میشه راهی جز دریوری گفتن واسه تسکین عذاب وجدانتون پیدا کنید؟!
یه بارم یکی نوشته بود: «من با تو موافقم ولی حاضرم جونمو بدم برای این که تو حرفتو نزنی»
و به طرز دهشتناکی عالی گفته.
یه بارم یکی نوشته بود: «من با تو موافقم ولی حاضرم جونمو بدم برای این که تو حرفتو نزنی»
و به طرز دهشتناکی عالی گفته.
هر روز بلند میشم میرم جایی که دوست ندارم تا کاری که دوست ندارم رو انجام بدم. هر روز تلاش میکنم مهارتها و دانستههام رو در مورد کاری که دوست ندارم، تو جایی که دوست ندارم، بیشتر کنم.
نمیتونم نصفه ولش کنم چون هیچ وقت تو زندگیم نتونستم کار مهمی رو نصفه ول کنم؛ یا خودم نتونستم یا بقیه نذاشتن و حالا هم نه خودم میتونم نه بقیه میذارن.
شیش ماهه میرم سر کار و هنوز سر سوزنی درک نکردم لذت «عوضش پول درمیاری و دستت میره تو جیب خودت» کجاست. آدمی که قناعت رو تا حدودی تو زندگیش بلده، اونی که با ایدئولوژی «یکی از انواع اسراف اینه که هر چیزی دوست داری بخری» بزرگ شده، کسی که خواستههای شخصیش محدود، معقول و ساده است، از پول درآوردن بابت کاری که دوست نداره لذت نمیبره.
من فقط منتظرم این روزا تموم شن و سعی میکنم بهترین چیزی که میتونم باشم. این کاریه که سالهاست دارم انجام میدم؛ تو دانشگاه (جایی که اوایل دوست نداشتی، رشتهای که دوست نداشتی)، تو محل کار و اساسا و اصولا تو این دنیا. (و دونستن این که همهٔ اینا گذرا و موقتیان، جدا تسکین بزرگیه)
+تصورم این بود غیر من و یکی دیگه از همکارام، قرار نیست آدم دیگهای روزه بگیره تو محل کارم و خب، باعث خوشحالیه که اوضاع از تصوراتم خیلی بهتر بود.
مؤمن نیازمند سه خصلت است: توفیق از سوی خداوند، واعظی از درون خود، پذیرش نسبت به کسی که او را پند می دهد.
و گرچه من خیلی به حرف کسی گوش نمیدم، ولی ظاهرا واعظ درونم هنوز یه علایم حیاتیای نشون میده :)
+ مطمئن نیستم کاملا خوب شده باشم و دوباره برنگردم به همون نگاه تلخ به زندگی، ولی گفتم فعلا این حسی که الان دارم رو باهاتون به اشتراک بذارم:)
یک زمانی این ایده به ذهنم رسید که چقدر خوب میشد اگر میتوانستیم یک شهر یا حداقل شهرک آزمایشی بسازیم و در آن یک سری قوانین خاص برقرار کنیم. از معماریاش تا فرهنگ و اقتصاد و تفریحات را با ضوابط مشخصی تعریف کنیم و یک سری آدم را با سلایق و علایق مختلف ببریم که چند سالی آنجا زندگی کنند و بعد تاثیراتش را حساب و کتاب کنیم و الخ.
امشب یادم افتاد، پروردگار قبلا چنین گزینهای را اجرا کرده و ما فرصت داریم سالی یکبار تمرینش کنیم.
فیالواقع، ماه مبارک یک اسم (و عنوان و مناسک گذرا برای کسب ثواب) نیست، (تمرین) یک سبک زندگی است (در تمام ابعادش.)
از سمت گیلان نه، ولی از شرق یا جنوب وقتی برمیگردیم مازندران، از اون نقطهای که دوباره هوا مرطوب میشه، از اون قسمتایی که دوباره زمین، بدون دلیل سبزه و فرق و فاصلهٔ بین شهرها رو نمیشه تشخیص داد، دوباره انگار زنده میشم. عین ماهیای که تو خشکی افتاده باشه و برش گردونی به آب...
