تلاجن

تو را من چشم در راهم...

یه ماه دیگه قراره مطالب این وبلاگ رو از دسترس خارج کنم. گرچه که دلم برای همه‌تون و برای این فضا تنگ می‌شه، ولی خب، در رفتنی رو باید بست. واقعا واقعا تو این مدت تلاش کردم تو نوشتن مطالب یا جواب دادن به نظرات، احترام مخاطب حفظ بشه، نظرات رو در اسرع وقت جواب بدم، هیچ نظری بی‌جواب نمونه و حتی می‌تونم بگم جاهایی که تند شدم به نظرم اون تندی لازم بود‌ نه این که از دستم در رفته باشه. با این همه وقتی گاهی‌ وقتا بعضی نظراتی رو که قبلا به نظر خودم خوب جواب داده بودم می‌خوندم، حس می‌کردم به قدر کافی خوب و همدلانه و مودبانه نبوده و می‌تونست بهتر باشه. به هر حال آدمی‌زاده دیگه. اونم آدمی‌زاد پرخطایی مثل من. خلاصهٔ کلام این که منت می‌ذارید سرم اگر حرفی برای گفتن هست از جهت دلخوری و اینا بهم بگید تا حل‌وفصلش کنیم، اگر هم نه که محبت کنید و نگفته حلال کنید بابت قصور و تقصیرها. خطا و اشتباه زیاد بوده متاسفانه ولی امیدم اینه برایند حضورم تو این فضا مثبت بوده باشه. برای خودم حداقل.

سال جدید و قرن جدیدتون هم پیشاپیش مبارک و ان‌شاءالله که پر از خیر و برکت و سلامتی باشه. اگر برگشتم که هیچی (خودم میلیون‌ها بار یادآوری می‌کنم :دی) ولی اگر دیگه نیومدم، تو روزا و حالای خوشتون منم دعا کنید. دعا مقوله‌ایه که عمیقا بهش اعتقاد و نیاز داشتم و دارم.

اگر قرار باشه برگردم یا جای دیگه‌ای بنویسم همین‌جا پست می‌ذارم و اطلاع می‌دم. روزمره‌ها هم تا ۱۵اسفند به‌روز می‌شه‌، بعد دیگه اون‌جا رو هم می‌بندم.
مراقب خودتون باشید. دعا فراموش نشه و یا علی مدد✋




+ ناشناس و‌ خصوصی مثل همیشه بازه، اگر احیانا حرف درگوشی‌ای مونده. اگر نظر خصوصی و ناشناس‌ گذاشتید بدون این که عضو بیان باشید یا ایمیل گذاشته باشید، تو نظرات همین مطلب بهش جواب می‌دم. فقط یه اسم خاصی چیزی بذارید که بشه راحت جواب داد.

شاید آخرین مطلب

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۰، ۰۳:۵۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بیان از کجا پول درمی‌آره؟ و آیا درسته با توجه به جمیع مسائل و شایعات موجود، به استفاده از خدمات این سایت ادامه بدیم؟

قلب ما برای همهٔ شما سوگوار است...

جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۰۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
در نبرد میان حق و باطل و اگر دوست ندارید ماجرا را این‌طور ببینید، در کارزار میان ظالم و مظلوم، احتمال دارد فضایی ایجاد شود که افرادی نامرتبط یا کم‌تر‌مرتبط به موضوع، مال یا جانشان را از دست بدهند. این افراد، گرچه مستقیما در جریان نبرد حضور ندارند، اما چون آسیبی که به آن‌ها وارد شده از پیامدهای نبرد اصلی است، در زمرهٔ قربانیان همان موضوع اصلی محسوب می‌شوند. برای خود من مدتی طول کشید تا مسئله را تحلیل کنم، ولی با تشکر از جناب نولان، تماشای فیلم «دانکرک» کمک موثری به حل مسئله بود ‌و همان‌طور که نولان هم به‌درستی نشان می‌دهد، پسرک کشته‌شده در فیلم، قهرمان جنگی است (ما می‌گوییم شهید)؛ گرچه که در نبرد مستقیمی با نیروهای دشمن کشته نشد. گرچه که خود فیلم حتی نه دربارهٔ نبرد، که در مورد عقب‌نشینی است.

+ و بله، شهدا، درجات و مراتب دارند.
+ و بله، اتفاق افتادن این اشتباهات و شهید دانستن قربانیان به مفهوم نادیده گرفتن خطای خاطیان یا مجازات نکردنشان نیست.
+ انصاف این بود برنامهٔ رسانه‌ها و فضاسازی شهری برای شهدای تشییع کرمان و شهدای هواپیما خیلی بیش‌تر و خلاقانه‌تر از این باشد.
+ انصاف این بود برای حادثهٔ کرمان هم مثل موضوع هواپیما، دادگاه تشکیل می‌شد.
+ انصاف این است برای هر سه حادثهٔ ناگوار دی‌ماه‌۹۸ ناراحت باشیم؛ نه این که به دلایل سیاسی یا عقده‌های شخصی و شخصیتی، برای تسلیت گفتن یا ابزار احساسات، گزینشی عمل کنیم یا بدتر از آن، رسما دوگانه و چندگانه بسازیم.
+ از خداوند برای شهدای عزیزمان علو درجات، برای خانواده‌هایشان صبر و اجر و برای خودمان انصاف و عاقبت‌به‌خیری مسئلت می‌کنیم.

سفرنامهٔ مختصر و بی‌ربط، با پرداخت محدود و پایان باز

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۱۷ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
خب، ما اخیرا قم بودیم. یعنی از مشهد برگشتیم، نوبت سوم واکسن رو زدیم و رفتیم قم. حرم و مسجد جمکران و مرقد امام و بهشت زهرا. و اما بعد:

اول از همه با تشکر ویژه از سازندگان برنامهٔ مسیریاب ایرانی «نشان» بابت برنامهٔ فوق‌العاده‌شون. به جز یه نشونی که اشتباه تو داده‌هاشون بود و ما رو تو کوچه‌های تنگ قم سرگردون کردن، همه‌چیش عالی بود و خدا خیرشون بده حقیقتا.

من حرم امام رضا (علیه‌السلام) و خیابونای اطرافش رو کمابیش می‌شناسم ولی در مورد قم اولین بار بود وقت می‌ذاشتم برای دیدن صحنا و خیابونای اطراف حرم که یکم یاد بگیرم. مثلا نمی‌دونستم مزار شیخ فضل‌الله نوری یا پروین اعتصامی تو صحن حرم حضرت معصومه (سلام‌الله علیها) است. یا مثلا اولین نماز صبح (و کلا اولین نمازم) رو تو مسجد اعظم به ثبت رسوندم. خدا قبول کنه :)

اون پروژهٔ مونوریل ناتمام رو مخ قمی‌های بزرگوار نیست؟ رو مخ من که بود انصافا. کاش حداقل تبدیلش کنن به یه چیز دیگه.

عاقا قم‌تون من‌حیث‌المجموع شهر غم‌انگیزی اومد به نظرم. کلا با معماری آجری و کویری و خشک و اینا ارتباط برقرار نمی‌کنم. احتمالا از پیامدای زندگی طولانی‌مدت تو شماله و نزدیکی به دریا و جنگل؛ و مخصوصا زندگی تو نواحی گردش‌گر‌پذیرترش که ما باشیم، از جهت لعاب و رنگ و فضاسازی و الخ. [بله، بله، می‌دونم من همه‌جای قم رو ندیدم؛ و صرفا هم در مورد اون بخش‌هایی که دیدم دارم می‌گم.]

یه چیزی تو حرم به خانم گفتم که الان خنده‌م می‌گیره از نوشتنش، ولی واقعیت داره. بهشون گفتم ازشون ممنونم که انقدر خوب بودن تو زندگیشون. واقعا هرچقدر زندگی جلوتر می‌ره بیش‌تر می‌فهمم چقدر خوب بودن و حتی تلاش برای خوب بودن سخته. مخصوصا تو حوزهٔ استحفاظی من، چقدر دخترِ خوب بودن سخته. و چقدر آدم نیاز داره به وجود و حضور آدم‌های خوب برای این که زندگیش از تعلیق نجات پیدا کنه. که هرجا مسیر گم شد، اون کوه بلند، اون فانوس دریایی، اون ستارهٔ قطبی، باشه برای دوباره و هزارباره پیدا کردن راه. از صمیم قلب ممنونم ازشون. از ایشون و همهٔ آدم‌هایی که خدا دوستشون داره. زنده‌ها، درگذشته‌ها و زنده‌ترها.

مسجد جمکران واقعا فضای عجیبی داره. یعنی اون گنبدا، پرده‌ها و فرشای فیروزه‌ای، تسبیح‌های سادهٔ سبز و شفاف (که من به دلایلی، به طرز عجیبی دوستشون دارم) و اون نور ملایم و گنجشک‌هایی که تو فضای داخلی مسجد پرواز می‌کنن قابلیت دارن تا مدت‌ها بشینی نگاهشون کنی. فقط به نظرم حوض آب، فضای سبز و جا برای نشستن کم داره و توجه به یه سری جزئیات.

