من جدا دیگه دارم نگران میشم...آقا/خانم محترم! لطفا شادی، نشاط، انگیزه و کلی چیزهای خوب دیگه تو زندگیت رو پرت نکن یه طرفی صرفا چون هنوز ازدواج نکردی! بله! مهمه! ولی قرار نیست انقدرررررر دیگه همه حال و هوات وصل باشه به این ماجرا:/
بچه که بودم یک جورچین نقشه ایران داشتم که هرکدام از قطعاتش یکی از استانهای این سرزمین عزیز بود.
آنوقتها خراسان هنوز سه قسمت نشده بود و بزرگترین قطعه نقشه محسوب میشد که معمولا همان اولِ اول سرجایش میرفت.
استانهای شمالی مثل لبخند سه تکهای بودند که پایین خزر جایشان میدادی و اردبیل این لبخند را وصل میکرد به آذربایجانها که آن بالا بودند و در حد نقشه چیدن هم شکوه خاصی داشتند.
از آنجا که عادت داشتم اول، قطعات دور جورچین را بچینم، استانهای مرزهای غربی را هم یادم هست؛ کرمانشاه بود و کردستان و ایلام و خوزستان و لرستان (که با این که مرزی نیست ولی برای من جز همین گروه محسوب میشود) و بالاخره بوشهر که مثل یک ماهی کوچولو کنار خلیجفارس جا خوش کرده بود.
آن پایین هرمزگان بود؛ شبیه یک کروشه که فرورفتگی وسطش درست کنار تنگه هرمز میشد و بعد به سیستانوبلوچستان پهناور میرسیدی.
بعدش نوبت استانهای بزرگ مرکزی بود. فارس و یزد و سمنان و اصفهان و کرمان و آن دو تا استان کوچولوی دوقلو (چهارمحال و بختیاری و کهگیلویه و بویراحمد) که یادم هست اسمشان به زور روی قطعه کوچک مربوط بهشان جا شده بود. بالاتر تهران بود (که هنوز البرز را ازش جدا نکرده بودند) و شبیه کلهای بود که دو تا گوش بزرگ داشته باشد و قمِ فسقلی همان دور و بر.
از تهران که به سمت غرب میرفتی، یک سری استانهای تقریبا هم قد و قواره را میدیدی که آخرش هم ترتیبشان را درست یاد نگرفتم. زنجان و مرکزی و همدان و قزوین و قطعه آخر را که میگذاشتی نقشه تمام میشد. ایران من کامل میشد و کیف میکردم.
خیال میکنم الان هم اگر قطعات آن جورچین را بدون اسم استانها نشانم بدهند بتوانم از روی شکل قطعات، بیشتر استانها را تشخیص بدهم و مهمتر از آن در تمام این سالها وقتی کسی میگفت اهل فلان قسمت ایران است یا توی اخبار صحبت شهر خاصی از استانهای دور و نزدیک میشد یا اصلا خودم قرار بود خانوادگی یا اردویی، جایی بروم، سریع میرفتم روبهروی آن دیواری از ذهنم که کاملشده این جورچین روی آن نصب شده بود و میفهمیدم منظور کجاست، الان باید کدام طرفی برویم و احتمالا از کدام استانها برای رسیدن به مقصد رد میشویم و...
و قطعا خبر خوبی برای نظام آموزشی این مملکت نیست اگر بگویم از کل جغرافیای دوره ابتدایی تا دبیرستان، هیچ چیز خاصی یادم نیست و تمام جغرافیای کاربردیای که توی زندگی تا الان به دردم خورده و اصولا یادم مانده، مربوط به همین خاطرات تصویری کامل کردن این جورچین است.
تازه آن هم منی که تقریبا همیشه جزء آن گروه بدبختی بود که زیرنویس عکسها و نقشهها و هر مزخرف دیگری را هم که هرجای کتاب نوشته شده بود حفظ میکردند برای انواع و اقسام مسابقات و آزمونهای ابلهانه چهارگزینهای.
بگذریم...به هرحال این ایران عزیز من بود که مثل کف دست میشناختمش. ایران عزیز من بود که بعدها خیلی از انتخابهای زندگیام به خاطرش تغییر کرد. به خاطر چیزی که فکر میکردم به آن نیاز دارد، خیلی کارها کردم، خیلی چیزها خواندم، وجودم و شخصیتم را با چالشهای زیادی روبهرو کردم، فقط برای این که احساس میکردم ایران من به این تلاش نیاز دارد.