+ به نظرم فقط متولدای اردیبهشت حق دارن بگن: آدما دو دستهان، یا اردیبهشتیان، یا دوست داشتن اردیبهشتی باشن:)
+ الان مشخصه اردیبهشت شمال روم تاثیر گذاشته یا بیشتر توضیح بدم؟:)
یک زمانی، خیلی دقیق مشغول مرتب کردن تئوریهای اصلیام در مورد زندگی، دنیا و آدمها بودم و از مهمترین ویژگیهای آن دوره این بود که با ترس به محصولات فرهنگی (از فیلم و سریال و کتاب تا موسیقی و...) نگاه میکردم. ترس که میگویم منظورم واقعا ترس است. خمیر نرم شکلپذیری دستم بود که دادههای غیردقیق و نادرست نویسنده و کارگردان میتوانست شکلپذیری و شکل نهاییاش را دچار اشکال کند. پس خیلی با دقت دادهها و ورودیها را انتخاب میکردم، نظرات گوناگون را میخواندم ولی تلاشم این بود این کار از منابع دست اول باشد، دقیق و بااحتیاط قدم برمیداشتم و حس انتقاد و پرسشگری و انرژیهایم برای تغییر دادن هر چیزی که به نظرم نیاز به تغییر داشت، در بالاترین سطح ممکن بود. تا یک جایی که دیگر حس کردم مجسمهای که از باورهایم ساختهام به قدر کافی محکم است؛ بعد شروع کردم به آرام آرام وارد کردن دادههای مختلف و بعضا به وضوح اشتباه به شکل ضرباتی کمابیش محکم تا ببینم چه اتفاقی برای استحکام مجموعه میافتد و گرچه باز هم ترس شکستن مجسمه با من بود، ولی نمیتوانستم بپذیرم از ترس شکستن، در معرض آرای مخالف، دادههای غلط و تحلیلهای مبتنی بر نفسانیات که با رنگ و لعابهای فریبنده در دسترس بودند، قرار نگیرد. قدم به قدم جلو رفتم و گرچه ترکهای کوچکی برداشت، ولی هنوز سالم است.
حالا، چند اتفاق مهم افتاده، یک این که خوشحالم از سالم ماندن مجسمهٔ خمیری_سفالی کوچکم در اثر ضربات کوچک و بزرگ، دو این که دارم تلاش میکنم ترکها را رفعورجوع و مرتب کنم، سه این که دورهٔ امتحان و آزمایش تقریبا تمام شد و حالا میتوانم با خیال راحت فیلمهایی که دوست ندارم را نبینم (بی آن که خودم را متهم کنم به یکجانبه دیدن مسائل و ترس از دیدن و شنیدن نظرات مختلف) و چهارم که از همه مهمتر است این که میتوانم این مجسمهٔ گلی را بگیرم دستم و در تمام زندگی همراهم باشد تا بلکه روزی، زمانی، جایی، عنایتی شود و روحالقدس به آن جان بدهد... تا وقتی زنده شود... و تا وقتی پرواز کند...
میدانی، رسیدن به تو _حتی اگر به فرض محال اتفاق هم بیفتد_ شبیه پیدا کردن اتفاقی کتاب «ماه و اقمار منظومهٔ شمسی» است که امشب اتفاقی در یک کتابفروشی دیدمش، کتابی که در هشت نه سالگی دنبالش میگشتم و پیدا نشد.
رسیدن به تو، حتی اگر اتفاق هم بیفتد به کلی بیفایده و بیارزش است، بوی نم و کهنگی و حتی مردگی میدهد.
میدانی، آدمیزاد تا یک جایی میتواند دربارهٔ یک ماجرا (هر ماجرایی) هدف، رویا، انتظار، شوق، برنامه و آرزو داشته باشد، ولی وقتی همهٔ اینها را از دست داد، دیگر راه برگشتی نیست.
بعدنوشت: نوشتن بعضی مطالب، مثل بیرون ریختن سمی است که توی ذهنت حسش میکنی. حس و نظر فعلی یک آدم سراپا ایراد و اشکال است که هیچ بعید نیست بعدها تغییر کند. جدی نگیرید و مطابق پروتوکلهای خودتان ادامه بدهید لطفا:)
فرض کنید روزی آقای X یک عکس در فیس بوکش بگذارد و زیرش بنویسد : «دیروز با بابام رفتیم کباب ترکی خوردیم کارگر رستوران خیلی مرد خوبی بود بنده خدا یه پرس مجانی سیب زمینی بهمون داد .»/ ممکن است (کاملا ممکن است) که پای این پست فیس بوکی کوتاه، کامنت هایی از جنس زیر گذاشته شود:
- منظورتان از "بنده خدا" چیست؟ یعنی چون کارگر است باید با ترحم در موردش صحبت کرد ؟
- "بنده خدا". کدام خدا؟ تا کی می خواهید به این خرافات مذهبیتان بچسبید ؟
- لطفا اول بفرمایید کباب ترکی را قبل از افطار خوردید یا بعد از افطار؟ البته با شناختی که از امثال شماها داریم حتما قبل از افطار بوده !