این سری متوجه شدم مرقد امام علاوه بر بیش از حد تجملاتی و الکی بزرگ بودن، یه جور بلاهت معماری هم درش هست و اون این که شما اگر بخوای از جلوی بنا بری پشتش (یا برعکس)، تقریبا باید کل محوطهٔ جلو (یا پشت) بنا رو طی کنی. یعنی برداشتن یک سری ساختمون بی‌ربط رو وصل کردن به هم و چهار تا دونه راهرو بینشون نذاشتن برای رد شدن ملت. متاسفم اینو می‌گم، ولی اون حد از تجملات در کنار خوراک‌فروشی‌ها و بقیهٔ مغازه‌های کوچیک اون دور و بر، اون خانومی که با اصرار یکی از ساندویچ‌هامون رو ازمون گرفت (و مشخص بود بهش نیاز داره)، متصدی‌های خستهٔ ورودی و خروجی پارکینگ، آب‌نماهای بدون آب اطراف مرقد، سنگ‌نوشتهٔ (!) جملات سادهٔ رهبری در مورد امام اطراف محوطه، ساختمان قدس ایران (!) و اون حد از بی‌روح بودن بنا و محوطه و بی‌ارتباط بودنش با امام، خوراکِ نوشتن مقاله‌های انتقادی با عناوینی شبیه «پایانی بر یک انقلاب»، «آرامگاهی باشکوه برای یک ایدئولوژی مرده»، «قصری برای سکونت در دوران گذار»، «سرنوشت نمادین انقلاب فوریهٔ ۱۹۷۹» یا چنین چیزهاییه. خدا رو شکر که ما از اون خونواده‌هاش نیستیم و من چنین نظراتی ندارم و الا جدا بعید نبود متنای بلندی با همین عناوین بنویسم یا از ماجرای آیفونی اخیر هم یه سری عنوان این‌طوری براتون دربیارم :) خلاصه که، آدمِ خوب بودن سخته عزیزان. و روز‌به‌روز هم انگار سخت‌تر می‌شه. [و بدیهیه که منظورم از آدم خوب، آدم همیشه‌مهربون نیست. اونی که همیشه و همه‌جا و نسبت به همه مهربونه، اصولا آدم هم نیست چه برسه به خوب و بدش‌]

و رفتم قطعهٔ ۲۴. آخرین بار ۱۶دی۹۸ اون‌طرفا بودم. طرفای غروب. از اون نماهای سینمایی‌پسندی که یادت نمی‌ره. و هلیکوپترهایی که داشتن تو سرخی آسمون می‌رفتن سمت قم. برای تشییع آدمای خوب.

ذکر امروز

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۰، ۰۴:۰۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
پناه بر خدا از انکار حقیقت یا بیان اکراه‌آمیز و طعنه‌وار آن، به خاطر محبوب شدن نزد خلایق/از ترس طرد شدن از طرف خلایق.

و بالاخره زیارت...

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
و ما بالاخره بعد از دو سال و چند ماه، در شرایطی که همهٔ خانواده هر دو نوبت واکسن رو زدن، پیک کرونا نیست، زمانِ معمولا شلوغ و پرجمعیتی نیست، محدودیت مسافرت هم قانونا وجود نداره، خودمون رو قانع کردیم که بیایم مشهد. ان‌شاءالله که با این رعایت‌ها، نه متحمل رنج‌های بیهودهٔ ناشی از عمل نکردن به توصیه‌های بهداشتی بشیم و نه به خاطر یه امر مستحب (زیارت)، با بی‌توجهی به امر واجب (رعایت حق‌الناس)، اصل اون زیارت و قبولی‌ش رو زیر سوال نبرده باشیم.