طبعا اینها که میگویم نه فقط به خاطر این که ایران وطن و سرزمینم است، بلکه به خاطر این همه پایمردی و استقامت و بزرگی برایم مهم شد، به خاطر فریاد زدن حرف حقی که هیچکس دیگری جرئت گفتنش را ندارد و به خاطر مظلومیتش و از اینجا بود که تلاش برای سربلندی این کشور، هدفی شد که به زندگی من جهت داد.
هدفی آنقدر قوی که در تمام شکستها و گرفتاریها و مشکلات شخصی و غیرشخصی حالم را خوب میکند و اجازه نمیدهد خرد شوم.
آنقدر مقدس که هرچه مشکلات بیشتر میشود انگیزهام برای ادامه دادن و تلاش کردن و دوباره و هزارباره بلند شدن هم بیشتر میشود.
آنقدر دوستداشتنی که به من امید میدهد و شادی و نشاط و قدرت و مهربانی.
بعدها وقتی باز هم دنبال چنین جورچینی میگشتم تا برای خواهرم بخرم دیگر چیزی شبیه آن را پیدا نکردم. بودند جورچینهای نقشه ایران ولی همهشان همین قطعات معمولی شبیه هم را داشتند که هیچ کمکی نمیکرد خراسان بزرگ را از اردبیل کوچک و گلستان را در شمال، از هرمزگان در جنوب تشخیص بدهی و بعد از سالها هنوز یادت باشد فارس، یک قطعه سبز سیر بود و اصفهان، صورتی و یزد، زرد و خوزستان، قهوهای و...
دیگر چیزی پیدا نکردم که ایران را یاد یک بچه کوچک بدهد بدون این که لازم باشد چیزی را حفظ کند. پیدا نکردم چیزی را که عشق به این سرزمین را، و نه، عشق هم نه، فقط همین شناخت این خاک عزیز را با لذت یاد بچهها بدهد و این درد بزرگی است.
نمیدانم قرار است آینده این قطعه از زمین خدا که این همه دوستش دارم دقیقا چگونه پیش برود ولی ذرهای شک ندارم هرچه باشد و هر اتفاقی بیفتد وظیفه من در آن مشخص است و باید تلاش کنم برای شناخت درست این وظیفه و عمل به آن.
هر اتفاقی که بیفتد، همه تلاش و توان و زندگی و جوانیام باید وقف اعتلای خودم و این وطن عزیز شود و این بدون هیچ اغراقی، بزرگترین هدف زندگی من است...
پ.ن: اگر روزی دو دختر داشته باشم دوست دارم اسم یکیشان را (به دلیلی که در نظرات این مطلب نوشتم) عسل بگذارم و آن یکی را ایرانا. ممکن است به نظر بیاید هیچ ربطی به هم ندارند یا فکر کنید برای آدمی مثل من انتخاب یک اسم مذهبی مناسبتر است؛ ولی حقیقتا هردویشان از نظر من کاملا ایدئولوژیک انتخاب شدهاند و کاملا هم مرتبطاند.
پ.ن۲: قرار بود دو سه هفته ننویسم ولی فکر میکنم همین ده روز کافی بود. این هم یک جور خوشبختی است که زودتر از آنچه فکر میکنی حالت بهتر شود:)
شهید مطهری تو کتاب «آزادی معنوی» ذیل بحث ایمان، میپرسن اگر ما بخوایم تو یک کلمه توضیح بدیم که منظورمون از ایمان چیه باید از چه واژهای استفاده کنیم که جامع و کامل باشه؟ یعنی وقتی میگیم از نگاه قرآن فلان فرد به طور کلی مومنه، یعنی به چی مومنه؟ خدا؟ نبوت؟ معاد؟ و توضیح میدن که اون کلمهای که میتونه همه اینها رو شامل بشه «غیب»ه. یعنی اگر کسی ایمان به «غیب» داشت، تو فرهنگ قرآن یعنی به بقیه مفاهیم لازم هم اعتقاد داره.
