استفاده از سهمیههای ایثارگری و هیئت علمی و امثال اینها در تحصیل و کار و استفاده از اون پول، اثر وضعیای داره که بهمرور قدرت درک مسائل رو از آدمها میگیره.
نه فورا؛ ولی حتما.
پ.ن: نویسنده فرصت یک استخدام رسمی دولتی کاملا بیدردسر رو به همین دلیل رد کرده. غرض این که مطلب از جهت کوتاهی دست و نرسیدن به گوشت و الخ نوشته نشده.
عجیبه ولی ۲۸صفر من رو یاد فیلم «لیلا»ی مهرجویی میندازه که با مجلس شلهزردپزون ۲۸صفر شروع و تموم میشه. بعد مثلا دایی دختره و بابای پسره تو خونه عبا مینداختن رو شونشون که نشونهٔ صبغهٔ علمایی خانواده بوده. ابزار موسیقی ایرانی، کتابخونه، این که یه جایی تو فیلم علی مصفا میگه من فلان کشورهای اروپایی رو دیدم ولی برای زندگی ایران خوبه و تلویحا واکنش ادایی شنونده رو مسخره میکنه و... . هرچقدر بیشتر میگذره بیشتر متقاعد میشم دینداری، ولو در حد یه احترام ساده به حتی صرفا بعضی مناسبتهای مذهبی، چقدر نشونهٔ اصالت فرد و خانوادهشه. و چقدر یه زمانی نمایش اصالت تو سینما رواج داشت و عادی بود...
چقدر تلاش نسل ما برای این که با وجود مشکلات اقتصادی جدی (که دورنمایی هم برای حلش نیست) ازدواج نکنه و بچهدار نشه شجاعانه است و چقدر کم میزان این عقلانیت و شجاعت درک میشه.
بچهها من تو دنیای موازی به مبارزهٔ مدنیتون احترام میذارم حتی، منتها همون خارجیها هم تو برف و بارون و سرما (مخصوصا اگه شدید باشه) یه چی میندازن سرشون که مریض نشن. اینطور که میبینم احتمالا تو مسیر مبارزه با جمهوری اسلامی ذاتالریه میگیرید و خودتون یه چیزیتون میشه🤷🏻♀️
شبهروشنفکر ایرانی جنبههای منفی مدرنیته رو هم میاندازه گردن دین :) یعنی همزمان که معتقده دین خرافات و وسیلهٔ کنترل تودههای مردمه و بهش عمل نمیکنه و گامبهگام طبق اصول مدرنیته تو سبک زندگی میره جلو، هرجا به مشکل و گرفتاری و اضطراب و خیانت و... بربخوره هم تقصیر دین و مذهبه :) به خدا اگه خود مدرنیته انقدر خودش رو قبول داشته باشه که اینا. سطح بلاهتشون تو یه لیگ دیگه است کلا.
میدونید، استقلال چیز خوبیه. منتها درستش اینه ذرهذره به دست بیاد. مثل این که برای یاد گرفتن شنا لازمه مربیای داشته باشی که قدم به قدم اصولش رو بهت یاد بده. منتها ماها یه مقداری با روش «پرتش کن تو آب خودش یاد میگیره» مستقل شدیم. میشه اینطوری هم شنا یاد گرفت ولی اثرات اون شوک تا مدتها باقی میمونه. شاید هم هیچوقت از بین نره. خلاصه که «دختر مستقل» و کلا «آدم مستقل» از دور جالبه؛ منتها برای این که از نزدیک هم جالب باشه، رعایت یه اصولی لازمه. اگر مادر/پدر هستید یا قراره بشید، حواستون به این اصول باشه.
پ.ن: منظورم از استقلال داشتن خونهٔ جداگانه نیست.
پ.ن۲: مطلب مربوط به اربعین رو ادامه میدم انشاءالله. منتها یه مقدار زمان میبره. هم تازه رسیدم و خسته و کمی مریضم و هم کلیدواژهها نسبتا زیاده.
