تلاجن

تو را من چشم در راهم...

می‌شه راهی جز دری‌وری گفتن واسه تسکین عذاب وجدانتون پیدا کنید؟!

جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۳۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

یه بارم یکی نوشته بود: «من با تو موافقم ولی حاضرم جونمو بدم برای این که تو حرفتو نزنی»

و به طرز دهشتناکی عالی گفته.

بگذرد...

پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۳۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

هر روز بلند می‌شم می‌رم جایی که دوست ندارم تا کاری که دوست ندارم رو انجام بدم. هر روز تلاش می‌کنم مهارت‌ها و دانسته‌هام رو در مورد کاری که دوست ندارم، تو جایی که دوست ندارم، بیش‌تر کنم.

نمی‌تونم نصفه ولش کنم چون هیچ وقت تو‌ زندگیم نتونستم کار مهمی رو نصفه ول کنم؛ یا خودم نتونستم یا بقیه نذاشتن و حالا هم نه خودم می‌تونم نه بقیه می‌ذارن.

شیش ماهه می‌رم سر کار و‌ هنوز سر سوزنی درک نکردم لذت «عوضش پول درمیاری و‌ دستت می‌ره تو جیب خودت» کجاست. آدمی که قناعت رو تا حدودی تو زندگیش بلده، اونی که با ایدئولوژی «یکی از انواع اسراف اینه که هر چیزی دوست داری بخری» بزرگ شده، کسی که خواسته‌های شخصیش محدود، معقول و ساده است، از پول درآوردن بابت کاری که دوست نداره لذت نمی‌بره.

من فقط منتظرم این روزا تموم شن و سعی می‌کنم بهترین چیزی که می‌تونم باشم. این کاریه که سال‌هاست دارم انجام می‌دم؛ تو دانشگاه (جایی که اوایل دوست نداشتی، رشته‌ای که دوست نداشتی)، تو محل کار و اساسا و اصولا تو این دنیا. (و دونستن این که همهٔ اینا گذرا و موقتی‌ان، جدا تسکین بزرگیه)


+تصورم این بود غیر من و یکی دیگه از همکارام، قرار نیست آدم‌ دیگه‌ای روزه بگیره تو محل کارم و خب، باعث خوشحالیه که اوضاع از تصوراتم خیلی بهتر بود.

خواب زمستانی

چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۳۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
قدیمی است البته و ممکن است دیده باشید. ولی اگر ندیدید، با فیلم‌های طولانی کم‌اتفاق مشکل ندارید و دوست دارید موقع دیدن فیلم، فکر کنید، ببینیدش. من و شمای ایرانی چیزهایی از این فیلم می‌فهمیم که مختص خودمان است.

نوشتن در ملأ عام!

چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۲۵ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
آدم عجولی‌ام در مجموع، ولی تلاشم این بوده این‌جا کم‌تر این شکلی باشم. در واقع این‌جا نوشتن برام تمرینیه واسه صبر کردن. جلوی خودم رو می‌گیرم وقتی ایده‌ای به ذهنم می‌رسه، می‌نویسم جایی، می‌ذارم بمونه، اگه بشه با کسی در موردش حرف می‌زنم، گاهی تو نت می‌گردم و گهگاه پیش اومده بعضی ایده‌ها تو همین پروسه پروندشون بسته شده و اصولا پست نشدن.
اون شب، وقتی اون کتاب خاطره‌انگیز مجموعهٔ «چرا‌چگونه» بنفشه رو پیدا کردم، احساس لحظه‌ایم رو براتون ننوشتم، حسی بود که مدت‌ها تو وجودم بود، نظری که مدت‌ها تو ذهنم بود، بعضا در موردش حرف زده بودم و به نظر خودم حق با من بود. هر چیزی تا زمانی باید اتفاق بیفته و اگر نشد، کلا نشه بهتره. این، هستهٔ مرکزی ایده‌م بود که به نظرم یه مشکلی داشت ولی نمی‌فهمیدم مشکلش چیه. یعنی اصولا یه جنسی از کمال‌گرایی باهاش بود که نمی‌تونستم ازش دست بکشم و در عین حال نمی‌تونستم جنبه‌های مثبت و مفید اون کمال‌گرایی رو از جنبه‌های منفیش تفکیک کنم، ولی، از اون شبی که این‌جا نوشتم انگار ذهنم آزاد شد. حالا می‌تونم بگم با اون متن موافق نیستم. اولا نشونهٔ بیش از حد پایدار و جدی گرفتن دنیاست و دنیا نه جدیه (به یک معنا) و نه پایدار. ثانیا زندگی این دنیا طوری شامل اتفاقات غیرمنتظره است که نمی‌شه در این حد براش تعیین تکلیف کرد و بهتره تا جایی که می‌تونیم و ممکنه تو لحظه زندگی کنیم و از لحظات لذت ببریم. ثالثا به نظرم بودن با کسی که واقعا به هم تعلق دارید، انقدر اتفاق بزرگ و مهمیه که حتی اگه یه روز به آخر عمرت مونده باشه ارزش داره برای اتفاق افتادنش تلاش کنی و رابعا، سختی گذر زمان در اغلب شرایط غیردلخواه، اثر بسیار گذرایی داره و وقتی به شرایط مطلوب می‌رسی، طوری حالت عوض می‌شه که اصلا انگار اون زمان سختی وجود نداشته (مگر این که مثل من خودآزاری داشته باشی و بخوای مدام اون شرایط رو یادآوری کنی:|) فلذا، تاثیر نوشتن تو وبلاگ، ولو با نظرات بسته (امتحان کردم، وقتی فقط واسه خودم می‌نویسم این طور موثر نیست) شبیه از دور دیدن تابلوییه که مدت‌ها داشتی از نزدیک روش کار می‌کردی که در واقع دید جامع‌تر و کامل‌تری به آدم می‌ده.