واضحه که نظام آموزشی ما از همون اول تا آخر، هیچ برنامه خاصی برای یاد دادن ایمان به غیب به بچهها نداره و در نتیجه کمتر بین فارغالتحصیلان دانشگاهی میبینیم کسی رو که فارغ از دو دو تا چهارتاهای مادی، ایمان مستمر و واقعی داشته باشه به مفهوم غیب. نهایت این که خداوند رو به عنوان خالق و مالک عالم قبول داشته باشه، ولی این که مراتب توحید ربوبی به چه صورته و چهطور میشه از قوانین مربوط به اون استفاده کرد یا چطور میشه به آرامش ناشی از اعتقاد به اون رسید، برای خیلیها کاملا مبهم و تخیلیه.
حالا من واقعا نمیدونم الان شرایط اجتماعی، سیاسی و اوضاع بینالمللی و تحریمها و اینها به نسبت دولت نهم و دهم دقیقا چقدر بهتر یا بدتره؛ ولی میتونم با اطمینان بگم متوسط ایمان به غیب در کابینه این دولت، بسیار بسیار بسیار کمتر از دولت قبله و این حجم ناامیدی تو فضای جامعه نتیجه همینه.
من بعد از چند وقت وبگردیهای طولانی، توئیترچرخیهای بیهدف و باهدف، تعمداً حضور مجازی بین همهجور آدم عجق وجقی و در عین حال تلاش برای شاد و امیدوار موندن، تصمیم گرفتم دست از این همه روشنفکربازی بردارم، اهداف و برنامههام رو برای چهار پنج سال آینده دوباره مرور کنم، از محیطهای غرغروی حقیقی و مجازی حتیالامکان دوری کنم (و در همین راستا دنبال کردن فکر کنم بالای نود درصد حسابهای توئیتری که پیگیرشون بودم رو لغو کردم) و تصمیم گرفتم تقریبا همه وقتم رو به انجام کارهایی که برای رسیدن به اهدافم لازمه، کتاب خوندن و وقت گذروندن با حلقه کوچیکی از دوستام اختصاص بدم و سعی کنم خیلی به این فکر نکنم که تازه فقط یه سال از دولت دوازدهم گذشته؛ جدای از اینها از خونوادم هم خواستم تا حد ممکن حداقل جلوی من راجع به مسائل سیاسی و اقتصادی حرف نزنن.
آرامش، چیزیه که ظاهراً عمده مسئولین رده اول کشور درکی از لزوم انتقال اون به جامعه ندارن؛ تو این شرایط بیاید خودمون حواسمون به خودمون و دوروبریهامون باشه:)
یه بار هم اون اوایل، تو یکی از اردوهای مشهدی که ورودیها رو برده بودیم، تو یکی از دستشوییهای کثیف بین راهی، منی که مثلاً جزء مسئولین برگزاری اردو هم بودم، جلوی یه تعدادی از همین ورودیها بلند گفتم:«یعنی واقعا جمهوری اسلامی که دستشوییهای بین راهی خودشو نمیتونه مدیریت کنه من نمیدونم چه جوری ادعای مدیریت دنیا رو داره؟!»
یعنی میخوام بگم ما هم یه زمانی برانداز بودیم در حد خودمون:) حیف که الان دیگه اسلام دست و پای ما رو بسته:)
بعدم شما ببین چه طور قحطی نیرو بوده که آدم پرت و پلایی مثل من شده بود مسئول:)
بعد هی بگو خدا پشت این مملکت نیست:)
«روزگاری به یکی از همین جلسات متداول _ و در پرده بگویم، مبتذل_ دعوت شده بودم. یکی قطعه ادبی میخواند و استادِ دانشگاهی پیرمرد تبریکات میگفت و دیگری شعری و آن یکی داستانی و... همه برای هم تعارف تکه-پاره میکردند و نوبت به این قلم رسید. نه در پرده که فاش گفتم و دلشاد شدم. گفتمشان که نگاهِ من به این جلسه مانندهی نگاهِ کارگری است در کنار ِِساحلِ خزر وقتی لختی زنبهاش را بر زمین گذاشتهاست و دستی به پیشانی میکشد تا عرقِ جبین برگیرد و همان هنگام کودکانی را میبیند که با بیل و کلنگِ پلاستیکی خانههای ماسهای زیبا میسازند...»
