«روزگاری به یکی از همین جلسات متداول _ و در پرده بگویم، مبتذل_ دعوت شده بودم. یکی قطعه ادبی میخواند و استادِ دانشگاهی پیرمرد تبریکات میگفت و دیگری شعری و آن یکی داستانی و... همه برای هم تعارف تکه-پاره میکردند و نوبت به این قلم رسید. نه در پرده که فاش گفتم و دلشاد شدم. گفتمشان که نگاهِ من به این جلسه مانندهی نگاهِ کارگری است در کنار ِِساحلِ خزر وقتی لختی زنبهاش را بر زمین گذاشتهاست و دستی به پیشانی میکشد تا عرقِ جبین برگیرد و همان هنگام کودکانی را میبیند که با بیل و کلنگِ پلاستیکی خانههای ماسهای زیبا میسازند...»
و این، همه حالِ من است در این روزها. عمیقاً محتاجِ حضور در جمعی هستم پرانرژی، بااراده، قوی، محکم، سختکوش و امیدوار. محتاجِ حضور در کنار آدمهایی هستم که نیاز نداشته باشند چیزی را برایشان توضیح بدم؛ بهشان امید و انگیزه بدهم یا مجبور باشم تحملشان کنم. محتاجِ بودن کنار کسانی هستم که سرِکلاس ریاضیات پیش دانشگاهی نپرسند «ولی من از همون سوم ابتدایی بالاخره نفهمیدم چهار پنج تا چرا بیستا میشد» و با این سوال احمقانه توهم «عمیق بودن» برشان ندارد.
«زین خلق پرشکایت گریان» ملول شدهام و محتاجِ همان جمعی هستم که «یافت مینشود» لابد.
پ.ن بیربط: «خاطرات سفیر» را دارم میخوانم و به یکبار خواندنش میارزد. گفتم بدانید.
پ.ن بیربط۲: پنج درس از هریپاتر برای دانشگاههای ما
متن از: سرلوحهها | رضا امیرخانی | چاپ دوم | ۲۳۸