فرمود:
«اَلمُؤمِنُ یَحتاجُ إلی ثَلاثِ خِصالٍ: تَوفیقٍ مِنَ اللهِ، وَواعِظٍ مِن نَفسِهِ وَ قَبُولٍ مِمَّن یَنصَحُهُ؛

مؤمن نیازمند سه خصلت است: توفیق از سوی خداوند، واعظی از درون خود، پذیرش نسبت به کسی که او را پند می دهد.

و گرچه من خیلی به حرف کسی گوش نمی‌دم، ولی ظاهرا واعظ درونم هنوز یه علایم حیاتی‌ای نشون می‌ده :)


+ مطمئن نیستم کاملا خوب شده باشم و دوباره برنگردم به همون نگاه تلخ به زندگی، ولی گفتم فعلا این حسی که الان دارم رو باهاتون به اشتراک بذارم:)

عالمی که به اعتبار عاشقان پابرجاست...

سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۷:۳۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

تروتازه نگه داشتن عشق.

این شاید 

مهم‌ترین مسئولیت ما

در این عالم باشد...

«شهر»

سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۳۳ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

یک زمانی این ایده به ذهنم رسید که چقدر خوب می‌شد اگر می‌توانستیم یک شهر یا حداقل شهرک آزمایشی بسازیم و در آن یک سری قوانین خاص برقرار کنیم. از معماری‌اش تا فرهنگ و اقتصاد و تفریحات را با ضوابط مشخصی تعریف کنیم و یک سری آدم را با سلایق و علایق مختلف ببریم که چند سالی آن‌جا زندگی کنند و بعد تاثیراتش را حساب و کتاب کنیم و الخ.

امشب یادم افتاد، پروردگار قبلا چنین گزینه‌ای را اجرا کرده و ما فرصت داریم سالی یک‌بار تمرینش کنیم.

فی‌الواقع، ماه مبارک یک اسم (و عنوان و مناسک گذرا برای کسب ثواب) نیست، (تمرین) یک سبک زندگی است‌ (در تمام ابعادش.)

مازندرانِ جان

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

از سمت گیلان نه، ولی از شرق یا جنوب وقتی برمی‌گردیم مازندران، از اون نقطه‌ای که دوباره هوا مرطوب می‌شه، از اون قسمتایی که دوباره زمین، بدون دلیل سبزه و فرق و فاصلهٔ بین شهرها رو نمی‌شه تشخیص داد، دوباره انگار زنده می‌شم. عین ماهی‌ای که تو خشکی افتاده باشه و  برش گردونی به آب...


+ به نظرم فقط متولدای اردیبهشت حق دارن بگن: آدما دو دسته‌ان، یا اردیبهشتی‌ان، یا دوست داشتن اردیبهشتی باشن:)

+ الان مشخصه اردیبهشت شمال روم تاثیر گذاشته یا بیش‌تر توضیح بدم؟:)

نمی‌دانم چقدر این جملات قابل درک هستند

يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

یک زمانی، خیلی دقیق مشغول مرتب کردن تئوری‌های اصلی‌ام در مورد زندگی، دنیا و آدم‌ها بودم و از مهم‌ترین ویژگی‌های آن دوره این بود که با ترس به محصولات فرهنگی (از فیلم و سریال و کتاب تا موسیقی و...) نگاه می‌کردم. ترس که می‌گویم منظورم واقعا ترس است. خمیر نرم شکل‌پذیری دستم بود که داده‌های غیردقیق و نادرست نویسنده و کارگردان می‌توانست شکل‌پذیری‌ و شکل نهایی‌اش را دچار اشکال کند. پس خیلی با دقت داده‌ها و ورودی‌ها را انتخاب می‌کردم، نظرات گوناگون را می‌خواندم ولی تلاشم این بود این کار از منابع دست اول باشد، دقیق و بااحتیاط قدم برمی‌داشتم و حس انتقاد و پرسش‌گری و انرژی‌هایم برای تغییر دادن هر چیزی که به نظرم نیاز به تغییر داشت، در بالاترین سطح ممکن بود. تا یک جایی که دیگر حس کردم مجسمه‌ای که از باورهایم ساخته‌ام به قدر کافی محکم است؛ بعد شروع کردم به آرام آرام وارد کردن داده‌های مختلف و بعضا به وضوح اشتباه به شکل ضرباتی کمابیش محکم تا ببینم چه اتفاقی برای استحکام مجموعه می‌افتد و گرچه باز هم ترس شکستن مجسمه با من بود، ولی نمی‌توانستم بپذیرم از ترس شکستن، در معرض آرای مخالف، داده‌های غلط و تحلیل‌های مبتنی بر نفسانیات که با رنگ و لعاب‌های فریبنده در دسترس بودند، قرار نگیرد. قدم به قدم جلو رفتم و گرچه ترک‌های کوچکی برداشت، ولی هنوز سالم است.