و این، همه حالِ من است در این روزها. عمیقاً محتاجِ حضور در جمعی هستم پرانرژی، بااراده، قوی، محکم، سختکوش و امیدوار. محتاجِ حضور در کنار آدمهایی هستم که نیاز نداشته باشند چیزی را برایشان توضیح بدم؛ بهشان امید و انگیزه بدهم یا مجبور باشم تحملشان کنم. محتاجِ بودن کنار کسانی هستم که سرِکلاس ریاضیات پیش دانشگاهی نپرسند «ولی من از همون سوم ابتدایی بالاخره نفهمیدم چهار پنج تا چرا بیستا میشد» و با این سوال احمقانه توهم «عمیق بودن» برشان ندارد.
«زین خلق پرشکایت گریان» ملول شدهام و محتاجِ همان جمعی هستم که «یافت مینشود» لابد.
پ.ن بیربط: «خاطرات سفیر» را دارم میخوانم و به یکبار خواندنش میارزد. گفتم بدانید.
پ.ن بیربط۲: پنج درس از هریپاتر برای دانشگاههای ما
متن از: سرلوحهها | رضا امیرخانی | چاپ دوم | ۲۳۸
نشستهام توی اتوبوس واحد. حالم خوب نیست؛ اصلا اصلا خوب نیست. چادرم را انداختهام روی شانهام؛ هدفون گذاشتهام و سرم را تکیه دادهام به شیشه. مسیر، طولانی است و من قرار است ایستگاه آخر پیاده شوم؛ پس لازم نیست مراقب ایستگاهها باشم. بیخیال و بیحوصله و خسته بیرون را نگاه میکنم ولی چیزی نمیبینم. از آهنگهای آن پوشهای هم که همین طوری الکی گذاشتم پخش شود که پخش شده باشد هم چیزی نمیشنوم عملا. انقدر فکر و خیال توی ذهنم هست که اجازه هیچ کار دیگری را نمیدهد.
توی یکی از بیشمار ایستگاهی که اتوبوس نگه میدارد، یک خانم چادری با دختر ده یازده ساله و پسر چهار پنج ساله اش سوار میشوند. خانم چادری کنار من مینشیند و بچهها رو به روی ما. دخترک، روسری آبی خوشرنگی سرش کرده و مثل مادرش چادر دارد. هم پسرک و هم دختر چهره مهربانی دارند؛ هنوز هم حالم خوب نیست؛ ولی حواسم میرود پی شیطنتهای پسرک که روبهرویم نشسته و هی توی صندلی ورجه وورجه میکند.
از ژستهای غمگین و روشنفکرانه گرفتن جلوی بچهها خوشم نمیآید؛ بدتر از آن از گوشیهای قلمبه هدفون جلویشان نگرانم. نکند وسیله خاصی به نظرشان بیاید و مثلاً خودشان نتوانند تهیهاش کنند؟
خودم را قانع میکنم که «حالا توام یه چی شنیدی جو گرفتتت! هیچکس با این هدفونِ ارزونِ پنجاه شصت تومنیِ تو دلش چیزی نمیخواد! آهنگتو گوش کن بابا!»
مثل بعضی وقتها که از بلاتکلیفی و بیحوصلگی هرچه دم دستم باشد میخورم، میگردم دنبال خوراکی. چیزی همراهم نیست. ناچار بطری آبم را بیرون میآورم تا حداقل کمی آب بخورم. یکی دو قلپ میخورم و هنوز درِ بطری را درست نبستهام که پسرک رو به مادرش چیزی میگوید که با لبخوانی میفهمم «آب» بوده. خدا را شکر مادر آب همراهش دارد و یک بطری از توی کیفش میدهد به پسر و خوب، همین کافی است.
هدفون را برمیدارم و گم و گورش میکنم. چادرم را روی سرم مرتب میکنم؛ یادم میآید فروشنده جای بقیه پولم موقع خرید آب، دو تا لواشک لقمهای داده بود. لواشکها را با لبخند میدهم به بچهها، در جواب تشکر خودشان و مادرشان لبخند میزنم و تلاش میکنم امیدوار باشم که همینها، تلخیِ ژستِ خسته مرا در ذهن بچهها حداقل به شیرینی هم نشده، به ترشی همان لواشکها تبدیل کند.