+ حضرت ثامن منت گذاشتن سرم و دومین شب اقامتمون، شب تولد حضرت زینبه (سلام‌الله علیها) که هم‌زمان تولد قمری من هم هست و علاوه بر اون به شکل کاملا اتفاقی‌ای، یکی دیگه از دوستامم که با شروع کرونا دیگه ندیدمش، الان مشهده و یه جورایی بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم ان‌شاءالله. افتتاحیهٔ خوبی برای دوران پساکروناست برای من. ان‌شاءالله که ادامه‌دار باشه.
+ مدتیه دارم پوشش عبا (مانتوی بلند تا مچ پا و گشاد) رو امتحان می‌کنم و دیشب روی عبا مجبور شدم چادر هم سرم کنم برای ورود به حرم. از این شاهکارها که فقط از جمهوری اسلامی برمیاد. همین من اگر عرب بودم، احتمالا مشکلی نبود و این اوضاع رو بانمک‌تر می‌کنه حتی.
+ حالا من نمی‌دونم واقعا منظور شعرای ما از چشم و ابرو و خال و خط و... عشق زمینی بوده یا هوایی یا دریایی یا چی، منتها واقعا انگار اگر بخوای عشق رو نسبت به هر معشوقی برای آدما توضیح بدی، چاره‌ای نیست جز این که از عشق بین زن و مرد بگی. بگی مثل اون. مثل همون حس. مثل عاشقی که دو ساله محبوبش رو ندیده و حالا فراق تموم شده. حداقل برای چند روز تموم شده.
+ از دورهٔ کرونا، یه عادت خوب برام مونده و اون سلام کردن به امام غریبمون از دوره. چیزی که قبلا عادتم نبود و راه‌حلی بوده که برای رفع دلتنگی این مدت پیدا کردم.
+ گیجم انگار. با این که از یه ماه پیش می‌دونستم قراره بیام، ولی آماده نکردم خودمو. دیروز اعصابم به هم ریخته بود از این حد آماده نبودن. ولی تصمیم گرفتم به این کمال‌گرایی بیخود غلبه کنم. بله، آماده نیستم ولی دلیل نمی‌شه این‌جا بودنم رو ندیده بگیرم. شاید بگید این که خیلی بدیهیه، ولی برای من نیست. نمی‌دونید از چه مسیر طولانی سختی رد شدم تا امروز بتونم این حرف رو بزنم که البته مهمه آماده شدن و آماده بودن، ولی اگر نبودی، خودت رو از درک لحظه‌ای که توش هستی محروم نکن.
+ هوا خوبه، حرم خیلی شلوغ نیست، دیشب اتفاقی اولین جایی که رفتم مسجد گوهرشاد بود (که خیلی دوستش دارم) و خلاصه جای همه‌تون سبز. دعا می‌کنم براتون به امید خدا و به شرط حیات.

به اندازهٔ غم، تو را دوست دارم...

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
و من فکر می‌کنم در این دنیا، «اندوه»، اصیل‌ترین و عمیق‌ترین احساس انسانی است. از بس که متعلق به دنیای دیگری هستیم. از بس که غریبیم در این عالم...




+ «اندوه» که می‌گویم نباید یاد حال بد آدمی در آستانهٔ جنون و خودکشی بیفتید. این فریب دنیای مادی‌گراهاست که اصالت را به «شادی» می‌دهند و از درک اقسام غم عاجزند. انسان مومن، شیرین‌ترین اقسام اندوه و باید بگویم شیرین‌ترین احساسات انسانی را با تفکر در عالم هستی و آفریدگارش، با فکر کردن به جهانی که واقعا به آن تعلق دارد و با تفکر دربارهٔ مبارزین راه حق تجربه می‌کند.

بدین گونه :)

شنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۴۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

رزومه

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۰۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

اگر فیلم و سریال‌هایی که از کشورهای مختلف دنیا می‌بینم مبنا قرار دهم، باید بگویم انقلاب اسلامی، عمیق‌ترین آدم‌ها (و به‌خصوص عمیق‌ترین نوجوان‌ها و جوان‌ها) را تربیت کرده و می‌کند. حقیقتا کیف می‌کنم وقتی نوجوان‌های پانزده‌شانزده‌ساله را می‌بینم که به رسالتشان در بهبود آینده و اوضاع جهان، مبتنی بر معارف دینی فکر می‌کنند و این موضوع جزء دغدغه‌های جدی‌شان است. بله، ممکن است اشتباه کنند، کما این که همهٔ ما با هر طرز فکر و اهدافی ممکن است اشتباه کنیم، اما حوادث زندگی و ابتلائات مسیر دین‌داری، کم‌کم اشتباهاتشان را تصحیح می‌کند و بعد از مثلا ده سال، جوانی ۲۶-۲۵ ساله را می‌بینی با ده سال سابقهٔ حرکت و تلاش و تفکر در مسیر تحقق بزرگ‌ترین آرزوهای تاریخ بشر! این رزومه (خاصه در قیاس با متوسط سطح دغدغهٔ نوجوان‌ها و جوان‌ها در دنیا) فوق‌العاده است :)