حالا، چند اتفاق مهم افتاده، یک این که خوشحالم از سالم ماندن مجسمهٔ خمیری_سفالی کوچکم در اثر ضربات کوچک و بزرگ، دو این که دارم تلاش می‌کنم ترک‌ها را رفع‌و‌رجوع و مرتب کنم، سه این که دورهٔ امتحان و آزمایش تقریبا تمام شد و حالا می‌توانم با خیال راحت فیلم‌هایی که دوست ندارم را نبینم (بی آن که خودم را متهم کنم به یک‌جانبه دیدن مسائل و ترس از دیدن و شنیدن نظرات مختلف) و چهارم که از همه مهم‌تر است این که می‌توانم این مجسمهٔ گلی را بگیرم دستم و در تمام زندگی همراهم باشد تا بلکه روزی، زمانی، جایی، عنایتی شود و روح‌القدس به آن جان بدهد... تا وقتی زنده شود... و تا وقتی پرواز کند...

هسته

شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۲۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بعد از تجربهٔ خرید «روسری خوشحال»، یه باری‌ام رفتم یه «گوشوارهٔ عجق‌ وجق» خریدم، بعد یادم اومد تو خرید اشیا، معمولا خیلی ساده با مسئله برخورد می‌کنم، مثلا نکتهٔ اساسی خرید کیف اینه که باید بند بلند (هم) داشته باشه تا حس رهاتری بده به آدم، موقع خرید یه تعدادی از وسایلم، نکتهٔ کلیدی این بود که صورتی باشن، از یه جایی به بعد نکتهٔ اساسی این شد که جنس، حتی‌الامکان ایرانی باشه و مسائل دیگه رفتن تو اولویت‌های بعدی. نگاه که می‌کنم می‌بینم همیشه یه نکتهٔ اساسی، هستهٔ مرکزی تصمیمم برای خرید بوده و بقیهٔ مسائل در ارتباط با اون دلیل اصلی گزینش، یا کم‌اهمیت بودن یا به کلی بی‌اهمیت.
حالا، دارم به دلیل مرکزی و اصلی پروردگار عالم برای انتخاب‌هاش فکر می‌کنم. دلیل اصلی خدا برای انتخاب چیه که بقیهٔ مسائل در مقابل اون بی‌اهمیت می‌شن؟
آیا سال‌ها تو زندگیم درگیر جزئیات بی‌فایده‌ای تو انتخاب‌ها و اعمالم بودم و از توجه و صرف وقت براشون احساس جهاد و مبارزه داشتم، درحالی که مغز مسئله، موضوع دیگه‌ای بوده؟
حس می‌کنم حال الانم، هیچ جوره به اون حال پایدار آرومی که باید داشته باشم نزدیک نیست. حس می‌کنم مومن چه تو سختی‌ها، چه شک و اضطراب و تردید‌ها، چه نگرانی‌ها و ترس‌ها، از یه حدودی خارج نمی‌شه و احساسم اینه من مدت‌هاست خارج اون حدودم.
یه جور فاصلهٔ تعادلی وجود داره‌ که با جملاتی شبیه «خب خسته‌ام»، «خب طبیعیه اشتباه کنم»، «طبیعیه شک کنم»، «طبیعیه ناامید بشم»، دارم خودم رو توجیه می‌کنم که خارج از اون فاصله باشم و این درست نیست.

دو تا پست قبل نوشتم به نظرم اتفاقی که تو زمان خودش نیفته اصلا دیگه ارزش اتفاق افتادن نداره، حالا دارم فکر می‌کنم با این حد از کمال‌گرایی، چرا به این فکر نمی‌کنم که تو بیست‌و‌پنج سال زندگی، و با این همه ادعا، دیگه باید می‌تونستم به این تعادله برسم. که قراره چند سال دیگه بگذره و هنوز تو انجام واجب‌ترین واجب‌های زندگیم، لنگ بزنم؟ بحث بهشت و جهنم و عذاب و این‌ها نیست، بحث فرصتیه که از دست می‌ره. آدمی که ناراحتیش از فرصت‌های از دست رفته انقدر زیاده که فرصت‌های پیش‌رو رو هم بی‌فایده می‌دونه، احتمالا بازم داره دنبال توجیه می‌گرده برای ادامه دادن مسیری که می‌فهمه اشتباهه. می‌دونید، این روزا مدام این بیت میاد تو ذهنم:
اوقات خوش آن بود که با دوست به‌سر شد
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

به قول این توئیتری‌ها، «از نظر روحی نیاز دارم که» ماه مبارک نزدیک باشه و خدا رو شکر که هست :)
مهمونی خوش بگذره به همتون. مجازی‌ها رو هم سر سفرهٔ افطار و سحر و تو شبای قدر، دعا کنید لطفا :)

از لحاظ سطح شوخی‌ها عرض می‌کنم!

جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۱۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
می‌دانید، به زمانه نیست، به جغرافیا نیست، به حوزه و دانشگاه نیست، همهٔ آدم‌های مهم (آدم‌های واقعا مهم نه آن‌ها که رسانه بارمان می‌کند) بهانه‌های زیادی برای مهم نبودن و نشدن داشته‌اند، ولی تصمیم گرفتند علی‌رغم جمیع گرفتاری‌ها، آنی شوند که باید.
در حوزهٔ مدنظر بحث من، یک نگاه سرسری که به تاریخ می‌اندازیم، تقریبا تک‌تک بزرگان علمی سرزمینمان، دلایل کاملا قانع‌کننده‌ای داشتند برای تلاش نکردن، تسلیم شدن و بی‌تاثیر بودن. جنگ بوده، غارت، قحطی، دربارهای گوناگون و نیرنگ‌هایشان و فقر و نداری و بی‌سر‌و‌سامانی. ولی، ادامه داده‌اند و آن‌چه می‌دانیم را به ما سپرده‌اند.
و کاش که آن روحیه هم ارث گذاشتنی بود...

+این‌جا.

حتی رغبت نکردم عکس‌هایش را نگاه کنم

پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۲۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

می‌دانی، رسیدن به تو _حتی اگر به فرض محال اتفاق هم بیفتد_ شبیه پیدا کردن اتفاقی کتاب «ماه و اقمار منظومهٔ شمسی» است که امشب اتفاقی در یک کتاب‌فروشی دیدمش، کتابی که در هشت‌ نه سالگی دنبالش می‌گشتم و پیدا نشد.

رسیدن به تو، حتی اگر اتفاق هم بیفتد به کلی بی‌فایده و بی‌ارزش است، بوی نم و کهنگی و حتی مردگی می‌دهد.

می‌دانی، آدمی‌زاد تا یک جایی می‌تواند دربارهٔ یک ماجرا (هر ماجرایی) هدف، رویا، انتظار، شوق، برنامه و آرزو داشته باشد، ولی وقتی همهٔ این‌ها را از دست داد، دیگر راه برگشتی نیست.


بعدنوشت: نوشتن بعضی مطالب، مثل بیرون ریختن سمی است که توی ذهنت حسش می‌کنی. حس و نظر فعلی یک آدم سراپا ایراد و اشکال است که هیچ بعید نیست بعدها تغییر کند. جدی نگیرید و مطابق پروتوکل‌های خودتان ادامه بدهید لطفا:)

تو این فضا باید از کجا شروع کرد؟:)

پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

 فرض کنید روزی آقای X یک عکس در فیس بوکش بگذارد و زیرش بنویسد : «دیروز با بابام رفتیم کباب ترکی خوردیم کارگر رستوران خیلی مرد خوبی بود بنده خدا یه پرس مجانی سیب زمینی بهمون داد .»/ ممکن است (کاملا ممکن است) که پای این پست فیس بوکی کوتاه، کامنت هایی از جنس زیر گذاشته شود:


- منظورتان از "بنده خدا" چیست؟ یعنی چون کارگر است باید با ترحم در موردش صحبت کرد ؟


- "بنده خدا". کدام خدا؟ تا کی می خواهید به این خرافات مذهبیتان بچسبید ؟


- لطفا اول بفرمایید کباب ترکی را قبل از افطار خوردید یا بعد از افطار؟ البته با شناختی که از امثال شماها داریم حتما قبل از افطار بوده !


- من نمی فهمم این همه اصرار در مورده جنسیت کارگر و اینکه "مرد" خوبی بود یعنی چی؟ چرا نمی گویید "انسان" خوبی بود.


- پرس "مجانی"؟ شماها عرب پرست ها تا کی می خاهید از این کلماته عربی استفاده کنید ؟مثلا می مردی می نوشتی پرس "رایگان"؟


- "پرس" مجانی؟ الان مثلا کلمه فرنگی "پرس" استفاده کردی خیلی با کلاس شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


- آقای X کباب تورکی صحیح است نه کباب ترکی.


- یک سوال از شما دارم : اگر رستوران کوردی می رفتید هم با همین آب و تاب خبرش را منتشر می کردید


- از کجا فهمیدید کارگر رستوران مرد خوبی است؟ واقعا همین که یک نفر سیب زمینی مجانی به آدم بدهد می شود نتیجه گرفت که انسان خوبی است ؟ به قول کارل هانس رومنیگه خوب بودن در درجه اول به میزان درجه احترام به حقوق انسانیت بستگی دارد.


- الان شما داری تعریف می کنی با ابوی می ری عشق و حال یعنی مملکت از وقتی روحانی اومده سر کار گل و بلبل شده دیگه ؟ همه هپی ان، همه چی خوبه ... 


- آقای X همین شما روز 18 بهمن 91 پست گذاشته بودید که با پدر رفته اید چلوکبابی . از اینکه وانمود میکنید الان رفته اید کباب ترکی چه نتیجه ای می خواهید بگیرید ؟ که مثلا شرایط کشور در زمان دکتر روحانی بدتر شده ؟


- بس کنید این ادبیات پوپولیستی رو! کارگر! کارگر! ته تهش اینه که همه کارگرا خوبن، همه مهندس پولدارها بدن! آدم استفراقش می گیره!