اینجاست که تازه گوشی ساده دختر و سیم هندزفری مشکیای که توی گوشش گذاشته میبینم و مطمئن میشوم کارم درست بوده. مهم نیست پسرک و دخترک خودشان هدفون دارند یا نه، من دوست دارم احتمال بدهم که ندارند و نمیتوانند داشته باشند. مهم نیست هدست من قیمتی ندارد؛ اگر احتمال بدبینانه من درست باشد، پسرک این را نمیداند و همان دو تا قلمبه احتمالا به نظر او عجیب و خفن، کافی است که دلش چیزی را بخواهد که شاید نتواند داشته باشد و من در چنین شرایطی، دوست دارم بدترین احتمال را در نظر بگیرم.
اگر از من بپرسید سخت ترین کاری که در زندگیام انجام دادهام چه بوده، باید بگویم عمل کردن بر مبنای این بدترین احتمالاتی که گهگاهی در برخورد با آدمها به ذهنم میرسد.
فهمیدن، رنجآور است...
واقعا مهم نیست که نظریه لامارک رد شده، منم مثل اغلب آدمها «ارثی شدن صفات اکتسابی» رو به «انتخاب طبیعی صفتهایی که بر اثر جهشهای تصادفی به وجود اومدن» ترجیح میدم.
حتی اگه مطمئن باشی این نظریه غلطه، بازم ترجیح میدی همون زرافه خوشخیالی باشی که فکر میکنه اگه بیشتر تلاش کنه گردنش درازتر میشه...
«افتتاح» از آن دعاهایی است که موقع خواندنش، نه تنها ورق نمیزنم ببینم کی تمام میشود، بلکه وقتی به اواخرش میرسم ناراحت میشوم چرا بیش تر ادامه ندارد...
+پیشنهاد: ترجمه فارسیاش را اگر لازم است بگذارید جلویتان و همزمان صوتش را با صدای آقای فرهمند گوش بدهید.
+در راستای شخصی سازی شب قدر:)
شاید بگویم بین همه احادیث، خطبه ها، دعاها و جملاتی که از حضرتشان خواندهام، هیچ چیز به اندازه ترکیب «دنیای شما» که در خیلی از فرمایشات مولا هست، مرا تحت تاثیر قرار نداده...
برگشته میگه که: «یکی از آسیبهای برجام این بود که ما تیم تخصصی نداشتیم توش و بیشتر زحمتها رو دوش آقای ظریف بود!»
انگار که بگی «یکی از آسیبهای پروژه برجی که داشتیم میساختیم و فرو ریخت، این بود که مهندس نداشتیم تو پروژه و داده بودیم اوس جواد خودش تا جایی که میتونه کارو پیش ببره؛ بالاخره گفتیم بنّایی که انگلیسی بلده حرف بزنه، لابد برجم بلده بسازه!»
+بعد الان اون مترسکی که رییس «کمیته نظارت بر برجام»ه، به دلایل مختلف و متعددی، حتی لیاقت نداره رییس کمیته نظارت بر پخت آش رشته افطار باشه. قحط الرجاله یا چی؟!
آیا خدایی که مراقب انتخابات انجمن کوچک دانشگاه ما هست، می تواند حواسش به جمهوری اسلامی نباشد؟
+همیشه اقلیت بودیم؛ اقلیتی که به خاطر این قلیل بودن خیلی اذیت می شد؛ ولی جالب بود که همیشه خدا وقتی در اوج گرفتاری ها مجبور بودیم قاعده " هرکاری از دستت برمیاد، تمام و کمال انجام بده و باقیشو بسپر به خدا " را مرور کنیم، نتیجه اش را می دیدیم.
+امشب که نتایج انتخابات امسال انجمن را دیدم، در حالی که در جریان خیلی از نگرانی ها و دغدغه های بچه ها و حواشی ایجاد شده و خیلی چیزهای دیگر بودم، باز هم مطمئن شدم که یکی حواسش هست به ما. حواسش هست به هر کسی که قلبش برای این سرزمین می تپد و به خودش قول داده در حد توانش " بار روی زمین مانده " را بردارد.( با همه خطاها و کمبودها و نواقص و اشتباهات و...)