از اولین سالهایی که تبلیغ حضور در زیارت اربعین حسینی به شکل فعلی آغاز شد، نسبت به این ماجرا حس بدگمانی داشتم. خلاصهٔ نظر من در مورد موضوع این بود که «جمهوری اسلامی در حال سوءاستفاده از احساسات مذهبی مردم برای گسترش نفوذ منطقهای و قدرت نرمش است.» دو نکته را باید در مورد این جمله توضیح بدهم. اول این که من معتقدم عقل حاکم بر جمهوری اسلامی از آنچه غالب مردم فکر و تحلیل میکنند هوشمندتر است و بنابراین در قدم اول به نظر من کاملا ممکن بود ما مشغول بازی کردن در زمینی بشویم که در اصل برای اهداف دیگری برنامهریزی شده بود. دو این که گسترش قدرت نرم جمهوری اسلامی یا باورها و احساسات مذهبی مردم، هدفی است که من امیدوارم لیاقت پیدا کنم تا بتوانم عمر و جان و زندگیام را برایش وقف کنم، اما به همان اندازه که چنین آرزویی دارم، با سوءاستفاده از این احساسات (با فرض وجود چنین مسئلهای) مخالفم. بنابراین نیاز به زمانی داشتم تا جهتگیری ادامهٔ این حرکت تاحدی مشخص و قابلارزیابی شود. نکتهٔ بعدی تردیدی بود که در مورد اولا نیت حضور در این گردهمایی و ثانیا لزوم و ضرورت حضورم به عنوان یک خانم در آن داشتم. من سفرهای تشکیلاتی و دانشجویی زیاد رفتهام. فضای دلنشین حاکم بر این اردوها را میشناسم. حضور در جمعهای همفکر، ولو در مسیرهای طولانی و با وجود سختیهای مسیر و سفر، بسیار لذتبخش است. خاطرم هست در همان سالهای اولیهٔ رونق گرفتن سفر زیارتی اربعین، تحلیلی با این مضمون خوانده بودم که بخشی از لذت حضور در چنین فضایی به دلیل دور شدن از مناسبات عادی جامعهٔ مدرن و انسان مدرن است. پذیرش داوطلبانهٔ سختیها، نوع تعامل بین آدمها، تلاش برای به اشتراک گذاشتن داراییها، دور شدن از مناسبات مادی دنیای مدرن، سعهٔ صدر و مهربانی بیشتری که متاثر از فضا پیدا میکنند، تلاششان برای کمک به یکدیگر و ایثار در حق دیگران و حتی فاصله گرفتن کمابیش اجباری از فضای مجازی در طی روزهای سفر، رفتارهایی هستند که حتی در نبود علقهٔ دینی، برای انسان مدرن جذبکننده است و از آنجا که واکاوی دقیق نیاتم از انجام اعمال مختلف برای من بسیار مهم است، باز هم نیاز به فرصتی داشتم تا بتوانم از چنین دلایلی برای حضور در این سفر فاصله بگیرم. حقیقتش را بگویم حتی آن ایدهای که رفتار طرف عراقی را بسیار مهماننوازانه و ایثارگرانه توصیف میکرد هم برای من جذابیت چندانی نداشت و در بین دلایل احتمالی آن رفتارها «پیروی از سنتهای تاریخی و قبیلهای» دلیل پررنگتری به نظرم میرسید تا نوعی حضور آگاهانه و مسئولانه. علاوه بر اینها گرچه در حالت معمول مدافع حضور خانمها در همهٔ عرصههای حیات انسانی هستم و محدود کردن آنها را به دلیل جنسیت (جز در مواردی که حکم صریح دین باشد)، خلاف آزادی و اخلاق و کرامت انسانی میدانم، اما نگرانیای که در مورد زنانه شدن مناسک اربعین حسینی وجود داشت (به دلیل تمایل بیشتر خانمها به معنویات و نیز وقت آزاد بیشتری که به طور معمول ممکن است داشته باشند) به اعتقاد من نگرانی بهجایی بود و من معتقد بودم به قدر لازم و کافی خانمها در این مراسم حضور دارند و دیگر نیاز به حضور همچون منی نیست. به عبارتی در حالی که مطمئن بودم از حضور در چنین مراسمی بسیار لذت خواهم برد (مخصوصا که الحمدلله دوستان معتقد و مومنی دارم که امکان حضور جمعی دوستانه در کنار آنها هم برایم فراهم بود) اما نگاه و نظرم این بود که شرکت در چنین مراسمی همچنان «وظیفهٔ» من نیست و صرف علاقه به حضور، برای شرکت در آن کافی نیست و البته که علاقهٔ کافی هم به دلیل تردیدهای بخش اولی که عرض کردم وجود نداشت.