سعادت

شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۱۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
قبلا یکی‌ دو باری در همین وبلاگ دربارهٔ مجموعهٔ «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» مرحوم مهدی آذریزدی نوشته‌ام و از تاثیر ماندگاری که از دورهٔ کودکی در ذهن و تربیت و شخصیتم گذاشته‌اند. مواردی از ساختمان جهان‌بینی‌ام هست که مشخصا این کتاب‌ها به آن‌ها شکل داده‌اند و برخی توضیحات هنرمندانه و درلفافهٔ نویسنده در مورد مفاهیم بنیادی ذهن انسان (دوستی و دشمنی، خیر و شر، جبر و اختیار، قناعت و رضایتمندی، ادب و تلاش و...) به‌حدی برایم قانع‌کننده بوده که طی این سال‌ها دیگر نیازی پیدا نکردم به مطالعهٔ جدی در مورد خیلی‌هایشان. اما، جدای متن قصه‌ها و قلم شیوای نویسنده، این مجموعه داستان‌ها یک جذابیت دیگر هم برای من داشتند.

مجموعهٔ قصه‌های خوب، دو توضیح‌نامه دارد؛ یکی در شروع کتاب‌ها با عنوان «چند کلمه با بچه‌ها» و یکی هم در پایانشان به اسم «چند کلمه با بزرگ‌ترها». محتوای این مقدمه‌ و موخره هم در همهٔ جلدها ثابت است؛ ولی یادم هست من هر جلدی که به دستم می‌رسید تلاش می‌کردم هر دو را بخوانم. دومی را که کلا نمی‌فهمیدم، ولی اولی کوتاه و روان و ساده بود و توضیحی در مورد علت نوشته شدن این مجموعه. نویسنده توضیح می‌داد که در دورهٔ کودکی خودش داستان‌های مناسبی برای کودکان وجود نداشته و او وقتی بزرگ می‌شود تصمیم می‌گیرد با اقتباس از آثار ادبی فارسی، داستان‌هایی آموزنده و شیرین برای بچه‌ها بنویسد تا بچه‌های آینده مثل خود او از شنیدن داستان‌های ترسناک و بی‌فایدهٔ جن و پری، به وحشت نیفتند. انتهای این مقدمهٔ کوتاه اول سه واژه بود که سال‌هاست در کنج قلب من جا گرفته و بارها در کودکی با خواندنشان ذوق کرده‌ام. در انتهای مقدمهٔ «چند کلمه با بچه‌ها» مرحوم آذریزدی بعد از توضیح دلایلش برای این زحمت چندساله، نوشته بود: «دوستدار سعادت شما، مهدی آذریزدی» و من در عالم کودکی بارها با فکر کردن به این که آدمی‌زادی که اصلا مرا ندیده و نمی‌شناسد، نگران سعادت و تربیت و خوشبختی‌ام بوده و برای این کار چند جلد کتاب خیلی خوب نوشته، ذوق کرده‌ام.

حالا سال‌های کودکی تمام شده، حالا می‌دانم خیلی‌ها در طول تاریخ بدون این که مرا دیده باشند یا بشناسند به خاطر سعادت من زحمت کشیده‌اند، درس خوانده‌اند، مبارزه کرده‌اند، شکنجه و آواره و شهید شده‌اند تا من امروز بتوانم خیلی چیزها را در صلح و امنیت ‌و آرامش بخوانم، بفهمم و ان‌شاءالله که به این فهم عمل کنم. حالا سال‌های کودکی تمام شده و من می‌دانم در میان این خیل عظیم آن کسی که بیش از همه تلاش کرد، بیش از همه رنج کشید و بیش از همه «دوستدار سعادت» من بود (و هست) حضرت ختمی مرتبت، فخر انسان و انسانیت، رحمت للعالمین، محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) است. و من، هنوز مثل آن سال‌های کودکی از این که انسان (به‌ظاهر) دور نادیده‌ای نگران و دلسوز سعادتم باشد، به وجد می‌آیم.

حمد و سپاس بی‌پایان پروردگار عالم را که ما را بی‌پناه و بدون راه‌بلد و رهبر رها نکرده. حمد و سپاس وصف‌ناشدنی پروردگار عالم را که ما را جزئی از امت پیامبر آخرین قرار داد و ان‌شاءالله که بر همین آیین بمانیم و معتقد بر همین آیین از این جهان کوچک کوچ کنیم.