 - آقای X همان وقت که شما کباب ترکی میل می فرمودید، کارگران در اعتصاب غذا بودند. شرم کنید!!!!!


- نوش جان، اما فکر نمی کنید پافشاری بی مورد بر این موضوع که پدر دارید چه طور دله هزاران کودک یتیم را آتش می زند؟ کمی حس همدردی هم بعضی مواقع بد نیست.


- یعنی باور کنیم شماها این قدر وضعتون بده که می خواین برین رستوران کباب ترکی میخورین؟ مردمو چی فرز کردین؟!


- بنده مراد شما را از لفظ "بنده خدا" نمی فهمم. بندگی خدا 18 مرحله دارد که حتی ابوسعید ابوالخیر هم به 12 مرحله آن بیشتر نرسید. مگر شما اولیاء الله هستید که با یک نگاه نشانه های بندگی پروردگار را در یک کارگر ساده ملاحظه فرمودید؟ البته بنده منکر این نیستم که آن کارگر ممکن است در حد خودش آدم بدی نباشد.


- خوب که چی؟ العان باید خوشحال باشیم؟


- آخی!! بنده خدا! یعنی الان باید دلمون برای کارگره بسوزه؟ نمی فهمم چرا ایرانیا همش دنبال مظلوم سازین؟؟


- آبراهام لینکونگ می گوید فرق ندارد کسی که غذا رو درست می کند از چه قومی تعلق داشته باشد. مهم این است که غذا انسان (Hooman) را سیر می کند.


- آقای X این لینک را ببینید که مربوط به بدن های تکه تکه شده در بمب گذاری دیروز موگادیشو است. چرا به جای پست کباب ترکی گذاشتن در مورد این جنایت ها اطلاع رسانی نمی کنید؟


- ممنون از عکس خوبتان. فقط اجازه بدهید توضیح بدهم که در زبان فارسی کلماتی مثل "بابام" و "بهمون" نادرست است. لینک مقاله مفصلی که دو سال پیش در همین مورد در فیس بوک نوشته ام را برایتان می گذارم.


_ ببخشید ولی سوالی برام پیش اومد: فکر نمی کنین اینکه شاگرد مقاظه یک پرس سیب زمینی مجانی به شما داده درواقع نوعی دزدی از صاحب کارش بوده؟ شما باید برای سیب زمینی یی که خوردید پول پرداخت می کردید و به احتمال قوی آن شاگرد به دور از چشم ساهب مقاظه این کار را انجام داده و شما و پدرتان نباید این جرم را طشویغ می کردید.


- آدم باید خیلی وحشی باشه که گوشته یک موجود زنده رو بخوره و به این کار هم افتخار کنه. متعسفم.


- والا چی بگم من چهار ساله کباب ترکی می خورم تا حالا همچی چیزی ندیدم. یه کم بیشتر توضیح می دین دقیقن ماجرا از چه قرار بوده؟ من براتون پیام خصوصی هم گذاشتم جواب ندادین.


- خانه از پای بست ویران است. دلمون رو به چی خوش کردیم!!!


- ..............................
* توضیح: مسئولیت "املای" برخی کامنت های بالا با نویسندگان محترم آنهاست.
این متن منسوب به حسین باستانی است.



توضیح من:
یه مطلب قدیمی از این‌‌‌‌جا.

و این همیشه از ترس‌های بزرگ زندگیم بوده...

چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۳۰ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

گاهی حس می‌کنم اگه هرچه زودتر با آدم/آدمای آرمان‌گرا با مختصاتی شبیه علایق و اهداف خودم ملاقات نکنم، ته‌موندهٔ انرژی‌هایی که هر روز دارم تو تعامل با آدمای دور‌‌و‌برم از دست می‌دم تموم می‌شه و برای همیشه سقوط می‌کنم تو چاه بی‌تفاوتی و روزمرگی...

نشانه‌های رشد؟

دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۳۰ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

حقیقتا یه دوره‌ای فکر می‌کردم توانایی‌های (محدودی) که دارم همه از سر تلاش و مطالعه و زحمت و مشقت خودمه و مامان و بابا چون به اندازهٔ من کتاب نمی‌خونن یا قد من درگیر فیلم و مجله و فناوری و... نیستن، پس اصولا نقش خاصی هم نداشتن تو شکل‌گیری ویژگی‌های احیانا مثبت شخصیتیم.

جدا متاسفم برای خودم با این افکار ابلهانه.

در اعماق

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۲۰ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

فیلم را یک سال پیش دیدم، ولی اخیرا مجموعه‌ای از اتفاقات کوچک باعث شد دوباره یادش بیفتم. یادم هست فضای وهم‌گونهٔ فیلم و سرگشتگی شخصیت اصلی را دوست داشتم. اما این مجموعهٔ اتفاقات کوچک باعث شدند این بار ایدهٔ اصلی مرکزی‌ فیلم برایم جذاب شود: «مرگ در اوج زیبایی برای حفظ آن زیبایی».

بعضی احساسات در اوج زیبایی جوان‌مرگ می‌شوند و شاید زیبایی‌شان را مدیون همین مرگ ناگهانی باشند، عمق‌شان را هم...