- من نمی فهمم این همه اصرار در مورده جنسیت کارگر و اینکه "مرد" خوبی بود یعنی چی؟ چرا نمی گویید "انسان" خوبی بود.
- پرس "مجانی"؟ شماها عرب پرست ها تا کی می خاهید از این کلماته عربی استفاده کنید ؟مثلا می مردی می نوشتی پرس "رایگان"؟
- "پرس" مجانی؟ الان مثلا کلمه فرنگی "پرس" استفاده کردی خیلی با کلاس شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- آقای X کباب تورکی صحیح است نه کباب ترکی.
- یک سوال از شما دارم : اگر رستوران کوردی می رفتید هم با همین آب و تاب خبرش را منتشر می کردید
- از کجا فهمیدید کارگر رستوران مرد خوبی است؟ واقعا همین که یک نفر سیب زمینی مجانی به آدم بدهد می شود نتیجه گرفت که انسان خوبی است ؟ به قول کارل هانس رومنیگه خوب بودن در درجه اول به میزان درجه احترام به حقوق انسانیت بستگی دارد.
- الان شما داری تعریف می کنی با ابوی می ری عشق و حال یعنی مملکت از وقتی روحانی اومده سر کار گل و بلبل شده دیگه ؟ همه هپی ان، همه چی خوبه ...
- آقای X همین شما روز 18 بهمن 91 پست گذاشته بودید که با پدر رفته اید چلوکبابی . از اینکه وانمود میکنید الان رفته اید کباب ترکی چه نتیجه ای می خواهید بگیرید ؟ که مثلا شرایط کشور در زمان دکتر روحانی بدتر شده ؟
- بس کنید این ادبیات پوپولیستی رو! کارگر! کارگر! ته تهش اینه که همه کارگرا خوبن، همه مهندس پولدارها بدن! آدم استفراقش می گیره!
- آقای X همان وقت که شما کباب ترکی میل می فرمودید، کارگران در اعتصاب غذا بودند. شرم کنید!!!!!
- نوش جان، اما فکر نمی کنید پافشاری بی مورد بر این موضوع که پدر دارید چه طور دله هزاران کودک یتیم را آتش می زند؟ کمی حس همدردی هم بعضی مواقع بد نیست.
- یعنی باور کنیم شماها این قدر وضعتون بده که می خواین برین رستوران کباب ترکی میخورین؟ مردمو چی فرز کردین؟!
- بنده مراد شما را از لفظ "بنده خدا" نمی فهمم. بندگی خدا 18 مرحله دارد که حتی ابوسعید ابوالخیر هم به 12 مرحله آن بیشتر نرسید. مگر شما اولیاء الله هستید که با یک نگاه نشانه های بندگی پروردگار را در یک کارگر ساده ملاحظه فرمودید؟ البته بنده منکر این نیستم که آن کارگر ممکن است در حد خودش آدم بدی نباشد.
- خوب که چی؟ العان باید خوشحال باشیم؟
- آخی!! بنده خدا! یعنی الان باید دلمون برای کارگره بسوزه؟ نمی فهمم چرا ایرانیا همش دنبال مظلوم سازین؟؟
- آبراهام لینکونگ می گوید فرق ندارد کسی که غذا رو درست می کند از چه قومی تعلق داشته باشد. مهم این است که غذا انسان (Hooman) را سیر می کند.
- آقای X این لینک را ببینید که مربوط به بدن های تکه تکه شده در بمب گذاری دیروز موگادیشو است. چرا به جای پست کباب ترکی گذاشتن در مورد این جنایت ها اطلاع رسانی نمی کنید؟
- ممنون از عکس خوبتان. فقط اجازه بدهید توضیح بدهم که در زبان فارسی کلماتی مثل "بابام" و "بهمون" نادرست است. لینک مقاله مفصلی که دو سال پیش در همین مورد در فیس بوک نوشته ام را برایتان می گذارم.