در اینجا لازم است به یک نکته هم اشاره کنم. گرچه علاقه و شوق حضور در این مراسم را نداشتم، اما به انحای مختلف تلاش میکردم تا این علاقه به وجود بیاید. خواندن کتاب، نوشتن متن، دیدن مستند، قبول پیشنهاد آقای فیشنگار برای مدیریت ویژهنامهٔ اربعین که در وبلاگشان منتشر شده بود و... تلاشهای نافرجام من برای قرار گرفتن در محدودهٔ این مغناطیس معنوی بود که البته هیچکدام به نتیجه نرسیدند. البته واضح است که در طی این تلاشها زمان میگذشت و این گذر، خود پاسخ برخی تردیدها را به همراه میآورد. از جمله نگرانیای که در مورد بیشازحد زنانه شدن این مراسم وجود داشت. اما، ضربهٔ نهایی یک متن انتقادی در مورد نحوهٔ مواجههٔ اهالی علوم انسانی مملکت با این پدیده بود.
خاطرم نیست این متن انتقادی را کجا خواندم یا نویسندهٔ آن چهکسی بود، اما بهمضمون، انتقاد بهحقی را مطرح میکرد در مورد تبختر احمقانه و غرور بیجای مثلا نخبگان علوم انسانی کشور که خیلیهایشان (که الحمدلله بهمدد شبکههای اجتماعی در مورد هر رطب و یابسی با سرعت نور اظهار فضل و نظر میکنند) در سکوت کامل خبری دربارهٔ این اتفاق هرسالهٔ پرشور (و هرسال پرشورتر از قبل) بودند. و این موضوع، خط قرمز بسیار بزرگی برای من است. در نظام فکریای که من به آن معتقدم، مخالفت با پروردگار عالم، بسیار موجهتر از بیتفاوتی و بیخیالی نسبت به اوست. داشتن نظری مبنی بر «سوءاستفادهٔ جمهوری اسلامی از احساسات مذهبی مردم در جهت...» بسیار مودبانهتر از نادیده گرفتن چنین مراسم باشکوهی است. توهین به شرکتکنندگان در این مراسم کمابیش قابلتوجیهتر است تا حذف و بایکوت و نادیده گرفتن و با غرور مسخرهٔ آکادمیک از کنار آنها رد شدن و این همه انسان را «مردم» ندیدن و ندانستن و من از این که در چنین گروه و دستهای قرار بگیرم و فرداروزی با چنین آدمهای متکبری در صحرای محشر محشور شوم متنفرم. به خودم آمدم و احساس کردم این مراسم هرچه باشد یا نباشد به هر حال زیارت حضرت سیدالشهدا علیهالسلام است و آیا حتی به اندازهٔ یک بار، قصد ندارم در آن شرکت کنم؟ چه دلیل موجهی برای چنین بیادبیای به محضر حضرتشان دارم؟ و خب، این نقطهای بود که تصمیمم برای حضور در این مراسم قطعی و جدی شد. این نقطه چه زمانی بود؟ بعد از اربعین ۹۸. بقیهٔ داستان را هم همگی میدانیم. همهگیری کووید و تعلیق همهٔ سفرهای زیارتی و گذر زمان و سرد شدن اشتیاق و کاهلی و... تا امسال که دیگر هیچ عذر و بهانه و تردید و تنبلیای باقی نماند...
انشاءالله ادامه دارد...
پ.ن: سپاس فراوان بابت دعاهایتان. ممنون که هستید ♥️
گمان من این است که آدمیزاد با چیزی سختتر از مشکلات خانوادگی امتحان نمیشود. لشکریان اضطراب و اندوه هجوم آوردهاند و من از هر کرانه تیر دعا کردهام روان. ممنون میشوم اگر دعا کنید کز آن میانه یکی کارگر شود...
شما فیلم و سریال خوب قهرمانمحور خارجی میبینید لذت میبرید؟ خوش به حالتون. چون من موازی اون لذت بردن حرص میخورم که چرا ما شبیه اینو برای چمران و صیاد و تهرانیمقدم و باقری و شهریاری و... نساختیم و نمیسازیم؟ منی که تمام دوران هیجانی نوجوانی رو خیلی آروم و متمدن طرفدار بعضی سلبریتیا بودم و کارم به گذاشتن عکس فلانی رو صفحهٔ گوشی و نمایشگر یا چسبوندن عکس بهمانی به دیوار اتاق نرسید یا بعدتر هیچوقت پیگیر این آدمها تو صفحات مجازی نبودم، سر پیری رفتم فنپیج فلان بازیگر رو دنبال کردم؛ چون نقش یه قهرمان تخیلی رو بازی کرده که منو یاد اون قهرمانهای واقعیای میاندازه که تصویر نشدن و ظاهرا قرار هم نیست هیچوقت تو ساختاری که در شانشون باشه به نمایش دربیان. آیا خدا ما رو به خاطر این همه هدر دادن منابع و فرصتها میبخشه؟ روزی رو میبینم که آدمهای دنیا میان از ما به خاطر این همه تنبلی و کمسلیقگی و کمهمتی گله و شکایت میکنن که چرا زودتر و بهتر و بیشتر تلاش نکردیم اونها رو با آدمحسابیهای واقعی آشنا کنیم تا این همه بین قسمتهای مختلف فیلمها و سریالها و صفحات کتابها و آلبومهای موسیقی، دنبال قهرمانهای تخیلی نباشن و نمونن. روزی رو میبینم که خدا واقعا حق داره ما رو نبخشه...