کاش همان موج سرکش باشیم...

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۱۶ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

طبعا همهٔ ما بیش و پیش از این که نویسنده باشیم، خواننده‌ایم. من همیشه موجود پرهیاهویی بوده‌ام و همه‌جا، از سرکلاس‌های مختلف در مقاطع تحصیلی متفاوت تا مجموعه‌هایی که با آن‌ها کار می‌کردم و جمع‌های دوستانه و همین فضای وبلاگ، کلا موجود ساکتی نبوده‌ام. معمولا ترس یا نگرانی خاصی از قضاوت بقیه ندارم و آن‌چه که باید بگویم را می‌گویم؛ خوبی‌اش این است که حرف مهم ناگفته‌ای توی دلت نمی‌ماند و بدی‌اش این که زیاد حرف زدن، احتمال خطا و اشتباه را بالا می‌برد. به هرحال، این روحیه را در فضای وبلاگ هم داشتم. تقریبا امکان نداشت خوانندهٔ وبلاگی باشم و احساس کنم در مورد موقعیتی که نویسنده توصیف کرده (حال بد یا خوبش، کار درست یا اشتباهش) نظر جدید یا حرفی دارم که «احتمال» می‌دهم به دردش می‌خورد و آن را نگویم. بعضا پیش آمده نظرات مفصل نوشته‌ام تا بتوانم همهٔ آن‌چه توی ذهنم است یا تجربه کرده‌ام را برای کسی (کسی که کلا و اصلا نمی‌شناسم) توضیح بدهم تا اگر هم قرار است تصمیمی بگیرد (تصمیمی که ممکن است من مطمئن باشم اشتباه است) حداقل این تجربهٔ مخالف را هم شنیده باشد. همیشه فکر کرده‌ام اگر آن‌چه را می‌دانم، با بهترین و‌ موثرترین الفاظی که در توانم است، به بقیه نگویم یا مثلا برای انجام کار خوبی که در موردش نوشته‌اند پیام حمایتی و تشویقی و‌ تاییدی برایشان ننویسم تا روحیه بگیرند، وظیفه‌ام را در قبال دوستی‌ها و آشنایی‌های حقیقی یا مجازی‌ام انجام نداده‌ام.

گاهی وقت‌ها که پای بعضی پست‌های وبلاگ‌های دیگر می‌دیدم کسی یا کسانی نظر می‌گذارند که «من خوانندهٔ خاموش بودم تا الان» و فلان و بهمان، واقعا تعجب می‌کردم! خوانندهٔ خاموش چه صیغه‌ای بود دیگر؟ خب اگر می‌خوانید و اعتراض دارید، اعتراض کنید (مودبانه نظرات مخالفتان را توضیح بدهید، شاید واقعا نویسنده به جنبه‌هایی که شما می‌دانید فکر نکرده باشد) و اگر می‌خوانید و‌ دوست دارید، تشویق کنید و‌ با کلمات متنوع، گهگاهی به نویسنده پیام و به او انگیزه بدهید! چه طور ممکن است مدت‌ها مخاطب نوشته‌های یک انسان باشید و نخواهید و نتوانید هیچ تعاملی با او داشته باشید؟ من این را نمی‌فهمیدم. البته بودند و هستند وبلاگ‌نویس‌هایی که با نحوهٔ جواب دادنشان و‌ یا بعضا با بدون توضیح جواب ندادنشان، ناراحتم کرده‌اند (آن هم نه یکی دوبار) و کلا تصمیم گرفته‌ام هیچ نظری برایشان نگذارم (شاید خود من هم برای بعضی از خوانندگان جزء همین گروه وبلاگ‌نویس‌ها باشم)، ولی تعداد این آدم‌ها هنوز کم است و‌ هنوز گزینهٔ تعامل، جزء گزینه‌های جدی روی میز است.

الغرض، این یکی دو‌ هفته‌ای که نمی‌نوشتم، بنا داشتم کلا نظر هم نگذارم، برای هیچ وبلاگی و تحت هیچ شرایطی. یعنی اولین باری بود که حس می‌کردم نیاز است چیزی را به نویسندهٔ وبلاگ بگویم تا شاید به تصمیم بهتری برسد، یا مثلا حس می‌کردم پستی گذاشته که ممکن است با مخالفت‌هایی رو‌به‌رو شود و‌ دلسردش کند و با خودم گفته بودم باید حتما نظر موافقم را بگویم تا در حد خودم کمکی کرده باشم به ادامه پیدا کردن فلان کار خوب، ولی برای اولین بار، خیلی راحت با خودم گفتم «به من چه؟» و باور نمی‌کنید اگر بگویم چقدر گفتن این جمله برایم عجیب بود. موارد خیلی خیلی معدودی در زندگی پیش آمده که این جمله را خطاب به خودم گفته باشم. (البته سوءتفاهم نشود، کارکردش کنجکاوی بی‌جا در زندگی شخصی و خصوصی آدم‌ها یا پرسیدن سوالاتی که ذره‌ای حس کنم آن‌ها را در معذوریت قرار می‌دهد نیست.) موضوع این است همیشه سوالم این بوده که نظر اصلاحی/تشویقی‌ام را بلدم به شیوه‌ای که توی ذوق مخاطب نخورد به او بگویم (و در موارد نه‌چندان کمی هم چون شیوهٔ درستی برای ابراز آن نظر وجود نداشت، کلا بیانش نکردم) یا نه و جملهٔ «ولش کن. به من چه» جملهٔ غریب پیچیده‌ای بود برایم. در همین مدت گرچه باز هم نتوانستم کلا برای کسی نظر نگذارم، ولی در چند مورد موفق شدم همین جمله را بگویم و جلوی خودم را بگیرم که چیزی برای صاحب وبلاگ بنویسم.

