نشستهام توی اتوبوس واحد. حالم خوب نیست؛ اصلا اصلا خوب نیست. چادرم را انداختهام روی شانهام؛ هدفون گذاشتهام و سرم را تکیه دادهام به شیشه. مسیر، طولانی است و من قرار است ایستگاه آخر پیاده شوم؛ پس لازم نیست مراقب ایستگاهها باشم. بیخیال و بیحوصله و خسته بیرون را نگاه میکنم ولی چیزی نمیبینم. از آهنگهای آن پوشهای هم که همین طوری الکی گذاشتم پخش شود که پخش شده باشد هم چیزی نمیشنوم عملا. انقدر فکر و خیال توی ذهنم هست که اجازه هیچ کار دیگری را نمیدهد.
توی یکی از بیشمار ایستگاهی که اتوبوس نگه میدارد، یک خانم چادری با دختر ده یازده ساله و پسر چهار پنج ساله اش سوار میشوند. خانم چادری کنار من مینشیند و بچهها رو به روی ما. دخترک، روسری آبی خوشرنگی سرش کرده و مثل مادرش چادر دارد. هم پسرک و هم دختر چهره مهربانی دارند؛ هنوز هم حالم خوب نیست؛ ولی حواسم میرود پی شیطنتهای پسرک که روبهرویم نشسته و هی توی صندلی ورجه وورجه میکند.
از ژستهای غمگین و روشنفکرانه گرفتن جلوی بچهها خوشم نمیآید؛ بدتر از آن از گوشیهای قلمبه هدفون جلویشان نگرانم. نکند وسیله خاصی به نظرشان بیاید و مثلاً خودشان نتوانند تهیهاش کنند؟
خودم را قانع میکنم که «حالا توام یه چی شنیدی جو گرفتتت! هیچکس با این هدفونِ ارزونِ پنجاه شصت تومنیِ تو دلش چیزی نمیخواد! آهنگتو گوش کن بابا!»
مثل بعضی وقتها که از بلاتکلیفی و بیحوصلگی هرچه دم دستم باشد میخورم، میگردم دنبال خوراکی. چیزی همراهم نیست. ناچار بطری آبم را بیرون میآورم تا حداقل کمی آب بخورم. یکی دو قلپ میخورم و هنوز درِ بطری را درست نبستهام که پسرک رو به مادرش چیزی میگوید که با لبخوانی میفهمم «آب» بوده. خدا را شکر مادر آب همراهش دارد و یک بطری از توی کیفش میدهد به پسر و خوب، همین کافی است.
هدفون را برمیدارم و گم و گورش میکنم. چادرم را روی سرم مرتب میکنم؛ یادم میآید فروشنده جای بقیه پولم موقع خرید آب، دو تا لواشک لقمهای داده بود. لواشکها را با لبخند میدهم به بچهها، در جواب تشکر خودشان و مادرشان لبخند میزنم و تلاش میکنم امیدوار باشم که همینها، تلخیِ ژستِ خسته مرا در ذهن بچهها حداقل به شیرینی هم نشده، به ترشی همان لواشکها تبدیل کند.
اینجاست که تازه گوشی ساده دختر و سیم هندزفری مشکیای که توی گوشش گذاشته میبینم و مطمئن میشوم کارم درست بوده. مهم نیست پسرک و دخترک خودشان هدفون دارند یا نه، من دوست دارم احتمال بدهم که ندارند و نمیتوانند داشته باشند. مهم نیست هدست من قیمتی ندارد؛ اگر احتمال بدبینانه من درست باشد، پسرک این را نمیداند و همان دو تا قلمبه احتمالا به نظر او عجیب و خفن، کافی است که دلش چیزی را بخواهد که شاید نتواند داشته باشد و من در چنین شرایطی، دوست دارم بدترین احتمال را در نظر بگیرم.
اگر از من بپرسید سخت ترین کاری که در زندگیام انجام دادهام چه بوده، باید بگویم عمل کردن بر مبنای این بدترین احتمالاتی که گهگاهی در برخورد با آدمها به ذهنم میرسد.
فهمیدن، رنجآور است...