+ عنوان، آهنگی از Bonnie Tyler
+ بعدنوشت: از بس کارای خوب کمه، موقع نوشتن حواسم بهشون نبود؛ ولی انصافا چندتایی کار خوب و حسابی هم داریم در مورد قهرمانهامون. انشاءالله همونا الگو بشن برای کارهای بعدی و بیشتر.
یه رمز و راز خاصی تو روش تربیتی اولیای خدا هست که با این که فاصله نجومیه و به بینهایت میل میکنه، ولی در عین حال انگار نزدیکن. از این که تلاش کنی شبیهشون بشی یا بهتر بگم ادای این تلاش رو دربیاری، حس خوبی داری. میدونی به اون نقطه نمیرسی ولی دوست داری حرکت کنی برای رسیدن. دور دورن و نزدیک نزدیک. ولی ماها، یکم که فاصله میگیریم از متوسط مردم، یهو خودمون رو خیلی خیلی دور فرض میکنیم. با حرفها و نگاهها و رفتارهامون انگار شوق بقیه رو کور میکنیم برای بهتر شدن. اون پلهای که خودمون بهش رسیدیم رو مثل چماق میگیریم دستمون و میکوبونیم تو سر بقیه. بابت اون منظرهای که به واسطهٔ همون یه پله بالاتر بودن میبینیم، تلویحا و زیرپوستی فخرفروشی میکنیم و اینا کار رو خراب میکنه. آدما با دیدن ما شوق بهتر شدن پیدا نمیکنن هیچ، از همون راهی هم که اومدن پشیمون میشن انگار و این یه تفاوت خیلی جدی و بنیادیه.
فرمود:
إنّ الإیمانَ عَشْرُ دَرَجاتٍ بِمَنزِلَةِ السُلَّمِ، یُصْعَدُ مِنهُ مِرْقاةً بَعدَ مِرْقاةٍ، فلا یَقُولَنَّ صاحبُ الاثنَینِ لِصاحِبِ الواحدِ: لَستَ علی شَیءٍ، حتّی یَنْتهیَ إلَی العاشِرِ. فلا تُسْقِطْ مَن هُو دُونَکَ فیُسْقِطَکَ مَن هُو فَوقَکَ، وإذا رأیتَ مَن هُو أسْفَلُ مِنکَ بدرجةٍ فارْفَعْهُ إلیکَ برِفْقٍ، ولا تَحْمِلَنَّ علَیهِ ما لا یُطیقُ فَتَکْسِرَهُ، فإنّ مَن کَسَرَ مؤمنا فعلَیهِ جَبْرُهُ.
ایمان، مانند نردبانی است که ده پله دارد و پلههای آن یکی پس از دیگری پیموده میشود. پس کسی که در پلهٔ دوم است نباید به آن که در پلهٔ اول است بگوید تو چیزی نیستی، تا برسد به آن که در پلهٔ دهم است (او هم نباید به پایینتر خود چنین سخنی بگوید). آن را که در پلهٔ پایینتر از تو قرار دارد نینداز که بالاتر از تو نیز تو را میاندازد. اگر دیدی کسی یک پله از تو پایینتر است با مهربانی و ملایمت او را به طرف خود بالا کشان و فراتر از توانش باری به دوش او مگذار که او را میشکنی. و هرکس مؤمنی را بشکند باید شکستگی او را جبران کند.