و الان باید بگویم درک می‌کنم چه آسودگی عجیبی پشت این ماجرا هست. که مدت‌ها افکار انسانی را بخوانی، بتوانی در رسیدن او به درک بهتری موثر باشی، ولی خیلی ساده بگویی «به من ربطی نداره» و‌ به جای تنش و‌ درگیری برای رسیدن به زبان درستی که برای او مفید و‌ موثر باشد، با همین تیر خلاص، آرامش را به خودت و وجدانت هدیه کنی.

الان حرفم این نیست که چنین شیوه‌ای را می‌پسندم یا توصیه می‌کنم (خیر، من هنوز بر همانم که بودم) ولی فقط خواستم توضیح بدهم که درک می‌کنم. درک می‌کنم چرا اغلب آدم‌ها ترجیح می‌دهند این همه به خودشان سخت نگیرند و «به من چه» را به عنوان داروی هر درد بی‌درمانی، هرجا که شد به خورد خودشان و بقیه بدهند. ظاهرا آسودگی عجیبی در پس این بی‌خیالی است که طرف‌دار زیاد دارد.


پ.ن: این را یادم رفت بگویم، یک‌وقت‌هایی هم هست که می‌دانم چیزی برای گفتن به نویسنده ندارم (و یا در واقع شیوهٔ خوبی برای بیان نظرم به ذهنم نمی‌رسد) ولی مثلا می‌شود در حد بالا بردن تعداد تیک بالا/پایین پای پست، تاثیری گذاشت و این طور وقت‌ها حتما آن تاثیر را می‌گذارم:) برای همین است که شخصا طرف‌دار قالب‌هایی هستم که نظرسنجی موافق/مخالف‌شان فعال است. کمک موثری است برای «موج»ی که قرار است آسودگی‌اش، عدم‌اش باشد.

ما را به جبر هم که شده...

چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۳۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

یک وقت‌هایی عمیقا دوست دارم جزئیات قضاوت‌های پروردگار را در مورد خودمان بدانم. این که چطور حساب و کتاب می‌کند، کجاهایی که ما به راحتی می‌بخشیم و فراموش می‌کنیم، رد نمی‌شود، کدام قسمت‌هایی که ما خیال می‌کنیم باید خیلی مهم باشد، عبور می‌کند، این که دقیقا چطور حساب‌رسی است که هم شرایط و موقعیت و وضعیت را لحاظ می‌کند، هم وظیفه و تکلیف را از قلم نمی‌اندازد. که چطور همهٔ پرونده‌ها تمام و کمال بسته می‌شوند بی‌آن‌که حتی به قدر دانهٔ خردلی(۱) چیزی را فراموش کند و باز بی‌آن‌که به قدر رشتهٔ نازک شکاف هستهٔ خرما(۲) به کسی ستم شود و در نهایت هم البته با وجود این که همه چیز در فرمانروایی اوست، هم‌چنان شعور مخاطب در اولویت باشد و چنان که شایستهٔ کبریایی‌اش است، بزرگوارانه بگوید: «کتابت را بخوان. همین که امروز، خودت حسابگر خودت باشی، کافی است.»(۳)...


۱:«یَا بُنَیَّ إِنَّهَا إِنْ تَکُ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَکُنْ فِی صَخْرَةٍ أَوْ فِی السَّمَاوَاتِ أَوْ فِی الْأَرْضِ یَأْتِ بِهَا اللَّهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَطِیفٌ خَبِیرٌ» _سورهٔ لقمان، آیهٔ۱۶

۲: «یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِیَمینِهِ فَأُولئِکَ یَقْرَؤُنَ کِتابَهُمْ وَ لا یُظْلَمُونَ فَتیلاً» _ سورهٔ اسرا، آیهٔ ۷۱

۳:«اقْرَأْ کِتَابَکَ کَفَىٰ بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیبًا»_سورهٔ اسرا، آیهٔ۱۴

ترجیح می‌دهم عالمی باشم که سخت می‌بخشی‌اش تا جاهلی که توقعی از او نداری...

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۵۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

فرمود:

«هفتاد گناه جاهل بخشوده می‌شود پیش از آن که یک گناه عالم بخشوده شود.»

امام صادق علیه‌السلام| ج۱ اصول کافی، ص۳۷|


پ.ن: می‌بخشید که نظرات بسته است. حوصلهٔ نظرات عمومی ندارم فعلا.

گفت آنچه یافت می‌‌نشود...

دوشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۵۱ ق.ظ
نویسنده : مهتاب

آدمی که می‌خواهد دنیا را تغییر بدهد، اگر عاقل باشد می‌فهمد که برای این کار زیادی کوچک است؛ آن وقت تصمیم می‌گیرد خودش را عوض کند (او دچار سندرمی است که بر اساس آن، بالاخره یک چیزی باید بهتر شود). آدمی که آن که طور که باید، نمی‌تواند خودش را عوض کند، راه می‌رود و از تغییر نکردن دنیا حرص می‌خورد و خودش را به اندازهٔ خودش مقصر می‌داند. آدمی که تغییر نکرده، از بقیه می‌پرسد:«شما چطور می‌توانید انقدر خوب با اضطرابِ تغییر ندادن دنیا، با هولِ عوض نشدنِ خودتان کنار بیایید؟» و آدم‌ها می‌خندند:«حالا مگر قرار است کسی دنیا را عوض کند؟! مگر دنیا عوض‌شدنی است؟!» آدم اولی به این همه خوشی، به این توان راحت دیدن مسئله، حسودی‌اش می‌شود...


پ.ن: نمی‌دونم دفعهٔ چندمه که قرار می‌ذارم با خودم یه مدت طولانی یا نیمه‌طولانی ننویسم و نهایتا یکی دو هفته دووم میارم.

بطری دوم

چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۳۶ ق.ظ
نویسنده : مهتاب
چرخهٔ امید و ناامیدی من نسبت به این فضا و آدم‌هاش، باز چرخیده رو قسمت خستگی و ناامیدی. ذهنم پر از ایده است، اونایی که یادداشت می‌کنم تو دفترچهٔ کاغذی، اونایی که این‌جا پیش‌نویس می‌شن، اونایی که مرتب می‌شن تو یادداشت گوشی، اونایی که از تولید به مصرف پست می‌شن و اونایی که دیگه انقدر ایده‌ها زیاده، بی‌خیال می‌شم و یادداشتشون نمی‌کنم.
ایده که می‌گم می‌دونید، گاهی صرفا یه جمله است؛ جمله‌ای که می‌نویسم تا بعدتر تو نظرات بیش‌تر توضیح بدم و گاهی برعکس، طولانی می‌شه و سعی می‌کنم همهٔ حرف رو تو همون متن اصلی بگم.
ولی به هرحال باز این فضا بی‌مزه شده. یا شاید من مثل آدم سرماخورده‌ای شدم که مزه‌ها رو درست تشخیص نمی‌ده. هرچی که هست باز نوشتن تو این فضا راضیم نمی‌کنه. بازم اون عمقی که می‌خوام نیست.‌ اون بحثای سازنده‌ای که می‌خوام نیستن. مثل بدمینتونی شده که مدام توپ بیفته زمین، مثل پینگ‌پنگی که یه سره توپش از محدوده خارج شه، مثل والیبالی که رفت و برگشت توپ و کِیف این رفت و برگشت توش نباشه. نتیجه خستگیه. شاید عملا تحرک و ورزش هم اتفاق افتاده باشه، ولی خستگیش بیش‌تره.
هنوز انقدر نویسنده نیستم که بتونم به قدر کافی مخاطب رو درک کنم، ولی هنوز انقدر روشنفکر هم نیستم که «مرگ مخاطب» رو بپذیرم و در عین حال هنوز انقدر دور نیستم از نوشتن که بتونم ننویسم.
ولی، نتیجهٔ این سه تا کنار هم می‌شه «تعطیل شدن موقت وبلاگ» که چاره‌ای نیست از بابتش. تو روزمره‌ها دیروز پریروز نوشتم ولی گفتم احتمالا بیش‌ترتون نمی‌بینید اون جا رو. گفتم این جا هم بنویسم که می‌خوام چند ماهی تعطیلش کنم، با این که خیلی برام سخته ولی راه دیگه‌ای هم نیست. وقتی انرژی ادامه دادن نیست، شوق نوشتن هرچقدرم زیاد باشه، به کار نمیاد، گرچه نویسنده رو به قدر کافی اذیت می‌کنه...

پ.ن: دفعهٔ قبل که این‌جا رو سر همین دلایل تعطیل کرده بودم، نوشته بودم «برایم سوال شده که باید چه کنم؟ این‌جا را ببندم؟ بروم جی‌پلاس حرف‌هایم را بنویسم؟ کلا حرف نزنم یا به این سخنرانی‌های یک‌طرفه بدون مخاطب ادامه بدهم؟»
از اون موقع تا الان، یه اتفاق مهم افتاد و اون این که جی‌پلاس هم تعطیل شد و حالا فقط یه گزینه مونده: «برو و هر وقت تونستی برگرد همین‌جا.»

پ.ن۲: خیلی دیر شده و چند وقتی بود می‌خواستم این رو بگم ولی هی نمی‌شد؛ ممنون از همهٔ اونایی که ذیل پست «تاثیر سنت‌های تاریخی در فقه؟» و تا حدودی هم «بیاید آدم فضایی نباشیم» نظر گذاشتن (حتی اونایی که به دلایل مشخصی، بهشون جواب ندادم). اون اولی مخصوصا، یکی از اون جنس بحثای موردعلاقهٔ من رو محقق کرد.

مراقب خودتون باشید.
یا علی.