عیدتان مبارک :)

بعدنوشت: آهنگ قدیمی محمد(ص) از آقای زمانی رو دوست دارم این‌جا بذارم. البته در اصل مال مبعثه فکر کنم ولی شعر زیبایی داره و برای امروز هم جواب می‌ده :)
این‌جا
بعدنوشت۲: اخیرا یه دورهٔ جدید این مجموعه رو دیدم که «چند کلمه با بزرگ‌ترها» رو نداره و محتوای «چند کلمه با بچه‌ها» هم تو جلدهای مختلف متفاوته. فلذا احتمالا ذهن من به خاطر گذر زمان این دو تا رو با هم ترکیب کرده و اون قسمت علت نوشته شدن این مجموعه، تو مقدمهٔ دوم بوده. شاید هم نسخهٔ قدیمی که من خوندم، همون‌طوری بوده که گفتم. به هرحال خدشه‌ای به اصل مطلبی که گفتم وارد نمی‌شه («دوستدار سعادت شما» سر جاش بود :) ) ولی حالا گفتم به این نکته اشاره کنم.

بدیهیات (۲)

جمعه, ۳۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۰۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
عزیزانم، نه زن سنتی در همه‌حال می‌تونسته چادر سرش کنه، نه زن مدرن می‌تونه. انقدر جوگیر و بسته با موضوع حجاب برخورد نکنیم لطفا. توجه کنید که اصولا و اساسا دینی که روزی قراره بر همهٔ عالم حکم‌فرما بشه، نمی‌تونه تا این حد وابسته به فرم باشه. رها کنید تو رو خدا!

طبیعی‌ترین کار دنیا، انتظار دیدن شماست...

شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۲۶ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
از تمام ماجرای خدا و انسان و ادیان و پیامبران و منجی و موعود و آخرالزمان و... همین که می‌شود امیدوار باشیم زندگی آدمی‌زاد روی زمین می‌تواند خیلی خیلی خیلی بهتر از این باشد، ما را بس.




+ حتی حتی حتی اگر این اتفاق نیفتد.

طبیعتا ربیعتون هم مبارک :)

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۰۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

- چرا انقدر کمکش می‌کنید؟ نمی‌بینید شما رو نمی‌شناسه و اصلا نمی‌خواد هم بشناسه؟! نمی‌بینید اصلا براش اهمیتی ندارید؟ اون اصلا نمی‌دونه شما خدای اونید!


+ من که می‌دونم اون بندۀ منه...




+  و جایگزین کنید خدا رو با امام و پیامبر، و بنده رو با ماموم و امت.

یه فاتحه هم براشون بخونیم جای دوری نمی‌ره :)

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

هر که شعر خوبی گفت برایم بفرست 

حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت برای‌ تو می‌گویند 

می‌خواهم بدانم دیگران که دچار تو می‌شوند 

تا کجای شعر پیش می‌روند 

تا کجای عشق 

تا کجای جاده‌ای که من در انتهای آن ایستاده‌ام...



مرحوم افشین یداللهی 

+ و ممنون از رها که برام فرستادش.

وَ بِکُمْ یُنَفِّسُ الْهَمَّ*

سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۸ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
ماشین از خیابون فرعی‌ای که به خونه‌مون می‌رسه، می‌پیچه تو خیابون اصلی. می‌پیچه سمت راست. سمت شرق. سمت خورشید. سمت شما. چند متر جلوتر یه میدونه. فرض می‌کنم فلکهٔ آب مشهده. چند قدمی شما. فرض می‌کنم بعد این میدون، مغازه و اداره و خونه نیست؛ حرم شماست. سلام می‌دم بهتون. با همون حسی که موقع دیدن گنبدتون تو مشهد سلام می‌کنم. فرض می‌کنم شما این‌جایید یا من اون‌جام. فرض می‌کنم این همه فاصله نیست آقا... . خوبیش اینه «یرون مقامی و یسمعون کلامی». خوبیش اینه می‌دونید خودتون. باقیش هم... باقیش رو هم بنویسن به حساب یکی از سخت‌ترین امتحانای زندگیم تا این‌جا. و قبول کنن/و قبول کنید ازمون...


* و به وسیلهٔ شما اندوه را برطرف می‌کند | از جامعهٔ کبیره

«خراب‌شده» ذهن توئه

شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۴ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
وطن آدم مثل مادر آدم می‌مونه. تو می‌تونی مادرت رو دوست نداشته باشی یا حتی از داشتنش احساس شرمندگی کنی، اما حق نداری بهش توهین کنی. پاشو برو هرجا دلت می‌خواد، قهر کن، تا آخر عمرت باهاش حرف نزن، اما بهش توهین نکن. یاد بگیر اینو.