_ ببخشید ولی سوالی برام پیش اومد: فکر نمی کنین اینکه شاگرد مقاظه یک پرس سیب زمینی مجانی به شما داده درواقع نوعی دزدی از صاحب کارش بوده؟ شما باید برای سیب زمینی یی که خوردید پول پرداخت می کردید و به احتمال قوی آن شاگرد به دور از چشم ساهب مقاظه این کار را انجام داده و شما و پدرتان نباید این جرم را طشویغ می کردید.
- آدم باید خیلی وحشی باشه که گوشته یک موجود زنده رو بخوره و به این کار هم افتخار کنه. متعسفم.
- والا چی بگم من چهار ساله کباب ترکی می خورم تا حالا همچی چیزی ندیدم. یه کم بیشتر توضیح می دین دقیقن ماجرا از چه قرار بوده؟ من براتون پیام خصوصی هم گذاشتم جواب ندادین.
- خانه از پای بست ویران است. دلمون رو به چی خوش کردیم!!!
- ..............................
* توضیح: مسئولیت "املای" برخی کامنت های بالا با نویسندگان محترم آنهاست.
این متن منسوب به حسین باستانی است.
توضیح من:
یه مطلب قدیمی از اینجا.
گاهی حس میکنم اگه هرچه زودتر با آدم/آدمای آرمانگرا با مختصاتی شبیه علایق و اهداف خودم ملاقات نکنم، تهموندهٔ انرژیهایی که هر روز دارم تو تعامل با آدمای دوروبرم از دست میدم تموم میشه و برای همیشه سقوط میکنم تو چاه بیتفاوتی و روزمرگی...
حقیقتا یه دورهای فکر میکردم تواناییهای (محدودی) که دارم همه از سر تلاش و مطالعه و زحمت و مشقت خودمه و مامان و بابا چون به اندازهٔ من کتاب نمیخونن یا قد من درگیر فیلم و مجله و فناوری و... نیستن، پس اصولا نقش خاصی هم نداشتن تو شکلگیری ویژگیهای احیانا مثبت شخصیتیم.
جدا متاسفم برای خودم با این افکار ابلهانه.
فیلم را یک سال پیش دیدم، ولی اخیرا مجموعهای از اتفاقات کوچک باعث شد دوباره یادش بیفتم. یادم هست فضای وهمگونهٔ فیلم و سرگشتگی شخصیت اصلی را دوست داشتم. اما این مجموعهٔ اتفاقات کوچک باعث شدند این بار ایدهٔ اصلی مرکزی فیلم برایم جذاب شود: «مرگ در اوج زیبایی برای حفظ آن زیبایی».
بعضی احساسات در اوج زیبایی جوانمرگ میشوند و شاید زیباییشان را مدیون همین مرگ ناگهانی باشند، عمقشان را هم...
طبعا همهٔ ما بیش و پیش از این که نویسنده باشیم، خوانندهایم. من همیشه موجود پرهیاهویی بودهام و همهجا، از سرکلاسهای مختلف در مقاطع تحصیلی متفاوت تا مجموعههایی که با آنها کار میکردم و جمعهای دوستانه و همین فضای وبلاگ، کلا موجود ساکتی نبودهام. معمولا ترس یا نگرانی خاصی از قضاوت بقیه ندارم و آنچه که باید بگویم را میگویم؛ خوبیاش این است که حرف مهم ناگفتهای توی دلت نمیماند و بدیاش این که زیاد حرف زدن، احتمال خطا و اشتباه را بالا میبرد. به هرحال، این روحیه را در فضای وبلاگ هم داشتم. تقریبا امکان نداشت خوانندهٔ وبلاگی باشم و احساس کنم در مورد موقعیتی که نویسنده توصیف کرده (حال بد یا خوبش، کار درست یا اشتباهش) نظر جدید یا حرفی دارم که «احتمال» میدهم به دردش میخورد و آن را نگویم. بعضا پیش آمده نظرات مفصل نوشتهام تا بتوانم همهٔ آنچه توی ذهنم است یا تجربه کردهام را برای کسی (کسی که کلا و اصلا نمیشناسم) توضیح بدهم تا اگر هم قرار است تصمیمی بگیرد (تصمیمی که ممکن است من مطمئن باشم اشتباه است) حداقل این تجربهٔ مخالف را هم شنیده باشد. همیشه فکر کردهام اگر آنچه را میدانم، با بهترین و موثرترین الفاظی که در توانم است، به بقیه نگویم یا مثلا برای انجام کار خوبی که در موردش نوشتهاند پیام حمایتی و تشویقی و تاییدی برایشان ننویسم تا روحیه بگیرند، وظیفهام را در قبال دوستیها و آشناییهای حقیقی یا مجازیام انجام ندادهام.