همسایهٔ محترممون یه تولهسگ رو از مامانش جدا کرده آورده که خودش بزرگش کنه و الان دوسه روزه صدای نالهٔ وقت و بیوقت این طفلک زبونبسته دل آدم رو کباب میکنه. مشکل اینه آدمیزاد مدرن راههای خیلی بیشعورانهای برای اثبات شعور و کلاسش انتخاب میکنه. بدتر و احمقانهتر این که بعدا هم دوره میافته و گرفتاریهای زندگیش رو میاندازه گردن بخت و اقبال یا پیگیر میشه دعانویس پیدا کنه مشکلاتش حل بشن :)
نحوهٔ کنش و واکنش آدمیزاد در زمان رنج و درد و بیماری جسم، ملاک خوبی است برای درک میزان بزرگی روح. بسیاری از اداها و شعارهایی که در جمعهای آشنا و غریبه حرفشان را میزنیم، سخنرانیهایی که برای دیگران برگزار میکنیم و ژستهایی که میگیریم، در این شرایط مثل لکهرنگی بیکیفیت که با مقداری آب از سطحی شسته شود، از وجودمان پاک میشود و ما میمانیم و حقایقِ واقعا نشسته در جانمان. حتی همین حالا که این سطور نوشته و خوانده میشوند، اگر نویسنده و خواننده در شرایط سلامت جسمانی باشند، موضوع آنقدرها قابلدرک نیست. واقعهٔ کربلا از این جهت به سبب سبعیت بیحد قاتلین سیدالشهدا علیهالسلام و یارانشان و در ادامه با امتداد آن شقاوت در مسئلهٔ اسارت اسرا، تابلوی حیرتانگیز و مسحورکنندهای است از آنچه «انسان» میتواند باشد. و از آنجا که این انسان، زن و مرد، جوان و پیر و حتی کودک و نوجوان نمیشناسد، شگفتی آدمی را به نهایت میرساند. انشاءالله خداوند به همهٔ ما توفیق بدهد بتوانیم شکرگزار نعمت آشنایی و علاقهمندی (از حتی پیش از تولد) نسبت به این خاندان باشیم. در مرتبهٔ شناخت، در جایگاه عمل و نیز در وظیفهٔ شناساندن این سطح از بزرگی و بزرگواری و بلندی روح و مقام و شأن ممکن برای نوع انسان به دیگران. به همهٔ آنها که در سراسر جهان، به این کشتی نجات محتاجند...
ولی من اگه یه روز ازدواج کنم، اسم همسرم رو تو گوشی «حبیب» ذخیره میکنم. اینجا هم اسمش رو میذارم حبیب. اصلا ممکنه صرفا به خاطر این که بتونم یه نفر رو حبیب صدا کنم برم ازدواج کنم :) حبیب و مهتاب، به همم میایم :)
ولی میدونید، همین نیتهای ناقص نصفهنیمه، همین عبادتهای ناقص نصفهنیمه، همین دعاهای ناقص نصفهنیمه، همین تلاشهای ناقص نصفهنیمه برای درک لحظهها، ساعتها و روزهایی که ازمون خواستن، از هیچی، خیلی خیلی خیلی بهتره و واقعا اثر داره. گرچه که زمان میبره، ولی یهو به خودت میای و میبینی داشتن رفتار یا انجام کاری که سالها برات سخت و آرزو بوده، راحت و دستیافتنی و حتی شیرین شده. البته که درستش اینه با قوت و قدرت و سربلندی روی پاهای خودت راه بری و به بقیه هم کمک کنی، ولی حالا تا قبل اون مرحله، سینهخیز رفتن، از نرفتن و پشیمون شدن و برگشتن و ناامید شدن خیلی خیلی خیلی بهتره. تلاش برای «در مسیر بودن» پایینترین حدیه که نباید ازش عقب نشست. بقیهٔ مسائل کمکم حل میشن و این وعدهٔ پروردگار ماست.
این مفهوم «شکست خوردن» که هرکس از راه میرسه به «افتادن» تشبیهش میکنه، به این سادگیا نیست. «افتادن» که میگن انگار طرف داشته تو کوچهخیابون راه میرفته خورده زمین و حالا باید دستش رو بگیره به زانوهاش و بلند شه و الخ. منتها شکست خوردن جدی تو زندگی این شکلی نیست. شبیه اینه که تو یه خونهٔ نیمهخرابه که هر لحظه ممکنه با یه ضربه فرو بریزه، محکم بخوری زمین و همزمان با تحمل رنج این زمین خوردن، یه تیکههایی از سقف و دیوارها هم خراب شن رو سرت. حالا خیال کن آدمی که میخواد بعد از شکست، تلاش کنه که بلند شه و باز میخوره زمین و باز یه تیکهٔ دیگه آوار میریزه رو سرش چه شکلی میشه. حالا فکر کن این آدم چند بار خورده باشه زمین. شکستهای جدی زندگی جدی اینطوریان. اون قشنگایی که خیال میکنن شکست خوردن یعنی بیفتی رو زمین لباست خاکی شه رو جدی نگیرید. زندگی واقعی با کسی شوخی نداره.