+ یه چیز دیگه هم بگم. «خودتون می‌دونید و مملکتتون» یه چیزی تو مایه‌های «تو و خدات برید بجنگید ما این‌جا نشستیم»ه. یه نفر یه جایی عصبانی بوده اینو گفته، منتها شما واسه این که نشون بدی خیلی خفن و باحال و زخم‌خورده‌ای، انقدر تکرارش نکن.

سرمایه‌گذاری

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۱ ب.ظ
نویسنده : مهتاب

تجربهٔ من از کار کردن در دو بیمارستان دولتی مختلف در دو شهر متفاوت:

ساختارها و سخت‌افزارها اجازهٔ خیلی از تغییرات را به کاربران می‌دهند و بسیاری از اشکالات، ناشی از افراد، نرم‌افزار‌ها و نخواستن و ندانستن آن‌ها است.


قابل‌تعمیم است؟ به اعتقاد من بله.

راه‌حل؟ برای آموزش و پرورش خرج کنیم، برای آموزش و پرورش وقت بگذاریم، آموزش و پرورش را همگانی و عادلانه کنیم. هر یک ریالی که در این مسیر به‌درستی خرج شود، چندین برابر در آینده سود می‌رساند.

راه‌حل؟ نظارت مردمی و امتیازدهی آنان به خدمات، مبنا قرار گرفتن این امتیازات در ارتقای شغلی کارمندان.



+ منظور از آموزش و پرورش، صرفا این وزارتخانه نیست.

میان‌مایگی

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۴۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
طبقهٔ متوسط از شدت روزمرگی و بی‌خاصیتی مجبوره به خدمات متنوع و جدیدی که تو رستوران، کافه، مرکز خرید، اقامتگاه تفریحی و... دریافت می‌کنه افتخار کنه. با آب و تاب تعریفش می‌کنه، بقیه رو بهش دعوت می‌کنه، خیال می‌کنه جزء بندگان برگزیدهٔ خداست که تو برنامهٔ افتتاح فلان مغازهٔ جدید با حضور بهمان سلبریتی کم/بی‌خاصیت حضور داشته و زندگی می‌کنه که کار کنه که پول دربیاره که به این کلکسیون افتخارات اضافه کنه. اون طرف ماجرا هم از نداشتن توفیق امتحان کردن سس جدید یه فست‌فود گرون‌قیمت احساس بدبختی و «جوونی نکردن» بهش دست می‌ده. حالا قشنگ اینه که علاوه بر این بلای جهانی، نسخهٔ مذهبیش رو هم باید تو ایران تحمل کنیم. یعنی حس برگزیده بودن متواضعانه‌ای رو که بعضیا نسبت به حرم و زیارت و فلان موقع فلان جا بودن و دیدن بهمان قسمت کم‌تر‌دیده‌شدهٔ بیسار زیارتگاه دارن، خود حضرت آدم وقتی فرشته‌ها بهش سجده کرده بودن نداشت. بعد شما به همهٔ این قضایا، زندگی و سفر و مهاجرت به خارج از ایران رو هم اضافه کن! یعنی الان ما به تعداد تک‌تک کشفیات (عدهٔ زیادی از) ایرانی‌های خارج از کشور تو کوچه پس‌کوچه‌های شهرها و کشورهایی که رفتن باید احساس غبطه و حسرت داشته باشیم تا اینا دلشون خنک و خیالشون راحت شه که افتخارات زندگی‌شون به قدر لازم و کافی بوده تا این‌جا.

می‌دونید، یه بار به این نتیجه رسیدم اگر نمی‌شه همهٔ جاهای دیدنی دنیا رو رفت و همهٔ چیزای خوشمزه‌ش رو خورد (که واقعا هم نمی‌شه) پس دیگه مهم نیست به دیدن و امتحان کردن چندتاشون می‌رسیم. سفر بریم، بگردیم، جاهای جدید و مزه‌های متفاوت رو امتحان کنیم و ازشون لذت ببریم، ولی اینا رو «افتخار» ندونیم. بابت نرفته‌ها و نچشیده‌ها هم انقدر حس حسرت و بدبختی نداشته باشیم. این فخرفروشی طبقه‌متوسطی، مثل باتلاق غرقمون می‌کنه...