گاهی وقتها که پای بعضی پستهای وبلاگهای دیگر میدیدم کسی یا کسانی نظر میگذارند که «من خوانندهٔ خاموش بودم تا الان» و فلان و بهمان، واقعا تعجب میکردم! خوانندهٔ خاموش چه صیغهای بود دیگر؟ خب اگر میخوانید و اعتراض دارید، اعتراض کنید (مودبانه نظرات مخالفتان را توضیح بدهید، شاید واقعا نویسنده به جنبههایی که شما میدانید فکر نکرده باشد) و اگر میخوانید و دوست دارید، تشویق کنید و با کلمات متنوع، گهگاهی به نویسنده پیام و به او انگیزه بدهید! چه طور ممکن است مدتها مخاطب نوشتههای یک انسان باشید و نخواهید و نتوانید هیچ تعاملی با او داشته باشید؟ من این را نمیفهمیدم. البته بودند و هستند وبلاگنویسهایی که با نحوهٔ جواب دادنشان و یا بعضا با بدون توضیح جواب ندادنشان، ناراحتم کردهاند (آن هم نه یکی دوبار) و کلا تصمیم گرفتهام هیچ نظری برایشان نگذارم (شاید خود من هم برای بعضی از خوانندگان جزء همین گروه وبلاگنویسها باشم)، ولی تعداد این آدمها هنوز کم است و هنوز گزینهٔ تعامل، جزء گزینههای جدی روی میز است.
الغرض، این یکی دو هفتهای که نمینوشتم، بنا داشتم کلا نظر هم نگذارم، برای هیچ وبلاگی و تحت هیچ شرایطی. یعنی اولین باری بود که حس میکردم نیاز است چیزی را به نویسندهٔ وبلاگ بگویم تا شاید به تصمیم بهتری برسد، یا مثلا حس میکردم پستی گذاشته که ممکن است با مخالفتهایی روبهرو شود و دلسردش کند و با خودم گفته بودم باید حتما نظر موافقم را بگویم تا در حد خودم کمکی کرده باشم به ادامه پیدا کردن فلان کار خوب، ولی برای اولین بار، خیلی راحت با خودم گفتم «به من چه؟» و باور نمیکنید اگر بگویم چقدر گفتن این جمله برایم عجیب بود. موارد خیلی خیلی معدودی در زندگی پیش آمده که این جمله را خطاب به خودم گفته باشم. (البته سوءتفاهم نشود، کارکردش کنجکاوی بیجا در زندگی شخصی و خصوصی آدمها یا پرسیدن سوالاتی که ذرهای حس کنم آنها را در معذوریت قرار میدهد نیست.) موضوع این است همیشه سوالم این بوده که نظر اصلاحی/تشویقیام را بلدم به شیوهای که توی ذوق مخاطب نخورد به او بگویم (و در موارد نهچندان کمی هم چون شیوهٔ درستی برای ابراز آن نظر وجود نداشت، کلا بیانش نکردم) یا نه و جملهٔ «ولش کن. به من چه» جملهٔ غریب پیچیدهای بود برایم. در همین مدت گرچه باز هم نتوانستم کلا برای کسی نظر نگذارم، ولی در چند مورد موفق شدم همین جمله را بگویم و جلوی خودم را بگیرم که چیزی برای صاحب وبلاگ بنویسم.
و الان باید بگویم درک میکنم چه آسودگی عجیبی پشت این ماجرا هست. که مدتها افکار انسانی را بخوانی، بتوانی در رسیدن او به درک بهتری موثر باشی، ولی خیلی ساده بگویی «به من ربطی نداره» و به جای تنش و درگیری برای رسیدن به زبان درستی که برای او مفید و موثر باشد، با همین تیر خلاص، آرامش را به خودت و وجدانت هدیه کنی.