آیا من موظفم به هرکس تو خیابون از کنارم رد میشه و حجاب نداره تذکر بدم؟ بعد اونوقت حد این حجاب چیه؟ حجاب شرعی یا عرفی؟ و اگر عرفی، حد اون عرف کجاست؟ و چرا باید تذکر بدم؟ آیا چیزی از مبانی حجاب هست که این سالها گفته نشده باشه؟ بگم قانونه؟ خب این همه قانون هست که رعایت نمیشه و هزار جور استثنا و تبصره بهش میخوره، فرق این با اونا چیه؟ من به آدمی که اصولا چهارچوب عرف دینی رو در مورد زن نمیپسنده و قبول نداره (و حق داره عزیزانم، حق داره) دقیقا چی بگم و چرا و به چند نفر و تا کجا؟
پ.ن یک: امروز یه آدمی تو خیابون به من به خاطر تذکر ندادن به فلان آدم بیحجاب یا بدحجاب یا هرچی اسمش هست، تذکر داد. من نیتش رو تحسین میکنم؛ ولی موافق نیستم حقیقتا.
پ.ن دو: من با هرکی هرچی دوست داره بپوشه موافق نیستم و الحمدلله کور نیستم و میبینم کثافت اخلاقیای که غرب تو دنیا درست کرده از همینجاها شروع شده.
پ.ن سه: راهحل؟ تو این وبلاگ قبلا چند باری مفصل نوشتم به نظرم مشکل از کجاست و حوصلهٔ تکرار ندارم حقیقتا. فقط دیگه کمکم دارم قانع میشم ما واقعا و جدا بحران ضریب هوشی داریم تو کشور. چطور ممکنه روشی برای بیش از چهل سال امتحان بشه، جواب نده و تو باز اصرار داشته باشی تنها راه همینه؟ تاوان کمکاری و ندانمکاری یه سیستم رو باید من تنها تو خیابون بدم؟ و این به نظرتون رویه و روال جامعهٔ دینیه و همینه که هست؟ دمتون گرم واقعا :)
برای برگشتن برنامههای مختلفی داشتم. کمترینش این بود که دیگه تو بیان ننویسم؛ حداقل نه تا وقتی هنوز تکلیفم باهاش روشن نشده. برنامهٔ زمانی هم داشتم؛ که کی برگردم و شروع کنم به نوشتن. تصمیم داشتم اگر هم بنا به همینجا ادامه دادنه، وقتی برگردم که حداقل ظاهر این وبلاگ رو تغییر داده باشم. ولی خب، نیازم به نوشتن به همهٔ این تغییرات که الان وقت و حوصلهش رو ندارم غلبه کرد. گرچه که تعادل شکنندهایه. هنوز دلایل زیادی برای هیچی ننوشتن دارم. ولی، فعلا میخوام بنویسم. احتمالا خیلی سادهتر و روزمرهتر و کمتر و مبهمتر از قبل. احتمالا هم تا مدتها با نظرات بسته. ولی، میخوام بنویسم. امشب میخوام از ایدئالگرایی بنویسم. از نیاز عمیقم به دیدن و آشنا شدن با آدمهایی که خودشون رو در مورد حقایق توجیه نمیکنن و گول نمیزنن. که به هر قیمتی پای آرمانهاشون میمونن. که میزان اخلاص، تواضع، حرفهای و فهمیده بودنشون آدمیزاد رو قانع میکنه که خدا حق داشته تو جواب فرشتهها بگه «من چیزی میدونم که شماها نمیدونید». فقط اومدم بنویسم چقدرررررررر دلم برای اینجور آدما تنگه. شده تو یه سریال تلویزیونی پیداشون کردم و براشون گریه کردم. از بس که نیستن. از بس که کمن. از بس که خوبن. از بس که به وجودشون تو زندگی نیاز دارم. تو هر جایگاهی که میخواد باشه. فقط اومدم بنویسم بیاید سعی کنیم شبیه این آدما باشیم. اگه ارزشی تو این زندگی باشه، فقط تو تلاش برای شبیه آدمحسابیها بودنه...