه داشته باشد، پیش‌بینی من شکل‌گیری چیزی شبیه نمودار زنگوله‌ای توزیع طبیعی (استاندارد) است در باورها. دو‌ طیف اقلیت در دو سو که حضورشان باعث حفظ تعادل می‌شود و‌ اکثریت متعادلی (باز هم در طیف‌های گوناگون البته) در این بین.

از جهاتی، رادیکالیسم، در هر دو سوی آن (و از جمله بخشی از آن‌چه به تهاجم فرهنگی تعبیر می‌شود) در خدمت شکل‌گیری همین اکثریت متعادل است.

حسش می‌کنید؟

 

پ.ن: حرف تمدن و شکل‌گیری تمدن که می‌شود همیشه یاد سریال ملاصدرا می‌افتم و آن طراحی لباس فوق‌العاده‌اش، آن همه طرح و رنگ و تنوع، چادرهای رنگی رنگی خانم‌ها، فضای بحث و نقد و نظر و انتقاد و... کمابیش شبیه همان تصویریم یا حداقل بگویم داریم شبیهش می‌شویم.

۱۹ دی ۱۳۹۷ ، ۰۱:۵۳ ۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهتاب