جام جهانی چشمهایت
خوب، وقت خوبی است برای اعتراف. وقت خوبی است برای اعتراف به این که اگر این همه وقت نگاهت نمیکردم به خاطر ادب یا تقوا نبود. راستش نگاهت نمیکردم چون میترسیدم. مثل همان چند سال پیش که باز هم جام جهانی بود و حتی بابا هم که خیلی اهل فوتبال نیست، مینشست به تماشای بازیها.
در تمام این سالها با همه فوتبالی نبودنم این را خوب فهمیدهام که ظاهراً هیچوقت کسی از تیم ملی انتظار ندارد کار خیلی خاصی انجام بدهد. شاید تمام آرزوی همه فقط این باشد که از تیمهای قوی زیاد گل نخوریم و خوشبینترین آدمها در سالهایی که گروه بندی سخت نباشد، منتظر باشند فقط بتوانیم از مرحله گروهی صعود کنیم. با همه این حرفها یادم هست نمیتوانستم بازیها را تماشا کنم؛ چون همهاش میترسیدم ببازیم. میترسیدم هی پشت سرهم دروازهمان باز شود و ناراحت بشوم. نمیتوانستم نود دقیقه استرس را تحمل کنم. به جایش میرفتم با دوچرخه ام توی حیاط بزرگ خانه قبلیمان هی رکاب میزدم و رکاب میزدم و رکاب میزدم تا بازی تمام شود و بعد فقط بیایم و بپرسم:«چی شد؟!»
و این لحظه حتی شنیدن جملهای مثل «ده هیچ باختیم» هم آنقدرها سخت نبود؛ چون پر از حال خوب دوچرخهسواری بودم و خیلی چیزی نمیتوانست ناراحتم کند. چون لحظه شنیدنِ «ده هیچ باختیم» لحظه کوتاهی است؛ چند ثانیه طول میکشد و خلاص میشوی و آدم عاقل، این چند ثانیه گذرا را به نود دقیقه حرص خوردن ترجیح میدهد.
من هم در جام جهانی چشمهایت هیچوقت توقعی نداشتم؛ حتی همان امیدِ اولیه راهیابی به رقابتها هم در من نبود؛ با این حال نگاهت نمیکردم چون میترسیدم ببازم(که همین طور نگاه نکرده هم بدجوری باخته بودم).
نگاهت نمیکردم چون نمیشد آن حد از دوستداشتنی بودن را تحمل کرد. به جایش این روزها حتی بدون دوچرخه قدیمیام که توی انبار مانده، تلاش میکنم باز هم هر طور شده تندتند رکاب بزنم تا فراموش کنم بازی هنوز در جریان است.
آنقدر رکاب بزنم تا خسته خسته شوم و منتظر بمانم همان لحظه موعود لعنتی برسد؛ لحظه ای که یکی از همین روزهای پر از خستگی، کسی خبر بدهد ده هیچ باختهام و مسابقه تمام شده.
اشکالی هم ندارد؛ هرچه باشد کاپ قهرمانی، فرصت یک دل سیر در آغوش گرفتن توست و این اگر برنده هم بشوم از من برنمیآید؛ ولی حتی اگر هم قرار است مرا مغلوب کنی، بیا و یک قول مردانه بده. بیا و قول بده در قبال این همه تلاش من برای فراموش کردنت، تو هم مثل جام جهانی هر چهارسال یکبار هجوم بیاوری به خاطراتم، به قلبم و به زندگیام.
بیا و بهخاطر این همه هواداری، حجم حضورت را از تکتک لحظههای هر روزم کم کن؛ باور کن همان چهار سال یکبار هم برای ده هیچ باختن من، کاملاً کافی است...
و اما دعوت، راستش وبلاگ هایی که بخواهم ازشان دعوت کنم، یا کلا در حال و هوای این بازی نیستند؛ یا خودشان قبلاً نوشتهاند و یا اگر جزء این دو دسته نباشند، مدت طولانیای است چیزی نمینویسند و من قصد ندارم سکوت و آرامششان را با یک دعوت اجباری به هم بزنم:)
برای همین اگر خواننده اینجا هستید و جزء هیچ کدام از دستههای قبلی نیستید، لطفاً فرض کنید من دعوتتان کردهام و حتماً اگر میتوانید، بنویسید:)
ینی واقعا هیچ شانسی برای برد یا حداقل مساوی نیست؟
تو هم که با این ده هیچ کمر خودتو شکستی :))