+ از آن جا که از سیاست گریزی نیست و هر طور که از آن فرار می کنی باز هم جلوی رویت سبز می شود، خلاصه صحبت های وزیر امور خارجه آمریکا را اتفاقی امروز دیدم و مخصوصا آن قسمتش که تلویحا آرزو کرده بود رهبری نباشد تا لابد خیلی چیزها محقق شود، باعث شد ناخودآگاه این عبارت قرآنی را زمزمه کنم:
" قُلْ فَانتَظِرُوا إِنِّی مَعَکُم مِّنَ الْمُنتَظِرِینَ "
آدمی زاد ذاتا در جست و جوی عیب و ایرادهای اخلاقی است؛ فقط مسئله این است که نوک پیکان این تجسس را به سمت خودت بگیری یا بقیه...
پروردگار عالم، استعداد و علاقه حل موضوعات مختلف مبتلابه هر جامعه را در وجود نوزادانی که در آن جامعه متولد می شوند، قرار می دهد و منتظر می ماند تا طبق قوانین ثابتی که در همه دنیا برقرار است، آن بچه ها بزرگ شوند، دنبال علاقه شان بروند، چالش ها و مشکلات آن را تحمل کنند، تا به تدریج راه حل مسائل به شکل های گوناگون به آن ها الهام شود و این گونه به مرور جامعه در تمامی حوزه ها رشد کند، در حالی که در عین حال در آن جامعه، اغلب آدم ها در همان مسیری قرار دارند که برای آن ساخته شده اند.( که خودش یکی از بزرگ ترین لذت های زندگی این دنیاست.)
اما اینجا؟ جامعه، خانواده و نظام آموزشی، مدام در حال دادن نشانی های اشتباه به کودکان، نوجوانان و جوانان هستند. در چنین وضعیت درهمی، من ترجیح می دهم مقصر اصلی را همان نوجوانانی بدانم که در اوج بی دغدغدگی و سبکبالی نوجوانی و جوانی، به طرز عجیب و محافظه کارانه ای به جای دنبال کردن رویاهایشان، دقیقا در همان چهارچوب های غلط و ساختگی جامعه، خودشان را محدود می کنند.
این روزها، دیدن هیچ کسی به اندازه آدم هایی که با شجاعت، مسیر زندگی شان را بر اساس علایقشان انتخاب می کنند و دقیق، محکم و کامل پای آن می ایستند، مرا به وجد نمی آورد.
ایمان و تقوای خیلی از مسئولین مملکتی، به گمان من، در این حد باقی مانده که فقط تشخیص می دهند نماز پشت سر علی با صفاتر است. غذا را ولی همچنان سر سفره معاویه می خورند.
" اگر فقط تشخیص و ایمان قلبی و باور کافی بود عمرو عاص باید اول شیعه عالم باشد. عمروعاصی که ماجرای غدیر خم را یا به چشم دیده یا از کسانی که به چشم دیده اند، شنیده. بعد من و شما بعد از سیزده قرن و خرده ای این ماجرا را فقط در کتاب ها می خوانیم. عمروعاصی که درباره امام علی شعر می گوید*. عمروعاصی که در دم احتضار، در آن حساس ترین ساعت ها و لحظه هایی که برای ذهن یک انسان مطرح است، اظهار ندامت می کند و می گوید دینم را به دنیای معاویه فروختم. با علی که می دانستم حق است جنگیدم.
پس عمرو عاص به نظرم عمیق تر و علمی تر از شیعه قرن چهاردهم هجری به ولایت بلافصل امیرالمومنین پی برده و تصدیق کرده بود؛ اما آیا شیعه است؟ شما می گویید نه. چرا شیعه نیست؟ به خاطر این که اعتقاد به امامت امیرالمومنین تعهداتی می آورد.
من می گویم اگر او مومن نیست به دلیل این که این ایمانش، این قبولش، این تصدیقش با تعهدهای مناسبت همراه نبوده، آیا ما مومنیم؟ درحالی که تصدیق ما هم با تعهدهای مناسب همراه نیست. چه می فرمایید شما؟ "
*قصیده ای به نام جلجلیه (به ضم هر دو جیم) که عمروعاص در جواب معاویه سروده. علامه امینی، این قصیده را در الغدیر آورده است.
" و این الحصا من نجوم السماء و این معاویه من علی
شن های کنار ساحل کجا و ستارگان آسمان کجا؟ و معاویه کجا و علی کجا؟ "
متن از: طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن/صص 101 و 102