الان حرفم این نیست که چنین شیوهای را میپسندم یا توصیه میکنم (خیر، من هنوز بر همانم که بودم) ولی فقط خواستم توضیح بدهم که درک میکنم. درک میکنم چرا اغلب آدمها ترجیح میدهند این همه به خودشان سخت نگیرند و «به من چه» را به عنوان داروی هر درد بیدرمانی، هرجا که شد به خورد خودشان و بقیه بدهند. ظاهرا آسودگی عجیبی در پس این بیخیالی است که طرفدار زیاد دارد.
پ.ن: این را یادم رفت بگویم، یکوقتهایی هم هست که میدانم چیزی برای گفتن به نویسنده ندارم (و یا در واقع شیوهٔ خوبی برای بیان نظرم به ذهنم نمیرسد) ولی مثلا میشود در حد بالا بردن تعداد تیک بالا/پایین پای پست، تاثیری گذاشت و این طور وقتها حتما آن تاثیر را میگذارم:) برای همین است که شخصا طرفدار قالبهایی هستم که نظرسنجی موافق/مخالفشان فعال است. کمک موثری است برای «موج»ی که قرار است آسودگیاش، عدماش باشد.
یک وقتهایی عمیقا دوست دارم جزئیات قضاوتهای پروردگار را در مورد خودمان بدانم. این که چطور حساب و کتاب میکند، کجاهایی که ما به راحتی میبخشیم و فراموش میکنیم، رد نمیشود، کدام قسمتهایی که ما خیال میکنیم باید خیلی مهم باشد، عبور میکند، این که دقیقا چطور حسابرسی است که هم شرایط و موقعیت و وضعیت را لحاظ میکند، هم وظیفه و تکلیف را از قلم نمیاندازد. که چطور همهٔ پروندهها تمام و کمال بسته میشوند بیآنکه حتی به قدر دانهٔ خردلی(۱) چیزی را فراموش کند و باز بیآنکه به قدر رشتهٔ نازک شکاف هستهٔ خرما(۲) به کسی ستم شود و در نهایت هم البته با وجود این که همه چیز در فرمانروایی اوست، همچنان شعور مخاطب در اولویت باشد و چنان که شایستهٔ کبریاییاش است، بزرگوارانه بگوید: «کتابت را بخوان. همین که امروز، خودت حسابگر خودت باشی، کافی است.»(۳)...
۱:«یَا بُنَیَّ إِنَّهَا إِنْ تَکُ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَکُنْ فِی صَخْرَةٍ أَوْ فِی السَّمَاوَاتِ أَوْ فِی الْأَرْضِ یَأْتِ بِهَا اللَّهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَطِیفٌ خَبِیرٌ» _سورهٔ لقمان، آیهٔ۱۶
۲: «یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِیَمینِهِ فَأُولئِکَ یَقْرَؤُنَ کِتابَهُمْ وَ لا یُظْلَمُونَ فَتیلاً» _ سورهٔ اسرا، آیهٔ ۷۱
۳:«اقْرَأْ کِتَابَکَ کَفَىٰ بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیبًا»_سورهٔ اسرا، آیهٔ۱۴
فرمود:
«هفتاد گناه جاهل بخشوده میشود پیش از آن که یک گناه عالم بخشوده شود.»
امام صادق علیهالسلام| ج۱ اصول کافی، ص۳۷|
پ.ن: میبخشید که نظرات بسته است. حوصلهٔ نظرات عمومی ندارم فعلا.
آدمی که میخواهد دنیا را تغییر بدهد، اگر عاقل باشد میفهمد که برای این کار زیادی کوچک است؛ آن وقت تصمیم میگیرد خودش را عوض کند (او دچار سندرمی است که بر اساس آن، بالاخره یک چیزی باید بهتر شود). آدمی که آن که طور که باید، نمیتواند خودش را عوض کند، راه میرود و از تغییر نکردن دنیا حرص میخورد و خودش را به اندازهٔ خودش مقصر میداند. آدمی که تغییر نکرده، از بقیه میپرسد:«شما چطور میتوانید انقدر خوب با اضطرابِ تغییر ندادن دنیا، با هولِ عوض نشدنِ خودتان کنار بیایید؟» و آدمها میخندند:«حالا مگر قرار است کسی دنیا را عوض کند؟! مگر دنیا عوضشدنی است؟!» آدم اولی به این همه خوشی، به این توان راحت دیدن مسئله، حسودیاش میشود...
پ.ن: نمیدونم دفعهٔ چندمه که قرار میذارم با خودم یه مدت طولانی یا نیمهطولانی ننویسم و نهایتا یکی دو هفته دووم میارم.