+ چرا طبقهٔ متوسط؟ چون با این طبقه بیش‌تر برخورد داشتم. و الا فخرفروشی همه‌جا هست.
+بدیهیات: هر روایت سفر و تجربه‌ای، اسمش فخرفروشی نیست. ادا‌ اطواری‌ها از چندفرسخی معلومن کلا.
+بدیهیات۲: منظورم «همه» نیست. کلا تو این وبلاگ تقریبا هیچ‌وقت منظورم «همه» نیست.

نیازمندی‌ها

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۳۳ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
بدون این که برم سر کار، ماهانه به اندازهٔ خرید چند تا کتاب و مجله و آلبوم موسیقی و هزینهٔ اشتراک اینترنت و فیلیمو (و امثالهم) و خرید یه سری خرت و پرت دیگه (که سرجمع فکر کنم یکی دو تومن بشه) بهم پول بدن و من بشینم تو خونه تاریخ، تاریخ علم، فلسفه، فلسفهٔ تعلیم و تربیت (و کلا کتابای حوزهٔ تعلیم و تربیت) و کتابای حوزهٔ زنان به اضافهٔ مقادیری ادبیات و کتابای اعتقادی بخونم و برای نوجوونا یه مجموعه تاریخ علم (و شاید هم یکی دو تا مجموعه داستان کوتاه یا رمان بزرگسال و یکی دو تا مطلب بلند تو حوزهٔ مسائل زنان) بنویسم.


+ برای تفریح هم آشپزی کنم، سه‌تار بزنم و برم دوچرخه‌سواری.

هزار راه نرفته

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۰۹ ب.ظ
نویسنده : مهتاب
یه مطلبی رو اخیرا دیدم یکی دو جا با این مضمون که «اگه آقای رییسی نتونه دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه»؛ حالا نمی‌دونم نیت نویسنده یا منظورش از تونستن و نتونستن دقیقا چیه؛ منتها از هر زاویه‌ای نگاه می‌کنم حرف پرتی به نظرم میاد. ببینید، پروردگار عالم استعدادهای مختلفی رو که برای حل مشکلات هر جامعه‌ای نیازه، تو وجود بچه‌هایی که تو اون جامعه به دنیا میان قرار می‌ده و این وظیفهٔ نظام‌های آموزشی و بعد هم اداری جامعه است که بتونن این استعدادها رو پیدا کنن، پرورش بدن و نهایتا به سمت جایگاه درستشون هدایت کنن. در باب میزان عدالت و کیفیت آموزشی و شایسته‌سالاری و ترکیبات رویایی‌ای از این دست که لازم نیست چیزی بگم مسلما؛ چون همه‌مون می‌دونیم ایرادات زیادی به همهٔ این‌ها وارده، فلذا، گرچه آقای رییسی در انتخاباتی که گذشت، بین گزینه‌هایی که با عبور از فیلتر‌های بعضا نادرست، بالاخره تونستن خودشون رو در معرض انتخاب قرار بدن، بهترین گزینه بودن (به نظر من)، اما مطلقا مفهومش این نیست ایشون بهترین گزینه برای ریاست‌جمهوری در این مقطع زمانی هم هستن. چه بسا رییس‌جمهور مناسب برای ما الان گوشهٔ یه اداره یا وزارتخونه به خاطر نداشتن روابط موردنیاز یا وجههٔ شورای‌نگهبان‌پسند، در حال انجام وظایف عادی‌ش باشه و چه بسا که به خاطر انجام صادقانهٔ وظایفش مورد بی‌مهری و توبیخ هم قرار گرفته باشه. بنابراین اولا که من شخصا انتظار هیچ معجزه‌ای ندارم طی سال‌های آتی و ثانیا موفق نشدن آقای رییسی مفهومش بن‌بست ما ایرانی‌ها در حکومت‌داری نیست. برنامه‌ریزی برای داشتن گزینه‌های مناسب تصدی جایگاه‌های مختلف، حداقل از دورهٔ مهدکودک باید شروع بشه، تازه اگر دوران قبل از تولد یا سال‌های ابتدایی زندگی رو کلا در نظر نگیریم. 

خلاصه که، راه‌های نرفته خیلی زیاده. جوگیر نشیم لطفا.


پ.ن: من معتقد نیستم اصلا شایسته‌سالاری نداریم و همهٔ اونایی که دارن صادقانه کار می‌کنن توبیخ می‌شن یا هیچ آدمی سر جای درستش نیست و... . فقط عرضم اینه کاملا محتمله افراد زیادی سر جاشون نباشن یا به خاطر خدمت صادقانه نادیده گرفته بشن و الخ. (که همینم همه‌جای دنیا هست، فقط شدت و ضعف داره)